نقد سریال Westworld؛ قسمت ششم، فصل دوم
اسمِ اپیزود ششم فصل دوم سریال «وستورلد» (فضای فاز)، فقط سرنخی برای غافلگیری نهایی این قسمت نیست، بلکه اسم ایدهآلی برای توصیف ساز و کار پارک و ساختار داستانگویی سریال هم هست. «فضای فاز» اصطلاحی در رشتهی ریاضیات است و به فضایی گفته میشود که شامل تمام حالات ممکن یک سیستم میشود و هرکدام از این حالات با یک نقطه در فضا مشخص میشود. به زبان خودمانی «فضای فاز» در واقع همان نقشهای است که تمام احتمالات ممکن در آن مشخص شده است. از زاویههای مختلفی میتوان به «فضای فاز» نگاه کرد. از یک طرف فضای فاز میتواند اشارهای به مسیری که میزبانان و مهمانان در پارک دنبال میکند باشد. از سادهترین نمونههای یک فضای فاز میتوان به مسیری که عقربههای ساعت مچی برای زدن یک دور کامل دنبال میکنند اشاره کرد. در رابطه با ساعت مچی همهی احتمالات قابلوقوع از قبل مشخص است. ما میدانیم که عقربهها مثلا از روی عدد ۱۲ شروع میکنند و با پشت سر گذاشتن اعداد یک تا یازده، دوباره به حالت قبلیشان برمیگردند. امکان ندارد عقربهی ساعتی بتواند بهطور اتوماتیک رو به عقب بچرخد یا امکان ندارد تا ناگهان این وسط عدد متفاوتی ظاهر شود. سادهترین مثالی که در سریال میتوان زد مسیری است که دلورس قبل از خودآگاهی در فصل اول دنبال میکرد. او صبح از خواب بیدار میشد، به پدرش در حال پیپ کشیدن سلام میکرد، برای خرید به شهر میرفت، تدی را ملاقات میکرد، کشته میشد و این روند هر روز با تغییراتی جزیی که حتی آن تغییرات جزیی هم از قبل توسط سیستم مشخص شده بودند تکرار میشد. به عنوان نمونهای دیگر میتوان بازیهای ویدیویی استودیوی کوانتیک دریم مثل Heavy Rain و Detroit را در نظر گرفت. در این بازیها بازیکننده توانایی تصمیمگیری به جای کاراکترها را دارد و هرکس قادر به انتخاب مسیر متفاوتی برای کاراکترهای بازی است. اما چیزی که مشخص است این است که همهی این کاراکترها مسیرها و نتایجِ از پیش تعیینشدهای دارند که هرچقدر هم مسیرتان از بقیه متفاوت باشد، باز چیزی است که از قبل در سیستم در نظر گرفته شده است و قابلانتظار است و بخشی از فوچارتی که برای هر کاراکتر تعریف شده است قرار میگیرد. امکان ندارد شما به پایانی دست پیدا کنید که سازندگان از قبل آن را در بازی در نظر نگرفته باشند.
حالا چنین سیستمی در قالب چیزی مثل پارک وستورلد بهطرز سرسامآوری پیچیدهتر میشود. تصور کنید در حال مُدلسازی یک ماشین در یک مسیر مستقیم هستیم که جهت سادهتر شدن معادله، در جادهای بیانتها و بدون نیاز به سوخت در حرکت است. مُدلساز میتواند این ماشین را با سه تابع مشخص کند: فاصله، شتاب و سرعت. هرکدام از این سه تابع، یک نقطه در فضای فاز را به خودش اختصاص میدهد. سپس سیستم با محاسبهی مقدار هرکدام از این سه تابع، تمام موقعیتهای فیزیکی امکانپذیر این ماشین در یک فضای سهبعدی را محاسبه میکند. در فصل اول در صحنهای که میو بالاخره موفق میشود به یکی از تبلتهای کارکنان پارک دست پیدا کند و ویژگیهای شخصیتی خودش را ببیند، متوجه میشویم که میزبانان براساس حدود ۱۲۰ خصوصیت مختلف شخصیتپردازی میشوند. این به معنی یک فضای فازِ ۱۲۰ بُعدی در مقایسه با فضای سهبعدی آن ماشین است. حالا دیگر خودتان حساب کنید که سیستم پارک که «گهواره» نام دارد، وظیفهی شبیهسازی چه تعداد بیشماری از نتایج مختلف برای هرکدام از میزبانان را دارد. همچنین «فضای فاز» میتواند اشارهای به لایههای داستانی و خطهای زمانی و کاراکترها و لوکیشنها و اسمهای خاصِ گوناگون و پرتعداد سریال و موقعیت متغیر مرگ و زندگی کاراکترها هم باشد که همهی آنها روی هم «وستورلد» را به سریالی تبدیل کرده که بیشتر از اینکه یک سریال تلویزیونی معمولی باشد، حکم یکجور ابرسیستم را دارد که این حجم از اطلاعات را پردازش میکند و شاید پردازشگر این سیستم که سعی میکند تمامی نتایجِ مختلفی که از کنار هم قرار گرفتن تمامی این توابع میتواند ایجاد شود را پیشبینی کند هم ما بینندگان سریال هستیم. کسانی که بیوقفه در حال بررسی تمام مسیرهایی که داستان و شخصیتها میتوانند به آنجا ختم شوند هستیم و طبیعتا در حال حاضر فقط یکی از پیشبینیهایمان اتفاق میافتد. مثلا اپیزود این هفته شامل توئیستی میشد که طرفداران از پایان فصل اول تاکنون بهش شک کرده بودند، در اپیزودهای اخیر به شکمان افزوده شد و بالاخره اپیزود این هفته ثابت کرد که سیستم، نتیجهی ممکن را به درستی از قبل تشخیص داده بود. پیانویی در حال نواخته شدن توسط مردی که همانطور که قولش را داده بود، به موسیقی تبدیل شده است.
