نقد فیلم A Land Imagined - شهر خیالی
کارگری به نام وانگ ناپدید میشود. کاراگاهی به نام لوک با کمک دستیارش مامور میشوند تا پرونده ناپدید شدن او را بررسی کنند. اینجا، کشور سنگاپور، سرزمینی خیالیست. آدمها بهسادگیِ خواب رفتن، به نقش یکدیگر بدل میشوند. کاراگاه لوک در واقعیت شانسی برای یافتن وانگ ندارد و برای شناخت او به عالم خواب میرود. این خلاصهای از قصه فیلم فیلم A Land Imagined است. حال یو سیو هاو ۳۴ ساله، فیلمساز سنگاپوری، این قصه را در فضایی رازآلود، گاه با جلوهای مستند گونه از وضعیت معیشتی کارگران و گاه با رگههایی از نئو نوآر که گویی در روح فیلم دمیده شده است، برایمان روایت میکند. جشنواره لوکارنوی سوییس، مهد کشف کارگردانهای مهجور است و استعدادهای نوپا که برخلاف جریانهای مرسوم فیلم میسازند را به دنیا معرفی میکند. اگر تاکنون فیلمهای برگزیده این جشنواره را ندیدهاید، تماشای فیلم سرزمین خیالی با کم و کاستیهایی که دارد توصیه میشود. در ادامه با تحلیل بیشتر فیلم همراه شوید.
در ادامه بهتر است ابتدا فیلم را تماشا کنید و سپس خواندن مطلب را ادامه دهید
آدمهایی که مدام سرزمینشان را جعل میکنند، درنهایت خودشان هم بی هویت میشوند
آجیت، کارگر بنگلادشی که دوست وانگ است، در جواب وانگ که از او میپرسد آیا تو میتوانی خواب ببینی میگوید: «من خواب میبینم... تو میرقصی... من میخونم... اما من من نیستم... تو هم تو نیستی...»
در سرزمین خیالی، به تماشای آدمهای بی هویت مینشینیم. آدمهایی که هیچ کدامشان تفاوتی نسبت به دیگری ندارند. همه برای رونق اقتصاد سنگاپور کار میکنند اما هیچ کس (حتی خودشان) نمیداند که در ازای آن چه بهایی میپردازد؟ فیلمساز آرام آرام به ما نشان میدهد که بهای این آدمها فراموش شدنشان است. بی هویت شدنشان است. به تمهید او برای به تصویر کشیدن روند بازجویی کاراگاه لوک نگاه کنید. پرسش و پاسخ لوک از دیگران را در حالی میشنویم که پلانهای مختلفی از کارگران را شاهد هستیم. قصه وانگ قصه همه آنهاست. برای تأمین معیشت در این کشور آوارهاند و اگر صدای اعتراضشان بلند شود بهجای دیگری تبعید خواهند شد. حال دیگر بازجویی لوک چه اهمیتی دارد؟ هیچ کس به او پاسخ درستی نمیدهد. جستجوی او در عالم واقع بیهوده است.
گویی راه جستجوی حقیقت در سرزمین خیالی، به خیال رفتن است. لوک باید به خواب وانگ برود تا او را بیشتر بشناسد. این شیوه از روایت به ناگاه ما را از یک سبک واقع گرایانه دور میکند و قرار داد تازهای را پیش رویمان میگذارد. فیلمساز اما قدری ناگهانی و برخلاف فضاسازی رئالیستی ابتداییاش، این چرخش روایت را انجام میدهد که این اتفاق میتواند قدری ما را سر در گم کند. گویی فیلمساز با این تمهید آن قدر مرز بین خواب و واقعیت را کمرنگ ترسیم میکند که ما نیز مرز بین این دو را گم میکنیم. این مرزِ باریک در جلوه بصری فیلم تا این اندازه است که کاراگاه لوک به همکار خود میگوید که خواب وانگ را دیده و در خواب او را شناخته است. حال برای ورود به خواب لوک و تماشای سرگذشت وانگ، کافی است لوک قاب را ترک کند و با ادامه همان برداشت و یک تغییر فوکوس، در بک گراند وانگ را ببینیم که از درد فریاد میکشد.
