نقد فیلم Deadpool 2 - ددپول ۲
هشدار: این متن داستان فیلم را لو میدهد.
«ددپول ۲» (Deadpool 2) ضعیفترین و بیدر و پیکرترین فیلم کامیکبوکیای است که از زمان «جوخهی انتحار» (Suicide Squad) دیدهام. بله، میدانم جایی در این میان عمل شنیعی به اسم «جاستیس لیگ» (Justice League) هم وجود دارد. ولی اهمیتی ندارد. یا «جاستیس لیگ» آنقدر بد است که وقتی داشتم جملهی اول را مینوشتم اصلا بهش فکر نمیکردم و اصلا آدم حسابش نکردم که در این مقایسه نقشی داشته باشد یا «جاستیس لیگ» آنقدر بهتر از «ددپول ۲» است که بهطور ناخودآگاه مجبور شدم برای پیدا کردن فیلم ضعیفی در حد و اندازهاش از روی آن عبور کنم و به عقبتر بروم. خودتان هرکدام را که دوست داشتید انتخاب کنید. مهم این است که هر انتخابی کنید، چیزی دربارهی اصل مطلب تغییر نمیکند. درست شنیدید: «ددپول ۲» اگرچه مثل قسمت اول با ماموریتِ نجات دادن طرفداران فیلمهای ابرقهرمانی از شر فیلمهای بیرمق و پاستوریزه و کُند و حوصلهسربرِ این روزها وارد میدان شد، اما هرچه قسمت اول در این کار موفق شده بود، قسمت دوم نه تنها شکست خورده است، بلکه خودش هم به جمع همان فیلمهایی که قصد انتقاد کردن ازشان را داشت پیوسته است. خب، حالا که از نظرم کلیام دربارهی فیلم آگاه شدید و اگر با آن مخالف هستید، اما تحمل خواندن چیزی به جز تعریف و تمجید از فیلم را ندارید میتوانید همین الان با خیال راحت این صفحه را ببندید و بروید. من منتظر میایستم. (به ساعتش نگاه میکند). (تلگرامش را چک میکند). (پُستی دربارهی افزایش قیمت دوغ در عرض چهار روز میخواند و سرش را تکان میدهد). (جوکی دربارهی نگران نبودن میخواند و لبخند میزند). خب، من برگشتم. فقط میخواستم خیالمان را از دست عدهای که به هوای خواندنِ چیزی که خودشان از فیلم میخواهند به این مطلب سر میزنند و وقتی با خلاف آن در دو خط اول روبهرو میشوند، کاری به ادامهی متن و دلایلی که مطرح میشوند ندارند و یکراست به کامنتها هجوم میآورند خلاص شویم. اینطوری با خیال راحت میتوانیم خودم و خودتان تا ته ماجرا با هم برویم.
خب، داشتم چه میگفتم؟ آهان، قسمت اول «ددپول» حکم یک هوای تازه در فضای آلوده و سرطانی و افسردهی فیلمهای ابرقهرمانی را داشت. در همان سالی که فیلمهای ابرقهرمانی عمیقا تکراری و مشکلداری مثل «بتمن علیه سوپرمن»، «جوخهی انتحار»، «دکتر استرنج»، «افراد ایکس: آپوکالیپس» و «کاپیتان آمریکا: جنگ داخلی» را داشتیم، «ددپول» احتمالا با وجود تمام دیوار چهارم شکستنهایش نمیتوانست حدس بزند که چقدر از دیدن صورت جزغالهاش داریم کیف میکنیم. «ددپول» فیلم بیعیب و نقصی نبود، اما فاکس با این فیلم نشان داد که استودیوهای هالیوودی میتوانند خودشان را رستگار کنند: همان فاکسی که یکبار دهانِ ددپول را گِل گرفته بود (مثل این میماند که چشمان لیزری و قدرت فرابشری سوپرمن را ازش بگیرند)، فیلمی با محوریت این کاراکتر ساخته بود که با جسارت تمام تا ته ماجرا به او وفادار بود. تماشای اینکه کاراکتر کامیکبوکی بیشفعال و دیوانهای مثل ددپول آزاد است تا هر کاری دوست دارد بکند باورنکردنی بود. آن فیلم به خاطر بودجهی پایینش توانایی دنبالهروی از یک سری از کلیشههای فیلمهای ابرقهرمانی هالیوودی از جمله نبرد پایانی گرانقیمت، اکشنهای غولآسا همراه مقدار زیادی تخریبگری و روایت داستانی بلند و طولانی با کاراکترهای پُرتعداد را نداشت. بنابراین نه تنها فیلم از ساختار داستانگویی بستهتر و محدودتر و مستحکمتری بهره میبرد، بلکه تمرکز فیلم روی مزهپراکنیهای هوشمندانهی ددپول بود تا چیز دیگری. استقبال از آن فیلم باعث شد تا فاکس حساب ویژهای روی فیلمهای ابرقهرمانی مستقلِ غیرمعمول باز کند و با «لوگان» به موفقیت بزرگتری برسد. تمام اینها اما به این معنی نبود که راه برای «ددپول ۲» باز است. اتفاقا برعکس. قسمت اول «ددپول» به عنوان آغازکنندهی یک مجموعهی جدید کارش را به بهترین شکل ممکن انجام داده بود. اما حقیقت این است که «ددپول» بیشتر از اینکه فیلم ایدهآلی باشد، فیلمِ دورانش بود. یعنی زمانی که این فیلم در آن اکران شد یکی از فاکتورهای تاثیرگذار در موفقیتش بود. از آنجایی که فیلم چه از لحاظ خشونت بیپرده و چه از لحاظ جوکهای منشوریاش در تضاد با فیلمهای ابرقهرمانی کودکانهپسند دیگر قرار میگرفت، «ددپول» غیرمنتظره ظاهر شد. نمیخواهم بگویم فیلم به خودی خود هیچ چیز قابلتوجهای ندارد و به خاطر مقایسه با آثار همردهاش به موفقیت رسید، اما میخواهم بگویم هرچه «ددپول» به عنوان استارت دوباره این کاراکتر در سینما عالی بود، اما مسابقهی اصلی تازه بعد از استارت شروع میشود.
