نقد فیلم The Emoji Movie - فیلم اموجی
حقیقتا مغزم کار نمیکند. مثل این میماند که بچهی شیطونی چوبش را لای چرخدهندههای ذهنم فرو کرده است و آنها را مطلقا قفل کرده است و با ریزخندههایی موذیانه پا به فرار گذاشته است. مثل وقتی که توی کابوسی-چیزی گیر افتادهایم و هرچه برای دویدن و دراز کردن دستم برای گرفتنش تلاش میکنم انگار حتی یک سانتیمتر هم از سر جایم جلوتر نمیروم. مثل خرگوش در گل گیر کردهام و هرچه زور میزنم چیزی به ذهنم برای تایپ کردن نمیرسد. انگار قوهی نطقم را از بیخ با تبر قطع کردهاند و در آتش سوزاندهاند. حس آن قوطیهای رنگی را دارم که تمام شدهاند و هرچه تکانشان میدهید فقط صدای تیلهای آهنی به گوش میرسد که به در و دیوار خالی قوطی برخورد میکند و وقتی دکمهی سرش را فشار میدهم چیزی جز سرفههای بیحالِ بریدهبریدهای بدون اثری از رنگ خارج نمیشود. تمام این حس حالبههمزن که مثل کنه به جانم افتاده است از گور تماشای فیلمی به اسم «فیلم اموجی» (The Emoji Movie) بلند میشود. حتما تا حالا اسمش به عنوان بدترین فیلم امسال به گوشتان خورده است. اینجا قرار نیست از یک اکتشاف بزرگ پردهبرداری کنیم. «فیلم اموجی» طوری بد بود که تاکنون بیشتر از خیلی از فیلمهای خوب امسال دربارهاش صحبت شده است. میدانم شروع کردن متن با موضوع احساس لالی کردنِ نویسنده از شدت فاجعهای که تجربه کرده خیلی کلیشهای است. اما باور کنید ایندفعه فرق میکند. باور کنید دست خودم نیست. چارهی دیگری نداشتم. تمامیاش تقصیر «فیلم اموجی» است. اگرچه هالیوود سالی ده-پانزدهتا فیلم بزرگ و کوچک افتضاح راهی بازار میکند و پوستمان در برابر آنها کلفت شده است و اگرچه شکست انیمیشن کودکانهای دربارهی یک سری شکلکهای خنده و بادمجان و دونات کاکائویی در مقابل شکست فیلمهای موردانتظاری با کاراکترهای محبوبی مثل بتمن و جوکر نباید اصلا به چشم بیاید، اما مهم نیست چقدر آمادگی قبلی دارید و مهم نیست چقدر به حماقتهای هالیوود عادت کردهاید، روبهرو شدن با چنین عمل شنیع وحشتناکی و تحمل آن برای یک ساعت و ۲۵ دقیقهی آزگار اتفاقی است که آسیبهای روانی موقت جدیای از خودش بر جای میگذارد. پس لطفا به خاطر شروع متنم با چنین جملهی کلیشهشدهای بهم سخت نگیرید.
