نقد فصل اول سریال Altered Carbon - کربن تغییریافته
«کربن تغییریافته» (Altered Carbon) متاسفانه یا خوشبختانه جزو یکی از آن سریالهایی قرار میگیرد که هم بعضیوقتها از دستش کفری میشویم و هم با آن خوش میگذرانیم. هم از اشتباهات واضحش افسوس میخوریم و هم نمیتوانیم دست از تماشا کردنش برداریم. هم از ریتم داستانگویی شلختهی اکثر سریالهای نتفلیکس ضربه خورده است و هم امکان ندارد صدای شلیک تفنگهای آیندهنگرانهاش را بشنوید و قند توی دلتان آب نشود و در انتظار شنیدن صدای شلیک بعدی که معلوم نیست کی میآید اما بدونشک خواهد آمد گوشهایتان را تیز نکنید. «کربن تغییریافته» هم خستهکننده است و هم درگیرکننده. هم بعضیوقتها به غذای خارجی شیک و گرانقیمت اما عجیب و غریب و بیمزهای تبدیل میشود که به زور آب هم از گلو پایین نمیرود و هم بعضیوقتها تبدیل به همان ساندویچ فلافلِ راحتالحلقومی میشود که در یک چشم به هم زدن در معده جا خوش میکند. اما چرا «متاسفانه»؟ به خاطر اینکه متاسفانه برخلاف چیزی که انتظار میرفت «کربن تغییریافته» جزو یکی از بینقصترین و قویترین سریالهای روز و یکی از نوآورانهترین و پیشرفتهترین آثار علمی-تخیلی سینما/تلویزیون قرار نمیگیرد، ولی «خوشبختانه» به خاطر اینکه خوشبختانه این حرف به این معنی نیست که با سریال کاملا بیخاصیتی طرفیم که تماشا نکردنش فکر بهتری نسبت به تماشا کردنش است. «کربن تغییریافته» بههیچوجه سریال غیرقابلتحملی نیست و احتمالا اگر از طرفداران علمی-تخیلیهای عجیب و غریب و سایبرپانکهای دیوانهوار باشید نباید منتظر پیشنهاد من بیاستید و در عوض باید همین الان بیخیال این مطلب شده و هرچه سریعتر آن را دریابید. ولی قبل از اینکه بروید باید بدانید که «کربن تغییریافته» موفق نمیشود تا تنها حفرهی باقیماندهی نتفلیکس را پُر کند. باید بدانید که «کربن تغییریافته» با وجود مبلغ کلهگندهای که خرج ساخت هر اپیزودش شده موفق نمیشود به بمب جدید حوزهی محصولات تلویزیونی تبدیل شود.
حتما میپرسید منظورم از تنها حفرهی باقیماندهی نتفلیکس چیست؟ اگرچه نتفلیکس ره صد ساله را یک شبه طی کرد و از یک ایدهی کوچولوی قابلتوجه به یکی از غولهای تعیینکننده و انقلابی فضای سرگرمی تبدیل شد و تا جایی پیش رفته که حالا روی سینما هم تاثیرگذار است و اسمش به کابوس استودیوهای هالیوودی تبدیل شده است، اما آنها تاکنون موفقیتِ بیحرف و حدیث و غولآسایی را که دنیا را به لرزه در آورد تجربه نکردهاند. نتفلیکس سریالهای بحثبرانگیز و پرسروصدا و پرطرفدار زیادی دارد. از «۱۳ دلیل برای اینکه» (Thirteen Reasons Why) و «چیزهای عجیبتر» (Stranger Things) تا «ساختن یک قاتل» (Making of A Murdurer) و «تاج» (The Crown) و از «استاد هیچی» (Master of None) تا سریالهای ابرقهرمانی مارولیاش (حداقل چندتای اول). همهی اینها و خیلیهای دیگر سریالهای تحسینشدهای هستند که جایزههای معتبر گرفتهاند و تماشاگران بیشماری را میخکوب خودشان کردهاند. ولی هیچکدام از آنها «بازی تاج و تخت» و «برکینگ بد» و «وستورلد» نیستند. بنابراین به نظر میرسد ساخت «بازی تاج و تخت» بعدی تلویزیون، ماموریت اصلی نتفلیکس است. یا حتی اگر ماموریت اصلی مدیران این شبکه نباشد، چیزی است که خود مردم آن را طلب میکنند و بیصبرانه منتظرش رسیدنش هستند. چون شاید نتفلیکس از نظر مقدار محتوا و سرعت در ارائهی آن دست همهی شبکههای کلهگندهی کابلی را از پشت میبندد، ولی وقتی نوبت به مقایسه آن با دیگر شبکهها از لحاظ تعداد سریالهای انقلابی میرسد نتفلیکس جایگاه اول را از دست میدهد. سریالی که به همان اندازه پیشرفته و خلاقانه و پیچیده است، به همان اندازه هم طیف گستردهای از مردم را به خود جلب میکند. به همان اندازه که سرگرمکننده است، به همان اندازه هم تماشاگران را مجبور به کالبدشکافی آن برای سیراب کردن عطش جنونآمیزشان میکند. از آنجایی که اولویت نتفلیکس در چند سال اخیر همیشه روی کمیت بوده تا کیفیت و همیشه پُر بودن سرویساش از فیلمها و سریالهای جدید مهمتر از ساخت سریالهای کمتر اما بینقصتر بوده، طبیعی است که آنها با اینکه تا یک قدمی این کار میروند، ولی فقط تا یک قدمیاش، نه بیشتر.
بنابراین با نگاهی به سر و ظاهر «کربن تغییریافته» به راحتی میشد انتظار داشت که نتفلیکس برنامهی ویژهای با آن در سر دارد. میشد انتظار داشت که «کربن تغییریافته» کمر بسته تا در نوک هرم محتواهای نتفلیکس قرار بگیرد و به همان ویترینی تبدیل شود که مردم فقط و فقط به خاطر تماشا کردن آن، اشتراک نتفلیکس میخرند. همان قلابی که گرفتاران نتفلیکس را گرفتار نگه میدارد و افراد جدیدی را به خود گرفتار میکند. بالاخره داریم دربارهی سریالی حرف میزنیم که براساس یکی از شناختهشدهترین مجموعه رمانهای سایبرپانکِ یک دههی گذشته اقتباس شده است. داریم دربارهی سریالی حرف میزنیم که به نظر میرسید هر اپیزودش از پروداکشن یک بلاکباستر بهره میبرد. یک علمی-تخیلی پرخرج در حال و هوای «بلید رانر» که عادت نداریم شبیهاش را در تلویزیون ببینیم. پس آیا همهی اینها به این معنی بود که «کربن تغییریافته» قرار است همان کاری را با ژانر علمی-تخیلی انجام دهد که «بازی تاج و تخت» با فانتزیهای قرون وسطایی انجام داد؟ آیا همهی اینها به این معنی بود که «کربن تغییریافته» حکم پاسخ نتفلیکس به «وستورلد» را دارد؟ اولین چیزی که باید دربارهی «کربن تغییریافته» بدانید این است که هرچه «بازی تاج و تخت» تا قبل از فصل هفتم کلیشههای ژانرش را زیر پا میگذاشت، «کربن تغییریافته» موبهمو به آنها پایبند است. هرچه «بازی تاج و تخت» به خاطر درهمشکستن انتظاراتمان در زمینهی شخصیتپردازی و داستانگویی مشهور است، «کربن تغییریافته» موبهمو دنبالکنندهی کلیشههای آشنای داستانهای سایبرپانک است. هرچه «بازی تاج و تخت» ژانر فانتزی را پیشرفت داد و طرز فکرمان را دگرگون کرد و به سنگبنای جدیدی بعد از «ارباب حلقهها» تبدیل شد، «کربن تغییریافته» تکرار همان عناصر داستانی آشنای داستانهای سایبرپانک است. این لزوما نکتهی منفی نیست، ولی حتما به این معناست که از «کربن تغییریافته» نباید انتظار بازی تاج و تختِ ژانر علمی-تخیلی را داشته باشید.
