نقد فصل چهارم سریال BoJack Horseman
هشدار: این متن داستان فصل چهارم را لو میدهد.
شاید سه سال پیش که نتفلیکس کارتون «بوجک هورسمن» (Bojack Horseman) را منتشر کرد کسی فکرش را نمیکرد یک روزی چنین حرفی بزنیم، اما حقیقت این است که غمانگیزترین و تکاندهندهترین کمدی تلویزیون، دربارهی یک اسب سخنگو است. یکی از ویژگیهای «بوجک هورسمن» ارزش بالای تماشای چندبارهی آن است. بالاخره داریم دربارهی سریالی حرف میزنیم که استاد چپاندن همهجور شوخی و جوک کلامی و تصویریای که فکر میکنید در هر اپیزودش است. از جوکهای پیچیده و درهمبرهم که فهمیدنشان یک پا بررسی میخواهد گرفته تا جزییات دقیقی که در پسزمینهها نظرتان را به سمت خود جلب میکنند. از خطهای داستانی عجیب و غریبی که معمولا با محوریت تاد و آقای پیناتباتر اتفاق میافتند گرفته تا بازیهای کلامی بامزه که عرق صداپیشههای بدبخت را در میآورد. همین باعث شده با هر بار بازبینی سریال با نکات و شوخیهای جدیدی روبهرو شوید که دفعهی اول از دست داده بودید. اما چیزی که «بوجک هورسمن» را به سریال بزرگی تبدیل کرده بار دراماتیک و شخصیتهای عمیقا تراژیکش است. یا به عبارت دیگر توانایی و مهارت فوقالعادهاش در روایت داستانهای پیچیده و روانشناختی در دل دنیای عجیب و مسخرهاش است. بهطوری که داستان شخصی بوجک و آدمهای اطرافش را همیشه با درامهای باپرستیژ بزرگی همچون «برکینگ بد» (Breaking Bad) و «سوپرانوها» (The Sopranos) مقایسه میکنم.
یکی از مهمترین عناصری که بوجک را به شخصیتِ تاریک و درهمشکسته اما بسیار قابلدرک و قابللمسی تبدیل میکند، تمایل او به خوب بودن و شکستهای متوالی و دردناکش در این راه است. بوجک یک اسبِ تماما دربوداغان و افسرده است که ذهن و روحش عمیقا ضربهخورده است. این موضوع بهعلاوهی باورهای اشتباهش دربارهی معنای خوشبختی به اسبی منجر شده است که نمیتواند جلوی خودش را از خرابکاریهای بیشتر بگیرد. شاید در ابتدای یک اپیزود عزمش را جمع کند تا به اسب بهتری تبدیل شود و آدمهای اطرافش را کمتر زجر بدهد، اما ناگهان در پایان خودش را در حال سقوط بیشتر پیدا میکند. عنصر هوشمندانه و زیبای «بوجک هورسمن» به همین تلاشهای متوالی و شکستهای دردناک و سقوطهای عمیقتر مربوط میشود. سازندگان به خوبی درک کردهاند که افسردگی و اندوهی که در هستهی مرکزی انسان لانه کرده است چیزی نیست که بشود به راحتی از دستش خلاص شد. چیزی نیست که بشود با چهارتا حرف خوشگل و انگیزشی شکستش داد. مبارزه با آنها اصلا ساده نیست. بلکه خستهکننده است. قلق خاصی ندارد. باید آنقدر دست و پا بزنی تا شاید شنا کردن را بلد بشوی یا اگر در این کار موفق نشدی، محکوم به غرق شدن هستی.