این مجموعه با قسمت دوم باید دو چیز را ثابت میکرد: اول باید ثابت میکرد که موفقیت قسمت اول اتفاقی نبوده است و حالا که به خودی خودِ فیلم غیرمنتظرهای حساب نمیشود، میتواند طرفداران را به اندازهی گذشته شگفتزده کند و دوم باید ثابت میکرد که همانطور که راه و روشِ کار به عنوان آغازکنندهی یک مجموعه جدید را میدانست، آیا میتواند راه و روشِ دنبالهسازی را هم به بقیه آموزش بدهد یا نه. «ددپول ۲» از هیچکدام از این دو ماموریت اصلی سربلند بیرون نیامده است. این فیلم نه تنها نمیتواند خودش را ثابت کند، بلکه یک به یک بدترین کلیشههای دنبالهسازی هالیوودی را اجرا میکند. به عبارت بهتر اتفاقی که در رابطه با «ددپول ۲» افتاده است، تکرار همان سناریوی «کینگزمن: دایره طلایی» (Kingsman: The Golden Circle) از سال گذشته است. هر دو حاصلِ اقتباسهایی از روی کاراکترهای کامیکبوکی کمترشناختهشدهای در فضای جریان اصلی بودند که هر دو به همان سرعت که یک شبه ره صد ساله را رفتند، به همان سرعت هم سقوط کردند؛ اگر «کینگزمن: سرویس مخفی» از هر فرصتی برای طعنه زدن به فیلمهای کلاسیک جیمز باند و شوخی با عناصر و اجزای داستانهای جاسوسی استفاده میکرد، قسمت اول «ددپول» این کار را با فیلمهای ابرقهرمانی میکرد. هر دو فیلمهایی هستند که نان لحنِ هجوآمیزِ جنونآمیزشان را میخورند؛ اما هرچه تماشای مبارزهی کلیسا در «سرویس مخفی» به مدت یک سال در فضای اینترنت سروصدا به پا کرد، تکرار همان سکانس در لوکیشن دیگری در «دایره طلایی» به یکی از نقاط ضعفش تبدیل شد. هرچه مبارزهِ کالین فرث با چتر پیشرفتهاش در قسمت اول ذوقمرگکننده بود، تکرار همان در فیلم دوم حوصلهسربر بود. هر دوی فیلمهای مشکلداری بودند که با دنباله میتوانستند به فیلمهای صیقلخوردهتر و کاملتری تبدیل شوند. بالاخره حالا که هیچکدام از این دو نمیتوانستند با قسمت دوم مشکلاتشان را پشتِ تازگی و غیرمنتظرهبودنشان مخفی کنند، مجبورند به فیلمهای بهتری تبدیل شوند تا غافلگیری فیلم اول را به شکل دیگری تکرار کنند. یا چرا راه دوری برویم؛ در همین دنیای فیلمهای ابرقهرمانی فاکس، «افراد ایکس: روزهای گذشته آینده» و «افراد ایکس: آپوکالیپس» را داریم: هرچه سکانس سوپراسلوموشنِ کویکسیلور در فیلم اول به یکی از هایلایتهای سینمای ابرقهرمانی سال تبدیل شد و امکان نداشت دو نفر به هم برسند و دربارهی غافلگیرشدنشان با این سکانس توی حرف یکدیگر نپرند و قهقه نزنند، در جریان تکرار سکانس مشابهای در «آپوکالیپس» هیچ حسی نداشتم.
اگرچه از عمر این مجموعه فقط دو فیلم گذشته است، اما «ددپول ۲» به اندازهی یک مجموعهی کهنسال، خسته و تکراری احساس میشود
اما خیلی کم پیش میآید که یک دنبالهی هالیوودی تصمیم بگیرد تا تا تحت تاثیرِ موفقیت قسمت اول قرار نگیرد و به جای سرمایهگذاری روی موفقیت قسمت قبل، تجربهی تازهای با استفاده از اجزای فیلم اول بسازد. به جای ارائهی همان چیزی که طرفداران فکر میکنند میخواهند، چیزی که نمیدانند میخواهند را بهشان بدهد. خیلی کم پیش میآید تا یک دنباله کار آسان را انجام ندهد. کار آسان چیست؟ همان فیلم اول را در ابعادی بزرگتر، تاریکتر و شلوغتر اما کودنتر و سطحیتر عرضه کنند. نتیجه دنبالهای است که کاملا فراموش میکند که چرا فیلم اول اینقدر مورد استقبال قرار گرفت. «ددپول» و «کینگزمن: سرویس مخفی» به این دلیل مورد استقبال قرار گرفتند چون تازگی داشتند. چه کسی گفته است که تکرار همان چیزهایی که دیده بودیم فکر خوبی است. چیزی که فیلمهایی مثل «ددپول»، «سرویس مخفی» و «روزهای گذشتهی آینده» را به فیلمهای منحصربهفردی در بین فیلمهای همتیر و طایفهشان تبدیل میکند این است که در آنها خلاقیت به خرج رفته است و هر سه از داستانهای مستحکم و هدفداری بهره میبرند که تمام سکانسهای معروفشان در دل تار و پود این داستان بافته شده است. در نتیجه با دنبالههای بیهویتی روبهرو میشویم که خط داستانی نصفه و نیمهشان فقط بهانهای برای بازسازی بهترین لحظاتِ فیلمهای قبلی و چسباندن آنها به یکدیگر است. از همین رو این دنبالهها نه تنها چیز جدیدی برای عرضه ندارند، بلکه به خاطر جنبهی کپیپیستشدهشان، مشکلات قسمت اول را تکرار میکنند و تمام ویژگیهای قابلتحسین و دوستداشتنی قسمت قبل را هم نادیده میگیرند. بزرگترین خطری که دنبالهی فیلمهایی مثل «ددپول» و «سرویس مخفی» را تهدید میکند این است که قسمتهای اولشان بیشتر از اینکه فیلمهای واقعا نوآورانهای باشند، فیلمهایی نوآورانهتر از فیلمهای مارول و دیسی بودند. و حقیقت این است که فیلمهای مارول و دیسی استاندارد قابلاتکایی برای سنجش کیفیت دیگران نیستند. اینکه ماشینی مثل سمند بهتر از پراید است، به این معنی نیست که سمند حرف ندارد. در برابر فیلمهای اکثرا خنثی مارول و دیسی، بقیه کافی است فقط کمی تلاش کنند و کمی تیز و بُرندهتر ظاهر شوند تا بهطور اتوماتیک بالاتر از آنها قرار بگیرند.
