نقد فیلم Gerald’s Game - بازی جرالد
حتما تا حالا متوجه شدهاید پرتکرارترین نامی که امسال بعد از فیلمهای ابرقهرمانی و «جنگ ستارگان» مختلف مدام به گوش میرسد استیون کینگ است. امسال، سال بزرگی برای اقتباسهای سینمایی و تلویزیونی کتابهای استیون کینگ بود. به هر گوشهای که نگاه میکنیم استودیویی، شبکهای-چیزی را پیدا میکنیم که در حال کار روی یکی از آثار بزرگ و کوچک این نویسنده است. این وسط اگرچه بیشتر سروصدای رسانهای اقتباسهای کینگ حول و حوش بلاکباسترهایی مثل «برج تاریک» (Dark Tower) و «آن» (It) میچرخیدند و اگرچه اکثرا دربارهی دلایل شکست اولی صحبت میکردند و دلایل موفقیت تجاری دومی را بررسی میکردند، اما کینگ امسال چندتا اقتباس جمع و جور دیگر هم دارد که چندان تحویل گرفته نشدهاند. مخصوصا با توجه به اینکه توسط نتفلیکس ساخته و روی پلتفرمش عرضه شدهاند. یکی از آنها «بازی جرالد» (Gerald’s Game) است که از لحظهای که خبر ساختش اعلام شد برایش لحظهشماری میکردم. چون درست در حالی که اکثرا کارهای فانتزی و ماوراطبیعهی کینگ مورد اقتباس قرار میگیرند و درست در زمانی که اکثرا کتابهای مشهورتر و بزرگتر و قطورترش مورد توجه قرار میگیرند، کینگ تعداد بسیار زیادی رمانهای کم و بیش دستکم گرفتهی کوتاه و غیرفانتزی هم دارد که ایدههای هیجانانگیزشان میتوانند منجر به فیلمهای بیادعا اما تاثیرگذاری شوند. مخصوصا با توجه به اینکه نتفلیکس با «بازی جرالد» دست روی یکی از رمانهای کینگ گذاشته بود که پتانسیل تبدیل شدن به فیلم متمرکز و خفقانآوری را داشت و اینطوری شاید تا حدودی بتواند مزهی تلخ باقیمانده از پرت و پلایی مثل «برج تاریک» را از دهانمان خارج کند.
رمانی که نه دربارهی هفتتیرکشهایی در دنیاهای موازی و نبرد بچههایی با دلقکِ شیطانی فرابعدی و تلاش نویسندهای برای کشف راز خونآشامان در شهر سیلمزلات است و نه در بازههای زمانی طولانی و سرزمینهای گستردهای جریان دارد. «بازی جرالد» نه یک اثر حماسی با چند شخصیت پیچیده، بلکه بیشتر حال و هوای یک نمایشنامه را دارد. تئاتری با یک لوکیشن و گروه بازیگران اندکی که سوخت اصلیاش را از هنرنمایی قدرتمند مرکزیاش تامین میکند. فیلمی دربارهی یک زن، یک اتاق، یک تختخواب، یک جفت دستبندِ قفل شده به دور دستانش و تنهایی تا شعاع چند کیلومتری. فیلمی دربارهی فریاد کشیدن و محو شدن صدا در وزش باد و آواز گنجشکها و واقواق سگها و سکوت جنگل. فیلمی دربارهی شنیدن صدای ترک برداشتن لب و زانوی غم بغل گرفتن معده از تشنگی. فیلمی دربارهی گپ زدن با خود آقای مرگ. فیلمی دربارهی یکجا نشستن و مُردن از طریق زل زدن به صورت غیرقابلتوصیف مرگ. دربارهی از دست دادن عقل. دربارهی مبارزه و گلاویز شدن با ذهن که همچون ساختمان فرسودهای فقط به یک تلنگر نیاز دارد تا فرو بریزد. دربارهی فراموش کردن تنفس کردن زیر آوار. دربارهی زنده بیرون آمدن از زیر لاشهی این ساختمان. اگر این توصیفات شما را یاد تریلرهای کمخرجِ قدیمی میاندازد اشتباه نمیکنید.
