نقد سریال Westworld؛ قسمت نهایی فصل دوم

جمعه ۸ تیر ۱۳۹۷ - ۱۲:۰۱
مطالعه 33 دقیقه
westworld
سریال Westworld با ارائه‌ی فینالی شلخته و نامیزان، از بزرگ‌ترین دلایل افت کیفیت فصل دوم نسبت به فصل اول پرده برمی‌دارد. همراه نقد زومجی باشید.
تبلیغات

سقف درب و داغان یک خانه را در یک هوای بارانی تصور کنید. پشت‌بام یک خانه‌ی فرسوده و کهنه که سال‌ها است بدون عایق‌بندی تازه رها شده است؛ مدتی بعد از اینکه اولین باران شروع به باریدن می‌کند، رنگِ سقف عوض می‌شود. ناگهان لکه‌هایی زرد رنگ پراکنده‌‌ای شروع به پدیدار شدن در سرتاسر سقف می‌کنند. اگر آدم بی‌خیالی باشید یا از عهده‌ی ترمیم پشت‌بام برنیایید، آن را جدی نمی‌گیرید. در جریان بارش باران بعدی، لکه‌های مرطوب سقف شروع به آب پس دادن می‌کنند. این مشکل هم با گذاشتن چهارتا سطل، لگن و کاسه زیر چکه‌ها حل‌شدنی است. مدتی بعد شدت چکه‌های آب و تعداد آن‌ها به حدی زیاد می‌شود که سقف نه تنها دیگر جلوی باران را نمی‌گیرد، بلکه فقط به سرعت‌گیرِ باران تبدیل می‌شود. گچ‌کاری‌‌های سقف شروع به فروپاشی می‌کنند و بعد از مدتی سقف آن‌قدر سست و خیس شده است که یک شب صدای سقوط قطرات باران به درون سطل‌ها و کاسه‌های آب، جای خودشان را به فرو ریختنِ سنگ و آجر و سیمان روی سر ساکنان خانه می‌دهند.

این ماجرا همان وضعیتی بود که در طول فصل دوم سریال «وست‌ورلد» (Westworld) داشتیم. فصل دوم «وست‌ورلد» از همان ابتدا فصلِ سست و نامنسجمی بود. به‌طوری که به جای اینکه نقد هر اپیزود را با شیرجه زدن به درون محتوای خود اپیزود شروع کنم، مجبور بودم در ابتدا تکلیفم را با آن برای خواننده‌ها روشن کنم. فصل دوم آن‌قدر پستی و بلندی داشت که وقتی به تماشای اپیزود جدید می‌نشستیم، نمی‌دانستیم این هفته کیفیتِ سریال در چه حدی خواهد بود. نوسانات کیفی فصل دوم «وست‌ورلد» به حدی بود که یک اپیزود به خاطر از دست رفتن پتانسیل‌های این سریال، از دست جاناتان نولان و لیزا جوی و تیمشان کفری می‌شدم و در اپیزود بعد ایستاده آن‌ها را تشویق می‌کردم. در یک اپیزود «وست‌ورلد» را به خاطر رسیدن به یک لحنِ منحصربه‌فرد در فضای تلویزیون تحسین می‌کردم و در اپیزود دیگر اجرای پُرایراد، همین لحن منحصربه‌فرد منجر به بزرگ‌ترین مشکلاتش می‌شد.

سریال‌های متعددی هستند که نظرمان را در مرور زمان نسبت به خودشان تغییر می‌دهند و از مثبت به سوی منفی می‌برند، ولی سریال‌های متعددی هم هستند که این کار را در عوض یک هفته انجام می‌دهند. به خاطر همین فکر می‌کنم اولین چیزی که باید درباره‌ی فینال فصل دوم «وست‌ورلد» که «مسافر» نام دارد بگویم، روشن کردن موضع‌ام نسبت به آن است: «مسافر» اگرچه یک سری لحظاتِ جسته و گریخته‌ی خوب دارد، ولی در نهایت اوج شلختگی و مشکلات فصل دوم «وست‌ورلد» را به عنوان سریالی که به خاطر نظم و ترتیبش دوستش داشتیم، به نمایش می‌گذارد.

راستش از همان اول هم احساس خوبی به این فصل نداشتم. بنابراین وقتی «مسافر» به پایان رسید، بیشتر از اینکه شگفت‌زده شده باشم، از به حقیقت تبدیل شدن تمام ترس و نگرانی‌هایم نسبت به این فصل ناراحت شدم. در واقع وقتی به مسیری که در طول فصل دوم برای رسیدن به این فینال پشت سر گذاشتیم نگاه می‌کنم، می‌بینیم نباید انتظار چیزی غیر از این را هم می‌داشتیم. ولی یک قانون نانوشته در زمینه‌ی نقد و بررسی سریال‌های تلویزیونی به‌صورت اپیزودیک وجود دارد که می‌گوید بهتر است مدتی به سریال وقت بدهی. بهتر است مدتی به سریال سخت نگیری. چون خیلی از بهترین سریال‌های تلویزیون، آن‌هایی هستند که تازه بعد از چندین اپیزود، هویت خوب واقعی‌شان را فاش می‌کنند. تازه بعد از گذشت چند اپیزود نشان می‌دهند چیزهایی که در اپیزودهای اول حکم لغزش و اتفاقات غیرمنطقی را داشتند، در واقع اتفاقاتی در کنترلِ نویسنده‌ها بوده است تا بعدا به نتیجه برسنند؛ یا مشکلاتی هستند که سازندگان قبل از اینکه آن‌ها از کنترل خارج شوند و همچون یک اپیدمی غیرقابل‌توقف رشد کنند، جلوی حرکت‌شان را با پایین آوردن ضربه‌ی محکم و بی‌رحمانه‌ی ساطور می‌گیرند.

ولی عکسش هم حقیقت دارد. بعضی‌وقت‌ها چیزهایی که از نگاه مخاطبان مشکل قلمداد می‌شوند، از نگاه سازندگان منطقی و از پیش برنامه‌ریزی شده هستند. در واقع مشکلاتی که مخاطبان را اذیت می‌کند، به خاطر این نیست که سازندگان به‌طور ناخواسته سوتی داده‌اند. احتمالا آن‌ها وقتی بعدا به محصول نهایی نگاه می‌کنند، با خود نمی‌گویند که کاش فلان جا را تغییر می‌دادند. بلکه اتفاقا خوشحال و خرسند هستند که محصول نهایی همان چیزی بود که روی کاغذ کشیده بودند. در این صورت با سریال‌هایی مواجه می‌شویم که هیچ امیدی به بهتر شدن‌شان وجود ندارد.

شاید اکثر طرفداران سریال با دلایل کاملا منطقی و غیرقابل‌انکاری اعتقاد داشته باشند که سریال به بیراهه کشیده شده است، ولی ما همزمان داریم به چیزی ایراد می‌گیریم که به عنوان ساختارِ اصلی سریال انتخاب شده است. مهم نیست ما چقدر هر هفته اینجا دور هم جمع می‌شویم تا ایرادات سریال را جمع‌بندی کنیم و امیدوار باشیم که آن‌ها در اپیزودهای بعدی برطرف شود. مسئله این است که سریال با چهارتا مشکل سطحی دست و پنجه نرم نمی‌کند، بلکه ویروس به هسته‌ی مرکزی‌اش نفوذ کرده و آن را طوری آلوده کرده است که کار با یک جراحی راحت ختم به خیر نمی‌شود. فصل دوم با پدیدار شدن لکه‌های زرد روی سقف آغاز شد. در طول فصل هر از گاهی می‌توانستیم با گذاشتن سطل زیر چکه‌ها قسر در برویم و به زندگی عادی‌مان برسیم. ولی همزمان این خطر هم وجود داشت هرکدام از این چکه‌ها به معنی سست‌تر شدن سقفی است که یک روز دیگر دوام نخواهد آورد. هرکدام از آن‌ها به معنی هشدارهایی هستند که در حال جمع شدن روی یکدیگر هستند.