«کربن تغییریافته» با وجود مبلغ کلهگندهای که خرج ساخت هر اپیزودش شده موفق نمیشود به بمب جدید حوزهی محصولات تلویزیونی تبدیل شود
اینکه داستانی کاملا نوآورانه نباشد بد نیست. اتفاق بد زمانی میافتد که فلان داستان فاقد خلاقیت منحصربهفرد خودش در همان فضای قدیمی باشد. اتفاق بد زمانی میافتد که سازندگان در روایت یک داستان آشنا اما مستحکم شکست بخورند. اتفاق بد زمانی میافتد که سازندگان در اجرای درست عناصر ژانر حتی بدون افزودن خلاقیتهای خاص خودشان هم مشکل داشته باشند. بنابراین اینکه «کربن تغییریافته» صرفا نوآوری خاصی در فضای سایبرپانک ایجاد نمیکند نکتهی منفی محسوب نمیشود. پس تا اینجا همهچیز امن و امان است. مشکل اصلی این است که «کربن تغییریافته» نه سریال خلاقی است و نه در اجرای درست ویژگیهای منابع الهامش که امتحان خودشان را پس دادهاند موفق ظاهر میشود. مشکل اصلی وقتی پدیدار میشود که مجبور به مقایسهی «کربن تغییریافته» و «وستورلد» میشویم. کانسپت اولیهی «وستورلد» چیزی بود که قبلا بارها و بارها نمونهاش را دیده و شنیده بودیم. روباتهایی که از بیمسئولیتی و بیرحمی خدایانشان یعنی انسانها زجر میکشند، به خودآگاهی میرسند و علیه خالقانشان شورش میکنند تا حقشان به عنوان نوع جدیدی از موجودات زنده را به چنگ بیاورند. ولی چیزی که «وستورلد» را از تمام داستانهای این حوزه متمایز میکرد توجه سرسامآورش به جزییات تحول روباتها از بردههایی که برای خودشان فکر نمیکنند، به موجودات آزادی که تمام پتانسیلشان را کشف میکنند بود. وجه تمایزش نزدیک شدن به این موضوع از زاویهی تئوریهای علمی، روانشناسی و فلسفی و بررسی موشکافانهی مرحله به مرحلهی این تغییر و تحول بود. این در حالی بود که «وستورلد» فقط روایتِ به خودآگاهی رسیدن یک سری اندروید نبود، بلکه روی نحوهی جرقه خوردن این تحول از طریق قدرت داستانگویی و اهمیت خاطرات هم تمرکز میکرد. «وستورلد» دربارهی فاصلهی وسیعِ بین گفتن تا حس کردن بود. اینکه بگوییم فلان اندروید به خودآگاهی رسیده یک چیز است، اما اینکه سناریو و کارگردانی دست به دست هم میدهند تا کاری کنند تماشاگران به معنای واقعی کلمه حس زندگی کردن و فکر کردن و دیدن دنیا به جای یک اندروید را لمس کنند چیز دیگری است.
این مهمترین دلیلی بود که ایدهی آشنای «وستورلد» را برداشت و به سرزمینهای کاملا جدیدی بُرد. آن سریال از یک ایستگاه آشنا آغاز به کار کرد، اما مسیر دستنخوردهای را برای رسیدن به مقصد انتخاب کرد. کار «کربن تغییریافته» از جایی بیخ پیدا میکند که اگرچه کارش را به عنوان نسخهی سریالی «بلید رانر» شروع میکند، ولی هیچوقت موفق نمیشود خودش را در ادامه از آن جدا کرده و هویت خودش را شکل بدهد. «کربن تغییریافته» نه تنها در ایستگاه آشنایی شروع به حرکت میکند، بلکه در مسیر آشنایی هم قرار میگیرد. تماشای «کربن تغییریافته» مثل نشستن پشت فرمان یک لامبورگینی اونتادور نارنجی در یک بزرگراه بدون محدودیت سرعت خلوت میماند. همهچیز برای فشردن پایمان با قدرت تمام روی پدال گاز و گوش سپردن به غرش موتور ماشین آماده است. ولی تا میآیید این کار را کنید یادتان میافتد که یک پراید مدل ۸۳ پشت سرتان قرار دارد. کسی که پشت فرمان پراید نشسته یکی از فامیلهایتان است که محل زندگیتان را بلد نیست و برای گمنشدن باید شما را دنبال کند. بنابراین ناگهان متوجه میشویم اگرچه در ماشین فوقالعادهای نشستهایم که برای بلیعدن جاده ساخته شده، ولی به خاطر گمنشدن ماشین پشتی مجبوریم سرعتمان را در حد آن کاهش بدهیم. به بزرگترین کابوستان سلام کنید! اگر ما همان لامبورگینی باشیم، «کربن تغییریافته» حکم آن پراید را دارد. ما سایبرپانک را مثل کف دستمان بلدیم و آمادهایم تا در یک چشم به هم زدن تا ته جاده برویم، اما عقبافتادگی «کربن تغییریافته» یعنی مجبوریم به خاطر آن هم که شده نتوانیم آزادانه حرکت کنیم. یعنی همیشه ما نه یک قدم، که چندین قدم جلوتر از سریال هستیم.
