نقد سریال Better Call Saul؛ قسمت هشتم، فصل چهارم
«بهتره با ساول تماس بگیری» (Better Call Saul) یکی از غیرقابلپیشبینیترین سریالهایی است که دیدهام و اگرچه این خبر جدیدی نیست، ولی دقیقا به خاطر همین است که غیرقابلپیشبینی هست. حتی وقتی که کاملا از ماهیتِ غیرقابلپیشبینی سریال اطلاع داری هم باز توسط غیرقابلپیشبینیبودنش غافلگیر میشوی. حتی وقتی که به نظر میرسد همهچیز در حال حرکت کردنِ در مسیر مخالف هست هم ناگهان به خودت میآییی و میبینی راننده، با سرعت ۲۰۰ کیلومتر در ساعت، درجا ماشین را به سمت دیگر برگردانده است. مثل پاسِ رونالدینیویی میماند. با این تفاوت که اگر رونالدینیو قبل از پاس دادن به سمت مخالف نگاه میکرد تا حواس مدافع را پرت کند، این سریال علاوهبر نگاه کردن به سمت مخالف، پاسش را هم به سمت مخالف میدهد، ولی توپ همچون یک موجود زنده، مسیرش را در وسط راه عوض میکند و زیر پای بازیکن دیگری قرار میگیرد. غیرقابلپیشبینیبودنِ «ساول» از در نظر گرفتنِ عنصرِ انسانیت در نویسندگیاش سرچشمه میگیرد. از عدم علاقهی نویسندگان این سریال به در نظر گرفتن و برنامهریزی همهچیز از قبل میآید. آنها همچون گردشگرانی هستند که تصمیم میگیرند برنامهی سفرشان را از قبل برنامهریزی نکنند. تصمیم میگیرند بدون اینکه بدانند دقیقا مقصدشان کجاست و در مسیر به چه مکانهایی سر میزنند و بدون برداشتنِ نقشه و راهنما و بدون پیشبینی شرایط آب و هوایی و جغرافیایی، کولهپشتیشان را روی کولشان بیاندازند و سفرشان را با شعار «بریم ببینیم چی میشه» شروع کنند. نتیجه این است که نه تنها کاراکترها بهطرز غیرقابلپیشبینیای در تنگنا قرار میگیرد و دچار بحران میشوند، بلکه نویسندگان مجبورند تا برای بیرون آوردن آنها از این تنگناها، فقط توانایی استفاده از هر چیزی را که در کولهپشتیشان پیدا میشود داشته باشند. به خاطر همین است که تلاشِ آدمهای دنیای «برکینگ بد» در حال سگدو زدن برای بیرون آمدن از مخمصههایشان اینقدر طبیعی و پُراحساس و هیجانانگیز است. چون به همان اندازه که آنها در حال تلاش کردن هستند، نویسندگان هم در حال تلاش کردن برای یافتنِ فکرِ بکری برای بیرون آوردن خودشان از مخصمهای که خودشان را در آن گرفتار کردهاند هستند و این انرژی بهطور مستقیم از اتاق نویسندگان به دنیای این سریالها هم منتقل میشود. غیرقابلپیشبینیبودنِ «ساول» وقتی به دستاوردِ بزرگتری در مقایسه با سریالهای همردهاش تبدیل میشود که بدانیم با یک پیشدرآمد سروکار داریم. راهحل سازندگان از تبدیل کردن محدودیتهای پیشدرآمدسازی به فرصتهای بسیاری برای داستانگویی آنقدر زیاد است که میتوان آنها را همینطوری فهرست کرد. ولی یکی از آنها که در جایگاه اول قرار میگیرد معرفی شخصیتی به اسم کیم وکسلر است. گویی وینس گیلیگان و پیتر گولد در زمان ایدهپردازی سریال با خودشان فکر کردهاند که درست است اکثرِ مخاطبانِ «ساول» میدانند که سرنوشتِ جیمی و مایک و گاس و هکتور چه میشود. ولی چه میشود اگر داستانی بنویسیم که به همان اندازه که دربارهی این کاراکترها از پیش معرفی شده است، به همان اندازه یا حتی بیشتر دربارهی کاراکترهای جدید باشد. به این شکل سریال از طریق امثالِ کیم و ناچو و چاک به تعادلی بین آگاهی از آینده و با ترس و لرزِ قدم گذاشتن به درونِ زیرزمینی که لامپش سوخته است رسیده است.
ولی ماجرا دربارهی کیم وکسلر فرق میکند. سازندگان از فصل اول تاکنون، کیم را به تدریج از یک شخصیت فرعی، به مهمترین شخصیتِ «ساول» تبدیل کردهاند. در این نقطه از عمرِ سریال، اگر کیم و سرنوشتش مهمتر از جیمی نباشد، کمتر نیست. اگرچه وقت گذراندن با تکتکِ ساکنان این دنیا جذاب است. ولی حقیقت این است که تاثیرگذاری کیم به حدی شده است که مسیر سریال را متحول کرده است. اگر بگویم سریال در این نقطه بیشتر از اینکه دورِ جیمی میچرخد، تحتِ فرمانِ کیم است دروغ نگفتهام. اگرچه سریال را با این سوال که جیمی مکگیل چگونه به ساول گودمن تبدیل میشود شروع کردیم، ولی حالا سوال اصلی این است که در خط زمانی «برکینگ بد»، چه بلایی سر کیم وکسلر آمده است. چنین چیزی با این شدت دربارهی چاک صدق نمیکرد. با اینکه تاثیرگذاری او روی شکلگیری شخصیتِ جیمی بسیار گسترده و عمیق است، ولی او همزمان آنقدر تنفربرانگیز بود که به همان اندازه که دوست نداشتیم رابطهی زهرآگینِ او و جیمی به سرانجامِ ترسناکی منتهی شود، به همان اندازه هم چشم دیدنش را نداشتیم. ولی کیم یکی از دوستداشتنیترین شخصیتهای دنیای «برکینگ بد» است که عدم حضورش در جریان سریال اصلی، نگرانی دربارهی سرنوشتِ او را به بزرگترین دغدغهی بینندگانِ سریال تبدیل کرده است. بنابراین همه تکتک حرکات و تصمیماتِ او را بهطور نزدیکی دنبال میکنند. شاید «ساول» متعلق به جیمی مکگیل باشد، ولی خیلی وقت است که کیم پشت فرمانِ آن نشسته است. و از آنجایی که میدانیم ماشینسواری آنها به تصادفی با حداقل یک کشته در قالبِ جیمی مکگیل منتهی خواهد داشت، سوال این است که در این تصادفِ چه بلایی سر راننده آمده است؟ شاید به هوای تماشای تبدیل شدنِ جیمی به ساول گودمن پای این سریال نشسته بودیم، ولی از آنجایی که رسیدن به این خواسته، به معنای اطلاع پیدا کردن از سرنوشتِ شخصِ کنار دستیاش در ماشینِ متلاشیشده است، سریال ما را در موقعیتی قرار داده است که نه راه پس داریم و نه راه پیش. از یک طرف میخواهیم داستانِ ساول گودمن را بهطور کامل ببینیم و از طرف دیگر این به معنی اطلاع از سرنوشتِ دوستداشتنیترین شخصیت سریال است که احتمالا وحشتناک خواهد بود. بالاخره ما با توجه به اتفاقات «برکینگ بد» میدانیم که داستانِ جیمی مکگیل به یک تصادفِ شدید منجر میشود و با اینکه هنوزِ تصویری از وضعیتِ کیم بعد از این تصادف ندیدهایم، ولی وقتی ما تصاویرِ اتوموبیلهای چپ کرده و مچاله شده و آتش گرفته در کنار بزرگراهها و جادهها را در اخبار میبینیم، بدونِ دیدنِ وضعیتِ سرنشینانشان میتوانیم تصور کنیم که چه بلایی سرشان آمده است. مخصوصا با توجه به اینکه «ساول» از طریق چاک و نحوهی خودکشی دلخراشش که باعث شد دلمان برای یکی از منفورترینِ شخصیتهای دنیای «برکینگ بد»، بسوزد و در لحظاتِ آخر نظرمان را دربارهی آرزوی مرگ کردن برای او عوض کنیم نشان داد که وقتی پاش بیافتد، اتفاقاتِ دردناکی انتظار آنها را میکشد.
با این حال برای مدتی به نظر میرسید فصل چهارم «ساول» میخواهد معمای سرنوشتِ کیم را به کمدردترین شکل ممکن پاسخ بدهد. به نظر میرسید کیم قبل از تصادف، از ماشین پیاده میشود. جدایی جیمی و کیم شاید ضربهی بدی به جیمی میزد و او را بیش از پیش به سوی قرار گرفتن در مسیرِ ساول گودمنیاش هدایت میکرد، ولی حداقل خودِ کیم بدون اینکه آسیب وحشتناکی ببیند، از همراهی با جیمی جان سالم به در میبرد. با توجه به خط داستانی فصل چهارم، به نظر میرسید کیم از لحاظ موقعیت شغلی و شخصیتی آنقدر پیشرفت میکند که فاصلهی او با جیمی که در حال درجا زدن در دورانِ تعلیقش است به حدی زیاد میشود که آنها دیگر با هم جفت و جور نمیشوند. سرانجامی غمانگیز اما به دور از یک تراژدی بزرگ. این بهترین و کمآسیبترین سرانجامی بود که میشد برای داستانِ همراهی جیمی و کیم انتخاب کرد. بزرگترین غافلگیری اپیزود این هفته این است که با متحولِ کردن ۱۸۰ درجهای انگیزهی کیم، تمام تصوراتمان دربارهی احتمالِ به وقوع پیوستنِ کمخطرترین سرنوشتِ کیم را به دست خود این شخصیت از بین میرود و دوباره ما را در موقعیتی قرار میدهد که احتمالِ وقوع هر اتفاقِ هولناکی که میتوانید بهش فکر کنید یبرای کیم امکانپذیر است. اپیزود این هفته با تاکید روی درهای که مدام در بین جیمی و کیم در حال گشاد و گشادتر شدن است آغاز میشود. اپیزود در حالی آغاز میشود که برخلاف گذشته، فاصلهگیری جیمی و کیم بهطرز آشکاری پیداست. این اولینبار در طول فصل چهارم است که جیمی و کیم همچون غریبههایی به نظر میرسند که مجبور شدهاند با یکدیگر زندگی کنند. تا قبل از این اپیزود، یا به سرد شدن رابطهی آنها همچون امتناع جیمی از سر زدن به روانپزشک و تصمیم کیم برای پیوستن به شویکارت و کوگلی به جای صبر کردن برای «وکسلر/مکگیل» بهطور نامحسوس اشاره میشد یا همچون مونتاژِ افتتاحیهی اپیزود قبل، خبرِ جدایی عاطفی آنها از یکدیگر با نمایانِ شدن خط سیاهی بر وسط صفحه برای بینندگان تشریح میشد. ولی اپیزود قبل شامل صحنههایی بودند که فاصلهگیری آنها از یکدیگر را که خیلی وقت بود برای بینندگان آشکار شده بود بهطرز غیرقابلانکاری برای خود آنها هم روشن کرد. چیزی که آنها حضورش را احساس کرده بودند، اما از ترسِ تایید شدنِ حدس و گمانهایشان، از جستجو و مطمئن شدن از آن سر باز میزنند آشکار میشود. از لحظهای که کیم متوجه میشود جیمی در تمام این ماهها، کار اصلیاش که موبایلفروشی به خلافکاران در خیابان بوده است را از او مخفی نگه داشته است تا صحنهای که جیمی با قدم گرفتنِ طول و عرضِ اتاقِ کیم در شویکارت و کوگلی متوجه میشود که کیم خیلی وقت است که از دستش پریده است و او تا حالا از ترسِ اطلاع پیدا کردن از حقیقت، مشتش را باز نکرده بود تا داخلش را ببیند.