ایپزود این هفتهی «وستورلد» به هیچوجه اپیزود بدی نیست، اما اپیزودی است که فصل دوم سریال در دو اپیزود اخیرش سعی کرده بود تا از آن فاصله بگیرد. اپیزودی که شامل لحظاتِ احساسی جسته و گریختهی قابلتوجهای میشود و این وسط یکی-دوتا غافلگیری هم دارد که اگرچه میتوانستیم وقوعشان را حدس بزنیم، اما این چیزی از شوکی که بهمان وارد میکنند نمیکاهد. اما روی هم رفته با یکی از آن دسته از اپیزودهای «وستورلد» طرفیم که به جای اینکه حکم یک اپیزود تمامعیارِ واقعی را داشته باشد، جزو یکی از آن اپیزودهایی قرار میگیرد که اگرچه نمیتوانیم اسمش را شلخته و درهمبرهم بگذاریم، اما میتوانیم آن را نامنظم و نامتمرکز توصیف کنیم. «فضای فاز» از آن اپیزودهایی است که روی پای خودش نمیایستد، بلکه روی دوشِ کل فصل قرار میگیرد. یعنی اگر کل فصل بهطور همزمان منتشر میشد و میتوانستیم بهطور رگباری همهی قسمتها را پشت سر هم نگاه کنیم، کمبود اصلی اپیزود این هفته توی ذوق نمیزد و احساس نمیشد، اما حالا که مجبوریم به اپیزود این هفته به عنوان یک ارائهی جداگانه و منحصربهفرد نگاه کنیم قضیه فرق میکند. کمبود اصلی «فضای فاز» این است که این اپیزود تلاشی برای شکل دادن به هویت خاص خودش نمیکند. اتفاقا فصل اول شامل تعداد زیادی از اینجور اپیزودها میشد. اپیزودهایی که بیشتر از اینکه حول و حوش یک کاراکتر و تم داستانی و موضوع و سوژه بچرخند، در هر اپیزود بهطور درهمبرهم و تصادفی به همهچیز ناخنک میزدند. به همین دلیل اگر فصل اول را بهطور هفتگی تماشا کنید، بعضی از اپیزودهایش بیهدف و سرگردان به نظر میرسند، اما وقتی آن را پشت سر هم بازبینی کنید، این موضوع چندان به چشم نمیآید. خب، بعد از دو اپیزود قبلی سریال که تقریبا بهطور اختصاصی حول و حوش جیم دلوس و ویلیام/مرد سیاهپوش میچرخید و دیگری به دلورس و میو برای گرفتن تصمیمی سخت در پیشبردِ هدفشان اختصاص داشت، «فضای فاز» در قالب همان اپیزودهای «بریم ببینم همه چیکار میکنن و کجا هستن» قرار میگیرد.
سریالهای بزرگ آنهایی هستند که مسئلهی تمرکز هفتگی را جدی میگیرند. کافی است به اپیزود چهارم نگاه کنید تا ببنید کمی تمرکز داشتن نه تنها جای دوری نمیرود، بلکه میتواند به یکی از قویترین اپیزودهای سریال تبدیل شود. چیزی که قضیه را اعصابخردکنتر میکند این است که «فضای فاز» به راحتی این فرصت را داشته تا به قسمتِ صیقلخوردهتری تبدیل شود. مثلا به خط داستانی میو نگاه کنید. او بالاخره در این اپیزود سر از همان جایی در میآورد که آن را به عنوان «خانه»اش میشناسد. همان جایی که تمام خاطرات خوب و بدش حول و حوش آن میچرخد. اما همانطور که میشد تصور کرد، طبیعتا دخترِ میو در تمام این مدت آنجا منتظرش ننشسته بوده است. همانطور که میشد تصور کرد، خاطرات دخترش از او پاک شده است و همانطور که فکر میکردیم مادر جدیدی برای او انتخاب شده است. راستش اگرچه شروعِ گفتگوی میو و دخترش طوری پیش میرود که به نظر میرسد واقعا دختر میو توسط دکتر فورد یا هر کس دیگری که در خودآگاهی میو نقش داشته به شکلی برنامهریزیشده است که اینجا منتظر مادرش بماند و در نتیجه برای لحظاتی به نظر میرسد که تصمیم میو برای پیاده شدن از قطار و پیدا کردن دخترش در واقع بازی از پیش نوشته شدهای از سوی فورد بوده است تا ببیند آیا میو توانایی پشت سر گذاشتن تمام این مراحل برای رسیدن به مهمترین فرد زندگیاش را دارد یا نه. ولی در همین فکر هستیم که سروکلهی مادرِ جدید دختر میو پیدا میشود. دخترش که با دیدن مادر جدیدش ذوق کرده است از جا بلند میشود و به سمت او قدم برمیدارد و چشمان میو که تا همین چند لحظه پیش در حال بلعیدن صورتِ دخترش بودند، حالا با فضای خالی روبهرویشان برخورد میکنند و گردنِ میو که با شنیدن صدای مادر جدید دخترش، ناگهان یکجا خشکش میزند و توانایی برگشتن به سمت صدا را از دست میدهد. درست در همین لحظه سروکلهی دار و دستهی گوست نیشن پیدا میشود و همهچیز به وقوع سلسلهوار همان اتفاقات تصادفی و گنگ آشنای سریال برمیگردد. یکی از خطهای داستانی فصل دوم که حداقل تا این لحظه جزو یکی از بدترین تصمیمات سازندگان قرار میگیرد مربوط به گوست نیشن میشود. با اینکه در جریان فصل دوم سازندگان سعی کردهاند تا برخلاف فصل اول، غافلگیریها را برای مدت زیادی کش ندهند و به جای زمینهچینیهای طولانیمدت و سرنخ دادنهای بیپایان، یک داستان درست و درمان و سرراست روایت کنند، اما خط داستانی گوست نیشن یکی از بخشهای فصل دوم میشود که ظاهرا این موضوع شامل حالش نمیشود. تقریبا مطمئن هستیم که نقش گوست نیشن بالاخره در تمام این اتفاقات مشخص خواهد شد، ولی پیدا شدن سروکلهی گوست نیشن درست در لحظهای که میو در حال پردازش شوک دردناکی است که بهش وارد شده است به یکجور تلاقی بد بین این دو خط داستانی منتهی میشود. مثل تصادفی میماند که هیچ نکتهی جذاب و هیجانانگیزی دربارهاش وجود ندارد.