به خاطر همین است میگویم «ددپول ۲» باید ثابت میکرد که به عنوان یک فیلم مستقل، اثر ساختارشکن و شگفتانگیزی است. با این حال اگرچه از عمر این مجموعه فقط دو فیلم گذشته است، اما «ددپول ۲» به اندازهی یک مجموعهی کهنسال، خسته و تکراری احساس میشود. نه تنها کفگیر سازندگان در زمینه شوخیها به ته دیگ خورده است، بلکه این فیلم یک به یک با تمام کلیشههای بد بلاکباسترهای هالیوودی محاصره شده است. «ددپول ۲» فیلم دورویی است. از یک طرف طوری رفتار میکند که انگار ساطور به دست گرفته است و میخواهد تمام فیلمهای همتیر و طایفهاش را که از آنها متنفر است سلاخی کند و روی جنازههای خونآلودشان جشن بگیرند، اما از طرف دیگر خودش به جمع همان کسانی که به سخرهشان میگیرد میپیوندد. واقعا در دوران عجیبی به سر میبریم. «ددپول ۲» در حالی به امثال «اونجرز: جنگ اینفینیتی»ها و «بتمن علیه سوپرمن»ها طعنه میاندازد که نه تنها «جنگ اینفینیتی» چه از لحاظ داستانگویی و چه از لحاظ شوخطبعی یک سر و گردن بالاتر از فیلمی که به کمدی لجامگسیختهاش مینازد قرار میگیرد، بلکه دچار همان داستانگویی سست و ساختار شلختهی «بتمن علیه سوپرمن» شده است. اولین مشکلِ «ددپول ۲» این است که مثل نسخهی بلند تریلرهای تبلیغاتیاش میماند. آن تریلر را به یاد میآورید که ددپول بعد از روبهرو شدن با صحنهی مورد حمله قرار گرفتن یک پیرمرد در یک کوچهی تاریک، سعی میکند تا به شکل کلارک کنت، لباسش را در کیوسک تلفن عوض کند. یا آن ویدیویی که او در قالب باب راس فرو میرود. یا آن ویدیویی که ددپول به دیدن دیوید بکهام میرود تا به خاطر شوخی با او در فیلم قبلی ازش معذرتخواهی کند. «ددپول ۲» همچون چسباندن یک سری از این کلیپها به یکدیگر به مدت دو ساعت است. شاید این کلیپها به عنوان یک ویدیوی ۲ دقیقهای بامزه باشند، اما تکرارِ یکی-دو نوع شوخی محدود به مدت دو ساعت خیلی زودتر از چیزی که فکرش را کنید خستهکننده میشود.
چیزی که قسمت اول «ددپول» را از فیلمهای همردهاش متفاوت میکرد فضای افسارگسیخته و لحن شوخ و شنگ، دیوار چهارم شکستنهای ددپول و کاراکترها و اکشنهای کارتونیاش بود. «ددپول ۲» تمام آنها را ضربدر ۴ کرده است. این جمله در نگاه اول هیچ بار منفیای ندارد. چه چیزی بهتر از این؟! اما افزایش لزوما به معنی جنس بهتر نیست. آره، ممکن است در این فیلم هر ثانیه یک جوک گفته شود و تعداد دست و پاهای شکسته شده و کلههای قطع شده و خرابیهای صورت گرفته با فاصلهی زیادی بیشتر از فیلم قبل باشند، اما تعداد جوکهای بیشتری که خنده نمیگیرند به چه دردی میخورد. اکشنهای بزرگتر و پُرهرج و مرجتری که کارگردانی ضعیفی دارند به چه دردی میخورد. بله، اگرچه دیوید لیچ، یکی از کارگردانان «جان ویک» و «بلوند اتمی» هدایت «ددپول ۲» را برعهده دارد و همین به تنهایی میتوانست به این معنی باشد که این فیلم در هر زمینهای بد باشد، حداقل در زمینهی اکشن مو لای درزش نخواهد رفت، اما نه، خبری از جنس اکشنهای سنگین و خلاقانه و محکم دیوید لیچ در اینجا نیست. دلیل اصلی موفقیتِ لحنِ افسارگسیختهی فیلم اول به خاطر این بود که تیم میلر در اکثر اوقات موفق شده بود تا به یک بیمنظمی منظم دست پیدا کند. او توانسته بود به آشوبی قانونمدار برسد. در عین زدن به سیم آخر، یک سری حد و مرزهایی هم برای خود و تماشاگرانش مشخص کرده بود. بنابراین وقتی دیوانگی فیلم در چارچوب معینشدهاش حرکت میکرد و وقتی سازندگان به تعادل دقیقی بین داستانگویی، احساس و روحیهی آنارشیستیاش دست پیدا میکردند با نتیجهی درخشانی روبهرو میشدیم. این مسئله از خودشیفتگی بیش از اندازهی «ددپول ۲» سرچشمه میگیرد. مسئله این است که خط باریکی بین شورشگری و طغیان و زدن به دل «متافیکشن» با خودشیفتگی وجود دارد. در نوع اول با یک نوع داستانگویی و فرم هنری طرفیم اما در نوع دوم فقط عدهای دور هم جمع شدهاند و از زدن توی سر یکدیگر لذت میبرند. در نوع اول شورش وسیلهای برای رسیدن به هدفی است که به هیچ شکل دیگری امکانپذیر نیست، اما در نوع دوم شورش فقط حرکتی ظاهری برای باحال به نظر رسیدن است. در نوع اول شورش یعنی در هم شکستن کلیشهها، پشت سر گذاشتن مرزهای ژانر، گره زدن احساسات گوناگون تماشاگر به یکدیگر از راههای غیرمعمول و پایین آوردن سیستم، اما شورش در نوع دوم یعنی پسربچهای هشت سالهای که یواشکی «جنگیر» تماشا کرده است و با هیجان آن را برای دوستانش تعریف میکند. در اولی با یک زلزلهی واقعی طرفیم، ولی در دومی با یک عطسه. در اولی به پُستمدرنیسم میرسیم و در دومی ادا و اطوار.
