نقد سریال Game of Thrones؛ قسمت پنجم، فصل هشتم
میدانم قرار است حالتان را بهم بزنم، ولی هرچه با خودم کلنجار رفتم هیچ تمثیلِ بهتری برای توصیفِ حسم دربارهی اپیزود پنجمِ فصل هشتم «گندگاری بنیاف و وایس» نتوانستم پیدا کنم و اگر قوانینِ سایت دست و بالم را نبسته بود، از شدتِ منزجرکنندگی تمثیلم نمیکاستم: در طول این اپیزود انگار در حال تماشا کردنِ استفراغی در کاسهای از جنس طلا بودم. و من بلافاصله بعد از اینکه این جمله را به زبان آوردم، نگرانم که نکند مقایسه کردن «گندکاری بنیاف و وایس» با استفراغ باعث شود که استفراغ از مقایسه شدن با این سریال ناراحت شود. «آنسوی دیوار» و «شب طولانی» و «بازماندگان استارک» را فراموش کنید. «ناقوسها» بهعنوان سرانجامِ تمام تصمیماتِ مهلکی که سازندگان که چه عرض کنم، تخریبکنندگان این سریال تا این لحظه گرفتهاند، با چنان فاصلهای دست آنها را در ارائهی ۱۲۰ دقیقه فضاحت کامل میبندد که فکر میکنم تاریخدانان باید یکشنبهی این هفته را بهعنوان «روزی که تلویزیون گریست» نامگذاری کنند. اگر «آنسوی دیوار»، «شب طولانی» و «بازماندگان استارک» را جویبارهایی از فاضلاب در نظر بگیریم، «ناقوسها» همان دریاچهای است که حکم مقصدی را دارد که تمام آن جویبارهای فاضلاب به درون آن میریزند. «ناقوسها» آنقدر بد است که آدم عقش میگیرد؛ آنقدر بد است که همچون تماشای عشقبازی با یک جنازهی گندیدهی تازه از خاک بیرون کشیده شده میماند. «ناقوسها» آنقدر بد است که احساس میکنم باید آن را بعد از تماشای مرگ پدرم، در ردهی دوم ضایعهآورترینِ وقایعِ زندگیام قرار بدهم. «ناقوسها» آنقدر بد است که فکر میکنم بزرگترین توئیستِ تاریخ تلویزیون را کامل میکند: «بازی تاج و تخت» (Game of Thrones) موفق میشود تا به نقطهی شرمآورتری در مقایسه با «مردگان متحرک» سقوط کند. «ناقوسها» آنقدر بد است که امثالِ «آنسوی دیوار»ها و «شب طولانی»ها و «بازماندگان «استارک»ها در مقایسه با آن باید بهعنوان بزرگترین دستاوردهای هنری بشریت درکنارِ تابلوی آفرینش آدمِ میکل آنجلو، شب پُرستارهی وینسنت ونگوگ، سمفونی پنجم بتهوون و «۲۰۰۱: یک ادیسهی فضایی» استنلی کوبریک قرار بگیرند. «ناقوسها» در بین تمام اپیزودهای تمام سریالهایی که در زندگیام دیدهام، حتی لیاقتِ ردهی آخر را هم ندارد.
تنها چیزی که میتواند در حال حاضر اعصابم را آرام کند این است که همین فردا اعلام شود که کوئنتین تارانتینو و چاد استاهلسکی قصد دارند یک کراساور بین «بیل را بکش» و «جان ویک» درست کنند که در آن عروسِ تارانتینو و جان ویک برای انتقامجویی از بنیاف و وایس با هم همراه میشوند. «گندکاری بنیاف و وایس» با این اپیزود، خط قرمزی که حتی من هم باور داشتم که دستنخورده باقی خواهد ماند را پشت سر میگذارد. عدهای از دور و وریهایم که «بازی تاج و تخت» را ندیده بودند یا نیمهکاره دیده بودند، وقتی صدای اعتراضم دربارهی فصل هفت و هشت را میشنیدند، ازم میپرسیدند که آیا با این وضعیت، ارزشش را دارد که سریال را ادامه بدهند. آخرینبار این سوال بلافاصله چند ساعت بعد از اپیزودِ «بازماندههای استارک» ازم پرسیده شد. و هنوز آنقدر نوک سوزنی احترام به این سریال باقی مانده بود که بدون لحظهای تردید جواب میدادم که «حتما». «بازی تاج و تخت» به خاطر چهار فصل اولش هم که شده آنقدر آبرو جمع کرده بود که بتوان تماشای آن را پیشنهاد کرد. «بازی تاج و تخت» به همان اندازه که یکی از جریانسازترین سریالهای تلویزیون بود، یکی از بدترین سریالهای تلویزیون هم بود و نیروی مثبت و منفی چهار فصل اول و چهار فصل دوم آنقدر یکسان بودند که یکدیگر را خنثی میکردند. اما «گندکاری بنیاف و وایس» با اپیزود این هفته، آنقدر نیروهای منفی تولید میکند که مثبتهای سریال در یک چشم به زدن در برابرشان متلاشی میشوند. «گندکاری بنیاف و وایس» تا اپیزود هفتهی پیش در بین شخصیتهای اصلی، آسیبهای جبرانناپذیری به خط داستانی شاه شب، جان، برن، آریا و سانسا زده بود، اما این هفته، تمام خطهای داستانی ریز و درشتِ سریال همراهبا شهروندانِ قدمگاه پادشاه، در شعلههای ذوبکنندهی دروگون، نابود میشوند. یادم میآید یکی از عادتهای ما طرفدارانِ «گندکاری بنیاف و وایس» این بود که به شوخی به یکدیگر میگفتیم، خدا کند که اگر قرار است بمیریم، قبل از دیدنِ آخرِ این سریال نمیمیرم. بعد از دیدنِ عمل شنیعی به اسم «ناقوسها» خودم را سرزنش میکردم که این دیگر چه جور آرزویی بود. درستِ مثل پیشگوییهای دنیای مارتین که کج و کوله به واقعیت تبدیل میشوند، این یکی هم بهگونهای که اصلا انتظارش را نداشتیم به واقعیت تبدیل شد. به آرزویمان رسیدیم. آخرِ این سریال را دیدیم. اما درحالیکه «بازی تاج و تخت» به «گندکاری بنیاف و وایس» تبدیل شده بود.
هیچکداممان در زمانیکه مشغولِ آرزو کردن بودیم، به عقلمان نرسید بگوییم فقط در صورتی برای دیدنِ آخر «بازی تاج و تخت» زنده بمانیم که آن هم زنده باشد. زنده ماندنِ ما فقط در صورتی اهمیت داشت که «بازی تاج و تخت» هم پابهپای ما نفس بکشد. وگرنه کدام انسانی را میتوانید پیدا کنید که آرزو کند آنقدر زنده بماند که به قتل رسیدن و تکه و پارهشدنِ یکی از عزیزترین افرادِ زندگیاش به دستِ دستهای از کفتارها را ببیند. آنقدر زنده بماند تا قطعشدن جیغ زدنهایش بعد از بسته شدن آروارهی کفتارها به دور گلویش را بشنود. چه کسی دوست دارد آنقدر زنده بماند تا صدای پارهشدن گوشتِ صورتِ عزیزش لای دندانهای کفتارها را بشنود. چه کسی دوست دارد کماکان آنقدر زنده بماند که گندیدنِ استخوانهای باقیماندهی عزیزش در آفتاب و مگس جمع شدن به دورش را ببیند. عمقِ خرابکاریهای «ناقوسها» به همان اندازه که قابلانتظار بود، به همان اندازه هم غافلگیرکننده است. بعد از اینکه «شب طولانی» را به مرگِ سریال تشبیه کردم و بعد از اینکه «بازماندههای استارک» را به ماشینِ بدون ترمزی تشبیه کردم که بعد از سقوط کردن از لبهی دره، روی صخرهها کلهمعلق میشود، طبیعتا «ناقوسها» باید همان اپیزودی میبود که باید له و لورده شدنِ سرنشینانِ آن ماشین ترمز بُریده و آرام گرفتنِ لاشهاش در ته دره پیش از منفجر شدنش میبود. اما نمیدانستم که فاصلهی فاحشی بین نوشتنِ دربارهی این اتفاق و واقعا دیدنِ آن با تمام جزییاتِ هولناکش وجود دارد. «ناقوسها» امکان نداشت از دستِ مشکلاتِ این سریال نه فقط از آغاز فصل هشتم، بلکه از سالها قبلتر که در حال تلنبارشدن روی هم بودند تا بالاخره کمرش را بشکنند قسر در برود. اما شخصا بهعنوان یکی از بدبینترین (بخوانید: واقعگراترین) تماشاگرانِ سریال در سراسر دنیا هم نمیتوانستم اتفاقاتی که در این اپیزود میافتادند را هم پیشبینی کنم. یکی از دلایلش این است که اگرچه خودم بیماریاش را با اپیزود «آنسوی دیوار» تشخیص دادم، خودم گواهی مرگش را با «شب طولانی» صادر کردم، خودم کالبدشکافیاش برای یافتنِ دلیلِ بیماریاش برعهده گرفتم، خودم مسبب سرطانی که به آن مبتلا شده بود را کشف کردم (بنیاف و وایس)، خودم آن را با اپیزودِ «بازماندههای استارک» در گور گذاشتم و روی آن خاک ریختم. اما «گندکاری بنیاف و وایس» با اپیزود این هفته در زیر خاکها باقی نمیماند تا ضیافتی برای کرمها باشد. سریال بهعنوان مُردهی متحرک از زیرخاک بیرون میآید. سکانسِ مبارزهی سندور و گرگور کلیگین به بهترین شکل ممکن این وضعیت را به تصویر میکشد. «بازی تاج و تخت» به جنازهی متحرک و عمل شنیعی با ظاهری زشت و حالبههمزن و مریضِ «زامبی مانتین»گونهای در آمده است و ما سندور هستیم که هرچه سوراخ سوراخش میکنیم، نمیمیرد که نمیمیرد. در عوض هرچه نبرد بیشتر ادامه پیدا میکند سندور کلافهتر و آسیبدیدهتر میشود و گرگور هم با برداشتن کلاهخود و زرهاش، چهرهی هولناکش را بیشتر از پیش فاش میکند.
اما استعارهپردازیهای ناخواستهی این اپیزود به سندور و گرگور کلیگین خلاصه نشده است. بنیاف و وایس استعارهای از دنریس و دروگون هستند. قدمگاه پادشاه استعارهای از «بازی تاج و تخت» است. و جان اسنو استعارهای از من بود. به همان اندازه که او از تماشای سوختهشدن قدمگاه پادشاه به دست دنی بهتزده بود، به همان اندازه هم من از تماشای متلاشیشدن «بازی تاج و تخت» به دستِ بنیاف و وایس بهتزده بودم. از وقتی که روندِ سقوط «بازی تاج و تخت» آغاز شده، سریال یکی پس از دیگری اپیزودهایی عرضه کرده که تغییرِ هویتش را بهتر و واضحتر از قبلی نشان میدهند؛ تغییر هویتش از سریالی که بهعنوان نسخهی فانتزی/سرزمین میانهوار «سوپرانوها» به اچبیاُ معرفی شده بود، به یک بلاکباسترِ بیمغزِ «ترنسفورمرها»گونهی تینایجری. از سریالی که قوانین و عواقب و شخصیتِ منحصربهفرد خودش را داشت، به یک آتشبازی بیکله که به جلوههای ویژهاش مینازد. اولی «غنائم جنگی» بود. دومی «آنسوی دیوار» بود. سومی «شب طولانی» بود و حالا «ناقوسها». در حال حاضر خودم را در موقعیتِ عجیب و سرگیجهآور و تقریبا بیسابقهای پیدا کردهام. زمانیکه خبرِ اقتباسِ اچبیاُ از رُمانهای «نغمه یخ و آتش» منتشر شد، طرفداران کتابها نگرانِ هر چیزی به جز نویسندگی بودند. اچبیاُ خودش را بارها و بارها بهعنوان میزبانِ سریالهای جریانساز و انقلابی از لحاظ درهمشکستنِ محدودیتهای نویسندگی و کارگردانی و ساختاری تلویزیون ثابت کرده بود. پس، هیچکدام از اینها نمیتوانست طرفداران را نگران کند. چیزی که طرفداران را نگران میکرد این بود که فرقِ بزرگی بین سریالی مثل «سوپرانوها» و «وایر» که پروداکشنِ کوچکتری دارند در مقایسه با اقتباسِ یک فانتزی «ارباب حلقهها»وار وجود دارد. پس سؤال این بود که آیا اچبیاُ میتواند از پسِ بودجهی سهمگینِ این سریال بر بیاید یا نه. اما حالا کارمان به جایی رسیده است که باید جای «نگرانی» و «اطمینانخاطر»مان را عوض کنیم. «بازی تاج و تخت» به مرور بارها و بارها نشان داد که از لحاظ پروداکشن، توانایی رقابت با برخی از بزرگترین بلاکباسترهای هالیوود را دارد، اما به همان اندازه از لحاظ نویسندگی سقوط کرد؛ «ناقوسها» غایتِ اتفاقِ عجیبی که در این مدت سر «بازی تاج و تخت» آمده، است. این اپیزود تا دلتان بخواهد نماهای فکانداز دارد؛ از رویارویی سندور و گرگور در راهپلهی مارپیچِ رد کیپ با دیوارِ بیرونی فروریختهاش که همان لحظه اژدهای دنی در حال دمیدن آتش از نزدیکیشان پرواز میکند گرفته تا نماهای دوردستی که پروازِ اژدها بر فرازِ قدمگاه پادشاه و آسمانی که با دود و خاکستر و گرما، سیاه شده بود را به تصویر میکشند. در بدترین حالت میتوان سه-چهارتا پوسترِ بفروش و پُرطرفدار از همین اپیزود بیرون کشید.
ولی هرچه این اپیزود اسپکتکلمحورتر و پوسترپسندتر میشد، تهیتر هم میشد. این علاقهی شدیدِ سازندگان به خلقِ لحظاتِ خفن و فکبرانداز که در لحظه جذاب به نظر میرسند، ولی بر هیچ پایه و اساسی سوار نیستند در حالی در این اپیزود بیداد میکند که وقوعش اصلا غیرمنتظره نبود. بالاخره همین دو اپیزود پیش بهطور مفصل دربارهی تمام چیزهایی که نویسندگان برای خلقِ صحنهی هجوم بُردن ارتشِ دوتراکیها با آرخهای شعلهورشان به سوی ارتشِ مردگان یا کشتهشدن یک غول به دست لیانا مورمونت دیده بودیم صحبت کردیم. «ناقوسها» شاید از لحاظ ظاهری خیرهکنندهترین و مات و مبهوتکنندهترین اپیزودِ سریال باشد که با بهره بُردن از روشنایی روز موفق میشود تا تصویرسازیهای آخرالزمانی و فاجعهایاش را خیلی موفقتر از اپیزودِ زیادی تاریک و درهمبرهمِ «شب طولانی» اجرا کند، ولی همزمان زشتترین اپیزودِ سریال هم است. «ناقوسها» همچون یک هیولای لاوکرفتی کریه و چندشآورِ «زنومورف»وار است که قادر به تبدیل کردنِ خودش به یک سوپرمُدل اغواگر برای فریب دادنِ قربانیانش است. نتیجه یک زیبایی مصنوعی است که سعی میکند زشتی عمیقتر و واقعیترش را مخفی کند. چیزی که «ناقوسها» را به اپیزودِ ناامیدکنندهای تبدیل میکند این است که باید به عروسی سرخِ جدید سریال تبدیل میشد؛ به یگانه توئیستی که بر دیگر توئیستها فرمانروایی میکند؛ چیزی که «ناقوسها» را به اپیزودِ عصبانیکنندهای تبدیل میکند این است که کاملا میتوان اثرانگشتِ خودِ جرج آر. آر. مارتین را در اکثر لحظاتش دید. برخلافِ «آنسوی دیوار» و «شب طولانی» که تقریبا کاملا اختراعِ بنیاف و وایس هستند، «ناقوسها» اپیزودی است که میتوانم پیشبینی کنم که اکثر اتفاقاتش با تغییرات اساسی در کتابها هم اتفاق خواهند افتاد. بنیاف و وایس چند سال پیش گفته بودند که مارتین سه لحظهی شوکهکنندهی اصلی داستانش را برای آنها فاش کرده بود؛ یکی سوزانده شدن شیرین به دست استنیس و دیگری داستانِ هودور بود. و بعد از دیدنِ «ناقوسها» میتوان احتمال داد که سومی هم نسلکشی دنریس تارگرین باشد. و همانطور که هر دوتای اول که هنوز در کتابها اتفاق نیافتادهاند، به اشکال دیگری در کتابها اتفاق خواهند افتاد، احتمالا چنین اتفاقی برای دنی هم خواهد افتاد. اتفاقاتِ این اپیزود در چارچوبِ طرز فکرِ مارتین و تلاشش برای درهمشکستنِ کلیشههای فانتزی قرار میگیرد. طبیعی است همان نویسندهای که قهرمانش را در کتاب اول، در فصل اول میکُشد، داستانش را با تبدیل کردنِ یکی از قهرمانانش از منجی بشریت، به نابودگر بشریت به پایان برساند. اگر این اپیزود حاصل سناریوی کج و کولهی مندرآوردی بنیاف و وایس میبود شاید به این اندازه ناراحت نمیشدم؛ اینکه سریال در حد حماقتِ تیریون برای پیشنهاد زامبیدزدی و تبدیل شدنِ آریا به قاتلِ شاه شب به قهقرا میرفت اینقدر عصبانی نمیشدم، ولی اینکه آنها یکی از سه اتفاقِ بزرگِ تاریخِ «نغمهی یخ و آتش» را خراب کنند چیز دیگری است.
