نقد فصل دوم سریال Stranger Things - اتفاقات ناآشنا
راستش را بخواهید، پس از به پایان رسیدن تماشای لذتبخش فصل دوم یکی از بهترین سریالهای سالهای اخیر یعنی Stranger Things، بیش از هر چیز درک کردم که که چرا سازندگان آن به جای خطاب کردنش با لفظ آشنای دنیای تلویزیون یعنی فصل دوم، آن را Stranger Things 2 نامیدند. سریالی که برخلاف غالب آثار جذاب دنیای تلویزیون، در فصل دومش نمیخواست بر گسترش مرزهای جهان داستانش یا خلق چیزی کاملا نو و جدید تمرکز داشته باشد و بیشتر تمرکزش را بر ارائهی دوبارهی همان حس دوستداشتنی و زیبایی گذاشته بود که در پایان فصل قبلی سریال، با آن مواجه شده بودیم. همان حس شیرین برخورد با داستانی که از کهنالگوهای معرکهای الگوبرداری کرده و آنقدر جهانش یکتا، زیبا و جذبکننده است که میتوان در آن غرق شد و از ثانیه به ثانیهی این غرق شدن لذت برد. چون اگر حقیقتش را بخواهید، فصل دوم سریال، فارغ از قدمهای بلندی که در شخصیتپردازی بیشتر و بیشتر کاراکترهایش برمیدارد، غالبا بر استفاده از عناصر آشنایی تاکید داشته که مدتها است ما را عاشق «اتفاقات ناآشنا» کردهاند. عناصری مثل چند بچهی کلهخراب که درگیریهای روزانه و واقعگرایانهشان با یک فانتزی جذاب و هیجانانگیز مخلوط شده، هیولاهایی که شبیه به نسخهی آپدیتشده Demogorgon به نظر میرسند و صد البته عاشقانههای بامزه، دوستداشتنی و زیبایی که این وسط مخاطب با آنها مواجه میشود. پس بگذارید قبل از شروع هر توضیح اضافهای همینجای کار یکی از مهمترین حرفها را بزنم و بگویم که اگر کسی میخواهد با تماشای یک سریال، شدیدا سرگرم شود و از ثانیه به ثانیهی یک اثر لذت ببرد، Stranger Things حالا به جای یک فصل، دو فصل داستانگویی خواستنی را برایش کنار گذاشته است. دو فصلی که از کاراکترهای بامزه پر شده و حتی کماهمیتترین شخصیتهایش هرگز خستهکننده نیستند. دو فصلی که سر سرگرمکننده بودن آنها میشود قسم خورد و در هر قسمت، لذتهایی گوناگون را تقدیمتان میکنند. اینها یعنی Stranger Things 2 در دستیابی به بزرگترین هدفش موفق بوده. یعنی فصل دوم ساختهی برادران دافر، در سرگرمیآفرینی انقدر گل کاشته که در حجم بالایی از لحظات، فصل اول سریال را هم پشت سر گذاشته است.
