نقد فصل اول سریال Barry - بری

دوشنبه ۱۴ خرداد ۱۳۹۷ - ۱۱:۵۹
مطالعه 24 دقیقه
barry
چه می‌شد اگر آقای جان ویک تصمیم می‌گرفت تا آدمکشی را کنار بگذارد و در هالیوود به کلاس بازیگری برود؟ سریال Barry سعی می‌کند به این سوال جواب بدهد و این وسط به یکی از بهترین سریال‌های ۲۰۱۸ هم تبدیل می‌شود.
تبلیغات

اجازه دهید یکی از بزرگ‌ترین شگفتی‌های تلویزیونی سال ۲۰۱۸ تا این لحظه را بهتان معرفی کنم: «بری» (Barry)، جدیدترین کمدی/درام شبکه‌ی اچ‌بی‌اُ. ساخته‌ی اَلک برگ و بیل هیدر از زمان فصل اول «برکینگ بد»، بهترینِ فصل اولِ بی‌سروصدا اما غافلگیرکننده‌ای است که تلویزیون به خودش دیده است. اگر یادتان باشد وقتی فصل اول سریال وینس گیلیگان روی آنتن رفت، خبری از غوغایی که این سریال در فصل‌های آخرش در سرتاسر قلمروی تلویزیون به وجود آورده بود نبود. خیلی‌ها با دیدن پوسترِ برایان کرنستون با پیراهن سبز و زیرشلواری سفیدش که وسط بیابان ایستاده است و اسلحه به دست گرفته است و سعی می‌کند به‌طور ناموفقی ادای یک آدمکشِ خطرناک را در بیاورد، هیچ‌وقت فکر نمی‌کردند که این سریال بتواند در نهایت به جانشینِ فوق‌العاده‌ای برای «سوپرانوها»ی دیوید چیس اما در حال و هوای متفاوتی نسبت به آن تبدیل شود، اما چنین اتفاقی افتاد. «برکینگ بد» در فصل اول همان سریالی بود که منتقدان چپ و راست ازش تعریف می‌کردند، اما هنوز بینندگانِ سینه‌چاکش در فصل‌های بعد را پیدا نکرده بود و هنوز زمان می‌بُرد تا به یکی از بمب‌های فرهنگ‌عامه تبدیل شود. با وجود اینکه از همان اپیزود ابتدایی بی‌نقصش ثابت کرده بود تا آینده‌ی درخشانی را برایش پیش‌بینی کنیم و روی پیش‌بینی‌مان پافشاری هم کنیم. بنابراین فصل اول «برکینگ بد» نه با یک انفجار خانمان‌سوز، بلکه حکم همان ته سیگار روشنی را داشت که با بی‌دقتی وسط علف‌های خشک جنگل رها می‌شود و مدتی بعد به آتش‌سوزی غول‌آسایی منجر می‌شود که از کیلومترها دورتر نیز سرخی‌ شعله‌ورش در افقِ تاریک شهر به چشم می‌خورد. فصل اول «بری» حکم همان ته سیگاری را دارد که دوباره نباید اشتباهِ رها کردن آن در لای علف‌های خشک و منتظر نشستن تا اینکه خودش گُر بگیرد و جنگل را ببلعد را مرتکب شویم. این‌دفعه باید قبل از ترک کردن جنگل، چند لیتر بنزین هم روی ته سیگار سرازیر کنیم. این‌دفعه باید از همین ابتدا این سریال را کشف کنیم. فصل اول «بری» فقط به خاطر اینکه در هوای آفتابی و صحراهای لس آنجلس که خیلی یادآور آلبکرکی هستند جریان دارد «برکینگ بد» را به خاطر نمی‌آورد و فقط به خاطر اینکه به کاراکتری می‌پردازد که می‌خواهد به تعادلی بین زندگی خلافکاری و زندگی عادی‌اش دست پیدا کند به «برکینگ بد» شبیه نیست و فقط به خاطر اینکه در ترکیب جدیت و واقع‌گرایی با شوخ‌طبعی و کودن‌بازی قابل‌لمس کاراکترهایش هوش از سرتان می‌برد تداعی‌کننده‌ی فصل اول «برکینگ بد» نیست.

در عوض بیشتر از هر چیز به این دلیل در طول تماشای «بری» مدام یاد «برکینگ بد» می‌افتادم، چون در اینجا با همان جنسِ داستانگویی وینس گیلیگان سروکار داریم. شاید مهم‌ترین عنصری که جنس نویسندگی وینس گیلیگان را توصیف می‌کند انتقال این حس به مخاطبانش که در حال تماشای نسخه‌ی کاملا واقع‌گرایانه‌ای از معلمی که به اسکارفیس تبدیل می‌شود است. منظورم از واقع‌گرایانه فرم مستندگونه‌ی سریال یا چیزی شبیه به این نیست. بالاخره کجای سریالی که یکی از کاراکترهایش بعد از منفجر شدن، کرواتش را صاف می‌کند واقعی است. «برکینگ بد» سرشار از اتفاقات متحیرالقول است. ولی نکته این است که حتی متحیرالقول‌ترین اتفاقاتش را آن‌قدر منطقی و حساب‌شده به تصویر می‌کشد که در عین جذابیت‌های فراواقعی‌اش، در واقعیت ریشه دارد. شخصیت‌پردازی و تولید تعلیق و تنش از طریق پایبند ماندن به واقعیت است که اکثر تریلرهای هالیوودی این‌شکلی آنها را نادیده می‌گیرند. «برکینگ بد» یکی از داینامیک‌ترین سریال‌هایی است که تاکنون ساخته شده است. یعنی با سریالی طرفیم که طوری از کاراکترهایش استفاده می‌کند که هیچ‌وقت برای مدت کوتاهی در یک وضعیت استاتیک باقی نمانند. بلکه با کاراکترهایش همچون عناصر شیمیایی‌ای رفتار می‌کند که در برخورد با یکدیگر مدام در حال ایجاد ترکیب‌های شیمیایی جدید و فعل و انفعالات تازه هستند. بنابراین تا می‌آیید فرمول شیمیایی کاراکترها را کشف کرده و حرکت بعدی‌شان را براساس آن حدس بزنید، آنها با حفظ مشخصات فرمول قبلی، به چیز کاملا متفاوتی تغییر شکل می‌دهند. بنابراین با داستانگویی سرزنده و پرجوش و خروش و پرهیاهو و دونده و پرجست و خیز و افسارگسیخته‌ای طرفیم که وقتی به تماشای آن می‌نشینم، نمی‌توانم با خیال راحت از دنبال کردن داستان لذت ببرم، بلکه همیشه مات و مبهوت این هستم که چگونه چنین قصه‌گویی خارق‌العاده‌ای عملی شده است. داستانگویی‌ای که انگار به‌طور اتوماتیک رفرش می‌شود.