چیزی که «ناقوسها» را به اپیزودِ عصبانیکنندهای تبدیل میکند این است که کاملا میتوان اثرانگشتِ خودِ جرج آر. آر. مارتین را در اکثر لحظاتش دید
اتفاقی که در «ناقوسها» میافتد خرابشدن یک اپیزود معمولی نیست، بلکه خرابشدنِ اپیزودی است که وقتی قرار بود دربارهی «بازی تاج و تخت» حرف میزدیم، باید از روی مرگ ند استارک و عروسی سرخ عبور میکردیم و از آن بهعنوان نمادِ داستانگویی این سریال مثال میآوردیم؛ خرابشدن اپیزودی است که قرار بود قبل از به پایان رسیدن یکبار دیگر برای آخرینبار بهمان یادآوری کند که اصلا «بازی تاج و تخت» یعنی چه؛ خرابشدن اپیزودی است که قرار بود قدرتِ اپیزودهای مرگ ند استارک و عروسی سرخ را در ابعاد گستردهتر و دگرگونکنندهتری تکرار کند. تنها چیزی که باید از خودتان بپرسید این است که چه میشد اگر «بازی تاج و تخت»، مرگِ ند استارک و عروسی سرخ را خراب میکرد؟ «ناقوسها» این کار را با دیوانهشدن دنی انجام میدهد. اما خبر بد این بود که در هنگام تماشای دست و پا زدنِ این اپیزود در کثافتِ خودش، تنها حسی که نداشتم غافلگیری بود. این اپیزود تنها سرانجامی بود که «بازی تاج و تخت» باتوجهبه مسیری که قبلتر از فصل پنجم به بعد در آن قرار گرفته است، دیر یا زود به آن میرسید. بعد از ترور یکییکی شخصیتها از تیریون و آریا گرفته تا سانسا و جان اسنو، بعد از حذف کردنِ خطهای داستانی کلیدی یورون گریجوری اورجینال و یانگ گریف و بعد از ماستمالی کردنِ خط داستانی وایتواکرها که از سکانسِ آغازینِ سریال در حال زمینهچینی بودهاند، تنها کارِ باقیماندهای که «بازی تاج و تخت» برای تکمیلِ افتضاحش باید انجام میداد این بود که عروسی سرخِ بعدیاش را خراب کند و خب، «ناقوسها» مراحل تجزیهی جنازهی این سریال را به آخر میرساند. چیزهایی که «ناقوسها» را محکوم به شکست میکنند از همان بخشِ «آنچه گذشت» آغاز میشوند. درواقع ما در حالی قدم به این اپیزود میگذاریم که از جا پای قابلاطمینانی بهره نمیبریم؛ بهجای ایستادن روی پشتبام یک برجِ ۲۰۰ متری با حفاظهای بلندی در اطرافش و تُشکهای بادی بزرگی که در اطرافِ برج روی زمین تعبیه شده است، از نوکِ یک میلهی عمودی ۲۰۰ متری که در وسط مواد مذاب علم شده است آویزان هستیم. این اپیزود در بخش «آنچه گذشت»اش با مرور کردنِ پروسهای که برای رسیدن به این نقطه پشت سر گذاشتهایم، در حالی وارد مرحلهی به سرانجام رساندنِ آنها میشود که ما هنوز آن پروسه را لمس نکردهایم که حالا بخواهیم احساسی دربارهی سرانجامش داشته باشیم.
بنابراین بخشِ «آنچه گذشت» به مونتاژِ فوقالعادهای از تمام نمونههای داستانگوییهای غیراُرگانیک و زورکی نویسندگان برای رساندن ما به این نقطه تبدیل میشود. درواقع در راستای همان ماجرای «اپیزودهای جدید، مشکلاتِ اپیزودهای قبل را واضحتر میکنند»، «ناقوسها» اتفاقا خیلی بهتر از هر منتقدی، مشکلاتِ پروسهای که برای رسیدن به این نقطه پشت سر گذاشتهایم را فاش میکند. «ناقوسها» از آن اپیزودهای بدی است که دوستشان دارم؛ به این دلیل که نویسندگان خودشان ازطریق آن پا پیش میگذارند و یکییکی تمام نکاتِ عجیب و غیرمنطقی داستان که تعجبمان را برانگیخته بود را تایید میکنند؛ خودِ سریال به کمک منتقدانش میآید و میگوید که حق با آنها بوده است. درست همانطور که خودِ سریال در اپیزود «شوالیهی هفتپادشاهی»، حماقتِ آشکارِ تیریون در مطرح کردنِ نقشهی زامبیدزدی و اعتماد کردن به سرسی را در حالی تایید میکند که ما از روز اول به دیوانگیاش اعتقاد داشتیم، «ناقوسها» هم بهطرز ناخواستهای این کار برای دیگر انتقاداتی که به وضعیتِ فعلی سریال وارد است انجام میدهد. ما در حالی بایدِ افسارگسیختگی دنی تا حدی که هزاران هزارِ نفر را به آتش میکشد قبول کنیم و آخرالزمانی بزرگتر و مهلکتر از شاه شب که به وجود میآورد را باور کنیم که نهتنها فروپاشی روانیاش فقط در جریان یک اپیزود اتفاق افتاده است، بلکه تمام اتفاقاتی که در طولانیمدت برای رساندنِ او به این نقطه افتاده است، همه حاصلِ داستانگویی غیراُرگانیکی از سوی سازندگان برای زورکی چپاندنِ «دنی دیوانه» در حلقمان بوده است. همانطور که بهطور مفصل دربارهاش در نقد اپیزود قبل حرف زدم، نهتنها سرسی در صورت دیدنِ عواقبِ پیادهروی شرمساری و انفجارِ سپت بیلور باید توسط شورش مردم سقوط میکرد، بلکه دنی به محض رسیدن به وستروس، بهراحتی میتوانست قدمگاه پادشاه را با تبدیل شدن به آزادکنندهای که مردم پایتخت را از دست ملکهی ظالمشان نجات میداد، تصاحب میکرد. اما ناگهان با مطرح شدنِ نگرانی در خصوصِ حملهی مستقیم به قدمگاه پادشاه از ترسِ کشتهشدن افراد بیگناه، دنی راه غیرمستقیمی را برای تصاحب قدمگاه پادشاه انتخاب کرد که خب، با کشته شدن هزاران نفر نظامی و غیرنظامی در جریان تصاحب هایگاردن توسط لنیسترها، کشتهشدن هزاران نفر از سربازان لنیستری و تارلی در جنگ «میدان آتش»، کشتهشدن تعداد زیادی از آهنزادگانِ یارا گریجوی توسط حملهی یورون و حذف شدن متحدینِ دورنی دنی، این تصمیم جلوی خون و خونریزیهای بیشتر را نگرفت. بعد با وجود از دست رفتنِ بخش قابلتوجهای از ارتش لنیسترها و آسانتر شدن تصاحب قدمگاه پادشاه با کمترین تلفات در سریعترین زمان ممکن، پیشنهادِ زامبیدزدی مطرح شد تا سرسی که تا حالا بهلطفِ نویسندهها عواقب کارهایش را ندیده بود، فرصت پیدا کند تا اسکورپیونهای پیشرفتهتر بسازد و ارتشِ گلدن کمپانی را خریداری کند و دراینمیان دنی با از دست دادن ویسریون به شاه شب و نابود شدن نیمِ بیشتری از ارتشِ دوتراکیها و آویژههایش، بههمان شکلی که سرسی بهطرز ناعادلانهای تقویت شد، بهطرز ناعادلانهای تضعیف شد.
فقط به خاطر اینکه سرسی از همان اول هم آنتاگونیستی نبود که توانایی ایستادگی دربرابرِ دنی را داشته باشد و سازندگان مجبور بودند برای جفت و جور کردنِ قوای آنها، چیزهای زیادی را زیر پا بگذارند (چیزی که با مثل آب خوردنبودنِ تصاحب قدمگاه پادشاه در این اپیزود تایید میشود). دیگر چیزی که در هُل دادن دنی به سوی افسارگسیختگی نقش داشت، افشا شدنِ هویتِ واقعی جان اسنو بود که همانطور که هفتهی پیش هم گفتم، باتوجهبه تریبت شدن جان توسط همان ند استارکی که این راز را با دشواری به دوش میکشید، باتوجهبه جان اسنویی که به قول خودش هیچ ادعایی برای پادشاهی نداشت و باتوجهبه آگاهیاش از اینکه خواهرانش دل خوشی از دنی ندارند، در تضادِ با شخصیتِ جان اسنو قرار میگرفت. دیگر فاکتورهای تعیینکننده در افسارگسیختگی دنی، یکی دستگیرشدن و کشتهشدن میساندی در اپیزود قبل بود که باتوجهبه دستگیرشدن میساندی با وجود غرقشدن او همزمان با کرم خاکستری، تیریون و واریس به جز حربهی پیشپاافتادهی دیگری برای زورکی هُل دادن دنی به سوی دیوانگی، معنای دیگری نداشت. و فاکتور دیگر کشتهشدن ریگال بود که نهتنها توجیه شدن آن توسط بنیاف و وایس با این ادعا که دنی «فراموش کرده» که حواسش به ناوگان یورون باشد (با وجود دو بار غافلگیر شدن توسط آن در گذشته)، بلکه نویسندگان در این سکانس با افزایش غیرواقعگرایانهی قدرت تخریب و صحتِ هدفگیری و دشواری کنترل و ریلودِ اسکورپینها و با کاهش غیرقابلقبولِ قدرتِ اژدهایان، باز دوباره در قوانین و خصوصیاتِ دنیا دست میبرند تا هرچه سریعتر به پلات پوینتِ بعدی داستان برسند. از همه بدتر اینکه تیریون و واریس در حالی دربارهی خیانتِ کردن به دنی صحبت میکردند که انگار نه انگار که مشاورههای بد آنها برای عدم حمله به قدمگاه پادشاه و سفر به شمال نبوده که دنی را به این وضع انداخته است. نهتنها پیشنهاد آنها برای محاصره کردن و گرسنگی دادن به مردم پایتخت به اندازهی حملهی مستقیم غیرانسانی است، بلکه دلایلشان برای عدم امکان ازدواجِ جان و دنی هم باتوجهبه سابقهی این نوع ازدواجها در تاریخ وستروس با عقل جور در نمیآید. همزمان وقتی جبههی قهرمانان از یک قاتلِ بیچهره و یک کلاغ سهچشم و یک قاچاقچی آشنا به سوراخ سنبههای مخفی قدمگاه پادشاه بهره میبرد و وقتی ما قبلا دیدهایم که آویژهها برای تصاحب کسترلیراک، از راههای مخفیانهی زیر قلعه استفاده کردهاند، طبیعی است که انتظار داشته باشیم که حداقل ایدهی تمام کردن کارِ سرسی در تمیزترین و کمتلفاتترین حالت ممکن مطرح شود.
البته که سریال هیچوقت قرار نیست این درگیری را به شکل دیگری به جز یک جنگِ تمامعیار به اتمام برساند، ولی نباید طوری رفتار کند که انگار سلاحی برای تمام کردن کار سرسی بدون یک جنگ تمامعیار ندارد، بلکه باید دنبال مطرح کردنِ دلایل قانعکنندهای برای این باشد که چرا نمیتواند از آن سلاحها استفاده کند. تمام اینها بهعلاوهی تصمیمِ غیرقابلهضمِ سرسی برای عدم بلافاصله حمله کردن به دنی و ارتشِ کوچک و اژدهایش که در تیررسِ اسکورپیونها قرار داشتند در صحنهی اعدامِ میساندی، یعنی دنی روندِ اُرگانیکی را برای افسارگسیختگی پشت سر نمیگذارد. این نویسندگان هستند که با دخالت کردن در روندِ طبیعی داستان، همهچیز را به زور و ضرب طبقِ خواستههای شخصی خودشان از اپیزودی به اپیزود دیگر تغییر میدهند تا به هدفشان برسند. پس «ناقوسها» در حالی آغاز میشود که بخش «آنچه گذشت»اش به خوبی یادآوری میکند که اتفاقاتِ دگرگونکنندهی این اپیزود روی چه زمینِ متزلزل و سُستی قرار گرفته است؛ چیزی که خیلی دوست دارم روی آن تاکید کنم این است که بهجای اختصاص دادن تمام درگیریهایمان به این اینکه آیا این اتفاقی که افتاد بد بود، باید دربارهی این صحبت کنیم که چرا اتفاقاتی که ما را به این اتفاق بد رساندند بد بودند. بهجای اینکه کل بحثمان را به مشکلِ دویدنِ گندری به سمت دیوار و بعد نامه فرستادن به آنسوی قاره برای کمکرسانی دنی در لحظهی آخر اختصاص بدهیم، نباید فراموش کنیم که چیزی که دومینوی تمام نقاط ضعفِ «آنسوی دیوار» را آغاز کرد، پیشنهادِ زامبیدزدی تیریون بود. بهجای اینکه تمام بحثمان را به قابلهضمبودن یا نبودنِ شکستِ روانی دنی با وجود به صدا در آمدن ناقوسها اختصاص بدهیم، باید دربارهی این موضوع صحبت کنیم که چگونه شخصیتپردازی دنی حتی قبل از به صدا در آمدن ناقوسها، حتی قبل از آغاز این اپیزود نابود شده بود. در حالی برای بسیاری از بینندگان این اپیزود، لحظهی فروپاشی «ناقوسها»، لحظهی تصمیم دنی برای نسلکشی مردم قدمگاه پادشاه است که این اتفاق برای من خیلی زودتر با حملهی دنی به ناوگان یورون گریجوی میافتد؛ صحنهای که افشاگرِ موقعیت جالبی که «بازی تاج و تخت» در آن قرار گرفته، است؛ بعضی سریالهای بد وقتی منطقِ ابتدایی خودشان را زیر پا میگذارند، به بیمنطقیای که به منطقِ جدیدشان تبدیل شده پایبند میمانند. با اینکه پیوستگی منطقشان را میشکنند، اما همان منطقِ شکسته را بهعنوان لوکوموتیوران جدیدشان انتخاب میکنند. فقط بیننده هرطور شده باید با خودش کنار بیایید که از این به بعد خصوصیاتِ دنیای سریال تغییر کرده است.
بخشِ «آنچه گذشت» به مونتاژِ فوقالعادهای از تمام نمونههای داستانگوییهای غیراُرگانیک و زورکی نویسندگان برای رساندن ما به این نقطه تبدیل میشود
اما «بازی تاج و تخت» دچارِ نوع دیگری از عدم پیوستگی منطقی شده است؛ این سریال اپیزود به اپیزود منطقش را باتوجهبه چیزی که لازم دارد و عشقش میکشد و باید به آن دست پیدا کند تغییر میدهد؛ حتی بعضیوقتها از یک سکانس به سکانسِ بعدی. مثلا در یک اپیزود مشکلِ سیر کردن شکم این همه سرباز قبل از نبرد وینترفل توسط سانسا مطرح میشود، اما سریال هیچوقت دوباره به این مسئله اشاره نمیکند؛ دلیلش واضح است. چون هدفِ از نوشتن این دیالوگ مطرح کردنِ درگیری تازهای به قصه نیست، بلکه هدف این است که دنی در جواب به سؤال سانسا (اصلا اژدهایان چی میخورن؟) بگوید: «هرچی که دلشون میخواد» تا به این صورت شاهدِ جرقه زدن درگیری زورکی دنی و سانسا باشیم. در جایی دیگر افسردگی و گرسنگی اژدهایان به خاطر هوای سرد و زمستانی شمال مطرح میشود، اما سریال دوباره هیچوقت این ایده را بهعنوان نقطهی ضعفِ قهرمانان دربرابر شاه شب ادامه نمیدهد. درواقع درست در ادامهی همان صحنهای که حالِ ناخوشِ اژدهایان مطرح میشود، دنی و جان سوارشان میشوند و در صحنهای شاد و شنگول که از انگار از درون انیمیشن «چگونه اژدهایتان را تربیت کنید» بیرون آمده است، دور و اطرافِ وینترفل چرخ میزنند. دلیلش واضح است. هدف از نوشتن این صحنه مطرح کردنِ نقطهی ضعفِ اژدهایان در شرایط زمستانی شمال نبوده، بلکه وسیلهای برای کشیدنِ دنی و جان به لانهی آنها و فراهم کردن شرایط سواری گرفتنِ جان از ریگال بوده است. منظورم از مشخص شدنِ دست نویسندگان در حال تکان دادن مهرهها روی صفحهی بازی دقیقا چنین چیزی است. نویسندگان یک چیزهایی را برای رسیدن به اهدافشان معرفی میکنند و به محض اینکه به هدفشان در فلان سکانس بهخصوص میرسند، به کل آن را فراموش میکنند؛ به این کار میگویند «جرزنی» و هیچکس جرزنی کردن را دوست ندارد. بازیای که در خارج از چارچوب قوانین از پیشتعیینشده برنده میشود ارزش ندارد. چنین چیزی به وضوح دربارهی تفاوتِ فاحشی که بین ماهیتِ اژدهایان و اسکورپیونها در سکانس مرگ ریگال در اپیزود قبل و سکانس حملهی دنی به ناوگان یورون در اپیزود این هفته وجود دارد نیز دیده میشود. وقتی ریگال در اپیزود قبل مُرد، دلیل آوردم که نهتنها چنین اسکورپیونهای پیشرفتهای با چنین قدرتِ تخریبِ فوقالعادهای و چنین هدفگیری بینقصی بیشتر به درد دنیای فیلمهای «دزدان دریایی کاراییب» میخورد تا «بازی تاج و تخت»، بلکه دلیل آوردم که اگر یورون با چنین دقتِ هدفگیری، ریگال را میزند، چرا در زدنِ دروگونی که مستقیم به سمتش شیرجه میرود شکست میخورد.
