نقد سریال Watchmen؛ قسمت هشتم، فصل اول
دکتر منهتن نه فقط شخصیتِ محبوبم در بین شخصیتهای کامیکبوکِ «واچمن» (Watchmen)، بلکه بهطور کلی اگر نه محبوبترین، یکی از محبوبترین شخصیتهای فرهنگ عامه برای من است. بهگونهای که بعضیوقتها او را همچون آینهی شفافی که من را بازتاب میدهد میبینیم. اگر یک کاراکتر در سراسرِ فرهنگ عامه باشد که آرزو میکنم کاش یکی از دوستانِ نزدیکش بودم، آن دکتر منهتن است. هرچند کاملا آگاهم که احتمالا این دوستی زیاد دوام نخواهد آورد و دکتر منهتن به اندازهی من علاقهای به این رابطه نخواهد داشت، اما خیالپردازی را برای همین جور موقعها گذاشتهاند: پناه بُردن به تصور کردن برای گرم کردنِ قلبی که بهطرز قاطعانهای از شکستنِ بدنِ کریستالی آن در برخورد به زمینِ سفتِ واقعیت آگاه هستی؛ نه فقط به خاطر اینکه منهتن در یک چشم به هم زدن میتواند من را به گوشههای ناشناختهای از جهانهستی تلهپورت کند و کویرِ چشمانم را با منظرههایی که احتمالا هرگز هیچکس به آنها چشم ندوخته و بعد از ما هم نخواهد دید سیراب کند و نه فقط به خاطر افکارِ خردمندانهاش که دالانهای دستنخوردهای از مقبرهی ذهن را در مینوردند و مغزِ را پشت و رو میکنند، نه فقط به خاطر قدرتهای خداییاش، بلکه به خاطر اینکه فکر میکنم او انسانترین شخصیتِ «واچمن» است؛ منظورم از «انسان»، نیکترین و بینقصترین و بامحبتترین و بااخلاقترین موجودِ زندهی «واچمن» نیست؛ منظورم از «انسان» این است که او در برگیرندهی مهمترین خصوصیاتی که انسانیت را تعریف میکنند است که همزمان میتوانند مثبت یا منفی باشند. اما چیزی که من را شیفتهی دکتر منهتن میکند نه خصوصیاتی که بهراحتی قابلدستهبندی در خوبها و بدها هستند، بلکه خصوصیاتی انسانی هستند که زبان دربرابرِ توصیف کردنِ آنها لال میشود؛ خصوصیاتی که چشمها دربرابرِ منتقل کردنِ احساساتشان، خودشان را در حال مشت کوبیدن به یک درِ بسته برای جمعیتی که بدون توجه به آنها در پشت درِ سلولشان رفتوآمد میکنند پیدا میکنند. احساسِ نزدیکی به دکتر منهتن عجیب است. بالاخره او روی کاغذ خدایی است که قادر به دیدنِ بندهای عروسکِ خیمهشبباز است. چیزهایی که برای ما یک مشت تئوری و گمانهزنی و کانسپتهای سایفای است، برای او حکمِ واقعیتِ روزانهاش را دارند. چگونه میتوانیم با کاراکتری که تمام زمان را یکجا و موازی و همزمان تجربه میکند همذاتپنداری کرد. بالاخره وقتی به گذشته برمیگردیم و دربارهی هدفِ خلقِ این کاراکتر میخوانیم متوجه میشویم که ظاهرا این کاراکتر با هدفِ درهمشکستنِ کلیشههای سوپرمن خلق شده است؛ با هدفِ پس زدنِ مخاطبان خلق شده است؛ اگر سوپرمن حکم همان موجودِ خداگونهای را دارد که سرچشمهی خالصترین و صاف و سادهترین خصایصِ انسانی است؛ اگر او الگویی است که انسانها باید برای شکوفایی اخلاقی از او پیروی کنند، ناسلامتی دکتر منهتن با این هدف خلق شده که اگر سوپرمن در دنیای واقعی وجود داشت، نهتنها به ناجی مستقلِ بشریت تبدیل نمیشد، بلکه به سلاحِ دولت برای پیشبرد ایدئولوژیهای سیاسیاش تبدیل میشد و انسانها را بهعنوان چیزی ویژهتر از دیگر متریالهای سراسر هستی نمیدید.
بهجای موجودی که سرزندگی از سر و روی او ببارد، بدل به موجودِ مکانیکی و سردی میشد که انسانهای دور و اطرافش را فراری میداد و ترجیح میداد بهجای دستگیری جنایتکاران، وقتش را تنهایی در مریخ یا هر جای دیگری به جز زمین بگذراند. بنابراین زمانیکه متوجه شدم دیالوگهای دکتر منهتن را با اشتیاقِ دو چندانی میخوانم، وقتی متوجه شدم مدت زمان بیشتری را صرف تامل کردن روی شخصیتِ او میکنم، وقتی متوجه شدم نمیتوانم آن چشمهای کاملا سفیدِ گود رفته را که انگار همچون لیزرِ روحِ انسان را پاره میکند از سرم بیرون کنم، برای خودم هم عجیب بود. این شیفتگی از کجا سرچشمه میگیرد؟ چرا احساساتِ کاراکتری که ناسلامتی چنین فاصلهی غیرقابلهضمی با او دارم را قدرتمندتر و خروشانتر از دیگران احساس میکنم. احتمالا این سوالی بوده است که آلن مور در زمانِ خلق این کاراکتر از خودش پرسیده است و سوالی بوده که دیمون لیندلوف و تیمش هم در زمانِ طراحی سریالشان به آن فکر کردهاند. چون بالاخره یکی از چیزهایی که «واچمن» را این روزها به یکی از بهترین سریالهای ۲۰۱۹ تبدیل کرده این است که بهطرز تاثیرگذاری قادر است پوستهی سختِ ابرقهرمانانش را بشکند و انسانِ زانوی غم بغل گرفتهی شکنندهی داخلشان را عریان کند؛ از بررسی نحوهی تبدیل شدن آنجلای کوچک به سیستر نایتِ فعلی پس از دیدنِ قدرتی که نشانِ پلیس برای انتقامجویی شخصی خودش در اختیارش میگذارد تا کندو کاو درونِ چیزی که پدربزرگش در مسیرِ بلعیده شدن توسط خشم و تنفرش و تبدیل شدن به هودد جاستیس از دست میدهد؛ از تقلای روزانهی لوکینگ گلس با ضایعههای روانی ناشی از قرار گرفتن در شعاعِ انفجارِ یک رویدادِ آخرالزمانی بیگانه تا جایی که آدریان وایت در لباسِ ابرقهرمانیاش، با باد معده از خودش در دادگاهش دفاع میکند! اقتباسِ دیمون لیندلوف تمام تمرکزش را روی افسانهزُدایی از مردان و زنانِ نقابداری که ما همواره نگاهی اسطورهای به آنها داریم گذاشته است. آنها همه یک مشت آدم عادی هستند، آدمهایی که هرکدام با عقدهها و زخمهای شخصیشان دستوپنجه نرم میکنند و سعی میکنند با مخفی کردنِ چهرهشان پشتِ نقابهایشان، خودشان را قوی و استوار و قهرمانِ زندگیهایشان جلوه بدهند، اما نمیدانند که هیچ چیزی به اندازهی نقاب، آشکارکنندهی چیزی که قصد پنهان نگه داشتنش را دارند نیست؛ اما همزمان هیچکدام از آنها شبیه به یکدیگر نیستند. «واچمن» ازطریقِ اختصاص دادنِ اپیزودهایش به روانکاوی کاراکترهایش نشان میدهد که هرکدام از آنها دنیای منحصربهفردِ خودشان را دارند؛ «واچمن» ازطریق کنار هم گذاشتنِ هرکدام از این داستانکها که کاملکنندهی یک تکهی خالی از پازلِ حماسهی عظیمِ هستی است، وسعت و عظمت و شکوهِ تجربهی بشریت را به تصویر میکشد. اما همزمان آنها را در حال دستوپنجه نرم کردن با مشکلاتِ کاملا متفاوتی به تصویر میکشد که سرچشمهی یکسانی دارند: مواجه شدن با بیعدالتی و بیتفاوتی جهانهستی. اما وقتی به دکتر منهتن میرسیم، با یک چالش روبهرو میشویم: چگونه میتوان یک خدا را انسانسازی کرد؟
همیشه کمی در جواب دادن به این سؤال تقلا میکردم؛ یا حداقل اگرچه جوابش را میدانستم، اما به سختی میتوانستم آن را در قالب واژهها انتقال بدهم. ولی اپیزود هشتمِ «واچمن» که کاملا به دکتر منهتن اختصاص دارد (ما چه کار خوبی کردهایم که لایقِ چنین هدیهای هستیم!)، به این سؤال پاسخ میدهد. سریال «واچمن» تا حالا بیش از هر چیز دیگری برای من حکم یک مقالهی تحلیلی گرانقیمت برای کامیکِ آلن مور و دیو گیبونز را داشته است. انگار تیمِ لیندلوف کامیک را بلعیدهاند و سپس تصمیم گرفتهاند تا هر چیزی که از آن یاد گرفتهاند را ازطریقِ روایتِ داستانِ شخصی خودشان در همان دنیا، برایمان توضیح بدهند. به خاطر همین است که سریال «واچمن» تاکنون به همان اندازه که دنبالهی کامیک بوده، به همان اندازه هم وسیلهای برای هرچه بهتر موشکافی کردن و درک کردنِ تمهای داستانی و فُرمهای روایی کامیک نیز بوده است؛ از اپیزود پنجم که عواقبِ نقشهی آزیمندیاس با تلهپورت کردنِ یک هیولای بیگانه وسط نیویورک را بهتر از هر مقالهی دیگری توضیح میدهد تا اپیزود ششم که با اورجین اِستوری هودد جاستیس روی تمایلِ کامیک به دور زدنِ کلیشههای کامیکبوکی تاکید میکند؛ اما حالا در اپیزود یکی مانده به آخرِ این فصل، نوبت به دکتر منهتن رسیده است که از فیلترِ نگاه تحلیلی لیندلوف و تیمش عبور کند. در اپیزودِ این هفته لیندلوف موفق میشود نهتنها مقدار شیفتگیام به این شخصیت را افزایش بدهد، بلکه این کار را با فراهم کردنِ پاسخِ قاطعانهای برای همان سؤالِ چالشبرانگیز انجام میدهد: چگونه میتوان یک خدا را انسانسازی کرد؟ جواب این است که لازم به این کار نیست، چون چیزی که دربارهی دکتر منهتن باید بدانیم این است که او بهطور پیشفرض بیش از اینکه یک خدا باشد، یک انسان است. سریالِ لیندلوف تاکنون دربارهی آن روی سکه بوده است؛ دربارهی پرسیدنِ سؤالِ اصلی که درونِ سؤالِ دیگری پنهان شده بوده است؛ سریالِ لیندلوف همچون متهای است که راهمان را به هستهی تمهای اصلی کامیک باز میکند؛ سریالِ لیندلوف بیش از اینکه پاسخِ سوالاتمان را بدهد، برای پاسخ دادن به سوالاتمان، سؤالِ جدید مطرح میکند؛ بیش از اینکه در قلمرویی که از وجودِ آن آگاه هستیم کندو کاو کند، قلمروی تازهای را کشف میکند. سریال هیچوقت بهمان نمیگوید که «میدونستی معنای فلان چیز چیه؟»، بلکه ازمان میپرسد: «میدونستی میتونی از این زاویه هم به ماجرا نگاه کنی؟». اولی ما را به مقصد میرساند، ولی دومی بهمان انگیزه میدهد تا با انرژی و ذوقزدگی بیشتری به جستوجو ادامه بدهیم؛ اولی نانِ بازوی منبعِ اقتباسش را میخورد، اما دومی بیل و کلنگ برمیدارد و شروع به حفر کردن میکند. مثلا اپیزودِ پنجم با بررسی ترومای لوکینگ گلس کاری میکند تا بزرگترین سؤالِ گرهخورده با «واچمن» را از زاویهای دیگری بپرسیم؛ سؤالِ معرفِ «واچمن» همیشه این بوده که چه میشد اگر ابرقهرمانان کامیکبوکی در دنیای واقعی زندگی میکردند؟، اما اپیزود پنجم با دنبال کردنِ لوکینگ گلس بهعنوانِ یکی از بازماندههای نقشهی یک ابرقهرمان میپرسد چه میشد اگر انسانهای واقعی درون یک دنیای کامیکبوکی زندگی میکردند؟
تاکنون سؤالِ معرفِ شخصیتِ دکتر منهتن این بود که چه میشد اگر سوپرمن در دنیای واقعی وجود داشت؟، اما اپیزود این هفته میپرسد، چه میشد اگر یک انسان، سوپرمن بود؟
حالا اپیزود هشتم هم دقیقا دست به کارِ مشابهای میزند؛ تاکنون سؤالِ معرفِ شخصیتِ دکتر منهتن این بود که چه میشد اگر سوپرمن در دنیای واقعی وجود داشت؟، اما اپیزود این هفته میپرسد، چه میشد اگر یک انسان، سوپرمن بود؟ تاکنون وقتی حرف از دکتر منهتن میشد میگفتیم که او به خاطر قدرتهای خداییاش، جدااُفتادهترین و غیرقابللمسترین شخصیتِ داستان است، اما اپیزود این هفته میپرسد، چه میشود اگر دکتر منهتن دقیقا به خاطر قدرتهای خداییاش، انسانترین شخصیتِ داستان باشد؟ تا حالا جذابیتِ دکتر منهتن اینطور تعریف میشد که قابلیتهای فرابشریاش به او اجازه نمیدهند تا وضعیتِ بشریت را درک کند، اما اپیزود این هفته میپرسد چه میشد اگر قابلیتهای فرابشری دکتر منهتن باعث شوند تا او وضعیتِ بشریت را خیلی خیلی قویتر از خودِ انسانهای معمولی درک کند؟ تا حالا دکتر منهتن بهعنوانِ شخصیتی شناخته میشد که زمانی یک دانشمندِ معمولی به اسم جان آسترمن بوده که طی اتفاقی تصادفی به یک خدای آبی متحول میشود، اما اپیزود این هفته بیشازپیش بهمان یادآوری میکند زمانیکه دکتر منهتن به وجود آمد، هیچوقت جان آسترمن برای همیشه نابود نشد؛ بهمان یادآوری میکند که دکتر منهتن شاید دیگر شبیه شخصیتِ اورجینالش نباشد، اما کماکان جان آسترمن هم است. دکتر منهتن بیش از اینکه خدایی با گذشتهای انسانی باشد، انسانی با قدرتهای خدایی است. این اپیزود یادآوری میکند که جذابیتِ دکتر منهتن تحولِ او از یک انسان به یک خدا نیست، بلکه جذابیتِ او از دوگانگیاش از انسانی گرفتار شده در کالبدِ یک خدا و از خدایی در گیر و دارِ خاطراتِ انسانیاش سرچشمه میگیرد. تا حالا اینطور تصور میشد چیزی که نزدیکانِ دکتر منهتن را از دست او عاصی میکنند قابلیتهای خداییاش هستند، اما اپیزود این هفته یادآوری میکند چیزی که باعث میشود مردم نتوانند دکتر منهتن را درک کنند به خاطرِ غلظتِ بالای انسانیتش است. نفرینِ دکتر منهتن این نیست که وقتی درونِ آن دستگاه گرفتار میشود به چیزی بیگانه تبدیل میشود، بلکه این است که او آنقدر به عصارهی انسانی خودش نزدیکتر میشود که دیگران او را بیگانه میبینند. درد و رنجِ دکتر منهتن این نیست که او از انسانیت فاصله گرفته، بلکه از نزدیکی فوقالعاده بسیارش به هستهی انسانیت سرچشمه میگیرد. دکتر منهتن در حالی برای دیگران موجودی بیگانه به نظر میرسد که خود دکتر منهتن، خودش را انسانی گرفتار روی سیارهای با میلیاردها بیگانه میبیند. قابلیتهای خدایی دکتر منهتن، او را از انسانی که بود دورتر نکرده است، بلکه احساساتِ انسانیاش را قدرتمندتر و مداومتر کرده است. قابلیتهای خدایی دکتر منهتن، او را از زندگی دروغینش جدا کرده است. یک تکه نقلقولِ شاعرانهی مشهور از شاعری به اسم ویلیام باتلر ییتس معروف وجود دارد که میگوید: «دنیا پُر از چیزهای جادویی است که با صبر و حوصله منتظر هستند تا حسهای ما تیزتر شوند».
به عبارت دیگر، ما اغلب اوقات در جستجوی چیزهای معجزهآسای دنیا متوجه میشویم که آنها درست در جلوی چشمانمان بودهاند و هستند، اما این ما هستیم که قادر به دیدنِ آنها نبودهایم. ما نابینا هستیم. ما قادر به رمزگشایی نیستیم. به عبارتی یافتنِ شگفتی دنیا نه از جستوجو در بیرون، بلکه به جستوجو در درون نیاز دارد. ما به محض اینکه بتوانیم توجهمان را روی یک نقطه متمرکز کنیم، آن وقت است که میبینیم حتی وقتی یک دانه چمن مورد توجهی کافی قرار میگیرد، دنیای شگفتانگیزش را آشکار میکند، آن وقت متوجه میشویم حتی گربههای خیابانی که هر روز بارها بدون توجه از کنارشان عبور میکنیم، به جذابیتِ اژدهایان و گریفینهای رُمانهای فانتزی هستند. وقتی از این زاویه به دکتر منهتن نگاه میکنی، میبینی که او در مقایسه با دیگر کاراکترهای دنیای «واچمن»، منحصربهفرد نیست. همیشه وقتی حرف از کامیک «واچمن» میشود همیشه یک «به جز» وجود دارد؛ میگویند تمام ابرقهرمانان این دنیا بدون قدرتهای ماوراطبیعه هستند، به جز دکتر منهتن. اما وقتی از این زاویه به او نگاه میکنیم میتوانیم آن «به جز» را حذف کنیم. چرا که قابلیتهای دکتر منهتن واقعا ماوراطبیعه نیستند. قابلیتهای دکتر منهتن نسخهی اکستریمِ چیزهایی هستند که انسان همین الانش به آنها دسترسی دارد. انسانها برای اینکه شبیه به دکتر منهتن حرف بزنند، حتما لازم نیست به خدایی آبیرنگ تبدیل شوند؛ کارل سیگن، ستارهشناسِ مشهور آمریکایی میگوید: «برای درست کردن پای سیب، به گندم، سیب، مقداری از چیزهای مختلفِ دیگر و حرارتِ فـر نیاز دارید. مواد لازم مثل شکر یا آب از مولکول تشکیل شدهاند. خودِ مولکولها از اتمهای کربن، اکسیژن، هیدروژن و چندتایی دیگر تشکیل شدهاند. اتمها از کجا میآیند؟ به جز هیدروژن، منبعِ همهی آنها ستارگان هستند. یک ستاره حکم یکجور آشپزخانهی کیهانی را دارد که اتمهای هیدروژن درونِ آن برای تبدیل شدن به اتمهای سنگینتر پخته میشوند. خودِ ستارگان از تراکمِ گازها و گرد و غبارهای بینستارهای میآیند که خودِ آنها اکثرا از هیدروژن تشکیل شدهاند. اما هیدروژن در زمان بیگ بنگ، انفجاری که کلِ کیهان را آغاز کرد ساخته شده است. به عبارت دیگر، اگر شما بخواهید واقعا از صفر یک پای سیب درست کنید، قبل از آن باید کل هستی را از نو اختراع کنید». سیگن در جایی دیگر از کتابش میگوید: «رازِ تکامل، مرگ و زمان است؛ مرگِ تعداد بسیار زیادی از گونههای جانوری که بهطرز ناقصی با محیطشان سازگار شده بودند و زمانِ کافی برای روندِ درازمدتِ جهشیافتگیهای کوچکی که بهطور تصادفی سازگار از آب در میآیند، زمان برای انباشتگی کُندِ الگوهای جهشیافتگیهای سازگار. بخشی از مقاومتِ ما دربرابر پذیرشِ افکار زیستشناسانی مثل چارلز داروین و آلفرد راسل والاس از دشواریمان در تصور کردنِ گذشتِ هزاره سرچشمه میگیرد، چه برسد به تصور کردن اعصار. هفتاد میلیون سال چه معنایی برای موجوداتی که فقط یک میلیونمِ آن را زندگی میکنند دارد؟ ما همچون پروانههایی هستیم که فکر میکنیم پروازِ یک روزهمان به اندازهی ابدیت طول کشیده است».
