نقد فیلم Paddington 2 - پدینگتون ۲
در سالی که وس اندرسون با «جزیرهی سگها» (Isle of Dogs) حضور دارد، وس اندرسونیترین فیلم سال پدینگتون 2 (Paddington 2) است. اگر الان چارلی چاپلین و باستر کیتون و هارولد لوید زنده بودند و «پدینگتون ۲» را تماشا میکردند احتمالا با دیدن فیلمی با ساختار و روح و خلاقیت و سرزندگی و وقاری که از کمدیهای صامت و غیرصامت هالیوود قدیم به یاد داریم آنقدر ذوق میکردند و آنقدر هیجانزده میشدند که در توییترشان تا میشد ازش تعریف میکردند و بعد «پدینگتون ۲» را به جمع یکی از بهترین فیلمهایی که دیدهاند اضافه میکردند. از این بعد وقتی نوبت به صحبت دربارهی بهترین دنبالههای سینما برسد، «پدینگتون ۲» به راحتی میتواند در کنار امثال «شوالیهی تاریکی»، «بیگانهها»، «ترمیناتور: روز داوری» و «پدرخوانده ۲» قرار بگیرد. داریم دربارهی فیلمی حرف میزنیم که در زمان اکرانش جزو چهار فیلمی که تاکنون موفق به کسب امتیاز کامل ۱۰۰ از راتنتومیتوز شدهاند قرار گرفت. خلاصه «پدینگتون ۲» از آن گونه فیلمهایی است که حکم یکی از آن موجودات در معرض خطر انقراض را دارد که دانشمندان شاید با کار گذاشتن دوربینهای مخفی در مکانهای دورافتادهی کرهی زمین بتوانند بعد از روزها برای چند ثانیه یکی از آنها را که شبهنگام از جلوی دوربین عبور میکند شکار کنند. فیلمهای پدینگتون جایی است که برای چند ثانیه این گونه از فیلمها خودشان را بهمان نشان دادهاند. فیلمهای «پدینگتون» در یک کلام کلاس درس ساختِ فیلمهای خانوادگی و کمدیهای جریان اصلی است که هالیوود تقریبا نحوهی ساخت آنها را فراموش کرده است. پس تعجبی ندارد که «پدینگتون»ها نه محصول هالیوود، بلکه محصول بریتانیا هستند و دقیقا به خاطر همین هالیوود است که پیشداوری اشتباه اما قابلدرکی نسبت به اینجور فیلمهای خانوادگی وجود دارد. پس بگذارید قبل از هر چیز مهمترین چیزی را که میتواند جلویتان را از تماشای این فکر بگیرد از میان بردارم: «پدینگتون»ها در تضاد مطلق با تصور قبلیتان نسبت به فیلمهای خانوادگی لایو اکشنی که حول و حوشِ حیوانات سخنگوی کامپیوتری میچرخند قرار میگیرد. چرا، در اینجا هم شخصیت اصلی فیلم یک خرسِ نوجوان سخنگوی کامپیوتری است که بدون اینکه تعجب کسی را برانگیزد در میان انسانها زندگی میکند و با آدمهای واقعی ارتباط برقرار میکند، ولی شباهتهای «پدینگتون»ها به فیلمهای همتیر و طایفهاش همینجا و همینلحظه برای همیشه به پایان میرسد.