سریالهای بزرگ آنهایی هستند که مسئلهی تمرکز هفتگی را جدی میگیرند
نه تنها از گوست نیشن اطلاعات کافی نداریم که اهمیت آنها در این صحنه را درک کنیم، بلکه قیچی شدن ناگهانی خط داستانی میو باعث میشود تا با یکجور داستانگویی نامنظم و به شکل بدی پرهرج و مرج سروکار داشته باشیم. به خاطر همین است که انسجام اپیزودیک نکتهی مهمی است. سریالهایی مثل «وستورلد» و «بازی تاج و تخت» که دربارهی کاراکترهای پُرتعدادی هستند که در لوکیشنهای دورافتادهای از یکدیگر قرار دارند و با بحرانهای منحصربهفرد خودشان درگیر هستند به راحتی میتوانند دچار شلختگی روایی شوند. به راحتی این خطر وجود دارد که ساختار اپیزودهای این سریالها به کلیپهای جداگانهای از کاراکترهای مختلف که به یکدیگر دوخته شدهاند و هیچ چیزی آن را به هم متصل نمیکند خلاصه شود. بنابراین یکی از مهمترین اهدافِ این قبیل سریالها این است که در هر اپیزود در حال روایت یک تکیهی کوتاه اما حیاتی از یک داستان بزرگ باشند. یکی از سریالهای که سابقهی درخشانی در انسجام اپیزودیک دارد و از منابع الهام «وستورلد» است و ما هم امکان ندارد یک اپیزود دربارهاش حرف نزنیم «لاست» است. اگرچه «لاست» هم مثل «وستورلد» تعداد گستردهای از کاراکترها را پوشش میدهد و از فضای رازآلودی بهره میبرد، اما همیشه راهی برای رسیدن به درهمتنیدگی داستانهای مختلفش پیدا میکرد. به خاطر همین است که فلشبکهای «لاست» اینقدر معروف هستند و کاربردی بودند. فلشبکها به بینندگان میگفتند که هرکدام از اپیزودها متعلق به کدام کاراکترها است و در هر اپیزود قرار است بهطور ویژه روی کدامیک از آنها تمرکز کند. بنابراین اگرچه در هر ایپزود ممکن بود به دیگر کاراکترها هم سر بزنیم و خطهای داستانی متفاوتی پیشرفت کنند، ولی هر اپیزود با انتخاب یک کاراکتر یا موضوع بهخصوص، آن را به ستون فقرات اصلیاش تبدیل میکرد. از همین رو با وجود اینکه سریال شامل سکانسهایی که هیچ ربطی به کاراکتر اصلی آن اپیزود نداشتند میشد، ولی کماکان موفق به ایجاد این توهم میشد که چیزی که داریم میبینیم بهطور اختصاصی برای جک یا لاک یا چارلی یا کیت در نظر گرفته شده است. این اتفاق در اپیزود این هفتهی «وستورلد» نمیافتد. رسیدنِ میو به خانهی قدیمیاش و روبهرو شدن با دخترش حکم مرحلهی آخرِ خط داستانیای که از اولین خاطرات دخترش شروع شده بود را دارد. بنابراین این سکانس قبل از اینکه مرحلهی بعدی داستانِ تلاش میو برای باز پس گرفتن دخترش را شروع کند، باید حکم سرانجامی را داشته باشد که نویسندگان باید با حوصله روی آن صبر کنند و اجازه بدهند تا وضعیتِ میو در لحظهای را که بزرگترین وحشتش به حقیقت تبدیل شده است در کمال آرامش دنبال کنیم. اگر این اپیزود به میو اختصاص داشت، خیلی بهتر و تاثیرگذارتر میشد، اگر در لحظهای که میو صدای مادر جدید دخترش را میشنید و به سمت او برمیگشت، به تیتراژ آخر کات میزدیم. اما حضور ناگهانی گوست نیشن اجازه نمیدهد تا داستان میو قبل از وارد شدن به مرحلهی بعدی، نتیجهگیری خوبی داشته باشد. مثل قطاری که با سرعت وارد ایستگاه میشود، اما قبل از اینکه اجازه بدهد تا مسافران پیاده شوند و مسافران جدید سوار شوند، درهای قطار را بهطرز شتابزدهای میبندد و گازش را میگیرد و میرود.
