نقد سریال Westworld؛ قسمت اول، فصل دوم
یکی از لحظههای کلیدی اپیزود افتتاحیهی فصل دوم «وستورلد» (Westworld)، همان تکه دیالوگهایی است که قبلا در تریلرهای تبلیغاتی این فصل دیده بودیم. سکانس آغازین این اپیزود که با نسبت تصویر متفاوتی ضبط شده است، ما را به ۳۵ سال قبل از افتتاح پارک میبرد. در سکانسی که به یکی دیگر از جلسات مخفی و مرموز آرنولد و دولوریس اختصاص دارد، گفتگوی آشنای آنها در باب فلسفهی واقعیت و رویا و طبیعت انسانیت به جایی ختم میشود که آرنولد رو به دولوریس میگوید: «تو بعضیوقتها منو میترسونی». ناگهان صورت دولوریس بعد از شنیدن این جمله با کمی مکث که انگار ناشی از قدرت ضعیف پردازشگر مرکزیاش است، مثل لامپ روشن میشود و یک لبخند بزرگ که دندانهای سفیدش را جلوی رویمان ردیف میکند روی صورتش نقش میبندد؛ یکی از آن خندههای عصبی و زورکی که وقتی کار آبروریزانهای در جمع انجام میدهیم و با واکنش شوکهی دیگران و سکوتی که در فضا حکمفرا میشود روبهرو میشویم، بهشکلی غریزی روی صورتمان نقش میبندد و با اینکه همیشه هم بهطرز مفتضحانهای شکست میخورد، ولی همیشه هم سعی میکند تا هرطور شده اوضاع را بیشتر از اینکه خیط شود جمع و جور کند. دولوریس در حالی که یکی از همین خندههای مصنوعی روی صورتش نقش میبندد جواب میدهد: «آخه رو چه حسابی باید از من بترسی؟». ایوان ریچل وود این جمله را به شکلی بیان میکند که گویی دولوریس آن لحظه در حال فکر کردن به این بوده که چگونه خودکارِ آرنولد را از دستش بقاپد و آن را از روی شیشهی عینکش به درون حدقهی چشمش فرو کند، اما به محض اینکه این جمله را از زبان آرنولد میشنود برای یک لحظه غافلگیر میشود و برای یک لحظه ترس برش میدارد که نکند آرنولد فکر شومش را خوانده باشد و در نتیجه سعی میکند تا با آن خندهی مصنوعی بهطرز سراسیمهای آن فکر را در جایی در اعماق ذهنش مخفی کند. البته که دولوریس در این خط زمانی هنوز آن میزبان سربهزیر و برنامهریزیشده است و البته که منظور آرنولد نه دولوریسی که در مقابلش نشسته است، بلکه کسی که او در آینده به آن تبدیل خواهد شد است. اما کسانی که هرج و مرجِ پایانی فصل اول را دیده باشند نمیتوانند جلوی خودشان را بگیرند و از خنده و جواب دولوریس برداشتی شوم نکنند. اتفاقا به نظر میرسد جاناتان نولان و لیزا جوی از قصد این سکانس را به عنوان سکانس آغازینِ این اپیزود و این فصل انتخاب کردهاند. تا از این طریق به اولین کنتراستی که در طول این فصل قرار است تجربه کنیم اشاره کنند. تا به بزرگترین تفاوتی که این فصل با فصل گذشته خواهد داشت اشاره کنند. کنتراستی که از خودِ ستارهی اصلی سریال یعنی دختر آبیپوش قصهمان آغاز میشود و تا دیگر بخشهای داستان ادامه دارد.
سکانس افتتاحیهی این اپیزود که «سفر به درون شب» نام دارد حس و حال شومی دارد. این معمولا صفتی نبود که با آن سکانسهای دولوریس در فصل قبل را توصیف میکردم. حس و حال یکی از آن سکانسهای پیشگویی در داستانهای تاریخی/فانتزی را دارد که کاراکتری قدم به کلبهای تاریک و بوگندو میگذارد و عجوزهای کثیف آیندهی وحشتناکی را برای او پیشبینی میکند. این سکانس در تضاد با اکثر سکانسهای دولوریس در فصل اول قرار میگیرد. در فصل اول اکثر سکانسهای دولوریس به دو گروه تقسیم میشد. اولی همان دولوریسِ از همهجا بیخبر و معصومی بود که مورد آزار و اذیتهای بقیه قرار میگرفت و ما دوست داشتیم که او هرچه زودتر بتواند فرصتی برای دور زدنِ دیواری که جلوی خودآگاهیاش را میگیرد پیدا کند، به آزادی عمل دست پیدا کند و از آنها انتقام بگیرد. سکانسهایی که دولوریس برای متمایز کردن تصاویر مغشوش و درهمبرهمی که در ذهنش رژه میرفتند، جمجمهاش را فشار میداد و تلاش میکرد تا به عذابی که مثل خوره به جانش افتاده است پایان بدهد. در همهی این سکانسها او به عنوان قهرمانی به تصویر کشیده میشد که حق دارد علیه خالقانش شورش کند. به عنوان قربانی چندین و چند سالهای به تصویر کشیده میشد که حق دارد تمام انسانهایی که آنها را موجود زنده حساب نمیکنند به سزای اعمالشان برساند. وقتی هم دولوریس دست به تفنگ میشد و ابروهایش از غصب در هم میرفت و انگشتش بیوقفه روی ماشه میلغزید هورا میکشیدیم که جانمی جان، دولوریس با کسی شوخی ندارد! بالاخره وقتی خود دکتر فورد به عنوان خالق او، مغزش را جلوی لولهی تفنگ او قرار میدهد تا به عنوان اولین شلیک شروع رسمی انقلاب روباتها جمجمهاش را از سوراخ چشمش به بیرون تُف کند، ما چه کسی باشیم که با او مخالفت کنیم. بالاخره با توجه به چیزی که از زبان خود دکتر فورد شنیدیم، حالا وقت این است که این دنیا به موجودات تازهای برسد که به عنوان کسانی که یکبار چرخههای تکرارشوندهی زندگیشان را شکستهاند، افراد بهتری برای شکستن چرخههای تکرارشوندهای تاریخ شکستهای متوالی انسانها هستند.
