نقد فیلم Happy Death Day - روز مرگت مبارک

سه‌شنبه ۱۰ بهمن ۱۳۹۶ - ۲۲:۰۱
مطالعه 15 دقیقه
2018-1-5f429a72-a8b0-4af4-bde3-5af30f0dff5b
فیلم‌ Happy Death Day می‌خواهد با ترکیب ایده‌ی دو فیلم مشهور دیگر به یک نتیجه‌ی جدید برسد، اما وای به حال روزی که سازندگان دلیل اصلی موفقیت منابع الهامشان را ندانند.
تبلیغات

فیلم‌های خوب حتما نباید به‌طرز دگرگون‌کننده‌ای نوآورانه باشند. حتما نباید ژانرشان را زیر و رو کنند و حتما مجبور نیستند تماما غافلگیرکننده ظاهر شوند. اما حتما باید اصول و قوانین ژانر را به درستی اجرا کنند. حتما باید خلاقیت‌های منحصربه‌فرد خودشان را داشته باشند و حتما باید کمی جسارت و تازگی از خود نشان دهند. از همه‌چیز مهم‌تر این فیلم‌ها باید هویت خودشان را بشناسند و از دو دستی چسبیدن به آن و گرفتن آن بالای سرشان و به نمایش گذاشتن آن برای همه و افتخار کردن بهش خجالت نکشند. «روز مرگت مبارک» (Happy Death Day)، یکی از پرفروش‌ترین فیلم‌های ترسناک استودیوی بلام‌هوس در سال ۲۰۱۷، شاید از لحاظ هنری در حد و اندازه‌ی «گسست» (Split) و «برو بیرون» (Get Out) نبود و به اندازه‌ی آنها موردانتظار نبود، اما به نظر می‌رسید قرار بود به یکی از فیلم‌های خوب دسته‌ی دوم تبدیل شود. از سر و روی «روز مرگت مبارک» می‌بارید که این فیلم کمر بسته تا به یکی از آن فیلم‌های ترسناک مفرح و بامزه و بی‌مغزی که راستش این روزها تقریبا منقرض شده‌اند تبدیل شود. «روز مرگت مبارک» فیلمی است که حیاتش را به دو فیلم کلاسیکِ دیگر مدیون است. کانسپت اولیه‌ی این فیلم ترسناک ترکیب ایده‌ها و حال‌ و هوای دو فیلم «روز موش‌خرما» (Groundhog Day) و «جیغ» (Scream) است. اولی کمدی/درام کلاسیکی با بازی بیل موری است و به مرد خودخواهی می‌پردازد که در یک روز از زندگی‌اش گرفتار شده و مجبور می‌شود آن را بارها و بارها پشت سر هم تکرار کند و دومی اسلشر معروف وس کریون است که به درگیری بچه‌های دبیرستانی با قاتلی نقاب‌دار می‌پردازد. هر دو فیلم‌های بزرگی در ژانرهای خودشان هستند و هر دو با ایده‌های غیرمنتظره یا کلیشه‌زدایی‌هایشان مورد تحسین قرار گرفته‌اند. حالا «روز مرگت مبارک» قصد دارد این دو را با هم مخلوط کند. شاید ایده‌ی کاملا جدیدی به نظر نرسد، اما تصور اینکه ترکیب این دو فیلم چه نتیجه‌ای در بر خواهد داشت آن‌قدر هیجان‌انگیز است که آدم را برای تماشایش کنجکاو کند.