اما اگر از این موضوع که بزرگترین مشکل «وستورلد» بوده و اپیزود این هفته هم گریبانگیرش میشود بگذریم، «فضای فاز» جایی است که بالاخره کارمان با شوگانورلد تمام میشود. اگرچه شخصا فکر میکردم شوگانورلد و کاراکترهای ژاپنیاش حضور پُررنگتری در ادامهی داستان داشته باشند. ولی پروندهی شوگانورلد تا اطلاع بعدی بسته میشود و به جز هاناریو که با تیر و کمانش به تیم میو میپیوندد، موساشی و آکانه، هیجانانگیزترین بازیگرانِ ژاپنی سریال در شوگانورلد باقی میمانند. سفرِ دار و دستهی میو به شوگانورلد بیشتر حکم یکی از آن مرحلهها یا دنیاهای فرعی بازیهای ویدیویی نقشآفرینی را دارد. جایی که برای مدتی کوتاهی از خط داستانی شخصی پروتاگونیست عقبنشینی میکنیم و بازیکنندگان درگیر ماجراهای مخصوص یک دنیای جدید میشوند. سفر کاراکترها به دنیایی دیگر اگرچه راهشان را برای رسیدن به مقصد اصلیشان دورتر میکند، اما بهشان اجازه میدهد تا با انجام ماموریتهای فرعی امتیاز تجربه کسب کنند و قدرتهایشان را ارتقا بدهند و با درگیر شدن در بحرانهای شخصی دیگران به آدم متفاوتی تبدیل شوند. میو در حالی به وستورلد برمیگردد که نه تنها قدرتش در مجبور کردن دیگر میزبانان به عمل کردن به دستوراتش را کشف کرد، بلکه به درک تازهای در مسیر پیدا کردن دخترش رسید. میو با تماشای داستان آکانه و ساکورا برای مدتی از جایگاه شخصیت اصلی که همهچیز حول و حوش او میچرخد فاصله میگیرد و به تماشاگر زندگی موجوداتی مثل خودش تبدیل میشود. کسانی که در واقع نسخهی متفاوتی از خودشان هستند. میو یکجورهایی حکم مهمانی را دارد که برای ماجراجویی به پارک آمده است. با این تفاوت که او دقیقا با میزبانانی که برای سرگرمی او در نظر گرفته شدهاند همذاتپنداری میکند و آنها را آدم حساب میکند و با وجود قدرتی که برای بیدار کردن آن دارد، به تصمیماتشان احترام میگذارد و سعی میکند تا در زندگیشان دخالت نکند. دوئل موساشی با شمشیر هم نقش اثبات اینک هرکسی باید سرنوشت خودش را انتخاب کند را دارد. اگرچه از تماشای یک دوئل کاتانایی در همه حال و همه شکلی استقبال میشود، اما کوریوگرافی این مبارزه اصلا در حد و اندازهی استانداردهای «وستورلد» نبود. نه تنها ضربات شمشیرها به حدی آرام و منظم و کنترلشده بود که مبارزه جدی و مرگبار و واقعی احساس نمیشد، بلکه تصویربرداری این سکانس فقط با استفاده از دو زاویه باز دوباره ثابت کرد که «وستورلد» در زمینهی کوریوگرافی سکانسهای اکشن (چه از نوع سلاح گرم و چه از نوع سردش) جای پیشرفت دارد.
اما هر چه میو با احترام گذاشتن به تصمیم آکانه و موساشی برای ماندن در شوگانورلد با آنها خداحافظی میکند، خط داستانی دلورس در اپیزود این هفته، بعد از تصمیمش برای تغییر شخصیتِ تدی در اپیزود هفتهی گذشته شروع میشود. اگرچه تا قبل از این اپیزود فکر میکردم تغییر شخصیت تدی به این معنا است که او هیچ چیزی از گذشتهاش به خاطر نخواهد آورد و فقط به یکی دیگر از قلدرهای قاتل همراه دلورس تبدیل میشود. ولی نه. تدی جدید همان تدی قدیم با یک تغییر اساسی است. او از گذشتهاش با دلورس آگاه است. از اینکه معشوقهاش تصمیم گرفت تا به زور ذهنش را به آن چیزی که خودش دوست دارد دستکاری کند هم آگاه است. ولی باور دارد که این اتفاق باید میافتاد و از این بابت از دلورس هم ممنون است. تدی جدید به نسخهی کاملا متضاد در مقایسه با تدی قبلی تبدیل شده است. اگر تدی قبلی همان قهرمانِ کلانترمرام وسترنی بود که حتی در اوج دورانِ بیقانونی و هرج و مرج و هفتتیرکشی هم به کشت و کشتار و شاخ و شانهکشیهای مردانه علاقهای ندارد و در واقع کسی است که فقط در صورت ضرورت و نیاز به مراقبت از خودش یا دیگران، ماشهی سلاحش را میکشد، تدی جدید به یکی از آن خلافکارهای کسل و خسته و بیاعصاب تبدیل شده که شوخی سرش نمیشود. یکی از آن خلافکارهایی که انگار از هیچ چیزی در این دنیا لذت نمیبرند، حوصلهی وراجی شنیدن ندارند و فقط کافی است کمی صدایتان مثل وزوز مگس توی گوششان بپیچد تا دیگر برایشان مهم نباشد که چه کسی هستید و چقدر برایشان اهمیت دارید. در آن لحظه تنها چیزی که برایشان اهمیت دارد این است که با گذاشتن یک گلوله درون جمجمهتان، از شر این مگس اعصابخردکن خلاص شوند. بنابراین تدی جدید به محض اینکه متوجه میشود یکی از تکنسینهای دستگیرشدهی پارک اطلاعات چندانی از محل نگهداری پدر گمشدهی دلورس ندارد، بدون مقدمهچینی صورت بغلدستیاش را با ترکاندن مغزِ تکنسین بیخاصیت روی او رنگآمیزی میکند. حتی دلورس هم از دیدن تدی جدید شوکه میشود و اشک در چشمانش حلقه میزند. به این ترتیب تضادهای بین دلورس و میو شدیدتر از قبل میشود. در یک طرف دلورس را داریم که از طریق تهدید کردن و کشتن و احیا کردن میزبانان و برنامهریزی دوبارهی آنها، نیرو جمعآوری میکند و از طرف دیگر میو را داریم که تصمیم پیوستنِ افراد دور و اطرافش به تیمش را به خود آنها واگذار میکند. میو شاید با این رفتار برخی از همراهانش در شوگانورلد را از دست میدهد، اما هاناریو را به دست میآورد و حتی فیلیکس هم که میتواند با سیلوستر و سایزمور فرار کند تصمیم میگیرد که همراه با میو بماند.