«برکینگ بد» از کاراکترهایش کار می‌کشد. با کاراکترهایش مثل زندانیان کمپ‌های کار اجباری رفتار می‌کند. کاراکترهایش یک لحظه آرام و قرار ندارند. بلکه یا از لحاظ روانی یا از لحاظ فیزیکی در حال رفت و آمد بین برزخ و جهنم هستند و همواره سراسیمه و سردرگم هستند. و نکته‌‌ی جذابش این است که داستان از مسیر سرراستی پیروی می‌کند. «برکینگ بد» در حالی از لحاظ هنر داستانگویی درگیرکننده، چند برابر حرفه‌ای‌تر از امثال «وست ورلد»‌ها و «مستر روبات»‌ها است که خبری از هیچکدام از ماجراهای عناصر سای‌فای و راوی غیرقابل‌اعتماد و فلش‌بک‌ها و فلش‌فورواردهای پرتعدادشان در اینجا نیست. مثلا ببینید نویسندگان چگونه از شخصیت جین، دوست جسی از چندین و چند وجه مختلف استفاده می‌کنند و او برای هر دوی والتر وایت و جسی پیکمن یک معنا دارد، برای هرکدام به یادآورنده‌ی یک چیز است، برای هرکدام مسبب اتفاقات مختلفی بوده است و اتفاقی که برای جین می‌افتد، رابطه‌ی والت و جسی و رابطه‌ی جسی با بقیه و رابطه‌ی والت با دنیای اطرافش و رابطه‌ی جسی با خودش و رابطه‌ی والت با خودش را وارد مرحله‌ی متفاوتی می‌کند و تمام اینها به جایی ختم می‌شود که وقتی نئونازی‌ها در حال بُردن جسی هستند، والت آن جمله را درباره‌ی جین به او می‌زند و همه‌چیز مثل باز کردن یک زخم بزرگ عمل می‌کند که تاریخ سریال را در یک لحظه جلوی رویتان در قالب یک تایم‌لپس سه ثانیه‌ای مرور می‌کند.

barry

وینس گیلیگان این یک کاراکتر را به شکلی با همه‌چیز گره می‌زند که تماشای پیچیدگی آن، مثل ایستادن بر لبه‌ی پشت‌بام آسمان‌خراشی در یک روز طوفانی، به‌طرز مرگباری سرگیجه‌آور است. هنر «برکینگ بد» این است که با تعداد مشخصی مهره باید بازی کند و بازی‌اش را جذاب نگه دارد. باید جای این مهره‌ها را طوری تغییر بدهد و طوری آنها را در تحرک نگه دارد که همیشه به ترکیبات جدیدی و غیرمنتظره‌ای بین آنها دست پیدا کند. روایت داستانی به این شکل وقتی دشوار می‌شود که باید تغییر و تحول‌های مدام کاراکترهایتان را به‌طور خیلی طبیعی و قابل‌لمسی انجام بدهید. تمام این پیچیدگی‌های روابط بین کاراکترها در عین سرعت، آن‌قدر نرم و لطیف و طبیعی صورت می‌گیرند که گویی در حال تماشای لایی کشیدنِ ماشینی پرسرعت در اتوبانی شلوغ هستیم. خب، حالا تمام تعریف و تمجیدهایی که تا اینجا درباره‌ی «برکینگ بد» کردم را برای «بری» هم در نظر بگیرید. اما شدتش را دو برابر کنید. از آنجایی که با یک سریال هشت قسمتی ۳۰ دقیقه‌ای سروکار داریم، نتیجه این است که «بری» از لحاظ داستانگویی خیلی محکم‌تر، فشرده‌تر و متراکم‌تر از فصل‌های ۱۳ قسمتی ۵۰ دقیقه‌ای «برکینگ بد» هستند. اگر «برکینگ بد» به تغییر و تحول‌های کاراکترها و موقعیت‌هایشان اجازه‌ی نفس کشیدن می‌دهد، «بری» پینگ پونگی جلو می‌رود. به‌طوری که داستان در همین هشت اپیزود ۳۰ دقیقه‌ای فصل اول، به اندازه‌ی چهار فصل اخیر «مردگان متحرک» روی هم یا حتی بیشتر پیشرفت می‌کند. بهترین چیزی که برای توصیفِ «بری» می‌توانم پیدا کنم مقایسه کردن آن با یکی از آن کلیپ‌هایی است که پسربچه/دختربچه‌ای را در حال فوتبال بازی کردن در حد مسی به تصویر می‌کشند. همان بچه‌ای که ما در سنش به لواشک می‌گفتیم لحاف تشک، این‌قدر خوب دریبل و روپایی می‌زند که پیش خودمان می‌گوییم: «فلفل نبین چه ریزه، بشکن ببین چه تیزه». می‌گوییم: «ببین فسقلی چی کار می‌کنه!». فصل اول «بری» با اینکه به قیافه‌اش نمی‌خورد، ولی غوغا می‌کند و به این ترتیب به یک قدم رو به جلوی دیگر برای سریال‌های هم‌تیر و طایفه‌اش تبدیل می‌شود.