سه فصل اول «بوجک هورسمن» با اتفاقاتی فاجعهبارتر از قبلی برای اسب غمگینمان به پایان رسیدند. اوجش پایانبندی فصل سوم بود. مرگ وحشتناک سارا لین، بوجک را به لبهی پرتگاهی رساند که در این سریال سابقه نداشته است و توجه کنید که داریم دربارهی سریالی حرف میزنیم که سرشار از این پرتگاههاست. بوجک رسما هیچ امیدی برای زندگی کردن نداشت. او آماده بود تا جان خودش را بگیرد. او رسما به ته خط رسیده بود و میخواست در دنیای فیزیکی هم به ته خط برسد. فصل سوم در چنین لحظهی حساسی به پایان رسید. بنابراین سوال این بود که آیا از اینجا به بعد میتوان بازگشتی برای بوجک تصور کرد و اگر داستان بوجک قرار نیست در این نقطه به پایان برسد، سازندگان چگونه میخواهند او را بعد از این همه شکستهای متوالی، بدون اینکه پیشپاافتاده به نظر برسد، در مسیر جبران اشتباهاتش قرار بدهند. چگونه میتوان پیروزی بوجک را طوری نوشت که ساده نباشد. چگونه میتوان یاد گرفتن بوجک از اشتباهاتش را طوری نوشت که برای کسی که هیچوقت از اشتباهاتش درس نمیگیرد قابلباور باشد. سازندگان چالش بزرگی پیش رویشان داشتند و باید به یک راهحل برای اجرای موفقیتآمیز آن فکر میکردند.
اگر قوس داستانی سه فصل قبلی طوری نوشته میشدند که در نهایت به سقوط دردناک بوجک منجر میشدند، فصل چهارم این ساختار را برعکس کرده است
نتیجه این شد که فصل چهارم از همان اپیزود اول تصمیم جسورانه و هوشمندانهای میگیرد. اگر قوس داستانی سه فصل قبلی طوری نوشته میشدند که در نهایت به سقوط دردناک بوجک منجر میشدند، فصل چهارم این ساختار را برعکس کرده است. در حالی که در فصلهای قبلی بوجک در اپیزود یکی مانده به آخر هر فصل در بدترین وضعیتش به سر میبرد، سیاهترین بخشِ خط داستانی بوجک در فصل چهارم، در اپیزود دوم از راه میرسد. اگر بوجک در فصلهای قبلی از روشنایی به سوی تاریکی حرکت میکرد، او در فصل چهارم از دل تاریکی باید راهش را به سمت روشنایی پیدا کند. فصل سوم در حالی به پایان رسید که او چارهای به جز بازگشت یا مرگ نداشت. او بدون مُردن، بیشتر از این نمیتوانست در باتلاق فرود برود. پس یا باید تسلیم میشد یا باید برای بیرون آمدن از باتلاقی که تا گردن در آن گرفتار شده بود تقلا میکرد. اما حالا که بوجک برای اولینبار در تاریخ سریال دست به کار شده تا راستیراستی تکانی به وضعیت دربوداغانش بدهد به این معنی نیست که با سریالی خوشحالتر از گذشته طرفیم. مسئله این است که به همان اندازه که فروپاشی روانی دردناک و سخت است، به همان اندازه گلاویز شدن با تمام آت و آشغالهایی که روحمان را به گند کشیده است هم سخت است. شاید حتی سختتر. بنابراین با داستانی مثل اپیزود دوم فصل چهارم روبهرو میشویم. جایی که بوجک به خانهی قدیمی مادرش میرود. او برای تغییر کردن اول باید گذشتهی درهمگره خوردهاش را از هم باز کند.