او در جایی دیگر مینویسد: «یک کتاب چه شی شگفتانگیزی است. یک شی تخت که از درخت ساخته شده و دارای بخشهای انعطافپذیری است که خلوطِ پُرپیچ و تابِ تیرهی عجیبِ زیادی روی آنها چاپ شده است. اما یک نگاه به آن کافی است تا به درونِ ذهنِ شخصِ دیگری شلیک شوی؛ شاید شخصی که هزاران سال از مرگش میگذرد. یک نویسنده از هزاران سال آن طرفتر مستقیما و به وضوح و بیسروصدا در حال صحبت کردن درونِ ذهنتان است. نویسندگی شاید بزرگترین اختراعِ بشریت باشد؛ اختراعی که مردمی که ممکن بود هرگز یکدیگر را ملاقات نکنند، شهروندانِ عصرهای دورافتاده را به یکدیگر متصل میکند. کتابها، زنجیرهای زمان را میشکنند. یک کتاب مدرکی برای اثبات این ادعا است که انسانها قادر به جادو کردن هستند». شاید اگر کارل سیگن را معرفی نمیکردم، ممکن بود تصور کنید این نقلقولها متعلق به دکتر منهتن هستند. بله، دکتر منهتن ماوراطبیعه نیست؛ دکتر منهتن تمام انسانهایی است که با شگفتی به تمام جزییاتِ ظاهرا عادی دنیای اطرافمان نگاه میکنند و معجزهشان را میبینند. دکتر منهتن استعارهای از وضعیتِ بشرِ حال حاضر است که با استفاده از تکنولوژیهایش، به جایگاهی خداگونه دست پیدا کرده است. ما درست مثل دکتر منهتن با استفاده از میکروسکوپها و تلسکوپهایمان قادر به متمرکز کردنِ نگاهمان هستیم؛ مخصوصا تلسکوپها که به معنای واقعی کلمه قادرمان میسازند تا کیهان را ببلعیم. به یک تلسکوپِ فضایی معلق در جوِ کرهی زمین فکر کنید که سیارهها و ستارهها و سیاهچالهها و دستههای غیرقابلهضمِ کهکشانها را دریافت میکند و آنها را همچون قیفی که طرفِ باریکش در چشممان فرو رفته است، یکراست به مردمکِ چشمانمان هدایت میکند؛ کیهانی که بهشکلی جادویی در فضای کوچکِ عنبیهی چشممان جا میشود؛ یک تلسکوپِ فضایی به معنای واقعی کلمه محاسباتِ انتزاعی و عمیقا پیچیده و غیرقابلهضمِ فیزیک و ریاضیاتِ ستارگان که فراتر از درک ماست را برمیدارد و تمام این عظمتِ وحشتناک را در قالبِ عکسِ یگانهای که خودش را با رنگ و نور و شکل ابراز میکند فشردهسازی میکند و آن را در چارچوبِ چشمانمان جا میدهد؛ نتیجه اندیشیدن به هستی و زمان در چنان مقیاسِ بزرگی است که فقط یک قدم تا بینهایت فاصله دارد. سیگموند فروید میگوید: «مدتها قبل، انسان به کانسپتِ ایدهآلی دربارهی نیروی با قدرت مطلق و دانایی مطلق رسید که آن را در خدایانش تجسم کرد. هر چیزی که از نگاهِ او غیرقابلدستیابی یا ممنوع میرسید را به خدایانش نسبت داد. اکنون خودش خیلی به رسیدن به این ایدهآل نزدیک شده است؛ اکنون خودش تقریبا به یک خدا تبدیل شده است». ما انسانها، موجودات جاهطلبی هستیم. ما رویای درنوردیدنِ کیهان را میبینیم. رویای پرواز کردن بر فرازِ بهشت و پشتسر گذاشتنِ محدودیتهای بیولوژیمان را میبینیم. یکی از جالبترین راههایی که از آن برای تفکر دربارهی جاهطلبیهایمان استفاده میکنیم، خلقِ شخصیتهای اسطورهای و استعارهای است؛ خدایان روم و یونانِ باستان بهترین نمونهی آن هستند. ما با استفاده از این شخصیتهای اساطیری سعی میکنیم در فاصلهای امن، خودمان را ایدهآل به تصویر بکشیم؛ خودمان را در بهترین حالتِ ممکن تصور کنیم. بدون اینکه مجبور به خودسانسوری شویم دربارهی کسانی که دوست داریم باشیم بیاندیشیم.
و البته با زدن برچسبِ خدایان روی آنها اینطور وانمود میکنیم که کسانی که عقدهی دستیابی به قدرت و دانایی مطلق دارند، ما نیستیم. میخواهد دیونیسوس، خدای شراب باشد یا مورفیوس، خدای رویاها. میخواهد پرومتئوس که آتش را از خدایان دزدید باشد یا آدم که سیبِ ممنوعه را از درختِ دانش گاز زد. ولی واقعیت این است که این شخصیتهای اساطیری بازتابدهندهی خواستهها و دستاوردهای خودمان هستند. شرکتِ کلهگندهای مثل اپـل، با تمام اختراعاتِ تکنولوژیکی که زندگی انسانها را متحول کرده است، بازتابدهندهی همان روحیهی دزدیدن آتش از خدایان است. تمام اطلاعات و دانشِ دنیا در پایگاه دادههای گوگل ذخیره شده است. به عبارت دیگر، خدایان را اختراع کردهایم تا به آنها تبدیل شویم؛ این آرزوی بشریت است؛ این چیزی است که میخواهیم؛ اما چرا هرچه زودتر به آن اقرار نمیکنیم و برای به حقیقت تبدیل کردنِ پتانسیلی که برای خدا شدن درونمان وجود دارد دست به کار نمیشویم؛ تا خدای جسور و مجنونی را که درونمان زندانی شده است آزاد کنیم. شاید به خاطر همین است که اینقدر با دکتر منهتن ارتباط برقرار میکنم و از دههی هشتاد تاکنون نهتنها از شگفتیاش کاسته نشده، بلکه با پیشرفتِ تکنولوژیکِ بشریت، به آن افزوده هم شده است؛ او نمایندهی زندگی در دنیایی که انسانها در یک قدمی رسیدن به مقام خدایی با تمام جذابیتها و وحشتهایش هستند است. بالاخره داریم دربارهی کاراکتری حرف میزنیم که اسم «پروژهی منهتن»، اولین بمب اتم را یدک میکشد؛ همان بمبی که رابرت اوپنهایمر، پدر بمب اتمی در زمان آزمایشِ آن خودش را «مرگ، نابودکنندهی دنیاها» نامید؛ همانطور که خدایان مذهبی و اساطیری در یک چشم به هم زدن قادر به فرستادن بلاهای طبیعی و با خاک یکسان کردنِ زمین هستند، بمب اتم هم دقیقا کارِ مشابهای انجام میدهد؛ قدرتِ انتقامجوی خدا حالا در دستِ انسانهاست. وقتی از این زاویه به دکتر منهتن نگاه میکنیم، میبینیم که او چیزی فراتر از نسخهی واقعگرایانهی سوپرمن است؛ متوجه میشویم شاید دلیلِ خلق او از سوالی عمیقتر سرچشمه میگیرد: اگر کاراکترهای کامیکبوکی را اساطیرِ مُدرن در نظر بگیریم که واقعا همینطور هم است، آن وقت سوالی که دکتر منهتن را تعریف میکند این نیست که نسخهی واقعگرایانهی سوپرمن چه شکلی میبود، بلکه این است که اشتیاقِ انسانها به خلقِ کاراکترهای اساطیری یا کامیکبوکی از چه عقدهای سرچشمه میگیرد و اگر بالاخره انسان مثل جان آسترمن به چیزی که بهطرز ناخودآگاهی برای داشتنِ آن آرزو میکند دست پیدا کند، به رضایتمندی خواهد رسید؟ نتیجه به کاراکتر پارادوکسیکالی منجر شده است که بازتابدهندهی تناقضِ غمانگیزِ درونی خودمان است؛ او از یک طرف بهدلیلِ قابلیتهای خداییاش، بیست و چهار ساعته شگفتی هستی را بیوقفه لمس میکند؛ احساسی که از دیدنِ عکسِ «طلوع زمین» که از روی سطح ماه گرفته شده یا عکسِ «نقطهی آبی کمرنگ» که کاوشگر وویجر یک از فاصله ۶ میلیارد کیلومتری زمین گرفته است، بهتان دست میدهد را به یاد بیاورید؛ همان احساس شگفتی مطلقی که به دیوارههای ذهنتان فشار میآورد و مجبورتان میکند حواستان را به چیزی دیگر پرت کنید؛ همان احساسی که از ارتباط برقرار کردنمان با ماهیتِ واقعیمان در گسترهی هستی قُلقُل میکند. دکتر منهتن در همهحال و همهثانیه احساسِ مشابهای دارد؛ البته صد برابر قویتر.