دختری دانشگاهی به اسم تری (جسیکا روث) یک شب توسط قاتل سیاه‌پوش ناشناسی که نقاب نوزاد به صورت زده به قتل می‌رسد، اما او پس از مرگ دلخراشش، چشمانش را به جای آن دنیا، در همین دنیا باز می‌کند. همه‌چیز ری‌ست می‌شود و تری با وجود اینکه اتفاقی را که برایش افتاده است به خاطر دارد، اما به آغاز همان روزی که شب‌اش به قتل می‌رسد بازمی‌گردد و دوباره چشمانش را در اتاق دوست نه چندان صمیمی‌اش کارتر باز می‌کند. تری در ابتدا همه‌چیز را در حد یک دژاوی قوی رد می‌کند، اما به محض اینکه شب فرا می‌رسد، دوباره آن قاتل نقاب‌دار برای فرو کردن چاقویش در شکم او ظاهر می‌شود. این روند آن‌قدر تکرار می‌شود که تری را به مرز جنون و سراسیمگی می‌رساند و مجبورش می‌کند تا به فکر راه‌حلی برای وضعیت قمر در عقربش بیافتد. ترکیب ایده‌‌های «روز موش‌خرما» و «جیغ» به این معنی است که دو ویژگی داستانی اصلی آن فیلم‌ها در «روز مرگت مبارک» حضور دارند. «روز موش‌خرما» درباره‌ی این بود که چگونه می‌توان با استفاده از تک‌تک ثانیه‌های زندگی‌مان به آدم دست‌و‌دل‌بازتر و عاشق‌تر و بهتری تبدیل شویم و «جیغ» هم حول و حوش معماپردازی و ماجراجویی و کشف هویت قاتل می‌چرخید. پس، در «روز مرگت مبارک» هر دوی «احساس» و «کنجکاوی» را یک‌جا داریم. این در حالی است که طبیعتا دستِ «روز مرگت مبارک» خیلی برای اجرای دیوانه‌بازی‌های معمول فیلم‌های اسلشر بازتر از «جیغ» است. نتیجه چیز جدیدی است: یک فیلم ویدیو گیمی.

2018-1-18da98a8-3fb5-4a96-80eb-a4645fefeb92

اسکات لابدل به عنوان نویسنده‌ی فیلمنامه در تئوری موفق شده از طریق مخلوط کردن این ایده‌ها علاوه‌بر حفظ ویژگی‌های دو فیلم مورد الهامش، به یک غذای کاملا جدید دست پیدا کند. فیلمی که هم مزه‌ی آشنایی دارد و هم یک ماجراجویی جدید است. هم ایده‌ی قدیمی فیلم‌های موردعلاقه‌مان را برداشته است و هم می‌تواند به چیزی تبدیل شود که آن فیلم‌ها نمی‌توانستند. چیزی که در «جیغ» فقط یک اسلشر مطلق بود در ترکیب با ری‌ست شدن زندگی شخصیت اصلی پس از هر بار مرگ، حالتی ویدیو گیمی به خود گرفته است. انگار تری هر روز صبح مرحله‌ای از یک بازی نقش‌آفرینی را شروع می‌کند و پس از هر بار شکست خوردن و مُردن، به چکپوینت قبلی باز می‌گردد. او تمام دارایی‌ها و پیشرفتش را از دست می‌دهد، اما در عوض تجربه کسب می‌کند. قاتل نقاب‌دار حکم غول‌آخر مرحله را دارد. تری در ابتدا نقش یکی از آن گیمرهای شتاب‌زده‌ و بی‌حوصله‌ای را دارد که سرشان را پایین می‌اندازند و بدون هیچ‌گونه آمادگی قبلی به سوی محل قرارگیری غول‌آخر حمله می‌کنند و خیلی راحت کشته می‌شوند. چیزی که تری نمی‌داند این است که او در یک بازی جهان‌ آزاد قرار گرفته است. شاید راه رسیدن به غول‌آخر بازی باز باشد، اما او هم در آسیب‌پذیرترین حالتش بازی را شروع می‌کند. کاراکترش هیچ زره و سلاح و سپر و معجون و جادوی قدرتمندی برای مبارزه ندارد. او هنوز کاراکترش را برای رویارویی با قوی‌ترین دشمن بازی ارتقا نداده است. او نباید زمانی را که تا فرا رسیدن شب دارد به بطالت بگذراند. در عوض باید گوشه و کنار دنیای بازی را جستجو کرده تا اطلاعاتی درباره‌ی دشمنش به دست بیاورد. تا بفهمد او دقیقا چه جور موجودی است و چگونه می‌تواند از شرش خلاص شود. چگونه می‌توان برای تماشای چنین فیلمی کنجکاو نشد؟ این ایده اگر به درستی بسط پیدا کند شاهد یکی از آن فیلم‌های ویدیو گیمی شگفت‌انگیزی هستیم که ساخت سینمای سرگرم‌کننده را به بقیه آموزش می‌دهند.