اپیزودِ این هفته در حالی شروع میشود که جیمی و کیم از جداشدگانی که ادای نزدیکبودن به یکدیگر را در میآورند، به کسانی که از واقعیتِ رابطهشان آگاه هستند تبدیل شدهاند
بنابراین اپیزودِ این هفته در حالی شروع میشود که آنها از جداشدگانی که ادای نزدیکبودن به یکدیگر را در میآورند، به کسانی که از واقعیتِ رابطهشان آگاه هستند تبدیل شدهاند. کیم، جیمی را برای سفر طولانیاش به لویزیانا به ترمینال میرساند و طوری رفتار میکند که انگار یکی از دوستانِ نه چندان صمیمی جیمی است که سر رساندنِ او به ترمینال در رودربایستی قرار گرفته است و هرچه زودتر میخواهد از شرش خلاص شود تا به کار خودش برسد. یا در سکانس دیگری کیم را میبینیم که ترجیح میدهد به جای صحبت دربارهی نقشهاش با جیمی، گوشهایش را در موسیقی بلند هدفونهایش دفن کرده و به تنهایی روی آن کار کند. حتی جیمی که یکی از نقاط ضعفش باور کردنِ دروغهایی که به خودش میگوید است دیگر متوجه شده است که رابطهی آنها با بحران مواجه شده است و این اتفاق تقصیر خودش است. قضیه آنقدر تابلو است که حتی خانم نوین هم متوجهی آن میشود و به جیمی پیشنهاد میدهد تا برای درست کردن اوضاع، کیم را به رستوران دعوت کند، یک دستهگل برایش بخرد و ازش معذرتخواهی کند. ولی جیمی حالا نه تنها از این بحران آگاه است، بلکه از عمقش هم آگاه است. او میداند که کار از دستهگل خریدن و معذرتخواهی گذشته است. در تمام این مدت کیم همچون کسی به نظر میرسد که میخواهد مشکل جیمی را از روی اجبار حل کند. هیچ نگرانی و اشتیاقی در چهرهی کیم دیده نمیشود. کیم میداند که نه تنها جیمی در تمام این مدت به او دروغ گفته است، بلکه حالا که گندش در آمده است، اوست که باید آن را جمع کند. تازه اگرچه کیم به این نتیجه رسید که نمیتواند هیول را از راه قانونی آزاد کند، ولی تصمیمِ جیمی برای انجام یکی از همان حرکاتِ ساول گودمنیاش به تنهایی، باعث شد که کیم دوباره مجبور شود برای محافظت از او، تمام پیشرفتها و دستاوردها و جایگاهش را به خطر بیاندازد و از قابلیتهای حیلهگرانهی خودش استفاده کند. پس کیم در آغاز این اپیزود حکم کسی را دارد که به زور اسلحه فقط مجبور به انجام کاری که دوستش ندارد نشده است، بلکه به خاطر محافظت از کسی که نگرانش است مجبور شده است تا تن به کلهشقی او بدهد و در آن شریک شود. اینکه نیروهای خارجی آدم را تحت فشار قرار بدهند تا مجبور شویم کاری را که دوست نداریم بکنیم یک چیز است، اما اینکه نزدیکترین فرد بهمان بدونِ توجه به خطراتی که تهدیدش میکند تصمیم میگیرد تا دست به کار احمقانهای بزند و ما مجبور میشویم تا برای محافظت از او، بهش بپیوندیم چیزی دیگر. بنابراین در تمامِ تعاملات جیمی و کیم در اوایلِ این اپیزود یکجور شمارش معکوس دیده میشود. دیگر کار از تلاش برای خنثی کردن بمب گذشته است. حتی فرصتی برای فرار کردن و فاصله گرفتنِ از شعاعِ انفجار هم وجود ندارد. فقط باید منتظر بنشینیم تا تایمر صفر شود. جیمی و ما میدانیم که اینجا دیگر آخرش است. کیم برای آخرینبار خرابکاری جیمی و هیول را درست و راستی میکند و بعد به عنوان یک آدم مسئولیتپذیر و قانونمدار به زندگیاش برمیگردد و برای همیشه از جیمی جدا میشود. این آخرین لطفی است که کیم قرار است در حقِ جیمی بکند. شاید سرانجامِ ناراحتکنندهای به نظر برسد، ولی کاش چنین اتفاقی میافتاد.
خبر خوب یا بد این است که «ساول»، سریال غافلگیرکنندهای است و تقریبا همیشه داستان همانطور که به نظر میرسد پیش نمیرود. خوشبختانه برای جیمی و متاسفانه برای کیم، اوضاع در نیمهی دوم این اپیزود زمین تا آسمان تغییر میکند. اپیزود این هفته به سه بخش تقسیم شده است. بخش اول به سقوط رابطهی جیمی و کیم به ناامیدانهترین ورطهای که تاکنون دیدهایم اختصاص دارد. بخش دوم به تلاش آنها برای اجرای نیرنگِ حرفهایشان برای نجات دادن هیول میپردازد و بخش سوم جایی است که آن خط باریکِ سیاه از بین آنها محو میشود و درهای که به تدریج بین آنها فاصله انداخته بود، در یک چشم به هم زدن بسته میشود. چیزی که در بین بخش اول و سوم اتفاق میافتد اهمیتِ فوقالعادهای در فراهم کردنِ شرایط این غافلگیری دارد. اپیزود این هفته یکی از اپیزودهای کلاسیکِ «ساول» یا در ابعادی بزرگتر، دنیای «برکینگ بد» است. یکی از بزرگترین جذابیتهای این دو سریال، تماشای آدمهایی است که حاضر هستند برای رسیدن به چیزی که میخواهند دست به کارهای افسارگسیختهای بزنند که روی کاغذ آنقدر عجیب به نظر میرسند که هرکسی جسارت عملی کردن آنها را ندارد. این دقیقا همان چیزی است که تماشای آدمهای این دنیا را فارغ از خوب یا بد بودنشان جذاب میکند: جسارت و دیوانگی و انگیزهشان در انجام دادن کارهایی که حتی فکر کردن به آنها هم موهای تن آدم را از ترسِ از شکست سیخ میکند. ولی فرق والتر وایتها و گاس فرینگها و مایکها و جیمی مکگیلها و کیم وکسلرها با ما این است که چالشبرانگیزبودن نقشههایشان جلوی آنها را نمیگیرد. به قول معروف، اگر ایدههای آنها قابل تصور کردن در ذهن هستند، پس قابلانجام شدن هم هستند. مهم نیست نقشههای آنها با اهدافی شرورانه انجام میشوند یا نه، مهم این است که تماشای پشتکار و شجاعت و استقامت و اصرار و خوشفکری و جزییاتنگری آنها آنقدر تحسینبرانگیز است که نمیتوانیم بهشان غبطه نخوریم. چه وقتی که والت تصمیم میگیرد تا با خریدنِ مقدار زیادی آهنربا و متصل کردن آنها به دیوارِهی یک کامیون، لپتاب گاس که در بایگانی پلیس بود را نابود کند. چه وقتی که مایک نقشهی پیچیدهای برای گیر انداختنِ کامیونِ جابهجاکنندهی مواد هکتور، از طریق جاسازی یک بسته مواد در یک جفت کفش، آویزان کردنشان از کابل برق و تیراندازی به آنها از راه دور میکشد. چه وقتی که اسکایلر دروغِ قماربازی والت را آنقدر پر و بال میدهد و بزرگش میکند که از یک فکر احمقانه، به یک سناریوی باورپذیر تبدیل میشود. چه وقتی که گاس تصمیم میگیرد با به خطر انداختنِ جان خودش، دار و دستهی دون الایدو را در خانهی خودش بکشد و چه وقتی که جیمی شبی را برای دستکاری مدارکِ میسا ورده در مغازهی کپی میگذراند.