وقتی «پدینگتون ۲» را با فیلمهایی مثل «شوالیهی تاریکی» و «پدر خوانده ۲» مقایسه میکنم، فقط منظورم شباهت آنها به یکدیگر در زمینهی برتریشان نسبت به قسمت اولشان نیست؛ بلکه منظورم برتریشان در ژانر خودشان هم است. همانطور که تقریبا همگی «شوالیهی تاریکی» را به عنوان قلهی فیلمهای ابرقهرمانی و «پدر خوانده ۲» را به عنوان نهایتِ فیلمهای جنایی مافیایی میشناسیم، «پدینگتون ۲» هم حکم غایتِ کمدیهای خانوادگی مُدرن را دارد. و همانطور که امثال «ترمیناتور ۲» و «بیگانهها» نه فقط در ژانرهایشان، بلکه بهطور کلی به عنوان معرفِ سینما در خالصترین شکلش شناخته میشوند، چنین چیزی دربارهی «پدینگتون ۲» هم صدق میکند. پس اگرچه با دیدن اولین تصویر از «پدینگتون» ممکن است به یاد «تد» و جر و بحثهای خرسِ بیتربیت آن فیلم با مارک والبرگ بیفتید، ولی «پدینگتون» را از همهی فیلمهای هالیوودی همشکلش جدا کنید. اینجا نه خبری از لودهبازیها و جوکهای سطحی آن فیلمها است و نه خبری از سرگرمی بنجل و ضایعاتیشان که دست به هر کاری برای خنداندن میزنند و با این حال، هیچ کاری برای خنداندن انجام نمیدهند. میدانم باز دوباره دارم وارد حالت غرغر کردنم میشوم، ولی حقیقت این است که تعریف فیلم کودکانه و خانوادهپسندِ پاپکورنی تغییر کرده است. فیلمهای خانوادهپسند آنهایی هستند که با سرهمبندی چهارتا اکشنِ رنگارنگ و چندتا ارجاع به فرهنگ عامه بار و بندیلشان را برای تبدیل شدن به یکی از پرفروشترین فیلمهای سال میبندند. اگر پیکسار حرکتی بزند که هیچی؛ وگرنه تنها چیزی که گیرمان میآید فیلمهایی هستند که سازندگانشان فکر میکنند به دلیل سواد سینمایی پایینِ خانوادهها هر چیزی که دوست داشته باشند میتوانند به خوردشان بدهند. و متاسفانه تعداد و گستردگی این فیلمهای قلابی آنقدر زیاد است که بعضیوقتها بدون اینکه متوجه شوید ممکن است به کمفروشی این فیلمها و به تلاششان برای پایین آوردن انتظاراتتان عادت کنید. اینجا لحظهای است که خود از قربانی به مقصر تبدیل میشویم. ولی خوشبختانه هر از گاهی سروکلهی قهرمانی مثل «پدینگتون» پیدا میشود که این توهم را در هم میشکند. فیلمهای «پدینگتون» شاید دربارهی یک خرس سخنگوی کامپیوتری که عاشقِ مربای مارمالاد است باشند، ولی آنقدر باوقار، جنتلمن، باشخصیت و خوشذات هستند که آدم احساس میکند سازندگان این فیلمها حتی بیشتر از پدر و مادرمان به فکرمان هستند. حتما همینطور است. یک نفر واقعا باید از ته دل به مخاطبش احترام بگذارد و با همه وجود مخاطبش را دوست داشته باشد تا موفق به ساخت فیلمی شود که این حس را منتقل میکند. ناسلامتی وقتی به درونمایهی فیلمهای «پدینگتون» عمیق میشویم، همهچیز دربارهی احترام متقابل و خوبی کردن به یکدیگر است و طبیعتا اگرچه این پیامهای انساندوستانه در دنیای بیرحم و تاریک امروز در نگاه اول صد من یک غاز و زننده احساس میشود، ولی وقتی با فیلمی روبهرو میشویم که سازندگانش آنقدر به مخاطبانشان اهمیت میدهند که چنین فیلم باشعوری ساختهاند، یعنی صمیمیتشان را در عمل ثابت میکنند.
مسئله این است که ما هماکنون در دنیای وحشتناکی زندگی میکنیم. یا شاید همیشه زندگی میکردیم. فقط کافی است همین الان یک دور در شبکههای اجتماعی بزنید تا با سیلی از خبرها و عکسها و ویدیوهای دردناک روبهرو شوید. به خاطر همین است که با فیلمهایی مثل «مادر!» (Mother) و «شبهنگام میآید» (It Comes At Night)، «برو بیرون» (Get Out) و اخیرا «یک مکان ساکت» (A Quiet Place) ارتباط برقرار میکنیم. به خاطر همین است که در سالهای اخیر با موج نوی فیلمهای ترسناکی که به وحشتهای اجتماعی و سیاسی و روانشناختی میپردازند روبهرو شدهایم. اینها فیلمهایی هستند که ما را یکراست وسط دنیاهای آخرالزمانی و خشنی میاندازند که هیولاهایشان خودمانیم. «مادر!»