«کربن تغییریافته» در مقابل «بلید رانر ۲۰۴۹» (Blade Runner 2049) قرار میگیرد. هرچه «بلید رانر ۲۰۴۹» ادامهدهنده و تکمیلکنندهی تمهای قسمت اول و مطرحکنندهی بحثهای جدیدی بود، «کربن تغییریافته» تکرارکننده همان تمهای داستانیای است که سالها پیش در فیلمهای سایبرپانکی مثل «شبح درون پوسته» (Ghost in the Shell) یا «روبوکاپ» (Robocop) دیده بودیم. این حرفها به این معنی نیست که تکتک اتفاقات داستانی «کربن تغییریافته» قابلپیشبینی است و سریال چیز تازهای برای عرضه ندارد. اتفاقا سریال در برخی از بهترین لحظاتش کاراکترهایش را در موقعیتهای فلسفی ترسناک و پیچیدهای قرار میدهد و بحثهای سیاسی و اجتماعی تاملبرانگیزی را رو میکند، ولی بیشتر از اینکه این لحظات به روایت دنبالهدار و منسجمی تبدیل شوند که در تمام طول سریال جریان داشته باشند، چیزی بیشتر از زنگ تفریحهای مختصر و کوتاهی نیستند که فقط گوشهی کوچکی از سریال فوقالعادهای را که میتوانست باشد بهمان نشان میدهند. راستش «کربن تغییریافته» بزرگترین ضربهاش را از روایت آشفتهاش خورده است. «کربن» دچار همان مشکلی شده که اکثر سریالهای نتفلیکس را گرفتار خود میکند و آن هم چیزی نیست جز تعداد زیاد اپیزودها در برابر مقدار ناکافی محتوا. نتیجه این است که اگر روند داستانگویی «وستورلد» آنقدر مهندسیشده بود که انگار چند نفر تکتک ثانیههایش را با خطکش اندازهگیری کرده بودند، «کربن» بعضیوقتها، مخصوصا در نیمهی اول فصل، بیبرنامه و آشوبزده به نظر میرسد. همهی این حرفها اما به این معنی نیست که «کربن» سریال سختی برای تماشا کردن و لذت بردن است. اتفاقا برعکس. «کربن» شاید «بازی تاج و تخت» و «وستورلد» نباشد، ولی تا دلتان بخواهد میتواند سرگرمکننده باشد. آن هم نه یکی از آن سرگرمیهایی که وقتی با سریال بدی مواجه میشویم از آن برای توصیفش استفاده میکنیم. یک سری سریالهای بیبرنامه و آشوبزده بد داریم، ولی یک سری سریال هم داریم که بهطرز لذتبخشی بیبرنامه و آشوبزده هستند. «کربن» جزو گروه دوم است.
به عبارت دیگر از اواخر همان اپیزود اول متوجه میشوید بزرگترین اشتباهی که میتوانید مرتکب شوید مقایسهی این سریال با «بازی تاج و تخت»، «وستورلد» و «بلید رانر» است. هر سهی اینها فیلم و سریالهای کنترلشده، بانزاکت و مودبی هستند. هر سه اینها حتی در جنونآمیزترین لحظاتشان هم واقعگرایی نسبیشان را زیر پا نمیگذارند. یکی از اولین چیزهایی که در رابطه با «کربن» متوجه میشوید این است که انگار در حال تماشای بازسازی لایو اکشن یک مانگا یا انیمه هستید. معمولا ترجمهی مانگا یا انیمه به فیلم لایو اکشن منجر به پایین آمدن دوز دیوانگیشان میشود. اما «کربن» طوری در همهی زمینهها اغراقشده و مجنون است که دوست دارم آن را یکی از بهترین منابعی که اقتباسکنندگان مانگاها و انیمهها باید از آن درس بگیرند معرفی کنم. از تیراندازیهای اسلوموشن که به فوران خون از آسیبدیدگان منجر میشود تا قیمهقیمه شدن سربازان سیاهپوشی توسط کاتانای یک سامورایی زن که صورتش زیر سایهی کلاه ردایش مخفی است. از سایبورگهایی که مشتهایشان قفسهی سینهی دشمنانشان را متلاشی میکنند تا ابرسربازانی که حتی با چشمان بسته هم گلولههایشان را به هدف میزنند. «کربن» در آن دسته علمی-تخیلیهایی قرار میگیرد که هیچ حد و مرزی برای خودش تعیین نکرده است و در دنبالهروی از ماهیت انیمهها، به تخیل خودش اجازهی دویدن آزادانه میدهد. وقتی «کربن» تمام عناصر مدیوم انیمه را تیک زده باشد، طبیعی است که یکی از دیگر عادتهای آنها یعنی داستانگویی کم و بیش آشفتهشان را هم به ارث برده باشد. نتیجه سریالی است که شاید دقیق و محکم نباشد، اما حداقل آنقدر پرزرق و برق و آتشین است که نظرتان را جلب کند. سریالی که شاید جهانبینی و مهارت یک اثر به بلوغ رسیده را کم داشته باشد، اما به جای آن از شور و اشتیاق کودکانهای بهره میبرد. شاید این بهترین چیزی است که میتوان با آن «کربن تغییریافته» را توصیف کرد: انگار این سریال محصول تخیل افسارگسیختهی یک پسربچهی ۱۲ ساله بعد از تماشای چندین فیلم علمی-تخیلی است. سریالی که بیشتر از اینکه به تمهای داستانیاش اهمیت بدهد، شیفتهی شهرهای آسمانی، ساختمانهایی فراتر از ابرها، بازوهای مکانیکی، نبرد پلیسهای فاسد و هکرهای قهرمان و هفتتیرهای بزرگ و قطع عضو با شمشیر است.
سریال با بیدار شدن تاکاشی کووچ (جوئل کینامان) از درون یک کیسهی پلاستیکی آغاز میشود و با دیدن قیافهی خودش در سطح آینهای یک سینی آلمینیومی وحشت میکند. نه تنها تاکاشی بعد از ۲۵۰ سال به زندگی فیزیکی بازگشته، بلکه ذهنش در یک بدن جدید قرار گرفته است. آنقدر جدید که منهای ظاهرش، قومیت و ملیت و نژادش هم کاملا تغییر کرده است. تاکاشی توسط فرد نامیرای ثروتمند و قدرتمندی به اسم لورنز بنکرافت (جیمز پیورفوی) که ۳۶۰ سال سن دارد به زندگی برگشته است. بنکرافت او را به عنوان کاراگاه خصوصی استخدام میکند تا راز قتلش را کشف کند. تکنولوژی مرکزی دنیای «کربن» که همهی دردسرها و درگیریها حول و حوش آن میچرخد تکنولوژیای است که به همهی انسانها اجازه میدهد ذهنشان را روی دیسکی که در پس گردنشان قرار دارد ذخیره کنند. اینطوری آنها پس از مرگ بدنشان هنوز این فرصت را دارند تا با قرار دادن دیسک حاوی ذهنشان در یک بدن جدید، با ظاهر جدیدی به زندگی برگردند. این تکنولوژی در نگاه اول یکی از همان تکنولوژیهای هیجانانگیز و وسوسهکنندهای است که نمونههای شبیه به آن را در سریال «آینهی سیاه» (Black Mirror) دیدهایم. یکی از همان تکنولوژیهایی که روی کاغذ باید به جامعه و دنیای بهتری منجر شود، اما در عمل به دنیای سیاهتر و ترسناکتری منتهی شده است.