با اینکه با نگاه به گذشته می‌توانم بگویم که انتظار چنین فینال بدی از فصل دوم «وست‌ورلد» می‌رفت، ولی شخصا انتظار داشتم «وست‌ورلد»، فصل دومِ نامیزانش را با فینالی قوی به خوبی و خوشی به خاطره‌ها بسپارد؛ درست همان‌طور که در دو اپیزود هشتم و نهم در حال جان گرفتن بود. مشکل فصل‌هایی که مشکلات عمیقی در آغاز و میانه دارند، این است که نمی‌توانند به‌طرز معجزه‌آسایی ورق را در فینال برگردانند. نمی‌توانند همین‌طوری جلوی فرو ریختنِ سقف را بگیرند. بالاخره فینال جایی است که همه‌ی جویبارها در آن به یکدیگر می‌پیوندند. جایی است که تمام چیزهایی که در طول اپیزودهای قبلی معرفی و پرداخت شده بودند، برای نتیجه‌گیری سر یک تقاطع شلوغ به یکدیگر برخورد می‌کنند. بنابراین اگر فصل، شروع و میانه‌ی مشکل‌داری داشته باشد، نه تنها نمی‌تواند فینالِ بی‌نقصی ارائه بدهد، بلکه فینال تبدیل به گردهمایی تمام مشکلاتِ فصل در شدیدترین حالت ممکن‌اش می‌شود. این دقیقا همان اتفاقی است که برای «مسافر» افتاده است. به خاطر همین است که «مسافر» نه تنها به خودی خود اپیزود بدی است، بلکه اگر قصد رده‌بندی کل اپیزودهای «وست‌ورلد» را داشته باشم، این اپیزود جایی در بین سه-چهارتای آخر قرار می‌گیرد.

افتِ فصل دوم، مشکل جدی‌ای است که گریبان‌گیر سریال‌های بزرگی می‌شود و از قرار معلوم «وست‌ورلد» هم به چنگش افتاده است. بزرگ‌ترین نکته‌ی مثبت چنین فینال‌های ضعیف، این است که با نگاهی به آن‌ها می‌توانیم به درک کاملی از تمام چیزهایی که در طول فصل اذیت‌مان می‌کردند و دقیقا نمی‌توانستیم آن‌ها را تشخیص بدهیم، برسیم. این همان اتفاقی بود که همین چند هفته پیش در رابطه با فصل دوم «لژیون» (Legion) افتاد. «لژیون» هم دچار مشکلِ افت فصل دوم شده بود و اگرچه در طول فصل دلایل زیادی برای توضیحِ این اُفت وجود داشت، ولی تازه در فینالِ فصل بود که دلیل اصلی مشخص شد. نوآ هاولی، خالق سریال از طریق این فصل قصد داشت تا شخصیت اصلی‌اش را با اجرای حرکتی والتر وایت/هایزنبرگی شخصیت‌پردازی کند، ولی هیچکدام از لازمه‌های پرداخت یک ضدقهرمان را رعایت نکرده بود. فصل دوم «لژیون» با اینکه کلافه‌کننده بود، ولی حداقل با فینالش دلیل اصلی کلافگی‌مان را فاش کرد. چنین چیزی درباره‌ی فینالِ فصل دوم «وست‌ورلد» هم صدق می‌کند.

westworld

این فصل کم و کاستی‌های متعددی داشت که یکی یکی به‌شان می‌رسیم، ولی بزرگ‌ترین مشکل سریال پشت کردن به همان چیزی است که فصل اول را به فصل درگیرکننده‌ای تبدیل کرده بود. فصل دوم اگرچه تمام عناصر ظاهری فصل اول را به ارث برده است، ولی عصاره‌ی واقعی آن فصل را فراموش کرده بود. از این جهت فصل دوم «وست‌ورلد» خیلی شبیه به فصل دوم «کاراگاه حقیقی» (True Detective) است. نه به خاطر اینکه هر دو حکم دنباله‌ی ضعیفِ دوتا از سریال‌های پُرسروصدای جدید اچ.بی‌.اُ را دارند، بلکه به خاطر اینکه هر دو به خاطر اشتباهات مشابهی با افت قابل‌توجه‌ای مواجه شدند و از سریال‌هایی سراسر لذت‌بخش و دل‌پذیر، به سریال‌هایی کلافه‌کننده تغییر شکل دادند.

فصل اول «کاراگاه حقیقی» از خط‌های داستانی فوق‌العاده‌ای بهره می‌برد که اگرچه مبهم و سردرگم‌کننده بودند، اما همچون یک پرونده‌ی واقعی که تماشاگر را به جای پس زدن، به درون کلاف سردرگمش غرق می‌کند. داستانی که ابهامش بیش از اندازه و به‌طرز زننده‌ای پیچ در پیچ و گیج‌کننده نبود. تازه همه‌ی این‌ها به سرانجام روشن و مشخصی در قسمت آخر و سکانسِ گفتگوی کول و مارتی بیرون از بیمارستان و زیر آسمان تاریک شب ختم می‌شود که به تاثیرگذارترین شکل ممکن تمام اتفاقات عجیب و غریب و پیچیده‌ای که دیده بودیم را به دیالوگ ساده اما قدرتمند کول درباره‌ی ستاره‌هایی که فقط در پهنای ظلمات شب می‌درخشند، به نتیجه می‌رساند.

فصل دوم «کاراگاه حقیقتی» اما به این دلیل شکست خورد که نه تنها شخصیت‌ها از پرداخت نصفه و نیمه‌ای ضربه خورده بودند، بلکه نویسندگان فرق بین معماپردازی با سردرگم کردن مخاطب از روی قصد را فراموش کرده بودند. فضای تیره و تاریکِ و ترسناک فصل اول جای خودش را در فصل دوم به یک جور پاردوی از فصل اول داده بود. یعنی اتمسفرِ افسرده‌کننده‌‌ی سریال در فصل دوم بیشتر از اینکه اُرگانیک باشد، مصنوعی و خنده‌دار احساس می‌شد. چنین چیزی تک‌ به تک درباره‌ی فصل اول و دوم «وست‌ورلد» هم صدق می‌کند. همان‌طور که فصل اول «کاراگاه حقیقی» حکم یک آمپول آدرنالین به بازوی ژانر جنایی/پلیسی را داشت، فصل اول «وست‌ورلد» هم با اجرای کم‌نقص ایده‌اش، با هدف ارائه‌ی چیز جدیدی در حوزه‌ی هوش مصنوعی پا پیش گذاشت.

بزرگ‌ترین مشکل سریال پشت کردن به همان چیزی است که فصل اول را به فصل درگیرکننده‌ای تبدیل کرده بود

اگر فصل اول «کاراگاه حقیقی» ماجرای آشنای همراهی دو کاراگاه سر یک پرونده‌ی قتل را برداشت و آن را به نگاهی فیلسوفانه به درونِ هستی و نهیلیسم و بحران وجودی و اندوه تبدیل کرد، «وست‌ورلد» هم تئوری‌های جالب‌توجه و تازه‌نفسی در زمینه‌ی هوش مصنوعی و انسانیت مطرح کرد. اگر «کاراگاه حقیقی» طرفداران را تا سر حدس زدن پایان‌بندی‌اش به جستجو، گمانه‌زنی و نظریه‌پردازی وا داشته بود، «وست‌ورلد» هم چنین وضعی داشت. راستی، هر دو سریال در حالی از تکنیک روایی چند خط زمانی استفاده کردند که این کار برای داستانی که قصد روایت آن را داشتند، زورکی احساس نمی‌شد. ولی فصل دوم هر دو سریال به تمام چیزهایی که فصل‌های اول را به سریال‌های موفقی تبدیل کرده بودند، پشت کردند.

یکی از دلایلی که به «مسافر» امیدوار بودم به خاطر این بود که «وست‌ورلد» نشان داده هروقت با هدف روایت داستانی بسته پا پیش می‌گذارد، در بهترین حالتش قرار دارد؛ «مسافر» هم که به عنوان فینال، وظیفه‌ی بستن این فصل را دارد. پس انتظار داشتم مثل فینالِ فصل دوم، با اپیزودی طرف شوم که همه‌ی خط‌های زمانی و توطئه‌ها و معماها را به سرانجامی بامعنی و مفهوم می‌رساند. یکی مثل سکانسِ ظاهر شدن دکتر فورد در ساحل بعد از مونولوگ عاشقانه‌ی تدی در آغوش دلورس. آن سکانس حرف نداشت. آن سکانس حکم همان تکه‌ی آخر پازل را داشت که به محض اینکه به نرمی جا می‌رود، تصویر کلی را در یک چشم به هم زدن جلوی چشم آدم نمایان می‌کرد.

پایان‌بندی فصل اول در جمع‌بندی تمام اتفاقات پراکنده‌ای که در طول فصل دیده بودیم، آن‌قدر خوب بود که کاملا مشخص بود سازندگان موفق به اجرای چه روایت چندوجهی اما منظمی شده‌اند. چه از لحاظ پیچیدگی پلات و چه از لحاظ پیچیدگی تماتیک. در فینال فصل دوم اما خبری از این انسجام و وضوح روایی نیست. «مسافر» بینندگانش را با سیلی از غافلگیری‌ها و توئیست‌های داستانی بمباران می‌کند. ولی شخصا در جریان آن‌ها هیچ احساسی نداشتم؛ هیچ هیجانی از کنار هم قرار گرفتن تکه‌های پایانی پازل نداشتم؛ هیچ واکنش خاصی به اتفاقات مثلا بزرگی که سریال با هیجان از آن‌ها رونمایی می‌کرد، نداشتم.

