نقد سریال Mr. Robot؛ قسمت دهم، فصل چهارم
«مستر رُبات» (Mr. Robot) همیشه سریالِ عبوس، بدبین و سردی بوده است. یا به عبارت دیگر، این سریال در انجام دو کار عالی است، یا قلبمان را میشکند و روی شیشهخردههایش قدم برمیدارد یا وقتی هم که دلش به حالمان میسوزد و دستهایش را برای در آغوش گرفتنمان دراز میکند، فقط باعث میشود به یاد بیاوریم که چقدر تنها هستیم؛ درواقع در گرمترین لحظاتِ سریال، چیزی که گرممان میکند، چیزی بیش از آتشِ یک پیت حلبیِ سوراخسوراخ که دستهای سرخمان را در گرگ و میشِ یک روزِ زمستانی، روی آن گرفتهایم نیست؛ یک پیت حلبی در زیر پُلی که نزدیکترین ارتباطت با انسانهای دیگر، به صدای بوسیده شدنِ آسفالتِ بالای سرت توسط لاستیکِ ماشینهایشان خلاصه شده است. دلهره صدای پسزمینهی ثابتِ این سریال است. اما چیزی که اپیزودِ دهمِ فصلِ آخرِ «مستر رُبات» را به اپیزودِ منحصربهفردی تبدیل میکند این است که هوای دیگری در سراسرِ آن جریان دارد؛ این یکی اپیزودی است که سرزندگی، سرمستی، انرژی، میل به زندگی، میل به رها کردنِ ذوقزدگیای که در حنجرهات به جیغ و فریاد تبدیل شده است احساس میشود. این از آن اپیزودهایی است که بهجای اینکه پس از تماشای آن، برای کنار آمدن با چیزی که دیدهام، برای هضم کردنِ چیزِ سختی که تجربه کردهام، به بدبینانهترین و نهیلیستیترین فیلسوفان پناه ببرم، یکی از اپیزودها یا شاید تنها اپیزودِ «مستر رُبات» تا این لحظه است که در تمامِ طولِ آن یک لبخندِ بزرگ روی صورتم گذاشته و به تدریج آن را بزرگ و بزرگتر میکرد. این اپیزودی است که اسپری قرمزش را برمیدارد، دیوارِ بتنی خاکستری خشنِ «مستر رُبات» را پیدا میکند و یک جملهی شاعرانه در وصفِ عشق روی آن مینویسد. این یکی از اپیزودهای نادرِ «مستر رُبات» است که در اکثرِ لحظاتِ آن، قلبِ بینندگانش را به خاطر چیزی به جز دلهره و نگرانی و دوندگی از اینکه درگیری آنها با رُز سفید و ارتش تاریکی چه خواهد شد تند تند به تپش میاندازد. این اپیزودی است که برای من تداعیکنندهی چیزی بود که هیچوقت فکر نمیکردم «مستر رُبات» به سمتِ آن خواهد رفت؛ این اپیزود باعث شد یاد تکه شعری از سهراب سپری بیافتم که میگوید :«... و صدای صافِ باز و بستهشدن پنجرهی تنهایی، و صدای پاکِ پوست انداختنِ مبهمِ عشق، متراکم شدنِ ذوقِ پریدن در بال و ترک خوردنِ خودداری روح. من صدای قدمِ خواهش را میشنوم، و صدای پای قانونی خون را در رگ، ضربانِ سحرِ چاه کبوترها، تپش قلبِ شبِ آدینه، جریان گلِ میخک در فکر، شیههی پاکِ حقیقت از دور، من صدای وزش ماده را میشنوم، و صدای کفش ایمان را در کوچهی شوق. و صدای باران را روی پلکِ ترِ عشق، روی موسیقی غمناکِ بلوغ، و صدای متلاشی شدنِ شیشهی شادی در شب، پارهپاره شدنِ کاغذِ زیبایی، پُر و خالی شدنِ کاسهی غربت از باد». شاید غیر از این هم نباید انتظار میداشتیم. بعد از پشتِ سر گذاشتن ۹ اپیزودی که یکی از یکی در فرستادنِ قهرمانانمان به اعماقِ ظلمات و گمگشتگی سختتر از قبلی بودند، همهچیز با شکست خوردنِ رُز سفید در اپیزودِ هفتهی گذشته به پایان رسید؛ بنابراین هرچه ۹ اپیزودِ قبلی دربارهی قدم برداشتن به سوی بیرحمترین و دورافتادهترین جهنمهای شخصیشان بود، اپیزودِ این هفته دربارهی پروسهی خارجِ شدن از آن سمت است.