«اگر شما بخواهید واقعا از صفر یک پای سیب درست کنید، قبل از آن باید کل هستی را از نو اختراع کنید»
اما از طرف دیگر انسانهای دور و اطرافِ او قادر به تحمل کردنِ موجودی که بیوقفه از ماهیتِ واقعیاش در گسترهی هستی آگاه است نیستند. درست همانطور که به قولِ کارل سیگن، به ندرت مذاهب به علم نگاه میکنند و به این نتیجه میرسند که هستی از چیزی که پیامبرانمان بهمان گفتند بزرگتر و باشکوهتر است، از چیزی که فکر میکردیم بهتر است، بلکه در عوض میگویند: «نه نه نه! خدای من یک خدای کوچک است و میخواهم همان اندازه بماند». چون هرچه این مذاهب با هدفِ پناه دادن به ذهنهای سراسیمهمان دربرابر گسترهی هستی ساخته شدهاند، دکتر منهتن خدایی است که به ذهنِ انسانها دربرابرِ شگفتی و وحشتِ هستی پناه نمیدهد، که نمایندهی متحرکِ همیشه به یاد آورندهی آن است. دکتر منهتن از یک سو به چیزی که انسانها همیشه میخواستند دست یافته است و به مقام خدایی رسیده است، اما همزمان همانطور که در اپیزودِ این هفته میبینیم، خدا بودن تنها نتیجهای که برای او در پی داشته، خواستیتر کردنِ انسانبودن است. دنیل کیز، نویسندهی آمریکایی، یک نقلقولِ مشهور دارد که توصیفکنندهی حال و روز دکتر منهتن است: «نمیدانم چه چیزی بدتر است: اینکه ندانی چه چیزی هستی و خوشحال باشی یا اینکه به چیزی که همیشه میخواستی باشی تبدیل شوی و احساسِ تنهایی کنی». این موضوع دکتر منهتن را به مالیخولیاییترین کاراکترِ «واچمن» تبدیل کرده است؛ مالیخولیا نه خشم و نه ابرازِ تلخی، بلکه اندوهی است که از آگاهی ما از اینکه زندگی بهطور ذاتی برای همه سخت است و زجر و ناامیدی جزیی از تجربهی انسان بودن است سرچشمه میگیرد. جامعهی مُدرن مدام سعی میکند ما را به سوی شوخطبعی و سرور هدایت کند، اما واقعیت اکثر اوقات دربارهی فقدان و اندوه است. مالیخولیا ناشی از بینظمی و مشکلی نیست که باید درمان شود؛ بلکه پذیرشِ حقیقتِ دردناک اما اجتنابناپذیرِ زندگی است. مالیخولیا از آگاهی از ساختارِ تراژیکِ تمام زندگی میآید. یک شخصِ مالیخولیایی میداند خیلی از چیزهایی که میخواهیم در تضادِ تراژیکی با هم قرار دارند؛ احساسِ امنیت کردن در عین آزادی؛ پول داشتن در عین مدیون نبودن به دیگران؛ نیاز به زندگی کردن در جامعههای وابسته به یکدیگر اما خفه نشدن توسط انتظارات و خواستههای جامعه. مالیخولیا یعنی آگاهی از اینکه ما از دیگران سوا نشدهایم، بلکه زجر و دردمان به تمامِ بشریت تعلق دارد. دکتر منهتن بهعنوانِ سمبلِ مالیخولیا در تضاد با ابرقهرمانانِ کلاسیکِ کامیکبوکی قرار میگیرد؛ اگر قدرتِ فرابشری سوپرمنها وسیلهای برای سیراب کردنِ فانتزیهای قدرتطلبانه و جاهطلبانهمان است، قدرتِ فرابشری دکتر منهتن اتفاقا باعث میشود تا بهجای فرار کردن از غمانگیزترین احساساتمان، آنها را در آغوش بکشیم. اگر سوپرمنها این فرصت را بهمان میدهند تا با تصور کردنِ خودمان در موقعیتی بزرگ و شکستناپذیر، از دستِ وحشتی که دربرابر ماهیتِ ناچیزمان دربرابر هستی احساس میکنیم پناه بگیریم، قدرتِ فرابشری دکتر منهتن، احساسِ ناچیز بودنمان را تقویت میکند.
اما یکی دیگر از خصوصیاتِ دکتر منهتن که خیلی با آن ارتباط برقرار میکنم، تواناییاش در دیدنِ زمان بهعنوان یک کلِ واحد است؛ دقیقا به خاطر اینکه ما انسانها کم و بیش قدرتِ مشابهای داریم؛ یا حداقلش این است که ما مثل دکتر منهتن میتوانیم یک چیز را بهطرز قاطعانهای پیشبینی کنیم و تصویرِ محو و مبهم آن را جلوی رویمان ببینیم و آن چیز «نابودی» است؛ اِرنست بکر در کتاب «انکار مرگ» میگوید: «انسان به معنای واقعی کلمه به دو قسمت تقسیم شده است؛ او از یک طرف از ماهیتِ منحصربهفرد و باشکوهش که با عظمتی برجسته در تضاد با طبیعتِ اطرافش قرار میگیرد آگاه است و از طرف دیگر میداند که درنهایت چند متر زیر خاک دفن خواهد شد تا در تاریکی و خاموشی بپوسد و برای همیشه ناپدید شود». به عبارت دیگر شاید طبیعتیترین اما همزمان ضدحالترین واقعیتِ اگزیستانسیالیسمی دنیا، حرکتِ همهچیز از نظم به سوی هرجومرج و نابودی است. این چیزی است که باعث میشود به این نتیجه برسیم که روی دیگر مالیخولیا، عشق است. شاید به خاطر همین است که وقتی عاشق میشویم، در عین سرمستی، یکجورهایی غمگین هم میشویم. چیزهای زیبا بعضیوقتها میتوانند اندوهآور هم باشند. چون چیزهای زیبا به وضعیتی که در مقایسه با همیشه در استثنا قرار میگیرند اشاره میکنند؛ به خاطر همین است که ما بعضیوقتها نسبت به اتفاقی که هنوز به پایان نرسیده است، چیزی که هنوز از دست ندادهایم، احساسِ نوستالژیک داریم. شاید چون یک لحظه به خودمان میآییم و متوجه میشویم زیبایی این لحظه به همان اندازه که لذتبخش است، به همان اندازه هم یادآورِ ماهیتِ ناپایدارش است؛ انگار میتوانیم آینده را مثل روز روشن، مثل دکتر منهتن جلوی خودمان ببینیم؛ متلاشیشدن و به فراموشی سپردنِ آن را میبینیم. رولند بارتس، لحظهی عاشق شدن را خیلی قشنگ تعریف میکند: «اولین چیزی که ما عاشقش میشویم، یک صحنه است. چرا که عشق در نگاه اول به وقوعِ ناگهانیاش نیاز دارد؛ به نظر میرسد این صحنه بیش از هر چیز دیگری برای اولینبار دیده میشود: پردهها کنار میروند و چیزی که تاکنون دیده نشده بود توسط چشمها بلعیده میشوند: صحنه به چیزی که قرار است به آن عشق بورزم اختصاص دارد. گروهی از عناصر بهطرز هماهنگی مرتب شدهاند که تجربهی شخصِ عاشق را شامل میشوند. همیشه در زمانِ گذشته دربارهی عشق در نگاه اول صحبت میشود. صحنه بهطرز ایدهآلی برای این پدیدهی موقتی چیده شده است: متمایز، ناگهانی، قاببندیشده، هنوز هیچی نشده به یک خاطره تبدیل میشود؛ ماهیت یک عکس نه نشان دادن موضوعش، بلکه خاطرهسازی از آن است». این نقلقول یادآوری میکند که وقتی ما با عشق (یا هر چیز لذتبخش دیگری که آمپر رضایتمندیتان را به سقف میچسباند) مواجه میشویم، بلافاصله آن لحظه در خاطراتمان بایگانی میشود. گرچه آن لحظه در حال اتفاق افتادن است، اما ما هم در همین حین مشغولِ عزاداری کردن به خاطر ماهیتِ فانی این لحظه هستیم.
این درهمتنیدگی احساسِ سرمستی و فقدان چیزی است که عشق را به همان اندازه که مدهوشکننده کرده است، به همان اندازه به چیزی تراژیک تبدیل میکند. ما لازم نیست قدرتِ سفر در زمانِ دکتر منهتن را داشته باشیم تا بعضیوقتها در تصادفِ با این حقیقت، خودمان را در احاطهی مالیخولیای دکتر منهتنی پیدا نکنیم. حالا سؤال این است که چه میشود یکی از بهترین نویسندگانِ داستانهای عاشقانه که در تمام مدیومها سعادتِ آشنایی با او را داشتهام، تصمیم بگیرد تا داستانِ عاشقانهی این خدای آبی را روایت کند؟ اولین کاری که اپیزودِ یکی مانده به آخرِ این فصلِ «واچمن» انجام میدهد این است که مجبورم کرد باز دوباره برای چندمین بار در طولِ این فصل لقبِ «لیندلوفیترین اپیزودِ سریال» را از اپیزودهای قبلی بگیرم و به اپیزودِ جدیدی اعطا کنم. میدانم که این مراسم که در آغار هر اپیزود برگزار میکنیم دیگر تکراری شده است. بهترین کاری که میتوان انجام داد این است که همگی با هم قرار بگذاریم که بعد از هر اپیزود، آن را لیندلوفیترین اپیزودِ سریال بنامیم و به کارمان برسیم. اما اینبار با همیشه فرق میکند. واقعیت این است که جنسِ داستانگویی لیندلوف به یک خصوصیتِ تنها مشهور نیست. به خاطر همین تعجبی ندارد که با هر اپیزود مجبورم لقبِ «لیندلوفیترین اپیزودِ سریال» را بهروزرسانی کنم؛ به همان اندازه که اپیزود پنجم بهعنوان اپیزودی که او یکی دیگر از کاراکترهایش را به کیسه بوکسِ کیهان تبدیل میکند لیندلوفیترین اپیزود سریال است، به همان اندازه هم اپیزود ششم بهعنوان اپیزودی با فُرم و روایتِ نامتعارفی که خارج از محدودیتهای زمان و مکان جریان دارد یادآور یکی دیگر از خصوصیاتِ سریالسازی او است. اما همزمان فلسفهی داستانگویی لیندلوف، خصوصیتی دارد که فقط یکی دیگر از خصوصیاتِ بیشمارش نیست، بلکه امضای اصلیاش است. این یکی چیزی است که تمام دیگر خصوصیتهای او را در برمیگیرد؛ این یکی چیزی است که تمام دیگر چیزها زیرِ چترِ آن جای میگیرند. تمام دیگر خصوصیاتِ لیندلوف فقط گوشهای از فلسفهی داستانگوییاش را تعریف میکنند، اما این یکی تعریفکنندهی کلِ ساختمانِ آن با تمام محتویاتِ داخلش است؛ این یکی ستونِ فقراتِ داستانهایش را تشکیل میدهد. این چیزی است که او را به یکی از بهترینها در حوزهی خودش (داستانهای معمایی/آخرالزمانی) تبدیل میکند؛ این چیزی است که تمام داستانهای لیندلوف، بدون اینکه خودمان متوجه شویم از آن سرچشمه میگیرد و درحالیکه کاملا با برخورد با چیزی که متوجهاش نبودیم غافلگیر شدهایم، به آن منتهی میشود. و آن هم این است که لیندلوفِ مهارتِ خارقالعادهای در نوشتنِ داستانهای عاشقانه دارد؛ درواقع اینطور بگویم که لیندلوف مهارتِ خارقالعادهای در پیچیدنِ داستانهای عاشقانهاش درونِ داستانهای رازآلود و معمایی دارد. تمامی سریالهای او در ابتدا خودشان را بهعنوان معماهایی که باید حل شوند معرفی میکنند، اما ناگهان در ابتدا معلوم میشود که در تمام این مدت در حال تماشای یک داستانِ عاشقانه بودهایم.