چون بعضیوقتها با فیلمهایی برخورد میکنیم که چیزی فراتر از یک فیلم معمولی هستند. مثلا چند وقت پیش دربارهی «داستان یک روح» (A Ghost Story) نوشتم که انگار با ترجمهی احساساتِ ناب انسانی به سینما طرف هستیم که آدم میتواند آن احساسات را در قالب یک فایل چند گیگابایتی روی کامپیوترش سیو کند یا در قالب یک دیویدی در دست بگیرد. «فیلم اموجی» هم یکی از همین فیلمهاست. با این تفاوت که «فیلم اموجی» مثل هیولای غولپیکری با یک خرطوم بلند است. هیولایی که حکم خدای بیخلاقیتی و تنبلی را دارد. هیولایی که خرطومش را به مغز آدمها نزدیک میکند و تمام خلاقیتها و تخیلات و انرژی و هیجانشان را مثل جارو برقی میکشد و تنها چیزی که باقی میگذارد کویری بیآب و علف است. تماشای این فیلم مثل روبهرو شدن با چنین هیولایی بود. ما فیلمهای بد از سوی هالیوود کم نداریم، اما اکثر آنها فقط عمیقا مشکلدار هستند. چند پاراگراف دربارهی مشکلاتشان مینویسیم و کمی غر میزنیم و کمی افسوس میخوریم و همهچیز به خیر و خوشی تمام میشود و میرود پی کارش. تنها دردش این است که باید خراب شدن یک فیلم موردانتظار را نظارهگر باشیم. اما بعضی فیلمهای بد هم وجود دارند که آسیبزننده هستند. فیلمهایی که واقعا باید سازمان یا بنیاد پزشکیای-چیزی دربارهی عدم مصرف آن در سایتش هشدار جدی بدهد و عوارض جانبی آنها را در سایتش فهرست کند. «فیلم اموجی» یکی از آنهاست. ناسلامتی دربارهی فیلمی با شخصیتهایی صحبت میکنیم که هرکدامشان نماد یک نوع احساس هستند. اما فیلم طوری خالی از روح و احساس است که انگار توسط بیگانگانی ساخته شده که هیچ درکی از احساسات بشری نداشتهاند. داریم دربارهی فیلمی حرف میزنیم که شکستش تضمین شده بود. از لحظهای که سونی ساخت فیلمی براساس شکلکهای زردرنگ مسنجرها را اعلام کرد، مطبوعات تیتر زدند که با این اتفاق دنیا رسما به پایان رسیده است! و کفگیر هالیوود راستیراستی به ته دیگ ایدهپردازی خورده است. انگار یکی از تهیهکنندگان سونی در جلسهی مدیران شرکت در حال رد و بدل کردن مسیج با زنش بوده که یکدفعه چشمش به اموجیهای موبایلش خورده و با خودش گفته بگذار من هم یک چیزی بپرانم و پراندن از او همانا و جدی گرفتن از دیگران هم همانا! اما میدانید چه شده است؟ «فیلم اموجی» خیلی بدتر از بدبینانهترین کابوسهایی که هر روز خودمان را برایشان آماده میکردیم از آب در آمده است.
با این حال اگر دروغ نگویم عدهای از زمان اعلام فیلم تا زمان اکرانش کمکم داشتند نرم میشدند. بالاخره ما عادت داریم با چیزهایی که در ابتدا عجیب به نظر میرسند مقابله کنیم و از مدتها قبل شروع به تنفرپراکنی کنیم. بنابراین با خودمان گفتیم نکند «فیلم اموجی» واقعا خوب از آب در بیاید. چون بالاخره مهم این است که این ایدهی مسخره چگونه به اجرا در میآید. بالاخره نه تنها «فیلم اموجی» در دنیای فرمانروایی شبکههای اجتماعی و حکمرانی اعصابخردکن استیکرها و گیفها و کوکسل باباها به جای متن، ایدهی خوبی برای پرداخت به نحوهی ابراز احساسات انسانهای قرن بیست و یکم در فضای اینترنت به نظر میرسید، بلکه وقتی کسی مثل سِر پاتریک استوارت صداپیشگی یک اموجی را قبول میکند، هرکسی هم باشد دو دل میشود. بالاخره وقتی ساخت «فیلم لگو» اعلام شد همه چنین واکنش خشمگینانهای بهش داشتند و از آن به عنوان فیلمی کاملا تبلیغاتی یاد میکردند و بالاخره وقتی خبر انتخاب هیث لجر به عنوان جوکر جدید اعلام شد، همه در مقابلش جبهه گرفتند. اما لازم نیست بگویم که نتیجهی هر دوی آنها چه بود. مردم سر انتخاب نکردن اولی به عنوان نامزد بهترین انیمیشن اسکار شاکی شدند و دومی اصلا یک اسکار هم برنده شد. آخه، میدانید همین سونی چند وقت پیش انیمیشنی به اسم «مهمانی سوسیسی» (Sausage Party) را عرضه کرد؛ فیلم بددهن و کلهخرابی دربارهی تلاش اجناس خوراکی و غیرخوراکی یک فروشگاه که متوجه میشوند انسانها، دشمنانشان هستند و میخواهند از آنها انتقام بگیرد. «مهمانی سوسیسی» شاید فیلم بهیادماندنی و بینقصی نبود، اما به عنوان فیلمی با چندتا جوک بزرگسالانهی خوب و چندتا صحنهی دیوانهوار، کارراهانداز ظاهر شد. پس، این احتمال وجود داشت که «فیلم اموجی» در بدترین حالت، فیلم قابلتماشایی از آب در بیاید. اما در واقعیت «فیلم اموجی» یکی از آن کپی-پیستهای توهینآمیز از شاهکارهایی است که حتی کپی-پیست کردن را هم بلد نیست.