، خود تماشاگرانش را به عنوان آنتاگونیست اصلیاش معرفی میکند و «شبهنگام میآید» دربارهی مرگ و خشونتی که از عشق و محبت سرچشمه میگیرد است. در دنیایی زندگی میکنیم که خیلی بیشتر از همیشه به گلهای زامبی که بیاعتنا به دنیا و آدمهای دور و اطرافمان فقط برای یک روز دیگر زنده ماندن تلاش میکنیم تبدیل شدهایم؛ دنیایی که نباید برای رسیدن به آیندههای ترسناک «آینهی سیاه» صبر کنیم؛ چون همین الان داریم در آن زندگی میکنیم و دنیایی که آیندهی خیالی و استعارهای «سرگذشت ندیمه» حکم مستندی از زمان حال را پیدا کرده است. بنابراین اینکه سروکلهی فیلمی مثل «پدینگتون» پیدا شود و اعتقاد محکم و ناشکستنیاش را از طریق یک خرسِ بانمک به زیبایی انسانیت و دنیا فریاد بزند خیلی ریسکی است. بالاخره ما در دنیایی هستیم که «لا لا لند» نشان داد حتی دیگر از موزیکالهای عاشقانهی هالیوود قدیم هم نمیتوانیم انتظار ارائهی سرانجامی خوشگل و ایدهآل را داشته باشیم. پس «پدینگتون» به راحتی میتواند در چنین دنیایی به سانتیمانتالیسم و بستن چشمانش به روی حقایق ترسناکِ متهم شود. ولی نه تنها فیلمهای «پدینگتون» به این مشکل دچار نمیشوند، بلکه اتفاقا آنقدر در انتقال پیام ساده اما قدرتمندشان بینقص هستند که احتمال اینکه بعد از تماشای آنها تمام فلسفههای عجیب و غریب نهیلیستیتان را دور بریزید و فلسفهی پدینگتون را به عنوان چراغ راه روشنکنندهی زندگیتان انتخاب کنید زیاد است. ماجرای فیلمهای «پدینگتون» این نیست که در دنیای آنها هیچ شر و خصومت و مشکلی وجود ندارد؛ بلکه مسئله این است که شخصیت اصلی داستان با پافشاری و اصرار روی فلسفهاش که میگوید «اگه مهربون و باادب باشی، دنیا درست میشه»، با مشکلاتش مبارزه میکند. از این جهت این فیلمها در محدودهی آثار پیکسار قرار میگیرند. شاید قهرمانان در پایان پیروز باشند، ولی نه قبل از اینکه با احساساتِ ملتهب و سختی گلاویز شوند و نه قبل از اینکه با افسردگی و فشارهای دشواری مبارزه کنند.
فیلمهای «پدینگتون» در محدودهی آثار پیکسار قرار میگیرند. شاید قهرمانان در پایان پیروز باشند، ولی نه قبل از اینکه با احساساتِ ملتهب و سختی گلاویز شوند و نه قبل از اینکه با افسردگی و فشارهای دشواری مبارزه کنند
فیلمهای «پدینگتون» در واقع اقتباسی از روی کتابهای کودکانی به همین نام به قلم مایکل باند است. داستان این کتابها و فیلمها در دنیایی جریان دارد که گونهای از خرسهای باهوش در جنگلهای دورافتادهای در پرو زندگی میکنند. پدینگتون که اسمش را از ایستگاه قطار پدینگتونِ لندن میگیرد، یک روز تصمیم میگیرد تا عمو و عمهی پیر ناتنیاش را تنها بگذارد و به لندن سفر کند؛ چرا که در گذشته یک ماجراجوی انگلیسی به پرو سفر کرده بوده و خیلی از لندن برای آنها تعریف کرده بوده است. پدینگتون به محض قدم گذاشتن در لندن متوجه میشود که هیچ کجای این شهر شبیه یوتوپیایی که ماجراجو برایشان تعریف کرده بود نیست. اگرچه ماجراجو به او قول داده بود که فقط کافی است در لندن باادب باشد تا کارش پیش برود، ولی پدینگتون به محض پیاده شدن از قطار خودش را وسط دنیای سردرگمکنندهای از آدمهای شتابزدهای پیدا میکند که جواب سلامش را هم نمیدهند. پدینگتون در عمل حکم یک بچهی ۷ سالهی خیلی باادب را دارد. او بدون استثنا باادب است. در رابطه با او با ادب و نزاکتی که آن را در صورت نیاز خاموش و روشن میکنیم طرف نیستیم. ادب و نزاکت و خوشرویی و سادگی و دیدن ویژگیهای خوب آدمها طوری در این خرس نهادینه شده است که اگر در قسمت بعدی «پدینگتون» معلوم شود که او در واقع بدون اینکه خودش بداند خدا و فرمانروای ادب در اساطیر یونان باستان است تعجب نمیکنم! پدینگتون اما به همین اندازه هم کنجکاو است و درست مثل یک بچهی هفت ساله خیلی راحت میتواند سوتی بدهد و دستگلهای بزرگی به آب بدهد. اما دستگلهای او معمولا به خاطر اینکه خرس مهربان و بافکری است بخشیده میشوند. در یک کلام پدینگتون در چارچوب کلاسیکِ کاراکترهای کتابهای کودکانه قرار میگیرد: خوشذات اما شیطون. نتیجه به کاراکتری که به تعادل دقیقی بین معصومیت کودکانه و ماجراجوییها و شلوغکاریهای کودکانه رسیده است تبدیل شده است. بچهها او را میشناسند و بزرگترها او را از گذشتهها به خاطر میآورند. خصوصیت اصلیِ فیلمهای «پدینگتون» این است که پاول کینگ به عنوان کارگردان این دو فیلم در انتقال حال و هوای کتاب به سینما فوقالعاده موفق ظاهر شده است. وقتی «پدینگتون ۲» را یکی از وس اندرسونیترین فیلمهای غیر وس اندرسونی سینما معرفی کردم شوخی نمیکردم. این فیلم طوری فرم کارگردانی اندرسون را به کار میگیرد که احتمالا خود وس اندرسون بعد از دیدن این فیلم برای لحظاتی شک میکند که آیا این فیلمها را خودش ساخته است و یادش نمیآید یا چه! ویژگیهای وس اندرسونی فیلمهای «پدینگتون» از حرکات آشنای دوربین و خلاقیتهای تصویری که فریم به فریم فیلم را تزیین کردهاند شروع میشوند و تا داستانگویی تند و سریع اندرسون که بدون درجا زدن به جلو سُر میخورد ادامه دارند.
