نقد فیلم Siberia - سیبری

سه‌شنبه ۲۶ تیر ۱۳۹۷ - ۲۲:۵۹
مطالعه 8 دقیقه
Siberia
متئو راس با فیلم Siberia کیانو ریوز را به وسط سرمای روسیه می‌برد و با فراموش کردنِ تقریبیِ خیلی از چیزهای پراهمیت در سینما، در روایتی واقع‌گرایانه تنها اتمسفری سرد، پرقدرت و خفه‌کننده را خلق می‌کند.
تبلیغات

«سیبری»، فضاسازی‌های سرد و قدرتمندی دارد ولی بنده‌ی فضاسازی‌هایش هم شده است و آن‌ها را بر همه‌چیز ترجیح می‌دهد

Siberia یکی از آن آثاری محسوب می‌شود که وقتی در جامعه‌ی مخاطبان‌شان باشید، پس از تماشا کردن‌شان ابدا حس تلف شدن زمان‌تان را نخواهید داشت. چون فیلم همزمان با داشتن اشکالات بسیار، در مسیرهای درستی حرکت می‌کند و مطابق برنامه‌ریزی‌های فیلم‌ساز، گام‌های به‌جا و کار راه‌اندازی در راه قصه‌گویی خود برمی‌دارد. اتمسفر سرد فیلم که بدون شک وام‌دار جریان داشتن اول تا آخر ‌آن در کشور روسیه و تلاش فیلم‌ساز برای هماهنگ کردن روایت با لوکیشن است، خودش به تنهایی برای طرفداران داستان‌های آرام‌سوز که ذره‌ذره شخصیت‌شان را به درون گودال می‌کشند، به اندازه‌ی کافی سرگرم‌کننده جلوه می‌کند. حال آن که روایت داستان به قدری سیاه و پرشده از لحظاتی زجرآور هم به نظر می‌رسد که تقریبا وقتی به پرده‌ی پایانی فیلم‌نامه می‌رسیم، آن‌قدر در دنیای ناامیدکننده و سیاه اثر دست‌وپا زده‌ایم که حتی نمی‌توانیم به راهی برای نجات پیدا کردن شخصیت اصلی قصه و رها شدنش از باتلاقی که در آن افتاده است، فکر کنیم. ولی این جنس از داستان‌گوییِ مطلقا آزاردهنده و سیاه که حتی جای کوچکی برای امیدوار بودن بیننده هم نگذاشته، همان‌قدر که برنامه‌ریزی فیلم‌ساز برای ساخت فیلمی شبه‌اروپایی در اروپا را نشان می‌دهد، نشان‌دهنده‌ی افتادن او به دامی که برای هزاران فیلم هالیوودی دیگر هم در سال‌های اخیر پهن شده نیز هست.

Siberia

هر چه‌قدر که روابط دوطرفه‌ی حاضر در فیلم مسئولیت اصلی برانگیختن احساسات مخاطبان را برعهده دارند، خودِ شخصیت‌ها دیواره‌های تختی از تعاریف‌شان هستند

«سیبری»، بنده‌ی فضاسازی‌هایش شده است و آن‌ها را بر همه‌چیز ترجیح می‌دهد. برای همین سکانس‌هایی را داخلش پیدا خواهید کرد که بر مبنای تلخیِ خودِ اتفاقات، شما را به عمق قصه می‌کشانند و به شکل تلخ و قابل لمسی، وادار به هم‌ذات‌پنداری با شخصیت اصلی می‌کنند. در عین حال هرگز وسط ثانیه‌های این فیلم سکانسی را نمی‌یابید که بشود درون آن واقعا شخصیت‌ها را شناخت. آن‌ها موجوداتی ابتدایی با دغدغه‌هایی آشنا و بعضا خاص هستند؛ اما یقینا این باعث نمی‌شود که بتوان با لفظ «شخصیت سینمایی» صدای‌شان کرد. کیانو ریوز در فیلم نقش کاراکتری با نام لوکاس را بازی می‌کند. کسی که حکم نوعی دلال یا فروشنده‌ی اجناس به خصوص را دارد و باید با آدم‌هایی به شدت خطرناک‌تر و سیاه‌تر و از خودش دست و پا بزند. این وسط، ویژگی‌های آشنای او علاقه نداشتن به همسرش و خیانت کردن به وی در ساده‌ترین حالت ممکن درون کشور روسیه است. مسئله‌ای که با توجه به روایت خوب فیلم در این بخش و شیمی واقعا قابل قبول حاضر مابین لوکاس و کاتیا (دختری که او با وی در خاک روسیه آشنا می‌شود)، شاید یکی از جدی‌ترین نقاط قوت اثر باشد. چون این تنها قسمتی از فیلم است که باعث می‌شود شما نگاه احساسی هم به لوکاس داشته باشید و موانع حاضر بر سر راه وی، برای‌تان مهم‌تر از قبل جلوه کنند. این وسط، حتی بسیاری از مریض‌ترین اتفاقات حاضر در قصه نیز همیشه به نوعی با این احساس حاضر در بین کاتیا و لوکاس ارتباط پیدا می‌کنند و رابطه‌ی آن‌ها همیشه همان مبدا و مقصدِ احساسی پراهمیتی است که رویدادها با گذشتن از روی آن، معنادارتر از قبل می‌شوند.