فصل دوم ساختهی جذاب نتفلیکس، در سرگرمیآفرینی انقدر گل کاشته که در حجم بالایی از لحظات، فصل اول سریال را هم پشت سر گذاشته است
کاراکترها، در فصل دوم Stranger Things هم به مانند گذشته در کانون توجه سازندگان هستند و هیچ کنشی در داستان نیست که بر چندتا از آنها تاثیری به خصوص نگذارد. از ایلِون که این فصل نقش کمرنگتری نسبت به گذشته داشته اما باز هم به اندازهی کافی دوستداشتنی و عالی است گرفته تا چهار پسربچه که حالا بزرگتر شدهاند و به کمک پیشرفت تواناییهای بازیگرانشان، تبدیل به شخصیتهایی قابل قبولتر میشوند، همه و همه جلوهای از عدم شکست این سریال در پردازش کاراکترهایش هستند. کاراکترهایی که حالا میشود آنها را به دو دسته تقسیم کرد. دستهی اول اشخاص دوستداشتنی یا منفور و شناختهشدهای هستند که سریال را با آنها شروع کردهایم و جزوی از عناصر جداناپذیر اثر به شمار میروند. اشخاصی که در این فصل، بعضیهایشان به مانند جاناتان و استیو از حالت نسبتا تکبعدی قبلیشان خارج میشوند و در یک مثلث احساسی، شخصیتپردازیهای جدید را تجربه میکنند و بعضیهایشان هم به مانند داستین و مایک، در عین باقی ماندن داخل همان قالب شناختهشدهی داستانیشان، به سبب استفادهی صحیح برادران دافر از لحظاتی احساسی، نسخهای عمیقتر از کاراکترهایشان را ارائه میدهند. از طرف دیگر، کاراکترهای تازه و جذابی را داریم که گل سرسبدشان «مکس دیوانه» (اصلا انتخاب همین اسم برای یکی از کاراکترهای اصلی داستان در فصل دوم، به تنهایی برای توصیف جنس فضاسازی سرگرمیمحور این سریال کافی به نظر میرسد) با بازی عالی Sadie Sink است که وقتی با چنین نام کلیشهگونهای معرفی شد، اصلا فکر نمیکردم برایم تبدیل به کاراکتر مهمی شود اما آنقدر در ارتباط با مابقی شخصیتها عمق گرفت و معنی پیدا کرد که در برخی از لحظات تاثیرگذار قصه، تصمیمات و احساسات او را مهمتر از رفتارهای یکی از کاراکترهای قدیمی و محبوبم در سریال میدانستم.
مکس، جلوهای عالی از توانایی برادران دافر در بیان داستانی با محوریت نوجوانان است که مجددا ثابت میکند موفقیت سریال آنها اتفاقی نبوده و این دو نفر، نسبت به دنیای آثار اینچنینی، شناختی کمنظیر دارند. شناختی که باعث میشود در تکتک لحظات داستان، چه اتفاقات سادهای که سبب حرکت شخصیتهایمان رو به جلو میشوند و چه قصهگوییهایی که در حالت عادی اصلا نباید بیننده را جذب یک اثر کنند برای ما جذاب باشد و Stranger Things بتواند از احساسات بچهگانه و زیبای آدمهایی که هنوز چیزی از دنیای واقعی نمیدانند، درام و همذاتپنداری بیرون بکشد. مثلا خود مکس، همانگونه که گفتم یکی از بهترین نمونههای موجود در سریال برای اثبات این موضوع است. کاراکتری که معرفیاش به کلیشهایترین حالت ممکن و به کمک دیده شدن اسمش در قسمت رکوردهای یک بازی آرکید، آن هم در حالی که رکوردی عجیب به جا گذاشته و حتی یکی از پسران را هم رد کرده انجام میشود. یک معرفی ساده، یک خطی و نه چندان تاثیرگذار اما بامزه. اندکی بعد، همین کاراکتر در حالی که در قامت یک دختربچهی خفن ظاهر شده، به داستین، مایک و لوکاس بیتوجهی میکند و ما دوتا از همین پسرها را میبینیم که میخواهند یک جوری سر از کار او دربیاورند. در همین حین، وقتی که در ذهنتان دارید سعی میکنید از منظر هنری سریال را به خاطر اینچنین داستانگویی سادهای سرزنش کنید و سطحش را پایین بیاورید، خودتان را در حالی پیدا میکنید که از Max خوشتان آمده، برای تلاش داستین و لوکاس در دوست شدن با او ارزش قائل هستید و در کل، مجددا قبل از آن که بفهمید به یکی از عناصر تازهی سریال علاقهمند شدهاید. اینها فقط به آن سبب ممکن شدهاند که سازنده ترسی از روایت داستانی که در ذهن خودش جذاب بوده نداشته و به همین دلیل، در القای احساسش به مخاطب نیز با مشکلی مواجه نشده. احساسی که شبیه به غالب حسهای موجود در آثار بزرگ دنیای تلویزیون نیست اما کاری میکند که بیمهابا، از تماشای رگباری اپیزودهای فصل دوم Stranger Things به شکلی توقفناپذیر، لذت ببرید. تازه این فقط یکی از مثالهای دیدهشده در این فصل است و احاطهی برادران دافر بر جنس داستانگوییشان آنقدر زیاد شده که شما حتی در برخی لحظات طرفدار و دیوانهی استیو هم میشوید!
