نقد فیلم Rambo: Last Blood - رمبو: آخرین خون
بزرگترین تراژدی «رمبو: آخرین خون» (Rambo: Last Blood) این است که به احتمال قریب به یقین، این یکی دیگر راستیراستی آخرین فیلمِ این مجموعه خواهد بود؛ یا حداقل آخرین فیلمی که سیلوستر استالونه را در نقشِ جان رمبو در آن خواهیم دید. تراژدی نه به این دلیل که دیگر چشممان به جمالِ رمبو روشن نخواهد شد و باید از به سرانجام رسیدنِ این مجموعه عزاداری کنیم و از اینکه دیگر استالونه را در حال کشیدنِ زهی کمانش نخواهیم دید غمگین شویم؛ تراژدی به این دلیل که این مجموعه قرار است با «آخرین خون» به یاد سپرده شود؛ به این دلیل که «آخرین خون»، آخرین شانسِ این مجموعه برای یافتنِ روحِ واقعیاش را هدر میدهد؛ روحی که قسمت به قسمت از آن فاصله گرفته بود تا جایی که دیگر خودش به غریبهای گمنام برای خودش تبدیل شده بود؛ و «آخرین خون» این شانسِ طلایی برای رستگار کردنِ این مجموعه را برمیدارد، آن را درون چاه توالت میاندازد، سیفون را میکشد و غرق شدنِ آن در فاضلاب را تماشا میکند. «آخرین خون» نهتنها این مجموعهی سردرگم و به جاده خاکی زده و آشفته را به راه اصلی بازنمیگرداند، بلکه اتفاقا استانداردهای مجموعه را از چیزی که بود پایینتر میآورد. «آخرین خون» بهجای اینکه تلاشی برای بازگرداندنِ این مجموعه به نقطهی اوجش باشد، آن را در نقطهی تاریکتر و فراموششدهتری رها میکند. «آخرین خون» شاید فیلمی با محوریتِ جان رمبوی پیرمرد باشد، اما در هیچ جایی از آن خبری از خرد، تجربه، مسئولیتپذیری و بلوغِ یک پیرمرد نیست. «آخرین خون» بهجای اینکه حکم مراسمِ ترحیم و خاکسپاری باشکوهی برای این مجموعه باشد و جان رمبو را حداقل در آخرین حضورِ سینماییاش با عزت و احترام بدرقه کند، همچون خونآشام، آخرینِ خونِ باقیمانده در رگهای فرسودهاش را میمکد و سپس جنازهی خشکشدهاش را کنار خیابان رها میکند. مدتها قبل از اینکه جان ویک لقبِ ارتشِ تکنفرهی سینما را به دست بیاورد، جان رمبو همان جنگجوی افسانهای ساکت و دردکشیدهای بود که تنهایی یک لشگر را حریف میشد و جریانِ جنگ را عوض میکرد؛ سالها قبل از اینکه جان ویک با مداد و کتابش شناخته شود، جان رمبو با چاقوی کلهگندهاش و مسلسلی که گلولههایش را ضربدری روی شانههایش میانداخت بهعنوانِ قهرمانِ اکشنِ سینما شناخته میشد؛ مدتها قبل از اینکه جاناتان ویک بهعنوانِ جنگجوی شیکپوشی که وقتی کت و شلوارِ اتوکشیدهاش را به تن میکند و گلنگدنِ کرواتش را میکشد دیگر هیچکس جلودارش نخواهد بود، جان رمبو بهعنوانِ سربازی شناخته میشود که هرچه از مقدار لباسهایش کاسته میشد و عضلههایش برهنهتر میشدند، عصبانیتر و مرگبارتر میشد. جان رمبو به همان اندازه که یکی از اسطورههای سینمای اکشن است، به همان اندازه هم فیلمهایش یکی از نمونههای بارزِ یکی از بدترین انواعِ مجموعهسازی است. جان رمبو هر چیزی را که امروز دارد از فیلم اولش دارد. «اولین خون» یکی از آن اکشنهایی است که در جایگاهِ ویژهای در تاریخِ این ژانر قرار دارد؛ درست همانطور که «راکی» حکمِ یک فیلمِ انقلابی در بینِ فیلمهای ورزشی را داشت.