ولی هر چه‌قدر که رابطه‌ی کاتیا و لوکاس کم‌وبیش پرداخت صحیحی را تجربه می‌کند و مدام بیشتر از قبل با احساس مخاطب ارتباط می‌گیرد و هر چه قدر که رابطه‌ی لوکاس با دیگران هم بر مبنای واکنش‌های کثیف، منطقی یا مهربانانه‌شان به علاقه‌ی جریان‌یافته در بین او و کاتیا معقول به نظر می‌رسد، خودِ شخصیت‌ها همان‌طور که پیش‌تر نیز اشاره کردم، دیواره‌های تختی از تعاریف‌شان هستند. طوری که همیشه می‌شود آن‌ها را با چسباندن صفت‌هایی به پیشانی‌شان توصیف کرد و همه‌چیز درباره‌ی این افراد، یا در حد تعاریف ابتداییِ انجام‌شده باقی می‌ماند یا به شکل کاملا ناگهانی و تقریبا خالی از منطق، تغییر می‌کند. همین هم باعث می‌شود که برعکس اتمسفر سرد و قدرتمند و رابطه‌های قابل لمس کاراکترها با یکدیگر که بر شدت واقع‌گرایی قصه می‌افزایند، شخصیت‌پردازی در دنیای Siberia طوری باشد که بیننده ترجیح بدهد هرگز به آن توجهی نکند و صد البته بازیگران اثر هم هرگز مجبور به فشار آوردن به خودشان نشوند و همواره صرفا نیازمند حفظِ مثلا سه حالت مشخص روی صورت‌شان باشند.

Siberia
Siberia

در عین حال، درجا زدن قصه در زمان‌هایی طولانی و سرعتِ تنظیم‌نشده‌ای که فیلم برای حرکت در بین رخدادهای مهم داستان دارد، یکی از بدترین ویژگی‌های ساخته‌ی متئو راس به نظر می‌رسد. مسئله‌ای که باعث می‌شود مثلا چهل دقیقه از فیلم را در منطقه‌ای متفاوت با مکانی که اصلی‌ترین قسمت‌های داستان باید در آن‌جا اتفاق بیوفتند بگذرانید و بعد وقتی دوباره کارگردان حوصله‌اش را داشت، سراغ ادامه‌ی قصه در همان مکان اصلی بروید. «سیبری»، به قدری روایت گسسته و پاره‌پاره‌ای دارد که پربیراه نگفته‌ام اگر بگویم هنگام نگاه انداختن به چگونگی پیشرفت داستان و حرکت آن در بخش‌های مختلف، هیچ منطقی را نمی‌بینید. فیلم‌ساز برای راحتی خودش حتی در زمانی که شخصیت اصلی باید مدام در تب‌وتاب باشد و از شدت ترس به دیوانگی برسد، وی را کاملا معقول و به دور از هرگونه ناراحتی نشان می‌دهد. انگار که شما هم باید بدانید که نه فعلا خبری نیست و نوبت دوباره روایت کردن بخش‌های تاریک قصه، هنوز نرسیده است! خلاصه‌ی داستان فیلم این است که لوکاس، باید یکی از دوستانش در روسیه را پیدا کند و با گرفتن الماس‌هایی گران‌قیمت از او، آن‌ها را به یک خلافکار/ثروتمند روسی، بفروشد و روایت داستان در زمانی آغاز می‌شود که وی به روسیه رسیده ولی دوستش را پیدا نکرده است. همین هم باعث می‌شود که از خریدار تنها دو روز وقت بگیرد، تا او و اجناس لازم را پیدا کند. حالا باید اوج خلاقیت فیلم‌ساز را ببینید. لوکاس با پرواز به منطقه‌ای از روسیه که انتظار پیدا کردنِ برادر دوستش در آن‌جا را دارد می‌رود. سپس وقتی به آن‌جا می‌رسد، متوجه می‌شود که برادرِ پیوتر (همان دوستش) هم از او خبری ندارد و از آن‌جایی که به دلیل نامساعد بودن هوا پروازها هم کنسل شده‌اند، باید دو روز در همین‌جا وقت بگذارند و چه فرصتی بهتر از این برای کیانو ریوز که رابطه‌ی عاشقانه‌اش با کاتیا را پی‌ریزی کند!

