نقد سریال Watchmen؛ قسمت چهارم، فصل اول
الیزابت روسن که در هانوی، پایتختِ ویتنام زندگی میکند، مقالهی جالبی برای وبسایتِ «آتلانتیک» با این تیتر نوشته: «جنگ ویتنام از نگاه برندگان: اهالی ویتنامِ شمالی چگونه این درگیری را ۴۰ سال پس از سقوطِ سایگون به یاد میآورند». این مقاله اینگونه آغاز میشود: «نواین دنگ فات چهل سال پیش در سیامِ آوریل سال ۱۹۷۵، شادترین روزِ زندگیاش را تجربه کرد. در صبحِ آن روز، درحالیکه نیروهای کمونیستی واردِ سایگون، پایتختِ ویتنام جنوبی شدند و دولتِ حمایتشده توسط ایالات متحده را مجبور به تسلیم شدن کردند، نواین دنگ فات که سربازِ ارتشِ ویتنام شمالی بود، همراهبا جمعیتی از مردم در هانوی شاهدِ پایانِ جنگ بود. این شهر قرار بود به پایتختِ ویتنامی متحد تبدیل شود. نواین که اکنون ۶۵ سال سن دارد بهتازگی به من گفت: «تمام جادهها پُر از مردمی که پرچم به دست داشتند شده بود. خبری از هیچ بمب یا صدای هواپیما یا جیغ و فریادی نبود. خوشحالیِ آن لحظه غیرقابلتوصیف بود». این رویداد در ایالاتِ متحده بهعنوانِ سقوط سایگون شناخته میشود و یادآورِ تصاویری از ازدحامِ ویتنامیهای وحشتزده که تلاش میکنند خودشان را در هلیکوپترها برای تخلیه شدن جا بدهند است، اینجا در هانوی بهعنوانِ «روزِ اتحاد مجدد» جشن گرفته میشود. این روز تعطیل شاملِ مقدارِ بسیارِ اندکی اشارهی مستقیم به جنگِ ۱۵ سالهی این کشور که در جریان آن ویتنام شمالی و متحدانش در جنوب برای متحد کردنِ کشور تحتِ ایدئولوژی کمونیسم جنگیدند میشود. بیش از ۵۸ هزار سربازِ آمریکایی طی این جنگ در بین سالهای ۱۹۶۰ تا ۱۹۷۵ کُشته شدند؛ آمارِ تخمین زده شده دربارهی تعداد سربازان و غیرنظامیانِ کُشتهشدهی ویتنامی در جریانِ دخالتِ آمریکاییها و درگیریهای مربوطبه آن در قبل و بعد از جنگ متفاوت است و از ۲/۱ میلیون نفر شروع میشود و تا ۳/۸ میلیون نفر ادامه دارد. داستانِ آمریکا و شکستِ ویتنام جنوبی در ایالات متحده، داستانِ آشنایی است. اما نسلِ جنگِ ویتنام شمالی رویدادهای آن را به شکلِ متفاوتی تجربه کردند و تعدادی از آنها اخیرا بهم گفتند که عضوِ جبههی برنده بودن چه حسی داشت. ویتنام دههها بعد از چیزی که در اینجا بهعنوانِ «جنگ آمریکا» شناخته میشود، یک دولتِ کمونیستی باقی مانده است. بااینحال، این کشور به تدریج درهایش را به سوی سرمایهگذاریهای خارجی باز کرده و یکی از سریعترین رُشدهای اقتصادی در آسیای شرقی را تجربه کرده است. من بهعنوانِ یک آمریکایی که سه سال در پایتختِ ویتنام زندگی کرده است، به ندرت شاهدِ گفتگوی مردم دربارهی جنگ هستم. دستفروشان در حالی در نزدیکی دریاچهی هوو تیپ که در تقاطعِ ساکت و آرام دو کوچهی سکونتی قرار دارد، بدون که اهمیتی به لاشهی یک هواپیمای بی۵۲ که در سال ۱۹۷۲ در دریاچه سقوط کرده بود و هنوز بهعنوان یکجور یادگاری از جنگ سر از آب بیرون آورده است بدهند، ماهی میفروشند. چنین چیزی دربارهی رهگذرانی که برای خواندن لوحی که روی آن به انگلیسی و ویتنامی نوشته شده: «شاهکارِ خیرهکنندهی سلاحی که بمباندازِ آمریکای امپرالیستی را زمین زد» متوقف نمیشوند نیز صدق میکند.
به ندرت میتوان چنین نشانههایی از پیروزی کمونیستی را در خیابانهای هانوی پیدا کرد. خیابانِ خام تین، خیابانِ وسیعی در مرکز شهر با موتوسیکلتها و مغازههایی که پوشاک و آیفون میفروشند در تکاپو است. تقریبا هیچ مدرکی از تخریبِ حدود ۲ هزار خانه و کشته شدنِ تقریبا ۳۰۰ نفر در جریانِ رویدادِ «بمباندازی کریسمس» در سال ۱۹۷۲، سنگینترین بمبارانِ جنگ که توسط دولتِ نیکسون برای مجبور کردنِ ویتنام شمالی برای مذاکره جهت پایان دادن به جنگ دستور داده شده بود، نیست. خانم فـم تای لـن که بهعنوانِ دانشجوی پزشکی در تلاشهای امدادی بعد از بماباران حضور داشته میگوید: «همهجا تکههای بدن افتاده بود». این اولین باری بود که او این همه جنازه بیرون از بیمارستان دیده بود. او که حالا یک زنِ بشاشِ ۶۶ ساله است، در حین به یاد آوردنِ آن روز، محزون میشود. همانطور که نواین بهعنوانِ کهنهسرباز جنگ بهم گفت: «صحبت کردن دربارهی جنگ بهمعنی صحبت کردن دربارهی فقدان و خاطراتِ دردناک است». وقتی من از ساکنانِ هانوی دربارهی تجربیاتشان «در حین جنگ» سؤال میکنم، آنها معمولا ازم میپرسند که منظورم کدام جنگ است. مسئله این است که جنگِ آمریکا برای نسلِ آدمهای نواین حکم یک فاصلهی خشونتآمیز بین چندین دهه ترس و درگیری را دارد؛ جنگی که جایی بین مبارزه برای استقلال از استعمارِ فرانسه که در دههی ۴۰ آغاز شد و جنگِ مرزی یک ماههی آنها با چین در سال ۱۹۷۹ قرار میگیرد. وو ون ویـن که اکنون ۶۶ ساله است، در زمانیکه فرانسویهای مستعمرهی سابقشان را در سال ۱۹۵۴ ترک کردند، ۵ سال داشت. او تا آن موقع فهمیده بود که باید از افسرانِ فرانسوی که در خیابانهای شهرشان در استانِ کوانگ نین در شمالِ هانوی گشت میزدند، دوری کند. وو بهم گفت: «هر وقت خارجیها رو میدیدم، میترسیدم». ۱۰ سال بعد، ایالات متحده شروع به بمبارانِ ویتنام شمالی کرد. اولین باری که او یک هواپیمای بی۵۷ دید، درحالیکه به آسمان نگاه میکرد شوکه شد و تلاش میکرد تا آن را هضم کند: «چرا یک هواپیمای مادر در حال بیرون انداختنِ بچه هواپیما است؟ همهچیز میلرزید. سنگها غلت میخوردند. خانهها فرو میپاشیدند». او وحشتزده و سردرگم به سمت خانه میدود: «هنوز نمیتونستم چیزی که تو سرم میگذشت رو هضم کنم». از آنجایی که بمباندازهای آمریکایی تقریبا هر هفته به شهر حمله میکردند، وو و خانوادهاش به مناطقِ کوهستانی که چند کیلومتر دورتر قرار داشتند نقلمکان کردند؛ جایی که غارهای سنگِ آهک میتوانست نقشِ پناهگاهی که آنها را از بمبها در امان نگه میداشت داشته باشند. وو یک بار جنازهی مردی را پیدا میکرد که موفق نشده بود خودش را به موقع به داخلِ غار برساند. او گفت: «من اون رو برگردوندم. صورتش مثل یه تیکه پاپ کورن ترکیده بود». وو به ارتشِ ویتنامِ شمالی فرستاده شده بود، اما پس از یک ماه دورهی آمورشی، بهدلیلِ مشکلاتِ شنواییاش مرخص شده بود. برادر بزرگتر او هم به جنگ فرستاده شده بود، اما کارش به خدمت کردن برای ویتنام جنوبی کشیده شده بود. تنها راهی که وو و والدینش میتوانستند از اخبارِ پیشرفتِ جنگ با خبر شوند، روزنامهها و رادیوی تحتِ کنترلِ دولت بود.