یکی از دلایلی که هرکسی کوئنتین تارانتینو نمیشود به خاطر این است که او میداند مبارزهی عروس با لباس زرد بروسلی و کاتانای هاتاری هانزو در حالی که دشمنانش را نقص عضو میکند فقط ظاهرِ هیجانانگیزی دارد و این ظاهر بدونِ شخصیتپردازی عمیق، دیالوگهای هوشمندانه، اکشنهای نفسگیر و دنیاسازیهای منحصربهفردش به درد نمیخورد. به خاطر همین است که وقتی حرف از تارانتینو میشود، قبل از هر چیز مخلوقات پرتعدادش جلوی رویمان صف میکشند. دیالوگهای بهیادماندنیاش را نقلقول میکنیم و سکانس افتتاحیهی Inglourious Basterds در کلاسهای فیلمنامهنویسی به عنوان نمونهی بینقص تعلیقآفرینی آموزش داده میشود. فیلم های تارانتینو در عین داشتنِ صحنهی جنونآمیزی مثل به رگبار بسته شدن هیتلر، شامل صحنهی تست کردن کفش توسط کاراکتر کریستوف والتز هم میشوند. به ازای هر صحنهای که بوچ لابهلای سلاح مغازه بین ارهبرقی و چکش و کاتانا تردید میکند، یک سکانسِ ساعت طلایی هم داریم که کلاس درس فیلمنامهنویسی هستند. اما وای به حال روزی که بعضیها این معادله را برعکس متوجه شوند. یعنی به این نتیجه برسند کافی است هر چیزی که دستشان میآید درون دیگ بریزند تا با چیزی شبیه به «ددپول ۲» روبهرو شویم. فیلمی با چنان استخوانبندی نخنماشدهای که خفنترین کاری که میتواند انجام دهد چپاندن جوکهای ساخته شده توسط طرفداران فرهنگ عامه در دهان کاراکترهایش است و نویسندگانش که یکی از آنها خود رایان رینولدز است به حدی شیفتهی این کار هستند که زودتر از بقیه به جوکهای خودشان میخندند. بزرگترین مشکل «ددپول ۲» این است که نه تنها بدترین نوع کمدی را دارد، بلکه سعی میکند تا کمبودهای فیلمنامهاش را با قایم شدن پشت آن زیر سیبیلی رد کند. لذت بردن یا نبردن از «ددپول ۲» به این بستگی دارد که آیا جنس کمدیاش را دوست دارید یا نه. «ددپول ۲» سوختش را از به سخره گرفتنِ آثار قبل از خودش و ارجاعاتش به فرهنگ عامه تامین میکند. تا اینجا هیچ مشکلی وجود ندارد. مشکلی از جایی پدیدار میشود که «ددپول ۲» این نوع کمدی را کج و کوله فهمیده است و اجرا میکند. مشکل این است که تقریبا ۹۹ درصد جوکهای «ددپول ۲» به اشاره کردن به همان چیزهایی که ما معمولا در فرومها و بخش کامنتهای سایتهای سرگرمی با هم دربارهشان صحبت میکنیم خلاصه شده است. از ماجرای مارتا در آمدن اسم مادران هر دوی بتمن و سوپرمن تا شهرتِ دنیای دیسی به تیره و تاریکیاش. از اشاره به اینکه کارگردان این فیلم یکی از همان کسانی است که مسئول کشته شدن سگ جان ویک است تا به سخره گرفتن صحنهی مرگِ وولورین از «لوگان». از جایی که ددپول از «بامبی» برای اثابت اینکه همهی فیلمهای خانوادگی با یک مرگ فجیع آغاز میشوند استفاده میکند تا اشارهی ددپول به اینکه قسمت اول فیلمش بیشتر از «مصائب مسیح» فروخته است. از جایی که کیبل از ددپول میپرسد که چه کسی است و ددپول جواب میدهد: «من بتمن هستم» تا جایی که ددپول، کیبل را تانوس صدا میکند. و این فهرست به همین شکل ادامه پیدا میکند.
«ددپول ۲» سوختش را از به سخره گرفتنِ آثار قبل از خودش و ارجاعاتش به فرهنگ عامه تامین میکند
نقطهی مشترک همهی آنها این است که واقعا جوک نیستند. هیچ خلاقیتی در آنها وجود ندارد. هر کسی میتواند به آنها فکر کند و از همه مهمتر بدون «پانچلاین» هستند. تمام جوکهای «ددپول ۲» از یک جنس هستند: «من میدونم که تو یه فیلم هستم». همهی جوکهای فیلم حول و حوش شکستن دیوار چهارم میچرخند. تمام جذابیتهای این جوکها این است که ددپول را در حال اشاره کردن به دنیای خارج از فیلم میبینیم. کمدیای که شاید در طول فیلم اول تازگی داشت، اما تکیهی بیش از اندازه نویسندگان به آن در جریان این فیلم هیچ جذابیتی ندارد. شاید تماشای ددپول در حال نگاه کردن به لنز دوربین و گله کردن دربارهی خطهای زمانی درهمبرهم فیلمهای «افراد ایکس» غیرمنتظره بود، اما این موضوع در فیلم دوم جای خودش را به تکرار داده است. تقریبا همهی کاراکترها ۴بار از ۵باری که دهانشان را باز میکنند به فرهنگ عامه ارجاع میدهند. این مشکل اکثر دنبالههای کمدی هالیوود است. فیلمهای اول مخاطبانشان را رودهبُر میکنند، اما وقتی سروکلهی فیلم دوم پیدا میشود به جای روبهرو شدن با محصول تازهای در چارچوب فیلم قبلی، جوکهای فیلم قبلی بازیافت میشوند. طرفداران از شکستن دیوار چهارم در «ددپول» خوششان آمده بود و حالا سناریو به شکلی نوشته شده است که ارجاعات به فرهنگ عامه ثانیه به ثانیهی فیلم را پُر کرده است. اگر این ارجاعات هوشمندانهتر و خلاقانهتر بودند یک چیزی. اما حقیقت این است که به نظر میرسد تنها کاری که نویسندگان این فیلم انجام دادهاند این است که بخش کامنتِ پُستهای مربوط به فیلمهای ابرقهرمانی دو سال گذشته را مرور کردهاند و هرچه کامنتِ بامزه به تورشان خورده است را به همان شکل در سناریو قرار دادهاند. سپس سراغ پرطرفدارترین جوکهای فیلم قبلی رفتهاند و نسخهی جدیدی از آنها را به فیلم جدید منتقل کردهاند؛ از ماجرای شوخی ددپول با وولورین تا تیتراژ آغازین فیلم. از ماجرای «سوپرهیرو لندینگ» تا اینکه چرا خبری از هیچ افراد ایکس دیگری در مدرسهی پروفسور ایکس نیست. کمدی ارجاعمحور مثل هر کمدی دیگری از ریشه بد نیست، بلکه به نحوهی اجرای آن بستگی دارد. نویسندگان «ددپول ۲» علاوهبر اینکه هیچ زحمتی در نوشتنِ چهارتا جوک غیرمنتظره به خودشان ندادهاند، بلکه ثابت میکنند که اصلا جوک نوشتن بلد نیستند. اشارهی ددپول به ماجرای مارتا در آمدن اسم مادران بتمن و سوپرمن دمدستیترین شوخیای است که یک نفر میتواند بنویسد. از آن بدتر اینکه این شوخی واقعا شوخی نیست. هیچکدام از مراحل یک جوک خوب را ندارد. فقط دیالوگها طوری نوشته شدهاند که چندتا ارجاع به فرهنگ عامه در آنها وجود داشته باشد و تمام. اگر ارجاع خالی به فرهنگ عامه به تنهایی خندهدار بود که خب، همهی ما میشدیم کمدین. فقط کافی بود سوتیهای فیلمها را پیدا کنیم و آنها را در دهان کاراکترهایمان بگذاریم.