در طول اپیزود ۹۰ دقیقه‌ای فینال آن‌قدر اتفاقات شوکه‌کننده پشت سر هم ردیف می‌شوند که شمارشش از دست آدم در می‌رود. دلورس، برنارد را خلق کرده است؛ شارلوت، اِلسی را می‌کشد؛ دلورس به شارلوت تبدیل می‌شود؛ فورد از یک جایی به بعد چیزی بیشتر از توهماتِ برنارد نبوده است. میو، هکتور، آرمیستیس، کلمنتاین و سایزمور همه و همه می‌میرند؛ ماهیت «دره‌ی دورست» به عنوان یک دنیای دیجیتالی فاش می‌شود؛ آکیچیتا در آنجا با همسرش روبه‌رو می‌شود و تدی هم بعد از مرگش در آنجا ظاهر می‌شود؛ مرد سیاه‌پوش برخلاف چیزی که به نظر می‌رسید به‌طور مخفیانه میزبان نیست، تا اینکه سکانس پسا-تیتراژ از راه می‌رسد و تایید می‌کند که او به‌طور مخفیانه میزبان تشریف دارد؛ لوگان به عنوان راهنمای سیستم «فورج» بازمی‌گردد؛ برنارد و هلورس (ترکیب شارلوت و دلورس) از جزیره قسر در می‌روند؛ معلوم می‌شود استابس لعنتی در تمام این مدت روبات بوده است و احتمالا اگر بیشتر جستجو کنیم، چندتایی دیگر هم در ته گونی پیدا شود!

مشکل این نیست که «مسافر» به اندازه‌ی کافی غافلگیری‌های شوکه‌کننده ندارد. مشکل این است که «فقط» غافلگیری‌های شوکه‌کننده دارد. در نتیجه غافلگیری‌ای ندارد که بخواهد شوکه‌کننده باشند. «مسافر» ماهیت واقعی فصل دوم را فاش می‌کند و با ماهیت زشتی طرف هستیم. اگر فصل اول واقعا با هدف روایت یک معما پا پیش گذاشته بود، فصل دوم با هدف سر گرداندنِ مخاطبان ساخته شده است. اگر معماهای فصل اول در خدمت داستانگویی و شخصیت‌پردازی بود، اکثر معماهای فصل دوم در خدمت کش دادن داستان در طول ۱۰ اپیزود بوده است. «مسافر» هیچ ریتم و وزن دراماتیکی ندارد، بلکه سازندگان چهارتا خط زمانی و توئیست را طوری با رفت و برگشت‌های متوالی بین آن‌ها فاش می‌کنند که انگار تنها هدف‌شان این است که پُز بدهند عجب داستان پیچیده‌ای گفته‌اند.

یکی از سوالاتی که قبل از فصل دوم مطرح شده بود، این بود که آیا «وست‌ورلد» مثل فصل اول سراغ غافلگیری از طریق خط‌های زمانی گوناگون می‌رود یا نه؟ چون اجرای این تکنیک در فصل اول به این دلیل کار کرد که کسی از نحوه‌ی یادآوری خاطراتِ میزبانان اطلاع نداشت. پس یعنی از قبل می‌دانستیم که فصل دوم باید توجیه خیلی خوبی برای معرفی خط‌های زمانی گوناگون داشته باشد. ولی همان‌طور که در طول فصل بارها توسط این خط‌های زمانی که داستان را تکه‌تکه می‌کنند و جلوی پیشرفت داستان را می‌گیرند۷ کلافه شده بودم و همان‌طور که «مسافر» تایید می‌کند، خط‌های زمانی گوناگون از یکی از نقاط قوت و شگفت‌انگیز فصل اول، به یکی از نقاط ضعف سریال در فصل دوم تبدیل شده است. پیچیدگی روایی شیرین و دلپذیرِ حاصل از خط‌های زمانی گوناگون در فصل اول، جای خودش را به پیچیدگی کلافه‌کننده و آسیب‌زننده‌ی حاصل از خط‌های زمانی گوناگون در فصل دوم داده است.

westworld

شاید بگویید مشکل من هستم که توانایی دنبال کردن چند خط زمانی را ندارم. در جواب باید بگویم مشکل اصلا و ابدا درباره‌ی توانایی دنبال کردن یا نکردن چند خط زمانی با یکدیگر نیست. مشکل این نیست که سریال آن‌قدر سردرگم‌کننده شده است که هوش من توانایی کنار آمدن با آن را ندارد. اینجا با یک مشکلِ داستانگویی کار داریم، نه مشکلِ شخصی. وگرنه ما فیلم‌هایی همچون «ممنتو» و «اینسپشن» را از همین برادران نولان داریم که امکان ندارد دفعه‌ی اول و دوم بدون توضیحات خارجی متوجه‌ی تمام اتفاقات‌شان شوید، اما هر دو از فیلم‌های موردعلاقه‌ی من بوده و فیلم‌هایی هستند که از تکنیک روایی قاطی‌پاتی و درهم‌برهم‌شان به بهترین شکل ممکن استفاده کرده‌اند. برای استفاده از این تکنیک، دلیل قابل‌درکی دارند. بنابراین مهم نیست فیلم را دفعه‌ی اول ۱۰۰ درصد متوجه می‌شوید یا نمی‌شوید، در هر صورت اصل مطلب را می‌فهمید و تشویق می‌شوید تا آن‌ها را بارها تماشا کنید. این فیلم‌ها به جای اینکه تماشاگر را سر بگردانند و از قصد گنگ‌بازی در بیاورند، از این تکنیک صرفا به عنوان وسیله‌ای برای روایت داستن‌شان استفاده می‌کنند («ممنتو» درباره‌ی شخصیتی با حافظه‌ی کوتاه‌ مدت بد است و «اینسپشن» درباره‌ی سفر به درون لایه‌های رویا). پس تعجبی ندارد که سازندگان از این تکنیک برای روایت داستان‌شان استفاده می‌کنند. و همچنین این فیلم‌ها به‌طرز عادلانه‌ای قصد به چالش کشیدن ذهن تماشاگرانش را دارند. کریستوفر نولان هیچ‌وقت موقع ساخت «ممنتو» با خودش نگفته که: «بزار داستانو از آخر به اول بگم تا ملت کف و خون قاطی کنن»، بلکه گفته: «باید داستانو از آخر به اول بگم، چون شخصیتی اصلی داستانم دنیا رو این‌طوری می‌بینه». در عوض فصل دوم «وست‌ورلد» فقط به این دلیل با این حجم روی فلش‌بک‌ و فلش‌فوروارد و دنیاهای مجازی تکیه کرده است که پیچیده‌تر از چیزی که هست، به نظر برسد. این همان مشکلی بود که با شدت بیشتری فصل دوم «لژیون» را زمین زد. در این زمینه باز دوباره باید سراغ «لاست»، پدرِ سریال‌های رازآلود و فلش‌بک‌محور با اسطوره‌شناسی‌های عمیق مثل «وست‌ورلد» بروم. یکی از چیزهایی که فلش‌بک‌ها و فلش‌‌فورواردهای «لاست» را فصل به فصل هیجان‌انگیز و خلاقانه نگه می‌داشت، به خاطر این بود که اکثر اوقات از این تکنیک برای شخصیت‌پردازی و گسترش دنیای سریال استفاده می‌کرد. حتی فصل اول «وست‌ورلد» هم از این تکنیک برای توضیح ساز و کار فکری میزبانان استفاده کرده بود. ولی فصل دوم فقط به این دلیل سراغ این تکنیک رفته است که به روند فصل اول پایبند بماند (حتی اگر دلیلی برای این کار نداشته باشد)، داستان سرراستش را به مدت ۱۰ اپیزود کش بدهد و آن را بیشتر از چیزی که هست، پیچیده جلوه بدهد.