نواین دای کـو ویت، استادِ دانشگاه ملی ویتنام تعریف میکند: «دوربینها به کشور تعلق داشتند. پس دولت آنها را فقط به تعدادِ اندکی ژورنالیست میداد تا از نبرد عکس بگیرند». محدودیتِ دسترسی به دوربین دولت را تا حدودی قادر ساخت تا نحوهی انتقالِ تصویر جنگ را کنترل کنند. تـرن ون تویی، ژورنالیستِ سابقِ جنگ و مستندساز به من گفت: «رئیسهایم بهم دستور دادند تا از هر چیزی که نشان میداد دشمن جنگ را خواهد باخت عکس بگیرم». وو و خانوادهاش در حومهی استانِ کوانگ مـین فقط تکههای جسته و گریختهای از اخبار را دریافت میکردند؛ از اینکه آن روز چندتا هواپیمای آمریکایی هدف قرار گرفته و سقوط کردهاند و چه کسی در حال برنده شدن بود تا اینکه «گرگهای ظالمِ آمریکایی» در حال انجام چه کارهایی در مناطقِ مختلفِ کشور بودند. توضیحِ اندکی دربارهی چرایی وقوعِ این خشونتها وجود داشت. او گفت: «مردم دربارهی معنای جنگ حرف نمیزدند. واقعا از اینکه چرا آمریکایی سعی کرده بودند به وطنمان تجاوز کنند سردرگم شده بودیم. ما که کاری با آنها نکرده بودیم». از وو پرسیدم که آیا ویتنامیها میدانستند که ایالات متحده، کمونیسم را بهعنوانِ یک تهدید میدید و او بهم گفت: «مردم اصلا نمیدونستن کمونیسم چیچی هست. آنها فقط از اتفاقاتی که در زندگیهایشان میافتاد آگاه بودند». گفتگوی من با وو روی تفاوت کلیدی بین نحوهی آشنایی من با جنگ در جریان بزرگ شدنم در ایالات متحده در دههی ۹۰ و چگونگی آشنایی ویتنامیهایی که در هانوی با آنها صحبت کردم درحالیکه جنگ را زندگی میکردند تاکید کرد. توماس بِـیس، تاریخدان و استادِ ژورنالیسم در دانشگاهِ ایالتی نیویورک در آلبانی، به من گفت: «ایالات متحده سعی کرد تا جنگ در ویتنام را به بخشی از کمپینِ جنگ سردش تبدیل کند. اهالی ویتنامِ شمالی کمونیستهای شرور بودند و باید از مردمِ آزاد و مستقلِ جنوب محافظت میشد». ولی من به ندرت خودِ ویتنامیها را در حال صحبت به این شکل دیدهام. نواین دنگ فات، کهنهسربازِ ویتنام شمالی به من گفت: «در آن زمان در اخبار میگفتند که این جنگ برای استقلال جنگیده میشود. تمامی مردم میخواستند داوطلب شده و مبارزه کنند و از کشور محافظت کنند. همه میخواستند به جنوب کمک کنند و دوباره کشور را متحد ببینند». دوو شوان سینِ شصت و شش ساله که در دپارتمان منابعِ ارتش کار میکرد، جنگ آمریکا را در چارچوبِ تاریخِ بلندِ تقلای کشور دربرابرِ دخالتهای خارجی قرار میدهد؛ از جنگ با چینیها به مدت هزار سال (اشغالِ کشور توسط چین از ۱۱۱ سال قبل از میلاد مسیح تا سالِ ۹۳۸ بعد از میلاد) تا جنگ با فرانسویها: «تنها چیزی که ویتنامیها درک میکردند این بود که حزب کمونیست کمک کرده بود تا ویتنام استقلالش را از فرانسه به دست بیاره. سپس در جنگ آمریکا هم ما باور داشتیم که حزب میتواند کمکمان کند تا استقلالمان را دوباره برنده شویم». تـرن ون تویی، ژورنالیستِ سابق جنگ بهم گفت که به سختی میشد کسی را در ویتنام شمالی پیدا کرد که مخالفِ جنگ بود؛ چیزی که اکثرش ناشی از ماشینِ پروپاگاندای قوی و تأثیرگذارِ دولت بود: «مردم را در حالِ صف کشیدن برای خریدِ روزنامههای حزب یا جمع شدن دورِ بلندگوها برای شنیدنِ اخبار پیدا میکردید. مردم گرسنهی اطلاعات بودند و هرچیزی که میشنیدند را باور میکردند. اتحادِ ملی قدرتمندی وجود داشت».
در مقابل، مردم در جنوب ازطریقِ رادیو به اخبارِ بینالمللی دسترسی داشتند و مستندهای رادیویی از غم و اندوهِ جنگ تعریف میکردند که بازتابدهندهی افکارِ متضادِ آنجا بود. همچنین در ویتنام شمالی خبری از یک جنبشِ ضدجنگِ سازمانهیافته و آشکار مثل چیزی که در ایالات متحده وجود داشت، نبود. نواین دای کو ویت، استادِ دانشگاهِ آلبانی میگوید: «آمریکا و ویتنام یکسان نیستند. کشور ما مورد تجاوز قرار گرفته بود و ما باید برای محافظت از کشورمان محافظت میکردیم». هرکسی که علیه جنگِ صحبت میکرد خودش را در خطر میانداخت. یک زندانی سیاسی سابق که ازم خواست تا اسمش را نیاورم بهم گفت که وقتی او سازمانی برای اعتراض به جنگ راهاندازی کرد، چندین سال سر از زندان درآورد. او بهعنوانِ نوجوانی ساکنِ هانوی، بهطور غیرقانونی به اخبارِ رادیوی بیبیسی گوش میداد. وقتی جنگ آغاز میشود، او تعدادِ انگشتشماری از دوستانش را جمع میکند تا اعلامیههایی را با این مضمون که «هدفِ جنگ نه به نفعِ مردمِ ویتنام، بلکه به نفعِ مقاماتِ شمال و جنوب است» چاپ کنند. او گفت: «دیگران آن را جنگ آمریکا مینامیدند، اما من آن را بهعنوانِ جنگ داخلی بین شمال و جنوبِ ویتنام میدیدم. آمریکا فقط در این جنگ شرکت کرد تا از جنوب برای مبارزه با کمونیسم حمایت کند». این جدایی منطقهای کماکان پایدار است. سان ترن، پنجاه و پنج ساله، صاحب کسب و کاری در هانوی که در جنوب فامیل دارد میگوید: «کشور به مدتِ ۴۰ سال متحده شده، اما ملت هنوز آشتی نکرده است. رسانههای ویتنامی عکسهای زیادی از سربازانِ آمریکایی را در حال در آغوش کشیدنِ سربازانِ ویتنامی نشان میدهند، اما شما هرگز عکسی از یک سربازِ ویتنامِ شمالی در حال در آغوش کشیدن یک سربازِ ویتنامِ جنوبی نمیبینید». وو و شش نفر دیگر در اول ماه می سال ۱۹۷۵، پایانِ جنگ را با یک مهمانی جشن گرفتند؛ آنها با روی هم گذاشتنِ کوپنهای غذایشان، یک کیلوگرم گوشتِ گاو خریدند و آن را با پنیرِ سویا پُر کردند. آنها وسیلهای برای پختنِ غذا نداشتند، در نتیجه به درونِ قوطیهای شیرِ خشک آب ریختند و گوشتهای داخلشان را مثل یک کتری داغ جوشاندند. برادرِ او در این جشن غایب بود؛ جنازهی او مثل حدود ۳۰۰ هزار سربازِ ویتنامی دیگر هنوز پیدا نشده است. شبکههای تلویزیونی دولتی هنوز نام و عکسِ گمشدگان را هر هفته همراهبا اطلاعاتِ تماس با خیشاوندانشان پخش میکنند.