من شیفتهی اپیزودهایی که پس از آتشبازیها و جنگهای دگرگونکننده میآیند هستند؛ درواقع به نظرم عیارِ واقعی سریالها نه در اینکه چقدر کارشان را در اجرای درگیری اصلی خوب انجام میدهند، بلکه در اینکه پس از آن چه چیزی برای گفتن دارند مشخص میشود. درگیریهای پس از درگیری اصلی چه چیزی است؛ آرامشِ پس از طوفان چقدر طوفانی خواهد بود؛ پس از اینکه قهرمانانمان ماموریتشان را انجام میدهند و در افق محو میشوند، بعد از اینکه تیتراژ بالا میرود و یک دوران از زندگیشان به پایان میرسد، زندگیشان پس از اینکه از آن کوچهی تنگ و باریک بیرون میآیند و یک دنیای باز و گسترده در مقابلِ خودشان میبینند چگونه خواهد بود. در نتیجه آنها معمولا اپیزودهایی هستند که به درگیریهای نامرئیتر و دردناکتری میپردازند. سؤال این است حالا که آنها از ضرباتِ شلاقِ طوفان جان سالم به در بُردهاند، آیا قادر خواهند بود به زندگی عادیشان برگردند؛ آیا قادر خواهند بود از ویرانی به جا مانده از طوفان هم جان سالم به در ببرند؟ آیا آنها میتوانند سر موقعِ زخمهایی را که در طولِ طوفان برداشته بودند پانسمان کرده یا در درازمدت به کشتهشدگانِ طوفان اضافه خواهند شد؟ اینها اپیزودهایی هستند که تا وقتی با آنها روبهرو نشدهایم نمیدانیم که چقدر بهشان نیازمند بودیم؛ مادر حینِ سریالبینی عادت داریم برای رویاروییهای بزرگ لحظهشماری کنیم. عادت داریم تا نحوهی به وقوع پیوستنِ اتفاقاتِ پُرسروصدا و حماسی آینده را در ذهنمان تصور کنیم. مشتاقیم بدانیم تمام این عناصرِ پراکنده چگونه به هم میپیوندند و به سرانجام میرسند. اما زمانیکه رویدادِ اصلی که گویی تمام جویبارهای داستان در مسیرِ حرکت به سوی آن هستند میرسیم، سوالی که مطرح میشود این است حالا بعدش چه میشود؟ بعد از آن، کاملا سفید است. اینجا است که داستان میتواند واقعا غافلگیرمان کند؛ اینجا است که داستان فرصتی برای پرداختن به احساساتِ غیرقابلپیشبینی و مبهمی که از درونِ حلِ شدن درگیریهای قبلی میجوشند و بیرون میآیند به دست میآورد. مثلا یک نمونه از آن را در اپیزودِ هشتم دیدیم. پس از اینکه الیوت در پایانِ اپیزود هفتم از رازِ پدرش اطلاع پیدا کرد، این بمبِ اطلاعاتی به بحرانِ مبهمی در او منتهی شد. به خاطر اینکه سؤال این نیست که الیوت چه واکنشی به رازِ پدرش نشان میدهد، بلکه سؤال این است که این راز به چه پیچیدگی تازهای در روانشناسیاش ایجاد خواهد کرد؟ مسئله این نیست که دروغین از آب در آمدنِ خاطرهی الیوت از پدرش چقدر غافلگیرکننده است، بلکه این است که این افشا چگونه ستونهای زندگیاش را به لرزه میاندازد و تمام چیزی که تاکنون دربارهی خودش میدانسته را مورد تهاجمِ بیامانِ بمبارانِ شک و تردید قرار میدهد. به عبارتِ دیگر، چیزی که اتفاقاتِ دگرگونکنندهی بزرگ را تعریف میکند، جدی گرفتنِ عواقبشان بعد از اینکه آبها از آسیاب میافتد است؛ اپیزودِ این هفته مأموریتِ مشابهای دارد.