هر دو فیلمهایی هستند که بیش از اینکه دربارهی نبردِ بیرونی قهرمان در میدانِ جنگ یا رینگِ بوکس باشند، دربارهِ نبردِ درونی قهرمان با درگیریهای شخصی خودش هستند. هر دو فیلمهای عمیقا دراماتیکی هستند که حرفهای مهمی برای گفتن دارند و بغضهای بزرگی در گلوهایشان گیر کرده است. هر دو فیلمهایی هستند که خلافِ کلیشههای ژانر شنا میکنند و داستانهای واقعگرایانهای با درد و رنجهای بسیار صادقانهای برای روایت دارند. هر دو فیلمهایی دربارهی پیروزی در عین شکست خوردن هستند. «راکی» در حالی به پایان میرسد که قهرمان داستان آخرین مبارزهاش را شکست میخورد، اما دوام آوردنِ او و عدم ناکاوت شدنِ او، از نگاه او از هر پیروزیای شیرینتر و بامعنیتر است و «اولین خون» هم ناسلامتی بهعنوانِ یک اکشنِ دههی هشتادی شامل فقط یک مرگ میشود که آن هم بهطور تصادفی رخ میدهد؛ «اولین خون» درنهایت نه با یک فینالِ بزنبزن و بکشبکشِ تمامعیار، بلکه با مونولوگِ دردناکِ یک کهنهسرباز که بزرگترین ضایعههای روانیاش که در طولِ فیلم، ردپای آن را در چهرهاش میدیدیم به سرانجام میرسد. هر دو فیلمهایی هستند که هنوز که هنوزه کلاسِ درسی برای سینمای اکشن و ورزشی پس از خودشان هستند. «اولین خون» بیش از هر چیز دیگری، تمثیلِ فوقالعادهای برای خودِ جنگ ویتنام و جامعهی ایالات متحده پس از جنگِ ویتنام است. شکلی که پُلیسهای فاسد از تعقیب کردن و شکار کردنِ رمبو لذت میبرند، اشارهی نه چندان نامحسوسی به اینکه چگونه سربازان آمریکایی، نیروهای ویتنام جنوبی را در سرزمینِ خودشان شکار میکردند و همیشه در حال قهقه زدن و شلیک کردن به تصویر کشیده میشوند است. از طرف دیگر رمبو بهعنوان سربازی که بهعنوانِ یک ماشینِ کشتارِ تمامعیار تربیت شده است و حالا پس از اطلاع از ماهیتِ ترسناکِ واقعی خودش، پس از اینکه میبیند توسط همنوعانِ خودش انسان حساب نمیشود، علیه خالقانش شورش میکند، این فیلم را به بازگویی مُدرنِ دیگری از هیولای فرانکنشتاین تبدیل کرده است. در نتیجه «اولین خون» بیش از اینکه یک اکشنِ کلیشهای باشد، یک درامِ بقامحور است و بهتر است در جمعِ فیلمهایی که به بهترین شکل ممکن ضایعههای روانی سربازانِ جنگ را به تصویر میکشند دستهبندی شود. «اولین خون» در حالی یکی از بهترینهای ژانر اکشن است که مبارزهها بهجای اینکه جذاب و لذتبخش باشند، تکاندهنده و ناراحتکننده هستند. قهرمان و دشمنانش نه متعلق به یک دنیای فانتزی دیگر، بلکه متعلق به دنیای قابللمسی هستند که تنهایی و انزوای قهرمانش قلب را چنگ میاندازد و شرارتِ دشمنانش به زیرپوستِ آدم نفوذ میکند. خلاصه اینکه «اولین خون» از آن فیلمهایی است که فیلمهای ژانر اگر قصد دارند احساساتِ بیننده را به تلاطم بیاندازند، باید الگوی آن را دنبال کنند. اما مشکلِ فیلمهای ژانری که قلههای هنری بزرگی را فتح میکنند این است بیبرو برگرد مورد دنبالهسازی قرار میگیرند و مشکلِ استخراج کردنِ یک مجموعهِ پاپکورنی از درونِ یک فیلمِ جمع و جور و صادقانه این است که ممکن است خیلی زود از هویتِ واقعیاش فاصله بگیرد.
این سرنوشتی است که گریبانگیر تمام فیلمهای ژانرِ خلاقانهای که شگفتی و ذهنِ بینندگان را علاوهبر جیبشان درمینوردند میشود. از «هالووینِ» جان کارپنتر که دنبالههای فراوانش هیچوقت موفق نمیشوند نبوغِ فیلم اول را تکرار کنند تا «اره»ی جیمز وان که ماهیتِ غافلگیرکننده و سنگینش را با دنبالههای پُرتعدادی که تنها چیزی که از قسمت اول یاد گرفته بودند شکنجههایش بود، تیز و بُرندگیاش را از دست میدهد و به پارودی خودش تبدیل میشود. این موضوع تا حدودی دربارهی «راکی» هم صدق میکند که گرچه اولین دنبالهاش عالی بود، اما هرچه بیشتر ادامه پیدا کرد، با تبدیل شدن به پروپاگاندای جنگ سرد، بیشتر از قبل از هویتِ شخصیاش فاصله گرفت. اما این مسئله بیش از هر مجموعهی دیگری دربارهی سری «رمبو» حقیقت دارد. پشت کردن این مجموعه به هر چیزی که قسمتِ اول را به فیلمِ استثناییای تبدیل کرده بود، از اولین دنبالهاش آغاز میشود. اگر قسمت اول دربارهی وحشتِ جنگ بود، قسمت دوم جنگ را جشن میگیرد. اگر قسمتِ اول دربارهی واقعیتِ تلخِ جنگ است، قسمتِ دوم مثل این میماند که جان رمبو در زندان شروع به نوشتنِ یک رُمان فانتزی دربارهی اینکه آمریکا چگونه با کمک او، شکستِ جنگ ویتنام را جبران میکند است. اگر «اولین خون» یک فیلمِ ضدسیستم است، قسمت دوم با مونولوگِ نهایی رمبو که تمام تمهای آشکارِ فیلم را توضیح میدهد، بوی گند یک پروپاگاندای ناسیونالیستی شدیدا راستگرا را میدهد. اگر فیلم اول دربارهی تکان دادن شانههای یک کشور و بیدار کردنِ آن بود، فیلم دوم دربارهی به خواب بازگرداندن آن در میانِ انفجارها و موشکاندازیها بود. اگر فیلم اول دربارهی پرداختِ شرارتهای واقعی بود، فیلم دوم ویتنامیهای بینام و نشان و روسهای کاریکاتور را در جلوی رمبو صف میکند. اگر فیلم اول دربارهی لرزیدن به خود از وحشتِ جنگ بود، فیلم دوم دربارهی تبدیل شدن رمبو به یکی از سربازانِ آتشافروزِ خدای جنگ است. به عبارت دیگر، چیزی که «رمبو ۲» را به فیلمِ محبوبی تبدیل کرده این است که این فیلم آنقدر در سطوحِ گوناگونی اشتباه است که گردهمایی تمام این اشتباهات و تضادِ وحشتناکی که با فیلم اول ایجاد میکنند، دقیقا همان چیزی است که یکجورهایی تماشای آن را جالب میکند. این موضوع نهتنها در دنبالههای بعدی بهتر نمیشود که بدتر میشود. بنابراین وقتی «آخرین خون» یازده سال بعد از قسمت چهارم و بیش از سی سال بعد از قسمت اول معرفی شد، امیدوار بودم که این فیلم به مرثیهای برای این مجموعه تبدیل شود و حال و هوای محزون و ترسناکِ «اولین خون» را زنده کند. بالاخره «آخرین خون» یکی دیگر از فیلمهای تاثیرگفته از «نابخشوده»ی کلینت ایستوود که با «لوگان» در سطحی گستردهتر و پولسازتر مورد توجه قرار گرفت است. «نابخشوده» آغازکنندهی یک ترندِ جدید در هالیوود بود؛ فیلمهایی که قهرمانان اکشنِ گذشته را اینبار در شرایطی شکستهتر و افسردهتر و پشیمانتر بازمیگردانند و کلیشههای ژانر را از نگاهِ واقعگرایانهتریِ بررسی میکنند؛ از کلینت استوودی که هفتتیرکشیهایش بهجای ذوقزدگی از خلع سلاح کردن یاغیانِ شرور، حاوی خشونتِ تهوعآوری است و زخمِ روانیای که روی تیرانداز میگذارند را نادیده نمیگیرد تا وولورینی که غم و اندوه ناشی از خشونتی که همهجا دنبالش میکند، استخوانهای آدامانتیومیاش را مثل موریانه خورده است و او را از قهرمانِ ناجی دنیا به راننده لیموزین نزول داده است.