داستانگویی زیبای برادران دافر، کاری میکند که بیمهابا، از تماشای رگباری اپیزودهای فصل دوم Stranger Things به شکلی توقفناپذیر، لذت ببرید
البته این به معنی تمام و کمال بودن تکتک کاراکترهای سریال هم نیست و همهی شخصیتهای جدید سریال، به اندازهی Max دوستداشتنی یا تاثیرگذار نیستند. مثلا در همان مرکز تحقیقات لعنتی شهر، در Stranger Things 2 دکتری را میبینیم که حتی اسمش را به خاطر نمیآورم. دکتری که وظیفهی مداوا و تلاش برای بهبود ویل را بر عهده داشته و از قضا مقداری هم با مسائل ماوراءالطبیعه سر و کار دارد. شخصی که حتی درست نتوانستم تشخیص دهم که کاراکتری مثبت یا منفی است و کنشهای وی در داستان به طور مستقل، هیچ اهمیتی برایم نداشتند. حتی برادر Max هم واقعا شخصیتپردازی نیمخطی و احمقانهای دارد و اصلا نمیتوان به عنوان یک کاراکتر با آن ارتباط برقرار کرد. فردی که گویا خیلی عصبانی میشود، خیلی جوگیر است و خیلی از خواهرش بدش میآید و واقعا، چیزی بیش از اینها نیست. نه در داستان برای رسیدن به هدف خاصی حضور پیدا کرده و نه قرار است کسی برایش اهمیت قائل شود. اما نکته اینجا است که سازنده، حتی از همین کاراکترها، آنقدر لابهلای داستانگوییهای مهم سریال و وسط درخشش قهرمان دوستداشتنیمان استفاده کرده که در اکثر لحظهها، ضعف آنها به عنوان یک نکتهی منفی، توجه و تمرکز مخاطب را به خود جلب نمیکند و به همین سبب، هرگز ضربهای جدی بر پیکرهی داستانگویی اثر وارد نمیشود. البته این وسط فقط یک نقطهی ضعف نابخشودنی وجود دارد و آن هم این است که به سبب مدل حضور آغازین برادر مکس در سریال، من فکر میکردم قرار است او کاراکتر مرموز، خاص و عجیبی باشد اما گذشتن چند اپیزود کافی بود تا از بیاهمیت بودن و تکخطی بودن وی در این داستان، مطمئن شوم. این یعنی سریال در رابطه با این کاراکتر به غلط انتظاری را در مخاطبش ایجاد کرده که هرگز آن را برآورده نمیکند و این از آن چیزهایی است که هرگز نمیتوانم فراموششان کنم.
بگذارید خیالتان را راحت کنم؛ با تماشای دومین فصل از «اتفاقات ناآشنا»، وقتی را تلف نکردهاید
روایت پر رمز و راز سریال، در Stranger Things 2 نسبت به فصل قبلی پر رنگتر هم شده و تاثیرات عالی آن بر احساس مخاطب نسبت به اثر، انکارناپذیر به نظر میرسد. در طول سریال، شما مدام با لحظاتی مواجه میشوید که اطلاعاتتان نسبت به داستان را افزایش میدهند اما هرگز، کاری نمیکنند که رازهای مهم این اتفاقات عجیب برایتان فاش شوند. رازهایی که هر بار تا مرز بیاهمیتشدن در ذهنتان پیش میروند و ناگهان با تزریق اطلاعاتی تازه در رابطه با آنها به داستان، دوباره نگاهتان را به طور کامل به خودشان معطوف میکنند. این یعنی Stranger Things در فصل دوم خود، بالانسی عالی مابین کنجکاو نگه داشتن بیننده و افزایش اطلاعات وی نسبت به قصهگوییهای خود برقرار کرده و در یک بخش دیگر نیز، عملکردی عالی را به نمایش گذاشته است. این وسط، از یک نکته هم نمیتوان گذشت و آن هم چیزی نیست جز این که تمامی رازهای داستان، به طرز زیبایی مرتبط با یکدیگر هستند. منظورم این است که کل قصهگویی اثر به گونهای سر و شکل یافته که به پاسخ رسیدن قطعی هر سوال، تنها یکی از دالانهای هزارتویی به هم پیچیده را نشان شما میدهد و همهچیز در قصه، به یک نقطه و رازی بزرگ که در مرکز آن هزارتو مخفی شده ختم میشود. رازی که بیش از خود آن، نحوهی رسیدن مخاطب به آن و مسیری که در کنار کاراکترها برای فهمیدنش طی میکنید است که باعث میشود برای آن اهمیت قائل شوید. چرا که این مسیر در کشاکشی جذاب با لحظات درام و کاملا به دور از فانتزی داستان، واقعا جادهای لایق سواری را تقدیممان کرده که باعث میشود فارغ از خود مقصد، از تکتک منظرههای راهمان نیز لذت ببریم. اینها را به علاوهی روابط دقیق و حسابشدهی کاراکترها با هم که غالبا در پستیبلندیهای همین راه، ساخته و پرداخته میشوند کنید تا بفهمید چرا میگویم با تماشای دومین فصل از «اتفاقات ناآشنا»، وقتی را تلف نکردهاید.