جذابیتهای فیلمهای «پدینگتون» اما به خود شخصیت پدینگتون خلاصه نمیشود. حتما یادتان است که زمانی سری «هری پاتر» حکم مجموعهای را داشت که همهی بازیگران هیجانانگیز و کارکشتهی بریتانیایی باید در آن حضور پیدا میکردند و حالا این وظیفه به «پدینگتون» سپرده شده است؛ سالی هاوکینز، هیو بانویل، جولی والترز، پیتر کاپالدی، جیم برادبنت و البته نیکول کیدمن که نقش آناگونیستِ قسمت اول را بر عهده دارد و یکی از بازیگوشانهترین و ضدنیکول کیدمنیترین نقشآفرینیهایش را ارائه میکند. «پدینگتون ۲» اما در این زمینه روی دست قسمت اول بلند میشود. برندن گلیسون، نوآ تیلور و هیو گرنت که در نقش آنتاگونیست قسمت دوم ظاهر میشود، یکی از آن نقشهای پرملات و خوشمزهای را بر عهده دارد که هر بازیگری دوست دارد یکی از آنها به تورش بخورد. همچنین صداپیشگی عمو و عمهی پدینگتون بر عهدهی مایکل گمبون (آلبوس دامبلدور) و ایملتا استنتون (جین آمبریج، استاد دفاع در برابر جادوی سیاه) است. تمام اینها در حالی است که به خاطر سابقهی کار پاول کینگ در تلویزیون بریتانیا، او موفق شده خیلی از بازیگران بزرگ تلویزیون را هم برای نقشهای کوتاه اما تاثیرگذار انتخاب کند. دقیقا همانطور که بازیگران بزرگ حاضر میشوند تا برای نقشهای کوتاه در فیلمهای وس اندرسون حضور پیدا کنند که بهترین نمونهاش «هتل گرند بوداپست» (رالف فاینس، تیلدا سوئینتن، سیرشا رونان، بیل موری، آدریان برودی، ویلیام دفو، جود لا، اِدوارد نورتون و غیره) است، اینجا هم با یک کار تیمی تمامعیار بین برخی از بهترین بازیگران کارکشته و تازهوارد بریتانیا سروکار داریم. وقتی با فیلمی طرفیم که اینقدر خلاقانه است و حول و حوش کار تیمی به جای ستارهمحوری میچرخد یعنی حتی بازیگرانی که یک صحنهی چند ثانیهای دارند هم یک صحنهی چندثانیهای بهیادماندنی و باشکوه دارند. در نهایت صداپیشگی خود پدینگتون با بن ویشاو است که این صدا قلب تپندهی این فیلمها را تشکیل میدهد و حکم تقاطعی را دارد که استعدادهای تمام این گروه بازیگران خفن را در یک کانون متمرکز میکند. اما بگذارید به عقب فلشبک بزنیم. پدینگتون به لندن سفر میکند و وقتی با بیاعتنایی مردم که سراسیمه به سر کار و زندگیشان میروند روبهرو میشود، کارش به زانوی غم بغل گرفتن در گوشهی ایستگاه قطار کشیده میشود؛ جایی که او با خانوادهی براون که سرپرستیاش را بر عهده خواهند گرفت روبهرو میشود. اینجا باید به این نکته اشاره کنم که فیلمهای «پدینگتون» فقط خندهدار و دلپذیر و از لحاظ تصویری پرزرق و برق و تکاندهنده نیستند؛ بلکه کلاس درسِ داستانگویی اقتصادی هم هست.