فصل دوم اما کاملا در این زمینه بد ظاهر نشد. اپیزود چهارم و اپیزود هشتم، دو نمونه از اپیزودهایی بودند که از فلش‌بک به خوبی استفاده می‌کنند. اما حیف که این موضوع درباره‌ی اپیزود فینال صدق نمی‌کند. مشکل اصلی خط‌های زمانی گوناگون فصل دوم این است که تمرکز روی پلات از این طریق باعث نادیده گرفتن کاراکترها شده است. اگرچه فصل اول هم تا حدودی از این موضوع ضربه خورده بود، ولی در نهایت همه‌چیز به فینالی منجر شد که جذابیت اصلی‌اش نه غافلگیری‌ها، بلکه سرانجام سفر شخصیتی کاراکترها بود. در نهایت این کاراکترها و بحث‌های تماتیک و فلسفی سریال بودند که به اندازه‌ی معماها در مرکز توجه قرار داشتند. ولی «مسافر» آن‌قدر که برای شوکه کردن مخاطب با توئیست‌های پرتعدادش جوش می‌زند، علاقه‌ای به قوس شخصیتی کاراکترها ندارد. حتی اگر هم پتانسیل انجام آن را داشته باشد، آن‌قدر سرگرم عقب و جلو رفتن در زمان و توضیح چیزهایی که تاکنون در طول فصل دیده‌ایم است که کاراکترها آن وسط قربانی می‌شوند. برای مثال توئیستِ دلورس/شارلوت را در نظر بگیرید. شاید بزرگ‌ترین توئیست فصل اول این بود که «ویلیام همان مرد سیاه‌پوش است»؛ توئیستی که از چندین جهت اهمیت داشت اول اینکه سرنخ‌های این توئیست طوری در سرتاسر دوتا از خط‌های داستانی پراکنده شده بودند که امکان نداشت یک اپیزود را بدون اطلاعات تازه‌ای درباره‌ی تحقیقات‌مان درباره‌ی این دو نفر به اتمام نرسانیم. دوم اینکه این توئیست همزمان به‌مان نشان داد که ویلیام چگونه در گذر زمان به آدم تلخ و بی‌رحمی مثل مرد سیاه‌پوش تبدیل شده است. سوم اینکه این توئیست به عنوان وسیله‌ای برای پرداخت به نحوه‌ی فکر کردن میزبانان و به یاد آوردن خاطرات‌شان عمل کرد. خب، حالا جاناتان نولان و لیزا جوی تصمیم گرفته‌اند تا در فصل دوم یک جایگزین برای توئیستِ ویلیام/مرد سیاه‌پوش پیدا کنند و آن‌ها قرار گرفتن ذهنِ دلورس در کلون شارلوت را برای این کار انتخاب می‌کنند. این توئیست روی کاغذ هیجان‌انگیز است. به خاطر اینکه شارلوت اصلی چنان کاراکتر تک‌بعدی‌ای است که بازیگرِ قابلی مثل تسا تامپسون هم توانایی نجات دادن او را نداشت. ولی مشکل این است که «وست‌ورلد» از این توئیست برای شخصیت‌پردازی شارلوت به کاراکتری چندلایه‌تر استفاده نمی‌کند، بلکه اتفاقا عکس آن را انجام می‌دهد. سریال در عوض در طول فصل تمام سعی و تلاشش را می‌کند تا این توئیست را از نگاه تماشاگرانش مخفی نگه دارد. یک‌جور غافلگیری داریم که به‌طور طبیعی از راه می‌رسد، ولی یک‌جور غافلگیری بد داریم که از طریق فرو بردن داستان در یک لاک دفاعی سفت و سخت امکان‌پذیر می‌شود. یک‌جور زمینه‌چینی برای یک توئیست داریم که تماشاگران را مجبور به حدس و گمانه‌زنی می‌کند، اما یک‌جور توئیست دیگر هم داریم که نویسندگان برای اینکه آن را تا لحظه‌ی آخر مخفی نگه دارند، جلوی نفس کشیدن راحت داستان را می‌گیرند. توئیست دلورس/شارلوت در گروه دوم قرار می‌گیرد.

westworld

مثل این می‌ماند که نیروهای امنیتی به بهانه‌ی عبور ماشینِ شخصیت مهمی، تمام خیابان‌های منتهی به مسیر عبور ماشین را ببندند. ماشین شخصیت مهم با خیال راحت حرکت می‌کند و به کارش می‌رسد، در حالی که در تمام خیابان‌های بسته شده، ترافیک‌های شدیدی به وجود می‌آید، اعصاب‌ها خراب می‌شود و مردم دیر به سر کار و زندگی‌شان می‌رسند. فقط به خاطر اینکه یک شخصیت مهم، امنیت داشته باشد. در رابطه با توئیست دلورس/شارلوت با چنین چیزی طرف هستیم. تلاش برای مخفی نگه داشتنِ این موضوع تا فینال به هر ترتیبی که شده، باعث می‌شود نه تنها داستان مدام در حال درجا زدن باشد، بلکه نویسندگان به هوای لو نرفتنِ غافلگیری بزرگ‌شان، نمی‌توانند به‌طور آزادانه داستانگویی کنند. این موضوع تقریبا درباره‌ی همه‌ی خط‌های داستانی صدق می‌کند. روی کاغذ تمام خط‌های داستانی این فصل پتانسیلی در حد سریال‌های باکیفیت دارند. دلورس برای رسیدن به «دره‌ی دوردست» نه تنها به روبات مرگباری تبدیل می‌شود، بلکه باید هر چیزی که دارد و ندارد را فدا کند تا در نهایت شکست بخورد و بعد پیروز از آب در بیاید؛ میو دخترش را به محض پیدا کردن از دست می‌دهد، اما موفق می‌شود در نهایت او را برای زندگی کردن با مادر دومش نجات بدهد؛ و برنارد که باید با بحرانِ انتخاب بین کمک کردن به نابودی انسان‌ها یا نجات کسانی که زمانی خودش یکی از آن‌ها محسوب می‌شده، با خودش کلنجار برود. اما همه‌ی این قوس‌های شخصیتی در اپیزود این هفته یا از نتیجه‌گیری شتاب‌زده‌‌شان ضربه خورده‌اند، یا به دام عادت بد «وست‌ورلد» در زمینه‌ی رفتار کردن با شخصیت‌هایش به عنوان توئیست‌هایی که منتظر افشا شدن هستند، به جای کاراکترهایی که باید به تدریج مورد پرداخت قرار بگیرند، افتاده‌اند. این یکی از دلایلی است که خط داستانی دلورس را به بدترین خط داستانی این فصل تبدیل کرد. سرزنده‌ترین و داینامیک‌ترین کاراکتر فصل قبل، به استاتیک‌ترین و خشک‌ترین کاراکتر این فصل تبدیل شده است. دلورس از اپیزود اول تا اواخر اپیزود نهم که تدی خودکشی می‌کند، هیچ درگیری قابل‌توجه‌ای را پشت سر نمی‌گذارد. از یک طرف به نظر می‌رسد سازندگان با دلورس پرداخت ضدقهرمانِ آسیب‌دیده و خودخواهی در مایه‌های والتر وایت را در ذهن داشته‌اند، اما آن‌ها هیچ کاری برای فهمیدن طرز فکر او انجام نمی‌دهد. از یک سو دلورس مثل یک ماشین کشتارِ ترمیناتورگونه رفتار می‌کند و از سوی دیگر سازندگان طوری او را به تصویر می‌کشند که انگار انتظار دارند که از او طرفداری کنیم. سریال انتظار دارد همین که دلورس براساس رفتار مهمانان پولدار و عوضی پارک به این نتیجه رسیده است که انسان‌ها لیاقت زنده ماندن را ندارند، برای کمپینِ انقلابی او هورا بکشیم و ازش بخواهیم که انسان‌های بیشتری را نفله کند.

پیچیدگی روایی شیرین و دلپذیرِ حاصل از خط‌های زمانی گوناگون در فصل اول، جای خودش را به پیچیدگی کلافه‌کننده و آسیب‌زننده‌ی حاصل از خط‌های زمانی گوناگون در فصل دوم داده است