در طولِ این فصل، «مستر رُبات» همیشه دربارهی غلبه کردن بر خودمان در مسیرِ غلبه کردن بر نیروهای خارجی بوده است؛ دربارهی برطرف کردنِ اِرورها و کرشهای شخصی خودمان قبل از اینکه توانایی تبدیل شدن به آنتیویروسِ محافظِ دنیای بیرون را داشته باشیم بوده است؛ دربارهی آزاد کردنِ خودشان از زندانی که خود به دورِ خودشان کشیده بودند پیش از سرنگون کردنِ بردهدارانِ خارجی بوده است؛ طبیعتا اگر قهرمانانمان در این کار شکست بخورند، حتی در صورتی که رُز سفیدها را هم شکست داده باشند، باز بازنده خواهند بود. سم اسماعیل در طولِ فصل چهارم بهحدی این موضوع را جدی گرفته بود که قبل از قرار دادنِ الیوت آلدرسون در میدانِ نبرد با رُز سفید، هشت اپیزود از این فصل را به تصویهی روانی او اختصاص داد. اما او با هوشمندی با اپیزودِ این هفته، الیوت را کنار میگذارد تا اینبار دام و دارلین را زیر ذرهبین ببرد و همان کاری که تاکنون با الیوت انجام داده بود را با کندو کاو در ترسهای آنها تکرار کند. نتیجه به اپیزودی منجر شده است که بهتنهایی همان کارِ سنگینی را انجام میدهد که ۹ اپیزودِ قبلی برای الیوت انجام داده بودند؛ این اپیزود بهتنهایی آنقدر ارزشمند است که تازه وقتی با آن مواجه میشویم، متوجهی حفرهی بزرگی که در این فصل و در این سریال وجود داشت و بلافاصله پُر میشود میشویم. مسئله این است که دام و دارلین در طولِ ۹ اپیزودِ گذشته که سریال تمرکزِ اصلیاش را به الیوت اختصاص داده بود، در پسزمینه قرار گرفته بودند؛ منظورم از آن پسزمینههایی که تایرل ولیک در دورانِ پسا-فصل اول دچارش شد نیست. هر دوی دام و دارلین در طولِ ۹ اپیزودِ گذشته، لحظاتِ درخشانِ متعددی داشتند که از خردهپیرنگِ همراهی دارلین با آن بابانوئلِ مست آغاز میشود و تا سکانسِ رودست زدنِ دام به دار و دستهی جنیس ادامه داشتند؛ با این وجود، هرچقدر هم سم اسماعیل در تکمیلِ قوسِ شخصیتی الیوت، یک چشمش به آنها بود، باز آنها زیر سایهی الیوت قرار میگرفتند؛ آنها به اپیزودی نیاز داشتند که آنها را از حاشیه به کانونِ توجه بیاورد. مخصوصا باتوجهبه اینکه دام و دارلین خیلی وقت است که در حالِ دوری از ابرازِ احساساتشان به یکدیگر هستند؛ مخصوصا باتوجهبه اینکه ۹ اپیزود گذشته را با سروکله زدن با تنهایی خفقانآورِ الیوت گذراندهایم، هیچچیزی لذتبخشتر از همراهی با دام و دارلین که قلبشان بهطرز مخفیانهای برای یکدیگر میتپد نیست. «مستر رُبات» هموارهی دربارهی سلاخی کردنِ عشق بوده است؛ از مرگِ شِیلا در فصل اول و مرگِ سیسکو در فصل دوم گرفته تا فروپاشی رابطهی دام و دارلین که با دروغ آغاز میشود و با خیانت تمام میشود، اما در مدتی که دوام میآورد واقعی و پُراشتیاق اتفاق میافتد. از مرگِ آنجلا گرفته تا اجبارِ الیوت به آتش زدنِ رابطهی عاشقانهاش با اُلیویا؛ این موضوع حتی دربارهی سرانجامِ تراژیکِ رابطهی الیوت و تایرل ولیک هم صدق میکند. درواقع رابطهی الیوت و شخصیتِ دومش هم از هوای ضدعشقِ این سریال در امان نیست. تنها کسی که الیوت را در طولِ زندگیاش از تنهایی در میآورد درنهایت قلابی از آب در میآید. حتی رُز سفید بهعنوانِ کسی که تمام این عشقکُشیها از گور او بلند میشود، خود کسی است که طعمِ از دست دادنِ عشقش را چشیده است و دغدغهی احیای او را دارد. به عبارت دیگر، «مستر رُبات» بهمان یاد داده است که به دلبستگی قهرمانانمان به یکدیگر دل نبندیم. همیشه سروکلهی نیروهایی پیدا میشوند که قهرمانانمان را به خشنترین حالتِ ممکن از یکدیگر جدا میکنند.