سؤال مهمتر این نبود که آیا ساختِ چنین اسکورپیونهای پیشرفتهای امکانپذیر است یا نه، بلکه این بود که دنی بهراحتی میتوانست ناوگان یورون را دور بزند و آنها را از پشت یا از کنارهها به آتش بکشد. منطقی که «بازی تاج و تخت» در اپیزود قبل دربارهی عملکرد و قدرتِ اسکورپیونها معرفی کرد این بود که اسکورپیونهای جدید آنقدر خطرناک هستند که عملا باعث میشوند که دنی دُم دروگون را روی کولش بگذارد، اژدهایش دوتا بال دارد، دوتا بال دیگر هم قرض بگیرد و از صحنه فرار کند؛ اینکه اسکورپیونهای جدید آنقدر پیشرفته هستند که دشواری هدفگیری و زمان طولانی بارگزاری مجدد که نمونهاش را در اپیزود «غنائم جنگی» دیده بودیم، از آنها حذف شده است و اژدهایان هم آنقدر دربرابر آنها ناتوان هستند که حتی باید فکر دور زدن کشتیها یا آتش ریختن روی سر آنها از بالا سر را از سرشان بیرون کنند. درواقع بنیاف و وایس در اپیزود قبل کاری کردند کارستان. آنها سلاحِ دستسازی را معرفی کردند که از بمبهای اتمِ پرندهی دنیای مارتین هم خطرناکتر بودند؛ سلاحهایی که از برخی از جادوییترین موجودات این دنیا هم خطرناکتر بودند. دقیقا به خاطر همین قدرتِ بالای اسکورپیونها و عدم وجود نقاط ضعفشان بود که طرفداران از عدم مورد هدف قرار گرفتنِ نیروهای دنی در سکانس مرگِ میساندی تعجب کرده بودند. چرا وقتی سرسی به چنین مسلسلهای نیزهپرتابکنِ مُدرنی دسترسی دارد، کار حریفش را در یک چشم به هم زدن یکسره نمیکند. طبقِ معمول این سریال، دلیل واضح است. هدفِ صحنهی کشتهشدن ریگال این بود که اژدهای اضافه را برای اپیزود بعد حذف کنند و دوم اینکه دنی را به زور به سمتِ افسارگسیختگی هُل بدهند، پس آنها تمام منطقهای شناختهشده و نشدهی دنیای سریال را زیر پا میگذارند. تا این لحظه، سریال مرتکب گناه نابخشودنیای شده است، ولی به ازای آن، یک سری قوانین جدید دربارهی اژدهایان و اسکورپیونها وضع کرده است. آن گناه سر جایش، اما انتظار میرود که سریال از اینجا به بعد پای قوانینِ جدیدی که وضع کرده بیاستد. «ناقوسها» اما در حالی آغاز میشود که تمام قوانین جدیدش را بلافاصله نادیده میگیرد و قوانین تازهای جایشان را میگیرند. دلیلش واضح است. قوانین در «بازی تاج و تخت» دیگر آن ستونهای مستحکم و مقدسی که باید با احترام با آنها رفتار شود نیستند، بلکه به چیز انعطافپذیری تبدیل شدهاند که بنابر «عشق و علاقه»ی نویسندگان تغییر وضعیت میدهند. حملهی دنی به قدمگاه پادشاه در حالی آغاز میشود که نهتنها آن اسکورپیونهایی که دنی را همین اپیزود قبل وحشتزده کرده و فراری داده بود، حالا یکی پس از دیگری بدون ایجاد کردن هرگونه چالشی برای دنی، طعمهی آتشِ دروگون میشوند، بلکه حالا ناگهان متصدیانِ اسکورپیونها را در حال کلنجار رفتن با هدفگیری آنها و ریلود کردن آنها میبینیم؛ چیزهایی که در استفاده از آنها در اپیزود قبل غایب بودند.
همان اژدهایی که اپیزود قبل دربرابرِ ناوگان یورون فلج شده بود، در این اپیزود تعداد بیشتری از آنها را با کمترین مقاومت نفله میکند و بعد سراغِ اسکورپیونهای تعبیهشده روی دیوارهای قدمگاه پادشاه میرود و آنها را هم نابود میکند. اگر اژدهایان اینقدر قوی و چابک و نابودگر هستند، چرا دنی بلافاصله بعد از مرگِ ریگال، به حساب یورون نرسید و اگر اسکورپیونها اینقدر قوی بودند چرا اینجا هیچ چالشی برای دنی ایجاد نمیکنند؟ جالب این است که قدرتِ دروگون در «ناقوسها» بعد از تضعیف شدن در اپیزود قبل به حالت عادیاش برنمیگردد، بلکه زیادتر میشود. دلیل واضح است؛ اگر در اپیزود قبل تمام قوانین باید برای تضعیف کردنِ زورکی دنی تغییر میکردند، در اپیزود این هفته هم تمام قوانین قبلی باید برای هرچه تقویتشدنِ دنی تغییر میکردند. الان معلوم میشود که چرا سرسی در سکانس مرگِ میساندی، دستور حمله به نیروهای دنی را نداد. چون اسکورپیونهایش، قدرتشان از سکانسِ مرگ ریگال را از دست داده بودند. دلیلش فقط به خاطر این نبود که سرسی ضد منطقِ شخصیتیاش بهعنوان کسی که سپت بیلور را منفجر کرد رفتار میکرد، بلکه به خاطر این بود که اسکورپیونها فقط برای کشتن ریگال قوی شده و دروگون فقط برای فرار تضعیف شده بود و در سکانس بعد همهچیز به حالت عادیاش برگشته بود و اگر سرسی دستور حمله میداد، اسکورپیونهایش هیچ غلطی نمیتوانستند بکنند. این قوانینِ انعطافپذیر فقط به درهمشکستنِ این اپیزود منجر نمیشوند، بلکه باعث به زیر سؤال بُردن اپیزودهای گذشته هم میشوند. در جنگِ خلیجِ بردهدارها، حدود ۴۰ ثانیه طول میکشد تا هر سه اژدهای دنی بتوانند یک کشتی را به آتش بکشنند. از آن موقع تا حالا حدود یک سال گذشته است. آیا دروگون در این یک سال آنقدر قوی شده است که حالا بدون نیاز به دو اژدهای دیگر، توانایی نابود کردن نه یکی، بلکه تمام ناوگان یورون در عرض ۴۰ ثانیه را دارد؟ سؤال بهتر این است که اگر دروگون اینقدر قوی است، پس چرا ذرهای از این قدرت را در جریانِ نبرد وینترفل ندیدیم. باتوجهبه قدرتِ دروگون در اپیزود این هفته، این اژدها باید بهتنهایی تاثیرِ بیشتری دربرابر ارتش مردگان میداشت. سؤال مهمتر این است که اگر دروگون اینقدر قوی است، پس چرا اژدهای شاه شب که در حالت عادی، اژدهای قدرتمندتری در مقایسه با دروگون بود، تاثیرِ قابلتوجهای در تخریبِ وینترفل نداشت. مشکل این نیست که عملکردِ اژدهایان در نبرد وینترفل یا قبلتر از آن اشتباه بودند، مشکل این است که وقتی با قوانینِ از پیشنوشتهشدهی داستان بازی میکنی و آنها را برای پیشبردِ سریعِ داستان زیر پا میگذاری، این باعث میشود که کلِ چارچوب داستان در اپیزودهای گذشته هم فرو بریزد.
سؤال حتی مهمتر که ریشهاش به فصل قبل برمیگردد این است که اگر دنی به این راحتی میتوانست قدمگاه پادشاه را تصاحب کند، چرا تیریون و واریس در فصل قبل اینقدر چوب لای چرخش کردند؟ بالاخره نهتنها آن موقع سرسی از ارتش گلدن کمپانی بهره نمیبرد، بلکه هیچکدام از اسکورپیونهایش را هم نداشت و تازه دنی بهجای یکی، از سه اژدها بهره میبُرد. دنی با کمترین تلفات میتوانست قدمگاه پادشاه را بگیرد و شاید در بدترین حالت مجبور به خراب کردنِ رد کیپ یا فقط تهدید کردن سرسی به خراب کردن رد کیپ روی سرش میشد و مردم هم به خاطر نجات پیدا کردنشان از دست یک ظالمِ تروریست از دنی حمایت میکردند؛ همانطور که او بردهها را از دست اربابانشان نجات داده بود. مخصوصا باتوجهبه اینکه آن موقع، سرسی هنوز مردم را برای منصرف کردن دنی از حمله به رد کیپ، آنها را به داخل قلعه راه نداده بود. منظورم از زورکی هُل دادن دنی به سوی افسارگسیختگی دقیقا چنین چیزی است. اگر جنگِ قدمگاه پادشاه بهگونهای پیش میرفت که هرگونه حمله به شهر موجب کشتهشدن انسانهای بیگناه بسیاری در بحبوحهی نبرد بین نیروهای دنی و نیروهای سرسی میشد میتوانستیم بگوییم که خب، حملهی مستقیم به شهر در هر زمانی منجر به تلفات بسیاری در بین غیرنظامیان میشد و قهرمانان تا آنجایی که میتوانستند باید به راه دیگری فکر میکردند. ولی نـه، این اتفاق نمیافتد. در عوض درست همانطور که خودِ سریال، حماقتِ تیریون در باور کردنِ حرفهای سرسی درباره شرکت در نبرد وینترفل را باور کرده بود، حالا خود سریال با سقوط کردنِ قدمگاه پادشاه فقط با استفاده از یک اژدها بدون اینکه غیرنظامیانِ قابلتوجهای آسیب ببینند بهطور ناخواسته حماقت نهفته در پیشنهادِ عدم حملهی مستقیم به قدمگاه پادشاه در آغاز فصل هفتم را نیز تایید میکند. اما نکتهی منفی دیگری که افزایش قدرت دروگون و کاهشِ قدرتِ اسکورپیونها در پی دارد، همان چیزی است که نبرد وینترفل را به نبردِ خستهکنندهتر و شلختهتر و بیکشمکشتری در مقایسه با جنگ بلکواتر یا جنگ دیوار تبدیل کرده بود؛ جذابیتِ اکشن و نبرد به این است که چگونه هر دو جبهه روی دست یکدیگر بلند میشوند؛ چگونه حملاتشان را با ضدحملاتشان جواب میدهند؛ چگونه حریفشان را غافلگیر میکنند و چگونه غافلگیریهایشان نتیجهای که فکر میکنند را در پی ندارد؛ چگونه آرایش و نقشهی نظامی یک جبهه با آرایش و نقشهی نظامی جبههی دیگر تصادف میکند؛ تعلیق و تنش و هیجان از گلاویزشدنِ دو ارتش با یکدیگر همچون دو کشتیگیر و تلاش برای اجرای فنهایشان روی یکدیگر سرچشمه میگیرد.
به عبارت دیگر یک نبرد نسخهی بزرگتری از یک مبارزهی تنبهتن است. همانطور که در نقد «شب طولانی» هم گفتم، نبردی که در آن قهرمانان با وجود هوشمندیشان رودست میخورند و دشمنانشان با مقاومت و آسیب رساندن به قهرمانان تا لحظهی آخر، شکست میخورند جذابتر است. چون نهتنها این فرمول ثابت میکند که قهرمانان، کامل نیستند، بلکه باعث میشود پیروزیشان دربرابر دشمنی که پیرشان را در آورده است لذتبخشتر باشد؛ این موضوع مخصوصا دربارهی «بازی تاج و تخت» صدق میکند که مارتین عملا آن را با هدف کندن پوستِ قهرمانانش در مسیر تبدیل شدن به قهرمانان واقعی و با هدفِ تبدیل کردن آنتاگونیستهایش به کاراکترهایی که به هوشمندیشان احترام میگذاریم نوشته است. بنابراین وقتی نبرد وینترفل در حالی آغاز میشود که ارتشِ زندهها قصد دارند تا دوتراکیها را یکراست به سوی مرگشان بفرستند و منجنیقها را در جلوی آویژهها گذاشتهاند و ارتش بهجای پشتِ خندقها، جلوی خندقها قرار گرفتهاند، نمیتوان جنگ را جدی گرفت یا برای پیروزی چنینِ قهرمانان احمقی هورا کشید. باز حداقلِ نبرد وینترفل با تمام شلختگیاش، از کش و قوس بینِ ارتشِ زندهها و ارتشِ مردگان بهره میبُرد. اینجا جنگِ قدمگاه پادشاه کمتر از ۲ دقیقه طول میکشد و بقیهی اپیزود به نسلکُشی دنی اختصاص دارد. ارتشِ گلدن کمپانی که این همه سرسی برای گرفتنِ وام لازم برای خریدن آنها، پیشِ بانکِ آهنین لابیگری کرده بود در یک چشم به هم زدن نابود میشوند. ارتشِ گلدن کمپانی که بهعنوان یکی از بزرگترین مزدورانِ دنیای مارتین زبانزد خاص و عام هستند بدون اینکه کوچکتری چیزی ازشان ببینیم حذف میشوند. نتیجهاش نابود شدنِ سرسی بهعنوان کاراکتری در هیبتِ آنتاگونیستِ آخر است. یادش بخیر کسانی که بعد از مرگِ زودهنگام شاه شب دلیل میآوردند که «بازی تاج و تخت» همیشه دربارهی سیاسیبازی بوده و سرسی طوری به غولآخرِ چالشبرانگیزتری برای قهرمانانمان تبدیل میشود که کمبود شاه شب را برطرف میکند، اما سرسی که سریال بعد از فصل ششم به زور میخواست او را بهعنوان یک سیاستمدارِ حرفهای و زیرک در حلقمان فرو کند، در زمانیکه باید نقشهی زیرکانهای برای ریختنِ زهرش به قهرمانانمان را میداشت، هیچ نقشهای به جز ایستادن جلوی پنجره و نگران به نظر رسیدن ندارد.
اگر اژدهایان اینقدر قوی و چابک و نابودگر هستند، چرا دنی بلافاصله بعد از مرگِ ریگال، به حساب یورون نرسید
درواقع تنها ضربهی مهلکی که سرسی به دنی میزند، کشتنِ ریگال است که آن هم نه به خاطر زیرکی او، بلکه بهلطف قدرتِ تلهپورتِ ناوگان یورون و فراموشکاری دنی در نگاه کردن به دور و اطرافش از آسمان بود. عدم پیشتیبانی از نبرد وینترفل هم تاثیری روی نتیجهاش نمیگذاشت. چه چند هزار نفر بیشتر و چه کمتر، تغییری در روندِ جنگ نمیگذاشت و امداد غیبی آریا بالاخره ظاهر میشد تا آنها را در لحظهی آخر نجات بدهد. اینکه سرسی اینقدر برای نبرد فدمگاه پادشاه ناآماده بوده از یک طرف باتوجهبه خصوصیاتِ شخصیتیاش در مقایسه با سرسی قبل از فصل هفتم برابری میکند، اما همزمان در تضاد با تصویری که از سرسی از فصل هفتم به بعد بهعنوان یک تایوین لنیسترِ جدید ارائه میشده قرار میگیرد. با این وضعیت، نهتنها سازندگان با تبدیل کردنِ سرسی به آنتاگونیست آخر جلوی روندِ طبیعی داستانش را گرفتند و داستانِ شخصی او را خراب کردند، بلکه حتی نتوانستند آنتاگونیستی درخور چیزی که از غولآخری بزرگتر از شاه شب انتظار داشتیم تحویلمان بدهند. اما بدونشک جنجالبرانگیزترین لحظهی این اپیزود که چه عرض کنم، تاریخِ «بازی تاج و تخت»، لحظهای است که دنی با وجود شنیدنِ صدای ناقوسهای قدمگاه پادشاه که به معنی تسلیمشدنِ شهر است، سوزاندنِ نظامیانِ تسلیمشده و غیرنظامیان را از سر میگیرد؛ جنجالبرانگیز نه از نوع مثبتش که با امثالِ مرگ ند استارک و عروسی سرخ به یاد داریم، بلکه از نوع منفیاش. اینجا لحظهای بود که «بازی تاج و تخت» همان نوکِ سوزنِ احترامی که برایش قائل بودم را هم از دست داد. افسارگسیختگی دنی همانطور که چه در نقد اپیزود قبل و چه در آغازِ این نقد توضیح دادم هیچوقت بهطرز قابلهضم و عادلانهای انجام نشده بود. اما مشکلِ اصلی سرانجامی که این پروسهی درب و داغان به آن منجر شد است. شخصا احساس میکردم افسارگسیختگی دنی فقط وسیلهای برای هُل دادن او به سوی متقاعد کردنش برای حملهی مستقیم به قدمگاه پادشاه است. احساس میکردم البته که رد کیپ ممکن است خراب شود و البته که تعدادی بیگناه هم این وسط کُشته میشوند. ولی اصلا انتظار نداشتم تا نویسندگانِ این سریال آنقدر بیفکر باشند که چنین لحظهی وحشتناک بزرگی را روی چنین زمینهچینی شتابزده و کوتاهمدت و سُستی سوار کرده باشند. هُل دادن زورکی دنی به سوی افسارگسیختگی جهتِ حملهی مستقیم به رد کیپ و مُردن یک سری بیگناه بهعنوان خسارت جانبی یک چیز است، اما استفاده از هُل دادن زورکی دنی به سوی افسارگسیختگی جهتِ زمینهچینی جزغالهشدن حدود یک میلیون نفرِ آدم بیگناه چیزی دیگر. ناگهان به خودم آمدم و دیدم پروسهی غیراُرگانیکی که دنی در این یکی-دو اپیزود اخیر به سوی افسارگسیختگی پشت سر گذاشته است باتوجهبه این سرانجام، بدتر از چیزی است که فکر میکردم.