این روزها خیلی دربارهی اینکه سریال «چیزهای عجیبتر» (Stranger Things) و «آن»، یادآور فیلمهای ترسناک دههی هشتادی هستند صحبت میشود. «بازی جرالد» اما به شکل دیگری نوستالژیک است. این فیلم نه در دههی هشتاد جریان دارد و نه موسیقی الکترونیکی رِترویی دارد و نه از نورپردازی نئونی بهره میبرد. «بازی جرالد» از لحاظ ساختار داستانش، نوستالژیک است. یادآور آن فیلمهای دلهرهآور کمخرجی است که یک شب در حال عوض کردن کانالهای تلویزیون از روی بیحوصلگی به آنها برخورد میکردیم و تا انتها درگیرشان میشدیم. فیلمهایی که داستان عجیب و غریبی ندارند و فقط روی محور تولید لحظات پرالتهاب حرکت میکنند. روبهرو شدن با چنین فیلمی در دورانی که اکثر فیلمهای ترسناک به گروه خانههای جنزده مثل «آنابل: خلقت» (Annabelle: Creation) و گروه فیلمهای روانشناختی/اجتماعی مثل «برو بیرون» (Get Out) تقسیم شده است غنیمت است. نه اینکه این فیلمها لزوما بد باشند. بیشتر به خاطر اینکه کمی تنوع و خلاقیت در ایدهپردازی جای دوری نمیرود. بنابراین با اینکه «بازی جرالد» در حد انتظاراتم ظاهر نشد، اما کماکان بیش از ۹۰ دقیقه تریلر سراسر درگیرکنندهای است که نباید از دست داده شود. مخصوصا برای آنهایی که کتاب منبع اقتباس را نخواندهاند. استیون کینگ به عنوان نویسندهای شناخته میشود که معمولا دست روی هر ژانری که میگذارد تا تهاش میرود. تا عصارهی آن ژانر را بیرون نکشد بیخیال نمیشود. تا تاثیر خودش را روی ژانر به جا نگذارد آرام نمیگیرد.
«بازی جرالد» شاید یکی از تحسینشدهترین و بهیادماندنیترین آثارش نباشد، اما بههیچوجه کتاب کممایهای هم نیست. شاید دوباره با همان ماجرای فردی گرفتار در وسط ناکجاآباد در تلاش برای چنگ انداختن به زندگی طرف هستیم، اما کینگ با فرم نویسندگی خاص خود و جسارتش در قصهگویی موفق شده تا آنجا که میتواند از تکرار فرار کند. حالا این متریال در دست مایک فلاناگان به عنوان کارگردان فیلم قرار گرفته است. کسی که در چند سال اخیر با فیلمهایی مثل «آکیولس» (Oculus) و «هیس» (Hush) دوتا از همان فیلمهای نیمهشبی را که بالاتر بهتان توضیح دادم ساخته بود. اگرچه دنبالهی او بر «ویجی» (Ouija) را برخلاف خیلیها دوست نداشتم، اما وقتی نام او به عنوان کارگردان «بازی جرالد» اعلام شد خوشحال شدم. چون ساختار «بازی جرالد» طوری است که بیشتر با فیلمهای موفقتر فلاناگان جفت و جور است. چون نه تنها «بازی جرالد» هم همانند «آکیولس» و «هیس» دربارهی مبارزهی بقای یکی-دو نفر در مقابل نیرویی بسیار قویتر از خودشان است، بلکه اینها فیلمهایی هستند که نان لحظات هوشمندانهی پراضطرابشان را میخورند. فیلمهایی که وقت هدر نمیدهند و ماموریتشان به عنوان ترن هواییهایی غیرقابلتوقف را که به مرور به سرعتشان افزوده میشود میدانند. فیلمهایی که یک سری قوانین محدودکننده برای شخصیتهایشان در نظر میگیرند و بازی را در چارچوب آنها آغاز میکنند. اگر در «هیس» ماجرا حول و حوش تهاجم یک قاتل به خانهی یک زن کر و لال میچرخید و اگر «آکیولس» دربارهی در افتادن یک خواهر و برادر با آینهی ماوراطبیعهای بود که میتوانست واقعیت را بدون اینکه متوجه شوند دگرگون کند، «بازی جرالد» هم دربارهی زنی است که دستانش به تختخواب بسته شدهاند و حالا باید به دنبال راهی برای جلوگیری از فروپاشی روانی، کنترل توهماتش، مبارزه با هجوم خاطرات بد گذشته که توسط این اتفاق جرقه خوردهاند و فکر کردن به راهی برای خلاص شدن از این وضعیت باشد.