قضیه وقتی بدتر میشود که تمام فیلمتان با این نوع جوک پُر شده باشد. یکی از دلایلش به خاطر این است که اکثر این جوکها بسیار دمدستی و ساده هستند و توانایی غافلگیر کردن ندارند؛ برای مثال یکی از جوکهایی که طرفداران از برادران روسو میخواستند تا در «اونجرز: جنگ اینفینیتی» ببینند، مربوط به نقشآفرینی هر دوی بندیکت کامبربچ و رابرت داونی جونیور به عنوان شرلوک هولمز بود. طرفداران میخواستند نویسندگان سناریویی بنویسند که یکی از آنها به دیگری چیزی در این مایهها میگوید: «نه بابا، خودت تنها فکر کردی شرلوک!». اما دلیل برادران روسو برای عمل نکردن به این درخواست این بود که این جوک خیلی ساده است و به فکر هر کسی میآید. بیشتر از اینکه خود این جوک خندهدار باشد، احتمالا روبهرو شدن طرفداران با عملی شدن درخواستشان در فیلم آنها را به وجد میآورد که به درد نمیخورد. بله، الان که دارید این جمله را میخوانید احتمالا خیلی دوست داشتید این تکه دیالوگ در فیلم میبود، اما برادران روسو تصمیم درستی گرفتهاند. بله، احتمالا اینکه ددپول به دارکبودن دیسی یونیورس اشاره کند روی کاغذ جالب و باحال است، اما در عمل شوخی پیشپاافتادهای است که تمام کسانی که به تماشای فیلم مینشینند از آن خبر دارند. پس در عمل تاثیر مورد نظر را نمیگذارد. اما دلیل دیگرش به خاطر این است که اکثرشان در داستان ذوب نشدهاند، بلکه ساز خودشان را میزنند. یعنی داستان اصلی مدام از حرکت میایستد تا برای کاراکترها فرصتی برای جوک گفتن درست کند. داستان و جوکها به جای مخلوط شدن در یکدیگر، زمین تا آسمان با هم فاصله دارند. این اتفاق زمانی میافتد که نویسندگان اول تصمیم میگیرند که میخواهند این جوکها را در فیلمنامه داشته باشند، بعد چارچوب فیلمنامه را براساس آنها طراحی میکنند. مثلا در فیلم اول جوک «سوپرهیرو لندینگ» سر جایش قرار دارد و داستان را از مسیرش خارج نمیکند تا به مخاطبان جوک بگوید. سروکلهی ددپول و تیمش در محل اختفای آنتاگونیست فیلم پیدا میشود، یکی از نوچههای آنتاگونیست قصد پریدن از بالای ساختمان به پایین و رویارویی با قهرمانان را دارد که ددپول همان لحظه با ذوقزدگی ما را دعوت به تماشای یک سوپرهیرو لندینگ میکند. همین جوک در فیلم جدید تکرار میشود. ددپول سعی میکند راسل را آرام کند که توسط او به سمت یک ساختمان شوت میشود. او از جا بلند میشود، با بچهای که پشت میز دارد صبحانه میخورد صحبت میکند، روی جعبهی صبحانهاش را که عکس هیو جکمن دارد امضا میکند و بعد با هدف اجرای سوپرهیرو لندینگ از پنجره بیرون میپرد، زانویش بر اثر برخورد به زمین میشکند و بعد سعی میکند خودش را عادی جلوه بدهد. در این لحظه بحران اصلی که آرام کردن راسل است متوقف میشود، نویسندگان دوتا جوک لابهلای آن اضافه میکنند و بعد دوباره کلید پلی را میزنند.
چنین چیزی دربارهی تیتراژ آغازین این دو فیلم هم صدق میکند. تیتراژِ فیلم اول در آغاز فیلم قرار دارد و وظیفهی مشخصی دارد. این تیتراژ خیلی سریع چیزی را که قرار است ببینیم معرفی میکند، اما تیتراژ فیلم دوم بعد از مرگِ همسرِ ددپول قرار دارد و به دو دلیل کار نمیکند: اول اینکه «ددپول ۲» هیچ ربطی به جیمز باند ندارد. پس طراحی تیتراژی جیمز باندگونه هیچ دلیلی ندارد و و دوم اینکه این جوک تازگیاش را از دست داده و اجرای موبهموی آن، خنده نمیگیرد. این موضوع کلِ کمدی «ددپول ۲» را خلاصه میکند: کاراکترها به چیزهای بیربط از فرهنگ عامه اشاره میکنند که اکثرشان یا از روی جوکهای فیلم اول کپی شدهاند یا از روی جوکهای خود این فیلم کپی شدهاند. ماجرا وقتی بدتر میشود که نه تنها کل طیف جوکهای فیلم به یک مشت فیلم تکراری خلاصه شده است، بلکه فیلم از آنجایی که میترسد نکند مخاطبانش متوجهی ارجاعاتش نشوند، آنها را توضیح میدهد. بنابراین وقتی وید ویلسون حرکتی انجام میدهد که یادآور فیلم «غریزهی اصلی» است، یکی از کاراکترها آن را توضیح میدهد. میدانید به خاطر چه؟ به خاطر اینکه ارجاعات فیلم نه در پسزمینه قرار دارند و نه زیرمتنی هستند، بلکه محتوای اصلی فیلم را تشکیل میدهند و این بد است. شاید ددپول نامیرا باشد، اما خلاقیت در این فیلم بهطرز غیرقابلبازگشتی مُرده است و دفن شده است. وقتی با فیلمی طرفیم که جوکها در اولویت بالاتری نسبت به طراحی چارچوب فیلمنامه قرار میگیرند؛ وقتی با فیلمی طرفیم که به جای پیریزی، از بالا شروع به ساختن و پایین آمدن میکند، نتیجه به داستانگویی تصادفی منتهی میشود. داستانگویی تصادفی وقتی اتفاق میافتد که هیچکدام از نقاط داستانی هیچ ربط منطقی و تماتیکی با یکدیگر ندارند. اتفاقات همینطوری میافتند تا کاراکترها را از نقطهای به نقطهای دیگر برسانند. «ددپول ۲» به عنوان یک فیلم ابرقهرمانی ساختارشکن و پُستمدرن باید با سوزاندن کلیشهها در قالب ققنوسی تازه متولد شده از درون خاکسترشان بلند شود، اما دریغ از یک اتفاق اورجینال و غافلگیرکننده در این فیلم. «ددپول ۲» همچون خونآشامی است که فقط از طریق مکیدن خون خودش و فرهنگ عامه زنده است. یکی از شوخیهای فیلم جایی است که ددپول بعد از دریافت گلوله روی زمین میافتد، دوستانش دورش حلقه میزنند و ددپول شروع به وراجی قبل از مرگ میکند. او هرچند لحظه یکبار بیحرکت میشود، اما دوباره شروع به حرف زدن میکند. باز بیحرکت میشود، اما درست در لحظهای که بقیه مرگش را قبول کردهاند، بیدار میشود. چرا باید شوخیای که متعلق به عهد آفتابه لگن است در «ددپول ۲» وجود داشته باشد؟ یا کاراکتر راسل (با بازی جولیان دنیسون) را ببینید که شخصیت و اخلاق و رفتار و دیالوگهایش یکراست از فیلم «در جستجوی انسانهای یالدار» (Hunt for the Wilderpeople) که توسط کارگردان «ثور: رگناروک» ساخته شده است به اینجا منتقل شده است. یک بچهی نیوزیلندی بددهن و تلخ و عصبانی با گذشتهای تراژیک که علاقهی فراوانی به خردهفرهنگِ گنگستری/هیپ هاپی دارد. با این تفاوت که اگر این شخصیتِ دردناک و بامزه در آن فیلم در آمده بود، «ددپول ۲» به جز اندک لحظاتی (مثل جایی که راسل پانتومیم طناب اجرا میکند)، این استعداد فوقالعاده را هدر داده است.