«فیلم اموجی» خیلی بدتر از بدبینانهترین کابوسهایی که هر روز خودمان را برایشان آماده میکردیم از آب در آمده است
اولین و ابتداییترین مشکل «اموجی» این است که خود هیچ هویتی ندارد و حتی در تقلید کردن هویت دیگران هم بهطرز اسفناکی شکست میخورد. «اموجی» ترکیبی از «داستان اسباببازی» (Toy Story)، «فیلم لگو» (The Lego Movie)، «رالف خرابکار» (Wreck-it-Ralph) و از همه مهمتر «پشت و رو» (Inside Out) است. درست همانطور که استودیوی ایلومینیشن همین دو-سه سال پیش، فرمول «داستان اسباببازی» را بدون هیچگونه ظرافت و عمق داستانگویی پیکسار، با تعویض عروسکها با حیوانات خانگی در «زندگی مخفی حیوانات خانگی» تکرار کرده بود، در اینجا هم «اموجی» ساختمان «پشت و رو» را بهطرز شرمآوری موبهمو تکرار میکند. بیایید داستان را با هم مرور کنیم: هر دو فیلم دربارهی نوجوانان منزوی و خجالتیای هستند که نمیتوانند احساساتشان را بروز بدهند و با دیگر همکلاسیهایشان ارتباط برقرار کنند. اما به جای اینکه اکثرا آنها را دنبال کنیم، در عوض از زاویهی نزدیکتر و درونیتری، تغییر و تحولاتِ احساساتشان را دنبال میکنیم. در «پشت و رو» وارد مغز رایلی شخصیت اصلی فیلم شده و فعل و انفعالات شیمیایی رایلی را در قالب احساسهای شادی، غم، خشم و شرم دنبال میبینیم و در «اموجی» هم داخل موبایل پسربچهای به اسم الکس شده و زندگی درونی او را از طریق شکلکهای موبایلش بررسی میکنیم. چهار احساس اصلی رایلی شخصیتش را تشکیل میدهند و اموجیهای موبایل الکس هم به او کمک میکنند تا احساساتش را ابراز کند. در «پشت و رو» شادی در پایان متوجه میشود که احساسات یکدیگر را کامل میکنند و اینکه رایلی به همان اندازه که به شادی نیاز دارد، به غم هم نیاز دارد. از سوی دیگر جین (تی.جی. میلر) به عنوان اموجی اصلی داستان متوجه میشود که او تکتک احساسات دیگر اموجیها را در خود دارد. جین و دوستانش سفر ماجراجویانهای را در دنیای منحصربهفردشان شروع میکنند. درست همانطور که شادی و غم در «پشت و رو» این کار را کردند. هر دوی شادی و جین، همراهان دست و پاچلفتیای دارند که در مسیر دستگل به آب میدهند. در موبایل الکس جایی به اسم سطل زباله وجود دارد که خب، کپی برابر اصلِ منطقهی خاطرات فراموششدهی ذهن رایلی است.