«مستر رُبات» بهمان یاد داده است که به دلبستگی قهرمانانمان به یکدیگر دل نبندیم
به محض اینکه دو نفر در این سریال با یکدیگر صمیمی میشوند، به این فکر میکنیم که اینبار سم اسماعیل چه نقشهای برای دریدنِ قلبهای زخمیمان کشیده است. اما ظاهرا اینبار با همیشه فرق میکند. دیگر مثل گذشته تیغِ تیزِ گیوتین را بالای سرِ این رابطه نمیبینیم؛ در طولِ این اپیزود بهجای اینکه به این فکر کنیم که خب بالاخره این رابطه چه زمانی نابود خواهد شد، به این فکر میکنیم که بالاخره این رابطه چه زمانی جوش خواهد کرد؛ اگر رابطههای این سریال همیشه از نظم به سوی هرجومرج حرکت میکنند، رابطهی دام و دارلین در این اپیزود مثلِ عقب برگرداندنِ ویدیوی شکستنِ یک کوزه میماند. حالا که رُز سفید از معادله حذف شده است، حالا که ارتشِ تاریکی برای تهدید کردنِ این رابطه وجود ندارد، بعد از تمام سختیهایی که این دو نفر کنار یکدیگر پشت سر گذاشتهاند، به نظر میرسد که آنها حالا قدرِ این رابطه را بیشتر میدادند؛ بهترین رابطههای عاشقانه، رابطههایی هستند که نه در نزدیکی، که در جدایی و فقدان شکل میگیرند و حالا که رابطهی دارلین و دام با موفقیت به هر ترتیبی که شده توانسته این مرحلهی مرگبار را پشت سر بگذارد، به نظر میرسد که قلبِ آنها قویتر و نیازمندتر از گذشته برای یکدیگر میتپد. رازِ شکوفایی پتانسیلهای «مستر رُبات» در دورانِ پسا-فصل دوم به درهمتنیدگی فُرم و محتوا مربوط میشود. این موضوع شاید غافلگیرکنندهتر و زیرکانهتر از هر اپیزودِ دیگری، در اپیزودِ این هفته صورت میگیرد. سم اسماعیل در دو فصل گذشته از احاطهای که روی زبانِ سینما و تلویزیون دارد، بارها فُرمهای داستانگویی متنوعی را برای درنوردیدنِ مرزهای سریالش و هرچه بهتر روایت کردنِ داستانهایش انتخاب کرده است؛ از اپیزودِ افتتاحیهی این فصل که سکانسِ تعقیب و گریزِ مستر رُبات و سوژهاش را به سبکِ فیلمهای پارانویایی دههی ۷۰ کارگردانی میکند تا اپیزودِ اکشنِ بیکلامِ سرقت از بانکِ اطلاعاتی این فصل که به سبکِ سرقتِ مشهورِ فیلمِ نوآرِ کلاسیکِ «رفیفی» طراحی شده است؛ از اپیزودِ هشتمِ این فصل که برای هرچه تیز و بُرندهتر روایت کردنِ تراژدی زندگی الیوت سراغِ الگوبرداری از فُرم تئاتر میرود تا اپیزودِ سیتکامگونهی فصل دوم که از فرمتِ سیتکام برای هرچه بهتر منتقل کردنِ ذهنِ اسکیزوفرنیکِ الیوت استفاده میکند. این موضوع بعضیوقتها در ابعادی کوچکتر در نحوهی استفادهی زیرکانه از آگاهی بینندگان از کلیشههای سینما و تلویزیون برای غافلگیر کردنمان هم دیده میشود؛ از نحوهی کُشتنِ آنجلا در سکانسِ آنچه گذشتِ این فصل که ناسلامتی همگی آن را بهعنوانِ امنترین لحظاتِ هر سریالی میشناسیم تا نحوهی بالا آوردنِ تیتراژِ پایانی اپیزود اول پس از مرگِ موقتِ الیوت که برای لحظاتی واقعا هرگونه شک و تردیدی که نسبت به این اتفاق داشتیم را حذف میکند. حالا در اپیزودِ این هفته نیز شاهدِ حرکتِ مشابهای در استفاده از کلیشهی مشهوری از فیلمهای رومانتیک هستیم که راستش شاید هیچوقت فکر نمیکردم که «مستر رُبات» با وجودِ سابقهی بلند و بالایش در این زمینه، سراغِ آن برود؛ و آن هم کلیشهی «دویدنِ شخصی در فرودگاه برای رسیدنِ به معشوقهاش قبل از اینکه او سوار هواپیما شود» است.