این فیلم به اندازهی هر قدمِ نصفه و نیمه و نامطمئنی که به سوی بدبینی پیچیدهی «نابخشوده» برمیدارد، از طرف دیگر با آغوش باز به پیشوازِ سلاخی و قصابی دنبالههای «رمبو» میرود
این ایده آنقدر جواب داد که حالا همه سعی میکنند قهرمانانِ مجموعههای گذشته را برگردانند. از «هالووین ۲۰۱۸» و «آخرین جدای» گرفته تا «بلید رانر ۲۰۴۹» و «گلس» و «جنگ برای سیارهی میمونها» و «کرید» و اخیرا «ترمیناتور: سرنوشتِ تاریک». «رمبو: آخرین خون» یکی از جدیدترین مجموعههایی است که میخواهد یک لقمه از سر این سفره که بهتازگی پهن شده است بردارد. مخصوصا باتوجهبه اینکه «راکی»، دیگر مجموعهی بزرگِ سیلوستر استالونه با «کرید»، فرصتِ تازهای برای ادامهی زندگی پیدا کرد. بنابراین تعجبی ندارد که هالیوود انگیزهی دوچندانی برای احیای دیگر مجموعهی بزرگِ استالونه پیدا کرده باشد. اگر یک مجموعه باشد که واقعا به یک دنبالهی «لوگان»گونه نیاز داشته باشد، آن «رمبو» است. حداقل سری «راکی» با «راکی بالبوآ» این فرصت را پیدا کرد تا به ریشههایش برگشته و آن مجموعه را بعد از افت کیفیت، در اوج به سرانجام برساند. اما «رمبو» نـه. با این وجود، متاسفانه «آخرین خون» تغییری در وضعیتِ این مجموعه ایجاد نمیکند. «آخرین خون» بیش از اینکه «لوگان» و «بلید رانر ۲۰۴۹» باشد، در بین «ترمیناتور: جنسیس»ها، «هالووین ۲۰۱۸»ها و «غارتگر»ها قرار میگیرد؛ یک ریبوت/دنبالهی غیرضروری که بهجای اینکه به یادمان بیاورد که چرا بار اول عاشقِ این کاراکتر شدیم، به یادمان میآورد که چرا دوست داریم تمام فیلمهای مجموعه بعد از قسمت اول را فراموش کنیم. «آخرین خون» نه حرفِ تازهای برای گفتن دارد و نه قصد دارد به دورانِ جدیدی از زندگی شخصیتِ اصلیاش بپردازد. «آخرین خون» نشان میدهد که این مجموعه در گذشتِ زمان نه احترامِ تازهای برای این کاراکتر به دست آورده است و نه علاقهای به جبران کردنِ اشتباهاتِ دنبالههای قبلی دارد. «آخرین خون» یکی از آن دنبالههای غیرجاهطلبانه و لاشخورصفتی است که بود و نبودشان فرقی نمیکند و تنها هدفِ زندگیشان سوءاستفادهی صرفا تجاری از ترندی که راه افتاده است. «آخرین خون» این فرصت را داشت تا میراثِ خونآلودِ جان رمبو را مورد بررسی قرار بدهد و روانشناسیاش بهعنوانِ یک ماشینِ کشتار جمعی که خدای جنگ همیشه ردِ او را برای استفاده از مهارتهایش میزند کالبدشکافی کند؛ میتوانست به فیلمِ خوشبینانهای در تلاشِ رمبو برای مواجه شدن با تمام خشمها و تنفرها و اندوههای سرکوبشدهاش و تصویه کردنِ ذهنِ عفونت کردهاش با آنها تبدیل شود یا میتوانست یک فیلمِ نهیلیستی و دلخراش دربارهی مردی که هرچقدر هم تلاش کند، آنقدر در و داغون شده است که نمیتواند جلوی خودش را از فشردنِ ماشه بگیرد باشد. هر دو اگر به درستی صورت میگرفتند، به فیلمهایی تبدیل میشدند که با بررسی رابطهی رمبو با خشونت، احساساتمان را فراتر از تماشای خشک و خالی قتلعامِ افراد بیشماری توسط او درگیر میکردند. بالاخره «اولین خون» از لحاظِ فنی دقیقا همان نقشی را دارد که «لوگان» برای وولورین داشت. «اولین خون» مثلِ قسمت آخرِ مجموعه فیلمهای ماجراجوییهای رمبو در جنگ ویتنام است. فقط کافی بود «آخرین خون» از اولین فیلم مجموعهی خودش الگو بگیرد. گرچه هر از گاهی در فیلمنامهی «آخرین خون» نشانههایی از تلاشِ نویسندگان برای نقد کردنِ تاریخِ خودشان دیده میشود، اما فیلم به اندازهی هر قدمِ نصفه و نیمه و نامطمئنی که به سوی بدبینی پیچیدهی «نابخشوده» برمیدارد، از طرف دیگر با آغوش باز به پیشوازِ سلاخی و قصابی دنبالههای «رمبو» میرود.