نکتهی هوشمندانهی تمام این نقشههای افسارگسیخته، دقیقا همان افسارگسیختگیشان است. آنها آنقدر دیوانهوار هستند که عقل جن هم بهشان نمیرسد، چه برسد به آدمهای عادی. بنابراینِ قربانی این نقشهها در حالی ضربه خوردن از طریق آنها را به خاطر غیرقابلباور بودنشان کنار میگذارند که همزمان نابغههایی پیدا میشوند که دقیقا از همان جایی که فکر نمیکنند، به آنها ضربه میزنند. در دنیای «برکینگ بد» هیچ چیزی هیجانانگیزتر از تماشای آدمها در حالی که تمام وجودشان را وقف انجام کارشان میکنند نیست. تماشای آنها در حال دزدی از قطار در قرن بیست و یکم به سبک راهزنان وسترنهای کلاسیک یا وکیلی که ماموران پلیس را متقاعد میکند که موکلش فیلمهایی با محوریت نشستن روی کیک تولید میکند، از لحاظ مقدارِ هیجان دستکمی از تماشای لایی کشیدن آدمها با وینگسوت از بین صخرههای کوهستان یا دوچرخهسواری شخصی از بالای یک سراشیبی مرگبار با سرعت ندارد. البته که تصمیم والت برای کشتنِ یازده نفر از آدمهای مایک در زندان در عرض دو دقیقه از لحاظ اینکه به معنی سقوط بیشتر والت است ترسناک است، اما تماشای ایستادنِ والت پشت پنجرهی خانهاش و نگاه کردن به ساعت مچیاش و قتلهایی که بهطور همزمان در چندینِ زندان مختلف رخ میدهند به همان اندازه جذاب است. این «جذابیت» و «هیجان» خیلی مهم است. والت اگرچه به اسم پول درآوردن شیشه تولید میکند، ولی ویژگی اغواگرِ اصلی این کار، قدرت و هیجانی که به همراه میآورد است. آدم در این کار همچون نیروی وحشی و بیمحدودیتی است که به مصاف با دیگر نیروها میرود و آدرنالینِ حاصل از همان مبارزه، شکست دادن و تا مرز شکست خوردن رفتن را احساس میکند. اپیزود این هفتهی «ساول» شامل یکی از نقشههای فریبکارانهی هوشمندانه و پیچیدهای میشود که جزو بهترین فریبهای دنیای «برکینگ بد» قرار میگیرد. معلوم میشود کیم با آن همه خودکار و مداد و ماژیک و کاغذ و پاکت چه حیلهای در سر داشته است. نقشهی کیم این است: جیمی را به لویزیانا بفرستد تا او با فرستادنِ نامههایی به اسم طرفداران و دوستان و آشنایانِ هیول از آنجا به دادستانی آلبکرکی، طوری وانمود کنند که هیول چندان بیکس و تنها نیست، بلکه به دادگاه کشیدنِ پروندهی او مساوی است با سرازیر شدنِ طرفدارانِ عصبانیاش به آلبکرکی و درست کردنِ قشقرق. این نقشه اول از همه حاصلِ فکر بکرِ کیم است. او میداند که حضورش قاضی مانسینگر را اذیت میکند؛ او کسی بود که با اشاره به داستانِ فیلم «حکم»، به کیم هشدار داد که نباید دور و ورِ دادگاهش بچرخد. داستانِ هیول هم خیلی شبیه به یکی از همان پروندههای سینمایی به نظر میرسد؛ مردی که بیکس و تنها به نظر میرسید ناگهان قهرمانِ شهرِ دورافتادهای از آب در میآید که با حمایتِ گستردهی همشهریهایش در دادگاه روبهرو میشود. قاضی مانسینگر دو-سه اپیزود قبل در گفتگویش با کیم نشان داده بود که علاقهای به این داستانهای دادگاهی سینمایی ندارد. بنابراین این فکرِ کیم است که از نکتهای که دربارهی قاضی مانسینگر میداند استفاده میکند تا وکیل دادگستری که راضی به کوتاه آمدن از تصمیمش برای زندانی کردنِ هیول نمیشود را تحت فشار قرار بدهد.