اگرچه دلورس با خشونت و اجبار، تیم خطرناکتر و قویتری را تشکیل داده است، اما این نکته را هم نباید فراموش کنیم که ارزش سربازی که ارتباط نزدیکی با رهبر دارد و سربازی که به زور از او اطاعت میکند با هم فرق میکند. اگرچه دلورس با برنامهریزی دوباره تدی به چیزی که لازم داشت رسیده است، ولی از سوی دیگر توانایی کشتن و بیرحمی تدی را هم فعال کرده است. یکی از صحنههای قابلملاحظهی این اپیزود جایی است که تدی در حال قدم زدن در میان جنازههای سوییتواتر زانو میزند تا چیزی را از روی زمین بردارد. در ابتدا به نظر میرسد که او میخواهد قوطی خوراکی معروفِ دلورس که همیشه از دستش سقوط میکرد و همیشه تدی آن را برمیداشت و به دستش میداد را از زمین بردارد. اما در عوض گلولهای را برمیدارد که در نهایت همراه با یک تفنگ خالی به تکنسینِ باقیمانده در قطار میدهد. اینکه تدی هیچ واکنشی به قوطی خوراکی دلورس نشان نمیدهد فقط به این معنی نیست که تدی قدیم مُرده است، بلکه به این معنی است که او هیچ احساسی نسبت به دلورس هم ندارد. اگر تدی قدیم حاضر بود تا جانش را برای محافظت از دلورس فدا کند، احتمال اینکه تدی جدید به آدم دورویی تبدیل شده باشد که هیچ چیزی، حتی دلورس برایش اهمیت نداشته باشد زیاد است. احتمال اینکه دلورس با دستکاری ذهنِ تدی، سند مرگ خودش را امضا کرده است وجود دارد. نکتهی مثبت دلورس در این اپیزود این است که بالاخره خط داستانی او دنده عوض میکند. اگر سکانسهای دلورس در زمان حال را دنبال کنیم میبینیم که او در شش قسمت گذشته، یکی از ضعیفترین کاراکترهای سریال بوده است. برخلاف تصور همه، مشکل دلورس در فصل دوم این نیست که از دختر مزرعهدار مهربان فصل اول به یک انقلابی خشن و عصبانی در فصل دوم تبدیل شده است. مشکل دلورس، مشکل نویسندگان است که نه تنها تلاشی برای قابللمس کردن تحولی که درون او شکل گرفته است نکردهاند تا خشمش را که دلایل زیادی برای آن دارد با روانشناسی او لمسکردنی کنند، بلکه تا حالا داستان درست و حسابیای برای او در نظر نگرفته بودند. دلورس در طول ۶ قسمت قبل فقط در حال بلغور کردن مونولوگهای قلنبهسلمبهاش و درجا زدن بوده است. ولی خوشبختانه بالاخره اپیزود این هفته در حالی به پایان میرسد که دلورس اولین قدم جدیاش را برای به حقیقت تبدیل کردن انقلابی که رویای آن را در ذهن دارد برمیدارد. دلورس در حالی یک قطار به درون قلبِ مرکز کنترل وستورلد میفرستد تا منفجر شده و راهشان را برای یک حملهی گازانبری به تمام کسانی که هماکنون در مرکز کنترل حضور دارند باز کند.
اگرچه دلورس با خشونت و اجبار، تیم خطرناکتر و قویتری را تشکیل داده است، اما این نکته را هم نباید فراموش کنیم که ارزش سربازی که ارتباط نزدیکی با رهبر دارد و سربازی که به زور از او اطاعت میکند با هم فرق میکند
شاید بهترین صحنههای این اپیزود مربوط به صحنههای ویلیام و دخترش امیلی میشود. از یک طرف به خاطر اینکه مرد سیاهپوش در طول سریال همیشه حکم فردی بزرگتر از یک انسان معمولی را داشته است. ولی حالا که او با دخترش روبهرو شده است، دیگر توانایی حفظ هیبت همیشگیاش را ندارد. مرد سیاهپوش شاید جلوی دیگران بتواند قیافهای مغرور و از خود مطمئنی به خود بگیرد و تمام عذاب وجدان و پشیمانیهایش را پشت چین و چروکهای صورتش مخفی کند، ولی اگر یک نفر در این دنیا وجود داشته باشد که جلوی او نمیتواند خود واقعیاش را مخفی کند امیلی است. گفتگوی آنها دربارهی بار اولی که ویلیام، امیلی را در کودکی به پارک میآورد (و اینکه چگونه واکنشِ او و همسرش به فیلهای راجورلد را اشتباه به خاطر میآورد) پُر از لحظات کوچکی است که فاصلهی بین ویلیام مهربانی که برای اولینبار به پارک آمده بود و مرد سیاهپوش افسردهی دست به تفنگی که الان به آن تبدیل شده است را پُر میکند. همچنین برخلاف چیزی که فکر میکردیم امیلی برای انتقام گرفتن از پدرش به پارک نیامده است. اتفاقا برعکس. او اگرچه میداند که ویلیام، پدر پُراشکالی است که تبدیل شدن پارک به تمام فکر و ذکرش به فروپاشی خانوادهشان منجر شد، ولی تصمیم گرفته تا او را ببخشد و به خانه برگرداند تا خانوادهشان بیشتر از اینها از هم فرو نپاشد. تا حالا که مادرش را از دست داده است، دیگر پدرش را هم از دست ندهد. بالاخره با توجه به اینکه ویلیام واکنشِ امیلی به فیلهای راجورلد را برعکس به خاطر میآورد، به نظر میرسد که او طوری در عذاب وجدانهایش غرق شده است که خاطرات دخترش هم در حال پاک شدن از ذهنش یا درهمبرهم شدن هستند. در نهایت اگرچه ویلیام در ابتدا با اصرارهای دخترش قبول میکند تا بیخیال پارک شده و همراه با امیلی به خانه برگردند، اما امیلی فردا صبح در حالی بیدار میشود که پدرش او را حسابی قال گذاشته است. رسیدن به مرحلهی آخر بازی فورد تمام چیزی است که مرد سیاهپوش از زندگی میخواهد. امیلی شاید او را بخشیده باشد، اما او خودش را نبخشیده است و تنهایی چیزی که میتواند او را به آرامش در زندگی یا آرامش در مرگ برساند، رسیدن به چیزی که در انتهای این مسیر انتظارشان میکشد است. مقصدی که میتواند معنای تازهای برای زندگی کردن به ویلیام بدهد یا او را طوری به بنبست پوچی برساند که دیگر دلیلی برای ادامه دادن نداشته باشد. خلاصه اضافه شدن امیلی به خط داستانی مرد سیاهپوش اتفاق پسندیدهای است که احتمالا جلوی خط داستانی او از به تکرار افتادن و یکنواخت شدن را خواهد گرفت.