مشکلم با دلورس عدم توانایی طرفداری از او نیست، بلکه عدم جالب‌توجه‌بودن و درک کردن این کاراکتر است. والتر وایت یا این اواخر بری از سریال «بری» به این دلیل کاراکترهای جذابی هستند که با وجود تمام کارهای وحشتناکی که می‌کنند، کماکان در حال دست و پنجه نرم کردن با روح و روان و وجدان‌شان هستند. به خاطر اینکه ما می‌دانیم ریشه‌ی ترسناک‌ترین اعمال آن‌ها به کجا مربوط می‌شود. هرچه دلورس در فصل اول به عنوان میزبانی که آرام آرام پله‌های رسیدن به خودشناسی را پشت سر می‌گذارد و متحول می‌شود جذاب بود، دلورس جدید به عنوان تبهکاری که حرف‌های قلنبه‌سلنبه‌ی کامیک‌بوکی از دهانش خارج می‌شود و تفنگش را روی هرکسی که با او روبه‌رو می‌شود خالی می‌کند، در یک کلام توخالی و حوصله‌سربر است. بدتر از آن اینکه اگرچه خودکشی تدی برای لحظاتی باعث شد تا به این نتیجه برسم که دلورس تغییر خواهد کرد، اما نه، او در فینال همان قاتل روانی باقی می‌ماند. کار به جایی کشید که وقتی برنارد به او شلیک می‌کند، اصلا برام مهم نبود که شخصیت اصلی سریال با حوضی خون دور سرش روی زمین افتاده است. تنها صحنه‌ای که در طول این اپیزود برای لحظاتی با دلورس ارتباط برقرار کردم،‌اوایل فینال است که دلورس را در حالی که جنازه‌ی تدی را در آغوش گرفته و خوابش برده، دیدم. لحظه‌ای که تازه بعد از ۹ اپیزود از راه می‌رسد و ۱۰ ثانیه طول می‌کشد. «وست‌ورلد» به حدی در علاقه‌ی سازندگانش به معماپردازی غلت می‌زند که تقریبا به زور می‌توان چیزی را در این سریال پیدا کرد که اطلاعات قاطعی درباره‌اش داشته باشیم. سازندگان می‌خواهند طرفداران مولکول به مولکول سریال‌شان را بررسی کنند، ولی مشکل این است که وقتی با چنین ساختاری طرف هستیم، سرنخ‌دهی جای خودش را به داستانگویی می‌دهد. مثلا سوالی که در طول فصل درباره‌ی دلورس وجود داشت، این بود که آیا او واقعا آزاد است؟ آیا شخصیت شرور وایت کنترل او را به دست گرفته است؟ یا آیا او جزئی از یک توطئه‌ی بزرگ‌تر است؟ وقتی تا این حد از ماهیت کاراکتر مطمئن نیستیم و سازندگان هم از ترس اینکه از مقدار اتمسفر رازآلود سریال‌شان کم شود، علاقه‌ای برای جستجو در ذهنِ این کاراکتر نشان نمی‌دهند و همیشه در سایه‌ها فعالیت می‌کنند، نتیجه کاراکتر در بسته‌ای مثل دلورس می‌شود. گیر کردن کاراکترها در چرخه‌ی تکرارشونده‌ای از یکی-دو احساس مشخص خیلی روی اعصاب است. دلورس با خشم و قدم زدن‌های تبهکاری‌اش در حالی یک دستش روی هفت‌تیرش است، شناخته می‌شود؛ برنارد با عینکی که روی نوک بینی‌اش است و نگاه‌های سردرگم و حالت گیج و منگ همیشگی‌اش؛ میو با نگاه قدرتمندش موقع استفاده از قدرت وای‌فای‌اش و لبخند ملایمش موقع به یاد آوردن دخترش؛ مرد سیاه‌پوش هم که اگرچه پرداخت‌شده‌ترین کاراکتر فصل دوم بود، اما حتی داستان او هم به جای رسیدن به یک پایان‌بندی شخصیت‌محور، به عنوان وسیله‌ای برای فاش کردن تکه‌ی دیگری از پازل مورد استفاده قرار گرفت. اینکه کاراکترهای اصلی سریال در طول ۱۰ اپیزود فقط یکی-دو احساس از خود بروز می‌دهند، به خاطر این نیست که توانایی ابراز احساسات پیچیده و متنوع‌تری ندارند، بلکه به خاطر این است که داستان‌شان روی یک نقطه‌ی تکراری گیر کرده است.

محاصره کردن مخاطب با راز و رمز و سوالات گوناگون اشکالی ندارد، اما فقط تا وقتی که کاراکتری برای همراهی با مخاطب در تاریکی داشته باشیم. یکی از نمونه‌های فوق‌العاده‌اش فصل دوم «مستر روبات» (Mr Robot) است. آنجا هم با فصل دومی سروکار داشتیم که توطئه‌ها و فلسفه‌ها و گستره‌ی داستان و تعداد کاراکترها و معماها و غافلگیری‌ها را دو برابر کرده بود. ولی مهم نبود تمام این‌ها را می‌فهمید یا نه. چون وقتی کسی ازتان می‌پرسید این فصل درباره‌ی چه چیزی است، جواب روشنی برایشان داشتیم: الیوت آلدرسون در حال دست و پنجه نرم کردن با انقلابی که در آن نقش داشت و از کنترلش خارج شد، با هرج و مرج درونی خودش، با افسردگی کمرشکنش، با شخصیت دومش و با پارانویای شدیدش است. خط اصلی داستان حول و حوش تلاش الیوت برای کنار آمدن با شوک وحشتناکی که در پایان فصل اول یقه‌اش را چسبیده بود، می‌چرخید. البته که آن وسط به اتاقِ عجیب رییس امور خارجه‌ی چین که دیوارهایش با تعداد زیادی ساعت دیواری تزیین شده بود، کات می‌زدیم یا سکانس بازجویی آنجلا توسط رُز سفید را که انگار درون یکی از فیلم‌های دیوید لینچ جریان داشت، داشتیم و اگرچه حرف‌هایی از سفر در زمان مطرح می‌شد، ولی در نهایت «مستر روبات» درباره‌ی یک هکرِ انقلابی بود که متوجه می‌شود قضیه خیلی پیچیده‌تر از تعریفِ ساده‌ و هیجان‌انگیزی است که از انقلاب دارد. متاسفانه ما در فصل دوم «وست‌ورلد» این بحران درونی را نداریم. سازندگان با حذف غذای اصلی، مقدار سالاد، ماست، سبزی، سس، ترشی، نوشابه و هر جور دورچینی که فکرش را بکنید را افزایش داده‌اند. ولی مشکل این است که دورچین همان‌طور که از اسمش معلوم است، به درد مصرف در کنار غذای اصلی می‌خورد، نه به تنهایی. دقیقا به خاطر همین است که مرد سیاه‌پوش، با اختلاف زیادی کم‌نقص‌ترین کاراکتر این فصل است. بحران درونی او به عنوان کسی که به‌طرز دیوانه‌واری در جستجوی هر چیزی برای تبرعه کردن خودش از تمام کارهای وحشتناکی که کرده است و به عنوان کسی که با پارانویای شدیدی گلاویز است، جذاب است. چیزی که درباره‌ی برنارد، میو و دلورس که تقریبا در طول فصل در حال چرخیدن دور خودشان هستند، صدق نمی‌کند.

westworld

«وست‌ورلد» سرشار از استعاره‌ها و تم‌های فلسفی، مذهبی، ادبی، تاریخی، فرهنگی، جامعه‌شناسی و غیره است، ولی وقتی داستانگویی سریال این‌قدر مبهم و دورافتاده و شخصیت‌پردازی‌اش این‌قدر در خدمت توئیست‌هایش باشد، هیچکدام از این‌ها به‌طرز قابل‌لمسی ارائه نمی‌شوند. فصل اول هم مبهم و گنگ بود و باید حتما هر هفته اینجا دور هم جمع می‌شدیم تا اطلاعات‌ جدیدمان را با قبلی‌ها تطابق بدهیم، ولی تفاوت فصل اول با دوم این است که فصل اول با اپیزودی به پایان رسید که تقریبا به اکثر سوالات‌مان جواب داد و به هرج و مرجی که ایجاد شده بود، نظم بخشید. فصل اول به حدی در این زمینه موفق بود که انگار هیچ‌وقت قرار نبود فصل‌های بعدی ساخته شوند و فصل اول حکم پایان‌بندی نهایی سریال را داشت. شاید به خاطر این است که سازندگان در جریان فصل اول نمی‌دانستند که مخاطبان چگونه به جنبه‌ی رازآلود سریال واکنش نشان می‌دهند. از آنجایی که این جنبه از سریال همان چیزی بود که «وست‌ورلد» را یک شبه پرطرفدار کرد، ظاهرا سازندگان به این نتیجه رسیده‌اند تا ابهام و سوالات فصل دوم را بیشتر کنند. ولی کسی به این فکر نکرده که فصل اول به خاطر رسیدن به نقطه‌ی دقیقی از کنجکاو کردن مخاطب از طریق داستانگویی اُرگانیک مورد توجه قرار گرفت، به خاطر رسیدن به تعادلی بین معما، شخصیت، فلسفه، زمینه‌چینی و نتیجه‌گیری، نه به خاطر خفه کردن مخاطب با چپاندن هر راز و رمزی که گیر می‌آورند در حلقش؛ نه به خاطر رفتار کردن با همه‌چیز و همه‌‌کس به عنوان اسرارهای سر به مهر.