اما بگذارید از خودمان جلو نزنیم. دامینیک دپیرو که پس از جراحی در بیمارستان بستری است، با لجبازی و بهطرز عاجزانهای میخواهد هرچه زودتر از بیمارستان بیرون بزند، به آپارتمانش برگردد؛ دلیلش این است که او به خاطر ترساندنِ خانوادهاش عذاب وجدان دارد و عمیقا به طلب بخشش کردن از آن نیاز دارد. این چیزی است که سریالهای بزرگ را تعریف میکند؛ موشکافی بهایی که قهرمانان به ازای پیروزی پرداخت میکنند؛ این چیزی است که سریالهای بزرگ را تعریف میکند و به دستاوردهای قهرمانان، پیچیدگی، درام و جذابیت تزریق میکند: نادیده نگرفتن چیزی که آنها در ازای به دست آوردنِ چیزی از دست میدهند. دام با هوشمندی و پیشدستی، خانوادهاش را از مرگِ حتمی نجات داده است. احتمالا اگر با یک سریالسازِ معمولی طرف بودیم، با این اتفاق همچون یک اتفاقِ تماما پیروزمندانه و خوشحالکننده رفتار میکرد؛ اما واقعیت این است که هیچ پیروزیای بدون اندکی شکست، پیروزی شیرینی احساس نمیشود. بنابراین دام اینطور فکر نمیکند؛ دام خودش را قهرمان نمیبیند؛ شاید جنیس هماکنون با یک سوراخ وسط پیشانیاش مُرده باشد، اما جنیس پیش از مرگش دام را مجبور میکند تا بین بد و بدتر یکی را انتخاب کند. دام ترجیح میداد تا بهشکلی از شرِ جنیس خلاص شود که خانوادهاش بویی از شرارتی که درگیرش شده است نبرند، اما دام تحت فشارِ جنیس فقط در صورتی میتوانست آنها را نجات بدهد که آنها را با این شرارت روبهرو کند. حالا دام آنقدر از این اتفاق ناراحت است که گرچه بخشی از ذهنش به خاطر اطمینان حاصل کردن از امنیتِ خانوادهاش آزاد شده است، اما بخشِ دیگری از آن کماکان آشفته است؛ اگر تاکنون چیزهای دیگری جلوی خوابیدنِ او را میگرفت، حالا واقعا چیزی تغییر نکرده است؛ فقط چیز دیگری جای قبلیها را گرفته است. حالا چیزی که تمام فکر و ذکرش را به خود مشغول کرده این است که آیا خانوادهاش او را به خاطر ترساندنشان خواهد بخشید؟ درواقع این فکر آنقدر برای دام جدی است که او با بازگشتن به آپارتمانش، عملا خودش را در موقعیتِ کشته شدن توسط ارتشِ تاریکی قرار میدهد. بنابراین سروکلهی دارلین پیدا میشود تا همان کاری را که دارلین در انجامش عالی است انجام بدهد: پافشاری، پافشاری و باز هم پافشاری برای تغییر نظرِ دام تا زمانیکه او دیگر هیچ بهانهای برای دروغ گفتن به خودش ندارد؛ پس از اینکه دام متلاشی شدن الکسا، دوستِ مصنوعیاش را کفِ آپارتمانش نظاره میکند، تصمیم میگیرد تا جای خالی آن را با نوعِ واقعیاش در قالبِ دارلین پُر کند و تصمیم میگیرد تا بهجای یک جا نشستن در انتظار در زدنِ فرشتهی مرگ، از کشور فرار کنند. شاید دارلین تنها کسی است که میتواند روی دام تاثیر بگذارد. رابطهی آنها گرچه در نقطهی متضادی آغاز میشود (خلافکار و پلیس)، اما هر دو تنها کسانی هستند که بعد از تمام ماجراهایی که پشت سر گذاشتهاند، برای یکدیگر باقی ماندهاند. عزم راسخِ دارلین برای نفوذ به درونِ پوستهی فولادی دام دقیقا همان چیزی است که برای متقاعد کردنِ او نیاز است. به همان اندازه که دام برای متقاعد شدن به کسی نیاز دارد که آنقدر لجباز و مصمم باشد که بتواند محبتش را به او اثبات کند، به همان اندازه هم دارلین بهعنوان کسی که زندگیاش به متقاعد کردنِ دام وابسته است، تنها کسی است که قادر به انجامِ این کار است.
گرچه هنوز یکجور خجالتزدگی، یکجور شرم و حیا، مقداری بیاعتمادی بینِ آنها وجود دارد و جلوی مستقیما ابراز کردنِ احساساتشان به یکدیگر را میگیرد، اما همزمان در تمام صحنههای دوتایی آنها، مخصوصا صحنهی آپارتمانِ دام، بهلطفِ بازی گریس گامر و کارلی چیکین میتوان نیروی مغناطیسی قدرتمندی که آنها را به سوی یکدیگر میکشد دید؛ میتوان سراسیمگی نبضشان، بیتابی نگاهشان، تشنگی لبهایشان، تشنجِهای تنشان، و چشمانشان که برای یکدیگر حکمِ درهایی باز شده به سوی خورشید در هجوم ظلمتِ تردیدها را دارد احساس کرد؛ حالا که پای سهراب سپهری به «مستر رُبات» باز شده، چرا برای توصیفِ تنشِ عاشقانهای که بین این دو در طولِ این قسمت صاتع میشود، از فروغ فرحزاد کمک نخواهیم که میگوید: «... میخواهمش که بفشردم بر خویش، بر خویش بفشرد من شیدا را، بر