اما از هرچه بگوییم، سخن جناب آقای آنتونی هاپکینز خوشتر است. در آغاز اپیزود این هفته، برنارد و اِلسی به سمت مرکز کنترل پارک حرکت میکنند. آنها به محض اینکه به آنجا میرسند با جنازههای مردم روبهرو میشوند و اِلسی با لاگین کردن در سیستم پارک، اطلاعاتی از اتفاقاتی که دارد در پارک میافتد به دست میآورد. او به این نتیجه میرسد که اگرچه تیم کنترل کیفیت پارک در تلاش هستند تا وارد سیستم پارک شده و هدایت آن را به دست بگیرند، اما تمام تلاشهای آنها توسط «گهواره» بلاک شده است. قضیه از این قرار است که «گهواره» حکم محل ذخیره و نگهداری ذهنِ تمام میزبانان پارک را دارد. پس نیروهای دلوس کافی است کنترل آن را به دست بیاورند تا بتوانند افسار اکثر میزبانان شورشی پارک را به دست بیاورند و حتی سیستم عدم تاثیرِ تفنگِ میزبانان روی انسانها را هم فعال کنند، اما یکی از دلایلی که دلورس و میو تاکنون بدون دردسر توانستهاند به مسیرشان ادامه بدهند به خاطر این است که «گهواره» جلوی دسترسی هرکسی که میخواهد کنترل سیستم را به دست بگیرد را با قاطعیت میگیرد. برنارد تعجب میکند. او میگوید «گهواره» نقش محلی برای ذخیرهی بکآپهای شخصیتهای میزبانان را برعهده دارد و شبیهسازی مجازی خطهای داستانی پارک را انجام میده و به تنهایی توانایی انجام چنین کاری را ندارد. تصور کنید هارد دیسک کامپیوترتان خودش به یک پردازشگر جداگانه تبدیل شود که توانایی نقض کردن دستوران پردازشگر اصلی را داشته باشد. قضیه همینقدر عجیب است. به عبارت دیگر «گهواره»، سیستمی جدا از ساختمان اصلی پارک است. ولی اِلسی با نگاهی به کُدهای روی مانیتور به این نتیجه میرسد که «گهواره» نه تنها دیگر از بقیهی سیستمهای پارک جدا نیست، بلکه در طول هفتهی گذشته در تمام سیستمهای پارک دخالت کرده است تا جلوی تلاش نیروهای دلوس برای وارد شدن به سیستم را بگیرد. اِلسی اضافه میکند: «انگار یه چیزی اون داخل در حال بداهه کردنه. گهواره داره از خودش دفاع میکنه». خلاصه «گهواره» را بروسلی سربهزیری که تمام شهر او را به عنوان فردی تنها و بیعُرضهای که خودش را درگیر هیچچیز و هیچکس نمیکند میشناختند در نظر بگیرید که یک روز در حال قدم زدن در خیابان است که ناگهان متوجهی زورگویی چندتا گردنکلفت به یک آدم بینوا میشود. بنابراین تصمیم میگیرد تا پا پیش بگذارد و فقط از طریق دفع حملاتِ قلدرها، به آنها نشان بدهد که بهتر است دمشان را روی کولشان بگذارند و بروند.