ولی چیزی که کیم را رسما در جریان این اپیزود به عنوان یک دغلباز حرفهای فارقالتحصیل میکند نه نقشهاش، بلکه روحیهاش است. حقیقت این است که اگرچه فکر کردن به نقشهای زیرکانه از اهمیت زیادی برخوردار است، اما از آن مهمتر آمادگی کامل برای شیرجه زدن به درونِ پروسهی عملی کردن آن نقشه است. با نگاهی به تمامِ فریبکاریهایی که در طول دنیای «برکینگ بد» دیدهایم، همیشه چیزی که حرف اول را میزند روحیهی دغلباز است. اینکه به سرقت از قطار فکر کنیم یک چیز است، اما اینکه واقعا تصمیم بگیریم تا تمام کارهای لازم برای عملی کردن آن را انجام بدهیم و آنقدر به عملی شدن آن باور داشته باشیم که تکتک مراحلش را برنامهریزی کنیم چیزی دیگر. کیم در جریان این اپیزود روحیهی یک دغلباز واقعی را دارد. از کشاندنِ کارمندانش به دفترِ وکیل دادگستری برای اینکه نشان بدهد آنقدر در جلویگری از زندانی شدن هیول مصصم است که نمیگذارد پروندهای دربارهی ضربه خوردن یک نفر با کیسه ساندویچ، از جدیتش کم کند تا تصمیمش برای ریسک کردن تمام داراییها و پیشرفتهایش برای جعل کردن این همه نامه برای گول زدن دادگاه. اما چیزی که این نقشه را به نقشهی فوقالعادهای تبدیل میکند به خاطر این است که کیم تنها نیست، بلکه با یک همکاری دو نفره طرفیم. دوتا از بهترین دغلکارانِ آلبکرکی وقتی مغزهایشان را روی هم میگذارند نتیجه حسابی دیدنی میشود. با اینکه کیم حکم طراح و مجری اصلی این نقشه را برعهده دارد، ولی نقشِ جیمی هم به عنوان کسی که آن را پرورش میدهد و حفرههایش را پُر میکند هم مهم است. اگر کیم نویسندهی این برنامه است، جیمی آن را کارگردانی میکند. یک فیلمنامهی زیرکانه بهعلاوهی یک کارگردانی دقیق که کمبودهایش را برطرف میکند به یک پروژهی تمامعیار منتهی میشود. جیمی نه تنها از مسافرانِ اتوبوسِ لویزیانا برای نوشتن نامهها به منظورِ دادنِ حالتی واقعگرایانه و متفاوت به آنها استفاده میکند، بلکه تعداد زیادی از موبایلهایش را هم به پشتیبانی از نقشهشان اختصاص میدهد. و برای هرکدام از صاحبان خیالی تلفنها، اسم و شخصیتی منحصربهفرد در نظر میگیرد و البته یک پیشزمینهی داستانی کامل هم با محوریتِ شهرتِ قهرمانانهی هیول در لویزیانا مینویسد. اگر کیم طرح کلی داستان را نوشته باشد، جیمی آن را با جزییات پُر میکند. یکی از بامزهترین خلاقیتهای جیمی، در نظر گرفتنِ وبسایتی برای کلیسای خیالی داستانشان است که شاملِ اسلایدشویی از عکسهای هیول و قابلیت کمک مالی برای خرج کردن در راه دفاع از او در دادگاه میشود. هر دفعه تصویری از این وبسایت نشان داده میشود نیشم تا بناگوش باز میشد. یکی از باحالترین لحظاتِ این اپیزود جایی است که جیمی با لهجهی غلیظی لویزیانایی در نقش کشیشِ کلیسا در جریانِ روایت داستان رشادتهای هیول، به یکی از دانشجوهای سینما اشاره میکند تا مجموع کمکهای مالی سایت را افزایش بدهد. اِریکسون که همان لحظه تحتتاثیر حرفهای جیمی به صفحهی کامپیوترش خیره شده است، ناگهان با صدای دینگِ بالا رفتنِ اعداد نمایشدهندهی کمکهای مالی روبهرو میشود و همان لحظه میتوانِ ذهنش را خواند که در حال تصور کردنِ رفقای هیول است که اتوبوس اتوبوس جلوی در دادگاه پیاده میشوند.
چیزی که کیم را رسما در جریان این اپیزود به عنوان یک دغلباز حرفهای فارقالتحصیل میکند نه نقشهاش، بلکه روحیهاش است
در نهایت وقتی جیمی و کیم موفق میشوند تا اِریکسون را بدون اینکه خودش متوجه شود چه کلاهی سرش رفته است مجبور به قبول کردن درخواستشان کنند، با یکی از آن لحظاتی طرفیم که نمیتوان از شدت هیجان دست از خندیدن برداشت. هیچ شکی دربارهی موفقیتشان وجود نداشت. آنها فکر همهجا را کرده بودند، به درون شکم هیولا قدم گذاشته بودند و قبل از اینکه هیولا متوجه شود، با گنج بیرون آمده بودند. اگر ما که بینندگانشان هستیم اینقدر هیجانزده شدهایم، تصور کن خودشان که زندگیشان به اجرای بینقصش بستگی داشت، چه حسی دارند. خب، همین اتفاق هم میافتد. کیم اگرچه با اکراه و عصبانیت و اجبار این کار را شروع کرد، اما بعد از انجام آن احساس سرزندگی میکند. او در جریانِ اجرای این نقشه برای فریب دادن اِریکسون، شکستن غرور و درهمشکستن رفتارِ از خود راضیاش و مجبور کردن او به عوض کردن نظرش، چنان هیجانی را تجربه میکند که کار معمولیاش برای میسا ورده در مقایسه با آن، کسالتبارتر از همیشه احساس میشود. یکی از صحنههای کلیدی این اپیزود جلسهی کیم با کوین و پیج است. کوین پیشنهاد میکند که میخواهد طرحِ یکی از شعبههایشان که به تازگی مجوزش را گرفتهاند عوض کنند. کوین میخواهد ببیند آیا کیم میتواند بدون عقب افتادن برنامههایشان، طرح ساختمان را عوض کرده و از دوباره مجوز بگیرند یا نه. پاسخِ کیم این است که نمیتواند. اما حقیقت این است که کیم میتواند، ولی دوست ندارد. مسئله این است که کیم به نقطهای رسیده است که اهمیتِ خاصی به میسا ورده نمیدهد. او کارهای میسا ورده را فقط به خاطر تعهدی که بهشان دارد انجام میدهد. کیم خیلی وقت است که با بحرانِ بیانگیزگی و بیمعنایی مواجه شده است. کیم برای مبارزه با آن، دو کار انجام میدهد. اول، پروندهی میسا ورده را به شویکارت و کوگلی میبرد تا دیگران روی آن کار کنند و دوم اینکه خودش رو به وکالتهای رایگان میآورد. ولی در این مدت وضعیتِ بیانگیزگی کیم بهتر نشده است. او نه تنها روز به روز دارد علاقهاش را به میسا ورده از دست میدهد، بلکه وکالتهای رایگانش هم به تدریج خستهکننده شدهاند. یادمان نرود که کیم با هدف به دست آوردنِ یکی از آن پروندههای سینمایی به دادگاه سر میزد، ولی چیزی که گیرش آمد تبدیل شدن به یک وکیلِ تسخیری بود که اگرچه برای مدتی برای کمک کردن به دیگران به او انگیزه میداد، ولی در طولانیمدت نتوانستِ عطشش برای پیدا کردنِ کاری هیجانانگیز که با اشتیاق آن را انجام بدهد برطرف کند. پس، با اینکه کوین به درستی فکر میکند که کیم میتواند از پس انجام این کار بر بیاید، ولی کیم وانمود میکند که این کار از دستش برنمیآید. آن هم فقط به خاطر اینکه اشتیاقی برای انجامش ندارد. بلکه فقط میخواهد هرچه زودتر از شرشِ میسا ورده خلاص شود. در عوض چیزی که دارد او را به خودش وسوسه میکند، مزهی شیرین نوشیدنیای است که هنوز درب آن را در کشوی میزش نگه میدارد؛ شیای که یادآورِ روزهایش به عنوان جیزل است.