«کربن» در دنیایی جریان دارد که بشر موفق به حل مسئلهی مرگ شده است. دیگر مرگ آن ایستگاه پایانی که سرنشینان قطار را به درون درهی غیرقابلدسترسی عمیقی پرتاب میکند نیست. حالا مرگ فقط حکم دستاندازی در روتین زندگی را دارد. مرگ در حد یک سرماخوردگی معمولی نزول پیدا کرده است. حالا که انسانها در سیارههای متعددی فراتر از زمین خانهسازی کردهاند و در گوشه و کنار کهکشان کلونیسازی کردهاند، زندگی طولانیمدت انسانها یعنی آنها فرصت بیشتری برای لذت بردن از دیدنیهای کیهان دارند. حالا اگر کسی کشته شود، میتواند برگردد تا قاتلش را شناسایی کند. همهی اینها شاید در نگاه اول به معنی آیندهای یوتوپیایی باشد، ولی این اختراع دوتا مشکل بزرگ دارد. مشکلاتی که شاید در روزها و سالها و قرنهای ابتدایی این اختراع به چشم نیاید، اما به مرور بوی تعفنش همهجا را پر میکند. مشکل اول این است که توانایی انتقال ذهن به یک بدن جدید از طریق توانایی «خرید» یک بدن جدید امکانپذیر است. وقتی پای خرید به میان کشیده میشود، مردم به دو گروه تقسیم میشوند. آنهایی که پول خرید هرچندتا کلون که دوست داشته باشند را دارند و آنهایی که خرید یک بدن جدید چیزی بیشتر از آرزویی دستنیافتنی و «لاکچری» برای آنها نیست. ثروتمندانی که بدنهای زیباتر و بینقصتری برای خود میخرند و بدبخت و بیچارههایی که ذهن دختر کوچکشان درون بدن یک پیرزن ۷۰ ساله قرار میگیرد. مشکل دوم این است که این اختراع یک اختلال بزرگ در طبیعت زندگی ایجاد کرده است. مرگ به اندازهی تولد یکی از مراحل عادی زندگی است. هرچند ترسناک و ناشناخته، ولی چیزی است که توازن و تعادل زندگی را حفظ میکند. چیزی است که به زندگی معنا میبخشد. و از همه مهمتر چیزی است که همهی انسانها را فارغ از طبقهی اجتماعی و قدرت و ثروتشان در بر میگیرد. مهم نیست با یک فقیر بیخانمان طرفیم یا یک مایهدار برجنشین. هر دوی آنها دیر یا زود سر از گور در میآورند.
«کربن تغییریافته» در دنیایی جریان دارد که بشر موفق به حل مسئلهی مرگ شده است
ثروتمندان و قدرتمندان از هرچیزی بتوانند فرار کنند، از مرگ نمیتوانند. شاید بتوانند زندگیشان را بیشتر از بقیه به درازا بکشانند، اما بالاخره مرگ در تعقیبشان پیروز خواهد شد. اما حالا که این تکنولوژی مرگ واقعی را سخت کرده و حالا که خرید کلون خرج و مخارج زیادی به همراه دارد، روند طبیعی زندگی با سکته مواجه شده است. اکنون مرگ به عنوان تنها چیزی که میتوانست در این دنیای بیرحم و نابرابر، اندک برابری و تعادلی برقرار کند از بین رفته است. نتیجه این است که فاصلهی بین یک درصد و ۹۹ درصد روز به روز افزایش پیدا میکند. فاصلهی طبقاتی فاحش بین مردم عادی و ثروتمندان همیشه یکی از عناصر کلیدی داستانهای سایبرپانک است و این موضوع در اکستریمترین حالت ممکن در «کربن» نیز حضور دارد. فاصلهی طبقاتی در دنیای «کربن» به حدی زیاد است که آن سرش به معنی واقعی کلمه ناپیداست. اگر مردم عادی در تاریکترین کوچهپسکوچههای کثیف و پرهرج و مرج شهر زندگی میکنند و سنگینی کمرشکن برجهای غولآسای بالای سرشان را روی دوشهایشان احساس میکنند، ثروتمندان در برجهایی زندگی میکنند که بر فراز ابرها واقع هستند. اگرچه نور خورشید هیچوقت به سطح زمین نمیرسد و مردم عادی همچون حشرههای موذی و بیارزشی هستند که زیر پا به زندگی نکبتبارشان ادامه میدهند، ثروتمندان نوک هرم در برجهایی زندگی میکنند که همچون کاخها و باغهای بهشتی معلق در آسمان هستند. «کربن» ما را به دنیایی میبرد که اگر افتضاحتر از دنیای «بلید رانر» نباشد، کمتر نیست. اینجا فاصلهی طبقاتی و فساد و بیقانونی به حدی زیاد است که افراد نوک هرم به جایگاه خدایانی سزاوار پرستش برای مردم عادی رسیدهاند.
تاکاشی بعد از قرنها در چنین دنیای جهنمی و فاجعهباری چشم باز میکند. مخصوصا با توجه به اینکه تاکاشی در همان دنیایی چشم باز میکند که قصد جلوگیری از وقوعش را داشته است. ماجرا از این قرار است که تاکاشی قبل از منجمد شدن، عضو یک گروه شورشی/انقلابی بوده است. هدف این گروه که تمرینات سنگین و پیچیدهای را برای تبدیل شدن به ابرسرباز پشت سر میگذارند این است تا به فرمانروایی تکنولوژی کلونسازی پایان بدهند و دنیا را به دوران قبل از عادی شدن زندگی جاویدان برگردانند. مشکل این است که انقلابیها در جنگ شکست میخورند، بهطور کامل سلاخی میشوند و تنها بازماندهشان که تاکاشی باشد صدها سال محکوم به انجماد میشود. حالا تاکاشی در دنیایی چشم باز میکند که به هر سو نگاه میکند با عواقب شکست انقلابشان مواجه میشود. علاوهبر این او برای کسی کار میکند که نمایندهی بارز نابرابری ثروت است. احتمالا خبر دارید که «کربن» با واکنش کاملا مثبت منتقدان روبهرو نشده است و شخصا احساس میکنم که یکی از مهمترین دلایلش به خاطر این است که اکثر نقدهای اولیه سریال براساس چند اپیزود ابتداییاش نوشته شدهاند و «کربن» در پنج اپیزود اول در بدترین شرایطش به سر میبرد. سریال در پنج اپیزود اول دو کمبود اساسی دارد: کاراکترهای اصلی از شخصیتپردازی قویای بهره نمیبرند و داستان هم بیشتر حول و حوش زمینهچینی جزییات این دنیا میچرخد. تاکاشی کووچ بدون هیچگونه خلاقیتی از روی همان الگوی کاراگاهان غمگین با پالتوی بلند کپی-پیست شده است. یکی از همان قهرمانانی با قدرت فیزیکی و مهارتهای بالای مبارزه که احساسات ملتهبشان را پشت صورت سنگیشان مخفی میکنند. یکی از همان قهرمانانی با گذشتهای تلخ که شاید صدها سال از آن گذشته باشد، اما زخمش هنوز التیام پیدا نکرده است.