مشکل بعدی فیلم این است که سعی میکند از طریق شوخی، از زیر ساختار داستانگویی کلیشهایاش قسر در برود. مثلا یکی از بزرگترین گناهانِ فیلم کشتنِ ونسا در آغاز فیلم است. چرا؟ خب، در دنیای داستانگویی یک کلیشهی خیلی بد به اسم «فریزر کردن زنان» وجود دارد. این اتفاق زمانی میافتد که نویسندهها کاراکتری را که معمولا زن است در آغاز داستان به کشتن میدهند تا پروتاگونیست که معمولا مرد است، انگیزهای برای ماجراجویی و کشتن آدمبدها پیدا کند؛ این کلیشه نه تنها ضدزن است، بلکه نشانهای از داستانگویی غیرخلاقانه هم است. مشکل این است که مجموعهی «ددپول» نه یکبار، که دوبار به این کلیشه روی آورده است. در قسمت اول ونسا گروگان گرفته میشود تا ددپول او را نجات بدهد و در قسمت دوم هم او برای آغاز داستان به قتل میرسد. با توجه به اینکه ما الان در دنیایی زندگی میکنیم که فیلمهای ابرقهرمانیای مثل «واندر وومن» و «بلک پنتر» وجود دارند که کاراکترهای زن در آنها به جای قربانی شدن برای پیشرفت پروتاگونیستهای مرد، شخصیت مستقل خودشان را دارند، تماشای اینکه «ددپول ۲» به عنوان فیلمی با ادعای ساختارشکنی و خودآگاهی برای دومینبار متوالی به دام این کلیشه افتاده است خیلی بد است. یا همانطور که خودِ ددپول اشاره میکند خط اصلی داستان از روی ماجرای تلاشِ قهرمانی برای نجات پسربچهای از دست روباتی که از آینده آمده است تا او را بکشد («ترمیناتور ۲: روز داوری») برداشته شده است. مشکل، برداشتِ «ددپول ۲» از روی فیلم جیمز کامرون نیست. مشکل این است که «ددپول ۲» هیچ پیچش و غافلگیری تازهای در فرمول «ترمیناتور ۲» ایجاد نمیکند. این در حالی است که فیلم به یکی از همان نبردهای تماما کامپیوتری توخالی کلیشهای بین کلوسس و جاگرنات منتهی میشود. یکی دیگر از کلیشههایی که «ددپول ۲» نه تنها آن را دور میزند، بلکه کاملا در آغوش میکشد. تنها کاری که «ددپول ۲» انجام میکند شوخی کردن با مشکلاتش است.
مشکل بعدی فیلم این است که سعی میکند از طریق شوخی، از زیر ساختار داستانگویی کلیشهایاش قسر در برود
اما مسخره کردن نبرد کامپیوتری توخالی پایانی یا نویسندگی ضعیف فیلم و بعد ارائهی یک نبرد کامپیوتری توخالی پایانی یا داستانی ضعیف بدون هرگونه تلاشی برای نوآوری نه به معنی داستانگویی خوب است، نه به عنوان شوخی بامزه است و نه به معنی اکشن خوب. لحظات زیادی در جریان «ددپول ۲» است که نویسندگان به کمبودهای فیلم اشاره میکنند و فکر میکنند اشاره کردن به آنها تبرعهشان میکند. اگر قبل از تماشای «ددپول ۲» و «اونجرز: جنگ اینفینیتی» ازم میپرسیدند تا توصیفشان کنم احتمالا اصلا نمیتوانستم حدس بزنم که فیلم مستقلی مثل «ددپول ۲» اینقدر شلخته و پراکنده از آب در بیاید و «جنگ اینفینیتی» به عنوان کراساور بیش از ۲۰ کاراکتر از چندین مجموعه اینقدر صیقلخورده و منسجم باشد. اما در کمال تعجب برعکسش اتفاق افتاده است. «اونجرز: جنگ اینفینیتی» ساختهی استودیویی که «ددپول ۲» آن را به باد انتقاد میگیرد و ادعای شکستن فرمولش را میکند در حالی تمام کلیشههای سینمای ابرقهرمانی را تیک زده است که «جنگ اینفینیتی» نه تنها خندهدارتر است، بلکه با وجود عدم بهره بردن از کارگردانِ «جان ویک» و «بلوند اتمی»، اکشنهای تمیزتر و تنشزاتری دارد و به اکثر کاراکترهایش برای درخشش وقت میدهد. درست برخلافِ «ددپول ۲» که به حساب باز کردن روی کاراکترهای فرعی اعتقاد ندارد. هر دوی کیبل و دامینو شخصیتهای پتانسیلداری هستند، اما ظاهرا دست داشتنِ رایان رینولدز در فیلمنامه باعث شده که فیلم فرصتی برای درخشش دیگر کاراکترها قائل نشود. تقریبا ددپول در تمام صحنههای فیلم در مرکز توجه قرار دارد و حتی وقتی مثل اولین سکانس اکشنِ دامینو، با صحنهای طرفیم که ربطی به او ندارد، فیلم به جای اینکه اجازه بدهد تا دامینو بدون مزاحمت کارش را بکند، وراجیهای ددپول به عنوان وُیس اُور روی آن پخش میشود. میدانم، شخصیت ددپول به همین وراجیهایش معروف است. اما هر چیزی سر جایش. ددپول وقتی در بهترین حالتش قرار میگیرد که با دیگران ارتباط برقرار میکند. برخی از جذابترین لحظات فیلم زمانهایی است که شیمی بین ددپول و کیبل و دامینو و کلوسس شکل میگیرد (مثل صحنهای که ددپول و کیبل در تاکسی جر و بحث میکنند). اما تعداد این لحظات خیلی کم است. سازندگان به جای اینکه از تعاملات بین ددپول با دیگران استفاده کنند، او را در یک حباب نگه داشتهاند که از توجهی بیش از اندازه به ددپول در مقابل دستکم گرفتن دیگران سرچشمه میگیرد. نتیجه این است که گذشتهی تراژیکِ کیبل در حد یکی از همان گذشتههای تراژیک بیاهمیت باقی میماند و دامینو هم با وجود قابلیتهای فراوانش برای تبدیل شدن به یکی از آن کاراکترهای مکملی که توجهی مخاطبان را از ستارهی اصلی میقاپند به اندازهی کافی مورد استفاده قرار نمیگیرد. یا مثلا اگرچه «نگا سونیک تینایج وارهد» در فیلم اول به یکی از محبوبترین کاراکترهای طرفداران تبدیل شده بود، اما در اینجا بیکار است و فقط هر از گاهی در حال پرسه زدن در پسزمینه دیده میشود.