به همین میزان واقعی، شاهد تغییر زمان و تغییر راوی در یک قاب هستیم. این اتفاق درواقع به طرزی ظریف شخصیت لوک و وانگ را هم به یکدیگر پیوند میزند. اگرچه عدم شخصیت پردازی لوک از فقدانهای فیلم محسوب میشود اما از آنجا که پیشتر گفتیم قصه همه این آدمها یکیست، با تماشای جزییات زندگی وانگ عملا لوک را هم شناختهایم. ضمن اینکه در همان مقدمه شاهد هستیم که فیلمساز مدام مسیر این دو را به هم پیوند میزند. لوک تقریبا به همه مکانهایی میرود که در ادامه قرار است وانگ را در آنجا ببینیم. دو روند قرار است شبیه به هم طی شوند و فیلمساز این دو شخصیت را یکی میکند. یکی برایمان مقدمه چینی و معرفی فضا میکند و دیگری قصه را شرح میدهد.
فیلمساز داستانش را در فضایی رازآلود، گاه با جلوهای مستند گونه از وضعیت معیشتی کارگران و گاه با رگههایی از نئو نوآر که گویی در روح فیلم دمیده شده است، برایمان روایت میکند
حال ما نیز همچون مسیر فیلم از این نقطه، روند شخصیت وانگ را در طول فیلم بررسی میکنیم. کارگری که در زندگی روزمره خود غرق شده و تنها دغدغهاش تأمین معیشت است، با یک حادثه در فیلمنامه به ناگاه به یک ارزیابی درونی از وضعیت خود میرسد. او به خاطر آسیب دیدگی دستش، دیگر از کار یدی معاف میشود و به رانندگی روی میآورد.
این کار آسانتر به او کمک میکند که قدری بیشتر به زندگیاش تامل کند. حال این بازخوانی شخصیت از خود، با اضافه شدن یک زن اغواگر از جنس سینمای نوآر، کاملتر هم میگردد. بارقهای از نور نئون، بی خوابی شبانه وانگ را به جهان دیگری بدل میکند. با تماشای مندی (دختری که مسئول کافی نت است) وقت آن است که به حال و هوایی نئو نوآر گونه سفر کنیم. سفری در دل تشویشهای شبانه، در دل سرزمینی متروک، به همراه زنی که یادآور اضطرابهای جنسی این کارگران است، معجونی از نئو نوآر را برایمان میسازد.
مندی قرار است وجه فراموش شده وانگ را بیدار کند. قرار است برای وانگی که نمیتواند به خواب برود و رویا ببیند، رویا پردازی کند. اما در این روند متوجه میشویم که وانگ نمیتواند همچون مندی رویا ببیند (چرا که اساسا به خواب نمیرود). او همواره در واقعیت تلخ خود غرق است. کافی است به یکی از صحنههای دوست داشتنی فیلم یعنی جایی که مندی و وانگ درکنار دریا دراز کشیدهاند نگاه کنیم. مندی میگوید که رویای فرار از این خاک و زیستن در کشوری بدون ویزا را دارد. او دوست دارد آنقدر در دریا شنا کند تا خود را به یک کشتی برساند و در سرزمینی آزاد زندگی کند. (استفاده از آکواریوم در فضای کارِ مَندی نیز او را به یک ماهی شبیه میکند). وانگ اما نمیتواند رویا پردازی کند. او به واقعیت خود روی میآورد. برای همین به مندی میگوید که من کشتی ندارم اما یک وانت دارم. در ادامه وقتی که مندی از ساحل صاف سنگاپور تعریف میکند، وانگ به او میگوید که خاک اینجا را از مالزی و اندونزی میآورند. اما مندی باز هم دست از رویا پردازی برنمیدارد و به طعنه میگوید که با این وجود گویی در کشورهای مختلفی زندگی میکنیم. حاصل این صحنه زیبا باز هم یادآوری همان واقعیتیست که فیلمساز در یک کلمه میخواهد به ما بگوید: بی هویتی. آدمهایی که مدام سرزمینشان را جعل میکنند، درنهایت خودشان هم بی هویت میشوند.