Stranger Things 2 ثابت میکند که این سریال، حتی از آن چیزی که فکر میکردیم هم پتانسیلدارتر و جذابتر است
فارغ از همهی اینها، یکی از بزرگترین نقاط قوت سریال را بازیگران آن تشکیل میدهند. بازیگرانی که هرکدام در اجرای نقشهایشان عالی هستند و باعث میشوند که شخصیتها در عین پیوستگی، برای نمایش دادن مسیرهای ذهنی گوناگونی که طی میکنند نیز مشکلی نداشته باشند. از یک طرف، بازیگران نوجوان قدیمی و تازهواردی را داریم که همهشان اجرایی عالی دارند و برای توصیف قدرت بازیهایشان، نیازی به زدن حرفهای جدید نیست و فقط کافی است همین را بدانید که در Stranger Things 2، قرار است با نسخهی بهتر، بهتر و بهتر شدهی همان نقشآفرینیهای نوجوانانهی معرکهای مواجه شوید که آنها را نخستین بار در فصل اول همین سریال دیده بودید. از طرف دیگر، لابهلای دقایق اثر با بازیگرانی همچون David Harbour و Winona Ryder مواجهیم که با ارائههای کمنقصشان در نقش اشخاصی بزرگسال تاثیری جدی در موفقیت این داستان و خلق درست یک رابطه مهم و احساسی مابین کاراکترهای اصلی آن را ایفا کردهاند و با برقرار کردن تعادلی بین جدیت لازم برای نقشهایشان و جنس نهچندان جدی Stranger Things، باعث میشوند که از درخشششان در نقشهایی که دارند لذت ببریم.
همهی اینها در کنار یکدیگر یعنی بهتر است بدانید که در طول دقایق دومین فصل سریال محبوب نتفلیکس، قرار نیست از منظر بازیگری با ضعفی غیرقابل بخشش مواجه شوید. تنها مشکل موجود به این برمیگردد که داستانگویی شخصی نهچندان ایدهآلی که نصیب ایلون شده، متاسفانه سبب آن میشود که نتوانیم میلی بابی براون را برخلاف فصل اول، با همهی تواناییهای دوستداشتنیاش مشاهده کنیم. داستانگویی مشکلداری که در حد استانداردهای این سریال نیست و وقتی در اپیزود هفتم سازندگان تمرکزشان را روی آن میگذارند، باعث میشود که بدترین اپیزود در بین همهی قسمتهای Stranger Things تا به امروز را ببینیم.