در ادامهی حس و حالِ شاد و خوشحالِ ناشی از پایان جنگ، بویی جیانگ، یکی از مقاماتِ وزارتِ امور خارجهی ویتنام را داشتیم که دههی ۸۰ را دههی «فاجعهباری» نامید. از آنجایی که مقاماتِ آموزشندیدهی کشوری تصمیماتِ اقتصادی میگرفتند و دولت تمامِ بخشهایش را کنترل میکرد، رشدِ اقتصادی راکد بود، تورم بالا بود و فقر حکمفرما شده بود. بویی تخمین زده بود که یک پنجمِ جمعیتِ کشور در حال مُردن از شدتِ گرسنگی هستند. لین چی، دخترِ وو که هماکنون سی ساله است به یاد میآورد: «ما فقط چهار ساعت در روز برق داشتیم. من تا وقتی که پنج یا شش سالم نشده بود، حتی یک تلویزیون هم تو عمرم ندیده بودم». اما زندگی از زمانِ اصلاحاتِ بازار در اواخرِ دههی ۸۰ به تدریج بهبود یافت. نرخِ فقرِ کشور بعد از سالها رشد اقتصادی پایدار از ۶۰ درصد در دههی ۹۰ به حدود ۲۰ درصد در سال ۲۰۱۰ سقوط کرد. امروز لین چی صاحب یک رستورانِ مکزیکی معروف در هانوی است. جوانانِ ویتنامی برای یافتنِ جای پارک موتورسیکلتهایشان به یکدیگر تنه میزنند و بوریتوهای ۶ دلاریشان را در اینستاگرام به اشتراک میگذارند. در همین حین، نسلِ جدیدی بدون هیچ تجربهای از جنگ بزرگ شده است. یک ساندویچفروشِ خیابانی ۵۶ ساله در هانوی که خودش را توآن معرفی میکند دربارهی تغییرِ شگرفِ جامعه شکایت میکند: «جوانانِ امروز کمی تنبل هستند. آنها با کار کردن بهعنوانِ پیشخدمت یا خدمتکارِ خانه، حاضر به تجربه کردن فقر نیستند. آنها جنگ را تجربه نکردهاند. پس آنها نمیدانند که مردم آن زمان چقدر زجر کشیدند. آنها میخواهند بدون اینکه سخت تلاش کنند به مقامِ بلند و بالایی برسند». پسرِ تنومندِ ۲۶ سالهی این زن که به خاطرِ دعوای بعد از فوتبال میلنگد حرفش را با درخواستِ یک ساندویچ قطع میکند. توآن یک تکه نان را با قیچی دو نیم کرده و یک لایه گوشتِ پاته لای آن میگذارد: «اون مدام درباره جنگ حرف میزنه. واقعا کسالتبارـه. عوضش منم بهش گوش نمیکنم». نواین مان هیپ، کهنهسربازِ ارتشِ ویتنام شمالی که بهتازگی اولینِ موزهی شخصی جنگ را در خانهاش در هانوی افتتاح کرده، درگیرِ جنگ و لزومِ آموزشِ تاریخِ آن به نسلِ جوان باقی مانده است. او عتیقههایی از هر دو طرفِ جنگ را که در طولِ هشت سال جنگیدن و در دو دهه سفر به میدان نبرد جمعآوری کرده به نمایش میگذارد. این آیتمها از یونیفرمهای آمریکایی و بیسیمها شروع میشوند و تا پتویی که فرماندهاش بعد از اینکه او با گلوله زخمی میشود به او داده بود ادامه دارند. او به من فیلترِ قهوهای را نشان داد که یکی از دوستانِ سربازش از لاشهی یک هواپیمای آمریکایی که سقوط کرده بود ساخته بود. ما در حیاط خانهاش در محاصرهی تکههای هواپیما و پوکهی موشکها چای خوردیم. او بهم گفت: «من میخواهم چیزهای باقیمانده از جنگ را حفظ کنم تا نسلهای بعد بتوانند آن را درک کنند. آنها به اندازهی کافی نمیدانند».
«واچمن» بهعنوانِ سریالی که نشان داده ذهنش با تاریخ و میراثِ به جا مانده از آن برای نسلهای بعدی درگیر است بالاخره با اپیزودِ این هفته، همراه با معرفی جدیدترین کاراکترش، پای جنگِ ویتنام را هم به داستان باز میکند؛ جنگی که یکی بزرگترین نقاطِ متحولکنندهی تاریخِ آلترناتیو این دنیا است. اپیزودِ چهارمِ «واچمن» همزمان سرراستترین و قاطیپاتیترین اپیزودِ سریال تا این لحظه است. البته سرراست خواندنِ این سریال بهمعنی دست گذاشتنِ روی یک موضوعِ بسیار حساس در چارچوب این سریال خواهد بود. بالاخره باتوجهبه اینکه در این اپیزود شاهدِ تلاشِ آدریان وایت برای بیرون کشیدنِ جنینهای کلونشده از دریاچه و سپس پختنِ آنها در یک تنور ماشینی و در آخر شلیک کردنشان به آسمان با استفاده از منجنیق هستیم، پس دقیقا خودم هم نمیدانم منظورم از سرراستبودن چیست؛ بالاخره تیمِ لیندلوف با «واچمن» و در گذشته با «لاست» و «باقیماندگان» آنقدر ما را در معرضِ اتفاقاتِ سورئال قرار داده که مغزمان بهگونهای دربرابر بعضی لحظاتِ عجیبش آبدیده شده که لحظاتی که در هر سریالِ دیگری جنونآمیز به نظر میرسیدند، در چارچوبِ منطقِ روایی این سریال جزوِ روتینِ زندگی کاراکترهایش برداشت میشوند. بااینحال، اپیزود این هفته بعد از سراسیمگی معرفی تالسا یا اپیزودِ هفتهی گذشته که به جستوجو درونِ معنای جهانهستی ازطریق یک تماسِ تلفنی با خدای ساکنِ مریخ اختصاص داشت، نزدیکترین چیزی است که «واچمن» به یک سریالِ عادی عرضه میکند. نتیجه اپیزودی است که شاید شاخهایی را که از تعجب روی سرمان سبز شده بود درازتر از گذشته نکند، اما در عوض وقتش را صرفِ سمباده کشیدن و تیز کردنِ آنها میکند. این اپیزود در مقایسه با دو اپیزودِ شخصیتمحورِ دو هفتهی گذشته، ممکن است اپیزودِ ضعیفی به نظر برسد، اما من اسمش را یک اپیزودِ غیرمتمرکزِ ضروری میگذارم. پس از سه اپیزودِ قبلی که به اشاره به شرارتهای نامرئی گوشههای این دنیا، رازهای کنجکاویبرانگیزشان و گشتوگذار درونِ ذهنِ سردرگم و افسردهی کاراکترهای آنجلا و لوری بلیک اختصاص داشتند، اپیزود این هفته، از آن اپیزودهایی است که شاید در تاریخِ سریال به یاد سپرده نخواهد شد، ولی کارِ سنگین و مهمی در زمینهی روشن کردنِ میدان بازی انجام میدهد. گرچه هنوز اینکه تمام این نقاطِ پراکنده چگونه به یکدیگر متصل خواهند شد و درکنار هم چه تصویری را میسازند دقیقا مشخص نیست، اما حداقل حالا بعد از اپیزود این هفته، سرنخهای قدرتمندی برای گمانهزنی دربارهی ارتباطِ احتمالی آنها و البته تصویرِ نهایی که با هم میسازند داریم. اپیزودِ این هفته حکمِ فراهمکنندهی حفرهای برای لمس کردنِ چیزی که در آنسوی دیوارِ این اپیزود انتظارمان را میکشد دارد. با اینکه شی انتزاعی آنسوی دیوار میتواند هر چیزِ غیرمنتظرهای باشد، اما با لمس کردنِ آن میتوان به یک حسِ کلی دربارهاش رسید؛ اپیزود این هفته حکمِ شنیدن سوت قطار قبل از دیدنِ آن را دارد؛ حکم حس کردنِ حرارت روی سطحِ پوستمان قبل از دیدنِ آتشسوزی را دارد. مثل دیدنِ آذرخش قبل از شنیدنِ صدای غرشش را دارد.