جوئل کینامان به عنوان یک قهرمان عضلهای هیچ کم و کسری ندارد، اما وقتی پای پر کردن کمکاریهای سناریو از لحاظ احساسی میرسد میلنگد. مثلا یکی از فرصتهای شخصیتپردازی که بلااستفاده رها شده اشاره به انجماد ۲۵۰ سالهی تاکاشی است. تاکاشی بعد از این همه سال به زندگی فیزیکی بازمیگردد، ولی او به جز عدم اطلاعش از ثروتمندان نامیرایی که «مث» نام دارند با هیچ مشکلی برای وفق پیدا کردن در دنیای جدید روبهرو نمیشود. کافی است تصور کنید جامعه و تکنولوژی در همین دنیای خودمان چقدر در ۱۰ سال گذشته تغییر کرده است. انگار همین دیروز بود که با اینترنت دایال آپ با دنگ و فنگ به فیسبوک وصل میشدیم و حالا امروز در خیابان تاکسی اینترنتی میگیریم. تاکاشی در زمانی که دستگیر میشود در دنیایی حضور دارد که بشر به سفرهای بینستارهای، هوش مصنوعی و هر چیزی که مربوط به ذخیره ذهن و ساخت کلون میشود تسلط پیدا کرده است. آیا چنین جامعهای در طول ۲۵۰ سال گذشته آنقدر با رکود و عقبماندگی روبهرو میشود که تاکاشی به محض بیدار شدن به راحتی میتواند خودش را با آن تطبیق بدهد؟ یا آیا حسی که تاکاشی دارد چیزی شبیه به بیدار شدن یک غارنشین در میدان تایمز نیویورک خواهد بود؟ شخصا فکر میکنم اگر سریال کمی از پیرنگ اصلی فاصله میگرفت و بیشتر به بحرانها و دغدغههای روانی تاکاشی در برخورد با دنیایی که در آن بیدار شده است میپرداخت الان با سریال به مراتب قویتری طرف میبودیم. الان شخصیت اصلی قابلهمدلیتری داشتیم.
چنین چیزی دربارهی کریستین اورتگا (مارتا هیگارتا)، مامور پلیس و دوست تاکاشی هم صدق میکند. شخصیتپردازی کاراگاه اورتگا هم از الگوی کلیشهای و بد کاراگاهان سریالهای پلیسی شبکههای غیرکابلی پیروی میکند. یکی از همان ماموران پلیس زن عصبانی و پرتکاپویی که از آنجایی که لاتین هم است هر از گاهی چندتا جملهی اسپانیایی هم از خشم میپراند. به عبارت بهتر انگار منبع الهام سازندگان برای کاراگاه اورتگا، شخصیت روزیتا از «مردگان متحرک» است. یک شخصیت توخالی که تنها خصوصیت معرفش سرعت بالایش در از کوره در رفتن است. تنها حرکت سازندگان برای نمایش او به عنوان یک کاراکتر زن قوی و مستقل، جسارت و شجاعتش است و بس. دیگر خودتان تصور کنید وقتی چیزی را همرده با «مردگان متحرک» بدانیم یعنی در وضعیت قرمز قرار داریم. نتیجه کاراکتری است که حتی تیپ هم نیست. یک کاریکاتور خندهدار که هر وقت جلوی دوربین ظاهر میشود با فضای دور و اطرافش جفت و جور نمیشود. مشکل این است که سریال تلاش چندانی برای قابللمس کردن درگیریهای روانی و بحرانهای درونی کاراکترهایش از زندگی در این دنیای پرهیاهو انجام نمیدهد. آنها چیزی بیشتر از آواتارهایی که فقط در داستان جلو میروند و ما هیچ اهمیتی به انگیزهها و خواستههایشان نمیدهیم نیستند. این شاید بزرگترین گناهی است که یک داستان سایبرپانک میتواند مرتکب شود. سایبرپانک است و شخصیتهای منزوی و دربوداغانش. شخصیت در دنیاهای سایبرپانک حرف اول را میزند. چون اصلا آن دنیا بازتابدهندهی روحیات کاراکترهاست. کاراکترها حکم دروازهی ورودی به فضای بیگانه اما همزمان قابللمس دنیاهای عجیب و ترسناک سایبرپانک را بازی میکنند. همین باعث شده تا «کربن» با وجود جلوههای کامپیوتری خارقالعاده و طراحی صحنههای نفسگیرش نتواند به اندازهی کافی تاثیرگذار شود. «کربن» در بدترین لحظاتش یادآور بازسازی لایو اکشن «شبح درون پوسته» میشود. جایی که جلوههای ویژه در اولویت بالاتری نسبت به شخصیت قرار میگیرند و همین کافی است که سریال به یک دموی گرافیکی خوشگل اما بیروح نزول کند.
یکی از دلایلش به خاطر این است که محتوای ۵ اپیزود اول را میتوان در دو-سه ساعت خلاصه کرد، اما متاسفانه سیاست بد نتفلیکس در زمینهی اهمیت به تعداد اپیزودها که ظاهرا از سریالهای ابرقهرمانیاش دارد به دیگر سریالها سرایت میکند کار دست سریال داده است و موجب شده مثلا یکی از اپیزودها بهطور کامل به شکنجه یا فلشبک اختصاص داده شود. طبیعتا این موضوع به کش آمدن یک داستان یک خطی به مدت یک ساعت میشود. خبر خوب این است که سریال از اپیزود پنجم به بعد خودش را پیدا میکند. افشای اطلاعاتی دربارهی گذشتهی کاراگاه اورتگا و اپیزودی که کاملا به فلشبکی به نحوهی پیوستن تاکاشی به گروه انقلابیها اختصاص دارد تاحدودی کمکاریهای سریال در زمینهی مهم کردن انگیزهی کاراکترها و درگیریهای درونیشان را بهبود میبخشد. تا قبل از این اپیزود سریال به موضوع ذهنهایی که در بدنهای بیگانه قرار میگیرند اشاره میکرد، اما در اپیزود پنجم است که تاکاشی با واقعیت بدن جدیدش روبهرو میشود و همین جرقهزنندهی بحران درونی تاکاشی دربارهی تفاوت روح و جسمش است. همچنین معرفی یک آنتاگونیست مشخص، هم سریال را در مسیر روشنی قرار میدهد و هم کاری میکند تا کاراکترها به جای درجا زدن و غرغر کردن، حالا هدف مشخصی برای رسیدن به آن و افراد مشخصی برای شکست دادنشان پیدا کنند. اینطوری «کربن» در نیمهی دوم فصل با اینکه تمام مشکلاتش را اصلاح نمیکند، ولی انرژی و احساسی را که عدم حضورش در نیمهی اول خیلی احساس میشد جبران میکند و به همان سریال معتادکنندهای پوست میاندازد که انتظارش را داشتیم. بنابراین فکر میکنم اگر نقدهای اولیهی سریال براساس کل فصل نوشته میشدند با واکنشهای به مراتب مثبتتری روبهرو میشدیم. جدا از رشد شخصیتها در نیمهی دوم فصل، داستان هم از انسجام بهتری بهره میبرد. سریال خیلی سرراست کلید میخورد: تاکاشی باید دنبال قاتل بنکرافت بگردد و بفهمد در دو ساعتی که حافظهی او در حال بکآپ شدن بوده چه اتفاقی در دفترش افتاده است. ولی این خط داستانی سرراست با معرفی خردهپیرنگهایی مثل انتقام آن خلافکار از تاکاشی و چندتای دیگر بهطرز گیجکنندهای شلوغ میشود.