این فیلم شاید روی کاغذ تمام خصوصیات لازم برای تبدیل شدن به یک کمدی/ترسناکِ جذاب را کنار هم داشته باشد، اما هیچ استفاده‌ای از آنها نکرده است

خبر بد این است که دل‌تان را برای تبدیل شدن «روز مرگت مبارک» به چیز هیجان‌انگیزی که توصیف کردم صابون نزنید. این فیلم شاید روی کاغذ تمام خصوصیات لازم برای تبدیل شدن به یک کمدی/ترسناکِ جذاب را کنار هم داشته باشد، اما هیچ استفاده‌ای از آنها نکرده است. تا حالا برایتان اتفاق افتاده است که کاراکترهای یک فیلم پیتزایی-بستنی‌ای-هات‌داگی-خوراکی-چیزی می‌خرند و شروع به خوردن می‌کنند، اما خیلی زود اتفاقی می‌افتد که مجبور می‌شوند آن خوراکی را دست‌نخورده به درون سطل آشغال بیاندازند و به آن کار برسند. حتما سابقه داشته از هدر رفتن غذای بیچاره افسوس خورده باشید. مخصوصا وقتی با شکم گرسنه در حال تماشای فیلم هستید. آن وقت غذاهایی که کاراکترها می‌خورند اهمیت بیشتری نسبت به داستان شخصی‌شان پیدا می‌کند. خب، من را آن تماشاگر گرسنه‌ی فیلم، «روز مرگت مبارک» را همان خوراکی‌ای که آب را از لب و لوچه‌ی آدم آویزان می‌کند و سازندگان فیلم را نیز همان کاراکتر داخل فیلم که که غذایش را نخورده دور می‌ریزد تصور کنید. من گرسنه‌ی کمدی/ترسناک‌های دهه‌ی هشتادی هستم. یکی از دلایلی که اواخر دهه‌ی هفتاد و کل دهه‌ی هشتاد، دوران به‌یادماندنی و مقدسی در وقایع‌نگاری تحول ژانر وحشت شناخته می‌شود به خاطر این است که آن فیلم‌ها هیچ حد و مرزی برای خودشان در نظر نمی‌گرفتند. بی‌دلیل با دست خودشان به دور خودشان خط قرمز نمی‌کشیدند. یکی از دلایلی که دهه‌ی هشتاد را به عنوان یکی از دوران‌های شکوفایی ژانر وحشت می‌دانند به خاطر این است که در این دوران شاهد بی‌مووی‌های زیادی هستیم که حتی وقتی از لحاظ کیفیت فیلمسازی خوب نیستند هم در عوض آن‌قدر عجیب و دیوانه‌وار هستند که نمی‌توان از دیدنشان لذت نبرد.