«واچمن» بهعنوانِ سریالی که نشان داده ذهنش با تاریخ و میراثِ به جا مانده از آن برای نسلهای بعدی درگیر است بالاخره با اپیزودِ این هفته با معرفی جدیدترین کاراکترش، پای جنگِ ویتنام را هم به داستان باز میکند
تعجبی هم ندارد. بالاخره اپیزودِ این هفته معرفیکنندهی سومینِ ضلعِ مثلثِ سریال است. بعد از اینکه سه اپیزود قبلی آنجلا و لوری را بهعنوانِ دوتا از اضلاع مثلثِ سریال معرفی کردند، اپیزودِ این هفته با معرفی بانو تـرو، مدیرعاملِ شرکتِ «صنایع ترو»، این مثلث را با پردهبرداری از کسی که احتمالا آنتاگونیستِ اصلی سریال خواهد بود کامل میکند. اپیزود این هفته گرچه مثل اپیزود هفتهی قبل حول و حوشِ یک شخصیت بهخصوص میچرخد، اما از آنجایی که این یکی احتمالا تبهکارِ اصلی داستان است، پس بهجای اینکه اجازهی ورود به ذهنش را داشته باشیم، او را از زاویهی دید دیگران میبینیم و فاصلهمان را با او حفظ میکنیم. بانو ترو در حالی در این اپیزود بهطور رسمی معرفی میشود که سایهی بلندش روی سه اپیزودِ قبلی افتاده بود؛ چه در قالب برجِ ساعتِ میلینیوم که همچون یک تایتانِ فلزی بر فرازِ تالسا ایستاده است و چه در قالب کیوسکهای تلفنِ شرکتش در تالسا و احتمالا دیگر نقاطِ کشور که مردم با آنها میتوانند به دکتر منهتن روی مریخ پیام بفرستند. همچنین اگر اسنادِ جانبی منتشر شده برای اپیزودهای قبلی را خوانده باشید، حتی قبل از اینکه در خودِ سریالی اسمی از او بُرده شود، متوجه شده بودید که بانو ترو خریدارِ تمام داراییهای آدریان وایت بوده است. تیمِ لیندلوف همیشه نشان دادهاند که استادِ نوشتنِ سکانسهایی هستند که هر چیزی را که باید دربارهی طرز فکرِ یک شخصیت بدانیم و هر چیزی که باید برای گمانهزنی دربارهی آنها ندانیم، با اعمالشان منتقل میکنند. نمونهی اخیرش سکانسِ معرفی لوری بلیک در اپیزود قبل در قالبِ مأموریتِ سرقتِ قلابی بانک بود؛ تیم لیندلوف برای اینکه شکلِ ابتدایی یک شخصیت را در دستمان بگذارند و برای اینکه بگذارند پستی و برآمدگیهای آن شخصیت را با نوک انگشتانمان احساس کنیم، فقط به یک سکانس احتیاح دارند. چنین چیزی دربارهی بانو ترو هم صدق میکند. از لحظهای که بانو ترو پشت درِ خانهی زوجی به اسم کلارک ظاهر میشود و روتینِ تکراریشان را میشکند، مشخص است که او زنِ قدرتمند و مصممی است؛ که او بهعنوان نه یک میلیاردر، بلکه یک تریلیاردر از آن کسانی است که گوشهایش قادر به شنیدن و مغزش قادر به درک کردنِ واژهی «نـه» نیست. بالاخره داریم دربارهی کسی حرف میزنیم که در عرض سه دقیقه میتواند با اجرای یک معجزهی متحولکننده، بهطرز خداگونهای زندگی آدمهای عادی را تغییر بدهد. او که بهعنوانِ یک شخصِ آسیایی که برای تکتک ثانیههای زندگیاش برنامهریزی میکند و مشغولِ ساختِ یک پروژهی مرموز است آدم را به یادِ کاراکترِ رُز سفید از «مستر رُبات» میآورد (اگر بانو ترو نصفِ شرارتِ رُز سفید را به ارث بُرده باشد، قهرمانان رقیب سرسختی در پیشرو دارند)، آنقدر شخصِ بزرگی است که زوجِ کلارک را به خاطر سه دقیقهای که با او همصحبت خواهند شد، مهمترین آدمهای دنیا مینامد. بانو ترو میگوید که ثروتِ وسیعش را ازطریقِ تکنولوژی داروسازی و زیستپزشکی به دست آورده است. او اکنون در حالی قصدِ دارد سر معاملهای با زوج کلارک مذاکره کند که البته واژهی «مذاکره» یکی دیگر از واژههایی است که در فرهنگِ لغاتِ شخصی او وجود خارجی ندارد. او آزادی عملِ طرفِ مقابلِ معاملههایش را طوری میبلعد که آنها چارهای جز تن دادن به خواستهاش ندارند.
بانو ترو در حالی خانهی کلارکها و ۴۰ هکتار زمینِ اطرافش را میخواهد که به ازای آن، با رو کردنِ یک نوزاد دست روی نقطهی ضعفشان میگذارد و میگوید: «میراث در زمین نیست، بلکه در خونیه که از نیاکانمون به ما و از ما به فرزندانمون منتقل میشه». پس از اینکه آنها با دیدنِ بچهی ژنتیکی خودشان، نمیتوانند جلوی خودشان را از امضا کردنِ سندِ خانهشان بگیرند، صدا و لرزشِ ناشی از سقوطِ چیزی شهابسنگگونه در حیاطِ تازه خریداریشدهی بانو ترو، آنها را به بیرون از خانه هدایت میکند. خانم کلارک میپرسد: «اون چیه؟». بانو ترو با چشمانی ورقلمبیده و بشاش جواب میدهد: «اون مالِ منه». سکانسِ افتتاحیهی این اپیزود دومین باری است که این سریال سراغِ کشیدنِ یک خط مستقیم بینِ خودش و اورجین استوری سوپرمن میرود. همانطور که داستانِ پسربچهی بازماندهی قتلعامِ تالسا که والدینش او را به بیرون از فاجعهی آخرالزمانی محلِ زندگیشان میفرستند یادآورِ شلیک شدنِ فضاپیمای سوپرمن به فضا در زمانِ انفجارِ کریپتون بود، چنین چیزی دربارهی نحوهی بچهدار شدنِ زوجِ کلارک هم صدق میکند؛ نهتنها آنها مثل والدینِ ناتنی سوپرمن در کلبهای وسطِ مزرعه زندگی میکنند که اصلا کلارک یادآورِ اسمی است که والدین سوپرمن برای او انتخاب میکنند. اما سریال با الهامبرداری از اورجین استوری سوپرمن، آن را «واچمن»سازی میکند. پسربچهی بازماندهی قتلعامِ تالسا به یک سیارهی دیگر شلیک نمیشود، بلکه روی همان زمینی فرود میآید که کماکان جولانگاهِ نژادپرستانی که قتلعام تالسا را رقم زدند است و خواهد بود. در این اپیزود هم زوجِ کلارک، درست مثل والدینِ ناتنی سوپرمن، زن و شوهری هستند که قادر به داشتنِ فرزندانِ ژنتیکی خودشان نیستند. اما درست در زمانیکه به نظر میرسید هیچ اُمیدی باقی نمانده است، یک شی مرموز در مزرعهشان سقوط میکند و آنها خودشان را در حالِ در آغوش گرفتنِ نوزادی که به پدر و مادر نیاز دارد پیدا میکنند. با این تفاوت که در اینجا جای این دو اتفاق عوض شده است. حالا آنها اول بچه را به دست میآورند و بعد شی مرموز داخلِ مزرعهشان سقوط میکند. اینکه بهجای سقوط کردنِ یک نوزاد از آسمان روی سر این زوج، بانو ترو بهعنوانِ یک کاپیتالیستِ تمامعیار بزرگترین آرزوی زندگی آنها را که حتی پیشرفتِ علم هم قادر به حل کردن آن نبود، به حقیقت تبدیل میکند هر چیزی که باید دربارهی او بدانیم بهمان میگوید. در صحنهای که دخترِ بانو ترو با نوزادِ کلارکها وارد خانه میشود پرچمِ آمریکا بالای سرشان دیده میشود؛ انگار که سریال میخواهد داستانِ سوپرمن در ستایش حقیقت و عدالت را با فریبکاری کاپیتالیستی جایگزین کند. معجزهی زندگی به چیزی به وسیلهای برای چانه زدن و رسیدنِ بانو ترو به ملکش نزول پیدا میکند. چه میشود اگر والدینِ ناتنی سوپرمن بهجای به فرزندی قبول کردنِ ناجی آسمانی زمین، مزرعهشان را به ازای پسری که محصولِ مهندسی ژنتیکی است و فکر میکردند نمیتوانستند داشته باشد میفروختند؟ پسری که توسط شخصی لکس لوثرگونه بدونِ اجازهی قبلی آنها در دامنشان گذاشته میشود و آنها را پی نخود سیاه میفرستد تا خود فضاپیمای بیگانه یا هر چیزی که روی زمین سقوط کرده را تصاحب کند؟