اگر میخواهید ببینید یک فیلم چگونه میتواند در کمترین زمان ممکن، بیشترین کار را انجام دهد و بدون از حرکت نگه داشتنِ روند داستان، شخصیتپردازی کند و کاری کند تا در عرض چند ثانیه، با شخصیتهایش ارتباط برقرار کنیم و درگیریها و بحرانهایشان را درک کنیم «پدینگتون» را تماشا کنید. بنابراین فقط ۳۰ ثانیه کافی است تا فیلم خانوادهی براون را رنگآمیزی و تعاملاتشان را ترسیم کند. فیلمهای «پدینگتون» در نسخهی فانتزی و ایدهآلی از لندن جریان دارند. به محض اینکه پدینگتون به درون خانهی خانوادهی براون قدم میگذارد و با راهپلهای مارپیچشان روبهرو میشود که نقاشی درختی با شکوفههای صورتی روی دیوارش به چشم میخورد، همان احساسی بهمان دست میدهد که وقتی برای اولینبار هاگرید نوک چترش را به آجرهای دیوار کوچهی دیاگون کوبید و دیوار جلوی روی هری به سوی یک دنیای سحرآمیز باز شد. در رابطه با دنیای «پدینگتون» با ترکیبی از معماری ویکتوریایی، عناصر استیمپانک، عجایب دنیای جی. کی. رولینگ و فرم کارتونی سینمای وس اندرسون طرف هستیم؛ دنیایی که در آن جیم برادبنت نقش یک عتیقهفروش مهربان را بازی میکند که به محض قدم گذاشتن به مغازهاش انگار وارد دنیای «هیوگو»ی مارتین اسکورسیزی شدهایم. همچنین یکی از سکانسهای فیلم درون صنف جغرافیدانان لندن جریان دارد که ساز و کار مکانیکی و الکی پیچیدهاش تداعیکنندهی دنیای فیلمهای تری گیلیام است. یا در صحنهای که پدینگتون در حال توصیف کردن شخصیت هرکدام از اعضای خانهی براون است، ناگهان درِ یک خانهی عروسکی در گوشهی تاریک اتاق زیرشیروانی باز میشود و ما تمام اعضای خانواده را در این خانهی عروسکی میبینیم که مشغول زندگیشان هستند. اما پاول کینگ برای اینکه کاری کند تا فیلم هرچه بیشتر شبیه ورق زدن یک کتاب داستان کودکانه به نظر برسد از انیمیشن هم استفاده میکند. وقتی پدینگتون در ذهنش سفر عمه لوسیاش به لندن را تصور میکند، پاول کینگ برای هُل دادن ناگهانی ما به درون ذهنِ پدینگتون، این صحنه را در ظاهر کتابهای پاپآپ به تصویر میکشد. دنیای «پدینگتون» همینطوری در قالب لایو اکشن بهطرز غیرقابلاندازهگیریای دلانگیز و خلاقانه است. حالا دیگر خودتان تصور کنید خلاقیت فیلم در چنین صحنههایی به چه مرحلهی غوغاگری که نمیرسد.
پردهی سوم فیلمهای «پدینگتون»، رضایتبخشترین لحظات این فیلمها را رقم میزند. این فیلمها هرچه در دو پردهی اول دقیق هستند، در پردهی سوم بهطرز سرسامآورتری حسابشده و مهندسیشده میشوند. پردهی سوم این فیلمها جایی است که تمام چیزهای پراکنده و به ظاهر بیاهمیتی که در طول فیلم دیده بودید کنار هم جمع میشوند و به یک نتیجهگیری محکم تبدیل میشوند؛ از ساندویچ مارمالادی که پدینگتون همیشه زیر کلاهش برای روز مبادا نگه میدارد تا کفترهای سمجی که او را در طول فیلم برای کش رفتن ساندویچش رها نمیکنند. از گیر کردن خانم براون به عنوان تصویرگر کتابهای کودکان در پیدا کردن چهرهای مناسب برای قهرمان داستانش تا تلاش جودی براون، دختر خانواده برای یاد گرفتنِ زبان خرسها. هر چیزی که در این فیلمها مطرح میشود هدفدار است. حتی چیزهایی که اصلا در نگاه اول مهم به نظر نمیرسند، دور میزنند و بعدا هدفشان سر بزنگاه مشخص میشود. برخلاف بسیاری از اکشنهای اخیر که پردهی نهاییشان، شلختهترین و درهمبرهمترین بخش فیلم را تشکیل میدهند، پردهی آخر این فیلمها با خطکش و گونیا و نقاله میلیمتری اندازهگیری شده است. تماشای پردهی آخر این فیلمها مثل تماشای بازگرداندن ویدیوی منفجر شدن یک ماشین میماند؛ تماشای اینکه چگونه تکتک پیچ و مهرهها و خردهشیشهها و آهنپارهها رو به عقب برمیگردند و سر جایشان قرار