داستانگویی و کمدی ارجاعمحور اصلا بد نیست. اتفاقا ما همین الان «ریک و مورتی» (Rick and Morty) و «بوجک هورسمن» (Bojack Horseman) را به عنوان دو نمونهی عالی از آن داریم. ولی نکته این است که هر دوی آنها نه تنها به ارجاعاتشان تکه نمیکنند، بلکه از آنها به عنوان دروازهای ورود به دنیای ساخته شده به دست خودشان و بعد در هم شکستنِ انتظارات تماشاگر استفاده میکنند. مثلا در اپیزود دوم «ریک و مورتی» با یک سناریوی «اینسپشن»گونه مواجهایم. احتمالا اگر «ددپول ۲» بود، به اشارهای به «اینسپشن» بسنده میکرد و میرفت سراغ ارجاع بعدی و بعدی و بعدی. ولی «ریک و مورتی» ایدهی سفر درون رویاها را برمیدارد و آن را آنقدر گسترش میدهد که ریک و مورتی خودشان را درون رویای فِردی کروگر پیدا میکنند و بعد آن را با یک پیچشِ غیرمنتظره روبهرو میکنند: ناگهان متوجه میشویم فِردی کروگر نه تنها زن و بچه دارد، بلکه در مدرسه مورد قلدری قرار میگیرد. در یک چشم به هم زدن سازندگان نه تنها با قرار دادن فِردی کروگر در جامعهای پُر از موجوداتی شبیه به فردی کروگر شوخی تولید میکنند، بلکه کاری میکنند تا با موجود عجیب و غریبی مثل او همذاتپنداری کنیم. یا در اپیزود چهارم فصل اول که به نحوهی داستانگویی توئیستمحورِ ام. نایت شیامالان اختصاص دارد، احتمالا اگر «ددپول ۲» بود در حد یک جمله، تیکهی بیمزهای به توئیستهای شیامالان میانداخت و سراغ تیکههای بیمزهی بعدیاش به فرهنگ عامه میرفت، اما نویسندگان «ریک و مورتی» کار دیگری میکنند: آنها یک داستان کامل مینویسند که به یکی از توئیستهای فکاندازِ «ام. نایت شیامالان»گونه ختم میشود تا علاوهبر ارجاع به سینمای این کارگردان، طرفداران سینمای او را هم با روایت داستانی با استفاده از عناصر آن سر ذوق بیاورند؛ طرفدارانی که یکی از آنها خودشان هستند. یا اپیزود دوم فصل سوم در یک دنیای برهوت پسا-آخرالزمانی «مد مکس»گونه جریان دارد. اگر «ددپول ۲» بود احتمالا سر و ته همهچیز را با مسخره کردن نوع پوشش آدمهای این دنیا یا علاقهشان به شخصیسازی ماشینهایشان هم میآورد و میرفت سراغ ارجاع بعدی. اما «ریک و مورتی» فقط از عناصر «مد مکس» به عنوان سکوی پرتابی برای روایتِ داستان غنی مستقل خودشان استفاده میکنند. یا ببینید «بوجک هورسمن» چگونه با استفاده از بازیگرانی مثل مارگو مارتیندل، دنیل ردکلیف، بیانسه و نوآمی واتس همزمان شوخی و درام تولید میکند. فیلمنامه «ددپول ۲» هم براساس طرح داستانی «ترمیناتور ۲» نوشته شده است، اما نویسندگان به جای اینکه از این طرح داستانی به عنوان دروازهی ورودی استفاده کنند و دنیای خودشان را بسازند و رنگآمیزی کنند، تبدیل به نسخهی کج و کولهای از منبع الهامشان شدهاند. مشکل «ددپول ۲» این است که سازندگانش فکر میکنند شکستن دیوار چهارم در فضای سرگرمی امروز اتفاقِ منحصربهفردی است و همین که ددپول به سمت دوربین حرف میزند یعنی بینندگان باید جامههایشان را بدرند و خودشان را به در و دیوار بکوبند و هایهای بگریند! ولی نه. مهم نحوهی به کارگیری این عنصر شخصیتی است که «ددپول ۲» در این زمینه شکست میخورد.
کوریوگرافی صحنههای اکشن در این فیلم وجود خارجی ندارد؛ همهی اکشنها از یک روند تکراری پیروی میکنند
اگر قبل از اکران فیلم ازم میپرسیدید که در چه زمینههایی به «ددپول ۲» شک ندارم، احتمالا به اکشن و ظاهر فیلم اشاره میکردم. خب، از بد حادثه و شانس چپندرقیچی ما، درست برعکسش اتفاق افتاده است. انگار نه انگار که این فیلم توسط یکی از کارگردانان «جان ویک» و تنها کارگردان «بلوند اتمی» ساخته شده است. نه خبری از اکشنهای تنبهتن سیال و خلاقانهی «جان ویک» در اینجا است و نه ظاهر پُرزرق و برق و تمیز و شیک و خیرهکنندهی «بلوند اتمی». «ددپول ۲» ظاهر کثیف و ژولیدهای دارد. نورپردازی افتضاح است (سکانس نبرد ددپول و کیبل در زندان و چراغهای چشمکزنِ اعصابخردکن چیزی است که در چنین فیلمی نباید ببینیم)، برای لباس کاراکترها انگار از جنسهای بنجل و دستهدوم مغازهی عباس آقای سر کوچه استفاده شده است و کیفیت جلوههای کامپیوتری هم شاید فقط یکی-دو درجه بهتر از استانداردهای گرافیک بازیهای موبایل باشد. جلوههای کامپیوتری سکانسِ اکشنِ اسلوموشنِ دامینو وسط چهارراه، سکانسِ بیرون پریدن اعضای ایکس-فورس از هواپیما و کلِ کاراکتر جاگرنات و کلوسس در حد پرت کردن تماشاگران بیرون از اتمسفر فیلم و بستن و قفل کردن در به روی آنها توی ذوق میزنند. کوریوگرافی صحنههای اکشن در این فیلم وجود خارجی ندارد؛ همهی اکشنها از یک روند تکراری پیروی میکنند: دو نفر ظاهر میشوند، برای شروع طوری یکدیگر را به دوردست شلیک میکنند که طرف به ماشینی-ساختمانی-چیزی برخورد میکند و آن را نابود میکند و بعد شاهد برخورد یک سری مشت و لگد هستیم و این وسط سر و دست و پاهای عدهای هم قطع میشود. هر چه «ددپول» صحنههای بزنبزن خوبی داشت، این یکی هیچ نبرد بهیادماندنیای ندارد. بهطوری که بعضیوقتها باورم نمیشد در حال تماشای نبرد سایبورگی از آینده با میوتنتی نامیرا هستم، اما دارم خمیازه میکشم.