در دنیای «واچمن»، بانو ترو حکم خدایانِ کریپتونی را دارد. در دنیای «واچمن»، بانو ترو منتظر معجزه نمینشیند، بلکه خود معجزهگر است. همچنین در داستانِ اصلی در حالی والدین سوپرمن متوجهی شی سقوط کرده در مزرعهشان شده و ته و توی آن را در میآورند که در اینجا بانو ترو با پیشدستی کردن، زمینِ زوجِ کلارک را درست پیش از سقوط شی مرموز تصاحب میکند تا چیزی که در آن سقوط کرده هم به او تعلق داشته باشد. اما نکتهی جلبتوجهکننده دربارهی بانو ترو این نیست که او چه کسی است، بلکه این است که او یادآورِ چه کسی است. بانو ترو بهعنوان چیزی فراتر از صاحبِ جدیدِ تمام داراییهای آدریان وایت معرفی میشود. درواقع، او در این اپیزود بهعنوانِ جانشینِ وایت واردِ داستان میشود. «واچمن» همواره دربارهی الهام گرفتنِ نسلِ جدید از نسلِ قدیم بوده است. این موضوع را در کامیک چه بهطور اختیاری و مشتاقانه دربارهی الهام گرفتنِ نایت آول دوم از هالیس میسون بهعنوانِ نایت آول اول و چه بهطور اجباری و زورکی در زمینهی تبدیل شدنِ لوری دخترِ سالی ژوپیتر به سلیک اسپکتر دوم میبینیم. اما این قضیه در سریال هم دیده میشود. چه گروه سوارهنظام هفتم که رورشاخ را بهعنوانِ منبعِ الهام و فلسفهشان انتخاب کردهاند و چه پیرمردِ ویلچری که فیلمِ مارشالِ سیاه اُکلاهاما در کودکی نقشِ ابرقهرمانِ الهامبخش او را ایفا کرده است. همچنین در اپیزودِ هفتهی قبل دیدیم که لوری بلیک در چه زمینههایی فلسفهی بدبینانه و نهلیستی پدرش کُمدین را در آغوش کشیده است. در اپیزود این هفته هم بانو ترو تولد دوبارهی آزیمندیاس از آب در میآید. درست مثل آدریان وایت که نام یونانی رامسس دوم را برای خودش انتخاب کرده است، بانو ترو نیز نام یک جنگجوی زن در قرنِ سوم ویتنام است که برای مدتی موفق شد تا در برابر دولتِ ووی شرقی چین در جریانِ اشغالِ ویتنام مقاومت و ایستادگی کند. یکی از گفتههای معروفِ بانو ترو که از او نقلقول میشود این است: «من دوست دارم از طوفانها سواری بگیرم، کوسهها را در دریای آزاد بکشم، تجاوزکنندگان را بیرون برانم، کشور را از نو فتح کنم، زنجیرهای بردگی را پاره کنم و هرگز کمرم را برای درآمدن به عقدِ هیچ مردی خم نخواهم کرد». بانو تروی تاریخی در زمانیکه به نبرد میرفت یک فیلِ جنگی میراند و لباسِ زرد میپوشید تا دشمنان بتوانند او را تشخیص داده و مستقیما به او حمله کنند. خلاصه هرچه آزیمندیاس خورهی کشورگشاییها و فتوحاتِ تاریخسازِ اسکندر کبیر است، بانو ترو هم همین حس را نسبت به بانو تروی اصلی دارد. شاید این دو نفر از لحاظ الهامبرداریهایشان از شخصیتهای تاریخی و اسطورهای به هم رفته باشند، اما ظاهرا اینکه این اشخاصِ تاریخی در چه زمینهای به آنها انگیزه میدهند با یکدیگر تفاوت دارد. آدریان وایت با تلاش برای دنبال کردنِ فلسفهی اسکندر کبیر و فرهنگِ مصر باستان، یک دنیای یوتوپیایی، باشکوه، صلحآمیز و متحد را رویاپردازی میکند، اما همین که بانو ترو بهعنوان یک ویتنامی، یک مبارزِ انقلابی را که علیه اشغالگرانِ ویتنام مبارزه میکرد بهعنوانِ منبعِ الهامش انتخاب میکند و از آنجایی که در دنیای «واچمن»، آمریکا با کمکِ دکتر منهتن در جنگ ویتنام برنده شده است و آن را بهعنوانِ ایالتِ پنجاه و یکمش تصاحب کرده، خب، با یک دو دوتا چهارتای ساده احتمالا بتوان حدس زد که چه نقشههای انتقامجویانه یا آزادیگرایانهای در سرش میپروراند.
بالاخره باز دوباره در اپیزود این هفته مهمترین ویژگی ابرقهرمانانِ «واچمن» تاکید میشود. در گفتگویی که آنجلا و لوری در ماشین دارند، لوری یادآور میشود فقط کسانی که ضایعهی روانی سنگینی تجربه کرده باشند، نقاب بهصورت میزنند و به خیالِ خودشان در خیابان با جرم و جنایت مبارزه خواهند کرد؛ فقط کسانی که از بیعدالتی ضربه خورده باشند، برای برقراری عدالت به سبکِ خودشان سگدو میزنند. این ضایعهی روانی در حالی برای آنجلا حادثهی شبِ سفید که به کشته شدنِ همکارانش منجر میشود است که این موضوع برای لوری بلیک مربوطبه ماجرای اطلاع پیدا کردن از متجاوز بودنِ پدرش (و همچنین قاتلِ از آب در آمدن آزیمندیاس در پایانِ کامیک) است. بنابراین آیا امکان دارد چیزی که به بانو ترو انگیزه میدهد، نسخهی شدیدتر همان چیزی باشد که در مقالهی آتلانتیک خواندیم؛ آیا پروژهی او هر چیزی که هست، وسیلهای برای پایان دادن به اشغالِ ویتنام توسط ایالات متحده، انتقام گرفتن از دکتر منهتنی که نقشِ اصلی را در شکستِ ویتنام داشت و به نمایش گذاشتنِ زجر و دردهای فراموششدهی ویتنامیها و فریاد زدنِ جنایتهایی که آمریکاییها در حقشان مرتکب شدند است؟ یکی از کلیدیترین لحظاتِ این اپیزود جایی است که بـیان، دخترِ بانو ترو که در زبانِ ویتنامی به معنای «پنهانکار یا مرموز» است، شبهنگام بیدار میشود و بعد از بیرون کشیدنِ سوزنِ سُرمی که به او متصل است، به مادرش میگوید که خواب بدی دیده است: «تو یه روستا بودم. مردانی اومدن و سوزوندنش. بعد مجبورمون کردن تا راه بریم. مدت خیلی زیادی راه رفته بودم. مامان، پاهام هنوز درد میکنه». مادرش در جواب میگوید: «خوبه». در تمام این مدت، چشمانِ بانو ترو بهجای صورتِ دخترش، به پایین خیره شدهاند. گویی او بیش از شنیدنِ چیزی جدید، با توضیحاتِ دخترش در حال مرور کردنِ خاطرهای مشابه است. برخی از طرفداران فکر میکنند که بیان، یک کلون است و محتوای سُرمی که به داخل بدنِ او تزریق میشود خاطراتِ بانو ترو از دورانِ جنگ است. اینکه آیا بیان کلونِ نوجوانی خودِ بانو ترو است یا کلونِ دخترش یا هر کسِ دیگری، مشخص نیست. اما چیزی که مشخص است این است که به احتمالِ زیاد بیان در حال توضیحِ دادنِ خوابش، درواقع در حالِ تعریف کردنِ ضایعهی روانی بانو ترو است. همانطور که در مقالهی آتلانتیک هم توضیح داده شد، ویتنامیهای نسلِ جدید قادر به درک کردنِ زجر و عذابهای دورانِ جنگ نیستند. شاید هدفِ بانو ترو این است که با تزریق کردنِ خاطراتش از دورانِ جنگ به درونِ دخترش کاری کند تا او با تجربه کردنِ دستاولِ وحشتهای جنگ، قادر به فراموش کردنِ تاریخِ خانواده و ملتش نباشد. البته از آنجایی که بانو ترو برای کسی که در زمانِ جنگ ویتنام نوجوان بوده خیلی جوان است، احتمال میرود که بیان درواقع کلونی از نسخهی نوجوانی مادرش باشد. همچنین در جریانِ گفتگوی بانو ترو و ویل ریوز متوجه میشویم که قرصهای ویل شاملِ همان مواد شیمیایی که در سرم بـیان وجود دارد میشود. این مواد شیمیایی هر چیزی که هست ظاهرا منتقلکنندهی خاطرات و احساساتِ انسانهایی که دیانای یکسانی دارند است.
