نقد مستند Apollo 11 - آپولو ۱۱
کارل سیگن، ستارهشناسِ آمریکایی، در بخشی از کتاب «نقطهی آبی کمرنگ» دربارهی چیزی صحبت میکند که تعریفکننده فلسفهی ساختِ فیلمی مثل «آپولو یازده» است: ما انسان از همان ابتدا خانهبهدوش بودیم. تکتک درختان را تا شعاعِ چند کیلومتری میشناختیم. زمانیکه میوهها رسیده میشدند، سر وقتشان حاضر میشدیم. ما گلهی حیوانات را در مهاجرتهای سالانهشان دنبال میکردیم. ما با استفاده از مخفیکاری، تظاهر، کمین کردن یا حملهی مستقیم، از گوشتِ تازه تغذیه میکردیم. همکاری عدهی کمی از ما میتوانست به چیزی دست پیدا کند که بسیاری از ما تنهایی در شکارِ آن شکست میخوردیم. ما روی یکدیگر حساب باز میکردیم. فکرِ دوام آوردن بهتنهایی به همان اندازه مضحک بود که ساکن شدن در یک جا. ما در همکاری با یکدیگر از بچههایشان دربرابرِ شیرها و کفتارها مراقبت میکردیم. ما به آنها مهارتهایی که نیاز داشتند را آموزش دادیم. و همچنین مهارتِ ساختِ ابزارها. آن زمان هم مثل حالا تکنولوژی نقشی کلیدی در بقایمان ایفا میکرد. وقتی خشکسالی مدتِ زیادی طول میکشید یا وقتی سرمایی ناراحتکننده در هوای تابستان باقی میماند، گروه به حرکت میافتاد؛ بعضیوقتها به سوی سرزمینهای ناشناخته. ما یک مکانِ بهتر را جستوجو میکردیم. گونهی بشر ۹۹/۹ درصد از عمرش، شکارچی و گردآورنده بوده است؛ مسافرِ دشتها و جلگههای وسیع. آن زمان خبری از هیچ نگهبانِ مرز یا مقامات گمرک نبود. همهجا وحشی و دستنخورده در انتظارِ تصاحب بود. تنها چیزی که جلویمان را میگرفت به محدودهی سیارهی زمین، اقیانوس، آسمان و هر از گاهی همسایههای بدخلقمان خلاصه شده بودند. اما وقتی آبوهوا به نفعمان بود، وقتی غذا فراوان بود، حاضر بودیم در یک جا ساکن شویم. ما در ده هزار سال گذشته (یک لحظهی گذرا در تاریخِ بلندمان)، زندگی عشایری را رها کردهایم. ما گیاهان و حیوانات را رام کردهایم. وقتی میتوانی کاری کنی غذا سراغت را بگیرد، چرا تغقیبش کنی؟ نحوهی زندگی جدیدمان اما با وجود تمام منافعِ مادیاش، ما را ناراضی و عصبی رها کرده است. ما حتی پس از گذراندن ۴۰۰ نسل در روستاها و شهرها، هنوز ریشهمان بهعنوانِ موجوداتی سرگردان و خانهبهدوش را فراموش نکردهایم. جادههای باز کماکان ما را به آرامی همچون ترانهای تقریبا فراموششده از کودکی به سوی خود فرا میخوانند. با حالتِ رومانتیکِ خاصی به مکانهای دورافتاده میاندیشیم. این احساس به وسیلهی فرایندِ گزینشِ طبیعی بهطرز دقیقی بهعنوان یکی از عناصرِ کلیدی بقایمان در ذاتمان ساخته شده است. تابستانهای بلند، زمستانهای ملایم، برداشتهای غنی و شکارهای فراوان، هیچکدام برای همیشه دوام نمیآورند. ما نمیتوانیم آینده را پیشبینی کنیم. رویدادهای فاجعهبار خیلی خوب بلد هستند چگونه یواشکی غافلگیرمان کنند. زندگی شما، زندگی گروهتان یا حتی زندگی تمام گونهتان ممکن است به یک عدهی کوچک اما بیقرار وابسته باشد؛ کسانی که تحتِ تاثیرِ چیزی که به سختی میتوانند بفهمند یا توضیح بدهند، به سوی سرزمینهای کشفنشده و دنیاهای جدید جذب میشوند. یا همانطور که هرمن ملوین در «موبی دیک» حرفِ دلِ همهی مسافران سرگردان و خانهبهدوشِ تمامِ عصرهای تاریخ و مکانها را میزند: «من گرفتارِ خارشِ آرامناشدنی برای چیزهای دور از دسترس هستم. دوست دارم در دریاهای خطرناک سفر کنم و بهسواحلِ وحشی پیاده شوم...».