در جریان فلشبکی که به دوران کودکی بیتریس، مادر بوجک در این خانه میزنیم، میبینیم که آنها چه برو بیایی داشتهاند. تا اینکه پسر خانواده در جنگ جهانی دوم کشته میشود، مادر از غم از دست دادن پسرش افسرده میشود و پدر نمیتواند احساسات همسرش را مدیریت کند. از آنجایی که این اتفاقات سالها قبل از به دنیا آمدن بوجک افتادهاند، طبیعتا او از آنها خبر ندارد، اما سازندگان این فلشبکها را بهطور موازی با اتفاقات در زمان حال روایت میکنند و طوری تصاویر گذشته و حال را با هم ترکیب میکنند تا از این طریق به اهمیت آنها در روانشناسی بوجک اشاره میکند. شاید بوجک از وقوع این اتفاقات خبر نداشته باشد، اما ما میبینیم که جرقهی افسردگی بوجک از کجا خورده است. ما میبینیم که این اتفاقات شاید چند دهه قبل از به دنیا آمدن بوجک افتاده باشند، اما تاثیر نامرئی اما مستقیمی روی بوجک داشتهاند. اما درست در لحظهای که فکر میکنیم این اپیزود غمانگیزتر از این نمیشود، به سکانس دلخراش پایانیاش میرسیم. همانطور که بوجک نمیداند چگونه درد و رنجهایش را بهطور اصولی و از ریشه درست کند و همیشه دنبال میانبُر میگردد، معلوم میشود علاقه به راهحلهای میانبُر در خانوادهی هورسمن سابقهی دور و درازی دارد. اینکه مادر بیتریس از آن زن سرزنده به این مجنونِ افسرده تبدیل شود ناراحتکننده است، اما ناراحتکنندهتر از آن وقتی است که میشنویم او برای آرام شدن توسط شوهرش تحت عمل لوبوتومی قرار میگیرد. بدتر وقتی است که بیتریس از زبان مادرش ترسناکترین نصحیت را میشنود. اینکه عشق کارهای افتضاحی با انسان میکند. که بیتریس باید قول بدهد که به هیچکس عشق نورزد. نصیحتی که زمینه را برای مورد آزار و اذیت قرار گرفتنهای بوجک توسط مادرش فراهم میکند. بوجک از این نقطه، سفرش برای فهمیدن منبع درد و رنجهای ریشهدوانده در ناخودآگاهش را شروع میکند.
یکی دیگر از تاریکترین اپیزودهای فصل چهارم که نقش قویتر کردن حس همزادپنداری ما با بوجک و درک بهتر افسردگی او را دارد، اپیزود ششم است. همان اپیزودی که برای اولینبار قدم به داخل ذهن قاطیپاتی بوجک میگذاریم. «بوجک هورسمن» تا قبل از این اپیزود کار فوقالعادهای در پرداخت پرجزییات افسردگی بوجک کرده بود، اما اپیزود ششم فصل چهارم که شخصا آن را کلاستروفوبیکترین اپیزود کل سریال میدانم، سعی میکند از زاویهی نزدیکتری به روانِ بوجک نزدیک شود. در جریان این اپیزود است متوجه میشویم افسردگی دیواری نیست که بوجک برای دور بودن از بقیه به دورش کشیده است یا وسیلهای نیست تا دلسوزی بقیه را برای خودش برانگیزد. بلکه افسردگی همچون انگل سیاهی است که چهارچنگولی به ذهنش چسبیده است و تکتک افکار بزرگ و کوچکش را آلوده میکند. بوجک هر کاری که میکند تلاشی برای خلاص شدن از دست این صدای اعصابخردکن داخل سرش است. جدا از این صدا، سازندگان از طریق فرم تصویری متفاوتی که شبیه به نقاشیها و خطخطیهای درهمبرهم بچههای سه ساله است، آشوب بیوقفهای را که بوجک در هر لحظه باید با آن سروکله بزند را به بهترین شکل ممکن به تصویر میکشند. انگار همیشهی خدا و سر هر چیز بااهمیت و بیاهمیتی در ذهنش جنگ و دعواست. همیشه سایهی سیاهی از ناامیدی وجود دارد تا به کوچکترین افکار مثبتش گند بزنند. مدام خودش را یک آشغال خطاب میکند و به روشهای مختلفی از خودکشی به عنوان نوعی حمله به دیگران فکر میکند. اوج این اپیزود اما جایی است که هالیهاک، فرزند احتمالی بوجک فاش میکند که او هم داخل سرش همیشه صدای وراجی دارد که اذیتش میکند. بعد از بوجک میپرسد که آیا این هم یکی از همان چیزهای احمقانهی تینایجری است که با گذشت زمان از بین میرود و بوجک همان کاری را میکند که یک اپیزود قبل قول داده بود که از آن دست بکشد و دروغ میگوید که آره، از بین میرود. از یک طرف از دست بوجک عصبانی میشویم که باز شروع به دروغگویی کرده است، اما از طرف دیگر اگر مثل بوجک تمام زندگیمان را با صدایی داخل سرمان گذرانده باشیم و بتوانیم به کس دیگری قوت قلب بدهیم که این صدا از بین میرود، آیا این کار را نمیکنید؟