در دنیای «واچمن»، بانو ترو حکم خدایانِ کریپتونی را دارد. در دنیای «واچمن»، بانو ترو منتظر معجزه نمینشیند، بلکه خود معجزهگر است
اما از دیگر تشابهاتِ بانو ترو و آزیمندیاس اینکه همانطور که آدریان وایت یک ویواریوم در پایگاهش در قطب جنوب داشت، مرکز فرماندهی بانو ترو هم شامل یک ویواریوم میشود. درست همانطور که آدریان وایت در داستانِ اصلی نقشِ استاد خیمهشببازی را داشت که دیگر کاراکترها حکمِ عروسکهای خیمهشببازیاش را ایفا میکردند، اینطور که تا این لحظه به نظر میرسد، بانو ترو هم نقشِ مشابهای در سریال دارد. از همه مهمتر اینکه، همانطور که آدریان وایت قصد داشت به وسیلهی تلهپورت کردن یک هشتپای غولآسا به وسطِ نیویورک، دنیای قبلی را کُشته و دنیای جدیدی را متولد کند، ظاهرا بانو ترو هم قصد دارد ازطریقِ برجِ ساعتِ میلینیوم، اولین شگفتی دنیای جدید را بسازد. ماجرا از این قرار است که نقشهی آدریان وایت برای هدایت کردنِ دنیا به سوی آیندهای یوتوپیایی هیچوقت به حقیقت تبدیل نشد. وایت در حالی دنیای قبلی را نابود کرد که هیچوقت موفق به وارد کردنِ دنیا به دورانی تازه نشد. همانطور که در متنهای جانبی منتشرشده برای اپیزود اول خواندیم، ترس و وحشتِ مردم از تکنولوژی بعد از حملهی هشتپای فرابُعدی باعث شد تا پروژهای که آدریان وایت برای آغازِ دورانِ جدید دنیا برنامهریزی کرده بود و اتفاقا «میلینیوم» هم نام داشت شکست بخورد. بنابراین دنیا در سی سال گذشته در یکجور برزخ قرار داشته است. آدریان وایت دنیای گذشته را به خاکستر تبدیل کرد، اما تاکنون ققنوسِ تازهای از درون این خاکستر سر بیرون نیاورده است. بنابراین سؤال این است که آیا بانو ترو در غیبت و شکستِ آدریان وایت، قصد دارد با پروژهی مرموزش به دنبالکننده و کاملکنندهی راهِ پیامبرش تبدیل شود. بالاخره در این اپیزود آنجلا و لوری با تندیسِ آدریان وایت در ویواریومِ بانو ترو برخورد میکنند. حالا اینکه بانو ترو قصد تکمیل کردنِ هدفِ نیمهکارهی آزیمندیاس را دارد یا دلیلِ احترام بانو ترو به آزیمندیاس به اینکه آزیمندیاس به او نشان داده که یک تنه میتواند دنیا را به سوی چیزی که سرنوشتِ بهتری برای آن خواهد بود تغییر بدهد سرچشمه میگیرد، معلوم نیست. قابلذکر است از آنجایی که آدریان وایت در پایگاهشِ قطبیاش، یک دستگاه «تفرینکنندهی میدانِ ذاتی» (همان دستگاهی که جان آسترمن را به دکتر منهتن تبدیل میکند) داشت، پس احتمالا تکنولوژی این دستگاه به بانو ترو نیز رسیده است. همچنین یکی دیگر از چیزهایی که آدریان وایت را به بانو ترو متصل میکند این است که در کامیک، آدریان سه آوارهی ویتنام جنوبی که جانشان به خاطر پاکسازیهای آمریکا بعد از پیروزی آمریکا در جنگ در خطر بوده نجات میدهد. این سه آوارهی ویتنامی بهعنوانِ خدمتکار در پناهگاهِ قطبیاش زندگی میکنند تا اینکه او در پایانِ کامیک، نهتنها آنها را با سم میکُشد، بلکه درِ ویواریومش را باز میگذارد تا برف و یخ تمامِ گونههای جانوری و گیاهی که در این محیط بسته زنده نگه داشته بود نابود کنند. اما دربارهی اینکه پروژهی بانو ترو دقیقا چه چیزی است باید گفت همین که با یک ساعت طرفیم یعنی فاجعهی بزرگی به دستِ انسان در شرف وقوع است.
ساعت در دنیای «واچمن» حکمِ تصویرِ عروسکِ خرسی صورتی نیمهسوخته در دنیای «برکینگ بد» را دارد؛ عناصری که با خطر، فاجعه، تباهی و مرگ گره خوردهاند. «ساعتِ آخرالزمان» نمادی است که هرساله احتمال وقوع فجایع جهانی را که زاده عملکرد انسان است، نشان میدهد. این ساعت از سال ۱۹۴۷ توسط اعضای بولتن دانشمندان اتمی نگهداری میشود و نشاندهنده احتمال وقوع اتفاقاتی چون جنگ هستهای است. این ساعت از سال ۲۰۰۷ تغییرات اقلیمی و تحولات جدید در علوم و فناوریهایی را که به دست بشر رخ داده و میتواند سبب بروز آسیبهای جبرانناپذیر شود، منعکس میکند. تصمیمگیری در مورد حرکت ساعت آخرالزمان از اهمیت ویژهای برخوردار است. اعضای بولتن دانشمندان اتمی هر ساله یک بار در ماه ژوئن و یک بار در ماه نوامبر گرد هم میآیند و در مورد این ساعت تصمیمگیری میکنند. این تصمیمگیری با حضور و مشورت گروهی از دانشمندان شامل ۱۵ برنده جایزه نوبل صورت میپذیرد. ساعت آخرالزمان هرچه به نیمهشب نزدیکتر باشد، نشان میدهد که احتمال وقوع فاجعهای جهانی بیشتر شده است. مثلا بهدلیل نخستین آزمایش بمب هیدروژنی در نوامبر ۱۹۵۲ توسط آمریکا، در سال ۱۹۵۳، ساعت روی دو دقیقه مانده به نیمه شب تنظیم شد که نزدیکترین زمان به پایان دنیا بود. در مقابل، سال ۱۹۹۱ که جنگ سرد به پایان رسید، این ساعت روی ۱۷ دقیقه مانده به نیمهشب تنظیم شد. ساعتِ آخرالزمان روی جلدِ تمامِ ۱۲ شمارهی کامیکِ آلن مور و دیو گیبونز ظاهر میشود. ساعت کارش را ۱۲ دقیقه مانده به نیمهشب آغاز میکند و با هر شماره یک دقیقه پیشرفت میکند. وقتی بالاخره عقربهی ساعت در آخرینِ شمارهی کامیک به نیمهشب میرسد، هشتپای غولآسای آدریان در نیویورک تلهپورت میشود و سه میلیون نفر را میکشد. هدفِ ساعتِ میلینیوم در سریال دقیقا مشخص نیست، اما عقربههای این ساعت به سمت و سوی هر چیزی به جلو پیشرفت میکنند میدانیم که نمیتواند معنای خوبی برای تالسا داشته باشد. اما در حال حاضر یکی از پُرطرفدارترین گمانهزنیها دربارهی ماهیتِ ساعتِ میلینیوم این است که آن یک ماشینِ زمان است. دخترِ بانو ترو به آنجلا و لوری میگوید که ساعتِ میلینیوم یک ساعت است و کارش این است که زمان را نشان بدهد. این دقیقا توصیفکنندهی یک ماشینِ زمان هم است. اینکه بانو ترو خانهی زوجِ کلارک را درست پیش از سقوطِ شی شهابسنگگونه به مزرعهشان از آنها میخرد و در مقابلِ تعجبِ کلارکها، بهگونهای به این اتفاق واکنش نشان میدهد که انتظارش را داشته است و از ماهیتِ آن با خبر بوده، نشان میدهد که شاید او با استفاده از ماشینِ زمانش، قادر به پیشبینی آینده بوده است. همچنین در حالی قطعهی موسیقی آخرِ این اپیزود «زمان طرفِ منه» نام دارد که اسمِ این اپیزود هم «اگر داستان منو دوست نداری، مال خودت رو بنویس» است؛ انگار بانو ترو از نحوهی نگارشِ تاریخ به شکلِ فعلیاش راضی نیست و با استفاده از ماشینِ زمان و ایجادِ تغییراتی در آن میخواهد داستانِ تاریخ را به آن شکلی که خودش دوست دارد بنویسد.