آنقدر این اتفاق بدون زمینهچینی و ناگهانی است که اصلا هاج و واج ماندهام که باید از کجا شروع کنم. اولین چیزی که باید روشن کنم این است که مخالفت با این اپیزود بهمعنی مخالفت با ایدهی آتش زدن قدمگاه پادشاه به دست دنی نیست. اگر تمام لحظات منتهی به این لحظه را فراموش کنیم و به «ناقوسها» فقط بهعنوان لحظهای مستقل نگاه کنیم میتوان دید که این بیرحمانهترین اما «مارتین»وارترین و مناسبترین اتفاقی است که میتواند برای او بیافتد. با تمام وجود امیدوارم که سوختنِ قدمگاه پادشاه با تمام ساکنانش به دست دنی را در کتابها بخوانم. اینکه مارتین داستانش را بهگونهای به پایان برساند که آن کسی که کارش را بهعنوان آزادیبخش آغاز کرده بود، بر اثر وسوسهی زرادخانهی اتمیای که در اختیار دارد و مقاومتِ دنیا دربرابر بهتر شدن از راه و روشِ صلحآمیز، درنهایت به یک فاتحِ ظالم تبدیل شود در راستای جهانبینی بیرحمانه اما واقعگرایانهی مارتین قرار میگیرد. به این ترتیب دنریس تارگرین به هشداری برای تمامِ رهبرانی بدل میشود که اگرچه کمپینِ جنگیشان را با هدفِ ظاهرا خوب و انساندوستانهای آغاز میکنند، اما نتیجه به فاجعهی غیرانسانی تمامعیاری منجر میشود. اما این ایده به همان اندازه که روی کاغذ هیجانانگیز و جاهطلبانه است، به همان اندازه هم به اجرای باظرافتی نیاز دارد. شروع کردنِ داستان دنی بهعنوان یک قهرمان و بعد تبدیل کردن او به جنایتکاری که با قدرت لقب بدترین تارگرین تاریخ و شاید بدترین انسانِ تاریخ وستروس را به دست میآورد واقعا کار پیشپاافتادهای نیست. این نیاز به پروسهای بسیار دقیقتر و متدوامتر و پُزجرییاتتر از تبدیل کردن یک معلم شیمی ساده به اسکارفیس دارد. حتی فکر کردن بهش هم باعث میشود سر درد بگیرم. مشکلِ تصمیم دنی این است که فاقدِ زمینهچینی باطمانینه و پُرجزییاتی که لازم داشته است. دیوانگی دنی مثل این میماند که در عرضِ یک اپیزود، از والتر وایتِ آخرِ قسمتِ دوم فصل اول که کریزی اِیت را خفه میکند، به هایزنبرگِ تمامعیارِ آغازِ فصل پنجم که دیگر زندگی را برای خود خانوادهاش هم جهنم کرده است کات بزنیم. مطمئنا میتوان دلیل آورد که حتی در همان اپیزود اول هم خودخواهی و دروغگویی و دیوانگی و غرور و قدرتطلبی و تمایلِ والت به آدمکشی مشخص است، اما هیچکدام از اینها به این معنی نیست که بدون اینکه داستان شتابزده به نظر برسد، میتوانیم یکراست به زمانی کات بزنیم که والت به آدمی تبدیل شده که حاضر به مسموم کردن بچهها و صادر کردن دستور قتلِ آدمها بهطرز «گادفادر»گونهای و کشیدنِ جسی به درون چاه تباهی همراهبا خودش نیز است.
نهتنها سازندگان با تبدیل کردنِ سرسی به آنتاگونیست آخر جلوی روندِ طبیعی داستانش را گرفتند و داستانِ شخصی او را خراب کردند، بلکه حتی نتوانستند آنتاگونیستی درخور چیزی که از غولآخری بزرگتر از شاه شب انتظار داشتیم تحویلمان بدهند
الان دقیقا در چنین موقعیتی در رابطه با تصمیم دنی قرار گرفتهایم. ملت از صحنهی کشتن ویسیرس، برادرِ دنی بهعنوان نشانهای برای اثباتِ دیوانگی دنی استفاده میکنند. از سوزاندنِ میری ماز دور بهعنوان زمینهچینی دیوانگی دنی در اپیزود این هفته استفاده میکنند. فاصلهی بسیار بسیار زیادی بین کشتنِ ویسریس بهعنوان یکی از تنفربرانگیزترین آدمهای سریال که خواهر کوچکترش را به مغولهای دنیای مارتین میفروشد تا او را مورد تجاوز قرار بدهند و بچهی داخل شکمکش را تهدید به مرگ میکند، با سوزاندنِ یک میلیون نفر آدم بیگناه وجود دارد. فاصلهی بسیار بسیار زیادی بین سوزاندنِ میری ماز دور که با فریبکاری کال دروگو را در حالت نباتی رها کرد و بچهی داخلِ شکمِ دنی را کُشت، با سوزاندن یک میلیون نفر آدم بیگناه وجود دارد. درست همانطور که فاصلهی بسیار بسیار زیادی بین قتلِ کریزی اِیت به دست والت از روی ناچاری و رسیدن به نقطهای که والت قتل بچهی موتوسوار را ماستمالی میکند وجود دارد. به این فاصلهی بسیار زیاد، «پروسهی شخصیتپردازی» میگویند. یکی از تمهای داستانی دنی این بوده که او همواره در حال دستوپنجه نرم کردن با دو سوی طبیعتش بوده است. آیا او میتواند عصبانیتش را کنترل کند یا میراثِ وحشتناک پدرش را تکرار میکند؟ از این نظر، داستان دنی حتی بیشتر از «برکینگ بد»، به «بهتره با ساول تماس بگیری» شبیه است. برخلاف «برکینگ بد» که والتر وایت خودش مایل است که دست به افسارگسیختگی بزند و از قدرتطلبی سیر نمیشود، داستانِ جیمی مکگیل دربارهی کسی است که همواره دربرابر شرارت مقاومت میکند؛ با وجود تمام چیزهایی که او را به طرفِ تاریک هُل میدهند سعی میکند آدم خوبی باقی بماند. اما همهچیز دست به دست هم میدهند تا او بهطرز بسیار شکسپیرگونهای، به سوی تباهی و تراژدی قدم بردارد. «بهتره با ساول تماس بگیری» چهار فصل تمام برای رسیدن به لحظهای که جیمی از شعارِ معروفِ آیندهاش استفاده میکند زمینهچینی میکند و بالاخره لحظهای که آن را بهطرز شرورانهای به زبان میآورد، میتوان هزاران هزار جویباری که بالاخره در یک نقطه به هم متصل میشوند را جلوی رویمان ببینیم؛ پیچیدگی در این لحظه بیداد میکند. حالا «ساول» در حالی برای فروپاشی اخلاقی جیمی تا لحظهی به زبان آوردن شعار معروفش وقت میگذارد که «بازی تاج و تخت» فقط یک اپیزود به تبدیل کردن دنی از کسی که تا همین دیروز داشت تا تمام زندگیاش را صرف مبارزه با وایتواکرها میکرد، به کسی که یک میلیون نفر را با وجود برندهشدن جنگ، جزغاله میکند اختصاص میدهد. فقط یک اپیزود!
قضیه این نیست تبدیل کردن دنی از قهرمانِ ناجی دنیا دربرابر وایتواکرها به بزرگترین جنایتکارِ تاریخ وستروس شدنی نیست. بالاخره «ساول» هم در حالی آغاز میشود و ادامه پیدا میکند که جیمی بهعنوان وکیلِ سالمندان، رابطهی فوقالعاده خوبی با پیرزنها و پیرمردها دارد و همه عاشقش هستند. هیچ چیزی در دو فصل آخر «بازی تاج و تخت» از شتابزدگیاش جان سالم به در نبرده است، اما شخصیتپردازی دنی بزرگترین قربانیاش است. یکی از ویژگیهای تحولِ والتر وایت و جیمی مکگیل در سریالهای دنیای «برکینگ بد» این است که هیچوقت لحظهی مشخصی که بتوان از آن بهعنوان لحظهای که آنها تغییرشان را کامل میکنند نام بُرد وجود ندارد. هیچوقت لحظهی واضحی که بتوان از آن بهعنوان لحظهای که والت به هایزنبرگ و جیمی به ساول گودمن تغییر میکند نام بُرد وجود ندارد. چون این تحول نه در یک لحظه، بلکه یک پروسهی پویای طولانیمدت است که ذره ذره اتفاق میافتد. و تکتک آن ذرهها به اندازهی قبلی و بعدیشان در متحول کردن این کاراکترها نقشِ پُررنگی دارند. چنین تحولِ شخصیتیای یک توئیستِ ناگهانی نیست، بلکه چیزی است که میتوانیم نزدیکش شدنش را از دور ببینیم. تغییر کردنِ والت و جیمی در یک چشم به هم زدن اتفاق نمیافتد، بلکه همچون قطاری است که مستقیم به سمتمان حرکت میکند، اما ما نمیتوانیم از سر راهش کنار برویم. جذابیت و شوکهکنندگی سریالهای دنیای «برکینگ بد» به این نیست که والت و جیمی ناگهان دست به چه حرکتِ وحشتناکی میزنند، بلکه به تماشای ذره ذره به تباهی کشیده شدن روحِ معصوم و دردکشیدهشان تا جایی که خودشان به نابودکنندهی روحهای معصوم و دردکشیده تبدیل میشوند است. تماشای گرفتار شدن آنها در گردابِ اتفاقات و تصمیمات و انگیزهها و احساساتی است که آنها را به سوی سرنوشتِ محتومشان هدایت میکند؛ سرنوشتی که ما از رسیدن به آن وحشت داریم، ولی کاری از دستمان برای جلوگیری از وقوعش بر نمیآید. این پرداختِ ذرهذره دقیقا همان کاری است که مارتین در حال انجام دادن در فصلهای دنی در «رقصی با اژدهایان» است. تحولِ دنی از ناجی وستروس در نبرد وینترفل به جنایتکارِ وستروس در نسلکشی قدمگاه پادشاه اما ذرهذره اتفاق نمیافتد. ما از قبل قرار گرفتن او در مسیر تبدیل شدن به چنین آدمی را ندیده بودیم. در عوض این اتفاق در بهترین حالت در عرض یک اپیزود و در بدترین حالت در لحظهی به صدا در آمدن ناقوسها میافتد. کارهای خشونتبار دنی در فصلهای گذشته را فراموش کنید (جلوتر به آنها میرسیم). چیزهایی که منجر به شکستنِ دنی میشوند در جریان اپیزود قبل و نیمهی اول اپیزود این هفته اتفاق میافتند.
عدهای در حالی از فصلهای قبل برای منطقی خواندن تحول دنی مثال میآورند که تا قبل از دو اپیزود اخیر، احتمالِ دیوانگی دنی در حد و اندازهی نسلکشی قدمگاه پادشاه در چارچوب چیزی که از سریال دیده بودیم خیلی خیلی غیرمحتمل بود (برخلاف کتابها که مارتین از اول بهطرز بسیار باظرافتی با شکیبایی در حال زمینهچینی احتمال افسارگسیختگی دنی است). برای مایی که استادِ تئوریپردازی دربارهی اتفاقات آینده قبل از هر فصل هستیم، نسلکشی دنی شاید آخرین چیزی بود که قبل از پخش این فصل دربارهاش حرف زده میشد. درست برخلافِ انفجار سپت بیلور و بازگشت جان اسنو از مرگ که از مدتها قبل آنقدر برایشان زمینهچینی شده بود که انتظار وقوعشان را داشتیم. نه، اینکه ما نتوانستیم نسلکشی دنی را حدس بزنیم یا احتمالش خیلی کم بود به این معنی نیست که سریال کار فوقالعادهای برای رودست زدن به مخاطبانش انجام داده است. اتفاقا برعکس به این معنی است که هیچگونه زمینهچینی درست و حسابیای برای این تحولِ بزرگ صورت نگرفته بود. چنین تحولِ شخصیتی بزرگی نباید ناگهانی باشد، بلکه باید ذرهذره اتفاق بیافتد؛ نباید از ناکجا آباد ظاهر شود، بلکه باید بتوانیم وحشت نزدیک شدن به آن را احساس کنیم؛ نباید همچون شلیک یک گلوله در سر باشد، بلکه باید همچون غرق مصنوعی یا کشیدن ناخن، به درازا کشیده شود. درست همانطور که سریال یک فصل برای مرگ ند استارک و دو فصل برای عروسی سرخ زمینهچینی کرد. اصلا همین که مردم تا قبل از فصل هشتم، اسم بچههایشان را دنریس و کالیسی میگذاشتند به خوبی نشان میدهد که سریال آنقدر در به تصویر کشیدن فروپاشی روانی دنی در طولانیمدت شکست خورده بود و آنقدر تمام صحنههای خشونتآمیز او از جمله کشتن برادرش و میری ماز دور، ربطی به تصویر کردن او بهعنوان یک جنایتکار در حال تولد شکست خورده بودند که مردم طوری او را بهعنوان یک قهرمانِ آزادیبخش قبول داشتند که اسم او را روی بچههای نازنینشان میگذاشتند. مهمترین اتفاقاتی که منجر به افسارگسیختگی دنی میشوند مربوطبه اتفاقاتِ دو اپیزود اخیر میشوند. حتی اگر صحنههای خشونتبار دنی در فصلهای قبل را هم بهعنوان نشانههایی از دیوانگی او قبول کنیم (که الان میگویم که چرا نمیتوانیم این کار را کنیم)، چیزی که منجر به فوران شدنِ خشمِ افسارگسیختهاش میشود، اتفاقات دو اپیزود اخیر بودهاند. و نکته این است که همانطور که در نقد اپیزود هفتهی گذشته و در ابتدای این متن هم گفتم، تمام چیزهایی که دنی را در دو اپیزود اخیر به سوی افسارگسیختگی هُل میدهند (از پیشنهاد زامبیدزدی گرفته تا افشای راز والدین جان به سانسا و تصمیم تیریون و واریس برای خیانت کردن)، دلایلِ زورکی و غیراُرگانیکی هستند.