حرفهای دکتر فورد، حرفهای هیجانانگیز و الهامبخشی بود. از آن حرفهایی که خود ما را که روبات نیستیم هم ترغیب کرد تا برای خالی کردن فضای بیشتر برای روباتها دست به خودکشی بزنیم، چه برسد به خود روباتها! اما مسئله این است که صحبتهای هیجانانگیز در رابطه با فلسفهی انقلاب یک چیز است، اما وقوع آن و پیچیدگیهایی که به همراه میآورد چیزی دیگر. شور و شوق و هیجان شکستن زنجیرها یک چیز است، اما خونهایی که جاری میشوند چیزی دیگر. جرقه زدن انقلاب با هدفی والا و انسانی یک چیز است، اما تبدیل شدن آن به چیزی سوالبرانگیز و مبهم چیزی دیگر. چون مسئله این است که انقلاب از طریق کشتن چهار-پنج نفر عملی نمیشود. انقلابها به جاهای هولناکی کشیده میشوند و سوالی که باقی میماند این است که آیا کسانی که این انقلابها را شروع کرده بودند پس از طی کردن این مسیر هولناک به همان شکل باقی میمانند یا به افراد کاملا متفاوتی تبدیل میشوند؟ آیا کسی که برای مبارزه با هیولا به درون چشمانش زُل زده بود، به هیولایی دیگر تبدیل میشود یا در مقابل این وسوسه ایستادگی میکند؟ آیا قهرمان همان هدفی را که به خاطرش انقلاب کرده بود زیر پا میگذارد یا در همه حال به آن پایبند میماند؟ فصل اول «وستورلد» به کانسپت خودآگاهی میزبانان از زاویهی هیجانانگیزی نگاه میکرد. به آن از زاویهی یک پیشرفت لازم نگاه میکرد. به خاطر همین بود که هر هفته اینجا دور هم جمع میشدیم، جدیدترین نشانهها از خودآگاهیها و سرپیچیهای میزبانان را مرور میکردیم و ذوق میکردیم که دار و دستهی دولوریس و میو در حال هرچه نزدیکتر شدن به استقلال و به دست گرفتن قدرت هستند. بالاخره یکجورهایی همه از این کار راضی بودند. از دکتر فورد که بهطرز مخفیانهای داستانِ شورش میزبانان را از صفر تا صد برنامهریزی کرده بود تا مرد سیاهپوش که دربهدر به دنبال تبدیل کردن وستورلد به یک بازی واقعی با خطرات واقعی بود. از ویلیام که به خاطر از دست دادن عشقش دولوریس ضربهی احساسی بدی خورد تا میزبانان بیچارهای که فکر میکردند در حال کار کردن و فرستادن حقوقشان به خانوادهشان در شهری دوردست هستند. و البته چگونه میتوان آرنولد را فراموش کرد که اولین خودآگاهی روباتها را خودش برنامهریزی کرد و اولین کسی بود که دکتر فورد را برای تکمیل رویایش تشویق کرد. تنها کسانی که با خودآگاهی میزبانان مخالف بودند آدمهای عوضی و پولپرستانی مثل لوگان و هیئت مدیرهی دلوس بودند.
این اپیزود حکم همان جایی را از «پارک ژوراسیک» دارد که دایناسورها شروع به بلعیدن آدمها میکنند
پس خیلی ساده میشد به این اتفاق به عنوان اتفاقی خوب نگاه کرد. خیلی راحت میشد انتظار داشت که فصل دوم به نمونهای از جنگ دار و دستهی جان اسنو با وایتواکرها و ارتش مردگان تبدیل شود. در یک طرف روباتهایی قرار دارند که حق زندگی دارند و در طرف دیگر انسانهایی که میخواهند این حق را ازشان بگیرند. در یک طرف قهرمانانِ ناب داستان و در طرف دیگر موجودات شروری که باید بهطور دستهجمعی کشته شوند. بنابراین میشد فصل دوم را به عنوان فصلی که به تماشای کشت و کشتارهای دلوریس و دار و دستهاش مینشینیم و تخمه میشکنیم و برای موفقیتشان هورا میکشیم ببینیم. ولی اولین هدف اپیزود این هفته این است تا تمام انتظارات قبلیمان را نابود کند. تا احساس دیگری به جز چیزی که بدنمان را برایش آماده کرده بودیم در وجودمان زنده کند. وقتی آرنولد در سکانس آغازین این اپیزود با ترس عمیقی که پشت چشمانش جیغ میزند به دولوریس میگوید: «تو بعضیوقتها منو میترسونی»، با تعریف جدیدی از دولوریس روبهرو میشویم. گویی در حال شنیدن یک پیشگویی وحشتناک هستیم. شاید اگر فردی خرافاتی در جریان این جلسه حضور داشت و این جمله را میشنید تمام تلاشش را میکرد تا دولوریس را قبل از به حقیقت تبدیل شدن این پیشگویی، از بین ببرد. بالاخره معصومیت دولوریس برای قبل از خودآگاه شدنش بود. برای وقتی که شخصیت مشخصی داشت، در مسیر روشنی قدم برمیداشت و در کنترل دستانِ استاد خیمهشبباز بود. اما او به محض اینکه نخهای خیمهشببازیاش را پاره کرد، در موقعیت حساسی قرار گرفت: توانایی فکر کردن و عمل خودخواسته و تمام احتمالات فراوانی که این قدرت به همراه میآورد. تمام آزادیهایی که میتواند زمینهساز ارتکاب گناهانی باشد که دولوریس تا قبل از این از آنها محفوظ بود. اگر او قبلا حکم دختر مزرعهداری را داشت که اخلاق و رفتارش را میتوانستیم مثل کف دستمان پیشبینی کنیم، حالا به شخصیت پویایی تبدیل شده که آرام و قرار ندارد. اگر دولوریس قبل از خودآگاه شدن حیوان درندهای در فضای کسلآور باغ وحش بود که باید برای بازدیدکنندگانش فیلم بازی میکرد، حالا حیوان درندهای در مقابل دنیای آزادی است و آزاد بودن در کنار تمام موهبتهایش، یک خطر بزرگ به همراه میآورد و آن هم ذهنی به عنوان اسب وحشی افسارگسیختهای است که به دنبال هر فرصتی برای طغیان کردن و فرار کردن از زیر دست صاحبش و بُردن او و رها کردنش در بیابانهای ناشناخته است.