مخصوصا باتوجهبه اینکه دخترِ بانو ترو برجِ ساعت را اینگونه توصیف میکند: «اولین شگفتی دنیای جدید. هزاران مایل دور از نزدیکترین اقیانوس، مستحکم و تاثیرناپذیر دربرابرِ زمینلرزه و هر چیزی به جز شلیکِ مستقیمِ بمب هستهای». این در حالی است که ساعت در جای دورافتاده و کمجمعیتی در مرکزِ ایالات متحده ساخته شده است؛ جایی که حتی بعد از آغازِ جنگ هستهای، یکی از آخرین جاهایی خواهد بود که هدفِ بمبِ اتمی قرار خواهد گرفت. به عبارتِ دیگر ساعتِ میلینیوم بهگونهای ساخته شده تا بتواند مدتِ زمان زیادی دوام بیاورد. این موضوع احتمالِ ماشینِ زمانبودنِ ساعت میلینیوم را بیشتر میکند. پایداری ساعت در طولانیمدت یعنی هرچه بیشتر این ساعت دوام بیاورد، استفادهکنندگانش در زمانِ حال میتوانند آیندههای دورتری را ازطریقِ آن ببینند. این حرکت، ایدهی عجیبی در دنیای «واچمن» نیست. همین الان دکتر منهتن قادر به دیدنِ گذشته و آینده است. پس چه میشود اگر هدفِ بانو ترو با ساعتِ میلینیوم به دست آوردنِ قدرتِ دکتر منهتن در این زمینه باشد. اما سؤالِ بعدی این است که اگر بانو ترو اینقدر به آدریان وایت احترام میگذارد، پس چرا زندانیاش کرده است؟ البته که هنوز تایید نشده است که وایت، زندانی بانو ترو است، اما مدارکی که به این موضوع اشاره میکنند غیرقابلانکار هستند. نهتنها در همان اپیزودی که بانو ترو کلون یک بچه را تقدیمِ زوجِ کلارک میکند، وایت را در حال تلاش برای بیرون کشیدنِ جنینِ انسان از درون مردابِ نزدیکِ قلعهاش میبینیم، بلکه در همان اپیزودی که بانو ترو دربارهی ویواریومِ مرکزِ فرماندهیاش که برای بازسازی آب و هوای ویتنام طراحی شده صحبت میکند، ازطریقِ ناپدید شدنِ کلونهای شلیک شده به آسمانِ محلِ زندگی وایت، متوجه میشویم که او نیز هماکنون درون یک ویواریومِ بزرگتر زندگی میکند؛ چیزی که گمانهزنیهایمان از اپیزودِ قبلی را تایید میکند. در نقدِ هفتهی گذشته به این نتیجه رسیدیم که آدریان وایت احتمالا درونِ یک محیطِ مصنوعی در جایی به غیر از زمین زندانی شده است. آن موقع مشکوکترین مظنونی که داشتیم دکتر منهتن بود. اما آن موقع هنوز با بانو ترو آشنا نشده بودیم. اگرچه دقیقا مشخص نیست که هدفِ زندانیکنندگانِ وایت از حبس کردنِ او در این جزیرهی مصنوعی که احتمالا در جایی خارج از سیارهی زمین بنا شده چه چیزی است (شاید تصاحب کردنِ تمام داراییهایش برای به حقیقت تبدیل کردنِ هدفِ شخصی خودشان)، اما وایت در این اپیزود به خدمتکارانش میگوید: «چهار سال پیش به اینجا فرستاده شدم. اولش فکر میکنم که بهشته. اما نیست. اینجا یه زندانه». این نشان میدهد وایت توسط هر کسی به اینجا فرستاده شده، با فریبکاری دربارهی انگیزهی اصلیشان و با پنهانکاری دربارهی ماهیتِ واقعی این مکان به اینجا فرستاده شده است. اینکه آدریان چه نقشهای برای فرار در سر دارد معلوم نیست، اما ظاهرا این نقشه هر چیزی که باشد، آن نعلِ اسب بخشی از آن خواهد بود. داستانِ آدریان وایت همیشه حکم داستانِ موازی کامیکِ «قصههای کشتی سیاه» را داشته است و برعکس. تشابهاتِ سمبلیکِ آنها در این اپیزود بیشازپیش مشخص میشود. همانطور که پروتاگونیستِ «قصههای کشتی سیاه» پس از گرفتار شدن در یک جزیره، تصمیم میگیرد از جنازههای باد کردهی دوستان و همراهانش که امواجِ دریا به ساحل آوردهاند استفاده کرده و با متصل کردنِ آنها به یکدیگر، قایق درست کند، در اینجا هم میبینیم نقشهی فرارِ وایت هر چیزی باشد، جنازههای کلونهای بیچارهی خدمتکارانش بخشی از آن خواهند بود.
اما در حالی تمرکز این اپیزود روی بانو ترو است، نباید دیگر عناصرِ جذابش را نادیده بگیریم. همین که لوری بلیک، شغل و میزِ ریاستِ جاد کرافورد را موقتا به دست میآورد، سریال را برای مدتِ کوتاهی به یکی از آن سریالهای پُلیسی که دو کاراگاه با وجودِ فلسفههای متفاوتشان و با وجودِ نیازشان به جویدنِ خرخرهی یکدیگر مجبور به همراهی با هم میشوند تبدیل میکند. تازه وقتی نقشآفرینی آن پُلیسها برعهده کسانی همچون رجینا کینگ و جین اِسمارت است، یعنی تماشای چیزی که هر روز سعادتِ دیدنش را نخواهیم داشت. چیزی که همراهی این دو را هیجانانگیز میکند این است که با تحقیقاتی درونِ تحقیقات مواجهایم. به این صورت که آنجلا در حالی وانمود میکند در حال جستوجو برای یافتنِ قاتلِ کرافورد است که خودش خیلی خوب میداند که احتمالا پدربزرگش مسئولِ اعدامِ کرافورد است و از طرف دیگر لوری هم در حالی به یافتنِ قاتلِ کرافورد وانمود میکند که میداند آنجلا بیش از چیزی که نشان میدهد دربارهی هویتِ قاتلِ کرافورد میداند. در آن واحد، پوشیدنِ لباسِ ابرقهرمانی و نقاب زدن برای مبارزه با جرم و جنایت در حالی کارِ کاملا جدی و مهمی برای آنجلا است که لوری نهتنها تهدیگِ اینجور پیکارگریها را خیلی وقت پیش خورده است، بلکه آن را هضم و دفع هم کرده و سیفونِ توالت را هم روی آن کشیده است. این موضوع به رابطهی پُرالتهاب و پُرنیش و کنایهای تبدیل شده که سرشار از شوخیهای خندهدار و تنشهای دراماتیک است. اما اپیزودِ این هفته شامل یک متریالِ جانبی که روی سایت اچبیاُ منتشر شده است نیز میشود که به بازجویی لوری بلیک بعد از دستگیریاش توسط افبیآی در سال ۱۹۹۵ اختصاص دارد. در جریانِ بازجویی متوجه میشویم که لوری و دَن درایبرگ (نایت آول) در زمانِ متوقف کردنِ حملهی تروریستی تیموتی مکوی دستگیر میشوند؛ جهت اطلاع، تیموتی مکوی یک تروریستِ واقعی است که گرچه ظاهرا در خطِ زمانی آلترناتیوِ «واچمن» دستگیر میشود، ولی این تروریست در دنیای واقعی موفق به اجرای عملِ تروریستیاش میشود؛ حادثهای که به مرگِ ۱۶۸ نفر و زخمی شدن بیش از ۶۸۰ نفر منجر میشود و تا پیش از حادثهی یازده سپتامبر، مرگبارترین عملِ تروریستی در خاکِ ایالات متحده شناخته میشد و کماکان مرگبارترین عملِ تروریستی که توسط یک شخصِ آمریکایی صورت گرفته حساب میشود. لوری در بازجوییاش به ازدواجِ شکستخوردهاش با درایبرگ اشاره میکند. این یعنی در سالِ ۱۹۹۵ چند وقتی میشود که آنها از یکدیگر جدا شدهاند.