راستی گفتم هالیهاک و باید بگویم او یکی از بهترین شخصیتهای جدید سریال است که نقش پررنگی در تحول بوجک بازی میکند. هالیهاک در تضاد مطلق با بوجک قرار میگیرد. او دختر شیرین و پرانرژی و باهوشی است که در نگاه بوجک حکم یک قربانی دیگر را دارد. بوجک به محض بازگشت به خانه بعد از یک سال سرگردانی متوجه میشود که یک دختر گمشده در قالب هالیهاک دارد. در نتیجه ترس و وحشت برش میدارد که طبق معمول همیشه این بار دختر خودش را با رفتار افتضاحش به نابودی خواهد کشاند. بنابراین بوجک مجبور میشود تا برای یک بار هم که شده تمام تلاشش را به کار ببندد تا بلایی که سر کسانی مثل سارا لین آمد را سر هالیهاک نیاورد. اما مسئله این است که هالیهاک آنقدر باهوش است که طرف حسابش را میشناسد. او هفت-هشتتا بابای مهربان و خوب دارد که هوایش را داشتهاند. پس هالیهاک از همان ابتدا تکلیفش را با بوجک روشن میکند: او به بوجک نیاز ندارد. او دختر مستقلی است. سریال از طریق بوجک و هالیهاک موضوع قدیمی طبیعت در برابر تربیت را به میان میکشد. اگرچه هر دو نفر خواهر و برادر هستند و پدر یکسانی دارند، اما روحیه و اخلاق و رفتارشان زمین تا آسمان با هم فرق میکند. یکی سرزنده و پرانرژی و خوشبین است و دیگری از خودش بیزار است و دست به هرچی میزند، آن را به خاکستر تبدیل میکند. اگر جای این دو نفر تغییر میکرد، احتمالا با اسبهای کاملا متفاوتی روبهرو میشدیم.
جملهی معروف «هرکس ستارهی داستان خودش است»، مهمترین اصل و قانونی است که سازندگان در اتاق نویسندگان به آن پایبند هستند
هالیهاک شاید به بوجک نیاز نداشته باشد، اما کماکان به او اهمیت میدهد و برای تشکر از بوجک به خاطر اجازه دادن به او برای ماندن در خانهاش، برای او صبحانه درست میکند. اگرچه او به مادربزرگ نیاز ندارد، اما به بوجک اصرار میکند که هوای بیتریس را داشته باشد. با اینکه بیتریس به هیکل او تیکه میاندازد، اما با صبر و حوصله کنارش مینشیند و سعی میکند تا با او آشنا شود. البته این به این معنی نیست که هالیهاک هیچ ترس و هراسی ندارد. او یکی از همان دخترهای تینایجر دلواپسی است که مدام انگیزههایش در رابطه با پیدا کردن مادر واقعیاش را زیر سوال میبرد و دقیقا مطمئن نیست چه تصمیمی بهترین تصمیم است. او با ظاهر و هیکلش مشکل دارد و در تلاش است تا با گذشتهی نه چندان خوبش کنار بیاید. این در حالی است که در پایان اپیزود ششم ما متوجه میشویم که او یکی از همان صداهای داخل سرِ بوجک را هم دارد. اما تفاوت هالیهاک با بقیهی کاراکترهای سریال این است که او برای شاخ به شاخ شدن با ترس و هراسهایش آماده است. با اینکه وقتی مایلز، دوستش به او زنگ نمیزند، هالیهاک یک گوشه کز میکند و قلبش میشکند. اما او بدونشک از لحاظ روانی سالمترین کاراکتر سریال است. دلیلش هم به خاطر این است که او یکراست به مصاف با احساساتش میرود و از هیچ میانبُری برای فرار از دست آنها استفاده نمیکند. او میداند که ماموریتش برای پیدا کردن مادر واقعیاش میتواند دردناک و خستهکننده باشد، اما آنقدر اراده دارد که برای پردهبرداری از حقیقت به تنهایی به ۲۳ زن مختلف سر میزند. پافشاری و اصرار هالیهاک برای پیدا کردن مادرش و مبارزه با موانع احساسیای که در این ماموریت در مقابلش قرار میگیرد تاثیر مثبت محسوسی روی بوجک میگذارد تا او هم به ذهن درهمریختهاش سر و سامانی بدهد و این کار از طریق همخانه شدنِ بوجک با مادرش بیتریس که عمیقا از او متنفر است شروع میشود.