ولی از اپیزود ششم به بعد سازندگان خیلی زود از پراکندگی قصه میکاهند و معمای مرکزی قتل بنکرافت را طوری به پایان میرسانند که احتمالا مجبورتان میکنند فصل را از ابتدا برای تشخیص تمام سرنخهایی که در بین راه جاگذاری کرده بودند و آنها را از دست داده بودید بازبینی کنید. خبر بد این است که «کربن» اگرچه به عنوان یک داستان کاراگاهی رازآلود آغاز میشود، اما تا اپیزود آخر به همین شکل باقی نمیماند. حواسپرتی سریال در اپیزودهای ابتدایی و میانی کار دستش میدهد. یعنی چی؟ یعنی اینکه تاکاشی کارش را به عنوان مامور یافتن قاتل بنکرافت آغاز میکند. از صحبت کردن با آدمهای مشکوک در کافههای تاریک گرفته تا سر در آوردن از مکانهایی که ترسناکترین آدمهای شهر در آنها رفت و آمد میکنند. اما از جایی به بعد سریال تمرکزش را از دست میدهد و طوری به جاده خاکی میزند که راه برگشتش را تا اپیزود آخر فراموش میکند. خردهپیرنگهایی مثل ماجرای انتقام از تاکاشی، رابطهی تاکاشی با کاراگاه اورتگا، فلشبکهای تاکاشی به دوران فعالیتش به عنوان یک انقلابی و پیدا شدن سروکلهی خواهرش باعث میشود تا معمای قتل بنکرافت کاملا فراموش شود. از یک طرف اگر معمای قتل حکم ستون فقرات داستان را پیدا میکرد و به جای فراموش شدن، حضور پررنگی در همهی لحظات سریال میداشت احتمالا با روایت منسجمتری طرف میشدیم، اما از طرف دیگر از آنجایی که شخصیت بنکرافت و مریم که نقش فمفاتال را برعهده دارد آنقدر کنجکاویبرانگیز و عمیق نیستند که حضورشان در کل فصل توجیه شود و میتوان درک کرد که چرا نویسندگان وسط راه، داستان کاراگاهیشان را با چیزهای دیگری تعویض کردهاند. چیزی که مشخص است این است که این مسئله باید به شکل بهتری مدیریت میشد که نشده است. بنابراین بالاخره وقتی در اپیزود آخر فصل نوبت به پردهبرداری از معمای قتل میشود دیگر سوالم این نبود که «قاتل چه کسی است؟»، بلکه این بود که «آیا کسی به جواب این سوال اهمیتی میدهد؟».
مشکل قابلتوجه بعدی عدم تلاش سریال برای استفاده از پتانسیلهایش برای روایت داستانی بدون قهرمان و آنتاگونیست است. کوئل فالکونر به عنوان رهبر انقلابیها قصد دارد به تکنولوژی زندگی جاویدان پایان بدهد. او میخواهد این کار را از طریق تبدیل کردن «مرگ واقعی» به یک قانون انجام دهد. یعنی در صورت پیروزی انقلاب او، انسانها اجازه زندگی کردن بیشتر از ۱۰۰ سال را نخواهند داشت. سریال به این تصمیم به عنوان یک حرکت قهرمانانهی زیبا نگاه میکند. ماموریتی که باید برای موفقیتش هورا بکشیم و از عدم وقوعش ناراحت شویم. مشکل این است که بعد از اندکی تفکر کردن دربارهی هدف کوئل متوجه میشویم که این هدف پیچیدهتر از چیزی است که سریال بروز میدهد. مسئله این است که دیسکهای حافظه، اختراع کاملا بدی نیستند. این اختراع به مردم این اجازه را میدهد بین مرگ و زندگی جاویدان یکی را انتخاب کنند. فقط مسئله این است که این انتخاب به مرور زمان به وسیلهای برای سوءاستفادهی افراد نوک هرم تبدیل شده است. اما حقیقت این است که مُردن در این دنیا فارغ از حواشی منفیاش به یک انتخاب شخصی تبدیل شده است. همچنین ما از طریق مادربزرگ اورتگا میبینیم که او فرصت پیدا میکند تا برای یک روز هم که شده کنار خانوادهاش برگردد. بدن جدید مادربزرگ اورتگا، بدن ایدهآلی نیست، ولی حداقل اورتگا میتواند دوباره حضور مادربزرگش در کنار میز شام را احساس کند. همچنین این خردهپیرنگ به این موضوع هم اشاره میکند که هویت نه از بدن فیزیکی، بلکه از روح سرچشمه میگیرد. موضوع جالبی که سریال در کمال تعجب آن را دستنخورده رها میکند.
سازندگان به اندازهی کافی موضوع محوری سریالشان را بررسی نمیکنند و به جای شیرجه زدن به دل آن، خیلی خیلی سطحی با آن برخورد میکنند
سریال طوری رفتار میکند که انقلابیها دارند برای خواستهی تمام مردم میجنگند، ولی حقیقت این است که هدف انقلاب لزوما چیزی نیست که همهی مردم با آن موافق باشند. تازه در این موقعیت این سوال مطرح میشود که آیا تعیین زمان مشخصی برای مرگ واقعی آدمها به معنی قتل دستهجمعی آنها نیست؟ مبارزه برای غیرقانونی کردن زندگی جاویدان فقط به خاطر اینکه مردم عادی پول استفاده از آن را ندارند مثل این میماند که داروی درمان سرطان را فقط به خاطر اینکه آفریقاییها پول تهیهی آن را ندارند برای همه ممنوع کنیم. بهتر بود کوئل به جای مبارزه برای ممنوع کردن زندگی جاویدان برای همه، سعی میکرد تا زندگی جاویدان را برای همه امکانپذیر کند. اینطوری سریال میتوانست یک سوال سیاسی قدیمی را هم پیش بکشد. اینکه آیا همه باید به صورت پیشفرض به پایهایترین استانداردهای زندگی دسترسی داشته باشند یا مردم باید فقط در صورت کار و تلاش سخت به آنها دست پیدا کنند؟ اینطوری سریال میتوانست به بازتابی از یکی از قدیمیترین و سختترین سوالات سیاسی تمدن مدرن تبدیل شود و از این طریق کاراکترهایی را رنگآمیزی میکرد که هرکدام حرفهای تاملبرانگیز خودشان را دارند و لزوما قهرمان یا تبهکار نیستند. اما سازندگان تمام ظرافتهای این داستان را نادیده گرفتهاند و چیزی که تحویلمان دادهاند داستان تکراری مبارزهی یک دولت شرور با یک گروه انقلابی خوب است. نتیجه سریالی است که اگرچه با هدف تبدیل شدن به «بلید رانر» تلویزیون خیز برمیدارد، اما در بهترین حالت به نسخهی دیگری از داستانهای انقلابی سطحیای از تیر و طایفهی «هانگر گیمز»ها میپیوندد.