مشکل بعدی که باعث شد اپیزود فینالِ برایم توخالی و بی‌هیجان باشد، مربوط به بی‌‌معنی مرگ در فصل دوم است. همیشه گفته‌ام که نویسندگان برای تزریق تعلیق و تنش به داستان حتما نیازی به مرگ ندارند. اتفاقا درگیرکننده‌ترین داستان‌ها آن‌هایی هستند که روی بحران درونی کاراکترهایش تمرکز می‌کنند، تا خطری که جان‌شان را تهدید می‌کند. اگرچه کاراکترها در فصل اول تقریبا هر هفته می‌مردند و زنده می‌‌شدند، ولی این چیزی از تعلیق سریال کم نمی‌کرد. چون همزمان این کاراکترها با بحران‌های درونی درگیرکننده‌ای دست و پنجه نرم می‌کردند. ولی فصل دوم در حالی آغاز شد و ادامه پیدا کرد که دیگر این تو بمیری از آن تو بمیری‌ها نیست. که از این به بعد مرگ میزبانان و انسان‌ها به معنای مرگ واقعی‌شان خواهد بود. ولی در عوض چیزی که دریافت کردیم، در تضاد با چیزی که تبلیغ می‌شد قرار می‌گیرد. مثلا نگاه کنید برنارد چند بار از مرگ برگشته است؟ یا چگونه میو بعد از گلوله باران شدن، بعد از مدتی افتادن روی تخت بیمارستان به میادین بازگشت. می‌توان آن را به پای ساختار قابل‌بازیافتِ میزبانان یا خط‌های زمانی گوناگونش نوشت. هرچه هست، وقتی یک نفر در «وست‌ورلد» می‌میرد، در بهترین حالت نمی‌دانم باید چه حسی داشته باشم (در حالی که خود سریال ازمان می‌خواهد که به مرگ اهمیت بدهیم) و در بدترین حالت هیچ احساسی ندارم.

«وست‌ورلد» در اپیزود این هفته دست به حرکتی «بازی تاج و تخت»‌وار می‌زند و اکثر کاراکترهای اصلی و فرعی‌اش را زیر تیغ گوتین می‌برد. از دلورس و برنارد گرفته تا دار و دسته‌ی میو و سایزمور و اِلسی. تمام این‌ها در حالی است که برنارد هفته‌ی گذشته، فورد را از ذهنش برای همیشه پاک کرد، امیلی به دست پدرش کشته شد و تدی هم مغز خودش را ترکاند. اما «مسافر» به همان اندازه که همچون «بازی تاج و تخت» از قاطعیت مرگ دعوت می‌کند، به همان اندازه هم شبیه کامیک‌بوک‌هایی رفتار می‌کند که مرگ در آن‌ها به معنی مرگ طولانی‌مدت نیست. بالاخره نه تنها «مسافر» با نمایی از تدی وسط چمن‌های «دره‌ی دورست» به اتمام می‌رسد، بلکه امیلی هم در سکانس پسا-تیتراژ سریال برمی‌گردد. اینکه ما بلافاصله بعد از مرگ‌های دردناک تدی و امیلی، با آن‌ها روبه‌رو شویم هر وزن و معنایی که این مرگ‌ها داشتند و هر ضربه‌ی احساسی‌ای که به دلورس و مرد سیاه‌پوش وارد کردند، از بین می‌رود. از همه بدتر جایی است که در پایان این اپیزود فیلیکس و سیلوستر تا روی میزبانان مُرده کار کنند و دوربین طوری به صورتِ میو و دیگران کات می‌زند که کاملا مشخص است که مرگ آن‌ها طولانی‌مدت نخواهد بود. اینکه سریالی درباره‌ی زندگی جاودان و مرگ باشد و مرگ در آن هیچ معنی و مفهومی نداشته باشد، یعنی یک مشکل بزرگ. دو حالت دارد: یا سریال باید قوانین سفت و سختی درباره‌ی مرگ پی‌ریزی کند یا سریالی که با میزبانان قابل‌بازگشت سروکار دارد، باید داستانی را روایت کند که بحران درونی کاراکترها به اندازه‌ی مرگ فیزیکی‌شان تهدیدبرانگیز باشد. فصل دوم «وست‌ورلد» نه اولی را داشت و نه دومی. یعنی نه تنها در لحظه‌ی کشته شدن دلورس هیچ حسی نداشتم، بلکه برای بازگشتش هم همین‌طور.

طبیعتا مرگ در داستان‌هایی مثل «وست‌ورلد» که واقعیت در آن‌ها انعطاف‌پذیر است، مثل داستان‌های معمولی نیست. ولی این وظیفه‌ی نویسندگان است که از زاویه‌ای به این قصه نزدیک شوند که مرگ این‌قدر پیش‌پاافتاده نباشد. ولی در جریان «مسافر» به نظر می‌رسید جاناتان نولان و لیزا جوی علاقه‌ی تازه‌ای به بازی با مرگ برای تولید معماها و سردرگمی‌های بیشتر پیدا کرده‌اند. بالاخره آیا می‌دانستید آرنولد، دلورس را خلق می‌کند، دلورس، آرنولد را می‌کشد، بعد دلورس، آرنولد را به عنوان برنارد بازسازی می‌کند، برنارد، دلورس را می‌کشد و بعد دلورس را به عنوان دلورسی در پوست شارلوت بازسازی می‌کند، شارلوت، برنارد را می‌کشد و بعد شارلوت برنارد و دلورس اصلی را بازسازی می‌کند. ظاهرا سازندگان به این‌جور داستانگویی علاقه‌مند هستند. خیلی هم خوب. ولی نباید انتظار داشته باشند از این به بعد مرگ کاراکترها اهمیت بدهیم. مگر اینکه کمی از معماپردازی‌های بی‌وقفه‌شان کوتاه بیایند و کمی به پرداخت درونیات آن‌ها برسند. البته قابل‌ذکر است که سریال بازگشت برخی از مُرده‌ها را با جمله‌ی «تو تا آخرین کسی که به یادت میاره زنده‌ای» توجیه می‌کند. به این معنی که کافی است مثل اتفاقی که در رابطه با دلورس و بازسازی آرنولد توسط او افتاد، یک میزبان یک انسان را به یاد بیاورد تا بتواند کلون او را بسازد و او را بعد از مرگ، به جاودانگی برساند. این جمله بحث‌های فلسفی تامل‌برانگیزی درباره‌ی هویت شخصی ایجاد می‌کند. آیا ساخته شدن روباتی که با شما مو نمی‌زند، به این معنی است که شما به جاودانگی رسیده‌اید یا فقط به این معنا است که در حالی که شما در حال پوسیدن در قبر هستید، کپی دقیقی از شما آن بیرون راه می‌رود؟ ما بی‌وقفه در حال تغییر و تحول هستیم. آدمی که ما یک سال پیش، دو ساعت پیش یا یک دقیقه پیش بودیم، نیستیم. آیا این به این معنی است که من خودم واقعی‌ام از دو ساعت قبل نیستم؟ اما متاسفانه به جای رفتن سراغ این سوالات، از ماجرای بازسازی روبات‌ها به عنوان وسیله‌ای برای شوکه کردن مخاطب استفاده می‌کند.

westworld

اما شاید تاثیرگذارترین کمبود فصل دوم که اتفاقا بزرگ‌ترین دلیل مورد استقبال قرار گرفتن از فصل اول بود، مربوط به تئوری‌های طرفداران می‌شود. یکی از جنجال‌های فصل اول این بود که طرفداران خیلی زود موفق شدند تا با تمام پیچ و خم‌های داستانی، توئیست‌های سریال را جلوتر از موعد حدس بزنند. از اینکه برنارد، کلون آرنولد است گرفته تا اینکه ویلیام و مرد سیاه‌پوش یک نفر هستند که در دو خط زمانی جداگانه قرار دارند. به‌طوری که خیلی از طرفداران به جای غافلگیر شدن در اپیزودهای پایانی، منتظرِ تایید شدن بودند. این مسئله به این معنی نبود که هرکسی که در مطرح کردن این تئوری‌ها، کامل کردن و دنبال کردن‌شان بود، نسبت به دیگران از سریال کمتر لذت برد. شاید در ابتدا جنجال‌هایی سر اینکه تئوری‌های طرفداران، تماشای این سریال را خراب کرده است راه افتاد، اما مسئله این است که «وست‌ورلد» ساختار متفاوتی از مقایسه با سریال‌های معمول تلویزیون دارد. این یعنی این سریال از صفر طوری طراحی شده است که مخاطبانش را مجبور به بحث و گفتگو درباره‌ی تک‌تک فریم‌ها و سرنخ‌هایش کند. هر اپیزود سریال همچون صحنه‌ی جرم یک قاتل سریالی بود که یک ساعت در آن می‌چرخیدیم و اطلاعات لازم را جمع‌آوری می‌کردیم و بعد ۶ روز باقی مانده‌ی هفته را به بررسی کردن آن اطلاعات اختصاص می‌دادیم. «وست‌ورلد» طوری طراحی شده بود که اگر می‌خواهید از آن لذت ببرید، باید در گفتگوها و تئوری‌پردازی‌های بعد از هر اپیزود نقش داشته باشید. این تعاملی محکم و مداومی که بین سریال و بینندگانش ایجاد شده بود، همان چیزی بود که نمی‌خواهم بگویم آن را به سریال بهتری تبدیل کرده بود، بلکه به سریال متفاوتی تبدیل کرده بود که هویت خاص خودش را داشت. اما کاش یک نفر قبل از نگارش سناریوی فصل دوم این حرف‌ها را به جاناتان نولان می‌زد. چون از وقتی که پخش فصل اول به پایان رسید، مشخص بود که نولان از اینکه طرفداران خیلی زودتر، به درون جعبه‌ی اسرارآمیز راه پیدا کرده‌اند، ناراحت شده بود. به‌طوری که او بارها در مصاحبه‌ها درباره‌ی این صحبت می‌کرد که این تئوری‌ها، تجربه‌ی سریال برای دیگران را خراب کرده است. بنابراین به نظر می‌رسید نولان دست به کار شد تا داستانی را برای فصل دوم بنویسد که طرفداران توانایی حدس زدن آن را نداشته باشند. کار به جایی کشید که نولان قبل از پخش فصل دوم با صحبت درباره‌ی اینکه قصد دارد با انتشار یک ویدیو، کل فصل دوم را اسپویل کند و بعد با انتشار ویدیویی غیراسپویلری، طرفداران را ترول کرد. حرکتی که اگرچه بامزه بود، ولی همزمان نشان داد که ناراحتی نولان از دست طرفداران چقدر عمیق است.