اتفاقاتی که نقشِ اصلی را در رساندنِ دنی به افسارگسیختگی داشتهاند، غیرمنطقی بودند؛ همه ابزارهایی برای میانبر زدن و هرچه زودتر رساندن دنی به دیوانگی بودهاند. مهم نیست قتلِ کریزی اِیت چه نقشی در هایزنبرگ کردنِ والت داشته است، چیزی که از آن نقش پُررنگتری در هایزنبرگ کردنِ والت داشته است صحنههایی مثل تماشای مرگِ جین یا مجبور کردنِ جسی برای کشتنِ گیل بوده است و اگر سریال در اجرای این دو صحنه به هر شکلی خرابکاری میکرد، مهم نبود که چقدر صحنهی قتلِ کریزی اِیت را خوب اجرا کرده است. حتی اگر صحنههای خشونتبار دنی از فصلهای گذشته را نیز بهعنوان نشانههایی که به افسارگسیختگی دنی اشاره میکردند قبول کنیم، چیزی که نقشِ ستون فقراتِ تحول شخصیتی دنی را ایفا میکرد، خط داستانی او در فصل هفتم و هشتم بود. بنابراین چیزی که مخالفانِ تحول شخصیتی دنی باید دربارهاش حرف بزنند فقرِ شخصیتپردازی او در فصل هفتم و هشتم است و چیزی که موافقانِ تحول شخصیتی دنی باید راهی برای دفاع از آن پیدا کنند نه مثال آوردن از فصل اول سریال، بلکه توجیه کردن تمام مشکلاتِ خط داستانی دنی در فصل هفتم و هشتم است. اما حتی صحنههای خشونتبار دنی در فصلهای گذشته هم توانایی توجیه کردنِ نسلکشی او در اپیزود این هفته را ندارند. دنی تا حالا بردهداران میرین را به صلیب کشیده است، برخی از اشرافزادگانِ میرین را سوزاند، وس دوتراک را سوزاند، در جنگ میدان آتش در فصل هفتم، ارتشِ لنیسترها را سوزاند و بعد پدر و برادرِ سمول تارلی را سوزاند و در فصل دوم در زمانیکه وسط کویر سرگردان شده بود، تهدید میکند که یک روزی دنیا را روی سر دشمنانش خراب میکند. موافقانِ تحول شخصیتی دنی باور دارند با تکیه کردن به این صحنهها، نسلکشی دنی در قدمگاه پادشاه کاملا طبیعی است. این استدلال دو مشکلِ بزرگ دارند. همانطور که فقط در صورتی میتوان کشتهشدن شاه شب به دست آریا را قبول کرد که خراب شدن خط داستانی جان اسنو و برن را نادیده گرفت، استدلالِ دیوانگی دنی را هم در صورتی میتوان قبول کرد که چیزهای دیگری را نادیده بگیریم. دنی تاکنون هر کسی را سوزانده، باتوجهبه نظام اخلاقی یک دنیای قرون وسطایی (نه یک دنیای مُدرن)، دلیل خوبی برای سوزاندنِ آنها داشته است. او میری ماز دور را به خاطرِ فرستادنِ کال دروگو به حالت نباتی و کشتنِ بچهی داخل شکمش میسوزاند. او اربابان میرین را به این دلیل به صلیب میکشد که آنها هم برای استقبال از دنی، در مسیرش بچههای کوچک را به صلیب کشیده بودند. او اربابان میرینی را به این دلیل میسوزاند، چون آنها مدام در حال تلاش برای چوب کردن لای چرخِ تلاش دنی برای آزادی بردههایشان هستند. او کالهای وس دوتراک را به این دلیل میسوزاند، چون آنها طبق سنتِ بدشان میخواستند دنی را بهعنوان بیوهی یک کال، برای همیشه در وس دوتراک نگه دارند و به کارشان بهعنوان قبیلههای غارتگر و متجاوز به زنان ادامه بدهند. او وارلاکهای کارث را به این دلیل میسوزاند که آنها یک سری جادوگرِ آبزیرکاه هستند که قصد دزدیدنِ اژدهایانشان را دارند. او صاحبِ آویژهها را به این دلیل میسوزاند چون او نهتنها مدام به زبان خودش به دنی بددهنی میکند، بلکه با وقاحت تعریف میکند که آنها بچهها را برای آویژه شدن مجبور به کشتنِ نوزادان در مقابل مادرهایشان میکنند.
حتی سؤالبرانگیزین تصمیمِ دنی برای کشتنِ تارلیها هم درست بلافاصله بعد از جنگ اتفاق افتاد؛ نهتنها تارلیها بهعنوان رهبرانِ کلیدی ارتشِ سرسی تا همین چند دقیقه پیش در حال جنگیدن با او بودند، بلکه دنی بعد از پیروزی به آنها فرصت میدهد تا در صورتِ زانو زدن، زنده بمانند؛ مرگ آنها بیش از اینکه بهدلیلِ وحشیگری دنی باشد، به خاطر غرور بیش از اندازهی تارلیها بود. کافی است باری دیگر صحنهای که سم در مسیر اُلدتاون به هورنهیل سر میزند و باری دیگر با زخمزبانها و بداخلاقیهای پدرش روبهرو میشود را مرور کنید تا متوجه شوید، کسی که آن روز سوخت، آدم افتضاحی بود. البته که اوضاع همیشه اینقدر سیاه و سفید نبوده است. مثلا دنی بعد از به صلیب کشیدنِ اربابانِ میرین توسط پسرِ یکی از آنها متوجه میشود که یکی از اربابان بهطور مخفیانه با بردهداری مخالف بوده و در حال تلاش برای انهدام سیستم بردهداری میرین بوده است. اما این اتفاق یا اتفاقاتی شبیه به این معنی نیست که خب، حالا که دنی یک بیگناه را اشتباهی کشته است، توانایی نسلکشی یک میلیون زن و بچه و غیرنظامی را هم دارد. این اتفاق وسیلهای برای اضافه کردن پیچیدگیهای سیاسی و اخلاقی به وضعیتِ او در میرین بوده است. دنی در این نقطهی داستانی در حال یاد گرفتنِ راه و روشِ رهبری کردن است و چنین اشتباهاتی بیش از اینکه بهمعنی ظلم و ستمگریاش باشند، بهمعنی اشتباهاتِ طبیعیای که رهبران تازهکار در دنیای واقعی با آنها روبهرو میشوند بوده است. در عوض چیزی که باید بپرسیم این است که پاسخِ دنی به این پیچیدگیهای اخلاقی چه بود: آیا او خودش را نگرانِ آنها نمیکند یا برای جبران اشتباهاتش و جلوگیری از تکرار آنها دست به کار میشود؟ در همان خط داستانی میرین، بعد از اینکه دنی متوجه میشود که اژدهایانش یک دختر کوچولو را بهعنوان غذایشان آتش زدهاند، نمیگوید گور بابای آن دختر کوچولو و نمیگوید که «اژدهایان هر چی دلشون میخواد رو میخورن»، بلکه دستورِ زندانی کردنِ اژدهایانش، زندانی کردن بچههایش را میدهد. اصلا همان صحنهی سوزاندنِ کالهای وس دوتراک نمونهی کوچکتری از اتفاقی است که در «ناقوسها» میافتد. آنجا دنی در حالی فقط کالها را میکشد که ناگهان تصمیم به کشتنِ زیردستانشان نمیگیرد. در عوض زن و بچهها را از دست کالها نجات میدهد و آنها با کمال میل تصمیم میگیرند تا از کسی که از حبس و بردگی، آزادشان کرده حمایت کنند.
تازه اگر قرار باشد تا از صحنههای خشونتبار دنی بهعنوان نمونههایی که به دیوانگی اشاره میکنند استفاده کنیم، آن وقت این سریال الان باید پُر از شخصیتهای دیوانه باشد. ند استارک در اپیزود اولِ سریال سرِ یک نگهبان شب را به خاطر ترک کردنِ پُستش قطع میکند و حرفش دربارهی دیدن وایتواکرها را باور نمیکند. آیا این صحنه دلیل کافی برای دیوانگی ند استارک است؟ نه. بلکه نشاندهندهی سازوکارِ این دنیا است. جان اسنو بهعنوان کسی که تیریون و واریس سعی میکنند تا او را پادشاه عاقلتری نسبت به دنی نشان بدهند، نهتنها سرِ جانوس اسلینت را به خاطر سرپیچی از دستوراتش قطع میکند، بلکه یک بچهی نوجوان را درکنار عدهای دیگر به جرم تلاش برای کشتنش اعدام میکند. از همه بدتر آریا را داریم که بچههای والدر فری را میکُشد، با استفاده از گوشتِ آنها، کیک درست میکند و آن را به خورد پدرشان میدهد و بعد با مسموم کردن کلِ خاندان فری، در حال نیشخند زدن از روی جنازههایش عبور میکند. اگر در این داستان کسی هم قرار است دیوانه باشد، آن کس باید آریا باشد. قضیه این نیست که فریها آدمهای بدی بودند و لایق اینگونه مُردن بودند، قضیه این است که کسی که قادر به انجام چنین کاری است، باید دچار فروپاشی روانی شده باشد. اما نویسندگان آریا را در عاقلترین و هوشیارترین حالت ممکن به تصویر میکشند. نهتنها او دیوانه نیست، بلکه حالا باید برای آریا بهعنوان قاتلِ احتمالی دنی و انتقامجوی معصومان هورا بکشیم. این هم یک نمونهی دیگر از شکستن قوانین دنیا برای پیشبرد داستان بهطور غیراُرگانیک. همانطور که اسکورپیونها میتوانند در یک لحظه قوی باشند و در لحظهای دیگر ضعیف، اعمالِ خشونتبار کاراکترها هم میتوانند در یک نمونه عادی و در نمونهای دیگر به معنای دیوانگی باشند. اما نهتنها صحنههای خشونتبارِ دنی در فصلهای گذشته حتی در صورتِ اشاره کردن به افسارگسیختگی دنی در آینده برای زمینهچینی نسلکشی او در این ابعاد بهدلیل خرابشدن خط داستانی او در فصل هفتم و هشتم که ستون فقراتِ تحول شخصیتی او است کافی نیست. و نهتنها صحنههای خشونتبار دنی در فصلهای گذشته با توجه درنظرگرفتنِ اینکه همیشه سریال حق را به دنی داده است قابلاستفاده بهعنوان زمینهچینی دیوانگی نیستند، بلکه نمونههای فراوانی از مهربانی و محبت دنی هم وجود دارند. در لحظهای که نویسندگان دنی را مجبور به نسلکشی میکنند در حالی روی بیرحمیهای اکثرا طبیعی و قابلقبولِ گذشتهی او تمرکز میکنند که بهطور کامل تمام مهربانیهایش را نادیده میگیرند
چنین تحولِ شخصیتی بزرگی نباید ناگهانی باشد، بلکه باید ذرهذره اتفاق بیافتد؛ نباید از ناکجا آباد ظاهر شود، بلکه باید بتوانیم وحشت نزدیک شدن به آن را احساس کنیم
انگار سریال فراموش کرده که همیشه اگر جنبهی مهربان دنی پُررنگتر از جنبهی بیرحمش نبوده، کمتر نبوده است. داریم دربارهی کسی حرف میزنیم که وقتی میبیند دوتراکیها در حال تجاوز کردن به زنان روستایی که تصاحب کردهاند هستند، کال دروگو را مجبور میکند تا جلوی آنها را بگیرد. درحالیکه این کار جزو سنتشان است و در ادامه برای دروگو دردسرساز میشود. داریم دربارهی کسی حرف میزنیم که بعد از اطلاع پیدا کردن از بلایی که اربابان بردهدار برای تولید آویژهها سر آنها میآورند، آنها را با هدفِ اضافه کردن به ارتشش آزاد نمیکند، بلکه بهشان آزادی انتخاب میدهد تا اگر دوست داشتند زندگی دیگری برای خودشان انتخاب کنند. داریم دربارهی کسی حرف میزنیم که در آغاز فصل سوم در حال قدم زدن در خیابانهای آستاپور وقتی با مردی که به صلیب کشیده شده روبهرو میشود، قمقمهی آب جورا را برای آب دادن به کسی که محکوم به مرگ در زیر آفتاب شده از او میگیرد. داریم دربارهی کسی حرف میزنیم که مردم آستاپور در پایانِ فصل سوم، او را روی دستانشان میگیرند و بهعنوان «میسا» (مادر) صدا میکنند؛ صحنهای که بهراحتی در صدر قهرمانانهترین و زیباترینِ لحظاتِ «بازی تاج و تخت» قرار میگیرد. داریم دربارهی کسی حرف میزنیم که بهحدی با ایدهی گودالهای مبارزههای گلادیاتوری میرین مخالف بود که حتی اگر خود مبارزها با آن موافق بودند، او بهطور جدی نمیتوانست دیدن کشتهشدن آدمها برای شادی و خنده و شرطبندی تماشاگرانشان را قبول کند. باز هم تاکید میکنم که مشکلِ این نیست که دنی بعد از میسا خوانده شدن توسط مردم آستاپور نمیتواند به سلاحِ کشتار جمعی مردمِ قدمگاه پادشاه تبدیل شود، اما رساندنِ او از ناجی مردم به قاتلِ مردم به وقت و حوصله و شخصیتپردازی باظرافتِ طولانیمدتی نیاز دارد، نه در آوردن سر و ته همهچیز در عرض یک اپیزود. یکی دیگر از استدلالهایی که برای دیوانگی دنی میآورند این است که پدرش دیوانه بوده است. اما آیا میدانید اِریس تارگرین حتی در دیوانهترین حالتش هم از دنی عاقلتر بود؟ در زمانِ شورش رابرت، هدفِ اِریس این بود تا در صورتِ شکست خوردن در جنگ، کلِ قدمگاه پادشاه را با وایلدفایر منفجر کند که جیمی با کشتنش، جلوی او را گرفت. او حاضر بود تا بهجای تقدیم کردن شهر به رابرت براتیون و ارتشِ غاصبانش، آن را منفجر کند. البته که نقشهی اِریس، نقشهی شرورانه و دیوانهواری است، اما حداقل با عقل جور در میآید. او فقط همینطوری الکی نمیخواهد شهر را نابود کند، بلکه فقط در صورتِ شکستش در جنگ و فریادهای «همهشون رو بسوزونین»های او هم برای وقتی است که او از شکستش مطمئن شده است.
در همین حین، دنی شهر را به سرعت بدون حتی یک نفر کشته از سمتِ خودش تصاحب میکند، اما با این وجود تصمیم میگیرد تا شهری که مثل آب خوردن به چنگ آورده بود را به خاکستر تبدیل کند. اگر جنگ ادامه پیدا میکرد و دنی در موضع ضعف قرار میگرفت و تا مرزِ شکست خوردن پیش میرفت و بعد تصمیم میگرفت تا تر و خشک را برای رسیدن به هدفش بسوزاند با عقل جور در میآمد، ولی در حال حاضر کاری که دنی میکند حتی با استانداردهای دیوانگی پدرش هم منطقی نیست. یکی دیگر از چیزهایی که دیوانگی دنی را در مقایسه با پدرش غیرقابلهضمتر میکند مسیری که اِریس برای رسیدن به نقطهی آخر طی کرده بود است. اِریس ناگهان تصمیم نمیگیرد تا در کل شهر وایلدفایر جاسازی کند و مثل دیوانهها فریاد بزند «همهشون رو بسوزونین». قبل از اینکه به این نقطه برسیم، اِریس برای مدت طولانیای عاشقِ شکنجه کردن با آتش شده بود. اِریس از تماشای سوختنِ آدمها از لحاظ جنسی ارضا میشد. داریم دربارهی کسی حرف میزنیم که مثل دنی به دشمنانش حق انتخاب برای زانو زدن و زنده ماندن نمیداد، بلکه آنها را بهطرز منزجرکنندهای زجر میداد. مثلا وقتی ریکارد و برندون استارک، پدر و برادر بزرگتر ند استارک به همراه یک ارتش دویست نفره، بعد از اطلاع از دزدیده شدنِ لیانا استارک توسط ریگار تارگرین به قدمگاه پادشاه میروند تا اعتراض کنند، اِریس دستور دستگیریشان را میدهد. به جز یک نفر همه اعدام میشود و هیچکدامشان هیچوقت به شمال برنمیگردند. البته پادشاه اِریس، ریکارد استارک و برندون استارک را ازطریقِ زجر دادن اعدام میکند. ریکارد استارک درخواستِ محاکمه به وسیله مبارزه میکند و پادشاه در ظاهر با درخواستش موافقت میکند. بعد از اینکه ریکارد برای نبرد آماده میشود، اِریس، آتش را بهعنوان مبارزِ خاندان تارگرین اعلام میکند. او دستور میدهد تا ریکارد را از تیرهای سقفِ تالارِ تخت آهنین آویزان کنند و از یکی از پایرومنسرهایش میخواهد تا زیر لُرد وینترفل آتش روشن کند. او بعدا برندون استارک را وارد تالار میکند و به دستگاه شکنجهی تایروشیها میبندند و شمشیری را در جلوی دیدش، اما خارج از دسترسش قرار میدهد. برندون اجازه دارد برای آزاد کردن پدرش تلاش کند، اما هرچه او برای رسیدن به شمشیر بیشتر تقلا میکند، طنابِ دور گردنش هم تنگتر میشود. درحالیکه برندون خودش را در حال تلاش برای رسیدن به شمشیر و نجات دادنِ پدرش خفه میکند، ریکارد هم درون زرهاش میپزد و جزغاله میشود.
بله، اِریس در حالی دستور منفجر کردن قدمگاه پادشاه (آن هم فقط در صورت شکست خوردنش) را میدهد که تا همین چند وقت پیش در حال انجام چنین شکنجههای مریضی بوده است، اما دنی در حالی قدمگاه پادشاه را به خاکستر تبدیل میکند که تا همین دو اپیزود پیش، داشت تمام داراییهایش را فدای نجاتِ دنیا در نبرد با وایتواکرها میکرد. یکی دیگر از استدلالهایی که برای توجیه کردنِ نسلکشی قدمگاه پادشاه میآورند، تمام پیشگوییهایی که به این اتفاق اشاره میکردند است؛ مسئلهی اول این است که پیشگوییها فقط پیشگویی هستند. پیشگوییها را نباید با اصلِ داستانگویی اشتباه بگیریم. پیشگوییها مثل تیزرها و تریلرهای فیلمهای سینمایی هستند. آنها نیمنگاهی به اتفاقاتی که خواهند افتاد هستند تا ما را برای آینده هیجانزده و کنجکاو کنند. ما وقتی لباسِ سفر در زمانِ اعضای انتقامجویان را در تریلرهای فیلم «اونجرز: بازی پایانی» میبینیم میدانیم که آنها برای شکستِ دادن تانوس میخواهند در زمان سفر کنند، اما نمیدانیم «چگونه». درنهایت فیلم را براساس اینکه نویسندگان به چه شکلی از پس اجرای «چگونگی سفر در زمان» بر میآیند میسنجیم، نه براساس اشاره کردن به سفر در زمان در تریلرها. اشاره کردن به سفر در زمان بهتنهایی باعث نمیشود تا داستان سفر در زمانِ انتقامجویان جذاب و منطقی باشد، بلکه نحوهی اجرا آن است که آن را جذاب و منطقی میکند. وقتی «برکینگ بد» در سکانسهای سیاه و سفیدِ پیش از تیتراژِ فصل دوم، به ماجرای هواپیماها اشاره میکند فقط میخواهد چرخدهندههای مغزمان را به کار بیاندازد و ما را برای اتفاقات آینده کنجکاو و هیجانزده کند. اشارهی غیرمستقیم به ماجرای هواپیماها بهتنهایی اتفاقی که بعدا میافتد را به اتفاقِ دراماتیک و قدرتمندی تبدیل نمیکند، بلکه چگونگی رسیدنمان به آن نقطه است که آن را منطقی میکند. اصلا خود «بازی تاج و تخت» نمونهی فوقالعادهای از آن را تا فصل ششم سر پیشگویی مگی غورباقه و خط داستانی سرسی اجرا کرده بود. ما جان اسنو را فقط به خاطر پیشگوییهای آزور آهای بهعنوان قهرمانِ اصلیمان دربرابر وایتواکرها قبول نداشتیم، بلکه جان اسنو را به این دلیل به عنوان آزور آهای قبول داریم چون او را در طول سریال بهعنوان یکی از شرافتمندترین و دلسوزترین و سختکوشترین کاراکترهای سریال که خطر وایتواکرها را جدی میگیرد و تمام زندگیاش را سر آن فدا میکند دیده بودیم.