کیم انجام عملیاتِ نجات هیول را با اکراه شروع میکند، ولی در جریان آن، همان انگیزهای را که خیلی وقت بود از زندگی شغلیاش رخت بسته بود پیدا میکند. هیجان همچون مواد مخدر به درون رگهایش شلیک میشود و سرحالش میآورد. صحنهی دوتایی جیمی و کیم در راهپلهی خلوتِ دادگاه بعد از عقبنشینی اِریکسون که کیم قبل از هُل دادن جیمی به سمت دیوار، کیفش را به زمین میاندازد، کلِ حسِ کیم از انجام این کار را در خود خلاصه کرده است. کیم طوری توسط این کار اغوا شده است که از خود بیخود شده است. وقتی جیمی مشغولِ پیدا کردن دفترِ آیندهاش است، سروکلهی کیم بیخبر پیدا میشود و در حالی که به یاد دورانی که در پارکینگ اچ.اچ.ام سیگار دود میکردند، به سیگارش پُک میزند، آن را با جیمی تقسیم میکند و در جواب به جیمی که دارد به او قول میدهد که دیگر او را در چنین موقعیت بدی قرار نخواهد داد میگوید: «بیا دوباره انجامش بدیم». این جمله اگرچه یک دوربرگردانِ کامل نسبت به تمام چیزهایی که فصل چهارم در حال حرکت به سمت آن بود است، ولی در عین غافلگیرکنندهبودن، آنقدر در شخصیتپردازی کیم ریشه دارد که کاملا قابلدرک است. این جمله در تضاد با زنی قرار میگیرد که اگرچه به کمی خوشگذرانی و شیطنت نه نمیگفت، ولی در نهایت آنقدر معقول و مراقب بود که زیادهروی نکند. اگرچه از راندن به سوی خط قرمز لذت میبرد، ولی به محض اینکه آن را از دور میدید، ریسک نمیکرد و برمیگشت. این جمله در تضاد با زنی قرار میگیرد که با اینکه از کلاه گذاشتنِ سرِ آن سرمایهدارِ پُرحرف در کافه برای حساب کردن نوشیدنیهای گرانقیمتشان لذت میبرد، ولی جیمی را به خاطر جعلِ مدرک برای نجات دادن صاحبکارِ احمقِ مایک که به کالکشنِ کارتهای بیسبالش مینازید دعوا کرد. این «تضاد» اما بیشتر از این توی ذوق بزند، دقیقا همان مقصدی است که در تمام این مدت در حال حرکت به سمت آن بودیم، اما حواسمان بهش نبود. کیم شاید برای مدتی از جیمی فاصله گرفت و همین باعث شد تا اینطور به نظر برسد که طبیعت آنها در برابر با یکدیگر قرار میگیرد و آنها محکوم به جدایی هستند. ولی حقیقت این است که این اپیزود فاش میکند که شاید خصوصیتِ تعریفکنندهی شخصیتهای جیمی و کیم در مقابل هم قرار بگیرند، اما این خصوصیات به اشکال مختلفی مکملِ یکدیگر هستند. با توجه به فلشبکِ افتتاحیهی اپیزود ششم، جیمی همیشه دوست داشته تا کیم به همان شکل تحسینآمیزی که به چاک نگاه میکند به او نگاه کند؛ او همیشه خواسته تا در کنار کیم کار کند. و همزمان آن سکانس نشان داد که کیم آدمی مثل چاک را ستایش میکند و میخواهد به کسی مثل او تبدیل شود. با توجه به اطلاعات محدودمان در زمانِ پخش اپیزود ششم، در نقد آن اپیزود نوشتم که نگاه تحسینآمیزِ کیم به چاک، نشانهای از این است که الگوی کیم، کسی مثل چاک است و چاک هم در تضادِ مطلق با جیمی قرار میگیرد. اما حالا اگر با توجه به اتفاقات این اپیزود، آن فلشبک را دوباره بررسی کنیم، برداشتِ درستتری که میتوان از نگاه تحسینآمیزِ کیم به چاک کرد فرق میکند: نگاه کیم به چاک بیش از اینکه به معنی ستایشِ شخص چاک باشد، به معنی ستایشِ کاری که چاک در آن زمان انجام داده بود است. به عبارت بهتر، کیم بیش از اینکه در حال ستایش کردن چاک باشد، در حال ستایش کردنِ تمام مردانی است که کارهای غیرممکن و هیجانانگیزی انجام میدهند. نگاه کیم به چاک بیش از اینکه به این معنی باشد که کیم از افرادی مثل چاک خوشش میآید، به این معنی است که کیم از تمام افرادی که مثل چاک برای حل کردن مشکلاتشان، به راهحلهای غیرمنتظره و زیرکانه فکر میکنند خوشش میآید.