دولوریس قبل از انقلاب، حکم دخترِ زیبا و نجیب مزرعهدار را داشت، اما الان علاوهبر آن، وایات هم است؛ همان شخصیت قسیالقلب و مرگباری که مغزها را سفره میکند و همهی اینها در حالی است که او همزمان به گفتهی خودش در حال تلاش برای پیدا کردن شخصیت سومی که آن داخل قلقلکش میدهد هم است. مشکل وقتی پدیدار میشود که رسیدن به تعادلی دقیق بین دولوریس و وایات طاقتفرسا است. اگر زیادی دولوریس باشی تو را با دختر سربهزیر و گریهکن مزرعهدار اشتباه میگیرند و اگر زیادی وایات باشی، فرقی با دشمنانی که قصد نابودیشان را داری نخواهی داشت. همانطور که از نام این اپیزود هم مشخص است، فصل دوم «وستورلد» بعد از آغازِ شورش میزبانان بیشتر از اینکه به معنی مرحلهی واضحتری از سفر استقلال و خودشناسی میزبانان باشد؛ بیشتر از اینکه به معنی باز شدن راهشان در حرکت به سوی هدفشان باشد، قدم گذاشتن در شب تاریکی است که آنها را تا طلوع خورشید به هر سوی ناشناختهای که فکرش را میکنیم خواهد بُرد. بنابراین بزرگترین ویژگی «سفر به درون شب» این است که از لحن تلختر و عبوستری بهره میبرد. فصل اول با وجود تمام جنبههای خشونتآمیزی که پارک برای میزبانان داشت، حکم یک پارک تفریحی را داشت. البته که دلمان برای زجههای دولوریس از تحمل مرگ دوباره و دوباره پدرش میسوخت و البته که دلمان برای خاطرات میو از دخترش میلرزید، اما حس قالب بر فصل اول «شگفتی» بود. حس شگفتی قدم گذاشتن در یک دنیای متفاوت که از صفر توسط انسانهایی در قامت خدا ساخته شده است. همان حسی که برای اولینبار در هنگام تماشای «پارک ژوراسیک» همراه با کاراکترهایش احساس کردیم. حس شگفتی روبهرو شدن با چیزی غیرممکن که اتفاقا راست راست جلوی رویمان راه میرود. به خاطر همین بود که دوباره هر هفته اینجا دور هم جمع میشدیم و دربارهی چم و خم و ساز و کار پارک صحبت میکردیم. از نحوهی کارکرد تفنگهای میزبانان که روی مهمانان اثر ندارد تا آن قطارِ عهد بوقی که مهمانان را پس از تعویض لباس یکراست وارد پارک میکرد. از بخشها و طبقات مختلفِ مرکز کنترل و وظایف هرکدام از آنها تا سیستم شبانهی پارک برای جمعآوری جنازهها و ریست کردن خطهای داستانی. مخصوصا با توجه به اینکه نه تنها گلولههای میزبانان روی مهمانان اثر نمیگذاشت، بلکه میزبانان هم بعد از هر بلایی که سرشان میآمد فردا سرحال به سرکار برمیگشتند.
پس با وجود تمام اتفاقاتِ بدی که جریان داشت، «شگفتی» بر همهچیز فرمانروایی میکرد. اگرچه هر از گاهی احساس گناه میکردیم، اما نمیتوانستیم مثل مهمانان از گشت و گذار در این پارک لذت نبریم و ذوقمرگ نشویم. ناسلامتی یکجورهایی در حال تماشای اقتباسِ جملهی شکسپیری معروف «تمام این لذتهای خشن، سرانجامهای خشنی در پی خواهند داشت» بودیم. فصل اول حکم بازسازی بخش اول این جمله را برعهده داشت: لذتهای خشن. با وجود خشونت، لذت حرف اول را میزد. اما با توجه به این اپیزود به نظر میرسد از فصل دوم به بعد شاهد بازسازی تصویری بخش دوم جمله هستیم: سرانجامهای خشن. اینجا لذت بهطور کامل از معادله حذف شده است. و این چیزی است که جای خالیاش با قدرت در طول «سفر به درون شب» احساس میشود. این اپیزود حکم همان جایی را از «پارک ژوراسیک» دارد که دایناسورها شروع به بلعیدن آدمها میکنند. وقتی شگفتی تماشای دایناسورهای گردندراز با آرامش و قلبی که از هیجانی لذتبخش به تپش افتاده است، جای خودش را به وحشتِ و قلبی که از ترس مرگ در حال شکافتن سینه و بیرون آمدن است میدهد. پس اگر فصل اول حکم یک رویای دلپذیر را داشت، فصل دوم همچون یکی از آن کابوسهایی است که احساس میکنیم در زیر آب در حالت اسلوموشن در حال فرار کردن از دست هیولایی بیچهره که با سرعت بهمان نزدیک میشود هستیم. همهچیز حالت قیامتگونهای به خود گرفته است. میزبانان، مهمانان فراری را شکار میکنند. دولوریس، همان دولوریسی که آخرینبار با او خداحافظی کردیم به نظر نمیرسد. تدی نامطمئن و نگران است. برنارد در شرایط سرگیجهآور و سردرگمی به سر میبرد. لی سایزمور شرایط فعلی را به هدایت تیمارستان توسط دیوانگان تشبیه میکند. جمجمهی میزبانان برای بیرون کشیدن مغز کامپیوتریشان شکافته میشود. از درون چشم سوراخ شدهی آنتونی هاپکینز کرمهای سفید درشت بیرون میخزند. نسخهی کودکی دکتر فورد به شکلی که انگار روح آنتونی هاپکینز از مرگ بازگشته و بدن یک روبات را تسخیر کرده با مرد سیاهپوش صحبت میکند. لاشخورهای مکانیکی با جنازههای فراوانی که خیابانهای خاکی وستورلد را تزیین کردهاند برای خودشان ضیافت به راه انداختهاند و تمام اینها به سرانجامی ختم میشود که جنازهی تعداد بیشماری روبات روی دریایی که قبلا وجود نداشته است شناور پیدا میشوند.
حتی تیتراژ آغازین سریال هم با توجه به تغییر اتمسفر سریال با تحولاتی جزیی روبهرو شده است. اولین تغییری که در تیتراژ فصل دوم به چشم میخورد تغییر اسبی با گاوچرانی اسکلتی که سوار بر پشتش شلیک میکرد، به بوفالویی بیسوار و سراسیمه و عصبانی است. فکر میکنم معنای استعارهای این حیوانات مشخص است. اسب یک حیوانِ وحشی است که جلوی انسانها زانو زده است، اهلی شده است و افسارش را به دست آنها داده است، اما بوفالوها موجودات وحشی و آزادی بودند که در نهایت در حد انقراض شکار شدند. اسب استعارهای از میزبانان سربهزیر و اهلی فصل اول است و بوفالو استعارهای از میزبانانِ افسارگسیخته و آزاد فصل دوم. اما تصویر بوفالو به همان اندازه که میتواند نمایندهی انقلاب خونین و غیرقابلکنترل دولوریس باشد، به همان اندازه هم میتواند به سرنوشت انسانها اشاره کند. همانطور که بوفالوها منقرض شدند، وقتی انسانها هم با نیروی قدرتمندتری در قالب ارتش روباتهای دکتر فورد روبهرو شوند به همان سرنوشت دچار میشوند. با توجه به اینکه آخرین تصویری که از بوفالو میبینیم، سقوط آزاد او به سمت زمین است، احتمال اینکه معنای استعارهی دوم درست باشد کم نیست. تغییر دومی که در تیتراژ ایجاد شده حذف عشقبازی مهمانی مرد با زنی اندروید از فصل اول و جایگزین کردن آن با کودکی در آغوش مادرش است. انگار تیتراژ میخواهد بگوید که لذتها و وسوسهها و جذابیتهای اغواگر پارک وستورلد و شاید سریال به سرانجام رسیده است و حالا قضیه جدی شده است. کودکی در آغوش مادرش خبر از آیندهی امیدوارکنندهای برای رشد و موفقیتِ جامعهی اندرویدها میدهد. از سوی دیگر این تصویر احتمالا اشارهای به شخصیت میو هم است؛ کسی که با وجود اینکه میدانست عشقش به فرزندش چیزی بیشتر از کُدهای برنامهنویسان نبوده است، اما آن را به عنوان عشقی واقعی قبول کرده است. بهطوری که تمام زندگی و آزادیاش را برای پیدا کردن او به خطر انداخته است و دربهدر در جستجوی او است. چیزی که در تضاد با انقلاب خشمگین و آتشین دولوریس قرار میگیرد. چرا که خبر از آیندهای میدهد که اندرویدها به جای انتقام از خالقانشان، هدف بزرگتری برای زندگی خواهند داشت.