میگیرند و این روایت متلاشیشده را به یک کل واحد تبدیل میکنند شگفتانگیز است. آدم وقتی فیلمهای «پدینگتون» را تماشا میکند و بعد یاد اکثر فیلمهای ابرقهرمانی دیسی و مارول از سالهای اخیر میافتد که پایانبندیهایشان به چهارتا ابرانسان که همدیگر را به مدت ربع بیست-دقیقه به در و دیوار میکوبند تا بالاخره تیتراژ آخر از راه برسد تعجب میکند که چطور این فیلمها در حضور «پدینگتون» خودشان را اکشن مینامند. میدانم عجیب به نظر میرسد، ولی بله، حقیقت این است که فیلمهای «پدینگتون» با رعایت قوانین اکشنسازی که قدمتش به زمان سینمای صامت برمیگردد، یکی از بهترین اکشن/کمدیهایی هستند که دیدهام؛ آن هم نه فقط در زمینهی خلاقیت به کار رفته در طراحی اکشنهایشان، بلکه با ترکیب کردن آن با تحول شخصیتی کاراکترها در طول فیلم که به خاطر حضورِ پدینگتون در زندگیشان اتفاق افتاده است. نتیجه به درهمتنیدگی خلاقیت و صمیمیت و احساسات خالص منجر شده است.
فیلمهای «پدینگتون» فقط خندهدار و دلپذیر و از لحاظ تصویری پرزرق و برق و تکاندهنده نیستند؛ بلکه کلاس درسِ داستانگویی اقتصادی هم هستند
خب، حالا تمام تعریف و تمجیدهایی را که تا حالا از فیلم اول کردم بردارید و برای فیلم دوم ضربدر ۲ کنید. فیلم دوم از جایی شروع میشود که پدینگتون به یاد میآورد که چگونه عمه لوسی، تصمیمش برای سفر به لندن را بیخیال میشود و تمام زندگیاش را وقف بزرگ کردن او میکند. برای همین پدینگتون قصد دارد تا برای تولد ۱۰۰ سالگی عمه لوسی، یک کتاب پاپآپ عتیقه دربارهی مکانهای دیدنی لندن به او هدیه بدهد. انگیزههای پدینگتون در حالی کاملا غیرخودخواهانه و پاکیزه است که آنتاگونیستی به اسم فینیکس بیوکنون که در مقابلش قرار میگیرد کاملا متکبر و خودخواه است. هیو گرنت در این نقش کولاک میکند. فینیکس بازیگر تئاتر است، ولی آنقدر مغرور است که هیچ همبازیای را قبول نمیکند و دوست دارد همیشه به تنهایی در مرکز توجه قرار داشته باشد. درگیری او و پدینگتون از جایی شروع میشود که فینیکس همان کتاب عتیقهای را که پدینگتون میخواهد برای عمه لوسیاش بخرد میدزدد؛ چرا که این کتاب حاوی سرنخهایی به محل اختفای یک گنجینهی بزرگ میشود. این کاراکتر بهطرز اغراقشدهای آنقدر نمایشی و خودخواه است که هیو گرنت متریال فوقالعادهای برای بازی کردن دارد؛ تا جایی که تقریبا تکتک دیالوگهایی که در این فیلم از دهان گرنت بیرون میآیند یا یک لبخند بزرگ روی لبانتان مینشانند، یا رودهبرتان میکنند یا از شدت خندهدار بودن طوری شگفتزدهتان میکنند که خنده در گلویتان گیر میکند؛ دیالوگهایی که یکی از باحالترینهایشان جایی است که فینیکس در دادگاه میگوید: «اگه قصد دروغ گفتن داشتم باشم، رودههام از شکمم بیرون بیان و دور گردنم بپیچن.» این در حالی است که فیلم از قابلیتهای بازیگری او به عنوان بازیگر تئاتر و لباسهای فراوانی که دارد برای قرار دادن هیو گرنت در پرسوناهای مختلف استفاده میکند. بنابراین در این فیلم نه یک هیو گرنت خالی، بلکه چند هیو گرنت داریم که در قالب راهبه و اسقف کلیسا و شوالیه و یک بیخانمان ظاهر میشود. ولی اینجا به بزرگترین مشکل فیلمهای «پدینگتون» میرسیم. تنها مشکل فیلمهایی که از گروه بازیگران هیجانانگیزی بهره میبرند این است که همیشه یک بازیگر دیگر پیدا میشود که روی دست نقشآفرینی بینقص قبلی بلند شود. درست در حالی که فکر میکنیم بهتر از نیکول کیدمن وجود ندارد، هیو گرنت از راه میرسد و فیلم را برای خودش میقاپد و درست در لحظهای که به نظر میرسد باید جایزهی بهترین کاراکتر فیلم را به هیو گرنت اعطا کنیم، برندن گلیسون تمام تصوراتمان را از هم متلاشی میکند.