اولین چیزی که بعد از خواندن خلاصهقصهی سریال به ذهنم رسید این بود که سریال چگونه میخواهد به بحثهای اخلاقی و فلسفی هیجانانگیزی که از این ایده سرچشمه میگیرند بپردازد. همان ایدهی سریال کافی بود که چرخدهندههای ذهنم برای فکر کردن به اتفاقات جذابی که این ایده میتواند به همراه بیاورد به حرکت بیافتند. اما در کمال تعجبم فصل اول سریال را در حالی تمام کردم که سازندگان نه تنها در این زمینه غافلگیرم نکردند، بلکه کمترین انتظاراتم را هم برآورده نکردند. به جز سکانسهای اندکی که به مادربزرگ کاراگاه اورتگا که در بدن یک نئونازی جوان به زندگی بازگشسته یا دیالوگهای دست راستِ ریلین دربارهی طرز نگاهش به رییساش به عنوان خدایی سزاوار پرستش میپردازند، سازندگان به اندازهی کافی موضوع محوری سریالشان را بررسی نمیکنند و به جای شیرجه زدن به دل آن، خیلی خیلی سطحی با آن برخورد میکنند. چه کسانی به دنبال زندگی جاویدان هستند و چه کسانی با آن مخالف هستند؟ چه میشد اگر شما بعد از مرگ در بدن دیگری به زندگی برمیگشتید؟ چه میشد اگر عاشق فردی در بدن متفاوتی میشدید؟ در چنین دنیایی انسان واقعی چگونه تعریف میشود؟ آیا بدن اصلی آدمها انسانیتشان را تعریف میکند یا خاطرات ذخیره شده در دیسکهای پشت گردنشان؟ اگر فردی مرتکب جرم شود و بعد بدنش را عوض کند، آیا میتوان آن فرد را گناهکار دانست یا مقصر اصلی بدن قبلی است که مرتکب جرم شده بود؟ اگر دو کلون از یک شخصیت بهطور همزمان وجود داشته باشند چه پیچیدگیهایی ایجاد میشود؟ در دنیایی که زندگی جاویدان به یک اتفاق نرمال تبدیل شده، وضعیت تولیدمثل چه تفاوتی با دنیای ما دارد؟ آیا زندگی جاویدان یا حداقل طولانیتر باعث پیشرفت سریعتر بشر میشود؟ وضعیتِ هوشهای مصنوعی این دنیا که جامعهی کوچک خودشان را دارند و در دنیای مجازی خودشان با هم دیدار میکنند و وقت میگذارند چگونه است؟ اینها فقط برخی از سادهترین سوالاتی است که به ذهنمان میرسد. اما متاسفانه سریال در بدترین حالت آنها را نادیده میگیرد و در بهترین حالت فقط با اشارههای خیلی جزیی از کنارشان عبور میکند.
روی هم رفته مشکل اساسی «کربن» به اجرا برمیگردد. سریال از کانسپت خیلی خوبی بهره میبرد. اسکناسهایی که خرج دنیاسازی سریال در فصل اول شده در حد بودجهی «بازی تاج و تخت» در فصل هفتم است. داستان به تمهای داستانی پیچیدهای مثل انسانیت، تکامل، اخلاق، مرگ، سیاست و غیره اشاره میکند. اما وقتی نوبت به بررسی و موشکافی این تمها میرسد شخصیتپردازیها و دیالوگنویسیهای ضعیف منجر به داستان آشفتهای شده که ایدههای هیجانانگیزش را هدر میدهد. «کربن تغییریافته» شاید بودجهی یک بلاکباستر را داشته باشد، اما نه بلاکباسترهایی مثل «بلید رانر ۲۰۴۹» و «جنگ برای سیاره میمونها». «کربن تغییریافته» یکی از آن بلاکباسترهایی است که بودجهی بزرگش بیشتر از هر چیز دیگری خرج جلوههای ویژه و کامپیوتریاش شده است. مشکل در بخش اجرای سریال اما به فراتر از داستانگویی رفته است. کمبودهای سریال در زمینهی کارگردانی بعضیوقتها حسابی توی ذوق میزنند. اگرچه سریال در ظاهر خیلی گرانقیمت به نظر میرسد، اما بعضیوقتها در زمینهی کیفیت و عمق کارگردانی به سریالهای درجه دوی تلویزیون پهلو میزند. لوکیشنها و صحنههای فیلم از لحاظ ابعاد و جزییات شگفتانگیز هستند، اما نحوهی به تصویر کشیدن آنها به حدی ساده و پیشپاافتاده است که «کربن تغییریافته» به مثال بارزی از قدرت و اهمیت کارگردانی و بلایی که عدم وجود آن میتواند به همراه بیاورد تبدیل میشود. بعضی کارگردانان موفق میشوند با کمترین مواد اولیه به سینماییترین و نفسگیرترین نماهای ممکن دست پیدا کنند و بعضی کارگردانان میتوانند صحنههای بزرگ را بزرگتر و حماسیتر از چیزی که هستند به تصویر بکشند، اما بعضی کارگردانان هم میتوانند ویراژ دادن ماشینپرندهای در زیر شلاق باران در میان رقص نور لامپهای نئون و آسمانخراشهای غولآسای یک کلانشهر سایبرپانک را طوری به تصویر بکشند که هیچ چیزی احساس نکنیم. نتیجه سریال شلوغی بدون اتمسفر است. همهی مواد اولیهی لازم برای ساخت یک دنیای سایپرپانک غوطهورکننده وجود دارد. از شبهای همیشه بارانی و بازتاب نور تابلوهای نئون در گودالهای آب وسط آسفالت گرفته تا دستفروشهای خیابانی و مشتریهایشان که با چاپستیکهایشان به جان کاسههای نودل افتادهاند. از نماهای لانگشاتی از برجهای استوانهایشکلی که در یکدیگر گره خوردهاند تا زاغههای پایینشهر که برجهای دوردست حکم ستارههای دستنیافتنیشان را دارند. از هولوگرامهای غولپیکر خیابانی تا ماشینهای پرندهای که همچون حشرههایی درخشنده در یکدیگر میلولند.