حتی انگار بعضی سکانسهای «پشت و رو» با تغییر مُدلهای کاراکترها یکراست به «اموجی» منتقل شدهاند. مثلا سکانسی در «پشت و رو» است که احساسات درون ذهن رایلی با هم دعوا میکنند و سر کنترل او خرابکاری میکنند و همین به از کوره در رفتنِ بیمورد رایلی سر میز شام جلوی والدینش منجر میشود. خب، دقیقا چنین سکانس مشابهای در «اموجی» هم وجود دارد. جایی که شرایط پرهرج و مرج داخل موبایلِ الکس باعث میشود تا موبایلش همینطوری اتوماتیک شروع به پخش ویدیو و موزیکهای ناجور کرده و او را بین بقیه خجالتزده کند. ایدهدزدیهای فیلم اما به «پشت و رو» خلاصه نمیشود. صحنهی فرار از دست هیولایی زنجیردار تا وقتی که زنجیرهایش در هم گره بخورد، یادآور چنین سکانسی از «شرک» است. شهر تکستاپولیس، محل زندگی اموجیها دقیقا همان ایستگاه مرکزی بازی از «رالف خرابکار» است که فقط اسمش تغییر کرده. اگر در «پشت و رو» افسردگی و فروپاشی روانی رایلی باعث خراب شدن تمام شهربازیهایی که حکم احساساتِ پرورشیافتهاش را داشتند بود، در «اموجی» کاراکترها تلاش میکنند تا جلوی ریست شدن موبایل الکس و نابودیشان را بگیرند. اگر در «پشت و رو» شادی و بقیه تلاش میکردند تا رایلی بهتر بتواند احساسی که از نقلمکان به خانهی جدیدشان دارد را به والدینش منتقل کند، در اینجا اموجیها تلاش میکنند تا به الکس کمک کنند تا با دختری که بهش علاقهمند است ارتباط برقرار کند. شباهتهای ظاهری این دو فیلم پرتعداد است و کلمهی کلیدی در اینجا «ظاهری» است. اینکه «اموجی» از فرمول داستانگویی «پشت و رو» پیروی میکند لزوما بد نیست، مشکل این است که این فیلم اینقدر پرت و پلا است که حتی در تکرار این فرمول هم شکست میخورد. «اموجی» مثل دانشآموز دستوپاجلفتی و کودنی است که سر جلسه امتحان نشسته است و ازتان میخواهد تا بگذارید از روی دستتان تقلب کند. شما خیمهتان را از روی برگهی امتحانی برمیدارید، اما تازه بعد از اعلام نمرات است که معلوم میشود آقا/خانم حتی عرضهی تقلب کردن را هم نداشته است.
موضوع وقتی بدتر میشود که متوجه میشوید «اموجی» یک پیام بازرگانی سینمایی است
«اموجی» دربارهی پسر نوجوانی است که در عصر اینترنت میخواهد عشقش را به یک دختر ابراز کند. حتما قبول دارید که یک دنیا پتانسیل پشت همین یک خط ایده برای داستانگویی وجود دارد. اما نه، الکس یکی از بدترین کاراکترهایی است که تاکنون دیدهام. خبری از پیچیدگی روانشناسی رایلی در اینجا نیست. تعادل شگفتانگیز «پشت و رو» در پرداخت به خود رایلی و احساساتش را فراموش کنید. الکس هیچ قوس شخصیتی خاصی ندارد. کل هدف این آدم این است که نمیتواند یک اموجی ناقابل به دختر موردعلاقهاش بفرستد. همین و بس. الکس هیچ درگیری درونی و افسوس و رویایی ندارد. فقط یک تینایجر احمق که سرش توی موبایلش است. این در حالی است که او هیچ رابطهای با جین ندارد. فکر کنم سازندگان تازه بعد از شروع تولید فیلم متوجه شده بودند که کپیکاری از روی «پشت و رو» چندان فکر بکری هم نبوده. چون اگر آنجا شادی و دیگران درون ذهن رایلی زندگی میکنند و اتفاقاتی که برایشان میافتاد روی هر د دنیا تاثیر میگذارد یا اگر در «داستان اسباببازی»، شخصیت اصلی با اسباببازیهایش خاطره دارد، در اینجا آخه آدم چه کسی را میتواند پیدا کند که ارتباط عاطفی نزدیکی با اموجیهای مسنجرش داشته باشد. پس، داستان الکس و جین از هم جداست. در «پشت و رو» شادی و دیگران سگدو میزنند تا رایلی را از فروپاشی روانی نجات دهند، چون به او تعلق خاطر دارند. چون وظیفهشان مدیریت اوست. چون آنها، خود رایلی هستند. اگر رایلی نباشد، آنها هم نیستند. پس، ماموریتِ نجات دنیای درون ذهن رایلی، بااهمیت میشود. تبدیل به مسئلهی مرگ و زندگی میشود. اما در اینجا الکس میخواهد موبایلش را ریست کند و اموجیها هم میخواهند خودشان را از نابودی نجات دهند. مشکلات فیلم در زمینهی شخصیتپردازی اما به جین و الکس خلاصه نمیشود. هایفایو (جیمز گوردن) به عنوان اموجی رهاشدهای که میخواهد الکس بیشتر از او استفاده کند عمیقا بیمزه است و جیلبریک (آنا فاریس) به عنوان هکر مرموزی که در واقع اموجی پرنسسی در لباس مبدل است هم وسیلهای برای بلغور کردن یک سری جملات سادهنگرانهی فمینیستی است.