Siberia

«سیبری»، به قدری روایت گسسته و پاره‌پاره‌ای دارد که پربیراه نگفته‌ام اگر بگویم هنگام نگاه انداختن به چگونگی پیشرفت داستان و حرکت آن در بخش‌های مختلف، هیچ منطقی را نمی‌توان مشاهده کرد

اصولا همه‌چیز در فیلم «سیبری»، با نگاه انداختن‌های دوباره زیر سوال می‌رود. وقتی دوست‌داران اتمسفرهای سرد و قصه‌های بی‌رحم نسبت به شخصیت‌ها که در دنیاهای‌شان هیچ امید واقعی‌ای نمی‌توان پیدا کرد فیلم را می‌بینند، از دنیاسازی واقع‌گرایانه و در بعضی لحظات میخکوب‌کننده‌اش لذت می‌برند. همین آدم‌ها، دقیقا پس از به پایان رسیدن فیلم وقتی اندکی بیشتر به آن‌چه دیده‌اند فکر می‌کنند، با دریایی از مسخره‌بازی‌های سینمایی و اشکالات فراوان در فیلم‌نامه و روایت مواجه می‌شوند. دوباره وقتی به مخاطبان فیلم می‌نگریم، اشخاصی را می‌بینیم که به دلیل تاکید فیلم‌ساز روی رابطه‌ی کاتیا و لوکاس و بازی کردنِ صحیح او با احساسات مخاطب در سکانس‌هایی پرجزئیات، به شکل منطقی شیمی‌های حاضر مابین این دو نفر و تمامی روابط دیگر فیلم را که بر پایه‌ی واکنش دیگران به این رابطه شکل گرفته است، ستایش می‌کنند. اما دوباره همین آدم‌ها هم وقتی به عقب می‌نگرند و می‌بینند این عشق بی‌پایان و صادقانه تنها در کمتر از چهل و هشت ساعت به وجود آمده (!)، دوباره با ضعف آشکار داستان مواجه می‌شوند. چون ساخته‌ی متئو راس، دره‌ای عمیق از این‌گونه تضادها است. دره‌ای عمیق که فیلم‌ساز با بازی کردن با تجربه‌های سینمایی مخاطب و هنرمندی‌اش در آفرینش فضاسازی‌های تلخ، کاری کرده شبیه به اقیانوسی عمیق جلوه کند و همین هم باعث می‌شود خیلی‌ها تا پیش از به پایان رسیدن فیلم، متوجه پر شدن آن از «خالی» نشوند. البته فکر نکنید می‌خواهم با این بهانه به فیلم توهینی کنم. نه. همین که فیلم‌ساز ضعف‌های اثرش را می‌شناسد و به فکر خلق لایه‌ای نازک و سرابی ساده برای سرگرم کردن یک‌باره‌ی مخاطبِ هدفش می‌گردد و در خیلی بخش‌ها موفق نیز می‌شود، خودش یک دستاورد آشنای سینمایی است که حتی بعضا آثاری بسیار بسیار بزرگ‌تر از فیلمی چون Siberia هم از آن بهره برده‌اند.