تنها کمدی دیگری که می‌توانم پیدا کنم که می‌تواند به مرزِ تاریکی «بری» نزدیک شود «بوجک هورسمن» است و حتی با این وجود هم نمی‌دانم توانسته‌ام حق مطلب را درباره‌ی غلظت تاریکی این سریال ادا کنم یا نه

یکی از بهترین اتفاقاتی که در فضای تلویزیون چند سال اخیر شاهدش هستیم سریال‌هایی هستند که توسط کمدین‌های شناخته‌شده ساخته می‌شوند. کمدین‌هایی که تاکنون در فیلم و سریال‌های بقیه محبوب بودند تصمیم می‌گیرند تا به عنوان نویسنده و کارگردان و بازیگر نقش اصلی پا پیش بگذارند و فیلم/سریال خودشان را بسازند و به این ترتیب جهان‌بینی خاصشان به محصولاتی منجر می‌شود که یک چیز را به‌طرز غیرقابل‌انکاری ثابت می‌کند: این آدم‌ها تا حالا کجا بودند؟! انگار همه‌ی کمدین‌های تلویزیون که فقط آنها را به عنوان بازیگرهای خیلی خوب می‌شناسیم، یک دنیای یگانه درون ذهنشان دارند که فقط دنبال فرصتی برای آزاد کردنشان هستند. روندی که با «لویی» که حکم خودزندگینامه‌ی لویی سی. کی را داشت شروع شد و با عزیز انصاری و «استاد هیچی»، دونالد گلاور و «آتلانتا»، پاملا آلدون و «چیزهای بهتر» و کمیل نانجیانی و «بیمار بزرگ» ادامه پیدا کرد و حالا هم به بیل هیدر و «بری» رسیده است. بزرگ‌ترین جذابیت همه‌ی این دسته از فیلم/سریال‌ها این است که آنها به همان اندازه که با هدف جلب نظر عموم مردم ساخته شده‌اند، به همان اندازه هم حکم چارچوبی را دارند که این هنرمندان درگیری‌ها و بحران‌ها و علاقه‌مندی‌های خاص زندگی خودشان را در آنها به نمایش می‌گذارند و این آزادی را دارند تا دست به هر کار عجیب و غیرمنتطره‌ی محتوایی و فرمی بزنند. این سریال‌ها حکم همان دوستانتان را دارند که خودشان را جلویتان نمی‌گیرند و خیلی با شما راحت هستند و همین کنترل آزادانه‌ی هنرمندان روی آثارشان بهشان اجازه داده است که برخلاف اکثر درام‌های باپرستیژ گران‌قیمت، آنها با وجود تمام شباهت‌هایی که به یکدیگر دارند، روحیه‌ی خاص خودشان را داشته باشند. تماشای آنها به واقع همچون قدم گذاشتن به درون ذهنِ سازندگانشان را دارد. «آتلانتا» دقیقا همان جنس محتوای سورئال از فرهنگ سیاه‌پوستان آتلانتا است که دونالد گلاور در آن بزرگ شده است و «بیمار بزرگ» همان چیزی است که کمیل نانیجانی با همسرش تجربه کرده است. از «آتلانتا» و اپیزودی که با یک جاستین بیبر سیاه‌پوست شوخی ‌می‌کند تا «بیمار بزرگ» که ساختار کمدی رومانتیک‌ها را با حذف دختر و اضافه کردن پدر و مادر دختر به جای او بروزرسانی می‌کند. کار کردن این هنرمندان در کمال آزادی درباره‌ی موضوعاتی که بهتر از همه آنها را درک می‌کنند و در چارچوب قابلیت‌ها و توانایی‌هایشان قرار ‌می‌گیرد یعنی داستان‌هایی که از دل برآمده و بر دل می‌نشینند.

barry

نتیجه آن دسته از کمدی‌های بی‌مغز و سطحی که نقش زنگ تفریح‌های سبک بین درام‌های سنگینی که تماشا می‌کنیم را ندارند، بلکه خودشان حکم وعده‌های غذایی مستقل خودشان را دارند. کمدی‌های که لحن‌شان به جای یک خط صاف، از پستی و بلندی‌های زیادی بهره می‌برد. سریال‌هایی که طیف گسترده‌ای از احساسات تماشاگرانشان را هدف قرار می‌دهند. بعضی‌وقت‌ها خنده‌ها و قهقه‌های بلندی را ازمان می‌گیرند و بعضی‌وقت‌ها به‌طرز میخکوب‌کننده‌ای شوکه‌مان می‌کنند. بعضی‌وقت‌ها با اتفاقات عمیقا دیوانه‌وارشان که در نهایت خونسردی صورت می‌گیرد شگفت‌زده‌مان می‌کنند و بعضی‌وقت‌ها احساسات آشفته و پیچیده‌ای رو شخم می‌زنند. خلاصه این سریال‌ها حکم یکی از آن دلاک‌های حمام‌های عمومی قدیمی را دارند که حسابی از خجالت هر کسی که به یک مشت و مال جانانه نیاز داشت در می‌آمدند. این سریال‌ها در بهترین حالت با سوییچ کردن‌های حرفه‌ای‌شان بین حالت‌ها و حس‌های مختلف به یکی از آن دلاک‌های تلویزیونی تبدیل می‌شوند که قُلج‌های احساسات‌مان را یکی پس از دیگری می‌شکنند. این تضاد بزرگ بین تاریکی مطلق و خنده‌های عمیق در مرکز خلاصه‌قصه‌ی «بری» هم قرار دارد. طبیعتا در دورانی که به نظر می‌رسد همه‌ی کمدین‌ها یکی‌یکی دارند به سوی ساخت سریال‌های خودشان ترغیب می‌شوند این خطر وجود دارد که این حوزه با این نوع کمدی‌ها اشباع شود. این احتمال وجود دارد که دستشان برایمان رو شود. تا به محض اینکه خبر رسید فلانی قرار است سریال بسازد، بتوانیم حدس بزنیم که چه چیزی انتظارمان را می‌کشد. ولی به همان دلیلی که بالاتر توضیح دادم این اتفاق تاکنون نیافتاده است. این سریال‌ها آن‌قدر از لحاظ محتوایی و فرمی منحصر به جهان‌بینی و قابلیت‌های کمیک مغز متفکر اصلی‌شان هستند که تک‌تکشان به تجربه‌های منحصربه‌فرد خودشان تبدیل می‌شوند. چنین چیزی به شدت درباره‌ی «بری» هم صدق می‌کند. مخصوصا با توجه به اینکه «بری» در مقایسه با سریال‌های مشابه‌ای که نام بردم، تیره و تاریک‌ترینشان است. تنها کمدی دیگری که می‌توانم پیدا کنم که می‌تواند به مرزِ تاریکی «بری» نزدیک شود «بوجک هورسمن» است و حتی با این وجود هم نمی‌دانم توانسته‌ام حق مطلب را درباره‌ی غلظت تاریکی این سریال ادا کنم یا نه.