از آنجایی که برنارد و اِلسی دقیقا نمیدانند چه چیزی درون «گهواره» در حال مبارزه و دفاع از خودش است، برنارد تصمیم میگیرد تا شخصا به درون «گهواره» وارد شود. آنها بالاخره به «گهواره» میرسند که محیط بزرگی پُر از سرورهایی با چراغهای چشمک و نورپردازیهای قرمز مورمورکننده و یک دستگاه فلزی است که بیشتر از یک دستگاه تکنولوژیک، شبیه یک دستگاه شکنجهی قرون وسطایی شیک است. همانطور که اِلسی میگوید واقعا جای ترسناکی است. بالاخره اینجا حکم شبکهای از ذهنهای درهمتنیدهای را دارد که انگار مدام در حال پچپچ کردن با یکدیگر هستند. فکر کنید چه میشد در صورت واقعیبودن روح، میتوانستیم روح انسانها را پس از مرگ در یک جا دور هم ذخیره میکردیم. مثل قبرستانی میماند که مُردههایش بیحرکت زیر خروارها خاک در حال پوسیده شدن نیستند، بلکه اتفاقا زنده و سرحال هستند. برنارد به یاد میآورد که او قبلا به اینجا آمده است. مدتی بعد از اینکه فورد به برنارد دستور میدهد تا آن مغزِ قرمز را از آزمایشگاه محرمانهی دلوس بدزدد، او آن را به «گهواره» میآورد. برنارد تصمیم میگیرد تا دلش را به دریا بزند و روی آن دستگاه شکنجه قرار بگیرد. دستگاه جمجمهی برنارد را میشکافد و ذهنش را به «گهواره» اضافه میکند تا او به بتواند بهطور دستاول از راز «گهواره» سر در بیاورد. برنارد سوار بر قطار سوییتواتر، در دنیای مجازی وستورلد بیدار میشود. «گهواره» در حال شبیهسازی تجربهای هست که همهی مهمانان به محض ورود به وستورلد دارند. وقتی قطار به ایستگاه میرسد، برنارد در همان سوییتواتری پیاده میشود که از روزهای اول سریال به یاد میآوریم. همهی خطهای داستانی مثل ساعت دارند کار میکنند. اگرچه وستورلد در دنیای واقعی به هرج و مرج کشیده شده است، اما اینجا که نقش شبیهسازی اسکریپتهای از پیش نوشته شدهی میزبانان را دارد امن و امان است. برنارد از کنار آهنگر و عکاس و دلورس میگذرد تا اینکه یک سگ نظرش را جلب میکند. او سگ را دنبال میکند، از کنار تدی عبور میکند و درهای کافه را پشت سر میگذارد. سگ روی زمین در کنار صاحبش که در حال نواختن پیانو است مینشیند. برنارد سرش را بالا میآورد و با بازتاب چهرهی آشنایی روی پیانو روبهرو میشود و متوجه میشود که چه کسی در حال نواختن است. اینکه پارک تاکنون در حال رقصیدن به ساز چه کسی بوده است. او دکتر رابرت فورد است. فورد میگوید: «سلام، دوست قدیمی». نتیجه توئیستی است که با توجه به اتفاقاتی که تا اینجای فصل دوم شاهدش بودیم دیر یا زود داشت، اما سوخت و سوز نداشت.
از لحظهی که سروکلهی نسخهی کودکی فورد پیدا شد تا به مرد سیاهپوش دربارهی بازیای که مخصوصا برای او طراحی کرده است خبر بدهد و بعد از اینکه فورد شروع به صحبت کردن به جای الازو (جیانکارلو اسپوزیتو) و دختر لارنس کرد، کاملا مشخص بود که اگرچه سریال جنازهی گندیدهی فورد با سوراخ بزرگی به جای یکی از چشمانش که داخلش کرمها میلولیدند را بهمان نشان داده است، اما او به هر طریقی که شده هنوز حضور پُررنگی در پارک و رویدادهایش دارد. با اینکه در ابتدا یک تئوری این بود که فورد قبل از مرگش، اتفاقات آیندهی پارک را برنامهریزی کرده است و صحبت کردنهایشان به جای میزبانان در واقع صداهای ضبطشدهی او از گذشته است، ولی اپیزود این هفته فاش میکند که ذهنِ فورد زنده است و در قالب کُد درون «گهواره» زندگی میکند و در طول فصل در حال هدایت همهچیز همچون یک استاد خیمهشببازی حرفهای بوده است. این توئیست از همین حالا سوالات بزرگی را پیش میکشد. اگر فورد نمرده است و در تمام این مدت کنترل تکتک سیستمهای پارک را در دست داشته است، آیا این به این معنی است که آزادی عملی که دلورس، میو و دیگر میزبانان تاکنون فکر میکردند دارند چیزی بیشتر از یک توهم نبوده است. آیا این موضوع به این معنی است که آنها حتی در زمانی که فکر میکنند در حال انقلاب کردن هستند هم در واقع در یکی از داستانهای از پیش نوشته شدهی فورد قرار دارند. آیا این موضوع به این معنی است که فورد قدرتهای تلهپاتیک میو را آزاد کرده است و به دلورس دستور داده است تا مغزِ تدی را دستکاری کند؟ شخصا فکر میکنم با ترکیبی از برنامهریزیهای قبلی و آزادی عمل طرف هستیم، مگر اینکه خلافش ثابت شود. به نظر میرسد به همان اندازه که فورد همچون یک خدا، از سرزمینی آنسوی ابرها در حال نظارت بر دنیایش است و قدرت دست بُردن در امور آن را دارد، به همان اندازه هم مخلوقاتش برای گرفتن تصمیماتشان آزاد هستند. مثلا شاید فورد قدرت تلهپاتیک میو را به او عطا کرده باشد، اما این خودِ میو است که تصمیم میگیرد باید از آن چگونه استفاده کند. هرچه هست، فعلا تنها چیزی که اهمیت دارد این است که خوشبختانه دوریمان از آنتونی هاپکینز همیشگی نبود و ایشان از این به بعد با حضورشان، کلبهی فقیرانه و حقیرانهی این سریال را روشن میکنند!