پیشگوییها بهطور ناگهانی به تحول شخصیتی منجر نمیشوند. پس تا وقتی که پروسهی تحول شخصیتی دنی به درستی انجام نشده باشد، مهم نیست در آغاز داستان، نسلکشی او چندبار پیشگویی شده بود. اما حتی با این وجود، پیشگوییهایی که از آن بهعنوان اشاره به نسلکشی دنی استفاده میشوند هم هیچ پایه و اساسی برای توجیه کردن کار او ندارند؛ اولین پیشگویی جایی است که میری ماز دور پیشگویی میکند که فرزندِ دنی و کال دروگو به جنگافروزِ شروری که بر دنیا فرمانروایی خواهد کرد تبدیل میشود و حالا موافقان تحول دنی از آن برای توجیه کردن تحول شخصیتیاش استفاده میکنند. اما مشکل این است که میری ماز دور نه شرارتِ دنی، بلکه شرارتِ فرزندش را پیشبینی میکند. به خاطر همین است که او بهجای دنی، کال دروگو و فرزندشان را میکُشد. مطمئنا اگر میری ماز دور باور داشت که دنی همان جنگافروزِ شرور خواهد بود، دسیسهای برای کشتن او هم اجرا میکرد. پیشگویی بعدی، رویای دنی در خانهی نامُردگان است. همان صحنهای که دنی قدم در تالار تخت آهنین که خراب شده میگذارد و قبل از لمس کردنِ تخت آهنین برمیگردد و به آنسوی دیوار قدم میگذارد. موافقانِ تحول دنی میگویند که ما تا حالا فکر میکردیم که ذرات معلق تالار تخت آهنین برف است، درحالیکه در واقع خاکستر بوده است. پس، سریال از قبل، آتشسوزی قدمگاه پادشاه را پیشگویی کرده بود. اما در اینجا با همان ماجرای پیشگویی ملیساندرا به آریا مواجهایم. همانطور که سازندگان معنی پیشگویی ملیساندرا دربارهی تبدیل شدن آریا به قاتل بیچهره را عوض کردند و گفتند ملیساندرا در حال پیشگویی کردن مرگِ شاه شب به دست آریا بوده است، اینجا هم طرفداران معنای رویای خانهی نامُردگان را عوض کردهاند. اگر رویای خانهی نامردگان بهمعنی خاکستر شدن قدمگاه پادشاه به دست دنی میبود، رویا باید طوری آغاز میشد که دنی از آنسوی دیوار به درون تالار قدم میگذاشت و بعد روی تخت آهنین مینشست. اما رویا در حالی آغاز میشود که دنی به تخت آهنین نزدیک میشود و قبل از لمس کردن آن، نظرش به پشت سرش جلب میشود و بعد به آنسوی دیوار قدم میگذارد. رویای خانهی نامُردگان پیشگویی نابودی قدمگاه پادشاه به دست دنریس نبود، بلکه پیشگویی این بود که اگر دنریس در جنگ وایتواکرها شرکت نکند، قدمگاه پادشاه توسط شاه شب نابود میشود و دنریس نمیتواند به تخت آهنینش برسد. چنین چیزی دربارهی رویای برن استارک که سایهی اژدهایی بر فرازِ قدمگاه پادشاه را نشان میداد هم صدق میکند. پیشگویی، شخصیتپردازی نیست. این صحنه فقط بهمان میگوید که کار دنی به قدمگاه پادشاه کشیده میشود، اما حرفی از چگونگیاش نمیزند. آن وظیفهی شخصیتپردازی است. راستی، اگر قضیه دربارهی جدی گرفتنِ پیشگوییها هم باشد، نباید پیشگویی آزور آهای را هم فراموش کنیم که دنی بهعنوان کسی که زیر ستارهی دنبالهدار سرخ، در میان دود و اشک با قدم گذاشتن به درونِ آتشِ جنازهی کال دروگو دوباره متولد شد و اژدهایان سنگی (تخمهای سنگی اژدهایانش) را بیدار کرد و اژدهایانش حکم لایتبرینگر را دارند، یکی از دو کاندیداهای اصلی آزور آهای است. پس اگر تمام پیشگوییهای بیپایه و اساسی که به شرارتِ دنی اشاره میکنند را برای توجیه کردن کارش قبول دارید، این یکی که به آزور آهایبودنش اشاره میکرد را هم فراموش نکنیم.
تا وقتی که پروسهی تحول شخصیتی دنی به درستی انجام نشده باشد، مهم نیست در آغاز داستان، نسلکشی او چندبار پیشگویی شده بود
اما شاید خندهدارترین دلیلی که طرفدارانِ تحول دنی برای توجیه کارش میآورند جملهی «هر زمانیکه یه تارگرین به دنیا میاد، خدایان سکه میندازن» باشد. آنها از این جمله استفاده میکنند تا بگویند دیوانگی تارگرینها خیلی شانسی اتفاق میافتاد؛ که دیوانگی آنها در خونشان است و نیاز به شخصیتپردازی و پروسهی تغییر و تحولِ طولانیمدت ندارد. چون باتوجهبه این جمله، تارگرینها خیلی شانسی دیوانه به دنیا میآیند و هر لحظه ممکن است قاطی کنند. این جملهای است که پادشاه جهاریس تارگرین دوم به سِر باریستان سلمی گفته بود و باید نه بهعنوان «فکت مسلم»، بلکه بهعنوان یکی از آن پیشداوریهای رایج برداشت شود. مثلا ما بین خودمان میگوییم که اصفهانیها به اشتباه دادن آدرس معروف هستند، شیرازیها به تنبلیشان، سیاهپوستهای آمریکایی به گنگستربازیهایشان و ژاپنیها به هوششان که آنها را قادر به تولید برق از هر چیز بیربطی میکند. اما هیچکدام از اینها به این معنی نیست که اصفانیهایی که آدرس درست میدهند، شیرازیهای زرنگ، آفریقایی/آمریکاییهایی که دنبالِ تفنگبازی نیستند و ژاپنیهای کودن و بیشعور وجود ندارند. هیچکدام از این تعریفها دربارهی این مردم، حقیقت ندارند، بلکه سرچشمه گرفته از همان جنس جمعبندی تمام مردمان یک قوم با یک تعریف است که همهی ما در دنیای واقعی هم داریم. میگور تارگرین و اِریس تارگرین دوم بهعنوان دوتا از معروفترین پادشاهانِ ظالم تارگرینی، همینطوری یکهو دیوانه نشدند، بلکه اتفاقات زیادی دست به دست هم دادند که به تبدیل شدن آنها به پادشاهانی ظالم منجر شد. برای مثال اِریس تارگرین در حالی پادشاه قابلقبولی بود که تازه بعد از مرگهای متوالی بچههایش در بدو تولد و گروگان گرفته شدنش توسط دشمنانش به مدت یک و نیم سال، تن به پارانویای شدید داد و دچار فروپاشی روانی شد. سریال با این جمله طوری رفتار میکند که انگار پنجاه درصد تارگرینها دیوانه به دنیا میآیند و پنجاه درصد دیگر عاقل. اما حقیقت این است که تارگرینها هم مثل آدمهای عادی هستند. فقط جایگاه ویژهشان باعث شده تا بیشتر به چشم بیایند. اتفاقا با جستوجو در تاریخِ پادشاهان تارگرین متوجه میشوید که نهتنها تعداد افرادِ دیوانه بسیار بسیار کمتر از افراد خوب است، بلکه تعداد افرادی که نه خوب بودهاند و نه بد، از تعداد خوبها هم بیشتر است. اما دلیلِ استفادهی سریال از این جمله برای توجیه کردنِ دیوانگی دنی واضح است؛ مسئله این است حتی خود سریال هم میداند که افسارگسیختگی دنی از پرداختِ کافی بهره نمیبرد. بنابراین سعی میکند تا با مطرح کردن این جمله بهعنوان مدرک موثق، کمکاریهایش را بهطرز ناموفقی جبران کند. وقتی این سریال پیشگویی ملیساندرا را برای تبدیل کردن آریا به قاتل شاه شب عوض میکند، طبیعی است که معنی این جمله را هم برای توجیه کردن دیوانگی دنی از یک پیشداوری بیپایه و اساس، به فکت مسلم عوض کند.
آگاهی خودِ سریال از اینکه پرداخت کافی برای نسلکشی دنی صورت نگرفته است را بهتر از هر جای دیگری میتوان در بخش «آنچه گذشت» دید. بخشی از «آنچه گذشت» به مرور تمام تکه دیالوگهایی که به دیوانگی دنی و تارگرینها اشاره میکنند اختصاص دارد. اگر تحولِ یک شخصیت به درستی صورت گرفته باشد، نیازی به چنین یادآوریهای دقیقهی نودی نیست. مثل این میماند که اپیزودِ آخر فصل چهارم «بهتره با ساول تماس بگیری»، با یادآوری تمام کارهایی که جیمی مکگیل در این مدت انجام داده آغاز شود. وقتی سریال مجبور میشود تا چنین کاری انجام بدهد (آن هم درحالیکه بعضی از آنها مثل ماجرای سکه انداختن خدایان هیچ معنی خاصی ندارند)، یعنی خودِ نویسندهها هم میدانند که نسلکشی دنی قرار است «ناگهانی» احساس شود. اینکه اُلنا تایرل به دنی گفته بود «اژدها باش» یا اینکه ویسریس به او هشدار داده بود «اژدها رو بیدار نکن»، باعثِ منطقیشدن نسلکشی دنی نمیشوند. زمینهچینی یک اتفاق با شخصیتپردازی زمین تا آسمان فرق میکند. اپیزود اول سریال هم با استفاده از صحنهی کشته شدن یک دایروولف توسط یک گوزن، به مرگ ند استارک به دست براتیونها اشاره میکند، اما چیزی که مرگ ند استارک را منطقی میکند نه تصویر مُردن یک دایروولف توسط گوزن، بلکه شخصیتپردازیهایی که دراینمیان رخ میدهند هستند. خلاصه حداقل از دیدگاه من، هیچ توجیهی برای نسلکشی دنی وجود ندارد. اگر دنی به رد کیپ حمله میکرد و با کشتنِ سرسی باعث مرگ تعدادی بیگناه هم میشود قضیه فرق میکرد. اگر دنی در جنگ تا مرز شکست خوردن پیش میرفت و مجبور به سوزاندن تر و خشک با هم میشد قضیه فرق میکرد. اگر سرسی، رهبرِ خوبی بود و مردم در مقابل فاتحی که میخواست شهرشان را بگیرد مقاومت میکردند و او آنها را میسوزاند قضیه فرق میکرد (درحالیکه در حالت عادی هرکسی که جای مردم قدمگاه پادشاه باشد باید با آزاد شدن از دست سرسی خوشحال باشد). اگر دنی به رد کیپ حمله میکرد و سوزاندنِ آنجا باعث فعال شدنِ وایلدفایرهای جاسازیشده در سراسر شهر و منفجر شدنِ آنها میشد و او بهطور غیرمستقیم باعث فاجعهآفرینی میشد قضیه فرق میکرد؛ درست همانطور که در «برکینگ بد»، والت با تماشای مرگِ جین بهطور غیرمستقیم باعث وقوعِ فاجعهی بزرگتری میشود. اما نهتنها هرگونه زمینهچینی طولانیمدت و باظرافتی برای تحول دنی اتفاق نیافتاده بود و نهتنها همان زمینهچینیهایی که در دو اپیزود اخیر صورت گرفتند از بیخ مشکلدار بودند، بلکه حتی نویسندگان به سناریوی معقولتری برای فاجعهآفرینی فکر نمیکنند و سراغِ افسارگسیختهترینشان میروند. سریال دلیل میآورد که جان اسنو، گزینهی بهتری برای فرمانروایی است و با او همچون یک سلبریتی «تام کروز»وار رفتار میکند، اما نهتنها احتمالا هیچکس پایینتر از شمال، جان را نمیشناسد، بلکه جنگ وینترفل هم آنقدر سریع و بدون رسیدن به نقاطِ جنوبیترِ وستروس به پایان رسید که احتمالا نهتنها هیچکس باور نمیکند که یک ارتشِ مردگان ۱۰۰ هزار نفری با فرماندهی جادوییشان به شمال حمله کرده، بلکه هیچکس نمیداند که جان اسنو، آنها را از دست ارتش مردگان نجات داده است.
سومین مشکلِ فعلی سریال که با حضور یانگ گریف برطرف میشود این است که او چه از لحاظ کشمکش درونی (نابود کردن یک فرمانروای مورد حمایت مردم از لحاظ اخلاقی سؤالبرانگیزتر از نابود کردن کسی مثل سرسی است) و چه از لحاظ کشمکش بیرونی، آنتاگونیستِ سختتری برای دنی حساب میشود
احتمالا سؤالتان در این نقطه این است که چگونه کارمان به اینجا کشید؟ چطور سریال چنین اپیزود حیاتی و مهمی را با چنین ابعادِ گستردهای خراب کرد؟ احتمالا اولین چیزی که همگی در این نقطه بهش فکر میکنیم شتابزدگی است. اگرچه جواب درستی است، اما واقعیت این است که حتی اگر سازندگان یک فصل ۱۰ قسمتی دیگر برای پرداخت به مهرههای فعلی داستان داشتند باز نمیتوانستند، به نتیجهی رضایتبخشی برسند. شتابزدگی دلیلِ اصلی این مشکلات نیست. بلکه شتابزدگی دلیلِ حذف شدن چیز دیگری است که آن دلیل اصلی مشکلات فعلی سریال است. یعنی حتی اگر سریال شتابزده نبود، اما همزمان آن کاری که دلیل اصلی مشکلاتِ فعلی سریال است را انجام نمیداد، باز نمیتوانست از مشکلاتِ فعلیاش قسر در برود و آن چیز حذفِ خط داستانی یانگ گریف است. در نقد اپیزود هفتهی گذشته توضیح دادم که تمام مشکلاتِ فعلی سریال در رابطه با تقریبا همهچیز از گورِ تصمیم بنیاف و وایس برای حذف خط داستانی یانگ گریف سرچشمه میگیرد و «ناقوسها» این موضوع را بیشازپیش تایید کرد. در کتابها معلوم میشود که اولین پسرِ ریگار تارگرین به دست گرگور کلیگین در جریانِ شورش رابرت نمُرده است، بلکه واریس در تمام این سالها در حال آماده کردن او بهعنوان یک پادشاه برای حمله به وستروس و تصاحب تخت آهنین بوده است. برای یادآوری باید بخش یانگ گریف از نقد اپیزود چهارم را تکرار کنم: « وجودِ خط داستانی یانگ گریف بسیاری از مشکلاتِ فعلی سریال را حل میکرد. اول اینکه با وجود یانگ گریف، مناطقِ مهمی مثل دورن، ریچ و استورملندز به این راحتی از درگیریهای وستروس حذف نمیشدند. در کتابها، لُردهای دورن، ریچ و استورملندز به کمپینِ یانگ گریف پیوستهاند. از آنجایی که خبری از یانگ گریف در سریال نیست، نویسندگان تمام جنوب را مجبور میکنند تا از دنی حمایت کنند. اتفاقی که میافتد این است که دنی بهعنوان مادرِ اژدهایان و صاحب دوتراکیها و آویژهها، از یک ابرقدرت، به یک ابرقدرتِ تمامعیار تبدیل میشود و پیروزیاش دربرابر سرسی حکم آب خوردن را پیدا میکند. بنابراین سریال برای اینکه بلافاصله از قدرتِ دنی بکاهد و آن را در سطح سرسی پایین بکشاند، شروع به مطرح کردنِ سناریوهای احمقانه (مأموریت زامبیدزدی و غیرانسانیبودن حمله به قدمگاه پادشاه و فرستادن دوتراکیها به سوی مرگ حتمیشان در جنگ وینترفل) میکند تا دنی را بهطرز ناعادلانهای تضعیف کند. این موضوع نهتنها به داستانگویی بدی منجر میشود، بلکه قدرتهای مهمی مثل ریچ و دورن را هم از معادله حذف میکند و درگیری نهایی را خیلی سرراست میکند. بنابراین اگر ریچ و دورن و استورملندز به یانگ گریف میرسید و دنی هم اژدهایان و دوتراکیها و آویژههایش را میداشت، با توازن قدرت طرف بودیم و نیازی به حذف کردن زورکی ارتش و حمایتکنندگان دنی نمیبود. اینطوری ناگهان تیریون از باهوشترین کاراکتر سریال، با مطرح کردنِ ایدهی مأموریت زامبیدزدی به احمقترین شخصیتِ سریال سقوط نمیکرد.