«روز مرگت مبارک» به خاطر خط داستانی غیرمنطقی‌اش، دختر دانشگاهی‌اش، قاتل نقاب‌دارش، قتل‌های فراوانش و کاراکترهای مضحکش یکی از این فیلم‌ها به نظر می‌رسید. به عبارت دیگر «روز مرگت مبارک» هیچ عذر و بهانه‌ای برای بد بودن ندارد. یا حداقل هیچ عذر و بهانه‌ای برای کسل‌کنند‌ه‌بودن ندارد. این فیلم سناریوها و فرصت‌های بسیاری برای بهره بردن دارد. اما مشکل این است که سازندگان تمام پتانسیل‌های این فیلم را درون سطح زباله می‌اندازند و در را روی آنها می‌گذارند. دلیلش هم به خاطر این است که اگرچه «روز مرگت مبارک» به عنوان ترکیبی از «روز موش‌خرما» و «جیغ» بازاریابی شده است و شاید به همین دلیل چراغ سبز گرفته است، اما در حال تماشای این فیلم به نظر می‌رسد سازندگان حتی یک بار هم آن دو فیلم را ندیده‌اند. انگار اصلا نمی‌دانند این دو فیلم به خاطر چه چیزی پرطرفدار و محبوب هستند. الهام‌برداری «روز مرگت مبارک» از این دو فیلم در سطحی‌ترین شکل ممکن اتفاق افتاده است. مثل این می‌ماند که من تصمیم بگیریم فیلمی با الهام از «پالپ فیکشن» بسازم، اما تنها چیزی که از این فیلم می‌دانم خط زمانی نامنظمش است. خط زمانی نامنظم «پالپ فیکشن» یک دلیل روایی و تماتیک دارد که تارانتینو از آن به عنوان ابزاری متفاوت برای ارائه‌ی محتوایی که در ذهن دارد استفاده می‌کند. همچنین خط زمانی نامنظم «پالپ فکیشن» در کنار شخصیت‌پردازی عمیق، دیالوگ‌نویسی‌های تند و تیز و اتفاقات غیرمنتظره‌ای که بی‌وقفه برای کاراکترها می‌افتد فقط یکی از چندین و چند عنصری است که این فیلم را به فیلم بزرگی تبدیل می‌کند. در یک کلام خط زمانی نامنظم «پالپ فیکشن»، تنها عنصر سازنده‌ی «پالپ فیکشن» نیست. چنین چیزی درباره‌ی «روز موش‌خرما» و «جیغ» هم صدق می‌کند. ایده‌ی تکرار شدن یک روز از زندگی شخصیت اصلی فقط نقطه‌ی شروعی برای روایت یک داستان تاثیرگذار و بامزه است و «جیغ» فقط به گوست‌فیس خلاصه نمی‌شود. سازندگان «روز مرگت مبارک» اما تنها چیزی که از این دو فیلم فهمیده‌اند بیرونی‌ترین و واضح‌ترین لایه‌شان است. «روز مرگت مبارک» هیچ چیزی از خود ندارد. یا اگر داشته باشد هیچ استفاده‌ای از آن نمی‌کند. فیلم به حدی موبه‌مو دنبال‌کننده‌ی فرمول «روز موش‌خرما» است که انگار نویسنده فقط از آن فیلم به عنوان منبع الهام استفاده نکرده، بلکه فیلمنامه‌ی آن را جلوی خود گذاشته و صحنه به صحنه آن را با کیفیت بسیار بدی با کاراکترهای خودش بازنویسی کرده است.