آدریان وایت احتمالا درونِ یک محیطِ مصنوعی در جایی به غیر از زمین زندانی شده است. آن موقع مشکوکترین مظنونی که داشتیم دکتر منهتن بود. اما آن موقع هنوز با بانو ترو آشنا نشده بودیم
وقتی از لوری سؤال میشود که خرج و مخارجِ فعالیتهای پیکارگریشان را از کجا میآوردند، او جواب میدهد که آنها خودشان را از لحاظ مالی با فروختنِ تکنولوژیهای نایت آول به سازمانهای اجرای قانون ازطریقِ یک شرکتِ واسطهی قلابی به اسم «مرلینکورپ» تأمین میکردند. این موضوع نشان میدهد که نیروی پُلیس اُکلاهاما، هواپیمای نایت آول و دوربینهای دید در شبِ نایت آول را از کجا آورده است. لوری ادامه میدهد که اگرچه آنها چند وقتی میشد که از یکدیگر جدا شده بودند، ولی تصمیم گرفته بودند برای انجام یک مأموریتِ نهایی دوباره به یکدیگر بپیوندند که این مأموریت به دستگیری هردوتایشان منتهی میشود. وقتی از لوری میپرسند که چه چیزی باعثِ جداییشان شده، او جواب میدهد: «اون بچه میخواست و من تفنگ میخواستم». باتوجهبه اپیزودِ هفتهی گذشته که لوری را در غم و اندوه دوری از دکتر منهتن و در یکی از تلاشهای متوالیاش برای ارتباط برقرار کردن با مریخ نشان میداد، ظاهرا دکتر منهتن هم در جداییشان نقش داشته است. در جریانِ بازجویی میفهمیم، اندامِ تناسلی مصنوعی آبیرنگی که در اپیزود قبل در کیفِ لوری دیده بودیم، درواقعِ ساختهی دستِ درایبرگ و هدیهی او به لوری بوده است. ظاهرا درایبرگ آن را به خاطر عدمِ توانایی لوری در فراموش کردنِ دکتر منهتن که به زندگی زناشوییشان آسیب میزده برای او میسازد و لوری از آن بهعنوان یک «مُردهشورتو ببرن» از سوی درایبرگ یاد میکند. گرچه بازجو میگوید که درایبرگ از همکاری با افبیآی امتناع کرده (و این موضوع تا امروز ادامه دارد)، ولی لوری حاضر است تا تقریبا دربارهی همهچیز با آنها صحبت کند. منظور از همهچیز یعنی چیزهایی فراتر از دستگاهِ دکتر منهتنیاش. وقتی لوری درخواستِ آزادیاش را میکند، بازجو جواب میدهد: «این اتفاق نمیتونه بیافته». لوری میگوید: «خب... اگه نمیزاری برم، پس شاید مجبور بشم حرف بزنم». بازجو: «حرف بزنی... درباره چی؟». لوری: «به رییست بگو تا به رییسش بگه تا اونم به رییسش بگه تا به گتسبی بگه که لوری جوسپزیک میدونه که واقعا چه اتفاقی تو دوم نوامبر افتاد. صبر میکنم».
منظور از گتسبی، رئیسجمهور رابرت ردفورد است و منظور از دوم نوامبر هم روزی است که آزیمندیاس، هشتپای غولپیکرش را وسط نیویورک تلهپورت میکند. به عبارت دیگر لوری بلیک رک و پوستکنده به افبیآی میگوید که یا آزادش کنند یا او بزرگترین رازِ دنیا را افشا خواهد کرد. طبیعتا این تهدید در صورتی میتواند جواب بدهد که خودِ مقامات دولتی و در صدر آنها رئیسجمهور رابرت ردفورد از ماهیتِ جعلی هشتپا خبر داشته باشند. چون شاید دولت بتواند دفترچهی رورشاخ را بهعنوان دفترچهی باقیمانده از یک شخصی مُرده که از قضا به ذهنِ مسموم و جناحِ راستیاش معروف بوده بیاهمیت جلوه بدهد، اما چه میشود اگر یک آدم زنده که از نزدیکانِ رورشاخ بوده، حرفهایش دربارهی جعلیبودنِ هشتپا را تایید کند؟ همانطور که در سندهای جانبی اپیزودهای قبلی خوانده بودیم، دنیا پس از رویدادِ تهاجمِ فرابُعدی سال ۱۹۸۵ از تکنولوژی فاصله گرفت؛ چرا که مردم باور داشتند که پیشرفتِ تکنولوژی مسئولِ باز کردنِ دروازهای به یک بُعد موازی دیگر و وارد شدنِ هشتپا به دنیای آنها بوده است. اما در سال ۱۹۹۳، دو سال قبل از دستگیری نایت آول و سیلک اسپکتر، قانونِ جدیدی تصویب شد که به رئیسجمهور این توانایی را میداد تا کارمندانِ دولتی را مجبور به استفاده از تکنولوژیهای جدید کند. سؤال این است که آیا دولت بعد از آگاهی از حقیقتِ واقعی هشتپای بیگانه و اینکه دلیلی برای ترسیدن از خطر حملهی موجوداتِ فرابُعدی وجود ندارد، این قانون را تصویب کرد؟ آیا آنها به این صورت ادعاهای نوشته شده در دفترچهی رورشاخ را تایید کردند؟ آیا دولت برای محافظت کردن از سیاستهای لیبرالش و رویای یک یوتوپیای جهانی، تاکنون در حال کمک کردن به مخفی نگه داشتنِ بزرگترین دروغِ تاریخ بوده است؟ آیا به خاطر همین است که آنها بلافاصله تسلیمِ تهدید لوری بلیک میشوند؟ اگر اینطور باشد، نتیجه روبهرو شدن با یکی از همان موقعیتهای اخلاقی کلاسیکِ «واچمن» است که آدم دربرابر پاسخ دادن به آن لال میشود: از یک طرف اعتراف کردن به حقیقت داشتنِ محتویاتِ دفترچهی رورشاخ یعنی جناحِ راستیها و دلواپسها و محافظهکارها قدرتِ فوقالعاده وحشتناکی پیدا میکنند و امثالِ دار و دستهی سوارهنظام هفتم، افسارگسیختهتر و غیرقابلکنترلتر و خودشیفتهتر و خودبرترپندارتر از همیشه میشوند، اما از طرف دیگر کلِ دنیا روی دروغِ سُستی بنا شده است که هرچه از آن عمرش میگذرد سستتر میشود و فروپاشی آن، به خسارتهای بزرگتری میانجامد. پاسخ چیست؟
نظرات