«بری» درباره‌ی این است که خلاص شدن از شرِ آدم زشتی که قبلا بودید آن‌قدر سخت است که احتمال اینکه زیر فشار سنگین این کار بشکنید و به آدم زشت‌تری تبدیل شوید زیاد است

«بری» شاید روده‌بُرکننده باشد، اما در بقیه‌ی اوقات برخی از خشن‌ترین و شوکه‌کننده‌ترین لحظات درام‌های سنگینی مثل «برکینگ بد» را تداعی می‌کند. همه‌ی سریال‌های تیر و طایفه‌ی «لویی» جسارت وارد شدن به درون پیچیدگی‌های اخلاقی و فلسفی داستان‌هایشان را دارند، ولی «بری» در این زمینه یک سر و گردن بالاتر از بقیه قرار می‌گیرد. بیل هیدر در این سریال نقش هیتمنِ حرفه‌ای و «جان ویک»‌گونه‌ای به اسم بری را برعهده دارد. یکی از آن آدمکش‌ها که زندگی‌اش به تعقیب کردن سوژه، به قتل رساندن سوژه و بعد گذراندن زندگی کسالت‌بارش به تنهایی در آپارتمانش تا قرارداد بعدی خلاصه شده است. یک چرخه‌‌‌ی تکراری که کاملا مشخص است که بری برای فرار ازش آرام و قرار ندارد، اما آن‌قدر در کارش غرق شده و توسط فیوکس (استیون روت)، صاحب‌کارش مورد شستشوی مغزی قرار گرفته که نمی‌داند این حسی که اذیتش می‌کند دقیقا چیست و چطوری می‌تواند از شرش خلاص شود. بری اگرچه به قول خودش فقط آدم‌بدها را می‌کشد، اما خودش با تکرار مداوم این نکته انگار می‌داند که «فقط آدم‌بد‌ها را کشتن» چیزی بیشتر از یک بهانه‌ی مسخره برای به زور نگه داشتن سر خودش زیر برف نیست. بری اما یک روز به‌طور اتفاقی با راه خلاص شدن از دست خارش دیوانه‌واری که در اعماق وجودش حس می‌کند، اما هیچ‌وقت دستش به آن نمی‌رسیده و نمی‌دانسته که اسمش چیه و چطوری باید آن را بخاراند و از دستش خلاص شود روبه‌رو می‌شود. بری به‌طور تصادفی سر از یک کلاس بازیگری در لس آنجلس در می‌آورد و آنجا در تماشای تلاش خالصانه‌ی بازیگران آماتور برای یاد گرفتن این حرفه و هنر، چیزی را می‌بیند که انگ خودش است. جایی که او را به جلو هُل می‌دهد تا به چیزی تبدیل شود که خیلی وقت است فراموشش کرده: انسان‌بودن. همان چیزی که بری برای انجام کارش آن را خاموش کرده بوده و فراموش کرده بوده که دوباره روشنش کند و دیگر فراموش کرده بود که اصلا چنین چیزی را دارد و حالا کمبودش جلوی زندگی نرمالش را گرفته بود. بنابراین حضور در کلاس بازیگری که یکی از خصوصیات اصلی موفقیت در آن برداشتن بیل و کلنگ و افتادن به جان تمام احساسات آشفته‌ و شلخته‌ای که روی هم تلنبار شده‌اند است، دقیقا همان چیزی است که بری را در مسیر یک تحول شگرف قرار می‌دهد.

احتمالا با ایده‌ی داستانی «بری» می‌توان دو نسخه‌ی متفاوت از این سریال را ساخت. نسخه‌ی اول سریالی در هجو هالیوود است که سعی می‌کند نشان بدهد که فرق چندانی بین شغل قبلی بری با حرفه‌ی جدیدش وجود ندارد و شامل خشونت‌های کارتونی و جوک‌های دوپهلویی که کلیشه‌های هنرمندان و هیتمن‌ها را به سخره می‌گیرد می‌شود. به عبارت بهتر یک کمدی سطحی‌نگر که فقط پتانسیل‌های واضح و بی‌مغزِ این ایده را استخراج می‌کند. ولی نسخه‌ی دوم کمدی بسیار تاریک‌تری است که شیاطین درون فردی ناشی از کار کردن به عنوان یک قاتلِ قراردادی را مورد بررسی قرار می‌دهد و به‌هیچ‌وجه آنها را نادیده نمی‌گیرد و یک لحظه از به تصویر کشیدن عمقِ تاثیر روانی و فیزیکی‌ای که بری به عنوان یک قاتل تحمل می‌کند عقب‌نشینی نمی‌کند. «بری» اما بهترین انتخاب ممکن را کرده است: هر دوی آنها. «بری» ترکیبی از بهترین ویژگی‌های هر دو نسخه‌ داستانی که می‌شد با این ایده‌ی داستانی ساخت می‌شود. از یک طرف از پتانسیل‌های این ایده برای تولید شوخی با کلیشه‌های داستان‌های مافیایی استفاده می‌کند و از طرف دیگر آن را کاملا جدی می‌گیرد. شاید ایده‌ی آدمکشی که بازیگر می‌شود و با بحران وجودی دست و پنجه نرم می‌کند که یک‌جورهایی به پرتکرارترین موضوعِ اکثر محصولات سرگرمی این روزها تبدیل شده چندان بکر نباشد و طوری به نظر برسد که انگار اولین ایده‌ای که به ذهن یک بیننده‌ی عادی رسیده، برای نگارش سناریو انتخاب شده. ولی «بری» با مهارت و نبوغی که در به تصویر کشیدن تمام ظرافت‌ها و جزییاتی که در نگاه اول از چنین ایده‌ی نه چندان بکری انتظار نمی‌رود، بدل به سریال بسیار عمیق‌تر از چیزی که روی کاغذ به نظر می‌رسد می‌شود. بزرگ‌ترین درگیری بری در فصل اول نسخه‌ی برعکس همان چیزی است که والتر وایت برای تبدیل شدن به هایزنبرگ در فصل‌های ابتدایی «برکینگ بد» با آن دست و پنجه نرم می‌کرد. در «برکینگ بد» یک معلم شیمی ساده دبیرستان را داریم که یک روز پیش خودش به این نتیجه می‌رسد که فقط کافی است در یک جای دورافتاده شیشه درست کند و آنها را برای رسیدن به مقدار مشخصی پول بفروشد تا با خیال آسوده سرش را زمین بگذارد و بمیرد. والت فکر می‌کند آنها قرار است خیلی منظم و حرفه‌ای عمل کنند و خودشان را در دردسر نیاندازند. والت فکر می‌کند می‌تواند بیرون خط‌های قرمز قلمروی تولید مواد بیاستد و کارش را کند. ولی این کار شدنی نیست. او این حقیقت را وقتی متوجه می‌شود که در حال سابیدن کف خانه‌ی جسی برای پاک کردن جنازه‌‌ای که با اسید حل شده است پیدا می‌کند. وقتی که هنوز یک نفر دیگر هم در زیرزمین منتظر است تا به دست او کشته شود.