اگر تریلرهای فیلم را دیده باشید حتما میدانید که پای پدینگتون در فیلم دوم به زندان باز میشود. اگرچه در ابتدا به نظر میرسد که باید منتظر تاریکترین و غمانگیزترین بخشِ فیلمهای «پدینگتون» باشیم و این خرسِ کوچولو قرار است دوران طاقتفرسایی را در زندان بگذراند، ولی نه. از لحظهای که پدینگتون بهطور اشتباهی، لباس زندانیان را در حین شستشو صورتی میکند و ما با صحنهی نگاه عصبانی یک عده زندانی گردنکلفت و خشن که با لباس صورتی به پدینگتون خیره شدهاند روبهرو میشویم، متوجه میشویم که محیط زندان هم از دست مهربانی و نمکپراکنیهای تصادفی و غیرتصادفی پدینگتون در امان نخواهد بود. ولی بمب اصلی «پدینگتون ۲» لحظهای منفجر میشود که این خرس با کاراکتر برندن گلیسون که حکم ترسناکترین زندانی زندان را دارد آشنا میشود. این دو نفر حکم کلید و قفلی را دارند که در یکدیگر چفت میشوند و مکمل یکدیگر هستند. برندن گلیسون سابقهی بلند و بالایی در بازی کردن نقش پیرمردهای بداخلاق و بیحوصله و عصبانی و عبوس را داشته است که شاید معروفترینش کاراکتر مودی چشم دیوانه از سری «هری پاتر» است. ویژگی کاراکتر او در «پدینگتون ۲» این است که خصوصیات آشنایش را ضربدر ۱۰ کرده است و بعد یک جنبهی مهربان و لطیف هم به بداخلاقی همیشگیاش اضافه کرده است. در رابطه با برندن گلیسون در این فیلم با نقشآفرینیای طرفیم که هیچ تحلیلی توانایی توضیح دادن جذابیت این کاراکتر را ندارد. لحظهای که برندن گلیسون برای اولینبار به ساندویچ مارمالاد گاز میزند و بعد واژهی «مارمالاد» را همچون کلیپ آن دختربچهی ایرانی که از پدرش بستنی میخواهد تکرار میکند، به یکی از دلانگیزترین صحنههای سینمایی که در سالهای اخیر دیدهام تبدیل میشود. خلاصه فصلِ زندان به واضحترین نمایندهی بزرگترین ویژگی پدینگتون تبدیل میشود؛ اینکه او هرجا که میرود، آنجا را با مهربانی و ادبش متحول میکند، حتی اگر با زندانی پُر از خلافکار طرف باشیم. پدینگتون واقعا حکم ابرقهرمانی را دارد که قدرت فرابشریاش، بازگرداندن خوشحالی و آرامش و لذت از زندگی به درون مکانها و دلهای آدمهایی است که اصلا انتظار نمیرود که توانایی چنین تغییری را داشته باشند. در یک چشم به هم زدن زندانی که در آغاز ورود پدینگتون حکم فاکسریور را داشت، جای خودش را به یک هتل مدیترانهای میدهد؛ جایی که بهترین غذاها و کیکها در آن سرو میشود، زندانیان با هم طناببازی و لیلی بازی میکنند و دستمال من زیر درخت آلبالو گم شده میخوانند و شب با قصه خواندن نگهبان زندان به خواب میروند.