«بازی جرالد» شاید یکی از تحسینشدهترین و بهیادماندنیترین آثار کینگ نباشد، اما بههیچوجه کتاب کممایهای هم نیست
این زن جسی (کارا گوجینو) نام دارد. کسی که تنها آدمی که در شعاع چند کیلومتریاش وجود دارد جنازهی همسرش جرالد (بروس گرینوود) است که به خاطر سکتهی قلبی در چند قدمیاش روی زمین بیحرکت افتاده و حوضی از خون دور سرش شکل گرفته است. نتیجه یکی از همان ایدههایی است که نویسندهها را به چالش میاندازد. یکی از آن داستانهایی که خودِ نویسندهها هم خودشان را در زندانی پیدا میکنند که باید راهی برای گریختن از آن پیدا کنند. چالش آنها این است: چگونه فیلمی دربارهی زنی نشسته در یک اتاق را جذاب کنیم؟ منابع دلهره در «بازی جرالد» به دو گروه تقسیم میشوند. دلهرهی ناشی از شکست روانی و دلهرهی ناشی از تهدیدات خارجی. اولین چیزی که کینگ برای جذاب کردن ایدهاش به آن فکر کرده سادهترینشان است: تمرکز روی افکار جسی که به مرور آشفته و آشفتهتر میشوند. جسی هیچ کاری به جز فکر کردن ندارد. او در وضعیت قاراشمیشی گیر کرده و خودش هم خوب این را میداند. مرگ او دربارهی مورد حمله قرار گرفتن یک هیولا یا قاتل، مدتی فرار کردن از دست آنها و بعد کشته شدن توسط آنها در یک چشم به هم زدن نیست. مرگ او یکی از آن مرگهای به سیاهی رفتن ناگهانی چشم نیست. مرگ او یکی از آن مرگهای روبهرو شدن با منبع تهدید، یکلحظه خشک شدن از ترس و بعد خونریزی نیست. مرگ جسی یکی از آن مرگهای تدریجی و باطمانینهای است که یک نمونهاش را در «۱۲۷ ساعت» (127 Hours) دیده بودیم. یکی از آن مرگهایی که انگار قاتل بیشتر از اینکه از عمل کشتن لذت ببرد، از به درازا کشیدن آن تا ابد راضی میشود. یکی از آن مرگهایی که انگار یک نمایشگر بزرگ جلوی رویت قرار دارد و روند خالی شدن قطره قطرهای زندگیات از بدنت را بهت نشان میدهد. این در حالی است که در نگاه اول راهی برای مبارزه هم وجود ندارد. در این موقعیت فکر به هزار جا سرک میکشد. اولش دچار وحشتزدگی شدید میشویم. انگار یک تن آجر روی سینهتان خالی کرده باشند. بعد سرگیجه. بعد حالت تهوع. بعد بیحال شدن و اینجاست که یک عمر و سالها خاطرات در عرض چند ثانیه شروع به دویدن از جلوی چشمانت میکنند.