گفتم بیتریس و بدونشک اول چیزی که در رابطه با فصل چهارم به ذهنمان میرسد اپیزود یکی مانده به آخر این فصل است. اپیزودی که یکی از سه اپیزود برتر سریال است و بهطرز هنرمندانهای ترکیبی از تاریکی مطلق و امیدی خوشحالکننده در دقیقهی ۹۰ است. همانطور که گفتم قوس شخصیتی بوجک در این فصل حرکت از تاریکی به سمت روشنایی بود. بنابراین سوال این بود که آیا اپیزود یکی مانده به آخرِ فصل چهارم، سنت اپیزودهای یکی مانده به آخرِ تماما افسردهکنندهی این سریال را میشکند؟ آیا با شادترین اپیزود سریال روبهرو میشویم؟ خب، هم نه و هم بله. این اپیزود شاید به خاطر قوس شخصیتی بوجک در این فصل نتواند به تاریکترین خط داستانی بوجک تبدیل شود، اما سازندگان با تمرکز روی گذشتهی مادرش بیتریس، سنتشان در اختصاص دادنِ اپیزودهای یازدهم به غمانگیزترین داستانهایشان را حفظ میکنند. اپیزودی که در آن برای اولینبار به داخل سرِ بیتریس وارد میشویم تا ببینم مادر تنفربرانگیز بوجک در گذر سالها چگونه روح لطیفش را از دست داده است. اگر تاکنون «بوجک هورسمن» را به خاطر موشکافی بینظیر افسردگی تحسین میکردیم، سریال از طریق این اپیزود قدم به قلمروی جدیدی میگذارد و بیماری زوال عقل و فراموشی بیتریس را بهطرز قابللمسی به تصویر میکشد. رافائل باب-واکسبرگ، خالق سریال در یکی از مصاحبههایش گفته بود که جملهی معروف «هرکس ستارهی داستان خودش است»، مهمترین اصل و قانونی است که آنها در اتاق نویسندگان به آن پایبند هستند. به خاطر همین است که سریال جدا از بوجک، شامل اپیزودهای اختصاصی هرکدام از دیگر کاراکترهای فرعی هم میشود. فصل چهارم حتی قبل از اینکه به اپیزود یازدهم برسیم، با اپیزود اول که بدون بوجک بود و با اپیزودهای انحصاری تاد و پرنسس کرولاین این موضوع را ثابت کرده بود. اما اپیزود یازدهم با تمرکز روی بیتریس در اجرای این اصل، غوغا میکند.
بیتریس شاید زنی ضدعشق باشد، اما این صحنه بهمان یادآور میشود که هنوز دختربچهی معصومی در اعماق وجود این زن هست که دلش برای عروسکبازی لک زده است
حقیقت این است که «بوجک هورسمن» سریالی بدون یک شخصیت شرور واقعی است. کاراکترها بیشتر از اینکه یک آنتاگونیست داشته باشند، بیشتر درگیر احساسات خودشان هستند که این احساسات در ترکیب با احساسات دیگران به بحرانهای بینشخصیتی منجر میشود. در نتیجه به راحتی نمیتوان طرف یکی از کاراکترها را گرفت. اما به قول رافائل باب-واکسبرگ، شاید تنها شخصیتهای شرور غیرمبهم سریال والدین بوجک بودند. هر بار که آنها را از زاویهی دید بوجک دیدهایم، والدینش او را تحقیر کردهاند و مورد هدف حرفهای ناجورشان قرار دادهاند و از خود راندهاند. اما واکسبرگ میگوید چالش نویسندگان برای فصل چهارم این بود که با تنها شخصیت شرور واقعی سریال هم مثل یک انسان برخورد کنند و او را به شخصیت همدردیبرانگیزی برای بینندگان تبدیل کنند. در فلشبکهایی که به کودکی و جوانی بیتریس میزنیم با دختر حساس و شیرینی روبهرو میشویم که مادرش بعد از عمل لوبوتومی به سایهای با یک زخم روی پیشانیاش برای او تبدیل شده است. به این اضافه کنید زندگی کردن در دنیای مردانهای که هیچ فرصتی به زنان برای کشف و ابراز خودشان نمیدهد. اما بیتریس که دختر طغیانگری است با مردی جنوب شهری به اسم باتراسکاچ هورسمن آشنا میشود و با او به سنفرانسیسکو نقل مکان میکند و بچهشان که بوجک باشد را به دنیا میآورد. ازدواج آنها اما نتیجهی فاجعهباری در پی دارد.