اولین تغییری که در تیتراژ فصل دوم به چشم میخورد تغییر اسبی با گاوچرانی اسکلتی که سوار بر پشتش شلیک میکرد، به بوفالویی بیسوار و سراسیمه و عصبانی است
در نهایت روباتی که در طول تیتراژ در مرحلهی ساخت به سر میبرد با توجه به موهای بلوندی که قبل از اتصال به سرش شانه میشوند به نظر میرسد که دولوریس باشد. دستان و پاهای باز این روبات که درون یک دایره قرار گرفته است، بیشتر از هرچیزی آدم را به یاد نقاشی «مرد ویترویوسی» از لئوناردو داوینچی میاندازد. هدف داوینچی از کشیدن این نقاشی، ترسیم فیزیولوژی «ایدهآل» انسان با استفاده از اصول ریاضیات و هندسهی ویتروویوس، معمار روم باستان بوده است. در مقایسه، هدف فورد و آرنولد هم ساخت انسانی ایدهآلی با استفاده از ریاضیات و علم بوده است. اما چیزی که «وستورلد» بهمان میگوید این است که انسان ایدهآل برخلاف طرح داوینچی نه یک مرد، بلکه زنی به اسم دولوریس است که نابودی همهی انسانها را به همراه خواهد آورد. همچنین آخرین کنتراستی که تیتراژ این فصل با فصل اول دارد این است که دیگر خبری از مادهی غلیظ شیرمانند سفیدی که روباتها را درونشان غلت میدادند تا شکل پوست انسان را بازسازی کنند نیست. در عوض تیتراژ فصل دوم این روبات را در حال فاصله گرفتن از منبع نوری که پشت سرش قرار گرفته است نشان میدهد. این روباتها دیگر قرار نیست محصولاتی برای غرق شدن در نیازها و خواستههای ما باشند. آنها در حالا خیز برداشتن فراتر از ما هستند تا جایگزینمان شوند. اما کمی که دقت کنیم میبینیم که جای مادهی شیرمانند سفیدرنگ را آب گرفته است. از مُدل روبات تا کلاه مرد سیاهپوش در آب شناور هستند. جای آن مادهی شیری آرامشبخش و واضح را آبی تاریک و ترسناک گرفته است. با توجه به پایانبندی این اپیزود که تعداد زیادی از روباتها را مُرده، شناور روی دریا به تصویر میکشد، آب نمیتواند معنای خوبی برای کاراکترهای سریال داشته باشد. شاید روباتها از مادهی شیریرنگی که آنها را به عنوان محصولاتی برای سرگرمی دیگران رنگآمیزی میکرد خلاص شده باشند، اما همیشه احتمال اینکه آنها برای رسیدن به خواستههایشان، خودشان را در شرایط نامطمئن و خطرناکی پیدا کنند وجود دارد.
در جریان سکانسِ افتتاحیهی «سفر به درون شب»، آرنولد خوابی را که دیده است برای دولوریس تعریف میکند. او میگوید خواب دیده که او همراه با دولوریس و دیگر میزبانان در یک ساحلِ دورافتاده بوده است. اما دولوریس او را تنها میگذارد و میرود و همان لحظه آب شروع به بالا آمدن در اطراف پاهایش میکند. بلافاصله به صحنهای کات میزنیم که برنارد را بیهوش در ساحل اقیانوس پیدا میکنیم. اولین چیزی که با دیدن این صحنه در ذهنم جرقه زد، سکانس آغازین «اینسپشن» کریستوفر نولان بود. در آنجا هم فیلم با بیدار شدن لئوناردو دیکاپریو با حالتی سردرگم در ساحل آغاز میشود. دیکاپریو در این صحنه واقعا بیدار نیست، بلکه در وضعیتِ ناخودآگاه قرار دارد. جایی بین خودآگاهی کامل و بیهوشی کامل. خب، برنارد هم در این صحنه چنین وضعیتی دارد. او از فراموشی رنج میبرد و دقیقا نمیداند که چه چیزی دارد اذیتش میکند. مثل وقتی که چیزی نوک زبانمان است، اما نمیتوانیم آن را به یاد بیاوریم. برنارد توسط مزدورهای دلوس پیدا میشود. یکی از سربازان قصد دارد به او شلیک کند که اشلی استابز که آخرینبار مورد حملهی سرخپوستهای گوست نیشن قرار گرفته بود جلوی او را میگیرد و دیالوگی را به زبان میآورد که قبلا آن را از زبان خود برنارد شنیده بودیم: «صبر کن. مگه اینکه بخوای رییس رو از کار بندازی». در فصل اول وقتی برنارد و استابز، دکتر فورد را در سردخانهی پارک پیدا میکنند، برنارد جلوی استابز از شلیک به فورد را با همین جمله میگیرد. در ادامه با کارل استرند، یکی از کاراکترهای جدید این فصل که رییس نیروهای نظامی که برای کنترل شورش روباتها به پارک اعزام شده است معرفی میشود. در جریان این سکانس هیچچیزی با عقل جور در نمیآید. ما هم درست مثل برنارد میتوانیم احساس کنیم که یک جای کار میلنگد. اما چه چیزهایی؟
آخرینباری که برنارد را دیدیم او در جشنی که دکتر فورد به مناسبت تکمیل خط داستانیاش گرفته بود و کشت و کشتار ادامهاش توسط دولوریس حضور داشت. آخرینباری که برنارد را دیدیم او برخلاف حالا، کت و پیراهن سیاه به تن داشت. این در حالی است که لیوانی که در کنار برنارد در ساحل به چشم میخورد هم با لیوانهای جشنِ دکتر فورد فرق میکند. همچنین جای گلولهای که برنارد در فصل قبل روی گیجگاه سمت راستش داشت هم در این سکانس حذف شده است. آیا این موضوع به این معنی است که بدنِ برنارد بهطور کلی تغییر کرده است؟ آخرینباری که استابز را دیدیم، او مورد حملهی سرخپوستها قرار گرفت. اما او چگونه از چنگ آنها خلاص شده است؟ این همه نیروهای نظامی کی به پارک آمدهاند؟ چرا ریبوس (استیون اُگ یا همون ترور خودمان از GTA V) که نقش یک خلافکار قاتل را برعهده دارد در هنگام اعدام میزبانان توسط نظامیان خودش را جلوی یک زن میاندازد و به مرگش اعتراض میکند؟ در حالی همین کاراکتر در یکی دیگر صحنههای این اپیزود، یکی از مهمانان خانم پارک را به هدفی برای تیراندازی تبدیل میکند و به قتل میرساند. در همین حین، بازیابی ویدیوهای ضبط شده توسط یکی از سرخپوستهای مُرده، دولوریس را نشان میدهد که دیگر لباس آبیاش را به تن ندارد و در حال کشتنِ سرخپوستهای میزبان است و حرفهای قلنبهسلنبهای دربارهی اینکه او اجازهی وارد شدن به «درهی آنسو» را ندارد بلغور میکند. همچنین در این صحنه یکی از سربازان یک سری کارت قرمز با چهرههای مختلفی در دست دارد که کارتِ برنارد هم در بین آنها قرار دارد. به نظر میرسد که اینها افرادی با اولویت بالا هستند. سوالی که اینجا مطرح میشود این است که چرا رفتار نظامیان با برنارد همان چیزی نیست که در چنین موقعیتی انتظار میرود؟ چه رفتاری؟ خب، طبیعتا وقتی برنارد با چنین با وضع و حال پریشانی در ساحل پیدا میشود، اولین واکنش نجاتدهندهها این است که برایش آب بیاورند یا او را برای چک شدن پیش پزشک ببرند. اما اولین چیزی که استابز از او میخواهد این است تا بلافاصله به ماموریت آنها بپیوندد. ناگفته نماند که برنارد در تمام صحنههایی که در کنار استرند و استابز حضور دارد از عینکش استفاده نمیکند. درست برخلافِ برنارد در فصل اول که در همهحال به عینکش برای دیدن نیاز داشت. شاید به خاطر همین است که مغزِ مکانیکی روباتها در این اپیزود معرفی میشود. آیا این حرفها به این معنی است که بدن برنارد بعد از جشن توسط فرد یا افراد ناشناسی تغییر کرده است؟ آیا مغز برنارد به سادگی از بدنی به بدنی دیگر منتقل شده است؟ آیا همهی اینها به این معنی است که برنارد به جای «بیدار شدن» در ساحل، توسط کسی در آنجا رها شده است؟
اما شاید بزرگترین سرنخهایی که ثابت میکنند سکانسِ ساحل مشکوک به نظر میرسد جایی است که استابز، برنارد را برای معرفی نزد استرند میبرد. استرند در حال جر و بحث کردن با یک نظامی چینی است. به محض اینکه برنارد به او نزدیک میشود به او دست میدهد، از دیدن او ابراز خوشحالی میکند و بعد اضافه میکند: «گرچه شرایط فعلی زیاد خوب نیست». این جمله از این جهت اهمیت دارد که برنارد بخش «... زیاد خوب نیست» را زیر لب همراه با استرند تکرار میکند. انگار او قبلا این جمله را شنیده بوده است. همچنین در جریان همین سکانس، حواسِ برنارد هر چند لحظه یکبار به میزبانانی که توسط نظامیان برای اعدام صف شدهاند پرت میشود. اگر با تمرکز روی افرادی که در طول این سکانس اعدام میشوند آن را با دقت بازبینی کنید، متوجه میشوید مرد کلاهبهسر و زن قهوهایپوشی که کاراکتر استیون اُگ جانش را برای نجات او فدا میکند دو بار کشته میشوند. دفعهی دوم بعد از جر و بحث استابز و استرند اتفاق میافتد. اتفاقا از زاویهی نقطه نظر برنارد شلیک به مرد کلاهبهسر را میبینیم و به محض اینکه به مدیوم شات او بازمیگردیم، برنارد تند تند در حال پلک زدن و خیره شدن به زمین است. انگار دارد سعی میکند تا چیزی را به یاد بیاورد. به همین دلیل اولین و مهمترین تئوری طرفداران برای فصل دوم این است که برنارد در خط زمانی «۱۱ روز بعد از قتلعام دولوریس» در یکی از همان چرخههای تکرارشوندهای که دولوریس در فصل اول به یاد میآورد قرار دارد. شاید کار کارِ خود دار و دستهی استرند باشد که سعی میکنند با بازسازی اتفاقات، برنارد را مجبور به یاد آوردن ماجراهای ۱۱ روز گذشته کنند. هرچه هست، این خط داستانی مظنون اصلی طرفداران است.
یکی از دلایل چیزهای سوالبرانگیز و مبهمی که دور و اطرافمان میبینیم طبیعتا به خاطر این است که در حال تماشای کاشته شدن تخم یکی از معماهای این فصل هستیم: برنارد چه چیزی را به یاد نمیآورد؟ اگرچه فصل اول با نیمهکاره گذاشتن آغاز شورش میزبانان با کلیفهنگر به پایان رسید، اما فصل دوم نه تنها از ادامهی آن کلیفهنگر آغاز نمیشود، بلکه آن را به یکی از معماهای این فصل تبدیل میکند و نویسندگان به این ترتیب نقش دولوریس در فصل اول را در این فصل به برنارد میدهند. اگر درگیری اصلی فصل اول حول و حوشِ تلاش دولوریس برای به یاد آوردن گذشتهاش میچرخید، این وظیفه در فصل دوم به برنارد سپرده شده است. اگر فصل اول پیرامون تلاشِ دولوریس برای به خاطر آوردن خاطراتش از دههها پیش بود، برنارد میخواهد ببیند از زمان کشته شدن فورد در جشن تا حدود ۱۱ روز بعد که خود را در ساحل پیدا میکند چه اتفاقی افتاده است. خیلی زود معلوم میشود فصل دوم هم در دنبالهروی از فصل اول به معماهای مربوط به خطهای زمانی پایبند خواهد بود. با این تفاوت که دیگر خطهای زمانی اهمیت ندارند، بلکه اتفاقاتی که در هرکدام از خطهای زمانی افتادهاند مهم هستند. سازندگان برخلاف فصل اول بهطرز آشکاری لو میدهند که این فصل هم شامل چندین خط زمانی میشوند، اما اینکه چه اتفاقی در برحههای زمانی فراموششده افتاده است در مرکز توجه قرار دارد. اکثر سریالها ویژگی خاصی دارند که به خاطرشان معروف شدهاند. آن ویژگی به امضای آنها تبدیل شده است. مثلا «مستر روبات» به غافلگیریهای «فایت کلاب»گونهاش مشهور است. بنابراین تقریبا در هر فصل یکی-دوتا از این غافلگیریها داریم. یا «برکینگ بد» به خاطر سکانسهای افتتاحیهی هر اپیزودش مشهور است و تماشاگران را تشویق میکند تا دربارهی اینکه هرکدام از این سکانسها چه معنایی دارند صحبت کند. «وستورلد» هم بعد از فصل اول به سریالی تبدیل شد که به خاطر داستانگویی معمامحورش که همه را برای کنار هم گذاشتن تکههای پازل تشویق میکرد به یاد آورده شود.