سناریوی «آخرین خون»، تکرارِ سناریوی دنبالههای قبلی «رمبو» است. دوباره رمبو در جایی دور از شلوغی و شهر ساکن شده است و کنارِ یک پیرزنِ تنها و نوهاش گابریلا زندگی میکند که یک روز گابریلا توسط باندهای قاچاقِ انسان در مکزیک ربوده میشود و رمبو یک ارتشِ آدمبدِ کاملا شرور و سیاه برای قتلعام کردن به دست میآورد. مشکلِ اصلی «آخرین خون» این نیست که از لحاظِ دراماتیک بلندپروازی نمیکند؛ مشکلِ اصلیاش این است که حتی در تبدیل شدن به یک اکشنِ بیمغزِ هیجانانگیز هم عاجز است. نهتنها حدود یک ساعت از زمانِ یک ساعت و ۴۰ دقیقهایاش را صرفِ فراهم کردنِ دلیلی برای روشن کردنِ موتورِ انتقامجویی رمبو میکند، بلکه فقط ۱۰ تا ۱۵ دقیقهی آخرِ فیلم به بزرگترین و تنها اکشنِ فیلم اختصاص دارد. یعنی حتی اگر با هدفِ دیدن یک اکشنِ سرراستِ دههی هشتادی به تماشای «آخرین خون» بنشینید هم باز این فیلم چیزی که میخواهید را تا یک ربعِ آخرش تحویلتان نمیدهد. البته که اگر صحنههای منتهی به اکشنِ آخرِ فیلم، کارکردِ دراماتیکِ بامعنی و مفهومی در فیلم داشتند بد نبود؛ اگر فیلم واقعا در لحظاتی که کاراکترها به یکدیگر شلیک نمیکنند، داستانی برای گفتن داشت، کمبودِ اکشن اهمیتی نداشت. نمونهی بارزش «لئون: حرفهای» است که اگرچه فقط یک سکانسِ اکشنِ در انتهایش دارد، ولی هرچیزی که پیش از آن دیدهایم، وسیلهای برای هرچه دراماتیکتر و پُرتنش کردنِ این اکشن ازطریقِ پرداختِ رابطهی دو شخصیتِ اصلیاش و آنتاگونیستِ قصه بوده است. در عوض، «آخرین خون» تمام یک ساعتِ ابتداییاش را صرفِ مقدمهی بسیار دراز و کسالتباری برای بازگرداندنِ رمبو به میدان جنگ میکند. همهچیز در سطحیترین حالت ممکن قرار دارد. پرداختِ تروماهای رمبو از دورانِ جنگ، به یک صحنهی گذرا که فلشبکها به ذهنش هجوم میآورند و بعد از آن به کل فراموش میشوند خلاصه شده است. کلِ شخصیتپردازی رمبو در این فیلم به یکی از آن پیرمردهای عاشقِ نصیحت کردن که میخواهد تجربهاش را به نسلِ جوان منتقل کند خلاصه شده است. گابریلا بهعنوانِ دخترِ سادهلوحی که میخواهد پدرش را در مکزیک ببیند و از او بپرسد که چرا دخترش را ترک کرده است، چیزی بیش از یک ابزارِ داستانی که نویسندگان با استفاده از او، رمبو را بهطرز زورکی و احمقانهای به دردسر میاندازند نیست. به نظرم بخشِ قابلتوجهای از کیفیتِ یک فیلم به درک کردنِ هویتش و پایبند ماندن به آن بستگی دارد. اینکه یک فیلمِ ژانر بداند چه چیزی میخواهد باشد و روی هرچه بهتر اجرا کردنِ آن تمرکز کند، چیزی است که به ندرت میبینیم. موفقیتِ سری «جان ویک» یا سری «یورش» از خودشناسی و خودآگاهیشان سرچشمه میگیرد. آنها میدانند که نمیخواهند چیزی بیش از یک اکشنِ اولداسکولِ توقفناپذیرِ کلهخراب باشند و هر چیزی که ممکن است خللی در رسیدن به این هویت یا آلوده کردنِ هویتِ خالصشان ایجاد کنند را حذف میکنند و فضای بیشتری برای هرچیزی که آنها را به خودشناسی بیشتر میرساند باز میکنند.