barry

این درگیری اما در «بری» برعکس شده است. اگر والت کسی بود که در ابتدا می‌خواست از کثافت‌کاری‌های اخلاقی تولید مواد دور بماند، اما این در تضاد با خواسته‌اش به عنوان شغلِ مخفیانه‌ای که انتخاب کرده بود قرار می‌گرفت و در نتیجه در ابتدا به زور و در ادامه با میل شخصی روحش را از دست می‌داد، بری کسی است که داستان را به عنوان یک هایزنبرگ شروع می‌شود، اما در تلاش است تا راه خودش را از مرکز هزارتویی که به دور او کشیده است باز کند و از آن خارج شود، اما متوجه ‌می‌شود هرچه تلاش می‌کند به سمت دروازه‌های خروجی این هزارتو نزدیک شود، ناگهان به خودش می‌آید و می‌بیند راهروهای هزارتو او را دوباره به سمت مرکز بازگردانده‌اند. باز به‌طرز سراسیمه‌ و وحشت‌زده‌ای سعی می‌کند به جای هرچه عمیق‌تر شدن در این هزارتو، به فاصله گرفتن از مرکزِ بی‌انتهای آن ادامه بدهد، اما دوباره به خودش می‌آید و می‌بیند نه تنها هیچ پیشرفتی نکرده است، بلکه پسرفت هم کرده است. او بیشتر از قبل در مرکز هزارتو فرو رفته است. به‌طوری که اگر تا قبل از این شانسی برای خلاص شدنش از این مخمصه وجود داشت، دیگر نمی‌توان امیدی به رهایی او داشت. از این نظر «بری» در مقابلِ «جان ویک» قرار می‌گیرد. اگرچه «جان ویک» به لطف بازی کیانو ریوز در نمایش خستگی و کوفتگی و زجرِ آدمکش مرکزی‌اش از قتل این همه آدم موفق است، اما در نهایت با اکشنی طرفیم که هیچ‌وقت خودش را به‌طور جدی درگیر مسائل اخلاقی کشت و کشتار این همه آدم نمی‌کند. روی هم رفته «جان ویک»‌ها همان فیلم‌هایی هستند که از نفله شدن رگباری آدم‌هایی که در مقابل لولوخوخوره قرار می‌گیرند ذوق می‌کنیم و هورا می‌کشیم و غش و ضعف می‌کنیم و قربان‌صدقه‌ی لحظاتی که کیانو ریوز تفنگش را کج نشانه می‌گیرد می‌رویم. چه می‌شد اگر «جان ویک» تصمیم می‌گرفت تا روی تاثیر تک‌تک قتل‌های شخصیت اصلی‌اش را تمرکز کند؟ چه می‌شد اگر «جان ویک» روی حس زشت و تهوع‌آور در کمال خونسردی کشتن دیگران تاکید می‌کرد؟ آن وقت حتما چیزی شبیه به «بری» اتفاق می‌افتاد. «بری» در برخی لحظاتش خاطره‌ی وحشتناکِ برخی از اتفاقاتِ پایانی فصل دوم و سوم «برکینگ بد» را تداعی می‌کند. مخصوصا با توجه به اینکه بری در حالی دست به انجام اعمال شنیعی می‌زند که تلاش او برای بازیگر شدن و روبه‌رو شدن با احساساتش و دوست پیدا کردن و عاشق شدن و رویاهایی که از درست کردن خانواده‌ای زیبا در سر دارد مبارزه‌ی او برای خلاص شدن از دست زندگی سیاه قبلی‌اش و شکست خوردن‌های متوالی‌اش در این کار را دردناک‌تر هم می‌کند.

در ابتدا وقتی بری تصمیمش برای ثبت‌نام در کلاس بازیگری را با صاحب‌کارش فیوکس در میان می‌گذارد، فیوکس به او هشدار می‌دهد که آخرین چیزی که این آدمکش به آن نیاز دارد یک زندگی عادی و تبدیل شدن به یک انسان معمولی است. اگر فیوکس یک حرف درست در طول سریال زده باشد همین است. اگر به «برکینگ بد» برگردیم می‌بینیم بزرگ‌ترین چیزی که والت را همیشه در دردسر می‌گذارد نگرانی از سلامتی خانواده‌اش است. زندگی عادی در تضاد با شغل دوم والت قرار می‌گیرد و حقیقت غیرقابل‌انکار شغل دومِ والت این است که مهم نیست او چقدر برای رسیدن به یک هارمونی بین این دو زندگی تلاش می‌کند. مهم نیست او چقدر برای دور نگه داشتن این دو زندگی جوش می‌زند. حقیقت این است که شغل دوم والت همچون کروکودیلی است که منطق و حرف حساب سرش نمی‌شود. او از هر فرصتی که گیر می‌آورد برای بیرون جهیدن از زیر آب و گرفتن گردن آهو در میان آرواره‌‌اش استفاده می‌کند. شغل دوم والت همچون غده‌ای سرطانی می‌ماند که تا وقتی قربانی‌اش را به‌طور کامل مسموم نکرده و نکشد آرام نمی‌گیرد. بنابراین تلاش والت برای خانواده‌داری در کنار خلافکاری به چیزی جز سخت کردن کار خودش و در خطر انداختن جان آنها منجر نمی‌شود. تفاوت «برکینگ بد» و «بری» اما این است که اگر والت بعد از مدتی خودش از کاری که می‌کند لذت می‌برد و آن را با خواسته‌ی خودش دنبال می‌کند و نمی‌تواند جلوی وسوسه‌هایش برای حس کردن قدرت و امپراتوری را بگیرد، بری به‌طرز دیوانه‌واری سعی می‌کند تا زندگی قبلی‌اش را کنار بگذارد، ولی زندگی قبلی‌اش سفت به او چسبیده است. بری با تمام وجود سعی می‌کند تا از درون قبری که برای خودش کنده است بیرون بیاید، اما دست‌هایی اسکلتی و پوسیده‌ای از درون تاریکی قبر بیرون می‌آیند و او را به عقب می‌کشند.