«بازی جرالد» با چنین مرگی سروکار دارد. موقعیت جسی دربارهی عقب انداختن مرگ نیست، که دربارهی قبول کردن مرگ است. دربارهی کشتنِ مرگ نیست، که دربارهی ترساندن خود مرگ و فراری دادن آن است. کینگ در کتاب از طریق صداهای مختلفی که به درون ذهن جسی حملهور میشوند به این حس دست پیدا میکند و مایک فلاناگان هم به همین شکل سعی کرده تا در جریان گفتگوی جسی با صداهای درون ذهنش که حضوری نامرئی اما دیدنی در محیط دارند آن را تکرار کند. بزرگترین چالش جسی این است که ذهنش را که مثل مرغ سر کنده بالبال میزند و اینسو و آنسو میدود تحت کنترل بگیرد و از ناامیدی مطلق به امید دست پیدا کند. کینگ در کتابش مشخص میکند بزرگترین خطری که جسی را تهدید میکند نه مرگ، بلکه جنون است. از سوی دیگر یک سری تهدید خارجی مثل یک سگِ ولگرد گرسنه، غریبهای در خانه و تلاش جسی برای خلاص شدن از دستبندها و شکست خوردن نیز وجود دارند. فلاناگان سعی کرده تا تمام این ترسها و تاثیراتی را که روی جسی میگذارند به واقعگرایانهترین و خونینترین شکل ممکن به تصویر بکشد. خبری از جلوههای ویژهی کامپیوتری مصنوعی نیست. خبری از ناخنهای بلند هیولایی فانتزی نیست. فقط صدای پنجههای سگ گرسنهای که روی کفپوش خانه به گوش میرسد. صدای پاره شدن و جویدن گوشت بدن انسانی که لای دندانهای این سگ له میشود. هدف فلاناگان ارائهی یک ترس رک و پوستکنده و بدون ادا و اطوار است. یکی از دلایلِ رفتن سراغ یک سری از عناصر سنتی و «لمسکردنی» فیلمهای ترسناک (یک حیوان وحشی، یک قاتل سریالی، یک قربانی دست بسته) به خاطر این است که جسی علاوهبر بیرون، در داخل سرش هم در حال دست و پنجه نرم کردن با یک سری شیاطین «لمسکردنی» است.
مضمون «بازی جرالد» بهطور کلی داستان آشنای درگیری زنان در زمینهی روابط مرتبط با مردان است. از شغل و ازدواج و روابط پدر و دختری گرفته تا هرچیزی که یک سرش به تفاوت جنسیت منتهی میشود. وقتی جسی با خودش و صدای کشیدن شدن دستبندهای آهنیاش به پایههای تختخواب تنها میشود فکرش به گذشته سفر میکند. به بررسی تاریخ شخصی و ازدواجش. سعی میکند بدترین اتفاقی را که در کودکی برایش افتاده است و همیشه از چشم در چشم شدن با آن فراری بوده است به یاد بیاورد، آن را به عنوان بزرگترین زخمش شناسایی کند و شجاعتش را برای بخیه زدن این زخم جمع کند. اینجاست که فلاناگان دنده عوض میکند و تکنیکهای کارگردانیاش را رو میکند. به مرور ترسهای درونی و بیرونی جسی با هم ترکیب میشوند. از زنی گرفتار روی تختخواب، به زنی شناور روی امواج افکار خروشان و سیاهش تغییر زاویه میدهیم. توهمات جسی در ترکیب با خاطراتی که از گذشته به یاد میآورد حالتی آشفته و ژولیده و زلزلهواری دارند. مهم نیست در یک صحنه در حال تماشای جر و بحث جسی با صداهای داخل سرش همراه با حرکات سریع دوربین هستیم یا با صحنهی آرامی طرفیم که توهم جرالد در آن میخواهد بهطرز نیرنگبازانهای بلایی را که قرار است بعد از مرگ جسی سرش بیاید با جزییات کامل تشریح کند یا صحنهای که فلاناگان از آسمان سرخ و آتشینِ خورشیدگرفتگی را تبدیل به میدان نبردی آخرالزمانی میکند، فیلم در همهحال ریتم تند و سریع و پرالتهابش را حفظ میکند. همهی اینها به روشهای خیلی ساده اما تاثیرگذاری صورت میگیرند و آن هم رسیدن به یک کارگردانی و تدوین هدفمند و یکدست است.