سریالهای لیندلوف در مرکزیترین حالتشان داستانهای عاشقانهی عمیقا غمانگیزی دربارهی آدمهایی هستند که گرچه نیمهی گمشدهشان را پیدا میکنند، اما باید دربرابرِ زمین و زمان مبارزه کنند تا بتوانند آن را حفظ کنند؛ داستانهای عاشقانهای که در پهنای معماهای سردرگمکنندهی هستی و دنیاهای پسا-آخرالزمانی روایت میشوند؛ سالها پس از اتمام «لاست»، چیزی که بیش از هر چیز دیگری به یاد آورده میشود، اپیزودی که به داستانِ عاشقانهی دزموند و پنی اختصاص داشت است؛ «باقیماندگان» در چند اپیزودِ آخرش، پرده از ماهیتِ واقعیاش برمیدارد و خودِ واقعیاش را بهعنوان داستانِ عاشقانهی پُرفراز و نشیبِ کوین گاروی و نورا دِرست آشکار میکند. در بهترین لحظاتِ هر دو سریال، در پایانِ هر دو سریال، چیزی که بیش از رازهای جزیزهای اسرارآمیز یا سرنوشتِ دو درصد از جمعیتِ ناپدیدشدهی دنیا اهمیت دارد، داستانِ عاشقانهی پُرحرارت، زخمی، تکاندهنده و پُرتلاطمِ دو نفر بوده است؛ بزرگترین رازِ سریالهای لیندلوف کاراکترهایش بهطرز ناخودآگاهی در جستجوی آن هستند عشق است؛ عشق آرامشبخشِ ذهنهای سردرگمشان و قلبهای زخمیشان است. این دقیقا چیزی است که داستانهای عاشقانهاش را اینقدر قوی میکند: داستانهای عاشقانهی او هیچوقت با اعلام اینکه در حال تماشای یک داستان عاشقانه هستید آغاز نمیشوند؛ چون حتی خودِ کاراکترها هم نمیدانند که به یکدیگر دلبستهاند و چقدر به یکدیگر نیاز دارند؛ این چیزی است که کاراکترهایش به تدریج در طولِ داستان به آن پی میبرند و وقتی به آن پی میبرند، این عشق را از آنها سلب میکند و حالا دویدن سراسیمه و پُردلهرهی آنها برای باز پس گرفتنِ چیزی که اجازه داده بودند بهراحتی از لای انگشتانشان بگریزد را به تصویر میکشد. معمولا وقتی به داستانهای عاشقانه فکر میکنیم، به نزدیکی فکر میکردیم؛ اما داستانهای عاشقانهی لیندلوف پیرامونِ فاصله و دوری میچرخند؛ از دزموند و پنی که باید در زمانِ جداافتاده با یکدیگر ارتباط برقرار کنند تا کوین و نورا از «باقیماندگان» که عشقشان در زمانِ دوری از یکدیگر شکوفا میشود تا آنجلا و دکتر منهتن که عشقشان با آگاهی از نابودی اجتنابناپذیرِ آن جرقه میخورد. مسئله این است که عشق حالتِ شکنندهای دارد. بنابراین وقتی این عنصر با مهارت به داستان اضافه میشود، مهم نیست آیا وسط یک جزیرهی عجیب که یک هیولای دود در آن پرسه میزند قرار داریم یا یک دنیای ابرقهرمانی که یک هشتپای غولآسا وسط نیویورک سقوط کرده است، ناگهان خودمان را مستقیما با خالصترین و زلالترین نیروی قابللمسِ این دنیاها که نیاز به مورد عشق قرار گرفتن و نیاز به دوست داشتن است احساس میکنیم. داستانهای عاشقانهی لیندلوف در آن دسته داستانهای عاشقانهی هالیوودی که دو نفر با یکدیگر دیدار میکنند و سپس به این نتیجه میرسند صرفا به خاطر اینکه سیستمِ بیولوژیکیشان یا توقعاتِ جامعه یا تربیت و روانشناسی شخصیشان بهشان دیکته میکنند عاشق هم میشوند نیست، بلکه عشقی که او به تصویر میکشد، عشقی است که از وسط وحشتناکترین و سردرگمترین بحرانها و دلشکستگیها میجوشد و بیرون میآید؛ درست در زمانیکه انتظارش را نداریم.
کاراکترهای او فقط صرفا به خاطر اینکه باید عاشق شوند، عاشق نمیشوند، بلکه اتفاقا آنها تمام زندگیشان را از آن فرار میکنند. تا اینکه بالاخره به نقطهای از خودآگاهی میرسند که قادر میشوند عشق را بهعنوان ارزشمندترین چیزِ دنیا ببینند؛ رازِ هستی خودش را نمایان میکند. رازی که شاید همیشه در یک قدمیشان بوده، اما آنها باید از آن جدا میشدند تا ارزشش را درک کنند. به خاطر همین است که وقتی اپیزودِ این هفته را لیندلوفیترین اپیزودِ «واچمن» تا این لحظه میمانم، میدانم که این لقبِ حالاحالا پابرجا خواهد ماند. اپیزودهای بعدی «واچمن» به اشکالِ مختلفی لیندلوفی باقی خواهند ماند، اما آنها تا زمانیکه قادر به ارائهی داستانی عاشقانه به خوبی یا بهتر از اپیزودِ این هفته نباشند، نمیتوانند این لقب را تصاحب کنند. اولین کاری که تیمِ لیندلوف برای روایتِ داستان عاشقانهی دکتر منهتن و آنجلا انجام میدهند، ادامه دادنِ صحنهی مشابهای در بابِ قدرتِ عشق از کامیک است. در شمارهی نهمِ کامیک، صحنهای است که لوری روی سطحِ مریخ سعی میکند دکتر منهتن را برای بازگشت به زمین و نجاتِ آنها متقاعد کند؛ دکتر منهتن اما اعتقاد دارد که انسانها موجودات ویژهای نیستند که لایقِ نجات پیدا کردن باشند. همانطور که مریخ بدون مشکل به زندگیاش ادامه میدهد، جای خالی انسانها هم روی زمین احساس نخواهد شد. اما پس از اینکه لوری از فکر کردن به اینکه او فرزندِ کُمدین است دچار فروپاشی روانی میشود، نظرِ دکتر منهتن تغییر میکند. دکتر منهتن میگوید: «به نظر من زندگیت بیمعنی نیست». لوری: «معلومه که اینو میگی! چون منِ احمق، هر چیزیو که باور کنم تو باهاش مخالفت میکنی و.. اوه... واقعا؟ ولی همین الان داشتی میگفتی که زندگی بیمعنیه!». دکتر منهتن: «نظرم عوض شد». لوری: «اما چرا؟». دکتر منهتن: «معجزات ترمودینامیک... اتفاقاتی که احتمال رخ دادنشون تقریبا صفره. مثل تبدیل یکبارهی اکسیژن به طلا. همیشه دوست داشتم چنین چیزایی رو ببینم. و برای هر بچهای که به دنیا میاد، هزاران میلیون اسپرم برای یک تخمک رقابت میکنن. این احتمال رو تو شانسِ زنده موندنِ تکتک اجدادت، آشناییشون با همدیگه و بچهدار شدنشون ضرب کن. آخرش نتیجه شد اون مرد! و نتیجهی اون هم شد تو! مادرت عاشق مردی میشه که باید ازش متنفر باشه! و نتیجهی ازدواجِ اونا، از بین هزاران میلیون بچهای که برای لقاح رقابت میکنن، تو به دنیا میای! فقط و فقط تو! به وجود اومدن چنین شخصی از اون همه احتمال، مثل همون تبدیل اکسیژن به طلا میمونه. کماحتمالترین اتفاق ممکن! یه معجزهی ترمودینامیک». لوری: «ولی اگه تولد من یه معجزه ترمودینامیکه... خب، تولد بقیه هم همینطوره!». دکتر منهتن: «آره، همهی آدمها... ولی به قدری آدم زیاده که این معجزهها یه امر عادی شدن و فراموششون کردن... فراموششون کردم. ما به دنیا خیره میشیم و کمکم برامون بیمعنی میشه. ولی از دید یه نفر دیگه هنوزم میتونه نفسمون رو ببره. بیا... اشکهاتو پاک کن. چرا که زندگی تو، نادرتر از ذرات کوارک و غیرقابلپیشبینیتر از رویاهای هایزنبرگه؛ زندگی تو گِلی است که اثر انگشتِ نیروهای شکلدهندهی تمام چیزها واضحتر از هر چیز دیگری به روی اون به جا میمونه. اشکهاتو پاککن... و بیا بریم خونه».