به خواب رفتن در سرزمین خیالی معناهای متفاوتی دارد اما حاصل همهشان فراموش شدن است
حال باید دید وانگ که اهل رویا پردازی نیست و نمیتواند در عالم خواب زندگی کند، دربرابر واقعیت بی رحم چه میکند؟ آیا پس از آنکه دستش بهبود یافت باز هم همان وانگ قبل است یا طغیانی خواهد داشت؟ اضافه شدن کاراکتر آجیت و انگیزه وانگ برای کمک به او بیشتر ما را با این جنس تغییر آشنا خواهد کرد. او میخواهد با دزدیدن پاسپورت آجیت به او برای بازگشت به خانه کمک کند. اما آجیت ترجیح میدهد خود را مطیع سر کارگرش نشان دهد. اما وانگ باز هم او را به واقعیت سوق میدهد و به آجیت میگوید که به هیچ کس اعتماد نکند.
درواقع وانگ همواره بهدنبال بیدار کردن مردمانیست که به خواب فرو رفتهاند و بهای بیدار کردنشان به خطر افتادن موقعیت خود اوست. سرنوشت کارگری که در شروع فیلم از میلههای دکل بالا میرود تا با فریادهای اعتراضش دیگر کارگران به خواب رفته را بیدار کند، چیزی جز دفن شدن در خاک ساحل نیست. وانگ نه میخواهد به خواب برود و نه میتواند دیگران را از خواب بیدار کند. فیلمساز سرنوشت این معلق بودن را درنهایت با این دیالوگ از زبان وانگ بیان میکند: «نهایتا متوجه شدم که در خواب خودم ناپدید شدم...» ناپدید شدن وانگ یعنی به خواب رفتن او... این به خواب رفتن هم میتواند همچون پلانی که از ماهیهای مرده شاهد هستیم، استعارهای از مرگ این مهاجران باشد. هم میتواند دفن شدن آنها در دل همین خاکی باشد که مدام آن را جعل میکنند و هم میتواند کنار آمدنشان با شرایط باشد... به خواب رفتن در سرزمین خیالی معناهای متفاوتی دارد اما حاصل همهشان فراموش شدن است.
حال سرنوشت کاراگاه لوک نیز در ادامه مسیر جستجوی وانگ چیزی از جنس همین به خواب رفتن است. باز هم ارجاع به دیالوگ آجیت که در ابتدای متن به آن اشاره شد. «من خواب میبینم... تو میرقصی... من میخونم... اما من من نیستم... تو هم تو نیستی...». لوک هم در انتهای فیلم به همراه مندی که همواره در خیال خود غرق بود و سعی داشت دیگران را هم به خواب ببرد، شروع به رقصیدن میکند. این بدان معنا است که او هم به خواب رفته است. اما در انتهای فیلم پلانی وجود دارد که اساسا معلق میان خواب و واقعیت است. لحظهای را شاهد هستیم که لوک پس از رقصیدنهای زیاد گویی فردی شبیه به وانگ را از پشت سر میبیند. به او نزدیک میشود اما چهره او را نمیبیند. از آنجایی که قصه تمام این آدمها به یکدیگر شباهت دارد، مهم نیست که او کیست. چیزی که مهمتر جلوه میکند این است که آن فرد(به احتمال زیاد خود وانگ است) مانند سایر نمیرقصد! نگاهش به دور دست معطوف است و شاید بهدنبال راهی برای فرار از این خواب میگردد. اما فیلم با او تمام نمیشود بلکه با روی برگرداندن لوک از آن فرد به اتمام میرسد. آیا امیدی به بیدار شدن است؟ همچون متن ترانه پایانی فیلم باید گفت: اگر میدانستم...
نظرات