فیلم ترسناک همواره باید آن حس ناامنی و بیقراری را حفظ کند. هیچوقت نباید به نظر برسد که کارگردان در حال حرکت کردن به سمت یک جامپ اسکر است. فیلم هیچوقت نباید باعث شود تا بتوانیم لحظاتِ امن و بیخطرش را از هم جدا کنیم. کارگردان باید بداند کجا انتظار تماشاگر را بشکند و کجا طبق انتظار جلو برود. فیلم هیچوقت نباید باعث شود تا بتوانیم نزدیک شدن به یک جامپ اسکر را از قبل احساس کنیم و از قبل به خود هشدار بدهیم که: «خب، الاناس که بیاد. حواستو جمع کن». فکر کنید احساس میکنید یک نفر پشت سرتان دارد نفس میکشد، اما وقتی برمیگردید چیزی نمیبینید. دوباره احساس میکنید یک نفر پشت سرتان نفس میکشد، موهای پشت گردتان سیخ میشود، اما وقتی برمیگردید خبری نیست. فیلم ترسناک باید به چنین حس اعصابخردکنی دست پیدا کند. چه میشود اگر بعد از برگشتن، ایندفعه با کسی که دارد نفس میکشد روبهرو شوید؟ فلاناگان اگرچه نه همیشه، اما اکثرا در طول فیلم موفق شده به این حس دست پیدا کند. تمام اینها به جامپ اسکری منجر میشود که یکی از لذتبخشترین و بهترین جامپ اسکرهایی است که به یاد میآورم. حرف ندارد. فیلم فقط یک جامپ اسکر واقعی با چندتا نیمچه جامپاسکر دارد و همان یک عدد آنقدر قوی و غیرمنتظره است که کل فیلم را با یک شوک حسابی روبهرو میکند. حالا این را مقایسه کنید با «آنابل: خلقت» و صد البته «آن». اگر در «بازی جرالد»» فلاناگان اول یک اتمسفر ناامن درست میکند و بعد انرژی جمعشدهی روی هم را با یک جامپ اسکر حرفهای خالی میکند، دیوید سندبرگ در «خلقت» و اندی موشیتی در «آن» نمیتوانند دندان روی جگر بگذارند. بنابراین فیلمشان تبدیل شده به صحنههای متعددی از جامپ اسکر که به یکدیگر دوخته شدهاند و بر اثر تکرار فراوان تاثیرگذاریشان را دست میدهند.
خبری از جلوههای ویژهی کامپیوتری مصنوعی نیست. خبری از ناخنهای بلند هیولایی فانتزی نیست. فقط صدای پنجههای سگ گرسنهای که روی کفپوش خانه به گوش میرسد
برخلاف کتاب که جسی در ذهنش با دوستان دوران دانشگاه، روانکاوها و نسخههای بااعتمادبهنفس و بدبینی از خودش صحبت میکند، فلاناگان تصمیم گرفته تا جای آنها را با جرالد عوض کند. تغییری که به نظر میرسد به تمهای داستانی فیلم نزدیکتر است. جسی به معنای واقعی کلمه توسط ازدواجش با جرالد زندانی شده است. بنابراین قابلدرک است که یکی از شخصیتهای داخل سرش نمایندهی همان تصمیم و همان شخصیتی باشد که با پای خودش به درون این زندان قدم گذاشته است. بخشی از خودش که بهطرز ناخودآگاهی باور داشت که حقش زندانی شدن است. پس درگیریهای لفظی جسی