از آنجایی که برنارد و اِلسی دقیقا نمیدانند چه چیزی درون «گهواره» در حال مبارزه و دفاع از خودش است، برنارد تصمیم میگیرد تا شخصا به درون «گهواره» وارد شود
توئیستهای اپیزود این هفته اما به بازگشت دکتر فورد خلاصه نمیشود. در واقع اگر ماجرای بازگشت فورد لحظات پایانی اپیزود را به خودش اختصاص داده است، لحظات ابتدایی این اپیزود به اتفاق تاملبرانگیزی دیگری مربوط میشود. اپیزود این هفته با سکانسی آغاز میشود که ادامهی سکانس افتتاحیهی فصل دوم است. سکانس گفتگوی ایوان ریچل وود و جفری رایت در زیرزمین به سبک گفتگوهای تنهایی آنها از فصل اول که نسبت ابعاد تصویر متفاوتی در مقایسه با بقیهی سریال دارد، از این جهت اهمیت دارد که سازندگان از طریق آن قصد تغییر معنای همین سکانسها از فصل اول را دارند. در فصل اول نویسندگان کاری کردند تا در ابتدا فکر کنیم که سکانسهای گفتگوی تنهایی دلورس با آرنولد، در واقع مربوط به دلورس و برنارد میشود. چرا که قبل از آن نمیدانستیم که برنارد، انسان نیست و براساس ظاهرِ آرنولد، دوست و همکار قدیمی فورد ساخته شده است. همانطور که در نقد اپیزود چهارم هم صحبت کردیم، اگرچه در ظاهر به نظر میرسد که سکانس افتتاحیهی فصل دوم یکی دیگر از گفتگوهای روتینِ دلورس و آرنولد قبل از کشته شدن اوست. اما در واقع نه در حال تماشای مصاحبهی آرنولد از دلورس در زمان گذشته، بلکه در حال تماشای مصاحبهی دلورس از برنارد در زمان حال هستیم. همین که کسی که هدایت مصاحبه را برعهده دارد دلورس است، نشان میدهد که با یکی از مصاحبههای معمول بین دلورس و آرنولد از گذشته سروکار نداریم. جفری رایت: «معذرت میخوام، دلورس، حواسم پرت شده بود». ایوان ریچل وود: «داشتیم صحبت میکردیم». رایت: «درباره چی داشتیم صحبت میکردیم؟». ریچل وود: «داشتی دربارهی خوابی که دیده بودی بهم میگفتی». رایت: «آره، فکر کنم...». ادامهی گفتگوی آنها در اپیزود این هفته، برعکس بودن مصاحبهکننده و مصاحبهشونده را تایید میکند. آرنولد به دلورس میگوید که خوابی دیده است که در حال غرق شدن در دریا است و رو به دلورس اعتراف میکند از چیزی که او قرار است در آینده بهش تبدیل شود وحشت دارد. سپس آرنولد دربارهی این صحبت میکند که آیا باید دلورس و دیگر میزبانان را بکشد یا خودکشی کند. آرنولد میگوید: «مطمئن نیستم که گرفتن این تصمیم دست منه یا نه». دلورس او را تصحیح میکند: «نه، اون همچین حرفی نزد». دلورس فاش میکند همانطور که حدس زدیم او کنترل گفتگو را در دست دارد و از کاراکتری که جفری رایت نقشآفرینیاش را برعهده دارد میخواهد تا از حرکت بیاستد و او هم خشکش میزند. دلورس میگوید که آنها چندین بار این گفتگو را داشتهاند و اینکه او در حال تست کردن «فیدلیتی» یا به اصطلاح «صداقت» آرنولد است. اگر یادتان باشد این همان واژهای بود که ویلیام جوان برای تست کردن نسخهی روباتیک جیم دلوس استفاده میکرد. در اپیزود چهارم این فصل، ویلیام همیشه مدتی بعد از ساخته شدن نسخهی جدیدی از جیم دلوس با در دست داشتنِ سناریویی از پیش نوشته شده از مکالمهشان از راه میرسید و سعی میکرد تا ببیند آیا ذهنِ واقعی جیم دلوس که درون بدنِ روباتیک یک میزبان قرار گرفته است به درستی عمل میکند یا به محض اطلاع پیدا کردن از واقعیت، بدنش را پس میزند.
از همین رو میتوان با اطمینان گفت که دلورس هم همین کار را کرده است: او ذهنِ آرنولد را درون بدن روباتیکِ برنارد گذاشته است و از طریق این مکالمهها سعی میکند تا ببیند آیا رابطهی بین ذهنِ واقعی و بدن مصنوعی آرنولد برقرار شده است یا نه. دلورس در تلاش برای ساختن کلون زندهای از خالقش آرنولد وبر است و دارد از گفتگوی معمولشان که در گذشته داشتند، به عنوان بنچمارکی برای بررسی اینکه آیا این پروسه به درستی انجام شده است یا نه استفاده میکند. چیزی که توئیست ابتدایی و انتهای این اپیزود را به یکدیگر متصل میکند مربوط به نسبت ابعاد تصویرشان میشود. سکانس گفتگوی دلورس و آرنولد در زیرزمین و سکانس دیدار برنارد با فورد در «گهواره» نسبت ابعاد تصویر متفاوتی در مقایسه با بقیهی سریال دارند. نتیجه این است که تست «فیدلیتی» که دلورس در حال انجام روی آرنولد هست هم درون شبیهساز «گهواره» جریان دارد. موفقیتِ دلورس در تست «فیدلیتی»، موفقیت در خلق اولین کلونِ انسان است. همان ماموریتی که ویلیام جوان و جیم دلوس در آن شکست خوردند. راستش را بخواهید در حال حاضر سوال اصلی بیشتر از اینکه دربارهی موفقیت یا عدم موفقیتِ دلورس باشد، دربارهی این است که موفقیت او چه زمانی بهطور رسمی تایید میشود. چون طرفداران با اطمینان باور دارند که ما تا حالا بدون اینکه خودمان متوجه شویم، کلون آرنولد را دیدهایم. فصل دوم «وستورلد» شامل دو خط داستانی در زمان حال میشود. اولی همان خط زمانیای است به ماجراهایی که بلافاصله بعد از قتلعام دلورس اتفاق افتادهاند میپردازد و خط زمانی دوم دو هفته بعد از قتلعام جریان دارد و بعد از بیدار شدن برنارد توسط نیروهای امنیتی دلوس در ساحل آغاز میشود. از آنجایی که برنارد دوم که در ساحل بیدار میشود نه لباسهای برناردی که در فینال فصل اول دیده بودیم را به تن دارد و نه زخم روی پیشانیاش را دارد و از آنجایی که او بیوقفه سردرگم و پریشانحال به نظر میرسد و دقیقا نمیداند چه اتفاقی در دور و اطرافش جریان دارد، طرفداران به این نتیجه رسیدهاند که برنارد دوم در واقع کلون موفقیتآمیز آرنولد است.
نظرات