بعد از اینکه بوجک جوان پس از سالها تحمل دعوا و مرافههای پدر و مادرش و توسری خوردن از آنها، خانه را ترک میکند، معلوم میشود باتراسکاچ با هنریتا، خدمتکار خانه رابطهی مخفیانه داشته است. هنریتا باردار است. باتراسکاچ برای راهحل دست به دامن بیتریس میشود و بیتریس قبول میکند تا به یک شرط خرج و مخارج دانشگاه پرستاری هنریتا را قبول کند: آنها بچه را به بهزیستی بسپارند. بیتریس از این کار هدف نیکی دارد. حداقل از زاویهی دید خودش. او نمیخواهد تا دختر مستقلی مثل هنریتا به خاطر بارداری تصادفی از مسیر اصلی زندگیاش منحرف شود. او نمیخواهد همان بلایی که سر خودش آمد سر هنریتا هم بیاید. صحنه جدا کردن نوزاد (هالیهاک) از مادرش (هنریتا) توسط بیتریس با صحنهی سوزاندن عروسکِ بیتریس توسط پدرش تدوین شده است. بیتریس این دو صحنه را با یکدیگر به خاطر میآورد. شکستن بیرحمانهی دل یک کودک حالا در بزرگسالی به زنی منجر شده است که بدون لحظهای تردید فرزندی را از مادرش جدا میکند. چرا که کودکی ترسناک این زن در ناخوادآگاه ذهنش لانه کرده و مثل قارچ رشد کرده است و تمام اخلاق و رفتارش را بدون اینکه خودش متوجه باشد پوشانده است. پدر بیتریس با سوزاندنِ عروسک دخترش در شومینه، بذرِ درس وحشتناکی را در ذهن دخترک میکارد. اینکه او حتی نباید به بچهاش هم عشق بورزد. اینکه او نباید بگذارد تا توسط احساسات زنانهاش بلعیده شود. پدر تهدید میکند: وگرنه بلایی که سر مادرش آمد، سر او هم میآید. و سایهی مادر با زخمی روی پیشانیاش به آنها میپیوندد. و بیتریس در حالی که هقهق گریه میکند از وحشت حرف پدرش را قبول میکند. نتیجه همان زنی است که با تنفر با بوجک رفتار میکند و بعدا هالیهاک را از مادرش جدا میکند. حالا دلیل گریه و زاری و ناراحتی بیتریس از پرت کردن عروسکش توسط بوجک به بیرون از خانه در چند اپیزود قبلتر مشخص میشود. بیتریس شاید زنی ضدعشق باشد، اما این صحنه بهمان یادآور میشود که هنوز دختربچهی معصومی در اعماق وجود این زن هست که دلش برای عروسکبازی لک زده است.