(این پاراگراف، بخشهایی از داستان فصل دوم سریال را اسپویل میکند)
مشکل داستانگویی انجامشده برای کاراکتر ایلون، به آن مربوط میشود که ما تا قبل از به پایان رسیدن قصه، نمیتوانیم به کمک آن واقعا جایی مشخص بین کاراکترهای سریال برای او پیدا کنیم. چون سر و شکل یافتن همهی قصهگویی شخصی او به گونهای است که انگار میلی بابی براون بازیگر مهمان فصل دوم بوده و خیلی قرار نیست شاهد حضور دیوانهوار وی در بطن قصهگوییهای اثر باشیم. از آن طرف اما سازندگان از آنجایی که اصلا و ابدا نمیتوانند بیخیال چنین شخصیت پردازششده و محبوبی بشوند، مدام تلاش میکنند که او را به نقاط اصلی داستان بیاورند و حتی در پایانبندی معرکهی سریال، سهمی مهم به او میدهند. اما آنچه که ما در حقیقت میبینیم و دنبال میکنیم، انجام شدن کارهایی تکراری توسط این کاراکتر و تجربه کردن کانسپتهایی توسط ایلون است که از صفر تا صدشان را حفظ هستیم. کانسپتهایی که حتی پس از به پایان رسیدنشان او را به مسیری میبرند که اصولا باید برای مخاطب شدیدا جذاب باشد اما با این که در برخی لحظات واقعا عالی است و بعضا در کارگردانی و روایت میدرخشد، وقتی از آغاز تا پایانش را به سرعت نگاه کنیم تهی است و به جز چند باور شعاری، چیزی را به این کاراکتر شناختهشده اضافه نمیکند. مسیری که در حقیقت برای بازگرداندن ایلون به آغوش دوستان عزیزش خلق شده و از قضا در پایان سریال هم با تکمیل شدن در یک سکانس، در دستیابی به این مهم موفق میشود. اما مشکل اینجا است که رسیدن ایلون به این شکل به دوستانش اصلا نیاز به نه اپیزود قصهگویی پراکنده نداشت و میتوانست در همان قسمت اول فصل، به شکلی بسیار بسیار زیباتر اتفاق بیوفتد. البته این موضوع از یک نظر هم به سود سریال تمام شد و آن هم این بود که Stranger Things 2 به کمک آن در اپیزود هفتم ثابت کرد که حتی در بدترین لحظاتش، خواستنی است و عیاری بالاتر از غالب مجموعههای بزرگ تلویزیونی دارد.
با همهی اینها، میتوان به سادگی هرچه تمامتر گفت که Stranger Things 2، ثابت میکند که این سریال حتی از آن چیزی که فکر میکردیم هم پتانسیلدارتر و جذابتر است. فصل دوم سریال، به جز یکی دو مورد مدام در حال پیشرفت است و آرامآرام، مخاطب را به لحظات پرهیجان و پایانیاش میرساند. در دو اپیزود آخر رسما کاری جز تماشای سریال در اوج لذت نمیتوان انجام داد و برادران دافر، دوباره به مانند فصل اول زیبایی ساختهشان را به رخ همگان میکشد. بازیها عالی هستند، کارگردانیها زیبا به نظر میرسند و قصهگوییها با همهی کمبودهایشان، در اوج به سر میبرند. نتیجهی هم این است که در زمانی که اصولا به خاطر مشغلههای زیادم قرار بود تقریبا هر روز یک اپیزود از فصل دوم سریال را تماشا کنم، خودم را در حالی پیدا کردم که پس از دو روز، تماشای هر ۹ قسمت آن را به پایان رسانده بودم. اینها یعنی جذابیت، هنوز هم مهمترین لغتی است که میشود دنیای Stranger Things را با آن توصیف کرد. در پایان سریال، به طور کامل درک کردم که چرا مت روش از مجلهی تیوی گاید، در نقد این فصل آن گفت: «فصل دوم سریال Stranger Things در نوع خود یک انفجار است». چون در Stranger Things 2 شما هستید و ۹ اپیزود دوستداشتنی که حتی ضعیفترینشان هم عالی است و بعضیهایشان هیچ ضعفی ندارند. شما هستید و مایک و ویل و لوکاس و داستین و صد البته مکسی که رسما دیوانهتان میکنند. این روزها، شاید سریالهای زیادی باشند که به کمکشان حس مواجهه با یک کتاب قطور ارزشمند و پر شده از مفهوم و داستانهای عمیق را پیدا میکنید اما بهتان قول میدهم که Stranger Things 2 تنها ساختهای در دنیای تلویزیون است که باعث میشود حس قرار گرفتن پشت دستگاه یکی از بازیهای آرکید و تلاش برای شکستن رکوردهای عجیب ثبتشده در آن را داشته باشید.
برای تماشای آنلاین سریال Stranger Things به وبسایت فیلیمو مراجعه کنید
نظرات