موضوع وقتی بدتر میشود که متوجه میشوید «اموجی» یک پیام بازرگانی سینمایی است. اینکه آنتاگونیستِ «پاور رنجرز» وسط نبرد پایانی فیلم در یک مغازه دوناتفروشی معروف ایستاده و دونات میل کند یک چیز است، اما اینکه با فیلمی مثل «اموجی» روبهرو شویم که کلش به تبلیغاتی بیوقفه اختصاص دارد باورنکردنی است. اگر برایتان سوال است که چرا با وجود نتفلیکس و دیگر سرویسهای معروفتر تماشای فیلم و سریال، آیکون Crackle روی موبایل الکس به چشم میخورد، به خاطر این است که این سرویس متعلق به خود سونی است. از مسنجر ویچت (که طرفداران بیشماری در چین دارد و بازار بزرگی برای فروش فیلم است) گرفته تا فیسبوک و یوتیوب و اینستاگرام و توییتر و اسپاتیفای و دراپباکس، همه در این فیلم حضور دارند. مخصوصا دراپباکس که نقش بهشتی را دارد که همهی اموجیها میخواهند به آنجا بروند. صحنهای در فیلم است که قهرمانانمان در حال فرار از دست باتهای نابودگر هستند که در نهایت به دراپباکس میرسند، از دیوارهی آیکونش عبور کرده و در نهایت نفس راحتی میکشند. چرا که باتی که در تعقیبشان است نمیتواند از دیوارهای دراپباکس عبور کند. وقتی جین میپرسد آیا اینجا جایشان از دست باتها امن است یا نه، جیلبریک بهش اطمینان خاطر میدهد: «نگران نباش. نمیتونه بیاد داخل. اون یه بدافزاره و این اَپ امنه». (نفس عمیق میکشد!) این در حالی است که دوتا از سکانسهای تبلیغاتی فیلم کوچکترین ربطی به داستان ندارند (تا این حد بیربط بودن در فیلمی که از چسباندن بیربطترین چیزها به هم ساخته شده خودش رکورد است) و فقط وسیلهای برای Pause کردن فیلم و تبلیغات آشکار بازیهای «کندی کراش» و «جاست دنس» است. «پشت و رو» میدانست چگونه از اصطلاحات آشنایی مثل دوست خیالی دوران کودکی، خاطرات کوتاهمدت و بلندمدت و بخش کابوسهای ذهن و پسر رویاهای درون ذهن رایلی به عنوان ابزارهای داستانگویی بامزه و عمیقی استفاده کند. نمیگویم روبهرو شدن با اپلیکیشن یوتیوب در موبایل اشتباه است. بالاخره امکان ندارد فیلمی دربارهی دنیای داخل موبایل ساخت و به برخی از مهمترین ویژگیهای این دنیا که اپلیکیشنهایش هستند اشاره نکرد، اما به شرطی که آنها در تار و پود داستان دوخته شده باشند. اما در «اموجی» فقط کاراکترها از اپلیکیشنی به اپلیکیشن دیگری نقلمکان میکنند. گویی هدف سازندگان این است تا با نشان دادن اپلیکیشنهای آشنای مردم آنها را ذوقزده کنند. پس اگر از کسانی هستید که با دیدن لوگوی فیسبوک در تلویزیون هیجانزده میشوید و میگوید: «اوه نگاه کن، فیسبوکهها!»، احتمالا از «اموجی» نهایت لذت را میبرید! فقط متاسفانه فیلم فاقد لوگوی نتفلیکس و تلگرام است که باید امیدوار باشیم تا در قسمت دوم معرفی شوند!