2018-1-ec3dc0ad-f466-4c72-945f-57a14a021879

درست مثل «روز موش‌خرما»، در «روز مرگت مبارک» هم با پروتاگونیستِ خودخواه و گستاخی طرفیم که اطرافیانش دل خوشی از او ندارند و معلوم است که مدت‌هاست که دارند رفتار بدش را تحمل می‌کنند. خب، این شباهت در اصل بد نیست. فقط مشکل این است که اگر در «روز موش‌خرما» شخصیت فیل کانرز، با بازی بیل موری در عین عوضی‌بودن، دوست‌داشتنی و باهوش بود و در عین تکبر، می‌شد انسانیتی را که در اعماق روحش مخفی شده و منتظر فرصتی برای بیرون آمدن است تشخیص داد، چنین چیزی درباره‌ی تری صدق نمی‌کند. تری در این فیلم یکی از همان تین‌ایجرهای لوسِ مصنوعی است. پس احساسات‌مان نسبت به او بین دو چیز در نوسان است. یا ازش متنفر می‌شویم یا هیچ احساسی بهش نداریم. تلاش فیلم برای توجیه رفتار خودخواهانه‌ی تری و تزریق کمی انسانیت به او هم آن‌قدر دیر و آن‌قدر کلیشه‌ای است که نه تنها تغییری ایجاد نمی‌کند، بلکه باعث سقوط سنگین‌تر فیلم به درون سانتیمانتالیسم مطلق هم می‌شود. دوباره با یکی از آن سکانس‌های مثلا اشک‌آوری طرفیم که دختری جلوی پدرش می‌نشیند و درباره‌ی مرگ مادرش و از این‌جور چیزها مدیحه‌سرایی می‌کند، هر دو یک فصل با هم گریه می‌کنند و قرار می‌گذارند که از این به بعد هوای هم را داشته باشند. در حالی که نه ما پدر تری را تا قبل از آن صحنه دیده‌ایم و نه دقیقا ‌می‌دانیم دلیل دلخوری و ناراحتی آنها از یکدیگر چیست. اما فیلم با این سکانس همچون نقطه‌ی اوج یک قصه‌گویی طولانی‌مدت رفتار می‌کند. حالا این را مقایسه کنید با رابطه‌ی کاراکتر فیل کانرز در «روز موش‌خرما» با کاراکتر ریتا هنسون که چه تحول احساسی جذابی را در طول فیلم تجربه می‌کنند. کاراکتر بیل موری در «روز موش‌خرما» پله به پله پیشرفت می‌کند تا از آدمی خودخواه به انسانی قابل‌احترام برسد. ما پروسه‌ی این تغییر شخصیتی را با جزییات و مهارت کامل با تمام وجود احساس می‌کنیم. اینجا اما خبری از هیچ قوس شخصیتی‌ قابل‌لمسی نیست. تری یک‌دفعه در پایان فیلم تصمیم می‌گیرد تا انسان خوبی باشد و خوب می‌شود!

انگار نویسنده فقط از «روز موش‌خرما» به عنوان منبع الهام استفاده نکرده، بلکه فیلمنامه‌‌‌ی آن را جلوی خود گذاشته و صحنه به صحنه آن را با کیفیت بسیار بدی با کاراکترهای خودش بازنویسی کرده است

وقتی فیلم خودش را جدی نمی‌گیرد، جلوه‌ی بامزه‌اش را رو می‌کند. مونتاژی در پرده‌ی دوم فیلم است که تلاش‌های خنده‌دار تری برای مخفی‌کاری و جاسوس‌بازی برای پیدا کردن قاتلش و مرگ‌های اجتناب‌ناپذیرش را به تصویر می‌کشد. این مونتاژ گوشه‌ای از چیزی را که این فیلم می‌توانست باشد به نمایش می‌گذارد: یک اسلشر غیرجدی که خودش دستی‌دستی می‌خواهد که مسخره‌اش کنیم و از مرگ به عنوان جوک استفاده می‌کند. متاسفانه این مونتاژ فقط یک مونتاژ است. بقیه‌ی فیلم به جای خوش گذراندن، خودش را درگیر روایت تلاش تری برای تبدیل شدن به انسان بهتری می‌کند. قبول که این درگیری درونی اصلی کاراکتر بیل موری در «روز موش‌خرما» است، اما این دلیل نمی‌شود که باید آن را یکراست به این فیلم انتقال داد. فضای این دوتا فیلم خیلی با هم فرق می‌کند. نویسنده باید هدف داستان خودش را پیدا کند، اما «روز مرگت مبارک» به جای پیدا کردن هویت خودش، هویتِ فیلم دیگری را کپی-پیست می‌کند. قضیه وقتی بدتر می‌شود که «روز مرگت مبارک» در کپی-پیست کردن هم لنگ می‌زند.