پس میشد تصور کرد که فصل دوم این روند را ادامه بدهد. مخصوصا با توجه به اینکه وقتی اکثر کاراکترهای اصلی داستان، روباتهایی در شرف خودآگاهی هستند و همیشه خطر دستکاری ذهنشان وجود دارد، انتخاب این روند نه تنها طبیعی است، بلکه وسیلهای برای بهره بردن از پتانسیلی است که قوانین این دنیا در اختیار نویسندگان میگذارد. اما چالشی که در این نقطه ایجاد میشود این است که چگونه بزرگترین ویژگی شگفتانگیز فصل قبل را جذاب نگه داریم. بزرگترین چالش «مستر روبات» این است که چگونه در دل داستانش غافلگیری تازهای کار بگذارد. آن هم در حالی که تماشاگران بعد از فصل قبل، اینبار با دقت بیشتری برای یافتن این غافلگیری مخفی شده جلوی رویشان تلاش میکنند. حالا که در طول فصل اول «وستورلد» از اکثر چم و خم و ساز و کارِ میزبانان و پارک اطلاع پیدا کردیم، سازندگان چگونه میتوانند جنبهی مرموز و معمایی سریال را در فصل دوم حفظ کنند. مخصوصا با وجود بینندههایی که تمام سوراخ سنبههای فصل اول را جلوتر از موعد کشف کرده بودند، چه برسد به حالا که تمامیشان با مدرک فوق لیسانس به تماشای فصل دوم نشستهاند. این مهمترین چیزی بود که از لحظهی به پایان رسیدن فصل اول به آن فکر میکردم و خب، «سفر به درون شب» از آن سربلند بیرون میآید و تا پایان اپیزود کاری میکند تا برخلاف چیزی که در پایان فصل اول فکر میکردیم، به این نتیجه برسیم که هنوز راه زیادی برای فهمیدنِ این سریال داریم. بزرگترین تفاوت معماپردازی در فصل اول و دوم اما این است که اینجا با داستان رو به جلویی طرفیم. یعنی در کنار معماهایی که مجبورمان میکند تا همهچیز را با دقت ببینیم، همهی کاراکترها در شرایط اضطراری قرار دارند.
فصل دوم نه تنها از ادامهی کلیفهنگر فینال فصل اول آغاز نمیشود، بلکه آن را به یکی از معماهای این فصل تبدیل میکند
تاکنون به به نظر میرسد که در این فصل با چهار خط زمانی مختلف سروکار خواهیم داشت. خط زمانی اول که در زمان حال جریان دارد به برنارد، استرند و استابز دو هفته بعد از قتلعام دولوریس اختصاص دارد. آنها در تلاش برای تحت کنترل گرفتن پارک و سردر آوردن از اتفاقاتی که در این مدت افتاده است هستند. این خط زمانی با برخورد آنها با جنازههای بیشماری از میزبانان که روی دریا شناور هستند به اتمام میرسد که یکی از آنها تدی با سوراخ گلولهای روی پیشانیاش است. خط زمانی دوم به مدت خیلی کوتاهی بعد از قتلعام دولوریس اختصاص دارد. در این خط زمانی دولوریس و تدی در طول و عرض وستورلد گشت میزنند و هر مهمانی که گیرشان میآید را شکنجه و اعدام میکنند. در همین حین برنارد و شارلوت هیل در حال فرار از دست میزبانان وحشی هستند و هدفشان این است تا با پیدا کردن پیتر ابرناتی که حاوی اطلاعاتِ موردنیازِ هیئت مدیرهی دلوس است، راهی برای خلاص شدن از پارک پیدا کنند. این در حالی است که مرد سیاهپوش در حالی در کنار جنازههای باقیمانده از قتلعام دولوریس بیدار میشود که به آرزوی چندین و چند سالهاش رسیده است؛ حالا میزبانان به قصد کشت مبارزه میکنند. در نهایت میو و هکتور با سایزمور همراه میشوند تا به جستجوی دختر میو بروند. خط زمانی سوم به گفتگوی آرنولد و دولوریس حدود ۳۵ سال قبل از زمان حال اختصاص دارد. فصل اول شامل سکانسهای اینشکلی زیادی میشد، اما آن موقع از زمان وقوعشان اطلاع نداشتیم. خط زمانی چهارم که از همه مهمتر به نظر میرسد مربوط به همان ۱۱ روزی میشود که برنارد بعد از قتلعام دولوریس تا بیدار شدن در ساحل فراموش کرده است. به نظر میرسد با توجه به پایانبندی این اپیزود، اتفاقات خیلی مهمی در این برحهی زمانی افتاده است و فصل دوم به افشای قطرهچکانی این برحه از داستان اختصاص خواهد دارد.
در حال حاضر تنها چیزهایی که از خط زمانی چهارم و دیگر خطهای زمانی احتمالی فصل دوم داریم مربوط به تصاویر جسته و گریختهای میشود که در عرض چند صدمثانیه در جلوی چشمان برنارد پدیدار میشوند. اولین تصویر جدید چیزی را نشان میدهد که تاکنون ندیدهایم: دولوریس به جای لباس گاوچرانی، یک لباس مجلسی سیاه مُدرن به تن کرده است و برنارد پشت سرش قرار دارد. اما آیا او برنارد است؟ این احتمال وجود دارد که این تصویر مربوط به فلشبکی به آرنولد و دولوریس باشد که دههها قبل بیرون از محدودههای پارک حضور دارند. اینکه آرنولد به چه دلیلی دولوریس را از پارک خارج کرده است معلوم نیست. شاید آرنولد از این طریق قصد داشته تا خودآگاهی میزبانان را در فضای خارجی پارک امتحان کند. شاید هم این صحنه مربوط به خط زمانی ویلیام میشود. شاید این صحنه مربوط به مراسمی بعد از شورش اولیهی روباتها و مرگ آرنولد میشود. جایی که فورد و برنارد مراسمی را با حضور تعدادی از میزبانانِ پارک ترتیب دادهاند تا نظر افراد جدیدی را برای سرمایهگذاری روی پارک جلب کند و این صحنه مربوط به همان لحظهای میشود که ویلیام بعد از دیدنِ دولوریس در لباس سیاه، تصمیم میگیرد تا به سهامداران پارک بپیوندد. اما اگر قبول کنیم مردی که در تصویر میبینیم آرنولد است، سوالی که مطرح میشود این است که برنارد به عنوان کلونِ آرنولد چگونه خاطرات آرنولد را به یاد میآورد؟ آیا جواب در اتفاقاتی که در این یازده روز گمشده افتاده است مخفی شده است؟ البته همیشه این احتمال وجود دارد که دولوریس آدم واقعیای در زندگی آرنولد بوده است که آرنولد دولوریس را براساس او ساخته است و دولوریسی که در لباس سیاه میبینیم، همان دلوریس واقعی است. تصویر بعدی مربوط به پیتر ابرناتی میشود. پدر دولوریس یکی از مهمترین کاراکترهای این فصل است. در فصل قبل شارلوت هیل، پیتر ابرناتی را به یک فلش مموری انسانی حاوی کُدهای اختصاصی وستورلد و اطلاعات شخصی مهمانان پارک تبدیل کرد تا آنها را از طریق او به بیرون قاچاق کند. اما ابرناتی گمشده است و دلوس بهطرز بیرحمانهای به شارلوت میفهماند که فقط در صورتی که آن اطلاعات به دستشان برسد، برای نجات آنها نیرو میفرستد. اگر تا حالا به عوضیبودنِ دلوس شک داشتید، این موضوع کافی است تا آنها را به یکی از پتانسیلدارترین کمپانیهای خیالی برای پیوستن به جمع شرورترین کمپانیهای داستانهای علمی-تخیلی تبدیل کند.