ناسلامتی دربارهی فیلمی با شخصیتهایی صحبت میکنیم که هرکدامشان نماد یک نوع احساس هستند. اما فیلم طوری خالی از روح و احساس است که انگار توسط بیگانگانی ساخته شده است که هیچ درکی از احساسات بشری نداشتهاند
اما بزرگترین مشکل «اموجی» که آن را از یک فیلم صرفا بد بیآزار، به فیلمی آسیبرسان تبدیل میکند پیامی است که میخواهد بدهد. اینجا بود که متوجه شدم هدفگذاری این فیلم از ریشه اشتباه بوده است. در یک طرف اثری مثل «فیلم لگو» را داریم که از خیلی از جهات شبیه «اموجی» است. طراحی کاراکترها از چشمان و دهانی ساده روی پسزمینهای زرد تشکیل شدهاند. هر دو فاقد کاراکترهایی با شخصیتپردازی قبلی هستند. هر دو فیلمهایی براساس برندهای معروف هستند. هر دو برای تبلیغات اجناس ساخته شدهاند و هر دو بدون منبع اقتباسی داستانمحور هستند. یعنی هیچکدام از این دو از داستانی برای نگارش فیلمنامه بهره نمیبرند و نویسندگان باید داستانی اورجینال براساس آنها مینوشتند. اما چرا یکی تبدیل به یکی از بهترین انیمیشنهای چند سال اخیر میشود و دیگری بدترین. دلیلش به چیزی به اسم خستگی و فرسودگی ناشی از تکنولوژی برمیگردد. فکر کنم همگی قبول داریم که یکی از بدترین عادتهایمان زل به زدن به صفحهی موبایلمان از صبح تا شب است. اگرچه تکنولوژی زندگیمان را آسانتر میکند، اما لزوما به این معنی نیست که ما را خوشحالتر هم میکند. لازم نیست از هزاران داستان علمی-تخیلی «آینهی سیاه»واری بگویم که چگونه در آنها تکیهی بیش از اندازهی انسان به تکنولوژی به دستوپیاهای وحشتناکی منجر شده است.
حتما میپرسید تمام این حرفها چه ربطی به «اموجی» دارد؟ خب، مشکل این است که «اموجی» از این فرهنگِ تکنولوژیزده حمایت میکند. اگر فیلم هم به نکات خوب و هم به نکات بد حکمرانی اسمارتفونها بر زندگیمان میپرداخت مشکلی نبود، اما اینجا با فیلمی طرفیم که طوری رفتار میکند که انگار تکیهی شبانهروزی آدمها به اسمارتفونهایشان بهترین اتفاقی است که برای بشریت افتاده است. حتی ۹ نفر از ۱۰ نفری که بردهی اسمارتفونهایشان هستند هم قبول دارند که کارشان اشتباه است و معتاد تکنولوژی هستند و فقط راه نجات دادن خودشان را بلد نیستند، اما «اموجی» طوری این فرهنگ ترسناک را جشن میگیرد که انگار سازندگانش واقعا در این دنیا زندگی نمیکنند. دلیلش به خاطر این است که سازندگان این «فرهنگ پرطرفدار» را با «فرهنگ درست» اشتباه گرفتهاند. فکر کردهاند هرچیزی که پرطرفدار است، حتما درست هم است. اینکه ملت بیشتر از متن از اموجی برای ابراز احساساتشان استفاده میکنند شاید خیلی طرفدار داشته باشد، اما اینکه فیلمی دربارهی این بسازیم که پیامش دست مریزاد گفتن به این فرهنگ باشد ترسناک است. مثل زندگی کردن در یکی از همان دستوپیاهای علمی-تخیلی بیاحساس میماند. اگرچه در دنیایی زندگی میکنیم که افزایش روزافزون برندهایی که میخواهند راهی برای دست دراز کردن به جیبمان پیدا کنند اعصابخردکن شده، اما باز «اموجی» در صحبت کردن دربارهی برندها آنقدر شاد و خوشحال است که نتیجه به اثری ضدانسان تبدیل شده است. منظورم این نیست که فرسودگی ناشی از حکمرانی تکنولوژی بر زندگی یا غرق شدن زیر برندها در جامعهی مدرن، موضوعات بدی برای پرداخت هستند، منظورم این است که کاش «اموجی» حقیقت ماجرا دربارهی آنها را بازتاب میداد.