همهچیز هست، اما مشکل این است که سازندگان فقط یک سری از عناصر دیداری ژانر سایبرپانک را بدون هدف به درون دیگ ریختهاند و مخلوط کردهاند. مثلا آپارتمان زیرزمینی اورتگا فرق چندانی با کاخ لوکس بنکرافت در آسمان ندارد. گرچه آپارتمان اورتگا در زیرزمین قرار دارد، اما فضای بزرگ و دلبازی دارد و اصلا بازتابدهنده فاصلهی طبقاتی بین آنها نیست. در مقایسه به آپارتمان دکارد از «بلید رانر» و موتوکو از انیمه «شبح درون پوسته» نگاه کنید. هر دو بازتابدهندهی فضای روانی این دو کاراکتر هستند. خانههای کوچک و تاریک و افسردهکنندهای که دنیای تنگ و خستهکنندهی آدمهای این دنیا را به تصویر میکشند. سایبرپانک یکی از ژانرهایی است که قانون فیلمنامهنویسی «نگو، نشان بده» بیشتر از هر ژانر دیگری دربارهاش صدق میکند. به خاطر همین است که سکانسهایی مثل موتورسواری دار و دستهی کپسولها در انیمه «آکیرا» (Akira) یا مونتاژ میانی «شبح درون پوسته» به فراموشناشدنیترین سکانسهای تاریخ این ژانر تبدیل شدهاند. اینها سکانسهایی هستند که کارگردان فضای پرهیاهوی کاراکترهایشان را از طریق نور و رنگ و موسیقی و میزانسن و اتمسفر بیان میکنند. در عوض «کربن تغییریافته» سریال وراجی است. این لزوما بد نیست. نوآرهای زیادی مثل «خواب بزرگ» (The Big Sleep) هستند که به خاطر دیالوگنویسیهای زیرکانه و تند و تیزشان شناخته میشوند، ولی «کربن تغییریافته» در آن دسته نوآرهای وراجی قرار میگیرد که اکثر دیالوگهایش به یک سری توضیحات و کُریخوانی و شیرفهم کردن تمهای واضح داستان برای تماشاگران خلاصه شده است. اگر سریال بارها و بارها پل گلدن گیت را به تصویر نمیکشید به هیچ شکل دیگری نمیشد فهمید که داستان در سن فرانسیسکو جریان دارد. «مکان» در سایبرپانک از اهمیت ویژهای برخوردار است. متاسفانه دنیای پرزرق و برق و پتانسیلداری که «کربن تغییریافته» طراحی کرده بیشتر از مکانی قابلتنفس، مثل پوستر زیبایی روی دیوار میماند. این در حالی است که سریال از لحاظ کوریوگرافی اکشنها هم ناامیدکننده ظاهر میشود. بعضی اکشنها مثل سکانس کشت و کشتار خواهر سامورایی تاکاشی با کاتانایش یا تیراندازی خشمگینانهی تاکاشی بعد از جلسه شکنجه از کارگردانی خوبی بهره میبرند و مشخص است که سازندگان به جای انداختن چند نفر به جان هم و پاشیدن چند سطل خون روی سر آنها، کمی به خودشان فشار آوردهاند، ولی اکثر اکشنهای تنبهتن و تیراندازی سریال از کارگردانیهای ضعیفی ضربه خوردهاند. شاید با یکی از پرخرجترین سریالهای تاریخ سروکار داریم و با اینکه با یکی از آن دسته سریالهای کاراگاهی طرفیم که مبارزههای فیزیکی یکی از مهمترین اجزای مفرحش است، ولی اکثر اکشنها به حدی سرسری گرفته شدهاند که اکشنهای «آیرون فیست» (Iron Fist) در مقابلش شاهکارِ کوریوگرافی اکشن هستند.
یکی از عناصر معرف سایبرپانکهای نوآر پایانبندیهای تلخ و شیرینشان است. با این حال «کربن تغییریافته» یکی از آن پایانبندیهای خوش و خرمی را دارد که این روزها فقط نمونهاش را در کارتونهای ابرقهرمانی کودکانه میبینیم. من بیشتر از اینکه با پایانبندیهای خوش مخالف باشم، با پایانبندیهایی که مناسب داستانی که تا قبل از آن دیدهایم نیستند مخالف هستم. بنابراین مشکلم با سرانجام سریال نه خوش بودن آن، بلکه عدم جفت و جور شدن آن با دنیای تیره و تاریک و بیرحمش است. زیرژانر سایبرپانک به خاطر این پرطرفدارتر از دیگر انواع علمی-تخیلی است چون به جنبهی واقعگرایانهتری از آینده میپردازد. هرچه اُپراهای فضایی مثل «جنگ ستارگان» برای خوشگذراندن و تفریح مطلق هستند، سایبرپانک ما را به دل کثافت آیندهی تکنولوژیزدهای میبرد و در مقابل مفاهیم و تقاطعهای سختی قرار میدهد که به سردرگمی منجر میشود. مخصوصا با توجه به اینکه سریال در طول فصل بارها بهمان یادآوری میکند که ثروتمندانِ این دنیا به حدی دستنیافتی هستند که فراتر از قانون فعالیت میکنند. این چیز جدیدی نیست. قدرت بلامنازعِ کارخانهدارها و ثروتمندان در داستانهای سایبرپانک یکی از عناصر ثابت این ژانر است. به خاطر همین است که مثلا در «بلید رانر ۲۰۴۹» شخصیتی مثل لاو که برای والاس کار میکند به راحتی در ادارهی پلیس رفت و آمد میکند. پس سوالی که در پایان «کربن تغییریافته» مطرح میشود این است که چرا پلیس به راحتی دار و دستهی بنکرافت را دستگیر میکند؟ از یک طرف سریال دنیایی را به تصویر میکشد که ثروتمندان حکم خدایانی را دارند که فراتر از ابرها زندگی میکنند و نیروهای سازمان ملل هم یک سری قاتلِ بیاحساس هستند، اما از طرف دیگر داستان در حالی به پایان میرسد که عدالت صورت میگیرد و حق به حقدار میرسد. این سناریو حتی دربارهی دنیای واقعی خودمان هم غیرقابلباور است، چه برسد به دنیای سریال که نسخهی درب و داغانتری از دنیای ماست. در نتیجه آخرین چیزی که باعث میشود «کربن تغییریافته» از تبدیل شدن به یک سایبرپانک واقعی باز بماند پایانبندیاش است.
«کربن تغییریافته» شاید خلاقیت کافی برای تبدیل شدن به اثر مستقل و قابلتوجه جدیدی در حد و اندازهی «بلید رانر ۲۰۴۹» را نداشته باشد، اما این فرصت را داشته تا با کمی دقت و ظرافت در استفاده از کلیشههای این ژانر به اثر آشنا اما رضایتبخشی تبدیل شود. درست مثل همان کاری که «چیزهای عجیبتر» یا «تاریک» (Dark) با بهرهگیری از کلیشههای سرگرمیهای فرهنگ عامه دههی هشتادی انجام دادند. هر دو شاید سریالهای کاملا تازهای نباشند، اما تا دلتان بخواهد پرانرژی و سرزنده هستند و در استفاده از ویژگیهای ژانر و منابع الهامشان سربلند بیرون میآیند. «کربن تغییریافته» چوب کمکاری و شتابزدگیاش را خورده است. این داستان این پتانسیل را داشته تا به سریال قویای تبدیل شود، ولی به نظر میرسد عدم نظارت نتفلیکس کار دستش داده است. بعضیوقتها احساس میکنم نتفلیکس فقط بودجه را بدون دردسر در اختیار سازندگان میگذارد و محصول مورد نیازش را در سریعترین زمان ممکن درخواست میکند. اینکه نتفلیکس آنقدر پولدار و دست و دلباز است که اینقدر راحت روی چندین و چند پروژه سرمایهگذاری میکند خیلی خوب است، اما آنها نباید کنترل کیفیت را هم فراموش کنند. روی هم رفته «کربن تغییریافته» چیزی بیشتر از ترکیب پراکندهای از عناصر «بلید رانر»، «شرلوک»، «شبح درون پوسته» و «وستورلد» که عمق و ظرافت آنها را کم دارد نیست. اما خب، با این حال اگر با انتظار یک سریال پلیسی معمولی که با در نظر گرفتن المانهای علمی-تخیلی ساخته شده به سراغش بروید، احتمالا از تماشای آن پشیمان نمیشوید. هرچند در اینکه «کربن تغییریافته» یک پتانسیل از دست رفته در ابعادی غولپیکر است شکی وجود ندارد.
نظرات