«بری» درباره‌ی این است که خلاص شدن از شرِ آدم زشتی که قبلا بودید آن‌قدر سخت است که احتمال اینکه زیر فشار سنگین این کار بشکنید و به آدم زشت‌تری تبدیل شوید زیاد است. درباره‌ی این است که چطور ممکن است با وجود نیت خوبی که داریم، به شکلی برای تبدیل شدن به آدمی بهتر تلاش کنیم که به نسخه‌ی جدید اما بی‌تغییری از همان آدم بد قبلی تبدیل شویم. بزرگ‌ترین مشکل بری این است که اگرچه می‌خواهد آدم خوبی باشد و زندگی عادی‌ای داشته باشد، اما به جای چشم در چشم شدن با تمام کارهای وحشتناکی که تاکنون انجام داده است، قصد فرار کردن از آنها را دارد. مشکل بری این است که فکر می‌کند همین که تصمیم بگیرد تا زندگی قبلی‌اش را کنار بگذارد همه‌چیز به خوبی و خوشی تمام می‌شود. اما عواقب کارهایمان چه می‌شود. اگر به راحتی می‌توانستیم دست به هر کاری که دوست داشتیم بزنیم و در آخر با یک معذرت‌خواهی خشک و خالی کنار بکشیم که عالی می‌شد. تصمیم گرفتن برای تبدیل شدن به آدم بهتر درباره‌ی برداشتن ساطور و فرود آوردن آن روی عواقب تمام کارهای بدی که کرده‌ایم و جدا کرده آن مثل یک تکه گوشت اضافه نیست. عواقب تمام کارهای بدی که کرده‌ایم مثل میکروبی است که در تمام بدن‌‌مان پخش شده است و تمام سلول‌هایمان را آلوده کرده است و تنها راه مبارزه با آن این است که این حقیقت را بپذیریم. این بیماری را بپذیریم. پس اگرچه بری با تصمیم‌گیری برای تبدیل شدن به آدمی بهتر نیت خوبی دارد، اما این نکته‌ی ظریف را نادیده می‌گیرد.

barry

«بری» شاید در همین فصل اول طوری تیره و تاریک می‌شود که با «برکینگ بد» برابری می‌کند، اما با این حال شامل موقعیت‌های خنده‌دار بی‌شماری هم می‌شود. شوخی‌هایی که اگر باظرافت‌تر و هوشمندانه‌تر از جنبه‌ی جدی و دراماتیک سریال نباشند، کمتر نیستند. یکی از اولین چیزهایی که درباره‌ی «بری» باید بدانید این است که حتی یک کاراکتر در هم هدر نمی‌دهد. حتی کاراکترهای جزیی که یک جمله برای گفتن هم دارند آن‌قدر از دیالوگ‌های بامزه و به‌جایی بهره می‌برند و آن‌قدر این دیالوگ‌ها را خوب بیان می‌کنند که جزیی‌ترین کاراکترهای سریال هم زنده و پرداخت‌شده احساس می‌شوند. این نکته درباره‌ی شخصیت‌های نزدیک به بری با شدت بیشتری صدق می‌کند. شخصیت‌های فرعی سریال از چنان شخصیت‌پردازی و نقش‌آفرینی‌های خیره‌کننده‌ای بهره می‌برند که هرکدامشان به تنهایی توانایی گرداندن سریال‌های خودشان را دارند. هرکدامشان به تنهایی دلیل مهمی برای تماشای «بری» هستند. حالا خودتان تصور کنید وقتی این همه دلیل دور هم جمع می‌شوند با چه غوغای دل‌انگیزی که سروکار نخواهیم داشت. هنری وینکلر نقش جین، استاد کلاس بازیگری بری را برعهده دارد. جین مثال بارز تضاد دلپذیر و جذابی که درباره‌ی همه‌ی شخصیت‌های این سریال صدق می‌کند است. کاراکترهایی که اگرچه روی کاغذ پست و رذل هستند، اما آن‌قدر خصوصیات بد کاراکترهایشان را بامزه و انسانی ایفا می‌کنند که آدم از تماشای آنها قند توی دلش آب می‌شود. حتی وقتی که یکی از آنها به شکنجه‌گرش دستور می‌دهد تا با اره‌ی آهن‌بُری زندانی‌اش را به اندازه‌های قابل‌حمل در کیسه زباله تکه‌تکه کند! جین از یک طرف حکم یکی از آن هالیوودی‌های مغرور و پول‌‌پرست را دارد که می‌خواهد از علاقه‌ی جوانان بااشتیاقی که شهرهای خودشان را به امید ستاره شدن رها کرده‌اند و به لس آنجلس آمده‌اند سوءاستفاده کند. یکی از آن بازیگرانی که حالا به پایان دورانش رسیده است، یک کتاب نوشته است، خودش را استاد صدا می‌کند و شاگردانش را مجبور می‌کند که او را تشویق کنند. چون کسی بیرون از فضای کلاسش، او را آدم حساب نمی‌کند.