«آخرین خون» اما بهجای اینکه به سناریویی فکر کند که رمبو را هرچه سریعتر درگیر بکشبکشهای همیشگیاش کند، در حالی تماشاگرانش را یک ساعتِ آزگار مجبور به تحملِ کردن ریتمِ حلزونیاش برای آزاد کردنِ افسارِ رمبو میکند که درنهایت نه از این وقت برای هرچه بهتر همدردی کردن با درد و عذابِ رمبو استفاده میکند و نه هیچ هدفی فراتر از به تصویر کشیدنِ رمبو در حالِ قیمهقیمه کردنِ لشگرِ دشمنانش دارد. وقتی قرار نیست من بعد از یک ساعتِ زمینهچینی، احساسِ خاصی به ناراحتی رمبو از شکنجه شدنِ دخترِ ناتنیاش یا احساسِ خاصی نسبت به عذاب کشیدنِ او از باز دوباره به جا گذاشتن خون و ویرانی از خودش داشته باشم، پس حداقل فیلم میتواند با حذف کردن این یک ساعت، اگر یک چیز را از دست میدهد (ارتباطِ مخاطب با انگیزهی رمبو)، حداقل یک چیزِ دیگری را بهجای آن به دست بیاورد (تلف نکردن وقتِ تماشاگر با چیزهایی که درنهایت تأثیرگذار نخواهد بود). چیزی که برای یک فیلمِ اکشن، آن هم از نوعِ اولداسکولش و آن هم از نوعی که شاملِ جان رمبو میشود گناهِ بزرگتری حساب میشود این نیست که بار دراماتیک نداشته باشد، بلکه این است که بیدلیل جلوی قهرمانش را از افسارگسیختگی و به تصویر کشیدنِ کاری که در آن خوب است بگیرد. چیزی که وضعیتِ «آخرین خون» را بدتر میکند این است که فیلمنامهی تخت و کلیشهایاش، از فیلترِ یک کارگردانی تختتر و کلیشهایتر عبور کرده است. آدریان گرونبرگ در مقام کارگردان هیچ تلاشی برای تزریقِ رنگ و بو و انرژی به این فیلمنامه نکرده است. گویی تمام تصمیماتِ کارگردانی عمدا با این هدف که هیچگونه تاثیری روی بیننده نگذارند اتخاذ شدهاند. کارگردانی آدریان گرونبرگ بهحدی خالی از شخصیت است که شخصا در طولِ فیلم حتی به دیدنِ نمای بدی که با وجودِ بد بودن، ابراز وجود کند راضی شده بودم. فیلم بهگونهای با چنان تعصب و اصراری امنترین و محافظهکارانهترین و قابلپیشبینیترین تصمیماتِ کارگردانی ممکن را میگیرد که در طولِ فیلم احساس میکردم به چهرهی یک رُبات بیچهره زُل زدهام و سعی میکنم احساسش را تشخیص بدهم. عدم وجودِ چشمانداز بیش از هر جای دیگری دربارهی سکانسِ اکشنِ نهایی فیلم توی ذوق میزند؛ در این سکانس رمبو در حرکتِ «تنها در خانه»گونهای، مزرعهاش را تلهگذاری میکند و به انتظارِ سر رسیدن دشمنانش مینشیند. با این تفاوت که تلههای رمبو نسخهی به مراتبِ وحشیانهتر و خونبارِ تلههای بامزهی کوین مککالیستر است. رمبو در جریانِ این سکانس بیش از چهل نفر را میکُشد که مرگهایشان به سه دسته تقسیم میشود؛ دستهی مرگهای خشن، دستهی مرگهای خیلی خشن و دستهی سوم مرگهایی هستند که نمونههایش را فقط در فیلمهای «اره» دیدهاید. رمبو در جریان این سکانس کاری میکند که اگر جیگساو زنده بود، به داشتنِ چنین شاگردی افتخار کند. رمبو چنان بلایی سرِ بدنِ قربانیانش میآورد که فیلم برای لحظاتی قدم به قلمروی زیرژانرِ «بادی هارر» میگذارد. اما نکته این است که وقتی سعی میکنم تا به صفتِ مثبتِ دیگری برای توصیفِ این سکانس فکر کنم، به درِ بسته میخورم.
این سکانس شاید تا دلتان بخواهد خشن باشد، اما خشونتِ افسارگسیختهاش فقط وسیلهای برای درپوش گذاشتنِ روی این حقیقت است که این سکانس منهای خشونتش، هیچ عنصرِ هیجانانگیز یا تحسینآمیزِ دیگری ندارد. به عبارت دیگر، هیچ خلاقیتی در اجرای خشونتِ این صحنه وجود ندارد. در عوض، این صحنه مثل مجموعهای از ۴۰ کلیپ ۱۰ ثانیهای از به قتل رسیدنِ دشمنانِ رمبو به اشکالِ مختلف است که به یکدیگر دوخته شدهاند؛ ناگهان به خودت میآیی و میبینی چند دقیقه است که همینطوری فقط در حال تماشای قطع عضو شدن، متلاشی شدن، سوختن، سر بُریدن، نیزه خوردن، جمجمههای له و لوردهشده، بدنهای سوراخسوراخشده در ته گودال و مغزهای منفجرشده با گلولهی شاتگان هستی؛ هیچ ریتم و تقلا و مبارزه و تنش و اضطراب و زورآزمایی و غافلگیری و تعقیب و گریزی شکل نمیگیرد؛ فقط و فقط همهچیز به کات زدن از یک قربانی به قربانی بعدی و بعدی و بعدی و بعدی تا اینکه دیگر دربرابر خشونت بیاحساس شدهای خلاصه شده است. از یک طرف اینکه سبکِ اکشنِ «آخرین خون» بیشتر از دنبالههای قبلی مجموعه به «اولین خون» نزدیک است، تصمیمِ هوشمندانهای است؛ شخصا تلاشِ رمبو برای دفاع از خودش با دست خالی، به کار گرفتنِ هوش و دانشِ نظامیاش برای سلاحسازی از هر چیزی که گیر میآورد و ضربه زدن از سایهها را به لختشدن و به نمایش گذاشتنِ بازوهای عضلانیاش و زدن به دل دشمن با مسلسل و هلیکوپتر در حال فریاد زدن از ته حلقش ترجیح میدهم. اما مسئله این است که کاملا پایبند ماندن به سبکِ اکشنِ «اولین خون» نیاز به شجاعت برای ارائهی اکشنی کنترلشده، سنگین و باطمانینه دارد که این موضوع در تضاد با تمایلِ بلاکباسترهای مُدرن به شلوغکاری قرار میگیرد. جذابیتِ اکشنهای «اولین خون» این بود که وقتی یک سربازِ کارکشته تنها با یک چاقو در جنگل رها میشود، چگونه از همان چاقو برای دفاع از خودش استفاده میکند؟ با اینکه «آخرین خون» به فرمتِ دفاع از خود بازگشته است، اما رمبو اینبار واقعا در موضعِ ضعف قرار ندارد؛ رمبو اینبار در مدت زمانِ کوتاهی، در لوکیشنِ ناشناختهای گرفتار نمیشود. در عوض اتفاقی که میافتد این است که رمبو قاتلانِ گابریلا را به سمتِ مزرعهاش هدایت میکند و سپس، از ابزارآلات و سلاحها و مواد منفجره نامحدود و تونلهایی که دارد برای تلهگذاری برای مهاجمانش در کمالِ آرامش استفاده میکند. رمبو اینبار همینطوری بهطور ناگهانی وسط یک مخمصه سقوط نمیکند و مجبور نمیشود تا با منابعِ محدودی که دارد از خودش دفاع کند، بلکه درست برعکس؛ رمبو در سکانسِ نهایی این فیلم آنقدر از پیش آماده است که میتواند نابودی نیمی از ارتشِ حدودا ۴۰ نفرهی دشمن را بدون اینکه اصلا از جایش تکان بخورد به تلههایش واگذار کند و برای کشتنِ نیمهی دیگر هم مجبور نیست زحمتِ زیادی بکشد و فقط کافی است یک به یک سناریویی را که طراحی کرده است دنبال کند. در نتیجه، در جریانِ این صحنه بیش از اینکه شاهدِ یک درگیری پُرفراز و نشیب باشیم، شاهدِ یک قتلعام یکطرفه هستیم؛ قتلعامی که نمیتوانیم از دیدنِ رمبو در حال اجرای آن به خاطر زمان و منابعِ نامحدودی که برای آماده شدن داشت به وجد بیاییم. تمام تلههای او بدون استثنا به درستی کار میکنند. فیلمساز بهطرز آماتوری یکی از مهمترین اصلِ اکشنسازی که خراب شدنِ نقشهی قهرمان و مجبور کردن او به بداههپردازی در بحبوحهی نبرد را رعایت نمیکند.
سکانس اکشنِ نهایی فیلم شاید تا دلتان بخواهد خشن باشد، اما خشونتِ افسارگسیختهاش فقط وسیلهای برای درپوش گذاشتنِ روی این حقیقت است که منهای خشونتش، هیچ عنصرِ هیجانانگیز یا تحسینآمیزِ دیگری ندارد
همچنین اگرچه رمبو حالا یک پیرمرد ۷۰ ساله است که خیلی وقت است از جنگیدن فاصله گرفته است، اما فیلمسازان حتی از این فرصت هم بهعنوان نقطهی ضعفِ استفاده نمیکنند. چه میشد اگر سنِ بالای رمبو باعث میشد که نتواند مثل جوانیهایش مبارزه کند؟ بالاخره یکی از جذابیتهای «لوگان» دیدنِ وولورینی بود که دیگر مثل گذشته به زخمهایش بیاعتنایی نمیکرد؛ بلکه حالا دربرابرِ پارگیها و گلولهها به زانو در میآمد. یک رمبوی ۷۰ ساله که به خوبی یک رمبوی ۳۰ ساله مبارزه میکند دقیقا چه جذابیتی دارد؟ قتلعام یکطرفهی رمبو در این فیلم فقط در صورتی میتوانست جواب بدهد که فیلم زمانش را به پرداختِ اینکه رمبو از گذشتهی خشونتبارش پشیمان است و سعی میکند خشمِ ویرانگرش را کنترل کند اختصاص میداد. آن وقت قدرتِ نابودگرِ رمبو نه بهعنوانِ چیزی هیجانانگیز که برای دیدنِ آن لحظهشماری میکنیم، بلکه بهعنوانِ نفرینِ ترسناکی که آرزو میکنیم کاش رمبو را هیچوقت در حال استفاده از آن نبینیم به تصویر کشیده میشد. آن وقت دیگر سلامتِ فیزیکی رمبو اهمیت ندارد؛ چیزی که اهمیت دارد روحش است که تکهای از آن با هر کسی که به قتل میرساند، سیاه میشود. این درست همان چیزی است که سکانسِ اکشنِ پایانی «لوگان» را به اکشنِ تراژیک و دردناکی تبدیل میکند؛ وولورین برای نجات دادنِ دخترش و دیگر بچهها مجبور به خونآلود کردنِ چنگالهایش میشود که دقیقا بزرگترین چیزی است که از آن متنفر است و ازش فراری است. سکانسِ اکشنِ نهایی «آخرین خون» از نظر اجرا هم به چشم نمیآید. در سینمای چند سال اخیر، قتلعامهای متعددی داشتهایم که در ذهنمان حک شدهاند؛ مثلا سکانسِ کلیسای «کینگزمن: سرویس مخفی» را داریم که به خاطر غافلگیری دیدنِ قهرمانان در ظاهر قاتلانی بیرحم و ترفندِ فیلمبرداری پلانسکانسش مشهور است؛ سکانسِ تیراندازی در کلاب شبانه در قسمت اول «جان ویک» را داریم که همچون یک رقصِ بالهی خونآلود و باشکوه، حکم لحظهای را داشت که اکشنِ گانفوی جان وو زندگی دوبارهای در سینما پیدا کرد؛ هنوز روی دستِ صحنهای که کیانو ریوز مهاجمش را زخمی میکند و سپس وقتی با صدای خالی شدنِ خشابش روبهرو میشود، او را چند ثانیه در حال درد کشیدن رها میکند تا تفنگش را ریلود کند نیامده است؛ سکانسِ مبارزهی تنبهتن در دستشویی از «مأموریت غیرممکن: فالاوت» را داریم که نهتنها شاملِ صحنهی ریلود کردنِ مُشتهای هنری کویل میشود، بلکه هنوز که هنوزه هر وقت بهش فکر میکنم، صورت و بدنم در همان نقاطی که تام کروز ضربه خورده درد میگیرد. یا سکانس دوئلِ ارهبرقیها از «مندی» با بازی نیکولاس کیج را داریم که یکی از نیکولاس کیجوارترین سکانسهای کارنامهی این بازیگر است. یا سکانس پلانسکانسمحورِ مبارزه در راهپله از «بلوند اتمی» که اتفاقا این یکی شاید بهترین مثالِ ممکن برای مقایسه با «آخرین خون» باشد. گرچه شخصا بهطور کلی «بلوند اتمی» را دوست ندارم، اما حداقلش این است که یک سکانسِ اکشنِ بهیادماندنی از درونِ این فیلم بیرون آمده است؛ حداقلش این است که میتوان زحمتی را که برای ارائهی چیزی شگفتانگیز (فارغ از اینکه چقدر موفق خواهد بود) کشیده شده است دید.