هستیم به پیچد، پچید سخت، آن بازوان گرم و توانا را، در لابهلای گردن و موهایم، گردشِ کُند نسیم نفسهایش، نوشد بنوشد که بپیوندم، با رودِ تلخِ خویش به دریایش، وحشی و داغ و پُرعطش و لرزان». هر دو برای دوام آوردن به یکدیگر نیاز دارند؛ دام به دارلین نیاز دارد تا همچون بمبِ دیوارهای انزوایی که او به دور خودش کشیده منفجر شود؛ تا به او یادآوری کند که قدم برداشتن به خارج از فشارِ انزوایی که روی دوشهایش حس میکند و رها کردنِ مسئولیتپذیری فلجکنندهای که زندگیاش را در یک نقطه متوقف کرده است هیچ اشکالی ندارد. از طرف دیگر، دارلین هم به دام نیاز دارد تا او را از تنهایی در بیاورد. همراهی آنها به سفری به سوی فرودگاهی در بوستون منجر میشود که هم جر و بحث دارد، هم بوسه دارد و هم نظاره کردنِ لحظهی پیروزمندانهی بازگرداندنِ پولِ گروه دئوس به جیب مردم. شاید واضحترین چیزی که به اتمسفرِ ضد«مستر رُبات»واری در این اپیزود منجر شده فُرمِ کارگردانیاش است. اول از همه در این اپیزود دیگر خبری از قاببندیهای آشنای «مستر رُبات» نیست؛ دیگر اسماعیل کاراکترهایش را در گوشهها و حاشیههای قاب به تصویر نمیکشد؛ همه در مرکز قرار دارند. این قاببندی نامتعارف چند کارکرد دارد که مهمترینشان تزریقِ پارانویا به زبانِ تصویری سریال بود؛ انگار یک جای کار میلنگد؛ فضای خالی کادر وسیلهای برای نمایشِ چیزی که کاراکترها دربارهی خودشان نمیدانند است؛ دربارهی خطرِ ناشناختهای که همراهیشان میکند. اما حالا که رُز سفید حذف شده است و شخصیتهای اصلی به خودشناسی رسیدهاند، آنها در مرکزِ قاب قرار میگیرند. اما یکی دیگر از لحظاتی که اسماعیل علیه زبانِ تصویری سریالِ خودش قدم برمیدارد، صحنهی بازگرداندنِ پولِ گروه دئوس به مردم است؛ اسماعیل این صحنه را با نمای بالای سرِ استراحتگاهی که دارلین و دام آنجا متوقف شدهاند آغاز میکند؛ آنها روی نیمکت نشستهاند و مردم در اطرافشان رفتوآمد میکنند؛ نمای باز از محلی که مردم بسیاری در آن رفتوآمد میکنند یکی از موتیفهای بصری تریلرهای پارانویایی دههی ۷۰ است؛ مردمی که دربارهی هویتِ واقعیشان تردید وجود دارد؛ از بینِ آنها کدامیک مشغولِ تعقیب قهرمانانمان هستند و چه کسانی مردمِ عادی هستند؛ دام و دارلین همچون شکارهایی در تیررسِ شکارچیان روی نیمکتِ پارک نشستهاند.
به همان اندازه که دام برای متقاعد شدن به کسی نیاز دارد که آنقدر لجباز و مصمم باشد که بتواند محبتش را به او اثبات کند، به همان اندازه هم دارلین بهعنوان کسی که زندگیاش به متقاعد کردنِ دام وابسته است، تنها کسی است که قادر به انجامِ این کار است
گرچه این صحنه طبقِ فرمولِ «مستر رُبات» با پیریزی نگرانی آغاز میشود، اما به همین شکل به پایان نمیرسد. به محض اینکه دارلین، پولِ گروه دئوس را به حسابهای مردم واریز میکند، صحنهای که بوی تردید و مرگ میداد، بلافاصله جای خودش را به محلی برای جشن گرفتن میدهد؛ مردم نظرشان به سمتِ نیمکتِ دام و دارلین جلب میشود. اما نه به خاطر اینکه آنها قاتلهایی در تعقیبِ دام و دارلین هستند. بلکه به خاطر اینکه صدای فریادهای دارلین از ذوقزدگی، نظرِ آنها که از چکِ کردن موبایلشان شگفتزده شدهاند به سوی آنها جلب میکند. کمپینِ افسوسایتی با اینکه با هدفِ سادهای آغاز شد، اما بهطرز غافلگیرکنندهای واردِ چنان مسیر پُرپیچ و تابی شد که به نظر میرسید این هدف در این راه گم شده است. اما نه. دارلین این وسط مجبور به انجام کارهایی از جمله قتل شد که وقتی به افسوسایتی پیوست فکرش را هم نمیکرد که مجبور به انجام هیچکدام از آنها شود، اما هدفِ سادهی بازگرداندنِ پول به مردم چیزی بود که او را در ابتدا به این کمپین جذب کرد و حالا بالاخره او موفق میشود تا طعمِ لذتبخشِ انجام آن را بچشد. دارلین بهعنوان یک خلافکار در تضاد با اصولِ اخلاقی دام بهعنوان یک پلیس قرار میگرفت، اما دام در این لحظه دربارهی خلوصِ نیتِ دارلین از راهاندازی افسوسایتی به یقین میرسد. اندکِ فاصلهای که بین آنها وجود داشته برداشته میشود. با مواجه شدنِ دام با اِروینگ در فرودگاه برای لحظاتی به نظر میرسد که اسماعیل میخواهد آرامشی را که تاکنون احساس کردیم کوفتمان کند؛ ضایعههای روانی دام با دیدنِ اِروینگ بهطرز «تیان گریجوی»واری فعال میشوند؛ دام برای لحظاتی از اینکه واقعا آزادی را باور کرده از خودش بیزار میشود و همچون کودکی که مچش را گرفتهاند شروع به اعتراف کردن میکند. اما اِروینگ خبر خوبی برای او دارد. ارتش تاریکی غیبش زده است؛ آنها حالا دردسرهایی بزرگتر از تعقیب کردنِ دام و دارلین دارند. اگر آنها برای نجاتِ جانشان مجبور به فرار نیستند، پس دیگر دلیلی برای پرواز به بوداپست ندارند، مگه نه؟ ناگهان برنامههای دام و دارلین به هم میریزد. دام میخواهد برود، اما تنها دلیلش برای رفتن را از دست میدهد و دو دل میشود و دارلین هم در حالی واقعا میخواهد برود که تنها دلیلش برای رفتن که همراهی با دام است را از دست میدهد و او هم دو دل میشود. درست درحالیکه همهچیز داشت بهطرز ضد«مستر رُبات»واری طبقِ برنامه پیش میرفت، اسماعیل بهطرز «مستر رُبات»واری یک تنهی درخت را لای چرخِ داستان میکند. آنها با چشمهای خیس با اعتقاد به اینکه در مسیرِ درستی قرار دارند از یکدیگر خداحافظی میکنند؛ یکی به سمتِ چک کردنِ بلیتش و یکی به سمتِ درِ خروجی فرودگاه. اما درست در لحظهی آخر نظرشان بهطور همزمان و خیلی ناگهانی تغییر میکند. درحالیکه قطعهی موسیقی پاپ «با من فرار کن» از کارلی ری جپسن پخش میشود، دام برای رسیدن به هواپیما میدود و از طرف دیگر دارلین بیشازپیش برای سوار نشدن در هواپیما مردد و مرددتر میشود. اینجا است که کلیشهی رومانتیکِ «دویدنِ شخصی در فرودگاه برای رسیدنِ به معشوقهاش قبل از اینکه او سوار هواپیما شود» فعال میشود. ضربانِ قلبم افزایش پیدا کرد. یعنی واقعا امکان دارد این دو به یکدیگر برسند؟
در این لحظات میتوانستم اتفاقی را که قرار است بیافتد به وضوح جلوی روی خودم تجسم کنم: دارلین در مسیر خروج از فرودگاه و دام در مسیرِ مخالفش به هم برخورد میکنند و هر دو به این نتیجه میرسند که آنها بیش از چیزی که فکر میکردند خاطر یکدیگر را میخواهند؛ اینکه هر دو بدون اطلاع از دیگری تصمیمِ مشابهای گرفتهاند به مهر تاییدی روی عشقشان تبدیل میشود؛ اگر این اتفاق میافتاد نهتنها الان کماکان در حالِ تحسین کردن داستانگویی اسماعیل بودیم، بلکه کاملا از نتیجه راضی و خشنود بودیم. اسماعیل آنقدر این دو کاراکتر را زجر داده که لیاقتِ تن دادن به این کلیشهی رومانتیک را دارد. اما این اتفاق نمیافتد؛ اتفاقی غیرمنتظرهتر میافتد که پایانبندی این اپیزود را از عالی وارد مرحلهی خارقالعاده میکند. درست پیش از اینکه دام به گیتِ پرواز برسد، دارلین از صف خارج میشود و از شدتِ حملهی عصبیاش به دستشویی پناه میبرد. جایگاهشان برعکس میشود. حالا دام بدون اطلاع از اینکه دارلین منصرف شده، سوار هواپیما میشود و دارلین بدون اطلاع از اینکه دام بازگشته، از پرواز جا میماند. «مستر رُبات» همیشه سریالِ توئیستمحوری بوده است، اما فکر کنم این یکی چه در مضمون و چه در اجرا بهترینشان باشد. روی کاغذ جدایی آنها غمانگیز است، اما در عمل درست برعکس. اسماعیل آن را بهعنوان لحظهی خوشبینانهای به تصویر میکشد. چیزی که اسماعیل با این پایانبندی میخواهد بگوید این است که دام و دارلین بیش از اینکه بتوانند با یکدیگر زندگی کنند، باید تنهایی زندگی کردن را یاد بگیرند. درواقع اگر آنها با یکدیگر به بوداپست سفر میکردند یا با یکدیگر در آمریکا باقی میماندند، باید آن را پایانِ تراژیکی برداشت میکردیم؛ همیشه وقتی کلیشهی «دویدن در فرودگاه به سوی معشوقه قبل از سوار شدن او به هواپیما» بهعنوانِ سرانجامِ خوش و پیروزمندانهای برای یک رابطهی عاشقانه نوشته میشود، اما در اینجا اتفاقا عدم به حقیقت پیوستن این کلیشه، نتیجهی دلگرمکنندهای برای این رابطه است. واقعیت این است که وقتی به گذشته نگاه میکنیم میبینیم که رابطهی دام و دارلین از روی اجبار بوده است؛ از روی فرار از ترسهایش بوده است. از یک طرف دارلین از تنها بودن وحشت دارد؛ در اپیزودِ افتتاحیهی این فصل دیدیم که پس از مرگِ آنجلا و عدم اهمیتِ دادن الیوت به خواهرش، دارلین در تنهایی خودش در آپارتمانِ آنجلا رو به استفاده از هر مواد مخدری که گیرش میآمد آورده بود و توهمِ آنجلا را میدید.