بازیگران نقش‌های فرعی سریال در حالی فوق‌العاده هستند که خود بیل هیدر هیاهویی به راه می‌اندازد که آن سرش ناپیدا

یک نفر شبیه همان بازیکنان فوتبال خودمان که به محض خداحافظی با یک مدرک مربی‌گری روی نیمکت یک تیم دسته اولی می‌نشینند و بعد به عنوان کارشناس فوتبال برای تحلیل فوتبال رئال مادرید و لیورپول به تلویزیون دعوت می‌شوند. اما جین به تدریج پیش‌بینی اشتباه‌مان را مثل سیلی توی صورت‌مان می‌کوبد و رگه‌هایی از مرد خوش‌مشرب و قابل‌احترامی را به نمایش می‌گذارد که نابغه‌ی بازیگری است. بله، همان کسی که او را یک استاد بازیگری قلابی می‌پنداشتیم به لطف بازی هنری وینکلر و قوس شخصیتی پرملاتی که برای او نوشته شده است، به کاراکتری تبدیل می‌شود که نه تنها آدم را عاشق حرفه‌ی بازیگری می‌کند، بلکه اگر واقعا صاحب یک کلاس بازیگری بود، برای نشستن روی یکی از صندلی‌های کلاسش سر و دست می‌شکستم. تعجب نمی‌کنم اگر پس‌فردا اعلام شود که پخش سریال «بری» باعث افزایش آمار ثبت‌نام‌کنندگان در کلاس‌های بازیگری لس آنجلس شده است. تماشای جین در تمام لحظات این سریال مثل تماشای بازیگری است که می‌داند دارد فیلم بازی می‌کند، اما آن‌قدر با فوران کردن استعدادها و قابلیت‌هایش دلبری می‌کند که آدم را مجذوب خودش می‌کند. تعجبی ندارد که کاراگاه ماس که مسئول بررسی قتل‌های پیرامون بری است با تمام جدیتش نمی‌تواند مقابل دلبری‌های جین ایستادگی کند و یک دل نه صد دل عاشقش می‌شود. برخی از بهترین صحنه‌های «بری» جایی است که جین شروع به توهین کردن به دانش‌آموزانش به‌طور رگباری می‌کند. بعد از تماشای این صحنه‌ها متوجه می‌شوید دو نوع توهین کردنِ استاد به دانش‌آموز داریم. اولی توهین‌های کاراکتر جی. کی. سیمونز به به کاراکتر مایلز تلر در فیلم «ویپلش» است که هیچکس دوست ندارد جای آن توهین‌های وحشیانه قرار بگیرد و نوع دوم توهین‌های بامزه هنری وینکلر است که انزجار و حس تهوعش نسبت به بازی دانش‌آموزانش را آن‌‌قدر بامزه بیان می‌کند که آدم دوست دارد در کلاس‌های او از قصد خرابکاری کند تا جلوی جمع مورد حمله‌ی بد و بیراه‌های او قرار بگیرد. خلاصه اگر معلوم شود اصطلاح «گلوله‌ی نمک» برای توصیفِ هنری وینکلر اختراع شده است اصلا تعجب نمی‌کنم.

barry

این در حالی است که سارا گولدبرگ در نقش سارا، بازیگر جاه‌طلبی که با تک‌تک مولکول‌های بدنش برای به حقیقت تبدیل کردن رویایش تلاش می‌کند یکی دیگر از شگفتی‌های این سریال است. گولدبرگ همچون آتش‌فشان فعالی است که آدم دوست دارد در مواد مذابش شیرجه بزند. او چنان انرژی و حرارت و انسانیتی به این نقش می‌آورد که به راحتی می‌توان باور کرد که چرا بری به محض اینکه چشمش به او می‌افتد دست و پایش را گم می‌کند و دیگر نمی‌تواند او را از ذهنش بیرون کند. زندگی مخفیانه‌ی بری اما شامل کاراکترهای عجیب و غریب خشنی می‌شود که رفتار ساده‌نگرانه‌شان به شغل وحشتناکشان در تضاد مطلق با بی‌قراری بری برای هرچه بی‌سروصداتر رها کردن شغل قبلی‌اش قرار می‌گیرد. گلن فلشر نقش رییس گروه مافیاهای چچنی را بازی می‌کند که از یک طرف سعی می‌کند ادای فرمانده‌‌های جدی و کاربلدی در مایه‌های تونی سوپرانو را در بیاورد، اما از طرف دیگر طوری در این کار شکست می‌خورد که انگار هر چیزی که از شغلش می‌داند به خاطر فیلم و سریال‌های مافیایی است. اما اگر هنری وینکلر حکم ستاره‌ی سریال در بین بازیگران فرعی خط داستانی کلاس بازیگری را داشته باشد،‌ آنتونی کاریگان در نقش نوهو هنک، شگفت‌انگیزترین کاراکتر خط داستانی مافیاهای چچنی است که سند منگوله‌دارِ تمام صحنه‌هایی که در آنها حضور دارد را به نام خودش می‌زند.

یکی از دلایلش به خاطر این است که شخصیت نوهو هنک با دی‌ان‌ای خود سریال طراحی شده است. نوهو هنک نماینده‌ی فیزیکی تعادل حساس بین کمدی فرامتنی و درام انسانی خالصی که سریال در اجرای آن بی‌نقص ظاهر می‌شود است. او از یک طرف یکی از اعضای بالارتبه‌ی مافیای چچنی‌هاست که هر نکته‌ی کلیشه‌ای که فکرش را کنید درباره‌اش صدق می‌کند. او نه تنها کچل است و ابروهایش را زده است، بلکه بدنش با خالکوبی هم پُر شده است. کافی است این آدم کمی اخم کند تا بلافاصله انتظار یک قاتلِ بی‌رحم را داشته باشید، اما به محض اینکه او دهان باز می‌کند و کمی با او هم‌کلام می‌شوید متوجه می‌شوید در واقع با آدم مهربان و مودبی طرفیم که به دوربین مخفی‌اش که مُدل رژ لب است افتخار می‌کند و به هر کسی که به خانه‌شان سر می‌زند ساندویچ پیشنهاد‌ می‌کند. حالا از این به بعد هنک بیشتر از قاتلی بی‌کله، شبیه یک توله سگ سفید بامزه می‌ماند. چه می‌شد اگر یک کرگدن با قلب گنجشک به دنیا می‌آمد؟ احتمالا با چیزی شبیه به نوهو هنک طرف می‌شدیم. اگرچه دور و وری‌های هنک، با تفنگ آدمکشی می‌کنند، ولی تنها سلاح هنک، توانایی‌اش در خندادن با ساده‌ترین جملات ممکن است. او نماینده‌ی شغلش نیست، اما شغلش بخشی از او است. دقیقا همان‌طور که بری می‌خواهد به آدم نرمال و مهربانی تبدیل شود، اما راهی برای خلاص شدن از شغلش که بهش چسبیده است پیدا نمی‌کند.