ویژگیهای وس اندرسونی فیلمهای «پدینگتون» از حرکات آشنای دوربین و خلاقیتهای تصویری که فریم به فریم فیلم را تزیین کردهاند شروع میشوند و تا داستانگویی تند و سریع اندرسون که بدون درجا زدن به جلو سُر میخورد ادامه دارند
اینجا باید به این نکته اشاره کنم که قابلباورسازی توانایی پدینگتون در متحول کردن دنیا به جایی بهتر خیلی مهم است. همانطور که ما در «بتمن آغاز میکند»، تمرینات بتمن برای بدل شدن به یک نینجای حرفهای را میبینیم و همانطور که با انداختن یک نگاه به بدن تنومند هالک میتوانیم استقامت او برای زنده ماندن در مقابل فرو ریختن یک ساختمان روی سرش را حدس بزنیم، «پدینگتون» هم باید بهمان نشان بدهد که دقیقا چه چیزی باعث میشود که این خرسِ جنتلمن دنیا را به جای زیباتری متحول کند. ریز شدن روی تمام جزییاتی که پدینگتون را به عنوان ابرقهرمانی در حوزهی کاری خودش تبدیل میکند طولانی است (از صداپیشگی گرم بن ویشاو گرفته تا سادگیاش در اشتباه گرفتن مسواک با گوش پاککن)، ولی نکته این است که فیلم از این مسئله آگاه است. نکته این است که آدمهای دور و اطرافِ پدینگتون همینطوری به خواستهی فیلمنامه و در جهت تروج فرهنگِ انساندوستی تغییر نمیکنند؛ بلکه آدم واقعا از پشتِ تلویزیون یا پردهی سینما میتواند انرژی مثبت پرقدرتی را که پدینگتون به همهی جهات شلیک میکند احساس کند. بیشیلهپیلگی و صمیمیتی که در چشمان پدینگتون برق میزند همان قدرت آشکاری است که میتوان از طریقش دلیل اصلی تحول واقعی دنیای اطرافش را درک کرد. دلیل بعدیاش به خاطر این است که اگرچه فیلمهای «پدینگتون» خشن نیستند، ولی همزمان از لایهی غمانگیز و تاریکی بهره میبرند. داستان این فیلمها دربارهی یک خارجی که به یک کشور جدید مهاجرت میکند و با بیاحترامیهای آدمهای محل زندگی جدیدش روبهرو میشود و دلتنگیهای سنگین دوری از خانه را تحمل میکند، داستان واقعی مهاجرانی است که با قبول شدن در محل زندگی جدیدشان دست و پنجه نرم میکنند. «پدینگتون ۲» اما بیشتر از اینکه قصد اشارهی مستقیم به این موضوع و سیاسی شدن را داشته باشد، این بحران را در تار و پود قصهاش دوخته است و بیشتر از اینکه ناراحت باشد، دنیای خوشحالی را ترسیم میکند که لندن به یک شهر چندفرهنگی تبدیل شده است.
راستی، اگر فکر میکنید سکانسهای پسا-تیتراژ فیلمهای مارول خیلی خفن هستند، حتما سکانس پسا-تیتراژ «پدینگتون ۲» را که به یک رقص و پایکوبی خیرهکننده و باشکوه در زندان به سبک موزیکالهای هالیوود قدیم اختصاص دارد ببینید تا بفهمید رییس کیه! البته که جذابیتهای فیلم دوم همینجا به پایان نمیرسند. دو صحنهی کمدی اسلپاستیک حول و حوش تلاش پدینگتون برای پول در آوردن از طریق کار در سلمانی و تمیز کردن پنجرههای خانههای مردم داریم که انگار یکراست از درون فیلمهای اسطورههای کمدی سینمای صامت بیرون آمده است و در اینجا بازسازی شده است. سکانسِ اکشن قطار ارجاع بینظیری به فیلمهای «ماموریت غیرممکن» است که همزمان چارلی چاپلین را هم شگفتزده میکند و یک سکانس فرار از زندان هم داریم که با سکانس فرارِ از زندان «هتل گرند بوداپست» میتواند در یک رینگ سر جایزهی بهترین سکانس فرار از زندان تاریخ مبارزه کند! حقیقتا لذت میبرم وقتی فیلم بیادعایی مثل «پدینگتون ۲» میآید و فیلمسازی پاپکورنی واقعی را به بلاکباسترهای هالیوودی آموزش میدهد و واقعا غمگین میشوم وقتی میبینم «بلک پنتر»ها و «واندر وومن»ها در حالی پرفروشترین فیلمهای دنیا میشوند که «پدینگتون»ها هر چیزی که این دست فیلمها نیستند هستند، ولی بیرون از بریتانیا بیشتر به خاطر دستهبندی آنها با دیگر فیلمهای بد مشابهشان به اندازهی کافی مورد استقبال قرار نگرفتهاند. فیلمهای «پدینگتون» خندهدارتر از خیلی از کمدیها هستند، تکاندهندهتر از خیلی از درامها هستند، هیجانانگیزتر از خیلی از اکشنها هستند، بهطرز وس اندرسونگونهای خلاق و پرحرارت هستند و از همه مهمتر باشخصیتتر و باشعورتر از ۹۹ درصد بلاکباسترهای روز هستند. این فیلمها را بههیچوجه از دست ندهید.
نظرات