دکتر منهتن در این اپیزود فاش میکند همانطور که در پایانِ کامیک قول داده بود، زمین را به مقصدِ جای دیگری برای دنیاسازی ترک میکند. او یوتوپیای خودش را روی سطح اروپا، یکی از ماههای مشتری درست میکند؛ اما خلقِ دنیایی که همیشه در صلح و آرامش قرار دارد و انسانهایش آزاد از خصوصیاتِ تباهیکنندهی انسانهای زمین در هارمونی زندگی میکنند خیلی زود برای دکتر منهتن حوصلهسربر میشود. در نتیجه او تصمیم میگیرد با بازگشت به زمین، انسانِ درونش، جان آسترمنِ درونش را پیدا کند. او پس از سالها زندگی کردن در هیبتِ یک خدای تمامعیار، دلش برای ویژگیهای دستکمگرفتهشدهی انسانیت تنگ شده است. تقریبا همهی کاراکترهای «واچمن» با حادثهای تراژیک تعریف میشوند؛ از لوکینگ گلس و رویدادِ تهاجم فرابُعدی تا آنجلا و مرگِ والدینش توسط بمبگذارِ انتحاری. اما چیزی که دکتر منهتن را از دیگران جدا میکند این است که حادثهی تعریفکنندهی او نه با مرگ و خونریزی و بیعدالتی، بلکه با عشق و زندگی گره خورده است. دکتر منهتن تعریف میکند که در سال ۱۹۳۶، زمانیکه او و پدرش پیش از جنگ جهانی دوم مشغول فرار از آلمان به آمریکا بودند، سرِ راه در انگلستان توقف میکنند و موقتا در عمارتِ یک زوجِ ثروتمند ساکن میشوند؛ زوجی که از قضا آقای فیلیپس و خانم کروشنکسِ خودمان از آب در میآیند؛ جان آسترمنِ کوچک بهطور اتفاقی آنها را در حال معاشقه میبیند. جان تعریف میکند که گرچه آن لحظه دقیقا نمیدانست که شاهد چه چیزی است، اما میدانست که شاهدِ چیزِ زیبایی است. گرچه دکتر منهتن بعدا روی سطحِ اروپا به خواستهی زوجی که الهامبخشش بودند عمل میکند و آدم و حوای خودش را با الهام از چهرهی آنها خلق میکند. ولی بهشتِ او هرچقدر هم زیبا باشد، هیچوقت راضیاش نمیکند. بنابراین دکتر منهتن تصمیم میگیرد با آنجلا، یک چیزِ زیبا خلق کند؛ چیزِی که برخلافِ بهشت او روی سطح اروپا، زیباییاش نه از ماهیت بینقص و جاویدانش، بلکه از سرانجامِ تراژیکش سرچشمه میگیرد؛ از شمارش معکوسی که آن را به سوی نابودی هدایت میکند. اما برای این کار دکتر منهتن باید از قدرتهای خداییاش دست بکشد. یکی از خصوصیاتِ معرفِ دکتر منهتن عدمِ تجربه کردن زمان بهطور خطی است. همذاتپنداری با یکی از موهبتها یا نفرینهای او به نحوهی قرار دادنِ مخاطب در زاویهی دید او بستگی دارد. «واچمن» تاکنون ثابت کرده بود ترنزیشنهای ماهرانه که سکانسهای مختلف را چه از نظر تقارنِ تماتیک و چه از لحاظ تقارنِ بصری به یکدیگر میدوزد، یکی از نقاطِ قوتش است. اما انجام این کار در رابطه با دکتر منهتن ظریفتر و حساستر است؛ این اپیزود جایی است که سریال بیش از هر جای دیگری برای بازسازی فُرم داستانگویی کامیک با چالش مواجه میشد. در کامیک منتقل کردنِ سازوکارِ افکارِ دکتر منهتن آسانتر است. هرکدام از پنلهای کامیک میتواند بدون مشکل در دو زمان و دو مکان کاملا جدا از یکدیگر جریان داشته باشند؛ در کامیک، خواننده با یک نگاه به ردیفِ پنلها، با بازگشت به صفحاتِ قبلی و صفحاتِ بعدی میتواند دکتر منهتن را درحالیکه در تمام زمانها و مکانها حضور دارد ببیند.
اما یک سریال تلویزیونی از چنین قابلیتی که منحصر به مدیومِ کامیک است بهره نمیبرد. در عوض، خالقانِ این اپیزود تمام تلاششان را کردهاند تا بهترین جایگزین ممکن را پیدا کنند و در این کار موفق هم شدهاند. البته چیزی غیر از این هم از کسانی که تهدیگِ تکنیکهای فلشفورارد و فلشبکزنی در «لاست» را خورده بودند انتظار نمیرفت؛ اصلا چرا راه دوری برویم؛ چیزی غیر از این از سازندگانِ اپیزود ششمِ «واچمن» انتظار نمیرفت؛ همانطور که اپیزود ششم پرسهزنی آنجلا در خاطراتِ پدربزرگش را همچون رویای تبآلودی که بدون دستانداز و وقفه از دورهای به دورهای دیگر حرکت میکرد به تصویر کشید، اپیزود این هفته هم با محوریتِ دیدارِ دکتر منهتن و آنجلا در شبِ سالگردِ پیروزی آمریکا در ویتنام نوشته شده است و در جریانِ گفتگوی آنها در مسیرش شناور است و فقط هر از گاهی راهش به زمانِ دیگری کج میشود تا اینکه دوباره به مسیرِ اصلیاش باز میگردد. به عبارت دیگر در طولِ این اپیزود هروقت از سکانسِ گفتگوی دکتر منهتن و آنجلا در سایگون بهجای دیگری کات میزنیم، هیچوقت اینطور به نظر نمیرسد که در حال فلشفوروارد زدن یا فلشبک زدن به آینده یا گذشته هستیم، بلکه در عوض اینطور به نظر میرسد که سوار بر ذهنِ دکتر منهتن به هر جایی که او در لحظه میخواهد بهمان نشان بدهد هستیم. اگر فُرمِ داستانگویی این اپیزود خوب از آب در نمیآمد، کلِ این اپیزود محکوم به شکست میبود. کلِ جذابیتِ این اپیزود این است که یک سناریوی بسیار آشنا را از فیلترِ یک توئیستِ متحولکننده عبور میدهد؛ ما بارها و بارها صحنههای دیدار دختر و پسرهای غریبه در کافیشاپ که از عدم اطمینان و شک و تردید دختر و زبانبازی پسر شروع میشود و به تدریج به جرقه خوردنِ علاقهای گرم بینِ آنها منجر میشود دیدهایم؛ این اپیزود، این سناریو که هرکسی میتواند با آن ارتباط برقرار کند را برداشته است و جای یکی از آنها را با خدایی با قدرتِ دانایی مطلق عوض کرده است؛ نتیجه به گفتگوی کنجکاویبرانگیز و تازهای منجر شده. اما علاوهبر این، ما نهتنها باید با تجربه کردن داستان بهطور بینظم واقعا درک کنیم که دکتر منهتنبودن در هر دقیقهی روز چه احساسی دارد، بلکه باید درک کنیم که چرا این قدرت آنقدر برای دکتر منهتن و آنجلا دردسرساز و اعصابخردکن است که آنها تصمیم میگیرند به دستگاهِ فراموشیآورِ آدریان وایت تن بدهند. از همه مهمتر اینکه بزرگترین ضربهی عاطفی این اپیزود به نتیجه دادنِ فُرم داستانگویی نامنظمش بستگی دارد. وقتی دکتر منهتن در آغازِ اپیزود با آنجلا مواجه میشود، از لحاظ فنی هم هنوز عاشقش نشده است و هم عمیقا عاشقش شده است؛ هنوز عاشقش نشده چون هنوز لحظهای که عاشقش میشود اتفاق نیافتاده است، اما عاشقش شده است، چون درکِ غیرخطی او از زمان یعنی او موازی با زمانی که قدم به درونِ کافه میگذارد، در حالِ تجربه کردنِ لحظهای در آیندهی دور که او عاشقِ این زن میشود نیز است. در اواخر این اپیزود، زمانیکه سوارهنظام هفتم خانهی آنجلا را برای کُشتنِ دکتر منهتن محاصره کردهاند، آنجلا دست روی دست نمیگذارد، بلکه خشابِ تفنگش را جا میزند و تنهایی برای متوقف کردنِ سرنوشتِ تراژیکی که دکتر منهتن ۱۰ سال پیش قولش را داده بود، به مصافِ با سربازانِ سوارهنظام هفتم میرود.
اینجا است که دکتر منهتن فاش میکند لحظهای که او را عاشقِ آنجلا میکند، همین لحظه است؛ لحظهای که دکتر منهتن را عاشقِ آنجلا میکند، چند لحظه پیش از نابودی رابطهشان است. چیزی که او را عاشقِ آنجلا میکند دقیقا همان چیزی است که در تضاد با بهشتی که روی اروپا ساخته بود قرار میگیرد: اطمینان از نابودی آن. نابودی اجتنابناپذیرِ عشق چیزی است که به آن معنی میبخشد و آن را ارزشمند و واقعی میکند. درست برخلافِ بهشتش در اروپا که ماهیتِ جاویدانش، به احساسِ مصنوعیاش منجر شده بود. دکتر منهتن برای دوست داشتنِ آنجلا نه روی بینقصبودنِ رابطهشان، بلکه روی ماهیتِ نابودشوندهاش حساب باز میکند. از طرف دیگر، چیزی که دکتر منهتن را عاشقِ آنجلا میکند، همان چیزی است که خودش در مقام یک خدا از داشتنِ آن عاجز است: مبارزه کردن در عین اطمینان داشتن از شکست. دکتر منهتن بهعنوان کسی که آینده را میبیند، به عنوان کسی که از ماهیتِ از پیش تعیینشدهی انتخابهایمان یقین دارد، هرچقدر هم زور بزند، قادر به انگیزه دادن به خودش برای ایستادگی علیه آن نیست. اما از نگاه او تلاشِ آنجلا برای مبارزه کردنِ علیه آن زیباست. در واقعیت هم همینطور است. حتی زمانیکه از نابودی مطمئن هستیم، واکنشمان این است که آن چیز را محکمتر در آغوش میکشیم و با خودمان میگوییم که میخواهم آن را تا ابد کش بدهم. یا حداقل سعیمان را میکنیم. نتیجه به لحظهای منجر میشود که به تلاقی دوتا از انسانیترین خصوصیتمان تبدیل میشود؛ دکتر منهتن زیبایی و عشق را همزمان در لحظهی نابودی رابطهاش با آنجلا و تلاشِ آنجلا برای رفتن به جنگ با سرنوشتی که حتی خدا هم قادر به تغییر دادن آن نیست پیدا میکند؛ ما باید زندگی را از زاویهی دیدِ دکتر منهتن تجربه کرده باشیم تا وقتی که این لحظه از راه میرسد، بدون کمکِ هیچ فلشبکی، ذهنمان درست موازی با لحظهای که آنجلا مشغولِ پُر کردن تفنگش است، به آغازِ این اپیزود بازمیگردد و با متصل کردنِ سر و ته این رابطه به یکدیگر، برای یک لحظه کلِ این اپیزود بهطرز دکتر منهتنواری جلوی چشمانمان ظاهر میشود؛ برای لحظه انگار بهطرز دکتر منهتنواری میتوانیم تمامش را یکجا با هم تجربه کنیم. اما هرچه این لحظه از لحاظ عاطفی، قلبمان را نشانه میرود، لحظهی فکاندازِ دیگری با محوریتِ قدرتهای دکتر منهتن وجود دارد که ذهنمان را هدف قرار میدهد؛ شاید بهترین لحظهای که ماهیتِ غیرخطی زمان در دنیای «واچمن» را به تصویر میکشد جایی است که آنجلا ازطریقِ دکتر منهتن با پدربزرگش در گذشته صحبت میکند. مسئله این است که زمان در دنیای «واچمن» مثل یک کتاب است؛ ما میتوانیم به هر نقطهای از کتاب که دوست داشتیم جلو یا عقب برویم، اما فقط قادر به خواندنِ محتویاتِ زمان هستیم؛ خواندنِ محتویاتِ کتاب باعثِ تغییر در آن نمیشود. وقتی آنجلا از دکتر منهتن میخواهد تا از پدربزرگش بپرسد که جاد کرافورد را از کجا میشناخت و چگونه از لباسِ کلو کلاکس کلنِ پنهانشده در کُمدش خبر داشت، ویل ریوز از آن اعلامِ بیاطلاعی میکند.