یکی دیگر از منافعِ حفظ خط داستانی یانگ گریف این است که دنی به محضِ رسیدن به وستروس، شخصی را برای مبارزه با او سر تصاحب تخت آهنین خواهد داشت. در نتیجه نویسندگان مجبور نمیشوند تا با نادیده گرفتن عواقبِ انفجار سپت بیلور و دیگر دیکتاوربازیهای سرسی، او را هرطور که شده به زور و ضرب بهعنوان آنتاگونیستِ آخر حفظ کنند. یکی دیگر از منافعش این است که واریس به چنین کاراکتر غیرطبیعی و بیمنطقی تبدیل نمیشد. حقیقت این است که اگرچه واریس در سریال میگوید که انگیزهاش «خدمت کردن به سرزمین» است، اما نسخهی اورجینالِ واریس اگر آبزیرکاهتر و کثافتتر از لیتلفینگر نباشد، کمتر نیست. در کتابها سرنخهای زیادی دربارهی اینکه واریس طرفدارِ خاندان «بلکفایر» است وجود دارد. خاندان بلکفایر یکی از شاخههای خاندان تارگرین است که توسط دیمون بلکفایر، حرامزادهی مشروع اگان چهارم تأسیس میشود. سپس دیمون بلکفایر علیه پادشاهی برادر ناتنیاش شورش میکند و ادعا میکند که وارث حقیقی تاج و تخت است که به شورشهای طولانیمدت بلکفایر و جنگ داخلی تارگرینها منجر میشود. ماجرا از این قرار است که سرنخهای زیادی وجود دارد که نشان میدهند که یانگ گریف، نه پسرِ ریگار تارگرین، بلکه یک بلکفایر است و واریس بهعنوان طرفدارِ بلکفایرها بالاخره میخواهد با نشاندن یک بلکفایر روی تخت آهنین، شورشهای همیشه شکستخوردهی آنها را به موفقیت برساند. سریال به کل خط داستانیای که وجود شخصیتی به اسم واریس را توجیه میکند و به او انگیزه میدهد را حذف کرده است. نتیجه به واریسِ عجیب و غریبی که الان شاهدش هستیم منجر شده است. اتفاقی که در کتابها قرار است بیافتد به این شکل است: یانگ گریف زودتر از دنی به وستروس میرسد و از آنجایی که ادعای قدرتمندی برای تخت آهنین دارد و از آنجایی که هیچکدام از خاندانها و مردم سرزمین، مخصوصا قدمگاه پادشاه دل خوشی از سرسی ندارند، همه از او حمایت میکنند تا او را از دست فرمانروایی ظالمانه و نامشروعِ سرسی نجاتشان بدهد. تازه بعد از رسیدنِ یانگ گریف به تخت آهنین است که دنی از اِسوس به وستروس میرسد و متوجه میشود که یک تارگرینِ دیگر جلوتر از او به چیزی که میخواسته و اتفاقا مردم هم به خاطر نجات دادنشان از دستِ سرسی دوستش دارند. بنابراین دنی در حالی با هدفِ آزاد کردنِ قدمگاه پادشاه از دست لنیسترها به وستروس میرسد که میبیند حالا جایگاهش از آزادیبخش، به فاتح تغییر کرده است. خاندانها و مردم از وضعِ فعلی راضی هستند و دربرابر دنی از یانگ گریف حمایت خواهند کرد.
پس به این ترتیب اولین مشکلِ فعلی سریال برطرف میشود: سریال در حالی دو فصل است که عواقب کارهای ظالمانه و تروریستی سرسی را جهتِ تبدیل کردن او به آنتاگونیستِ آخر نادیده گرفته که در صورت حضورِ یانگ گریف، لازم به انجام این کار نبود و خط داستانی سرسی میتوانست بهطرز اُرگانیکی سر موقع به پایان برسد. دومین مشکلِ فعلی سریال که برطرف میشود این است که حضور یانگ گریف و حمایت مردم از او، دنی را در بحرانِ پیچیدهای قرار میدهد. او فقط در صورتی میتواند به تخت آهنین برسد که یک پادشاه محبوب را از میان بردارد و فقط در صورتی میتواند مردم را راضی به قبول کردن او بهعنوان ملکهشان کند که به زور متوسل شود و روی سرشان آتش بریزد. همانطور که میبینید، خط داستانی یانگ گریف، ایدهی نسلکشی دنی را قابلهضمتر و اجتنابناپذیرتر میکند. سومین مشکلِ فعلی سریال که با حضور یانگ گریف برطرف میشود این است که او چه از لحاظ کشمکش درونی (نابود کردن یک فرمانروای مورد حمایت مردم از لحاظ اخلاقی سؤالبرانگیزتر از نابود کردن کسی مثل سرسی است) و چه از لحاظ کشمکش بیرونی، آنتاگونیستِ سختتری برای دنی حساب میشود و جنگِ دنی با او مثل چیزی که در «ناقوسها» با سرسی میبینیم، اصلا یکطرفه نخواهد بود. مسئله این است که مارتین در طولِ «رقصی با اژدهایان» و نمونه فصلهایی که از «بادهای زمستان» منتشر کرده در حال زمینهچینی نسخهی دیگری از واقعهی تاریخی رقصِ اژدهایان بین دنی و یانگ گریف است. یانگ گریف چه تارگرین باشد و چه بلکفایر، خونِ والریایی در رگهایش جاری است و توانایی سواری گرفتن از اژدهایان را دارد. طرفداران عقیده دارند که یا دنی و یانگ گریف تصمیم میگیرند با دوئلی با استفاده از اژدها، سرنوشتِ وارثِ تخت آهنین را مشخص کنند یا در جریان جنگ، یانگ گریف موفق میشود به یکی از اژدهایان دنی دست پیدا کرده و شاهد درگیری اژدهایان او و دنی بر فراز قدمگاه پادشاه خواهیم بود. هرچه هست، یانگ گریف از آن حریفهای سرسختی خواهد بود که دنی برخلاف سرسی بهراحتی نمیتواند از دستش خلاص شود. حالا نبردِ دنی و یانگ گریف با اژدهایانشان بر فراز قدمگاه پادشاه شرایط فوقالعادهای برای فعال شدنِ وایلدفایرهای کارگذاشتهشده زیر شهر و منفجر شدنشان ایجاد میکند. اینطوری نهتنها قدمگاه پادشاه و مردمش در حالی میسوزند که این اتفاق بهطور تصادفی از نتیجهی مقاومتِ یانگ گریف دربرابر رها کردن تخت آهنین و تمایل دنی برای به دست آوردن تخت آهنین به هر قیمتی که شده میافتد، نه اینکه دنی مثل اتفاقی که در سریال میافتد، با وجود پیروزی سریع و راحتش در جنگ تصمیم بگیرد تا همهکس را بسوزاند. اینطوری قدمگاه پادشاه بدون تبدیل شدنِ دنی به یک هیولای تمامعیار و غیرقابلرستگاری میسوزد.
البته که با حضور سرسی و جیمی در این اتفاقات، نسخهی دیگری از درگیری دنی و یانگ گریف میتواند اتفاق بیافتد که سرسی و جیمی و پیشگویی مگی غورباقه هم در آن نقش دارند. سرسی که در تمام زندگیاش نگران این بوده که طبق پیشگویی مگی غورباقه، ملکهی جوانتر و زیباتری خواهد آمد تا جای او را بگیرد، فکر میکند که این ملکه، آریان مارتل، همسرِ یانگ گریف خواهد بود. درست همانطور که قبل از آن فکر میکرد که این ملکهی جوانتر و زیباتر، سانسا و مارجری هستند. سرسی فکر میکند که دیگر کارش تمام شده است. اما ناگهان سروکلهی دنی بهعنوان زیباترین زنِ دنیا و مادر اژدهایان پیدا میشود. اما سرسی به این نتیجه میرسد که میتواند از آب گلآلود، ماهی بگیرد. در این نسخه، وقتی دنی و یانگ گریف سر تصاحبِ تخت آهنین با هم جنگ میکنند (درست همانطور که رنلی و استنیس سر تخت آهنین با هم جنگ کردند)، سرسی از این موقعیت برای درهمشکستنِ پیشگوییاش استفاده میکند. سرسی به این نتیجه میرسد که هنوز امیدی برای دور زدنِ سرنوشتی که مگی غورباقه برای او پیشبینی کرده بود وجود دارد. درحالیکه دنی و یانگ گریف با یکدیگر درگیر هستند، سرسی فرصت پیدا میکند تا با استفاده از وایلدفایرهایی که اِریس تارگرین در سراسر شهر جاسازی کرده بود، از غفلتِ دشمنانش استفاده کرده و هر دوی آنها را نابود کند. در همین حین، جیمی بعد از شنیدنِ خبر ناآرامیهای قدمگاه پادشاه برمیگردد و آنجا با بزرگترین کابوسش روبهرو میشود: او متوجه میشود که خواهر دوقلویش که او به همان اندازه که دوستش دارد، به همان اندازه هم ازش متنفر است، قرار است همان نقشهای که او در گذشته شرافتش را به خاطر جلوگیری از وقوع آن فدا کرده بود را اجرا کند؛ سرسی در حالی میخواهد وایلدفایرها را منفجر کند که درواقع هیچ شانسی برای پیروزی لنیسترها وجود ندارد؛ درست همانطور که منفجر شدنِ قدمگاه پادشاه به دست اِریس تارگرین به جز کشتن هزاران هزار بیگناه، جلوی سقوط خاندان تارگرین را نمیگرفت. جیمی هیچ چارهای جز تکرار بزرگترین کابوسِ زندگیاش ندارد: به واقعیت تبدیل کردنِ پیشگویی «ولنکوآر». بخشِ آخر پیشگویی مگی غورباقه که از سریال حذف شده است میگوید: «وقتی در اشکهایت غرق شدی، ولنکوآر دستانش را به دور گلوی نحیف و سفیدت حلقه میکند و خفهات میکند». «ولنکوآر» در زبان والریایی کهن بهمعنی «برادر کوچک» است. پس سرسی در حالی باور دارد که برادر کوچکترش تیریون قصد کشتن او را دارد که درنهایتِ به دست جیمی، دیگر برادر کوچکش که فقط چند دقیقه از او بزرگتر است کشته میشود.
جیمی باری دیگر با کشتنِ سرسی، سعی میکند تا سرزمین را نجات بدهد، اما متاسفانه پیروزی او فقط یک پیروزی شخصی است. چون حتی اگر تلاشِ سرسی برای منفجر کردنِ وایلدفایرها شکست بخورد، دوئلِ بین دنی و یانگ گریف باعثِ منفجر شدن آنها میشود. اما حتی نقشِ داشتنِ دنی در سوختنِ قدمگاه پادشاه با چیزی که در سریال میبینیم هم فرق خواهد داشت و همانطور که توضیح دادم نه تنها اینقدر غیرمنطقی نخواهد بود، بلکه بهمعنی یک سرانجامِ تماما نهلیستی برای دنی نیز نخواهد بود. قضیه از این قرار است که در کتابها، جنگِ قدمگاه پادشاه زودتر از جنگِ ارتش مردگان اتفاق خواهد افتاد. هدفِ مارتین این است تا از این طریق، بعد از سوختنِ قدمگاه پادشاه بر اثر تصمیماتِ جنگطلبانه و خودخواهانهی دنی، فرصتی برای جبران و رستگاری به او بدهد. سوختنِ قدمگاه پادشاه در کتابها حکم لحظهای را خواهد داشت که دنی ناگهان به خودش میآید و متوجه میشود مسیرِ «آتش و خون»محوری که پیش گرفته بود به چه نتیجهی فاجعهباری منجر شده است؛ حکم لحظهای را دارد که دنی را مجبور به زُل زدن به اعماقِ ورطهی تاریکی میکند. به این ترتیب دنی متوجه میشود قدرتِ فوقالعادهی اژدهایان فقط در زمانی ارزشمند است که صرفِ نجات دادن بشریت ازطریق مبارزه علیه آدرها شود، نه نابودی بشریت ازطریق تلاش برای به حقیقت تبدیل کردن خواستههای شخصی. همزمان در آنسوی دنیا، جان اسنو هم موقعیت مشابهای را تجربه میکند؛ او هم تمام داشتهها و نداشتههایش را صرف نجات دنیا میکند، اما کارش به مورد خیانت قرار گرفتن توسط برادرانش کشیده میشود. وقتی جان اسنو از مرگ بازگردد، نهتنها اتفاقی که برای او افتاده مثل سریال نادیده گرفته نمیشود، بلکه به بحرانِ شخصیتی جدیدش تبدیل میشود: جان اسنو در عمق افسردگی فرو خواهد رفت. او از خودش میپرسد « من این همه فداکاری کردم، بعد دنیا اینگونه جوابم را میدهد؟». جان اسنو در حالی دست از قهرمانبازی و تلاش برای نجات دنیا میکشد که همزمان دنی بهعنوان کسی که بعد از فاجعهآفرینیاش در قدمگاه پادشاه بدجوری بهدنبال چیزی برای جبران است، نمیتواند بهراحتی تسلیم شود. تمام این اشتباهات و فداکاریها و درد و رنجها باید نتیجهای در پی داشته باشد. به این ترتیب جان اسنو با اضافه کردن دنی به کمپین مبارزه با وایتواکرها، به او فرصتی برای جبران کردن میدهد و دنی هم با تمایلِ قدرتمندش به تسلیم نشدن، به جان اسنو برای کنار گذاشتنِ افسردگی و ناامیدیاش و دوباره مبارزه کردن انگیزه میدهد. به این ترتیب، عشقِ جان اسنو و دنریس تارگرین موجبِ نجات دنیا میشود. چون جرج آر. آر. مارتین نه یک نهیلیست، بلکه یک نویسندهی رومانتیک است.
حضورِ خط داستانی یانگ گریف بهعلاوهی عدم عوض کردنِ جای جنگ وایتواکرها و جنگِ قدمگاه پادشاه از لحاظ ترتیب وقوع، میتوانست تقریبا ۹۵ درصد مشکلاتِ داستانی و شخصیتپردازی فعلی داستان را حلوفصل کند
بله، حضورِ خط داستانی یانگ گریف بهعلاوهی عدم عوض کردنِ جای جنگ وایتواکرها و جنگِ قدمگاه پادشاه از لحاظ ترتیب وقوع، در حالی میتوانست تقریبا ۹۵ درصد مشکلاتِ داستانی و شخصیتپردازی فعلی داستان را حلوفصل کند که با وجود عدم انجام این دو کار، طبیعی است که سریال باید به چنین نتیجهی اسفناکی دچار شود. بالاخره حتما یک دلیلی داشته که مارتین خط داستانی یانگ گریف را معرفی کرده و وایتواکرها را بهعنوان غولآخرِ داستان زمینهچینی کرده است. دستکاری این فرمول نباید هم به جز فاجعهای که الان شاهدش هستیم، به چیز دیگری منجر میشد. با حضورِ یانگ گریف، جان اسنو هم لازم نبود تا به زورِ جای او را پُر کند. در این صورت نهتنها جان اسنو درگیر اتفاقاتِ شمال باقی میماند و نویسندگان مجبور نمیشدند تا شخصیتش را به زور در چارچوب یک خط داستانی دیگر که هیچ ربطی بهش ندارد جا بدهند، بلکه خیلی از تصمیماتِ احمقانهی کاراکترها مثل تصمیم جان به لو دادن هویتِ واقعیاش به سانسا و تصمیم سانسا به لو دادن آن به تیریون برای ایجادِ درگیری زورکی بین او و دنی اتفاق نمیافتادند. باتوجهبه این سناریو فکر کنم دیگر لازم به صحبت کردن دربارهی بلایی که در این اپیزود سر شخصیتِ جیمی آمد هم نباشد. شخصیتِ سرسی از وقتی که نویسندگان تصمیم گرفتند تا بخشی از نقشِ یانگ گریف بهعنوانِ حریفِ دنی را به او بدهند خراب شده بود و نحوهی مرگش دیگر نمیتوانست تغییری در مشکلاتِ خط داستانی او در فصل هفتم و هشتم ایجاد کند. از سوی دیگر جیمی هم بهعنوان کسی که همیشه داستانش باید درکنار سرسی به سرانجام میرسید چارهی دیگری جز به فنا رفتنِ قصهاش نداشت. ولی به فنا رفتن داریم تا به فنا رفتن. شخصیتِ سرسی در حالی به فنا رفت که حداقل سرانجامش نوک سوزنی با عقل جور در آمد، ولی جیمی چه؟ از آنجایی که در سریال خبری از تلاشِ سرسی برای منفجر کردنِ قدمگاه پادشاه نیست، پس رسما نویسندگان نهتنها به سرانجام سرسی بهعنوان کسی که به نقشهی دیوانهواری برای نابودی قدمگاه پادشاه بهجای دو دستی تقدیم کردنِ آن به دنی فکر نمیکند بد میکنند، بلکه فرصتِ جیمی برای کشتنِ سرسی و کاملِ کردن خط داستانی رستگاریاش را هم از او میگیرند. بنابراین در جنگِ قدمگاه پادشاه نهتنها سرسی به جز از پنجره تماشا کردن بیرون و نگران به نظر رسیدن هیچ کار دیگری برای انجام دادن ندارد، بلکه جیمی هم پس از بازگشت به قدمگاه پادشاه هیچ کاری برای انجام ندارد. پس نویسندگان جیمی بیچاره را مجبور میکنند تا در یک چشم به هم زدن تمام تغییر و تحولهایی که در طول هفت فصل گذشته پشت سر گذاشته بود پشت پا بزند و ناگهان به جیمیای حتی بدتر از جیمی آغازِ سریال تبدیل شود. کسی که تا دیروز در حال مبارزه کردن در جبههی قهرمانان برای نجات دنیا بود، کسی که شرافتش را با کشتن اِریس تارگرین و نجات دنیا فدا کرد، حالا به سرسی میگوید «گور بابای مردم، فقط خودم و خودت!».