آن زمان نگاه کیم به چاک را اینطور برداشت کردیم که جیمی شانسی برای جلب نظرِ کیم ندارد، ولی با توجه به اتفاقات این اپیزود، برعکس. درخواستِ کمک جیمی از کیم برای نجات دادن هیول بهطور ناخواسته به کیم کمک میکند تا کار غیرممکنی را ممکن کند و رقیبش را زمین بزند. حقیقت این است که جیمی و کیم یک خصوصیتِ مشترک دارند و آن هم تمایلشان برای به چالش کشیدن خودشان است. روحِ جیمی و کیم همچون سیاهچالهای است که از چالش تغذیه میکند. آنها به محض اینکه زیر پایشان سفت میشود حوصلهشان سر میرود و دستیدستی دنبالِ فرصتی برای آویزان شدن از لبهی درهی میگردند. یکی مثل جیمی با اینکه میتواند در مغازهی موبایلفروشیاش پایش را روی پایش بیاندازد و حقوقش را بگیرد، ولی بیکاری آنقدر برایش آزاردهنده است که ذهنش بهطرز سراسیمهای به دنبال راهحلی برای تغییر وضعیتش میگردد. یکی مثل کیم هم اگرچه میتواند سرش را پایین بیاندازد و کارهای میسا ورده را انجام بدهد و پول قلنبهای به جیب بزند، ولی کاری که مثل دویدن روی تردمیل باشد حوصلهاش را سر میبرد. او دوست دارد مدام در گیر و دارِ صخرهنوردی باشد. هر دو همچون هنرمندانی هستند که دوست دارند وقتشان را از صبح تا شب در استودیوهایشان بگذارند و خلاقیتشان را با ترکیب رنگها و پاشیدن آنها به روی بوم سفید خالی کنند. نگاه ستایشآمیزِ کیم به چاک به خاطر این بود که چاک نقشهی خلاقانهای را برای برنده شدن آن پروندهی غیرممکن کشیده بود. عطشِ کیم فقط در صورتی برطرف میشود که همواره در حال انجام دادن یکی از همین پروندههای سینمایی باشد. خب، جیمی ناخواسته به او اجازه میدهد تا بعد از مدتها طعمِ درگیر شدن در یکی از این پروندههای سینمایی را بچشد و فرصتی برای فورانِ کردن خلاقیتِ فشرده شدهاش و احساس کردن کمی خطر و هیجان داشته باشد. پس تعجبی ندارد که کیم همان نگاه ستایشآمیز را به جیمی بیاندازد و از او به خاطرِ بیرون کشیدنش از باتلاقِ خستهکنندهای که در آن گرفتار شده بود متشکر باشد. بازگشت کیم و جیمی به کنار هم و حرارت گرفتنِ ناگهانی رابطهشان اما به معنی از بین رفتنِ همیشگی آن خط باریکِ سیاه نیست. مسئله این است که انگیزهی کیم برای این کارها بیش از اینکه به خاطر دوست داشتنِ جیمی و وفاداری به او و علاقه برای تبدیل شدن به کسی مثل او باشد، به خاطر عطشِ شخصی خودش به دغلبازی است. البته که کیم به جیمی اهمیت میدهد. اما او بیش از اینکه خود جیمی را دوست داشته باشد، به جیمی برای فراهم کردنِ فرصتِ این دغلبازیها نیاز دارد.
از سرگیری رابطهی آنها در این اپیزود بیش از اینکه به خاطر بهبودی زخمهایی که آنها را از هم جدا کرده بود باشد، به خاطر علاقهی کیم به چیزی که جیمی در اختیارش میگذارد است. به عبارت دیگر رابطهی جیمی و کیم در حال حاضر همچون رابطهی یک موادفروش و معتاد است. معتاد به خودِ موادفروش علاقهای ندارد، بلکه به خاطر به دست آوردن مواد دنبالش میرود. جیمی موادفروشی است که کیم مشتری جنسی که میفروشد است. در طول این فصل دیدیم که کیم نزدیک بود مهمترین رابطهی شغلیاش را به خاطر انجام وکالتهای رایگان از دست بدهد. اتفاق بدی که در بدترین حالت باعث میشود که او با از دست دادن میسا ورده، پول خوبی را که از آن به دست میآورد هم از دست بدهد. اما علاقهی دوبارهی کیم به دغلبازی و شیادی فرق میکند. اینجا اگر خرابکاری کند، فقط پروندهاش را از دست نمیدهد، بلکه امکان دارد اعتبارش برای همیشه به شکلی خراب شود که مجبور به فراموش کردن این شغل شود. نکتهی جالب ماجرا این است که اگرچه ما تاکنون تصور میکردیم که جیمی با درگیر کردن خودش با خلافکاران، کیم را به کشتن میدهد و به این ترتیب کیم به قربانی بیگناه ساول گودمن تبدیل میشود، ولی این اپیزود نشان داد هر اتفاقِ بدی که ممکن است برای کیم بیافتد، به همان اندازه که به خاطر ارتباطش با جیمی است، به همان اندازه هم به خاطر انتخاب خودش است. ما آنقدر درگیر این بودیم تا حدس بزنیم جیمی چگونه زندگی کیم را نابود میکند که یادمان رفت این احتمال را هم در نظر بگیریم که خودش هم میتواند زندگیاش را نابود کند. از این نظر شرایط جیمی و کیم خیلی شبیه به شرایط والت و اسکایلر بعد از اینکه اسکایلر از شغل مخفیانهی شوهرش اطلاع پیدا میکند است. آنجا اسکایلر بعد از کمی مقاومت، تصمیم میگیرد تا به بخشی از عملیاتِ شوهرش تبدیل شود و پولهایش را برایش پولشویی کند و دروغهایش را برایش بگوید تا اینکه اوضاع به حدی خراب میشود که آرزو میکرد کاش شوهرش را زودتر از اینها لو میداد. ولی در نهایت اتفاقی که برای اسکایلر افتاد ترکیبی از تحت فشار قرار گرفتن توسط نیروهای خارجی و انتخابهای شخصی خودش بود. اینجا هم به همان اندازه که قرار داشتنِ کیم در مدارِ جیمی، او را بیاختیار به درون سیاهچاله میکشاند، به همان اندازه هم خودش در انتخاب این مسیر نقش دارد. فقط سوال این است که آیا سرنوشت او هم شبیه اسکایلر خواهد بود؟ لذت بردنِ کیم از خلافکاری اما به همان اندازه که به خاطر بیانگیزگیاش در کار اصلیاش است، به همان اندازه هم ناشی از ایستادگیاش در مقابل بیعدالتی است. کیم در ابتدا سعی میکند تا با اِریکسون به توافق برسد. ولی او در لابهلای صحبتهای اِریکسون متوجه میشود که او عمدا میخواهد برخلافِ پروندههای مشابهی قبلیاش به هیول سخت بگیرد. این انگیزهی ایستادگی در مقابل بیعدالتی خیلی شبیه به والت است. والت با اینکه بعدا فاش میکند که هایزنبرگ شدن را نه برای پول و نه برای عدالت، بلکه برای حس قدرتی که بهش میداده انتخاب کرده. ولی چیزی که او را به این سمت هُل میدهد، بیعدالتی توجیهپذیر یا توجیهناپذیری که از سوی دنیا احساس میکند است. شغل والت در حد نبوغش نبود، بیماری مرگبارش و تمام بدبیاریهایش باعث شد تا برای گرفتن حق خودش از دنیا برخیزد. کیم هم با خلافکاری میخواهد با یک تیر دو نشان بزند. هم بیانگیزگی خودش را برطرف کند و هم از راههای خارج از قانون، پروندههایی را که از حق داشتنشان مطمئن است به عدالت برساند.