سریالهای لیندلوف در مرکزیترین حالتشان داستانهای عاشقانهی عمیقا غمانگیزی دربارهی آدمهایی هستند که گرچه نیمهی گمشدهشان را پیدا میکنند، اما باید دربرابرِ زمین و زمان مبارزه کنند تا بتوانند آن را حفظ کنند
به عبارت دیگر، کسی که جرقهی تمامِ اتفاقاتِ داستان را میزند، خودِ آنجلا است. این در حالی است که خودِ آنجلا ازطریقِ ویل ریوز از توطئهی سوارهنظام هفتم و رازِ داخل کُمد جاد کرافورد اطلاع پیدا کرده بود. آنجلا در حالی ویل ریوز را از توطئهی سایکلاپس آگاه میکند که خود ویل ریوز کسی است که برای اولینبار فکرِ توطئهی سایکلاپس را در سر آنجلا میکارد. نتیجه چرخهی تکرارشوندهی سردرگمکنندهای است که فکر کردن به آن فرقی با فکر کردن به مسئلهی «مرغ یا تخم مرغ» ندارد؛ تلاش برای یافتن نقطهی شروع و نقطهی پایان بهدلیلِ ماهیتِ غیرخطی زمان غیرممکن است. پاسخ این است که همانطور که دکتر منهتن آدم و حوا را همزمان خلق میکند، مرغ و تخم مرغ نیز همزمان خلق شدهاند و لحظهی اطلاع پیدا کردن ویل ریوز از رازِ جاد کرافورد توسط آنجلا و اطلاع پیدا کردنِ آنجلا از راز جاد کرافورد توسط ویل ریوز موازی با یکدیگر اتفاق افتادهاند؛ پارادوکسِ مرغ و تخمِ مرغ در این اپیزود درواقع حکمِ دنبالهی بحثِ مشابهای در کامیک را دارد؛ در شمارهی چهارمِ کامیک، دکتر منهتن روی مریخ شروع به فکر کردن به ماهیتِ زمان میکند. او چهار دهه از زندگیاش را درحالیکه همزمان تجربهشان میکند تعریف میکند: لحظهای که پدرش چرخدهندهها و تکههای ساعتی را که جان در اواسط دههی ۴۰ میساخت بیرون میاندازد و به پسرش میگوید که او هرگز ساعتسازی مثل او نخواهد بود و او را به سوی دانشمند شدن هدایت میکند، حادثهای که منجر به تبدیل شدن او به دکتر منهتن در اواخر دههی ۵۰ میشود، گفتگوی او با رئیسجمهور نیکسون در اوایل دههی ۷۰ که به دخالتِ او در جنگ ویتنام منتهی میشود و لحظهای که او عاشقِ معشوقههای سابقش جنی اسلیتر و لوری بلیک میشود. در پایانِ این شماره، دکتر منهتن سعی میکند به این نتیجه برسد که چه چیزی او را به این نقطه از زندگیاش رسانده است؛ سعی میکند علتهای سرنوشتش را کشف کند. اما درنهایت به این نتیجه میرسد که ماهیتِ زندگی براساسِ علت و معلول نیست. دکتر منهتن در درحالیکه مشغولِ به وجود آوردنِ قلعهی شیشهایاش روی مریخ است میگوید: «پیرامونِ من داره دنیایی از درونِ خاک رشد میکنه. آیا من دارم بهش شکل میدم، یا فُرم مقدرِ اونه که داره ارادهی منو هدایت میکنه؟ حالا در ۱۹۴۵، بمبهایی که روی ژاپن و چرخدندههایی که روی بروکلین میبارند، دارن بیدقت و سرسری، بذر آینده رو میپاشند. بدون من، همهچیز فرق میکرد. اگه اون مرد چاق ساعتو لگد نکرده بود، اگه من اونو توی محفظهی آزمایش جا نگذاشته بودم... کدوممون مسئولیم؟ پس آیا من مقصرم؟ یا اون مرد چاق؟ یا پدرم که حرفهمو برام انتخاب کرد؟ کدوممون خالقِ جهانیم؟ شاید جهان خلق نشده. شاید هیچچیز خلق نشده. شاید همهچیز فقط بوده و هست و همیشه هم خواهد بود... ساعتی بدونِ ساعتساز». حالا اپیزود این هفتهی «واچمن» کانسپتِ «ساعتی بدونِ ساعتساز» را برمیدارد و با لحظهای که آنجلا ازطریقِ دکتر منهتن با پدربزرگش در گذشته صحبت میکند، آن را در عمل نشان میدهد و همچنین نشان میدهد که دکتر منهتن در تمام لحظاتِ زندگیاش در حالِ سروکله زدن با چه کانسپتِ سرسامآوری است. اینکه این اپیزود یکی دیگر از گناهانِ فیلمِ زک اسنایدر را برطرف میکند هم نباید نادیده گرفته شود؛ دکتر منهتنِ بیلی کروداپ از لحاظِ بازیگری و از لحاظ هوشمندی زک اسنایدر در استفاده از موسیقی مستند «کویانیسکاتسی» اثر فیلیپ گلس روی صحنههای او در مریخ شگفتانگیز است، اما کاملا مشخص است که زک اسنایدر به همان اندازه که شیفتهی قدرتِ دکتر منهتن است، به همان اندازه علاقهای به پرداختِ مهمترین چیزی که او را به کاراکترِ شگفتانگیزی تبدیل میکند ندارد؛ سکانس گفتگوی دکتر منهتن و لوری روی مریخ کاملا فاقدِ تمام رفت و آمدهای متوالی در خاطراتِ کاراکترها است؛ چنین چیزی دربارهی اولین لحظاتِ حضورِ منهتن روی مریخ که مهمترین لحظاتِ زندگیاش را به یاد میآورد نیز صدق میکند. اسنایدر در کمالِ تعجب هیچ تلاشی برای حفظ دراماتیکترین و نفسگیرترین خصوصیتِ دکتر منهتن نکرده است. خوشبختانه، این یکی دیگر از بیشمارِ نقصهای فیلمِ اسنایدر است که سریالِ لیندلوف جبران میکند.
اما اپیزود این هفته به همان اندازه که دربارهی دکتر منهتن است، به همان اندازه آشکارکنندهی آخرین رازها و تمهای خط داستانی آدریان وایت هم است. در صحنهای که دکتر منهتن برای یافتنِ راهی برای محدود کردنِ قدرتهای خداییاش به پایگاهِ آدریان در قطب جنوب سر میزند، او را آشفته پیدا میکند. هدفِ آدریان این بود تا پس از تلهپورت کردنِ هشتپای بیگانهاش به مرکزِ نیویورک، دنیا را متحده کرده و سپس آنها را به سوی یوتوپیایی که مردم بهجای شاخ و شانهکشی برای یکدیگر، تمام تمرکزشان روی شکوفایی پتانسیلهای بشریت میگذارند هدایت کند. اما چند سال بعد از رویدادِ تهاجمِ فرابُعدی، وضعیتِ دنیا اصلا شبیه چیزی که خیالپردازی کرده بود نیست. در آخرین لحظاتِ کامیک، دکتر منهتن به آدریان که از عملی شدنِ نقشهاش برای جلوگیری از انقراضِ بشریت خوشحال است میگوید: «در آخر؟ هیچچیزی تموم نمیشه، آدریان. در آخر هیچچیزی تموم نمیشه». آن موقع آدریان منظورِ دکتر منهتن را متوجه نمیشود، اما او حالا در تلویزیونهای پایگاهش به منظورِ دکتر منهتن خیره شده است. منظورِ دکتر منهتن این بود که هیچچیزی تا ابد پایدار نخواهد بود؛ همیشه نیروی اجتنابناپذیری است که درنهایت بهترین نقشههایمان را خراب میکند. آدریان شاید برای مدتی در این نیرو وقفه ایجاد میکند، اما واقعیت این است که یکی از خصوصیاتِ معرفِ انسانها، تمایلشان به عدم اعتماد کردن به یکدیگر است؛ بنابراین چند سال بعد روز از نو و روزی از نو. کشورهای دنیا از ترس به ساختِ بمب اتم بازگشتهاند؛ آدریان حکم یک خدای انتقامجو و خشمگین را دارد که بلای الهی مرگباری که روی سرِ بندگانِ گمراهش نازل میکند تغییری در طبیعتِ آنها ایجاد نمیکند. دکتر منهتن در دیدارِ بعدیشان، آب پاکی را روی دستِ آدریان میریزد و به او میگوید که امکان ندارد روزی فرا برسد که آدریان بتواند از به اتمام رسیدنِ این درگیری نفس راحت بکشد. حداقل روی زمین چنین چیزی امکانپذیر نیست. اما آدریان که دیگر از سرنوشتِ زمین ناامید شده است، حاضر است هرطور شده طعمِ زندگی در یک دنیای یوتوپیایی را بچشد. بنابراین دکتر منهتن، او را به ۳۹۰ میلیون مایل دورتر از زمین، به بهشتی که روی سطحِ اروپا ساخته بود میفرستد؛ ما تاکنون اینطور فکر میکردیم که اقامت آدریان در قلعهاش یکجور مجازات است، اما در اپیزود این هفته متوجه میشویم دکتر منهتن، او را نه با هدفِ مجازات، بلکه با هدفِ محبت کردن در حقِ همنوعش به بهشتش تلهپورت میکند؛ بالاخره شاید آدریان قدرتهای فرابشری منهتن را نداشته باشد، ولی او بهعنوان کسی که دست تنها، زندگی بشریت روی زمین را حفظ میکند، در جایگاه خداگونهای قرار دارد؛ اینطوری هم آدریان بالاخره میتواند به چیزی که همیشه میخواست، بندگانی مطیع دست پیدا کند و هم مخلوقاتِ دکتر منهتن در زمان غیبتِ او میتوانند خدای دیگری برای پرستیدن و خدمت کردن به او داشته باشند. ولی آدریان پس از مدتی اقامت در بهشتِ دکتر منهتن به همان نتیجهای میرسد که دکتر منهتن قبل از او به آن رسیده بود؛ حتی بهشت هم جهنمِ ناامیدکنندهی دیگری برای باهوشترین مردِ منظومهی شمسی از آب در میآید. آدریان که با مردان و زنانِ بیشماری که هیچ کاری جز ستایش کردن و جلبِ رضایتش ندارند محاصره شده است، خسته میشود. این تراژدی هولناکِ آدریان وایت است.