مسئله این است که اخلاق بد «ددپول ۲» در فیلمنامه به کارگردانی اکشنها نیز سرایت کرده است. همانطور که فیلم روایت یک داستان خوب را با وراجیهای بیمزهی ددپول و ارجاعات تمامنشدنیاش به فرهنگ عامه اشتباه گرفته است، در زمینهی اکشنها هم تنها چیزی که از اکشنهای فیلم اول به ارث برده است خشونتشان است. پس با اینکه در «ددپول ۲» چهار برابر فیلم اول، کشت و کشتارها و مرگ و میرهای فجیع داریم، اما دریغ از یک اکشن خوب. خوشبختانه «ددپول ۲» شامل سکانسی میشود که برای اشاره کردن به چیزی که میتوانست باشد اما نشده میتوان از آن به جای نمونههای خارجی استفاده کرد؛ منظورم سکانسی است که اعضای ایکس-فورس از هواپیما بیرون میپرند و بعد از فرود آمدن یکییکی به اشکالِ وحشتناکی کشته میشوند. این سکانس دقیقا همان چیزی است که «ددپول» جماعت باید باشد. یک کمدی موقعیت که بدون تکیه بر شوخیها و ارجاعاتِ دمدستی، یک موقعیت خندهدار تولید میکند که به سبک «ددپول»، خشن و غافلگیرکننده است. از لحظهای که آنها از هواپیما بیرون میپرند میدانیم که همهچیز قرار نیست به خوبی و خوشی به سرانجام برسد، اما از آنجایی که تریلرهای فیلم، آنها را به عنوان یک گروه تبلیغات کرده بودند انتظار داریم که این گروه باقی بماند. پس وقتی تکتک آنها به جز دامینو به روشهای فجیعی سلاخی میشوند، از این خندهمان میگیرد که چطور توانسته بودیم این دروغ را باور کنیم و انتظار داشته باشیم که پیتر در دنیای بیرحم این فیلم دوام بیاورد. یکی از دلایلی که این صحنه کار میکند به خاطر این است که مثل یکی از همان جوکهای لفظی ددپول بیمقدمه و بدون پانچلاین نیست. نویسندگان یک سناریوی کامل برای رسیدن به صحنهی فرود آمدن آنها روی زمین نوشتهاند. از سکانس مصاحبهی استخدام ددپول تا سکانسِ داخل هواپیما قبل از پریدن. نویسندگان به این شوخی اجازه دادهاند که نفس بکشد و به تدریج رشد کند و بزرگ و بزرگتر شود تا سرانجامِ تاثیرگذارتری داشته باشد.درست برخلاف بقیهی جوکهای موقعیت و لفظی فیلم که فرصت رشد کردن پیدا نمیکنند و هنوز کاشته نشده، برداشت میشود و طبیعی است که دانهای که هنوز جوانه نزده است، محصولی برای برداشت نمیدهد.
وقتی از کلوزآپ به لانگشات سوییچ میکنم و به «ددپول ۲» نگاه میکنم، فیلمی را میبینیم که تمام مشکلاتش از یک تصمیم سرچشمه گرفته و مثل قارچ رشد کرده است و تمام آن را پوشانده است: «ددپول ۲» بیشتر از اینکه دنبالهی فیلم قبل باشد، سکویی برای زمینهچینی «ایکسفورس» است. این فیلم همان اشتباهی را مرتکب شده است که «بتمن علیه سوپرمن» و «مرد عنکبوتی شگفتانگیز ۲» را زمین زد. فیلمهایی که بیشتر از اینکه نگران خودشان باشند، نگران آینده هستند. فیلمهایی که به جای روایت یک داستان مستقل، همچون یک ویدیوی تبلیغاتی طولانی برای هیجانزده کردن طرفداران برای فیلم بعدی هستند. این نوع فیلمسازی وقتی نتیجهی بدتری نسبت به نمونههای گذشته دارد که کاراکتر ددپول در قالب فیلمی جمع و جورتر و متمرکزتر با کاراکترهای کمتر عملکرد بهتری نشان میدهد. مهمترین چیزی که فاکس برای «ددپول ۳» یا «ایکسفورس» باید بداند این است که جذابیتِ ددپول خیلی خیلی فراتر از شوخی کردن با «بتمن علیه سوپرمن» یا «اونجرز: جنگ اینفینیتی» میرود. داریم دربارهی کاراکتری حرف میزنیم که هیچ چیزی جلودارش نیست و قادر به انجام کارهایی است که هیچکدام از کاراکترهای دنیای سینمایی مارول و دیسی قادر به انجامشان نیستند. اگر رایان رینولدز و تیمش میخواهند «ددپول» را به مجموعهی منحصربهفردی در فضای اشباعشده از فیلمهای ابرقهرمانی تبدیل کنند باید هدفهای دورتری را انتخاب کند و به داستانگویی و تصویرپردازیهای جنونآمیز و پُرانرژیای دست پیدا کنند که در هیچکدام از فیلمهای رقیب شدنی نیستند، نه اینکه یکی از پتانسیلدارترین کاراکترهای کامیکبوکی که فقط منتظر منفجر شدن با خلاقیت است را بردارند و فیلمش را به کپی دست دومی از فیلمهایی که آنها را به سخره میگیرد تبدیل کنند. اگر دوست دارید ددپول را به مدت دو ساعت در حال تیکه انداختن به دیگر فیلمهای ابرقهرمانی و فرهنگ عامه ببینید که هیچی. در این صورت «ددپول ۲» همان چیزی است که میخواهید و هیچ چیزی نمیتواند به غیر از این متقاعدتان کند و خوش به حالتان و جای ما هم بخندید و کیف کنید. اما در غیر این صورت، «ددپول ۲» چیزی بیشتر از یک بلاکباستر سرهمبندیشده که از لحاظ ظاهری زشت و بدترکیب و از لحاظ محتوایی بیمزه و خستهکننده است نیست و در بین بدترین فیلمهای این حوزه در ۱۰ سال اخیر قرار میگیرد.
نظرات