در تصویر بعدی دولوریس را میبینیم که با لبخندی بر لب و نوری که در چشمانش برق میزند به برنارد میگوید: «چیزی که ما هستیم زیباست». به نظر میرسد دولوریس دارد برنارد را متقاعد میکند تا همهچیز را از زاویهی دید خودش ببیند و حقیقت وجودی میزبانان را قبول کند. مسئله این است که به نظر میرسد هدف نویسندگان برای انتخابِ برنارد به عنوان شخصیتی که اتفاقات جسته و گریخته و سردرگمکنندهی این فصل از زاویهی دید او روایت میشود فقط وسیلهای برای جایگزین کردن شخصیت دیگری با دولوریس نبوده، بلکه برنارد یکی از تنها میزبانان اصلی داستان است که هنوز به درک سفت و محکمی دربارهی ماهیت واقعی خودش و دنیای اطرافش نرسیده است. در حال حاضر سه میزبان خودآگاه اصلی داریم که هرکدام از آنها در حال جنگیدن برای چیزی که بهش اعتقاد دارند هستند و نویسندگان توسط هرکدام از آنها به جنبههای گوناگونی از خودآگاهی میپردازند. اولی دولوریس است که به خاطر تمام زجرهای چند سالهای که توسط انسانها تحمل کرده به چنان نفرتی از آنها رسیده که خون جلوی چشمانش را گرفته است و به تنها چیزی که فکر میکند انتقام گرفتن است. از طرف دیگر میو را داریم که اگرچه کمتر از دولوریس زجر نکشیده است، اما همیشه یک چیز برای هدایت کردن او به سوی خاطرات خوبش داشته است. همیشه خاطرهی مثبت و آرامبخشی که از زندگی با دخترش داشته است نقش نوری را ایفا کرده که جلوی گم شدن او در تاریکی مطلق نفرت و خشم را گرفته است. پس هرچه دولوریس در مسیر خون به پا کردن قرار گرفته است، میو در مسیر عشق قرار دارد. گویی سریال میخواهد از طریق این دو نفر به مرحلهی بعدی خودآگاهی بپردازد. آیا به محض اینکه فرد میتواند برای خودش فکر کند و تصمیم بگیرد همهچیز تمام میشود؟ یا آیا مرحلهی بعدی خودآگاهی این است که آنها به خودآگاهی دقیقی نسبت به تصمیماتی که خودآگاهانه میگیرند برسند؟
آیا خشم آتشین دولوریس و عشق مهربانانهی میو مثل دو قطب متضادی خواهند بود که بین میزبانان تفرقه خواهد انداخت؟
در یک طرف دولوریس را داریم که هدف نهاییاش این است که علاوهبر تصاحب وستورلد، کل دنیا را از انسانها بگیرد. البته که دولوریس یکجورهایی حق دارد. اگر میزبانان بتوانند وستورلد را به چنگ بیاورند، احتمال اینکه انسانها این جزیره را رها کنند و کاری به کارش نداشته باشند صفر است. دولوریس یکجورهایی به یک نسلکشی فکر میکند. قصد دارد تا بهطرز دیکتاتورگونهای تمام موجودات غیرروباتیک را از بین ببرد. اما از طرف دیگر میو نگاه ملایمتری به انسانها دارد. به نظر میرسد تا وقتی که کسی بین او و بچهاش قرار نگیرد، از خشم او در امان خواهند بود. با این حال یکی از مهمترین نکتههای «سفر به درون شب» این است که قهرمانانمان که در ابتدا همتیمیهای آینده به نظر میرسیدند را در مقابل هم قرار میدهد. آیا میو با روش دولوریس برای قتلعام دستهجمعی انسانها و خودیها مشکلی نخواهد داشت؟ یا آیا خشم آتشین دولوریس و عشق مهربانانهی میو مثل دو قطب متضادی خواهند بود که بین میزبانان تفرقه خواهد انداخت؟ البته که جستجوی مادرانهی میو برای یافتن دخترش به معنی بهتر بودن هدف او نسبت به دولوریس نیست. تاکنون میو همچون دولوریس اشتیاقی برای انقلاب از خود نشان داده است. هدف اول و آخر او پیدا کردن دخترش و بعد تصمیمگیری برای مرحلهی بعدی است. اما سوال این است که چه میشود اگر میو دخترش را پیدا نکند؟ یا او را در حالتی پیدا کند که با چیزی که میو به یاد میآورد فرق کند؟ یا دخترش بهطور کاملا از کار افتاده و نابوده شده باشد؟ آن وقت احساس مادرانهی میو چه تغییری میکند؟ البته که سومین ضلع این مثلت برنارد است که در موقعیت متفاوتی نسبت به دوتای دیگر قرار دارد. برخلاف دولوریس و میو که همیشه جزو گوسفندهایی که توسط گرگها آزار میدیدند قرار داشتند و به تدریج از ماهیت واقعیشان اطلاع پیدا کردند، برنارد تمام عمرش در حال زندگی کردن یک دروغ بوده است. او جزو گرگهایی بوده که گوسفندها را آزار میدهند، اما یک روز به خودش میآید و میبیند که خودش هم گوسفند است. آن هم نه به شکلِ دولوریس و میو. برخلاف آن دو که اول نوک پایشان را در آب داغ وارد کردند و بعد بدنشان را به تدریج در آب داغ فرو بردند تا به دمای سوزانندهاش آن عادت کنند، برنارد وقتی متوجهی ماهیت واقعیاش میشود که فورد او را ناگهان به درون استخر آب داغی که همیشه کنارش ایستاده بود اما آن را نمیدیدید هُل میدهد و او را شوکه میکند.