barry

اما بازیگران نقش‌های فرعی سریال در حالی فوق‌العاده هستند که خود بیل هیدر هیاهویی به راه می‌اندازد که آن سرش ناپیدا. از بیل هیدر به عنوان استاد تقلید صدا یاد می‌کنند. قابلیت‌های او در این زمینه بی‌انتهاست. تقلید صداهای او از آرنولد شوارتزنگر شروع می‌شوند و تا نحوه‌ی مُردن تان‌تان‌های «جنگ ستارگان» ادامه دارند. هیدر به‌طرز «جیم کری»‌گونه‌ای از یکی از انعطاف‌پذیرترین صورت‌های تلویزیون بهره می‌برد. به‌طوری که بعضی‌وقت‌ها شک می‌کنم آیا این صورت واقعی خودش است یا با یکی از آن صورت‌های بخش کاراکترسازی بازی‌های ویدیویی نقش‌آفرینی طرفیم و هیدر هر وقت بخواهد می‌تواند مشخصات و ویژگی‌های صورتش را طوری تغییر بدهد که برای یک آدم عادی غیرممکن است. لبخندهایش به حدی سرتاسر صورتش را در برمی‌گیرند که از سوراخ گوش سمت چپ شروع شده و تا سوراخ گوش سمت راست ادامه دارند. ابروهایش به حدی بالا می‌روند که با آنها می‌تواند سقف را لمس کند و گشادی چشمانش از یکدیگر می‌تواند در حد یک کاراکتر انیمه‌ای خوشحال از هم باز شود یا در حد یک آدم کمرو یا مرموز بسته شود و هیدر از تمام قابلیت‌هایش در طول فصل اول سریال نهایت استفاده را می‌کند. باز دوباره برای مقایسه باید به «برکینگ بد» برگردم. برایان کرنستون به عنوان کسی که قبلا سابقه‌ی کار کمدی داشت، وقتی در قالب یکی از خشن‌ترین و دراماتیک‌ترین کاراکترهای تاریخ تلویزیون قرار گرفت، قابلیت‌های کُمیکش را فراموش نکرد، بلکه از آنها برای ترسیم کاراکتری واقع‌گرایانه استفاده کرد. مسئله این است که کاراکتری مثل والتر وایت، کاراکتری مثل ویتو کورلئونه نیست که در همه‌حال بی‌نقص و اتوکشیده باشد. برایان کرنستون حتی در ترسناک‌ترین صحنه‌های والتر وایت با نحوه‌ی راه رفتن و حرکات دستش و نحوه‌ی ولو شدن صورتش از ناراحتی طوری رفتار می‌کند که همیشه می‌دانیم با یک انسان واقعی طرفیم، نه برد پیت و تام کروز.

چنین چیزی با شدت بیشتری درباره‌ی بیل هیدر هم صدق می‌کند. هیدر سر موقع قیافه‌ای به خود می‌گیرد که او را به عنوان یک سرباز سابق جنگ که یکی از خفن‌ترین آدمکش‌های آمریکاست به حدی باور می‌کنید که برای خودتان خیال‌پردازی می‌کنید که اگر بری و جان ویک با هم درگیر می‌شدند، بری دخل لولوخورخوره را می‌آورد (زبانم را گاز گرفتم!)، اما هیدر همزمان رود‌بُرکننده هم می‌شود. ترکیب این دو به کاراکتری منجر شده که انگار اگر دست‌تان را دراز کنید می‌توانید لمسش کنید. بزرگ‌ترین چالشِ بیل هیدر اما این بوده که باید نقش کسی که هیچ چیزی از بازیگری نمی‌داند را بازی کند. از یاد گرفتن مونولوگ‌گویی تا شُل کردن عضلاتش در تمرین‌های بازیگری. هیدر باید طوری مسیر آموزشِ یک بازیگر تازه‌واردِ نه چندان با استعداد را بپیماید که او به عنوان یک بازیگر حرفه‌ای آن را حفظ است. از آن مهم‌تر اینکه که بری فقط یک بازیگر تازه‌‌وارد معمولی نیست. او کسی است که سال‌های زیادی از زندگی‌اش را در انزوا سپری کرده است و از یک راز بزرگ نگهداری می‌کند. پس او در واقع باید نقش بازیگر تازه‌کار نه چندان با استعدادی که احساساتش را آکبند نگه داشته است و از قرار گرفتن در جمع استرس و اضطراب دارد را به‌طور همزمان بازی کند. به عبارت دیگر هیدر باید با هدف تبدیل کردن بری به کسی که در بازیگری افتضاح است، نقش‌آفرینی بی‌نقصی ارائه بدهد. در جریان تماشای «بری» احساس می‌کنید بیل هیدر این سریال را فقط با این هدف ساخته است که قابلیت‌های بازیگری‌اش را به رُخ بکشد. تقریبا تک‌تک صحنه‌هایی که او در آنها حضور دارد حکم یک چالش را دارند. برای مثال صحنه‌ای در قسمت اول است که بری بیرون استودیو طی مونولوگی برای جین اعتراف می‌کند که شغل واقعی‌اش چه چیزی است. اگرچه بری در حال اعتراف کردن هویت واقعی‌اش برای جین است، ولی جین آن را به عنوان ‌یک‌جور تست بازیگری که بری می‌خواهد برای قبول شدن در کلاسش بدهد می‌بیند. پس نه تنها مخاطب باید حرف‌هایی که بری دارد می‌زند را باور کند و از این بترسد که حالا که خودش را لو داده است چه می‌شود، بلکه مخاطب باید اشتباه جین در اینکه مونولوگ‌گویی بری فقط حکم یک نقش‌آفرینی را دارد هم باور کند. پس هیدر باید در عین باورپذیری، مصنوعی باشد. فاصله‌ی این دو به اندازه‌ی یک مو باریک است، اما هیدر به‌طرز متقاعدکننده‌ای چوب تعادلش را برمی‌دارد و از ارتفاع ۵۰ متری روی این مو قدم می‌زند. «بری» سرشار از شعبده‌بازی‌ها و آکروباتیک‌بازی‌های این‌شکلی از سوی بیل هیدر است. این سریال را دریابید!

مقاله رو دوست داشتی؟
نظرت چیه؟
داغ‌ترین مطالب روز

نظرات