مشکلِ سرانجام جیمی اما عمیقتر است. مشکلِ اصلی این نیست که چرا جیمی ناگهان تغییر نظر داد، بلکه مشکل این است که او بدون هیچ محرکی، تغییر نظر میدهد. معلوم نیست چه چیزی جیمی را به سوی برگشتن و مُردن همراه با سرسی به سوی گرفتن این تصمیم هُل میدهد. اینطور که به نظر میرسد سریال میخواهد بگوید چیزی که جیمی را به سوی گرفتنِ این تصمیم هُل داد، خبرِ غافلگیر شدنِ ناوگان دنی، کشتهشدن ریگال و گروگان گرفتهشدنِ میساندی به دست نیروهای سرسی بود. اما مشکل این است که این خبر چگونه وضعیتِ جیمی را عوض میکند؟ جیمی از قبلش هم میدانست که نیروهای دنی در حال حرکت به سمت جنوب برای جنگ با سرسی هستند. او از قبل میدانست که سرسی تا لحظهی مرگ برای نگه داشتنِ تخت آهنین مبارزه میکند و حاضر است بمیرد، اما تسلیم نشود. تنها تغییری که این خبر ایجاد میکند این است که احتمال پیروزی سرسی بعد از این خبر بهبود و افزایش پیدا میکند. اگر انگیزهی جیمی این بوده که همراه با سرسی بمیرد، خبرِ کشتنِ ریگال و میساندی و نابودی ناوگانِ دنی به این معناست که سرسی به پیروزی نزدیکتر شده است. اما اگر انگیزهی جیمی این است که فارغ از نتیجهی جنگ همراه با سرسی باشد، پس چرا بلافاصله بعد از نبرد وینترفل به سمت جنوب حرکت نکرد؟ اگر جیمی به سرسی اعتیاد دارد چرا بلافاصله بعد از نبرد وینترفل به جنوب نمیرود و اگر جیمی به خاطر در خطر قرار گرفتن سرسی به جنوب میرود، چرا باید این کار را بعد از خبر یکی از پیروزیهایش علیه نیروهای دنی انجام بدهد؟ محرکِ جیمی برای سفر به جنوب معلوم نیست. چون سازندگان طبق معمول به جای نوشتنِ شخصیتهایشان براساس علت و معلول، کیلویی نویسندگی میکنند.
از نبردِ برادرانِ کلیگین هم برایتان نگویم که میتوان از آن بهعنوان نمونهی بارزِ بلایی که سر این سریال آمده است استفاده کرد. بعد از صحنهی هجوم بُردن دوتراکیها با آرخهای شعلهورشان به سوی ارتش مردگان که به جز خلق یک لحظهی خفن هیچ دلیل منطقی دیگری نداشت. بعد از صحنهی کشتهشدن شاه شب به دست آریا که به جز خلقِ یک لحظهی خفن هیچ منطق دیگری پشتیبانیاش نمیکرد. بعد از تصمیم غولِ زامبیشده برای برداشتنِ لیانا مورمونت و نزدیک کردن او به صورتش تا جایی که او بتواند خنجرش را در چشمش فرو کند و ما بتوانیم با زیر پا گذاشتن شدنِ سازوکارِ زامبیها و خصوصیاتِ این دنیا، یک لحظهی خفن داشته باشیم. بعد از خط داستانی بران در این فصل که به جز زورکی نگه داشتنِ شخصیتی که از تاریخ مصرفاش گذشته بود، هیچ دلیل دیگری وجود نداشت. بعد از تمام اینها طبیعی است که باید به بزرگترین صحنهی غیرضروری و بیپایه و اساس سریال که صرفا جهت کف و خون قاطی کردن عموم بینندگانش در نظر گرفته شده است برسیم: نبرد برادرانِ کلیگین. در زمینهی بیپایه و اساسبودنِ رویارویی برادران کلیگین همین که این اتفاق از یک تئوری اینترنتی سرچشمه میگیرد؛ آن هم نه یک تئوری اینترنتی سرچشمهگرفته از سرنخها و مدارکِ داخل خود سریال، بلکه یکی از آن تئوریهایی که میگوید: «خیلی باحال میشد اگه سندور با برادرش شاخ به شاخ میشد و انتقامش رو میگرفت». رویارویی برادران کلیگین هیچ ریشهای در داستان ندارد و چیزی بیشتر از یک تئوری جانبی، باحال و بامزه و سرگرمکننده نیست. این روزها تا دلتان بخواهد دربارهی تصمیماتِ غیرمنطقی جان اسنو، تیریون، جیمی و دنی صحبت میشود، اما هیچکس از خودش نمیپرسد که تبدیل شدنِ کشتنِ زامبی مانتین به هدفِ نهایی سندور به اندازهی تصمیمات دیگر کاراکترها، هیچ پایه و اساسی در شخصیتِ او ندارد. سندور در طول سریال هیچوقت دربارهی انتقامجویی از برادرش حرف نمیزند. البته که او از برادرش متنفر است و اگر فرصتش پیش بیایند، احتمالا در کشتن او تعلل نمیکند. اما تفاوتِ بزرگی بین متنفر بودن از یک نفر و تبدیل شدن او به تمام انگیزهات برای زندگی کردن وجود دارد. سندور در حالی تا قبل از فصل هفتم در جایگاه اولی قرار میگرفت که ناگهان از اواخر فصل هفتم، انتقامجویی از برادرش به تمام فکر و ذکرش تبدیل شد. تا جایی که او به آریا یک چیزی در مایههای «انتقام همیشه تنها انگیزهی زندگیم بوده» میگوید. داستانِ سندور هیچوقت دربارهی انتقامجویی نبوده، بلکه دربارهی بچهی معصومی بوده که با از چشیدنِ مزهی وحشتناکِ این دنیای بیرحم، به بردهی آن، به سگِ وفادارِ آن تبدیل میشود. هرچه داستان بریین دربارهی یک شوالیهی واقعی است که روحش را دربرابر تاریکیهای دنیا حفظ میکند، داستان سندور دربارهی یک شوالیهی قلابی است که باید شوالیهی واقعی درونش را پیدا کند.
رویارویی برادران کلیگین هیچ ریشهای در داستان ندارد و چیزی بیشتر از یک تئوری جانبی باحال و بامزه و سرگرمکننده نیست
به خاطر همین است که تا قبل از فصل هفتم، داستانِ سندور مدام در حال هُل دادن او به سوی تبدیل شدن به آدمی بهتر بوده، نه به سوی انتقامگیری از برادرش. انتقامگیری از برادرش ایدهای است که بعد از تبدیل شدنِ سندور به آدمی بهتر مطرح میشود. سندور در اپیزود این هفته در حالی میگوید که انتقام تنها انگیزهی زندگیاش بوده که او تا حالا هر کار دیگری به جز تلاش برای کشتنِ برادرش انجام داده است. اگر انتقام برای او اینقدر مهم بوده، چرا وقتی آنها در فصل اول مبارزه میکنند، او از دستور رابرت سرپیچی نمیکند و برادرش را نمیکشد؟ اگر کشتن برادرش اینقدر برای او مهم است، پس چرا او محافظت از آریا و رساندن او به وینترفل را بهعنوان مأموریتِ اصلی زندگیاش انتخاب میکند؟ اگر کشتن برادرش اینقدر برای او مهم است، پس چرا او زندگیاش را با جنگیدن با بریین برای نجات آریا به خطر میاندازد؟ اگر کشتن برادرش اینقدر برای او مهم است، پس چرا وقتی از بریین شکست میخورد، از آریا میخواهد تا او را بکشد؟ اگر انتقام برای سندور آنقدر مهم است که او بعد از جنگِ سنگین وینترفل، جای گرم و نرمش در شمال را رها میکند تا این همه راه به قدمگاه پادشاه سفر کند و با قدم گذاشتن به درون قلعهای در حال فرو ریختن با برادرش روبهرو شود، پس ما در طول این هفت فصل باید نشانهای از این انتقامجویی دیوانهوار را میدیدیم. حتی اگر انتقامجویی، انگیزهی اصلی سندور هم بوده باشد، نظرش باید بعد از تمام این اتفاقات برمیگشت. انتقامجویی سندور بعد از تبدیل شدن به مردِ با خدایی که در کلیساسازی کمک میکرد، بعد از تبدیل شدن به همان شوالیهی واقعی که همیشه پتانسیل تبدیل شدن به آن را داشت و بعد از مبارزه کردن با یک تهدیدِ آخرالزمانی که نشان میداد درگیریهای شخصیمان بیاهمیت هستند، مثالِ بارزِ نادیده گرفتنِ رشدِ شخصیتیاش است. درست همانطور که نویسندگان رشد شخصیتی هفت فصلی جیمی را نادیده میگیرد و انگیزهاش را در یک چشم به هم زدن عوض میکنند، آنها رشد شخصیتی سندور را هم نادیده میگیرند تا بتوانیم رویاروی هایپشدهی برادران کیلیگین که هیچ پایه و اساسی در داستان ندارد را ببینیم. تازه این در حالی است که چیزی که بیشتر از انتقامجویی سندور با عقل جور در نمیآید، میلِ زامبی مانتین به کشتنِ برادرش است. اگر میل انتقامجویی سندور از فصل قبل بهطور ناگهانی به انگیزههایش اضافه شده، ما هیچوقت گرگور کیلیگن را در حال ابزار علاقه به کشتنِ برادرش ندیده بودیم.
دقیقا به خاطر همین است که جرقهزنندهی نبردشان اینقدر سست و بیمنطق است. زامبی مانتین در حالی ناگهان با دیدنِ سندور از دستورهای سرسی و کایبرن سرپیچی میکند که در فینالِ فصل هفتم وقتی سندور با او چشم در چشم میشود، زامبی مانتین کوچکترین نشانهای از شناختنِ برادرش از خودش بروز نمیدهد. درست همانطور که نویسندگان منطقِ سازوکارِ زامبیهای شاه شب را زیر پا میگذارند (آنها موجوداتِ بیشخصیتی هستند که به کشتن در سریعترین زمان ممکن فکر میکنند) و یکی از غولهایش را مجبور میکنند تا بهجای له کردنِ لیانا مورمونت، او را به صورتش نزدیک کند تا بتوانیم یک لحظهی خفن داشته باشیم، اینجا هم نویسندگان علاوهبر دادن انگیزهی انتقامجویی به سندور، سازوکارِ زامبی مانتین بهعنوان یک هیولای بیشخصیت را زیر پا میگذارند تا او ناگهان برادرش را شناخته و از دستوراتش سرپیچی کند. نکتهی جالبش این است که همان نویسندگانی که جای جان اسنو و آریا را بهعنوان قاتلِ شاه شب به خاطر قابلپیشبینی بودن عوض کردند، حالا هایپشدهترین تئوری «بازی تاج و تخت» را صرفا جهت ذوقمرگِ کردن عموم مردم به واقعیت تبدیل میکنند. همین یک نمونه برای اثبات اینکه چه چیزهایی برای بنیاف و وایس اولویت دارند کافی است. داستانگویی با هدفِ خلق لحظاتِ بلاکباستری و ابرقهرمانی و خفن و باحال برای آنها بر داستانگویی منطقی و طبیعی براساس علت و معلول دارد. از آن بدتر، چیزی که برای آنها اولویت دارد، داستانگویی براساسِ چیزی که عشقشان میکشد است. نمونهی دیگری از دفن کردنِ منطق و سفر شخصیتی با هدف خلقِ لحظات خفن و قرار دادن کاراکترِ موردعلاقهشان (آریا) در مرکز توجه را میتوان در رابطه با سفر آریا به قدمگاه پادشاه دید. آریا بعد از پشت سر گذاشتنِ طول یک قاره، بعد از اذعان کردن به اینکه کشتن سرسی آنقدر برایش مهم است که زنده برگشتنش از قدمگاه پادشاه برایش اهمیتی ندارد، بعد از کیک درست کردن از گوشتِ بچههای والدر فری و قتلعام خاندانش، بعد از اینکه سرسی همیشه یکی از اولین اسمهای فهرستِ آریا بوده و بعد از پشت سر گذاشتن یک میدان جنگی و قدم گذاشتن به درون یک قلعهی در حال فروپاشی، ناگهان با یک جملهی سندور با مضمون «انتقام چیز بدیه بچه جون»، به این نتیجه میرسد که «آره راست میگه» و از کارش منصرف میشود.
در «بازی تاج و تخت» دیگر کاراکترها خودشان تصمیم نمیگیرند، بلکه بنیاف و وایس بهجای آنها تصمیم میگیرند. و هدفِ آنها برای تصمیمگیری بهجای آنها چیزی به جز زمینهچینی لحظهی «خفن» بعدی نیست. آنها آریا را فقط به این دلیل از وینترفل به قدمگاه پادشاه میآورند تا صحنههای «ترنسفورمرها»گونه و «آنچارتد»گونهی فرار او در کوچهپسکوچههای قدمگاه پادشاه و جاخالی دادن او از آوارِ ساختمانها و آتش اژدها ببینیم. نتیجه صحنههایی هستند که به همان اندازه که از لحاظ کارگردانی و کوریوگرافی استثنایی هستند، به همان اندازه هم از لحاظِ منطق داستانی و شخصیتی و هر کوفت و زهرمار دیگری که فکرش را میکنید، در تضاد با «بازی تاج و تخت» قرار میگیرند. نهتنها حضورِ آریا در این صحنهها اول به خاطر این است که حذف شدن خط داستانی لیدی استونهارت، همان بلایی را سر خط داستانی او آورده که حذف کردن خط داستانی یانگ گریف، آن را سر دنی و جان و واریس آورده است، بلکه ظاهرا آنقدر بنیاف و وایس، آریا را دوست دارند که به زور و زحمت میخواهند تمام نقشهای خوب را به او بدهند؛ ظاهرا بعد از قتل لیتلفینگر و شاه شب، باید منتظر قتلِ دنریس به دست آریا هم باشیم. این شخصیتها دیگر شخصیتهایی با افکار و موجودیتِ شخصی خودشان نیستند، بلکه به اکشنفیگورهای بازیچهی دستِ بنیاف و وایس تبدیل شدهاند. جان سالم به در بُردن آریا از نسلکشی قدمگاه پادشاه با وجود کشته شدن تکتک آدمهای دور و اطرافش مگر دلیل دیگری به جز بهره بردن از محافظت شخصی نویسندگان دارد؟ کار به جایی رسیده که نویسندگان حتی با خودشان فکر نمیکنند که چه شخصیتی بیشتر از دیگران به درد فلان موقعیت برای هرچه دراماتیکتر کردن آن میخورد. ما هماکنون دو شخصیتِ حاضر و آماده داریم که بیشتر از آریا به درد این صحنهها میخوردند. اولی داووس است. نهتنها داووس بهعنوان کسی که در فلیباتم بزرگ شده است و قدمگاه پادشاه حکم خانهاش را دارد، تماشای سوختنِ آن به دست دنی تاثیرِ دراماتیکِ بیشتری دارد، بلکه داووس بهعنوان کسی که خاطرهی کابوسواری از سوختنِ شیرین دارد، شخصِ بهتری برای تماشای سوختن بچهها و عدم تواناییاش در نجات دادن آنهاست. دومی جان اسنو است که حتی از داووس هم گزینهی بهتری است. او بهعنوان کسی که تا قبل از آغاز نبرد، از دنی حمایت میکرد، شخصِ بهتری برای گرفتار شدن در گیر و دارِ وحشتی که دارد روی سر مردم نازل میکند است. تماشای فروپاشی دیدگاه جان اسنو نسبت به دنی به اتفاقِ دراماتیکتری در مقایسه با آریایی که از اولش هم دل خوشی از دنی نداشت منجر میشود. اما گور بایای درام. گور بابای شخصیتپردازی. اگر بنیاف و وایس درام حالیشان میشد که اصلا کارمان به اینجا کشیده نمیشد. گور بابای تمام قوانین و اصول داستانگویی. عشق است آریا. عشق است ترنسفورمرها. عشق است مایکل بی در وستروس. عشق است آن پلانسکانسها. عشق است آن رویای برن استارک که سایهی اژدها را روی قدمگاه پادشاه نشان میداد. عشق است میسایی که شاه شب باید جلوی ستمگریاش لنگ بیاندازد. عشق است اسب سفید. دستانت را باز کند، چشمانت را ببند و بگذار آتش تو را ببلعد.