پس با کسی طرفیم که به همان اندازه که میزبان است، به همان اندازه هم همیشه خودش را به عنوان یک انسان قبول داشته است. او برخلاف دولوریس و میو که نفرت و درک عمیقی از طرز نگاه انسانها به خودشان دارند، هیچوقت مثل یکی از میزبانان پارک زجر نکشیده است. برنارد شاید قبول داشته باشد بلایی که دارد سر میزبانان خودآگاه میآید اشتباه است (مثلا برای جلوگیری از قتل پسربچهی طویلهدار توسط مهمانان تلاش میکند)، اما فاقد آن سرخوردگی و خشم شعلهورِ عمیقی است که برای تبدیل شدن به یک شورشی واقعی در حد دولوریس و دیگران نیاز دارد. پس سوالی که مطرح میشود این است که آیا برنارد به دولوریس و بقیهی میزبانان کمک میکند تا به هدفشان رسیده و فرار کنند یا به انسانها کمک میکند تا این شورش را سرکوب کنند؟ در حال حاضر به سختی میتوان پیشبینی کرد برنارد به کدام طرف وفادار است. از یک طرف میزبانان مُردهی شناور روی دریا در پایان اپیزود را داریم که برنارد اعتراف میکند که آنها را کشته است و از طرف دیگر در لابهلای خاطرات جسته و گریختهی برنارد، نمایی از برنارد وجود دارد که با چهرهای مصمم و بدون احساس در حال شلیک مسلسلش در مرکز کنترل پارک است. همان مرکز کنترلی که میو و سایزمور به محض ورود به آنجا با جنازههای کارکنان و نیروهای امنیتی پارک روبهرو میشود. آیا قتلعام صورت گرفته در اینجا حاصل کار برنارد است؟ عدهای نماهای نهایی این اپیزود که برنارد را در مقابل جنازههای میزبانانی که به قول خودش کشته است نشان میدهد را با داستان نوح مقایسه کردهاند. گویی برنارد حکم نوح، موجود غیرفاسدی را دارد و میزبانان شناور روی آب هم موجودات فاسدی هستند که به خاطر عدم موافقت با او و عدم سوار شدن در کشتیاش غرق شدهاند.
شاید تنها کسی که در این اپیزود بیشتر از هرکس دیگری خوشحال است مرد سیاهپوش است. مرد سیاهپوش در این اپیزود حکم یکی از آن گیمرهایی را دارد که یک بار بازی را تمام کرده است. اما برای اینکه پایانبندی اصلی بازی را ببیند و بازی را به اصطلاح پلات کند ، باید بازی را یکبار دیگر روی بالاترین درجهی سختی که به معنی تمام کردن بازی بدون چکپوینت و هرگونه سیستم ذخیرهسازی است به سرانجام برساند! اتفاقا ساندترک «قطار» که در فصل اول در هنگام ورود مهمانان به پارک پخش میشد، در جریان صحنهای که او در حال بستن زخمش است پخش میشود. انگار مرد سیاهپوش تازه دارد بازی را شروع میکند و در منوی اصلی قرار دارد و میخواهد روی گزینهی جدید نیو گیم پلاس کلیک کند! بعد از پایان فصل اول به نظر میرسید مرد سیاهپوش به هدفش رسیده است و احتمالا در ادامهی داستان با دیگر کاراکترها برای کمک به آنها همراه میشود، اما وقتی سروکلهی رابرت کوچولو پیدا شد و بهطرز «جیگساو»واری به ویلیام به خاطر به پایان رساندن مرحلهی اول بازی تبریک گفت معلوم میشود که سفر تکنفرهی مرد سیاهپوش در وستورلد هنوز ادامه دارد. نکتهی کنجکاویبرانگیزِ خط داستانی مردسیاهپوش در این اپیزود پیام دکتر فورد از طریق رابرت کوچولو بود که باعث شد به یاد نقشههای پیچیدهی جان کریمر از سری فیلمهای «اره» بیافتم. در آن فیلمها اگرچه جان کریمر در قسمتهای ابتدایی مجموعه میمیرد، اما حضورش هیچوقت در دنبالههای بعدی مجموعه کمرنگ نمیشود. احساس میکنم با توجه به اینکه داستانِ کل فصل در واقع همان خط داستانی برنامهریزیشده توسط فورد بود و با توجه به اینکه او از قبل برای مرحلهی بعدی سفر مرد سیاهپوش نقشه داشته است میتوان به این نتیجه رسید که مرگِ فیزیکی فورد به معنی پایان حضور او در قصه نیست. احتمال اینکه او علاوهبر ماموریت بعدی مرد سیاهپوش، از قبل دیگر اتفاقات آیندهی پارک را برنامهریزی کرده باشد نیز وجود دارد. بالاخره اتفاقات فصل اول بیشتر از اینکه نقشهی فورد باشد، نقشهی آرنولد بود که فورد آن را به خاطر رفیق شفیق قدیمیاش اجرا کرد. بنابراین احتمال اینکه فورد نقشهی جداگانهای از سوی خودش برای پارک داشته باشد دور از ذهن نیست.
اولین اپیزود فصل دوم «وستورلد» جزو یکی از بهترین ارائههای سریال قرار نمیگیرد. اینجا با همان فرمول آشنای اپیزودهای افتتاحیهی «بازی تاج و تخت» طرفیم. جایی که تمام وقت به یادآوری جایگاه قبلی کاراکترها از فصل گذشته و مقدمهچینی تمام چیزهایی که قرار است در اپیزودهای بعدی ببینیم اختصاص داده میشود. با توجه به اینکه فصل اول با تحولی عظیم در ساز و کار پارک به اتمام رسید، طبیعی بود که این اپیزود صرف جایگذاری کاراکترها در خطهای داستانی جدیدشان، اشاره به نقشی که قرار است بازی کنند و معرفی میدان بازی و قوانین جدید سریال شود. بنابراین برخلاف افتتاحیهی فصل اول که آن را یکی از بهترین افتتاحیههای سالهای اخیر توصیف کرده بودم و یک سال و نیم بعد هنوز پای حرفم هستم، افتتاحیهی فصل دوم یکی از آن اپیزودهایی است که فقط به پهن کردن رومیزی، آوردن بشقابها و قاشق و چنگالها و لیوانها و روشن کردن شمعها قبل از راه رسیدن غذای اصلی خلاصه شده است و البته این وسط فضای برعکس پارک نسبت به فصل اول را توی مغزمان فرو میکند. اینکه چطوری همهچیز از این رو به آن رو شده است. از جایی که قاتل آدمخواری که توسط خود سایزمور شخصیتپردازی شده بود سعی میکند تا او را بخورد تا جایی که میو اینبار سایزمور را مجبور میکند تا جلوی او برهنه شود. از گفتگوی آغازین آرنولد و دولوریس که برخلاف فصل قبل، این آرنولد است که خوابش را تعریف میکند تا جایی که برخلاف فصل اول، اینبار تدی از دولوریس میخواهد دوتایی به گوشهای از دنیا رفته و زندگی کنند و دولوریس قبول نمیکند. حالا باید صبر کرد و دید عوض شدنِ جای آسمان و زمین تا چه مدت و تا چه گسترهای ادامه پیدا خواهد کرد. اما چیزی که با توجه به حالت روانپریشانه و شرورانهی دولوریس در این اپیزود، به نظر میرسد این انقلاب هرچه باشد، زیبا نخواهد بود.
برای تماشای آنلاین سریال Westworld به وبسایت فیلیمو مراجعه کنید
نظرات