کمترین کاری که یک فیلم اکشنِ میتواند انجام بدهد این است که اگر فیلمِ خوبی نیست، حداقل چهارتا مشت و لگدِ نان و آبدار در خودش جا داده باشد. «بلوند اتمی» پایینترین استانداری است که «آخرین خون» میتوانست برای برآورده کردن آن تلاش کند که حتی از آن هم باز مانده است. درنهایت، سکانسِ کشتارِ رمبو در «آخرین خون» هیچکدام از اینهایی که مثال زدم نیست. گرچه سرِ یک نفر از دهان به بالا متلاشی میشود، پای دیگری با ساطور از مچ قطع میشود، اما در حین تماشای تمامِ آنها تنها واکنشی که داشتم این بود که «چرا هیچکدوم از اینها برخلاف ظاهرشون هیچ هیجانی ندارن؟». اینکه در حین تکهتکه شدن چهل نفر بهطور مسلسلوار تنها احساسی که داشته باشی سردرگمی از اینکه باید چه احساسی نسبت به این تصاویر داشته باشم است یعنی فیلم عمیقا در تعیین کردنِ اینکه فیلمش چه چیزی میخواهد باشد شکست خورده است. این مسئله بیش از هر جای دیگری دربارهی آخرین قتلِ رمبو صدق میکند. ماجرا از این قرار است که رمبو به رئیسِ کارتلی که مسئولِ ربودن و کُشتن گابریلا است میگوید که او با کشتن گابریلا درواقع دستش را در سینهاش فرو کرده و قلبش را بیرون کشیده است. بنابراین وقتی رمبو بالاخره رئیسِ کارتل را پس از کشتنِ تمام نوچههایش، تنها گیر میآورد، با شلیک کردن چهار تیرِ کمان، او را به دیوارِ طویلهاش میخ میکند. سپس، او چاقویش را در سینهی قاتلِ گابریلا فرو میکند، آن را از زیرِ گلو تا زیرِ دندههایش پاره میکند، دستش را در سینهاش فرو میکند، انگشتانش را دورِ قلبش مشت میکند، آن را در حال تپیدن بیرون میکشد و زمین میاندازد. احتمالا اگر فیلم را ندیده باشید، با خواندنِ توصیفِ این صحنه ممکن است با خودتان بگویید «عجب صحنهی خفنی! باید این فیلمو ببینم!». ممکن است اینطور به نظر برسد که با یکی از آن صحنههای اولتراخشونتباری طرفیم که از زاویهی باحال و ذوقمرگکنندهای به تصویر کشیده میشود. ممکن است بعد از تمام اتفاقاتِ وحشتنامی که سر گابریلا آمده است، با خودمان فکر کنیم که این مرگ، مرگِ مناسبی برای آقای رئیسِ کارتل است. اما این صحنه در عمل، لحنِ ازهمگسیختهای دارد. از یک طرفِ صحنهی بیرون کشیدنِ قلب یک نفر دقیقا یکی از همان کارهایی است که قهرمانِ یک اکشنِ دههی هشتادی انجام میدهد و از طرف دیگر این صحنه بدون خودآگاهی از اینکه چه صحنهی مسخرهای است و در کمالِ جدیت توسط کارگردان و سیلوستر استالونه اجرا میشود. از یک طرف کاملا مشخص است که هدفِ کارگردان از این تصمیم این بوده تا در این صحنه هورا بکشیم و ایولا بگوییم، اما از طرف دیگر جدیتِ استالونه که نشان از فروپاشی روانی یک مرد میدهد، فروپاشی روانیای که این فیلم اصلا علاقهای به بررسی آن ندارد، جلوی لذت بُردن از این قتلِ دیوانهوار به شکلی که فیلمساز میخواهد را میگیرد. اینکه فیلم ازمان میخواهد نسبت به مجبور شدن رمبو به کشتن احساس بدی داشته باشیم و اینکه همزمان ازمان میخواهد تا از دیدنِ بیرون کشیدن قلب یک نفر ذوق کنیم در تضادِ بدی با هم قرار میگیرند. دقیقا به خاطر همین است که دیوید مورل، نویسندهی رُمان «اولین خون» و خالقِ کاراکترِ جان رمبو که این مجموعه فیلم با اقتباس از آن ساخته شده است در توصیفِ «آخرین خون» حرفهای خوبی برای گفتن نداشته است.