به خاطر همین است که میگویم «اموجی» میتوانست به یکی از بروزترین و قابللمسترین انیمیشنهای سالهای اخیر تبدیل شود. فکرش را کنید به جای داستان فعلی، با چنین سناریویی سروکار داشتید؛ سناریویی که شخصیتهای اصلیاش الکس، موبایلش و اموجیها هستند، اما به جای الکس خام و خنثی فعلی، با پسربچهی اعصابخردکن و بیتربیتی بودیم که تمام زندگیاش را در حال زل زدن به صفحهی موبایلش و فشردن کیبورد مجازیاش سپری میکرد. شاید اعتیاد بیش از اندازهی الکس به موبایلش باعث شکرآب شدن رابطهاش با خانوادهاش میشود و شاید الکس در مدرسه هم نمرههای بدی دریافت میکند. تنها کاری که الکس در مقابل تمام اینها میکند اما این است که سرش را پایین بیاندازد و در دنیای موبایلش غرق شود و خودش را به نفهمی بزند. اما حقیقت این است که الکس از ریشه بچهی عوضی و شروری نیست. حقیقت این است که او در دنیای تکنولوژیزدهای بزرگ شده که هیچ راه فراری از گرفتار شدن در آن وجود ندارد. شاید والدینش هم شرایط کودکی خودشان را با زمان حال مقایسه میکنند و نمیتوانند پسرشان را درک کنند و در نتیجه اولین کاری که میکنند داد و فریاد زدن سر اوست. شاید الکس در اوج دوران بلوغ قرار دارد و هنوز نحوهی مدیریت احساساتش را یاد نگرفته است. شاید سر دوستان الکس هم با موبایلهایشان گرم است و آنها مثل چند سال پیش دیگر در محله دور هم جمع نمیشوند تا تفنگبازی کنند. پس الکس یکجورهایی مجبور شده تا برای ادامهی ارتباط با دوستانش و فرار از تنهایی به موبایلش پناه ببرد. الکس در اعماق وجودش از شرایط موجود راضی نیست، اما آنقدر در این وضعیت بوده که به آن عادت کرده و جسارت و حوصلهی شکستن آن را ندارد.
خب، حالا فکرش را کنید اموجیهای موبایل الکس متوجه ناراحتی و افسردگی صاحبشان میشوند و تصمیم میگیرند تا سفری را برای رساندن پیامی به الکس آغاز کنند؛ جزییاتش مهم نیست. مهم این است که آنها در نهایت به الکس میفهمانند که باید تلفنش را زمین بگذارد و مثل یک انسان با دنیای اطرافش ارتباط برقرار کند. مثل آدم با والدینش حرف بزند. به جای مخفیکاری با موبایل، رو در رو با دختر همکلاسیاش که بهش علاقهمند است ارتباط برقرار کند و شاید بتواند دوستی همسن و سال خودش را پیدا کند که او هم بعد از بیخیال شدن موبایلش، به دنبال یک همبازی واقعی میگردد. حالا تصور کنید در این داستان منبع خوشحالی اموجیها، مورد استفاده قرار گرفتن توسط صاحبشان باشد. در نتیجه اموجیها با این کارشان در واقع خوشحالی خودشان را فدا میکنند تا صاحبشان خوشحال باشد. البته که همهی اموجیها اینقدر فداکار نیستند و احتمالا رهبران اصلی جامعهی موبایل الکس با تولید اموجیهای جدید میخواهند هرچه بیشتر پسرک را پای گوشیاش حفظ کنند، اما بالاخره اندک قهرمانان اموجی ما موفق میشوند تا سیستم حکمرانی موبایلِ الکس را که از فرسودگی و افسردگی او سوءاستفاده میکند در هم بشکنند. اهمیت کار اموجیها شاید توسط الکس فراموش شود، اما ما آنها را هیچوقت به این خاطر این از خود گذشتگی فراموش نخواهیم کرد. این هم از یک پایانبندی تلخ و شیرین «داستان اسباببازی»وار!
نظرات