دلیل کارکردِ قوس شخصیتی فیل کانرز در آن فیلم به خاطر این بود که او در ابتدا شروع به لذت بردن از اتفاقی که برایش افتاده می‌کند. او از تکرار و ری‌ست شدن روزش به عنوان فرصتی برای انجام هرکاری که دلش می‌خواهد و شکستن همه‌ی خط قرمزها و محدودیت‌هایی که دارد استفاده می‌کند. تا اینکه بالاخره حتی این کار هم نمی‌تواند شرایطش را بهبود ببخشد. بالاخره همه‌چیز تکراری شده و او را به افسردگی شدید می‌کشاند. او آن‌قدر منزوی می‌شود که تنها چیزی که می‌ماند فکر کردن به توخالی‌بودنِ زندگی‌اش است. حتی بعد از این هم فیل کانرز تصمیم نمی‌گیرد تا به آدم بهتری تبدیل نمی‌شود. او به روش‌های مختلفی دست به خودکشی می‌زند. او به جای رویارویی با درگیری درونی‌اش و اشتباهات و خرابکاری‌هایش، فرار از آنها از طریق مرگ را انتخاب می‌کند. تازه بعد از اینکه او متوجه می‌شود هیچ راهی برای خلاص شدن از این مخمصه وجود ندارد، یواش‌یواش تسلیم شده و تصمیم به خودکاوی می‌گیرد. «روز مرگت مبارک» اما یک ماموریت روشن برای تری در نظر می‌گیرد: قاتل را پیدا کن. ولی فیلم هیچ‌وقت رابطه‌ای بین تکاپوی او برای پیدا کردن قاتل و اطلاع پیدا کردنش از اینکه چه انسان بدی است ایجاد نمی‌کند. مسئله این است که تری اول باید به خودخواهی‌هایش ادامه بدهد تا برای خلاص شدن از حلقه‌ی تکرارشونده‌ی زندگی‌اش متوجه‌ی مشکل درونی‌اش شود، اما در اینجا تلاش تری برای تبدیل شدن به انسانی بهتر به جای اینکه رابطه‌ی تنگاتنگی با تجسسش برای پیدا کردن قاتل داشته باشد، شبیه یک خرده‌پیرنگ بی‌اهمیت است که در گوشه‌ی داستان اصلی جلو می‌رود. در نتیجه این خرده‌پیرنگ نه تنها تاثیرگذار نمی‌شود، بلکه اتفاقا هر وقت فیلم سراغ آن می‌رود، همان اندک انرژی‌اش را نیز از دست می‌دهد.

2018-1-37d234e4-6ee6-40f4-b6fa-ae9845c14d35

مشکل بعدی این است که انگار «روز مرگت مبارک» در رابطه با تعریف اسلشر دچار سوءبرداشت شده است. چون اسلشری که خون نداشته باشد، اسلشر نیست. اسلشری که شامل تصاویری از پاره شدن گوشت انسان نباشد اسلشر نیست. اسلشری که حاوی صحنه‌ای از مخفی شدنِ تیغ چاقو در عمق بدن یا فرو رفتن چکش در عمق مغز نباشد، اسلشر نیست. اسلشری که قتل‌های خون‌بار و دیوانه‌وار نداشته باشد اسلشر نیست. و «روز مرگت مبارک» هیچکدام از اینها را ندارد. شاید درجه‌ سنی غیربزرگسالانه‌ی فیلم‌های اکشن و ابرقهرمانی به زور قابل‌‌درک باشد، اما ساختن یک اسلشر پاستوریزه نه. این کار هیچ فرقی با حذف یکی از ستون‌ها و اجزای اصلی یک ژانر ندارد. باز دوباره شاهد تکرار همان ماجرای «جنگ جهانی زی» هستیم. فیلمی که خشونت‌ عریان از سر و رویش می‌بارد، اما به‌طرز آشکاری دست به خودسانسوری می‌زند. این در حالی است که «روز مرگت مبارک» از آن اسلشرهایی است که یکی از بزرگ‌ترین جذابیت‌هایشان، اکشن‌های کمیکشان که به قتل‌های فجیع منجر می‌شوند است. اهمیت این موضوع در این فیلم به خصوص وقتی بیشتر می‌شود که اینجا با قتلِ خود شخصیت اصلی سروکار داریم. تماشای مرگ‌های متوالی شخصیت اصلی از آن چیزهایی است که در کمتر فیلمی می‌بینیم. پس این موضوع باید به یکی از ویژگی‌های یگانه‌ی این فیلم تبدیل شود. اما تقریبا همه‌ی قتل‌های «روز مرگت مبارک» به فرو آمدن چاقو و کات به سیاهی خلاصه شده است. مثل این می‌ماند که صحنه‌های کشت و کشتار فیلم‌های «اره» به اشاره به آنها و کات به سیاهی سرهم‌بندی شوند. اسلشری که حال آدم را بهم نزد، اعصاب آدم را خراب نکند، با دیوانه‌بازی‌هایش خنده‌دار نشود و شوکه‌کننده ظاهر نشود اسلشر نیست و «روز مرگت مبارک» هیچکدام از اینها را ندارد. جامپ‌اسکرها نه تنها بدون تعلیق هستند، بلکه خنده‌دار هم نیستند. چیزی به اسم معماپردازی هم وجود ندارد. فیلم در همان ۲۰ دقیقه‌ی اول خیلی تابلو هویت قاتل را لو می‌دهد. تازه انگیزه‌ی قاتل برای کشتن تری هم احمقانه است. همه‌چیز به چیزی در مایه‌های «از قیافه‌ی تو خوشم نمیاد» خلاصه شده.