دیوید مورل در واکنش به این فیلم گفته بود که «آخرین خون» آنقدر بد بود که «احساس میکنم به خاطر دیدنِ آن، انسانِ کمتری هستم». چه میشد اگر «آخرین خون» با دنبال کردنِ فرمولِ «کرید» به رمبویی میپرداخت که با یک سربازِ جوان دوست میشود و سعی میکند به او برای کنار آمدن با همان مشکلاتی که او در جریانِ «اولین خون» درگیرشان بود کمک کند. زندگی رمبو همیشه با خون و خشم و تنفر و کشتن گره خورده است. حالا چه میشد اگر «آخرین خون» دربارهی تلاشِ رمبو برای جلوگیری از وارد شدنِ یک سربازِ جوان در همان مسیری که او به آن قدم گذاشته بود میبود. چه میشد اگر کمک کردن به سرباز جوان به رمبو انگیزه میداد تا مشکلاتِ شخصی سرکوبشدهی خودش را هم حل کند. شاید آخرین مأموریتِ رمبو در این فیلم میتوانست تلاش برای تبدیل شدن به سفیرِ صلح پس از سالها خدمت کردن در درگاهِ خدای جنگ باشد. شاید در این صورت میتوانستیم استالونه را در حال به نمایش گذاشتنِ همان بازی آسیبپذیر و پُرعاطفهای که از او بهعنوان مربی مایکل بی. جوردن در «کرید» دیده بودیم باشیم. اما هیچکدام از اینها اتفاق نیافتاده است. رمبو هیچوقت بهعنوان یک پدر شناخته نشده است. رمبو همیشه بهعنوانِ سرباز جنگ شناخته میشده. بنابراین واقعا عجیب است که نویسندگان در حالی ازطریقِ کاراکتر گابریلا سعی کردهاند تا به جنبهی پدرانهی رمبو بپردازند که چنین چیزی رسما وجود خارجی ندارد. معرفی یک کاراکتر جدید برای پرداخت به جنبهی پدرانهی رمبو مثل این میماند که کاراکترِ مایکل بی. جوردن بهجای یک بوکسور جوان که به یک مربی بزرگ مثل راکی بالبوآ برای تربیت شدن نیاز دارد، یک نقاشِ جوان یا یک فیلسوفِ جوان از آب در میآمد. از آنجایی که گابریلا دروازهی بدی برای ورود به بخشِ زخمخوردهی روحِ رمبو است، در نتیجه هیچ نقطهی اشتراکِ بامعنی و مفهومی بین آنها برای پرداختِ رابطهای عمیق وجود ندارد. پس، فیلمساز چارهای جز استفاده از او بهعنوان ابزارِ پیشپاافتادهای برای مجبور کردن رمبو به کشتن ندارد. شاید بهترین صحنهای که ماهیتِ شلختهی «آخرین خون» بهعنوانِ فیلمی که بدون فکر ساخته شده را آشکار میکند جایی است که رمبو برای کشتنِ یکی از قاچاقیان به مکزیک بازمیگردد. او سرِ یک قاچاقچی کلهگنده (برادر همان کسی که بعدا قلبش را از سینه در میآورد) را میبُرد. فردا اعضای کارتل و پلیس جنازهی بیسرِ او را روی تختخوابش پیدا میکنند. در همین لحظه به وانتِ رمبو در جادهی منتهی به مزرعهاش کات میزنیم. رمبو دستش را درحالیکه سرِ قطعشدهی قاچاقچی را از موهایش گرفته است، از پنجرهی ماشین بیرون میآورد و سپس آن را وسط جاده رها میکند. کاملا مشخص است که این صحنه برای گرفتنِ واکنشِ خاصی از بیننده در نظر گرفته شده است. شاید فیلمساز میخواهد بینندگان از بیرحمی و خفنی رمبو دست بزنند. شاید فیلمساز میخواهد بینندگان زیر لب بگویند: «ایولا رمبو!». شاید میخواهد تا یکجور انرژی الکتریکی از این صحنه که بهمعنی اعلامِ جنگِ رمبو است احساس کنیم. اما به محض اینکه کمی به این صحنه فکر میکنیم، تنها چیزی که در توصیفِ این صحنه میتوان گفت «احمقانه» است. سؤال این است که اگر رمبو قصد داشته سرِ قطعشده را وسط جادهی خلوتی در ناکجا آباد که هیچوقت هیچکدام از اعضای کارتل آن را نخواهند دید رها کند، چرا آن را دنبال خودش از مکزیک تا نزدیکی مزرعهاش در آریزونا کشیده است؟ اگر رمبو سرِ قطعشده را برمیداشت و آن را از بالای دیوارِ خانهی رئیسِ کارتل آویزان میکرد، میگفتیم هدفش از این کار شاخ و شانهکشی برای دشمنانش است. اما رها کردنِ آن در وسط بیابان یعنی چه؟ سؤال بعدی این است که رمبو دقیقا چه مدتی سر قطعشده را همراهش در ماشین داشته است؟ آیا او آن را در کیسهای-چیزی نگه داشته است یا اینکه همینطوری آن را درون ماشینش انداخته و آن را خونی و کثیف کرده است؟ این صحنه بهگونهای است که انگار رمبو از اینکه یک کاراکترِ خیالی درون یک فیلمِ سینمایی که عدهای در حالِ تماشای او هستند اطلاع دارد. انگار رمبو میداند که ما در حال تماشا کردنِ او هستیم. انگار رمبو میداند که او وسط جادهای خلوت در ناکجا آباد تنها نیست. بنابراین سرِ قطعشده را نگه میدارد تا آن را بهعنوانِ وسیلهای برای چشمک زدن به تماشاگران از اینکه «میدونم دارین منو تماشا میکنین»، از ماشین بیرون میاندازد. درنهایت، «رمبو: آخرین خون» پاسخی به این سؤال است که چه میشد اگر نسخهی عکسِ تمامِ تصمیماتی را که به ساختِ «اولین خون» منجر شد اتخاد میکردیم؟ «رمبو: آخرین خون» اتفاق میافتاد.