جدا از رابطهی جیمی و کیم که در این اپیزود وارد مرحلهی جدیدی میشود، یکی دیگر از تغییراتِ این اپیزود معرفی اِدورادو معروف به لالو است که با توجه به قولی که سازندگان قبل از آغاز فصل چهارم داده بودند، از اپیزود اول منتظرش بودیم. فعلا وقت زیادی را با لالو نمیگذرانیم، ولی او از همین اولین سکانسش، خودش را به عنوانِ دشمنِ تهدیدآمیزی معرفی میکند. بعد از مرگ چاک، سریال آنتاگونیست دیگری را جایگزین او نکرده بود. چرا که آنتاگونیستِ اصلی این فصل مربوط به درگیریهای درونی کاراکترها بعد از اتفاقات بزرگ فینال فصل سوم بود. اما حالا که همه یکجورهایی با درگیریهای درونیشان کنار آمدهاند یا فکر میکنند که به ثبات رسیدهاند، بهترین زمانِ معرفی آنتاگونیستِ جدید سریال است. با اینکه لالو به ناچو میگوید که «فکر کن اصلا من نیستم»، ولی همگی خوب میدانند و میدانیم که اینطور نخواهد بود. لالو یک سالامانکا است و ما تاکنون آنقدر با تیر و طایفهی سالامانکا آشنا شدهایم که بدانیم آنها از دم کرمخورده و مشکلساز هستند. مخصوصا با توجه به اینکه ما از زمانِ «برکینگ بد» میدانیم که لالو و ناچو و جیمی با هم ارتباط دارند. جهت اطلاع کسانی که خیلی وقت است «برکینگ بد» را بازبینی نکردهاند، یکی از اولین صحنههای ساول گودمن در سریال اصلی مربوط به جایی میشود که والت و جسی، او را گروگان میگیرند و شبانه وسط صحرا میبرند. ساول که ترسیده است به گروگانگیرهایش میگوید که هر چیزی که به خاطرش عصبانی هستند تقصیر ایگناسیو (اسم واقعی ناچو) است و با وحشت میپرسد که آیا لالو آنها را فرستاده است. با توجه به دو خط دیالوگی که در «برکینگ بد» شنیدیم، احتمالا باید انتظار درگیری ناچو و لالو را داشته باشیم و از دلیلِ وحشتزدگی ساول از لالو اطلاع پیدا خواهیم کرد. این اپیزود اما فاش میکند که چند ماهی که به جلو فلشفوروارد زدهایم چگونه برای ناچو گذشته است. حسابی بعد از چند اپیزود غیبت، دلم برای مایکل ماندو تنگ شده بود. او به عنوانِ جسی پینکمنِ این سریال، در به نمایش گذاشتنِ آشفتگی ناچو و انزوای سخت و عدم راحتیاش با کاری که میکند فوقالعاده است. ناچو شاید حالا روی صندلی هکتور مینشیند و گوشوارههای زیردستانِ بدهکارش را میکشد، اما ناچو در تنهایی هیچ نشانهای از دل و جراتی را که از یک عضو کارتل انتظار داریم از خود بروز نمیدهد. او هم درست مثل جسی پینکمن، با پولهایش برای خودش یک پارتی تجملاتی درست کرده است، ولی هرچه تلاش میکند تا حواسش را پرت کرد، زندگی توخالیاش نمایانتر میشود. او به کارتهای شناسایی قلابی که برای خودش و پدرش ترتیب داده است خیره میشود و آرزوی فرار کردن دارد، ولی پیدا شدن سروکلهی لالو مانع دیگری است که جلوی او از خلاص شدن از این زندگی را خواهد گرفت. شاید دومین غافلگیری این اپیزود بعد از ابزار علاقهی کیم به دغلبازی، در خط داستانی ابرآزمایشگاه است. مایک یک برنامهی استراحتی برای تیم ساخت و ساز در نظر گرفته است. اگرچه کای همانطور که انتظار میرفت دردسر درست میکند، اما مشکلسازِ اصلی برخلاف چیزی که فکر میکردیم ورنر از آب در میآید. دردسری که کای درست میکند یکی از همان دردسرهای کلیشهای است که اینجور کلابها به آنها عادت کردهاند و لزوما به عنوان چیزی غیرعادی در دید قرار نمیگیرد، ولی کاری که ورنر میکند نه. ورنر که به خاطر حبسِ چند ماههشان تشنهی روابط انسانی شده است، از فرصتی که گیر میآورد برای صحبت کردن و درد و دل کردن با غریبههای حاضر در کافه استفاده میکند و در این لحظات فقط کافی است به چهرهی اخمو و کلافهی مایک نگاه کنید تا متوجه شوید وراجیهای ورنر چقدر عصبانیاش کردهاند. از طرف دیگر تا آنجایی که یادم میآید، ورنر تنها کسی در حین انجام کارش است که با مایک یکجور رابطهی نزدیک برقرار کرده است و با هم دربارهی موضوعات شخصی مثل شغل پدرهایشان صحبت میکنند. ما میدانیم که مایک هنوز به آدمکشِ خونسردی که در «برکینگ بد» میشناختیم تبدیل نشده است. بنابراین سوال این است که آیا اجبار او در کشتنِ ورنر و دار و دستهاش همان چیزی است که او را یک قدم دیگر به شخصیتِ آیندهاش نزدیکتر میکند یا نویسندگان برنامهی دیگری برای ماجرای ابرآزمایشگاه دارند. راستی، کارگردان اپیزود بعد وینس گیلیگان خودمان است.
نظرات