خب، تا اینجا با یکی از دلخراشترین اپیزودهای «بوجک هورسمن» طرف هستیم که نظرمان را کاملا دربارهی بیتریس دگرگون میکند. البته که گذشتهی دردناک او، بدرفتاریاش با بوجک را توجیه نمیکند، اما حداقل از این به بعد او را بهتر درک میکنیم. اما چیزی که همزمان این اپیزود را در عین تاریکبودن، به اپیزود خوشحالکنندهای تبدیل میکند سکانس نهاییاش است. بوجک صندلی چرخدار مادرش را در اتاقش که چشماندازی به زبالهدانی دارد رها میکند و در حال بازگشت به خانه است که مادرش صدایش میکند: «بوجک؟». در تمام اپیزودهای یکی مانده به آخر فصلهای قبل، هیچ چیزی جلوی بوجک برای گرفتن بدترین تصمیماتش را نمیگیرد. او در این لحظات طوری همهچیز را خراب میکند که راه بازگشتی از آن وجود ندارد. بنابراین یک لحظه نفس در سینههایمان حبس میشود. از آنجایی که اخلاق گند بوجک دستمان آمده، انتظار هر اتفاق بدی را داریم. انتظار داریم بوجک طبق معمول به مادرش فحش بدهد و صحنه را ترک کند. اما اگر یادتان باشد گفتم که این فصل، فصل حرکت بوجک از تاریکی به سوی روشنایی است. پس اتفاق معجزهآسایی میافتد. او برای یک بار هم که شده کار احمقانهای نمیکند. بلکه کنار مادرش مینشیند و از قدرت دروغگوییاش استفاده میکند تا سوال مادرش (من کجام؟) را با زیباترین تصویری که میتواند بسازد جواب دهد. از این میگوید که آنها در خانهی کنار دریاچهی پدریاش هستند. قبل از اینکه آن خانه به خرابهای که دیده بودیم تبدیل شود. کرمهای شبتاب در آسمانی پرستاره در حال درخشیدن هستند. جیرجیرکها آواز میخوانند. برادرش که مثل روزهای قبل از کشته شدن در جنگ، پیانو مینوازد. و بوجک در نهایت چیزی را به مادرش میدهد که پدرش از این کودک تنها و سردرگم سلب کرده بود: مزهی بستنی وانیلی. اگر در این لحظات بغضتان نترکیده باشد حتما باید به پزشک مراجعه کنید! نه فقط به خاطر خوشحالی بیتریس بعد از سالها بدخلقی، بلکه به خاطر اولین قدم موفقیتآمیز بوجک به سوی رستگاری.
بزرگترین افشای این اپیزود اما این است که هالیهاک نه دختر بوجک، بلکه خواهرش است. یک خبر خوشحالکنندهی دیگر. این یعنی حالا بوجک یک خواهر مهربان دارد که از طریق ارتباط با او میتواند زخمهای خانوادگی باقیمانده از گذشته را ترمیم کند و جلوی پیشرفت ویروسِ این خاندان را که همینطوری نسل به نسل دارد پخش میشود بگیرد. با خیال راحت. بدون اینکه نگران نقش پدرانهاش برای دخترش باشد. بوجک برای اینکه بتواند پدر خوبی باشد، اول باید به انسان سالمی از لحاظ روانی تبدیل شود. اگر هالیهاک در این برهه فرزند واقعی بوجک از آب در میآمد، احتمالا بوجک نمیتوانست جلوی خودش را بگیرد و بیماری خانوادگیشان را به او منتقل میکرد. اما او از طریق هالیهاک همان چیزی را به دست میآورد که بیشتر از هرچیزی برای نجات از باتلاقی که در آن گرفتار شده است به آن نیاز دارد: کسی که به جای اینکه مسئولیت بیشتری به گردن او بیاندازد، دستش را بگیرد و بلندش کند. تمام فصلهای قبلی سریال با نمایی از نگاه خیرهی بوجک به پایان میرسیدند. نگاه بوجک به دوردست بعد از اینکه یک طرفدار او را قهرمانش صدا میکند در پایان فصل اول. ولو شدن روی زمین و به نفسنفس افتادن بعد از تمرین دویدن در پایان فصل دوم. برخوردِ او با اسبهای وحشی در حال دویدن در کویر در پایان فصل سوم. در ابتدا به نظر میرسد نمای پایانی فصل چهارم هم با قبلیها تفاوتی نداشته باشد. دوباره او را تنها در بالکن خانهاش میبینیم که به منظره روبهرو خیره شده است. اما اینبار اتفاق تازهای میافتد که از شدت سادگی، قدرتمند است. برای اولینبار در این سریال، بوجک هورسمن لبخند میزند. آیا «بوجک هورسمن» پایان خوشی خواهد داشت؟ وقتی به پایان فصل سوم رسیدم یکجورهایی به جواب مطمئنی برای این سوال رسیده بودم: احتمالا نه. اما فصل چهارم بعد از این همه تاریکی، درد و رنج و تلاش برای فایق آمدن بر آنها و شکست خوردن، به جواب غیرمنتظرهای ختم میشود: احتمالا بله. البته که رستگاری بوجک آسان نخواهد بود و مشکلات و سختیها و شکستهای خودش را خواهد داشت. اما حداقل فصل چهارم بهمان امید میدهد که اگر واقعا تلاش کنی تا اسب بهتری باشی. اگر واقعا تلاش کنی که صدای داخل ذهنت را خفه کنی و به آدمهای اطرافت کمی مهربانی نشان بدهی، شاید با پایانی روبهرو شوی که هرگز انتظارش را نداشتی.