مشکل بعدی این است که انگار «روز مرگت مبارک» در رابطه با تعریف اسلشر دچار سوءبرداشت شده است

یک نمونه از پتانسیل‌های هدررفته‌ی این فیلم و عدم بسط دادن ایده‌هایش را می‌توانید در زمینه‌ی جدی نگرفتن عواقب مرگ‌های تری دید. ماجرا این است که تری پس از چندباری کشته شدن و بازگشت به چکپوینت قبلی متوجه می‌شود مرگ‌هایی که تحمل کرده به‌طور کلی فراموش نشده‌اند، بلکه روی بدن او تاثیرگذار بوده‌اند. یعنی به عبارت دیگر تری بی‌نهایت جان برای مُردن ندارد، بلکه بالاخره پس از مدتی برای همیشه گیم اور خواهد شد. برای همیشه خواهد مُرد. اینکه او می‌تواند بدون هیچ‌گونه عواقبی کشته شده و دوباره برگردد هرگونه تعلیقی را از درگیری‌هایش با قاتل حذف می‌کند، اما معرفی این قانون باعث می‌شود تا به این نتیجه برسیم که تری آن‌قدرها هم در مُردن آزاد نیست. آن‌قدرها هم ضدضربه نیست. باعث می‌شود تا مبارزه‌ی او اهمیت و فوریت تازه‌ای پیدا کند. این موضوع به این معنی است که درگیری‌های فیزیکی پایانی بین تری و قاتل باید حالتی مرگ و زندگی به خود بگیرند. فقط مشکل این است که چنین اتفاقی نمی‌افتد. چون این ایده بلافاصله به محض معرفی شدن فراموش می‌شود و فیلم طوری رفتار می‌کند که انگار اصلا وجود ندارد. فیلم هیچ استفاده‌ای از آن نمی‌کند. تری در درگیری‌های پایانی‌اش با قاتل هیچ نگران این نیست که بدنش دیگر تحمل مرگ‌های بیشتری را ندارد. او خیلی راحت به مصاف با مرگ می‌رود و بدون هیچ‌گونه عواقبی به همان شکل بازمی‌گردد. درست برخلاف «روز موش‌خرما» که به تمام جنبه‌های بامزه‌ی ایده‌اش پرداخته بود و مثل بچه‌ای که یک اسباب‌بازی جدید هدیه گرفته با اشتیاق با آن خوش می‌گذراند، «روز مرگت مبارک» به فراتر از افق محدودی که برای خودش تعیین کرده تجاوز نمی‌کند. به محض اینکه تری متوجه می‌شود باید با شکست دادن قاتلش به تکرار یک روز از زندگی‌اش پایان بدهد، تصمیم می‌گیرد تا یواشکی زاغ سیاه دوستانش را چوب بزند تا هویتش را کشف کند، اما راه‌های آسان‌تری هم وجود دارد. مثل سوار شدن در ماشین و رانندگی کردن تا طلوع خورشید فردا. مثل خریدن اسلحه و منتظر نشستن در یک فضای باز برای رسیدن قاتل. مثل انجام یک خلاف کوچک و سر در آوردن از زندان پلیس. مثل رفتن به کلاس دفاع شخصی تا وقتی که بتواند حال قاتلش را بگیرد. منظورم این است فیلم هیچ‌وقت به مخاطب رودست نمی‌زند. هیچ‌وقت از مسیر قابل‌پیش‌بینی ابتدایی‌اش منحرف نمی‌شود.