Siberia
Siberia

با فاکتور گرفتن از اندک‌لحظاتی مانند سفر شخصیت‌ها به جنگل برای شکار خرس که کارگردان درون‌شان با منطق روایت تصویری‌اش را می‌سازد، «سیبری» همیشه در فیلم‌برداری، میزانسن و دکوپاژ، در حد و اندازه‌ی سطحی‌ترین استانداردهای ممکن باقی می‌ماند. تمام کاری که فیلم برای نشان دادن لوکیشن‌هایش به سرانجام رسانده، تکیه کردن بر فضاسازی‌های انجام‌شده توسط قصه و لحظات سرد آن است و نقش‌آفرینی و چهره‌ی بی‌روح اکثر بازیگران و به خصوص کیانو ریوز که انگار خودش برای هیچ‌کدام از اتفاقات فیلم هیچ ارزشی قائل نیست هم یقینا دردی از فیلم دوا نمی‌کند. ریوز در فیلم به قدری بی‌هیجان و کم‌احساس بازی می‌کند که تقریبا هیچ واکنش خاصی را در صورتش پیدا نمی‌کنید. چه در زمانی که خطر کاتیا را تهدید می‌کند، چه در زمانی که وادار به رویارویی واقع‌گرایانه با یک گروه از افراد آدم‌کش می‌شود، چه وقتی قرار است نهایت عشقش به کاتیا را ابراز کند، همیشه و همیشه چهره‌ی او انگار یک پرتره‌ی تخت، بی‌احساس و بدون تغییر است. و وقتی خود شخصیت اصلی داستان طوری جلوه می‌کند که انگار هیچ‌چیزی از رخدادهای این فیلم برایش مهم نیست، دیگر چرا ماجراها باید برای مخاطب مهم باشند؟ چون شاید در فیلم‌های اکشن و پرهیجانی مانند «جان ویک» که هنگام پیش‌روی داستان‌گویی‌های‌شان همه‌ی ما دل‌مان دیدن یک ابرقهرمانِ اسلحه به دست خفن و عصبانی با چهره‌ای تغییرناپذیر را می‌خواهد این اجرای ریوز جواب بدهد، ولی در چنین دنیایی که مثلا باید با داستانی واقع‌گرایانه روبه‌رو باشیم، نه!

این را در همان آغاز کار هم گفتم که برای عاشقان اتمسفرهای سرد و تلخ و آزاردهنده، «سیبری» با همه‌ی ضعف‌ها و قدرت‌هایش به سبب ارائه‌ی یک اتمسفر خفه‌کننده، تجربه‌ای ارزشمند خواهد بود. ولی نمی‌شود فراموش کرد که اجراهای حاضر در فیلم یا عادی، یا نزدیک به فاجعه یا خود فاجعه هستند. نمی‌شود فراموش کرد که فیلم‌ساز بعضی مواقع مانند کودکی نابلد، خواسته یا ناخواسته نژادپرستانه داستان می‌گوید و به فرهنگ مردم کشور روسیه توهین می‌کند. نمی‌شود فراموش کرد که تدوین، فیلم‌برداری و کارگردانی در دنیای Siberia صرفا یک‌مشت اسم و چیزهایی عادی هستند که از شدت بی‌تاثیری‌شان مخاطب حتی به یادشان هم نمی‌افتد و نمی‌شود فراموش کرد که فیلم در پرداختِ روابط حاضر مابین شخصیت‌ها قوی است، ولی هم در شخصیت‌پردازی افتضاح جلوه می‌کند و هم از همان ثانیه‌های آغازین سومین پرده‌ی روایتش می‌توان پایان‌بندی‌اش را به درستی حدس زد. «سیبری» فیلمی یخ‌زده در لوکیشن‌هایی یخ‌زده است که برای مخاطبان هدفش قدرتمندانه و بدون ترس از اشکالات انکارناپذیرش سرگرمی می‌سازد ولی پس از به پایان رسیدن آن، یک نگاه به عقب کافی است تا مطمئن شوید پس از یک بار تماشا کردنش باید آن را برای همیشه زیر برف‌هایی عمیق، دفن کرد.

مقاله رو دوست داشتی؟
نظرت چیه؟
داغ‌ترین مطالب روز
تبلیغات

نظرات