نهتنها آدریان وقتی به چیزی که تمام زندگیاش را وقفِ آن کرده بود میرسد، حوصلهاش از این همه صلح و فرمانبرداری و اطاعت سر میرود، بلکه او شروع به نابود کردنِ دنیایی که دکتر منهتن در اختیارش گذاشته بود میکند؛ بزرگترین سؤالِ آدریان این بود که چرا ساکنانِ زمین نمیتوانند آیندهی بهتری را متصور شوند، چرا این آدمها نمیتوانند مثل او فکر کنند، اما او در دورانِ اقامتش در بهشتِ دکتر منهتن، پاسخِ سوالش را به ظالمانهترین اما همزمان خندهدارترین حالت ممکن میگیرد؛ درنهایت معلوم میشود که خودِ آدریان وایتِ بزرگ هم هیچ فرقی با آدمهای همنوعش که قصد هدایتِ آنها به سوی شکوفایی پتانسیلهای نهفتهشان را داشت ندارد. همان کسی که بیش از هرکس دیگری سنگِ خلقِ یک دنیای ایدهآل را به سینه میزد، به محض اینکه مدتی در چنین دنیایی زندگی میکند، آنقدر کلافه میشود که کنترلش را به دستِ تمایلاتِ ویرانگرِ انسانیاش میدهد و شروع به نابود کردنِ مخلوقاتِ معصومِ دکتر منهتن میکند. به عبارت دیگر، اگر واقعا نقشهی یوتوپیاسازی آدریان پس از نجاتِ بشریت از جنگ هستهای به وقوع میپیوست، احتمالا اولین کسی که از آن احساسِ رضایت نمیکرد خودِ آدریان میبود. با اینکه آدریان از ابتدا با هدفِ مجازات شدن به اروپا فرستاده نمیشود، اما پس از اینکه دکتر منهتن به کالوین تغییرشکل میدهد و گذشتهاش را فراموش میکند، آدریان هم آنجا زندانی شده و بهطور غیرمستقیم مجازات میشود. در سکانسِ پسا-تیتراژِ این اپیزود میبینیم که مخلوقاتِ دکتر منهتن، آدریان را بهطرز «عیسی مسیح»واری به صلیب کشیدهاند و با کوبیدنِ گوجه فرنگی به سر و صورتش، مسخرهاش میکنند؛ آدریان درست مثل عیسی مسیح، بشریت را نجات میدهد، اما به خاطر آن مجازات میشود؛ یا حداقل آدریان خودش را از چنین زاویهای میبیند. اما از طرف دیگر، آدریان حکمِ پسرِ خدا را نیز دارد؛ دکتر منهتن خالقِ این موجودات است، اما خودش غیبش میزند و آدریان را بهجای خودش برای مورد ستایش قرار گرفتن میفرستد. همچنین در صحنهی به صلیب کشیده شدنِ آدریان، یک طنابِ دار هم به دورِ گردنش دیده میشود که یادآورِ طنابِ دارِ دور گردنِ ویل ریوز، یکی دیگر از کاراکترهای عذابکشیدهی داستان است. اینکه آدریان با کوبیده شدنِ گوجه فرنگی به صورتش مجازات میشود یادآورِ نحوهی مجازاتِ کُمدینهایی که جوکهای بیمزه و بد تعریف میکنند است؛ از قضا اسم اپیزود این هفته «یک خدا وارد یک کافه میشود» است؛ این جمله، جملهی پیشفرضِ آغازکنندهی خیلی از جوکهای انگلیسی است. پس نحوهی آغاز و پایانِ این اپیزود با هم تقارن دارند؛ یکی از نکاتِ تاملبرانگیزِ خط داستانی آدریان این است که متوجه میشویم کاراکترِ محیطبان که از فرارِ آدریان جلوگیری میکرد، درواقع اولین مخلوقِ دکتر منهتن است؛ همانطور که میدانیم اشخاصِ نقابدار در دنیای «واچمن» بیدلیل نقاب نمیزنند. نقابِ آنها به زخمِ روانیشان اشاره میکند.
حالا در اپیزود این هفته مشخص میشود که دلیلِ نقاب زدنِ محیطبان چیست؛ او با ضایعهی روانی ناشی از رها شدن و فراموش شدن توسط خدایی که تولدِ دنیایش توسط او را دیده بود دستوپنجه نرم میکند؛ او پس از این اتفاق، هویتِ واقعیاش را پشتِ یک هویتِ مستعار مخفی میکند. او توسط دکتر منهتن مورد بیعدالتی قرار گرفته است، پس دست به کار میشود تا به هر قیمتی که شده جلوی فرار کردنِ دومین خدایی را که در قالبِ آدریان به دست میآورند بگیرد. محیطبان در سکانسِ پسا-تیتراژ از آدریان میپرسد که چرا بهشتِ برای او کافی نیست، چرا حتی بهشت نمیتواند راضیاش کند و آدریان جواب میدهد: «بهشت به من نیاز نداره». به عبارت دیگر، چیزی که به آدریان برای زندگی کردن انگیزه میدهد، تمایل به مبارزه کردن برای به حقیقت تبدیل کردنِ بهشتی که هیچوقت به واقعیت نخواهد پیوست است؛ چیزی که آدریان را به جلو میراند تلاش برای مبارزه با تاریکی با وجودِ اطمینان از پیروزی آن است. هدف نه زندگی کردن در بهشت، بلکه مُردن در راه به حقیقت تبدیل کردن بهشت است. تقلای بین روشنایی و تاریکی، تقلای بین نظم و هرجومرج، این چیزی است که به زندگی معنا میبخشد. این دقیقا همان درسی بود که دکتر منهتن مدتها قبل از آدریان از خلقِ بهشتش گرفته بود؛ همانطور که دکتر منهتن عشق را در لحظهی تراژیکِ نابودی آن کشف میکند، دلِ آدریان هم برای مبارزه در جهنم بهجای دریافتِ ماساژِ مجانی در بهشت لک زده است. همچنین این اپیزود شاملِ افشای روانکاوانهی مهمی دربارهی آدریان است؛ چیزی که گرچه از قبل از آن اطلاع داشتیم (یا حداقل اکثرمان)، ولی همیشه باید به زبان آورده شود؛ مسئله این است که آدریان وایت برای عدهای از طرفداران «واچمن»، قهرمان حساب میشود. بالاخره او کسی است که گناهِ قتلِ میلیونها نفر را به قیمتِ نجاتِ بشریت به جان میخرد. آدریان اما همیشه شخصِ خودشیفتهای بوده که چنین عملِ غیرخودخواهانهای در تضاد با هویتِ واقعیاش قرار میگیرد.
بنابراین در اپیزودِ این هفته جهتِ اطلاعِ کسانی که خودشیفتگی آدریان از زیرِ دستشان در رفته بود، مشخص میشود که انگیزهی اصلی او برای نجات دنیا مورد ستایش قرار گرفتن توسط دیگران است؛ او میلیونها نفر را نه به خاطر اینکه دلش به حالِ بشریت میسوزد، بلکه به خاطر فرصتی برای قرار گرفتن روی دستِ مردم بهعنوان ناجی آنها به قتل میرساند. درست همانطور که والتر وایت در حالی قانونشکنیهایش را به اسمِ تأمینِ خانوادهاش آغاز میکند که درنهایت به انجامِ تمام جنایتهایش به خاطرِ برطرف کردنِ عقدهی شخصیاش اعتراف میکند. اما سکانسِ پسا-تیتراژ در حالی تمام میشود که آدریان، نعل اسبِ چخوف را در کیکِ سالگردِ هفت سالگی حضورش در اروپا پیدا میکند. اینطور که به نظر میرسد آدریان از سالها قبل سعی کرده کلونهایش را بهگونهای تحتتاثیر قرار بدهد و تمرین بدهد که آنها در زمانیکه او در سیاهچالِ قلعه زندانی است، نعل را درونِ کیک برای او جاسازی کنند و برایش بفرستند. در اپیزودهای قبل دیدیم که خدمتکارانش کمی دیرتر از موعد نعل اسب را در اختیارش قرار میدادند. ولی بالاخره پس از هفت سال، تلاشهای او برای تحتتاثیر قرار دادن آنها برای انجام دادن کاری که میخواهد درست در زمانیکه باید اتفاق بیافتد نتیجه میدهد. اینکه او از این نعل چگونه برای فرار میخواهد استفاده کند معلوم نیست (شاید او میخواهد با تیز کردنِ لبهی نعل از آن بهعنوان سلاحی برای کُشتنِ محیطبان بهعنوان تنها مخلوقِ دکتر منهتن که حاضر به مقابله به مثل است استفاده کند)، اما چیزی که مشخص است این است که وقتی دکتر منهتن از آدریان میپرسد: «کی بهت گفت که من روی اروپا بودم؟». آدریان جواب میدهد: «یه فیل کوچولو بهم گفت». منظور از فیل کوچولو، بانو تـرو است. پس احتمالا همان ماهوارهای که دکتر منهتن را روی اروپا دیده بود، همان ماهوارهای است که پیامِ درخواستِ کمک آدریان را دیده است. اما درحالیکه یک خدا در شُرف آزادی قرار دارد، دیگری به زندانی سوارهنظامِ هفتم تبدیل شده است. با اینکه در زمانیکه سناتور جو کیـن ایدهی تبدیل شدن به دکتر منهتن را مطرح کرد، ایدهاش احمقانه به نظر میرسید، ولی در اپیزود این هفته طی گفتگوی دکتر منهتن و آنجلا در کافه متوجه میشویم که بله، دکتر منهتن قادر به منتقل کردنِ قدرتهایش به دیگران است و از لحاظ تئوری شخصی که میخواهد قدرتهای او را به دست بیاورد فقط کافی است مادهی اُرگانیکی (مثل تخم مرغ) را که منهتن قدرتهایش را به درونِ آن دمیده است بخورد. بنابراین احتمالِ اینکه سرانجامِ مرگباری انتظار دکتر منهتنِ اورجینال را بکشد خیلی بالاست، ولی به همان اندازه هم معلوم است که مرگِ احتمالی او بهمعنی پایانِ دکتر منهتن در کل نخواهد بود.
نظرات