فصل اول به خاطر رسیدن به تعادلی بین معما، شخصیت، فلسفه، زمینه‌چینی و نتیجه‌گیری به موفقیت رسید، نه به خاطر خفه کردن مخاطب با چپاندن هر راز و رمزی که گیر می‌آورند در حلق مخاطب

این ناراحتی تا یک جایی قابل‌درک است. بالاخره همه دوست دارند محصولی که ساخته‌اند به همان شکلی که انتظار دارند، مصرف شود. پس نولان دست به کار شد تا «اشتباه»‌اش در فصل اول را در فصل دوم درست کند. مشکل اما این بود که اصلا اشتباهی وجود نداشت که نیاز به درست شدن داشته باشد. نتیجه این شد که نولان از هر وسیله‌ای برای خیمه زدن روی داستانش و اجازه ندادن به هیچکس برای انداختن نیم‌نگاهی به آن استفاده می‌کرد. شاید دلیل استفاده‌ی بیش از اندازه‌ی فصل دوم از رفت و آمد در زمان به خاطر این است که بینندگان می‌آیند بفهمند اطراف‌شان چه می‌گذرد، سریال آن‌ها را دوباره درون قوطی می‌انداخت و محکم تکان می‌داد. نولان آن‌قدر برای غیرقابل‌حدس زدن «وست‌ورلد» تلاش کرد که یکی از بزرگ‌ترین دلایل لذت بردن از آن در فصل اول را حذف کرد. چرا ما هم‌اکنون در جریان فصل دوم هم درباره‌ی ماهیتِ گفتگوهای دلورس و برنارد در زیرزمین یا ماهیت «دره‌ی دوردست» گمانه‌زنی می‌کردیم. ولی مشخص بود که سریال دفاع جانانه‌ای از غافلگیری‌های اصلی‌اش می‌کند. چیزی که باعث شد افشای توئیست‌های فصل اول باعث خراب شدن داستان نشود، به خاطر این بود که آن‌ها چیزی بیشتر از یک سری توئیست شوکه‌کننده‌ی معمولی بودند. این توئیست‌ها حکم وسیله‌ای از سوی سازندگان برای شخصیت‌پردازی و بافتنِ بحث‌های فلسفی‌شان در تار و پود داستان را داشتند. بنابراین اگرچه توئیست جلوتر کشف می‌شد، اما بعدا به‌طور مفصل می‌توانستیم درباره‌ی معنای عمیق بحث کنیم. رابطه‌ی نزدیک بین سریال و مخاطبان در فصل دوم شاید کاملا از بین نرفته باشد، اما کمرنگ‌تر شده است. تلاش نولان برای اینکه بینندگان نتوانند از سریالش سر در بیاورند به فصلی منجر شده که نه تنها جلوی تماشاگران از درگیر شدن با آن برای حدس و گمانه‌زنی درباره‌اش را می‌گیرد، بلکه به فینالی ختم می‌شود که با درهم‌برهم‌تر کردن همه‌چیز، می‌خواهد ادای باهوش‌تر بودن را در بیاورد. راه‌حل نولان می‌توانست این باشد که یا از معماپردازی‌های طولانی‌مدت مثل چیزی که در اپیزود چهارم و هشتم دیدیدم دوری می‌کرد، یا بینندگان را در حال معماهایش سهیم می‌کرد.

westworld

اما شاید بزرگ‌ترین مشکلم با «مسافر» که اگر وجود نداشت یا با چنین شدتی وجود نداشت، الان نظرم خیلی فرق می‌کرد، به یک چیز برمی‌گردد: دیالوگ‌های توضیحی. «وست‌ورلد» همیشه سریالی بوده به داستانگویی غیرعلنی اعتقاد نداشته است. اکثر اوقات کاراکترها افکار و اعتقادات‌شان را برای دیگران توضیح می‌دهند. بعضی‌وقت‌ها اشکالی ندارد؛ چه چیزی هیجان‌انگیزتر از تماشای سخنرانی آنتونی هاپکینز درباره‌ی فلسفه‌ی آزادی عمل. ولی «مسافر» یکی از آن «بعضی‌وقت‌ها» نیست. دیالوگ‌های توضیحی در این اپیزود فرمانروایی می‌کنند. به‌طوری که بعضی‌و‌قت‌ها احساس می‌کردم به جای تماشای سریال، در حال تماشای ویدیوهای بررسی داستان آن در یوتیوب هستم. کاراکترها یا در حال توضیح دادن یک سری سردرگمی‌ها برای خودشان هستند یا مثل یک راهنمای موزه در محیطی بزرگ قدم می‌زنند و با لبخندی روی لب، هر چیزی که تماشاگران باید بدانند را تعریف می‌کنند. این اپیزود بعد از فیلم «بین‌ستاره‌ای»، پُرتوضیح‌ترین ساخته‌ی برادران نولان است. درست مثل آن فیلم، داستان از حرکت می‌ایستاد تا کاراکترها تئوری‌های علمی را مثل استادهای دانشگاه همراه با مثال توضیح بدهند، اینجا هم نصف بیشتر این اپیزود به توضیح دادن توطئه‌ها و توئیست‌ها اختصاص دارد. ماهیت دیالوگ‌های توضیحی اصلا بد نیست. درست همان‌طور که جامپ اسکر و دوربین پُرتکان در ضبط اکشن از ریشه اشتباه نیست. موضوع مربوط به نحوه‌ و مقدار استفاده از آن مربوط می‌شود. دیالوگ‌های توضیحی در «مسافر» هیچکدام از این دو را رعایت نکرده است.

از جایی که دلورس برای مرد سیاه‌پوش تعریف می‌کند که فورد چگونه از او خواسته بوده تا کلون آرنولد را در قالب برنارد درست کند تا کل سکانسی که به گشت و گذار دلورس و برنارد درون فورج و صحبت درباره‌ی جیم دلوس و قدم زدن در خاطرات او و گفتگو با لوگان اختصاص دارد؛ از همراهی با لوگان که درباره‌ی بازسازی جیم دلوس و آخرین دیدارش با پدرش قبل از مرگش صحبت می‌کند تا جایی او تمام فرآیندی که به آن‌ها ثابت کرده انسان‌ها غیرقابل‌رستگاری و تغییر هستند را توضیح می‌دهد؛ از جایی که او درباره‌ی دنیای مجازی «سابلایم» برای زندگی روبات‌ها بدون بدن فیزیکی خبر می‌دهد تا صحنه‌ای که برنارد، فورد را برمی‌خواند و درباره‌ی ماهیت انسان‌ها با هم صحبت می‌کنند. اگر فلسفه‌ در تار و پود داستانگویی فصل اول بافته شده بود و جلوی داستانگویی آن را نمی‌گرفت، اینجا فلسفه کلاس جداگانه‌ای است که گویی سازندگان به زور ما را در آن می‌نشانند. حجم بالای فلسفه‌پراکنی و توضیحات خشک و مستقیم قسمت آخر به همان ماجرای تلاش نولان برای مخفی نگه داشتنِ راز و رمزهایش تا لحظه‌ی آخر مربوط می‌شود. «وست‌ورلد» به جای داستانگویی مثل بچه‌ی آدم (اپیزود چهارم و هشتم)، آن‌قدر همه‌چیز را عقب می‌اندازد و عقب می‌اندازد که نتیجه برخورد با فینالی است که می‌خواهد تم‌های داستانی سریال که باید در طول کل فصل فرصتی برای نفس کشیدن پیدا می‌کردند را در یک ساعت و نیم جمع‌بندی کند. نولان به حدی سودای غافلگیری مخاطب را دارد که نحوه‌ی روایت یک داستان سرراست خوب را فراموش کرده است. مسئله این نیست که «وست‌ورلد» سوژه‌های جذابی برای صحبت کردن درباره‌شان انتخاب نکرده است. از مفهوم آزادی عمل تا معنای زندگی جاودان. از طبیعت بشریت تا مقدار واقعی‌بودن احساسات‌مان. مسئله این است که «وست‌ورلد» در فصل دوم نشان داد بیشتر از بررسی این موضوعات به‌طور اُرگانیک و گره زدن آن‌ها در تار و پود داستان و شخصیت‌ها، دوست دارد ۹ اپیزود ما را دنبال خودش بکشاند و بعد یک نفر را بگذارد تا به لنز دوربین زل بزند و فلسفه‌اش را برایمان روخوانی کند.