با جرالد و تلاش توهم این مرد برای ناامید کردنِ جسی، به لحظاتِ پرتنشتری نسبت به کتاب منجر شده است. حالا که حرف به مقایسه کتاب و فیلم رسید بگذارید به جملهای که بالاتر گفته بودم برگردم: «با اینکه «بازی جرالد» در حد انتظاراتم ظاهر نشد، اما کماکان بیش از ۹۰ دقیقه تریلر سراسر درگیرکنندهای است که نباید از دست داده شود. مخصوصا برای آنهایی که کتاب منبع اقتباس را نخواندهاند». من عادت ندارم یک فیلم را براساس شباهتش به منبع اقتباس قضاوت کنم. تا وقتی فیلم توانسته باشد روح منبع اقتباس را به سینما ترجمه کرده باشد و تا وقتی فیلم به چیزی درخور توجه و بیکم و کسر تبدیل شده باشد لازم نیست که برای ایرادگیری و زدن کمبودهای فیلم توی سرش، سراغ کتاب رفت. اما «بازی جرالد» من را در موقعیت دوگانهای قرار داد. از یک طرف فلاناگان (منهای پایانبندی مونولوگمحورش) فیلم محکم و جذابی ساخته و از طرف دیگر کافی است کتاب کینگ را خوانده باشید تا متوجه دو کمبود بزرگ در فیلم شوید. کمبودهایی که نمیتوان چشم را روی آنها بست. دارم دربارهی عدم انتقال دو ویژگی مهم از کتاب به فیلم صحبت میکنم که نادیده گرفتن آنها برای کسی که کتاب را مطلعه کرده توی ذوق میزند.
مشکل اول این است که فیلم خیلی زود تمام میشود. در حالی ما داریم دربارهی یک کتاب هزار صفحهای که نسخهی صوتیاش ۱۱ ساعت است حرف میزنیم. حالا سروته این محتوا در حدود یک ساعت و ۴۰ دقیقه هم آمده است. در نگاه اول میتوان گفت فلاناگان تصمیم گرفته تا اضافات داستان را حذف کند. ولی نکته این است که «بازی جرالد» اضافه ندارد. با اینکه داستان در طول دو-سه روز اتفاق میافتد، اما کینگ موفق شده تا با تمرکز روی جزییات تکتک دقایق و ساعتهایی که جسی پشت سر میگذارد نشان دهد که این دو-سه روز برای جسی حکم یک قرن را دارند. کینگ هر صحنه از داستانش را صفحهها بعد از صفحهها کش میدهد و بهطرز سرسامآوری روی جزییات تمرکز میکند. صحنهای که جسی سعی میکند به لیوان آب دست پیدا کند طوری روایت میشود که انگار قرار نیست تمام شود. توصیفات جسی از سگ ولگرد و حضور مرد ناشناس در اتاقش پدر جزییات را در آورده است! کینگ از این طریق موفق شده به بهترین شکل ممکن ما را جای وضعیت جسی بگذارد. جای آدم خستهی نیمهبیهوشی با سرگیجه و سردرد و بدن درد که ثانیهها مثل بهترین پنیرهای پیتزا برایش کش میآیند. جسی در کتاب شاید تا یک روز بعد از گرفتار شدنش شروع به مبارزه برای رهایی نمیکند. او کاملا تسلیم شده است. حالت آدمی را دارد که یک بسته قرص خواب خورده و همزمان پشت فرمان ماشین نشسته است.