بنابراین دارلین همیشه به کسی در پیرامونش برای آویزان شدن از او نیاز دارد؛ او از دیگران بهعنوان وسیلهای برای زندگی نکردن با خودش استفاده میکند. او همانطور که به بابانوئلِ مست اعتراف کرد، بیش از خودش، دلنگرانِ دیگران است. همانطور که او آنجا افکارِ خودکشی خودش را در این بابانوئل دید و بهطرز ناخودآگاهی سعی کرد تا ازطریقِ کمک کردن به او، برای به کمک کردن به خودش تلاش نکند، اصرارِ او برای کمک کردن به دام درواقع وسیلهای برای فرار از کمک کردن به خودش است. دارلین هیچوقت یاد نگرفته تا به شخصِ خودش اهمیت بدهد. او تا وقتی که مجبور به سروکله زدن با درگیریهای دیگران باشد، مجبور به فکر کردن به درگیریهای خودش نخواهد بود. فکرِ تنها شدن با هیچچیزی به جز افکار خودش، نیازهای خودش، او را دچارِ حملهی عصبی میکند. از سوی دیگر چیزی که دام بیش از هر چیزِ دیگری به آن نیاز دارد دل بُریدن از احساسِ مسئولیتِ خفهکنندهای که بیوقفه احساس میکند است. به همان اندازه که دارلین بهجای فرار کردن به ماندن و خیره شدن به درونِ چشمانِ خودش در تنهایی نیاز دارد، به همان اندازه هم دام به رها کردنِ چیزی که محکم انگشتانش را به دور آن گره زده است و فکر میکند اگر آن را رها کند اتفاق بدی برای او خواهد افتاد نیاز دارد. هر دوی آنها یکدیگر را به سوی مواجه شدن با بزرگترین ترسشان هُل میدهند. دام، دارلین را با خودش تنها میگذارد و دارلین هم تبدیل به چیزی میشود که دام را برای سوار شدن بر هواپیما و رها کردنِ مشتِ گره کردهاش متقاعد میکند. رابطهی دارلین و دام گرچه زیبا است، اما یک مشکلِ ریشهای دارد که آیندهاش را تهدید میکرد. هر دو در ابتدا برای درپوش گذاشتن روی ترسهایشان به یکدیگر پناه آورده بودند. بنابراین اگر اپیزودِ این هفته با همراهی آنها با یکدیگر به سرانجام میرسید، بالاخره روزی فرا میرسید که این ترسهای سرکوبشده فوران میکرد و کار دستشان میداد؛ رابطهی آنها ماهیتی خودخواهانه و زورکی دارد؛ خودخواهانه به این دلیل که دارلین به خاطر خودش میخواهد دام را به بوداپست بکشاند و از طرف دیگر دام در حالی بهتنهایی نیاز دارد که به زور دنبالِ دارلین کشیده میشود؛ بزرگترین لطف و ابرازِ محبتی که آنها میتوانند به یکدیگر کنند جدایی است؛ عشقِ آنها در جدایی ابدی خواهد شد. بنابراین اکنون دارلین در حالی در دستشویی به بازتابِ خودش در آینه نگاه میکند و حملهی عصبیاش را کنترل میکند که دام هم در هواپیما بالاخره بر بیخوابیاش غلبه میکند و در لحظهی پُرسروصدا و پُرتکانِ بلندِ شدن هواپیما از زمین به خوابِ عمیق فرو میرود؛ فقط به خاطر اینکه صندلی کنار دستیاش خالی است.
نظرات