westworld

تمام این حرف‌ها در حالی است که «مسافر» مشکلات جدی‌ای هم در زمینه‌ی کارگردانی دارد. مشکلاتی که از سربازان بی‌خاصیت دلوس که در زمینه‌ی دست و پاچلفتی‌بودن، دستِ استورم‌تروپرهای «جنگ ستارگان» را از پشت بسته‌اند گرفته تا برخورد ناگهانی کاراکترها به یکدیگر (دلورس و مرد سیاه‌پوش) در فضای غول‌آسای پارک با توجه به چیزی که نویسندگان می‌خواهند. ولی هیچ چیزی در اپیزود این هفته بدتر از سکانس اکشن حمله‌ی کلمنتاین به دار و دسته‌ی میزبانان راهی به سمت دره‌ی دوردست نمی‌شود. «وست‌ورلد» همیشه در کوریوگرافی اکشن کمبود داشته است. شاید این مشکل به خاطر عدم اکشن‌محور بودن سریال چندان آزاردهنده نباشد، ولی بالاخره روزی فرا می‌رسد که سریال مجبور به ارائه‌ی یک سکانس اکشن بزرگ و محوری می‌شود. این دقیقا اتفاقی است که در «مسافر» می‌افتد. حمله‌ی کلمنتاین به دار و دسته‌ی میزبانان که هرچه زودتر می‌خواهند به فضای امن دره‌ی دوردست فرار کنند، از لحاظ سناریو فرق چندانی با سکانس اکشن اپیزود «هاردهوم» از «بازی تاج و تخت» ندارد. اگر آنجا مردم در حال سوار شدن در قایق‌ها بودند، اینجا میزبانان در حال ورود به دره‌‌ی دوردست هستند. اگر آنجا سروکله‌ی وایت‌واکرها پیدا می‌شود، اینجا کلمنتاین سوار بر اسب بر فراز تپه پدیدار می‌شود. اگر آنجا کسانی که عقب افتاده‌اند توسط طوفان وایت‌واکرها به زامبی تبدیل می‌شوند، اینجا هم کلمنتاین میزبانان را به زامبی‌های قاتل تبدیل می‌کند. اگر آنجا جان اسنو و تورموند و بقیه سعی می‌کنند تا هر چه زودتر بازمانده‌ها را سوار قایق‌ها کنند، اینجا میو و آکیچیتا و بقیه سعی می‌کنند تا جلوی زامبی‌ها و کلمنتاین را بگیرند. هاردهوم در حالی به یکی از بهترین اکشن‌های تاریخ تلویزیون تبدیل می‌شود که سکانس حمله‌ی کلمنتاین یکی از بدترین اکشن‌هایی است که در سریالی که ادعای پروداکشن بزرگ و کارگردانی‌های خیره‌کننده دارد دیده‌ام.

مشکل اول این سکانس این است که کارگردان مدام بین آن و دیگر خط‌های داستانی رفت و آمد می‌کند. فکر کنید در حالی که در هیاهوی مبارزه‌ی جان اسنو با یک وایت‌واکر در هاردهوم هستیم، به کینگز لندینگ یا اِسوس کات بزنیم. ریتم اکشن نابود می‌شود. مشکل دوم این است که این سکانس، اصلا اکشن ندارد. آره، اگر تعریف‌تان از اکشن، پرتاب چهارتا مشت و لگد و تیر و گلوله باشد، این سکانس در چارچوب این تعریف قرار می‌گیرد. ولی تعریف واقعی اکشن یعنی داستانگویی و تعلیق‌آفرینی از طریق تصویر و حرکت. با مطالعه‌ی سکانس هاردهوم می‌بینیم که با یک سیر صعودی طرف هستیم. نبرد با پیدا شدن سروکله‌ی وایت‌واکرها در بالای دره با نواختن شیپور جنگ آغاز می‌شود و به نگاه خیره‌ی جان اسنو و شاه شب در سکوتی که با برخورد پارو به سطح آب شکسته می‌شود، ختم می‌شود. این وسط آن پلانِ بدون کات که جان اسنو را وسط شلوغی نبرد دنبال می‌کند را داریم و دوربین پُرتکانی که برای لحظاتی برای به تصویر کشیدن عمق هرج و مرج و غافلگیر شدن قهرمانان با هوشمندی به کار گرفته می‌شود. دوئل تن به تن جان اسنو با یکی از وایت‌واکرها و تلاش یکی از غول‌ها برای عقب نگه داشتنِ زامبی‌ها، همه به جایی ختم می‌شود که احساس و تنش مثل مور و ملخ از سر و روی این سکانس بالا می‌رود.

حالا آن را مقایسه کنید با سناریوی اکشنِ «مسافر». هکتور، آرمیستیس، نسخه‌ی ژاپنی آرمیستیس و آکیچیتا تقریبا در این صحنه بی‌کار هستند. همه‌چیز به شلیک چهارتا گلوله و تیر از نمای کلوزآپ خلاصه شده است. هیچ درگیری‌ای بر سر مبارزه تا سر حد مرگ شکل نمی‌گیرد. کلمنتاین به عنوان یکی از دوستانی که به سلاح دشمنان تبدیل شده، وسیله‌‌ی خوبی برای تزریق احساس و تراژدی به این سکانس است، ولی او هم با شلیک گلوله بدون به جا گذاشتن هیچ‌گونه ضربه‌ی دراماتیکی به سرعت از پا در می‌آید. قدرت وای‌فای میو هم اگرچه به عنوان قدرتی که به او اجازه می‌داد تا بین دستکاری دیگر میزبانان و احترام به انتخاب آن‌ها تصمیم‌گیری کند جالب بود، ولی این قدرت به یکی از نقاط ضعف سکانس‌های اکشن او تبدیل شده است. هر وقت میو در مخمصه قرار می‌گیرد می‌توانیم خیال‌مان را راحت کنیم که او سر بزنگاه دستش را بالا گرفته و با جادو همه‌چیز را ختم به خیر می‌کند. جالب است سریالی مثل «بازی تاج و تخت» به عنوان یک اثر فانتزی، درک بهتری از قدرت‌های فرابشری و جادویی در مقایسه با «وست‌ورلد» دارد. خلاصه در جریان حمله‌ی کلمنتاین، احساس می‌کردم این سکانس متعلق به سریال کم‌خرجی از یکی از این شبکه‌های دولتی است. فصل دوم «وست‌ورلد»، سریال کاملا بدی نیست. از نقش‌آفرینی‌های قوی تا طراحی تولید و صحنه‌ پرزرق و برق و گران‌قیمت. از موسیقی بی‌نظیر رامین جوادی تا درهم‌تنیدگی دقیق داستان، معماپردازی و فلسفه در اپیزودهای چهارم و هشتم و تا حدودی نهم. ولی فصل دوم دچار همان مشکلی شده است که گریبانگیر فصل هفتم «بازی تاج و تخت» شد. جذابیت‌های بلاک‌باستری جای خودشان را به اصل مطلب داده‌اند. خوشبختانه «وست‌ورلد» در حالی دچار مشکل آشنای افت فصل دوم شده است که هنوز فرصت دارد تا در فصل‌های آینده، جایگاه واقعی‌اش را پس بگیرد. البته به شرطی که جاناتان نولان و تیمش به این نتیجه برسند که بعضی‌وقت‌ها روایت یک داستان سرراست خوب، ارزش خیلی خیلی بیشتری نسبت به دور چرخاندن مخاطب برای خفن به نظر رسیدن دارد.

مقاله رو دوست داشتی؟
نظرت چیه؟
داغ‌ترین مطالب روز
تبلیغات

نظرات