مشکل اول این است که فیلم خیلی زود تمام میشود. در حالی ما داریم دربارهی یک کتاب هزار صفحهای که نسخهی صوتیاش ۱۱ ساعت است حرف میزنیم
کینگ از طریق همین صحنهپردازیهای پرجزییات موفق شده لرزشهای دستِ جسی را منتقل کند. توانسته وحشتزدگیهای شدیدی را که به شاتدان شدن بدنش منجر میشوند به بهترین شکل ممکن منتقل کند. حالا این آدم با این وضع و حال باید برای بقایش هم تقلا کند. خب، فلاناگان با سرعت بخشیدن به پیشرفت داستان در انتقال این حس حیاتی به فیلمش شکست خورده است. ما هیچوقت احساس نمیکنیم که جسی برای مدت طولانیای در این اتاق گرفتار شده است. چون به محض اینکه میآییم چنین فکری کنیم پایان از راه میرسد. صحنهی فوقالعادهای در فیلم وجود دارد که با کمی تغییر یکراست از کتاب برداشته شده است. منظورم صحنهای است که توهمِ جرالد در مونولوگی نسبتا طولانی به آرامی به جسی نزدیک میشود و افکار خودِ جسی را به زبان میآورد. اینکه چطوری جنازهاش با چهرهای شوکه قرار است توسط پلیس پیدا شود و اینکه چگونه بدنش قرار است توسط مامور کالبدشکافی از هم پاره شود تا غذای داخل معدهاش را مطالعه کنند. صحنهای که هم روانشناسی جسی را روی دایره میریزد، هم نشان میدهد که جسی همیشه مشغول مبارزه برای رهایی نیست و بعضیوقتها در افکار ترسناکش گم میشود و هم گذشت زمان را ترسیم میکند. خب، اگرچه کتاب پر از چنین صحنههایی است، اما فیلم آنها را کم دارد. آره، دست فیلم مثل کتاب باز نیست که اینقدر روی جزییات تمرکز کند، ولی من دوباره مجبورم به «۱۲۷ ساعت» اشاره کنم که موفق شده حس تسلیم شدنِ شخصیت اصلیاش را تصویری کند. یعنی ما نه تنها گذشت زمان را درک میکنیم، بلکه به نقطهای که کاراکتر به آن میرسد هم میرسیم: او چیزی برای از دست دادن ندارد.
کمبود دوم فیلم نسبت به کتاب هم مربوط به مرد مهتابی میشود. یک شب یک مرد مخوفِ ناشناس در اتاق جسی ظاهر میشود. راز این است که آیا جسی توهم زده و این مرد را دیده یا آنطور که خود جسی ادعا میکند واقعا یک آدم ناشناس در چند قدمی تختش ایستاده است؟ کتاب کینگ در پرداخت به ماهیت مرد مهتابی به یک معما دست پیدا میکند. کینگ در طولانیمدت به اندازهی کافی برای باور کردن یا شک کردن به واقعیبودن یا نبودن مرد مهتابی بهمان مدرک و سرنخ میدهد. سر در آوردن از واقعیت این بابا، به چیزی تبدیل میشود که دوست داریم هرچه زودتر کتاب را برای فهمیدن ماهیت او تمام کنیم و کینگ هم طبق معمول با یکی از آن پایانبندیهای اول شخصش این کار را انجام میدهد. در فیلم اما ماهیت مرد مهتابی به یک معما تبدیل نمیشود. یعنی ریتم فیلم آنقدر سریع است که فرصت کافی برای پرداخت به او وجود ندارد. بنابراین زمینهچینی لازم برای پردهبرداری نهایی صورت نمیگیرد. در نتیجه پایانبندی فیلم آنقدر شتابزده از کار در آمده که انگار دارید یک موزیک را با سرعت ضرب در سه گوش میکنید. از روی همان دور تند میتوانید حدس بزنید که موزیک روی دور نرمال غوغا میکند، اما کاری از دستتان بر نمیآید. نتیجه کم و بیش همان اتفاقی است که اوایل امسال برای «کالبدشکافی جین دو» (The Autopsy Of Jane Doe) افتاد. یک نیمهی اول قوی و خلاقانه که در عین پتانسیل داشتن به یک پایانبندی پرت و پلا منجر شد. «بازی جرالد» کتاب آسانی برای اقتباس نیست. مایک فلاناگان هم اگرچه موفق نشده اقتباس بینقص و کاملی از آن ارائه بدهد، اما آنقدر موفق بوده است که بتوانم تماشای «بازی جرالد» را بهتان پیشنهاد کنم.
نظرات