نهایتا اگرچه «روز مرگت مبارک» تمام مواد اولیه لازم برای تبدیل شدن به نسخه‌ی جدیدی از «لبه‌ی فردا» (Edge of Tomorrow) را دارد، اما این کجا و آن کجا. مقایسه‌ی این دو فیلم به خوبی نشان می‌دهد که «روز مرگت مبارک» در چه زمینه‌هایی اشتباه کرده است. حکمرانی اکشن‌های کامیک‌بوکی دیوانه‌وار در «لبه‌ی فردا» در مقابل پایین آوردن غلظت خصوصیات فیلم‌های اسلشر در اینجا. در‌هم‌تنیدگی درگیری درونی (بزدلی کاراکتر تام کروز و قهرمان شدنش از طریق مُردن و بازگشتن) و درگیری بیرونی (کشتن ملکه‌ی موجودات فضایی) در «لبه‌ی فردا» و ساز مخالف زدنِ خط‌های داستانی «روز مرگت مبارک». تزریق تنش به پرده‌ی سوم «لبه‌ی فردا» (اطلاع کاراکتر تام کروز از عدم توانایی ری‌ست کردن روز) در مقابل فراموش شدن قانون مشابه‌ای در «روز مرگت مبارک». نهایت بهره‌‌گیری «لبه‌ی فردا» از ایده‌ی جنون‌آمیزش برای تولید خنده و اتفاقات غیرمنتظره (جایی که کاراکتر تام کروز زیر چرخ ماشین له می‌شود!) در مقابل روند قابل‌پیش‌بینی «روز مرگت مبارک». اگر «لبه‌ی فردا» با ایده‌اش همچون یک دوست صمیمی رفتار می‌کرد، «روز مرگت مبارک» با ایده‌اش آن‌قدر معذب است که انگار در حال تماشای گفتگوی دختر و پسری خجالتی در مراسم خواستگاری هستیم! «روز مرگت مبارک» می‌داند با ترکیب سبزی و گوشت و لوبیا قرمز، قرمه‌سبزی تولید می‌شود، اما نه تنها نمی‌داند چه زمانی باید چه مقدار از آنها را به قابلمه اضافه کند، بلکه تصمیم می‌گیرد تا حالا که سبزی ندارد، یک قرمه‌سبزی بدون سبزی درست کند. «روز مرگت مبارک» فیلم بی‌هویتی است و از آن بدتر این است که در قرض گرفتن هویت دیگران هم شکست می‌خورد. فیلمی که فاقد یک هدف مشخص است و در تصمیم‌گیری برای اینکه چه چیزی می‌خواهد باشد سردرگم است. فیلمی که به جای شوخی کردن و خوش گذراندن با کلیشه‌های ژانر، آنها را بی‌تغییر به کار می‌گیرد. فیلمی که نه به اندازه‌ی کافی ترسناک است، نه به اندازه‌ی کافی خون‌آلود است و نه به اندازه‌ی کافی خنده‌دار است. نتیجه فیلمی است که فقط در حرف «اسلشر» است و در عمل بُرندگی این ژانر را کم دارد.

مقاله رو دوست داشتی؟
نظرت چیه؟
داغ‌ترین مطالب روز

نظرات