«بوجک هورسمن» چنان سریال تاریکی است که بعضیوقتها قدرت این سریال در کمدی را دست کم میگیریم. شاید اکثر بحث و گفتگوهای پیرامون این فصل حول و حوشِ گذشتهی بیتریس، رابطهی بوجک با او و آن اپیزودی که به یکی از روزهای بد پرنسس کرولاین اختصاص دارد میچرخد، اما حقیقت این است که وقتی پاش بیافتد، «بوجک هورسمن» بدجوری در زمینهی کمدی به سیم آخر میزد. از جوکهای تصویری که اشاره به همهی آنها یک مقالهی مفصل جداگانه میطلبد گرفته تا بازی با کلماتِ پرنسس کرولاین با اسم کورتنی پورتنی که هیچ هدفی جز به چالش کشیدنِ صداپیشگان و ذوقمرگ کردن تماشاگران از شنیدن آنها ندارند! ارجاعات به فرهنگ عامه و هالیوود با قدرت ادامه دارد. بهترین نمونهاش در فصل چهارم مربوط به اپیزودی میشود که تیراندازیهای واقعی جلوی پخش یک فیلم اکشن و خونبار را میگیرند. اپیزودی که در آن تهیهکنندگان عصبانی که این تیراندازیها روی اکران فیلمشان تاثیر گذاشته جملهی «ما تو غمشون شریکیم» را چپ و راست میگویند و بعد سریعا سراغ استراتژی جدیدی برای پخش فیلمهاشان میروند. اتفاقا یکی-دو هفته بعد از پخش فصل چهارم، تیراندازی کنسرت لاس وگاس اتفاق افتاد و سیل پیامهای «ما تو غمتون شریکیم» از سوی سلبریتیها، بلافاصله جلوهی تاریکتر و خندهدارتری به این اپیزود بخشید.
اما در حالی که بوجک دارد با شیاطین درونیاش دست و پنجه نرم میکند، همیشه میتوان روی تاد و ماجراجوییهای احمقانه و ابسوردش حساب باز کرد. بالاخره داریم دربارهی کاراکتری حرف میزنیم که ایدهی بزرگش در فصل چهارم تولید دندانپزشکهای دلقک است! اما چه بگویم از اپیزود هفتم که در آن کاراکترها چند روزی را در زیر زمین سپری میکنند. این اپیزود نه تنها پر از شوخیهای رودهبُرکننده است (از یکی از سلبریتیها که موقع زمینلرزه داد میزند "من هنوز اونقدر معروف نیستم که وارد مونتاژ از دست رفتگان اسکار بشم" تا جسیکا بیل که فرقهی آتشپرستی راه میاندازد!)، بلکه بهطرز هنرمندانهای به حوزهی سیاست هم اشاره میکند. جایی که آدمها از سیاستمداری که بدون آیندهنگری، جیرهبندی آب و غذا را حذف میکند پیروی میکنند و کسی که استراتژی طولانیمدتی برای زنده ماندنشان دارد را از پنکهسقفی آویزان میکنند! روی هم رفته بعد از سقوط تمام و کمال «خانهی پوشالی» (House of Cards) با فصل پنجمش، خوشحالم که دیگر سریال پرچمدار نتفلیکس نه تنها هنوز ویژگیها و جذابیتهای گذشتهاش را از دست نداده، بلکه هنوز در فصل چهارمش هم میتواند چه در کمدی، چه در نقد جامعه و چه در پرداخت شخصیتهای قابللمس و حفظ تعادل بین همهی اینها غافلگیرکننده و بینقص ظاهر شود.
نظرات