دنیای شناختهشده از نگاهِ یویانیان و رومیان باستان به اروپا و بخشهای کوچکی از آسیا و آفریقا خلاصه شده بود که همه توسط چیزی که آن را «دنیای اقیانوس» مینامیدند، محاصره شده بودند. مسافران ممکن بود با موجوداتِ فرومایهای به اسم بربرها یا با موجداتِ برتری به اسم خدایان برخورد کنند. هر درختی، حوری خودش و هر منطقهای، قهرمانِ افسانهای خودش را داشت. اما حداقل در ابتدا خدایان زیادی وجود نداشتند. آنها در کوهستانها، زیرِ زمین، در دریا یا در آسمان زندگی میکردند. آنها به مردم پیغام میرساندند، در امورِ انسانها دخالت میکردند و با ما معاشقه میکردند. اما در گذر زمان، همین که ظرفیتهای اکتشافی انسان به اوجِ خودش رسید، با چند غافلگیری روبهرو شدیم: بربرها میتوانستند به اندازهی یونانیان و رومیان باهوش باشند. آفریقا و آسیا وسیعتر از چیزی که حدس میزدند بودند. دنیای اقیانوس غیرقابلعبور نبود. سه قارهی کاملا جدید وجود داشت که آسیاییها در عصرهای گذشته در آنها ساکن شده بودند و خبرش هرگز به اروپا نرسیده بود. راستی، یافتن خدایان هم بهطرز ناامیدکنندهای سخت بود. از چند میلیون سال پیش که در ابتدا در آفریقای شرقی ظهور کردیم، ما در سراسرِ سیاره پخش شدهایم. انسانها در هر قارهای و روی دورافتادهترین جزیرهها، از قطب شمال تا قطب جنوب، از کوه اِورست تا دریای مُرده، از کفِ اقیانوس تا حتی منزلهایی در ۲۰۰ مایلی زمین ساکن هستند. این روزها به نظر میرسد که دیگر هیچ جایی برای اکتشاف باقی مانده است؛ حداقل روی خشکیهای زمین. ما کاوشگران که به قربانیانِ موفقیتِ خودمان تبدیل شدهایم، مجبور به خانهنشینی هستیم. البته که انسانها چه به خاطر جنگ و ستمگری و چه به خاطر خشکسالی به سفر در سراسرِ سیاره ادامه میدهند، اما در سرزمینهایی که به آنها فرار میکنیم با انسانهایی که از قبل در آنها مستقر شدهاند مواجه میشویم. در این نقطه است که سرمان را به سمتِ آسمان بلند میکنیم و دنیاهای کشفنشدهای را در قالبِ سیارههایی که به ستارهای که به جاذبهی آنها زنجیر شدهاند پیدا میکنیم. دنیای ما و منظومه شمسی ما توسط اقیانوسی بیانتها از فضایی پُر از دنیاهای جدید محاصره شده است. اما همانطور که اقیانوسِ روی زمین درنهایت قابلعبور از آب درآمد، ما نیز خودمان را دربرابرِ اقیانوسِ فضا در همان موقعیتی که یونانیان و رومیان باستان قرار داشتند پیدا کردهایم. شاید هنوز خیلی زود باشد. شاید هنوز زمانش نرسیده باشد. اما دنیاهای دیگر همچون فرصتهای نویدبخش، بهمان چشمک میزنند. این جرمهای آسمانی اغواکننده در آنسوی درهای عظیم ایستادهاند و ما را به سوی خود فرا میخوانند.
در نگاه اول پُل زدن به روی این درهی بیگانه و بیرحم غیرممکن به نظر میرسد، اما انسانها ثابت کردهاند که نباید انگیزهی ذاتی آنها برای درنوردیدنِ ناشناختهها را دستکم گرفت. خیره شدن به فضا همچون خیره شدن به درونِ تلسکوپی است که خالصترین و عمیقترین و غیرقابلتوصیفترین احساساتمان را برایمان در قالبِ تصاویری انتزاعی و اکسپرسیونیستی از کرههای رنگارنگِ معلق در تاریکی آشکار میکند. تمایل به فتح کردن فضا، بیقراری از تماشای حلقههای زُحل، تصورِ لحظهی برخوردِ شهابسنگها به بدنِ ماه در میلیونها سالِ قبل، همه از آتشی بسیار عمیقتر در درونمان سرچشمه میگیرد که فضا همچون سوختِ اورانیومگونهای است که آن را پاکیزهتر و قدرتمندتر از همیشه میسوزاند و زنده نگه میدارد. طبیعی است که رویدادِ فرودِ نخستین انسان روی سطحِ ماه در بیستم ژوئیه ۱۹۶۹ طی مأموریتِ آپولو یازده از جایگاه ویژهای در تاریخِ انسانِ اکتشافگر برخوردار باشد. رویدادی که خیلیها نمونهاش را پیش از آن ندیده بودند و آن را بزرگتر از بزرگترین رویدادهای جهانی طولِ عمرشان معرفی میکردند. عدهای رسیدنِ نیل آرمسترانگ به ماه را به رسیدنِ کریستوفر کلومبوس پس از پشت سر گذاشتنِ اقیانوسِ کشفنشده به آمریکا مقایسه میکردند: هر دو پیشقراولهای اکتشافاتی پایهدار بودند. ورنر فون براون، طراحِ راکتِ ناسا فرود بر ماه را با لحظهای که اولین جانور، دریا را به سوی زمین خشک ترک کرد مقایسه کرد. رئیسجمهور ریچارد نیکسون پایش فراتر گذاشت و گفت، این هفته، بزرگترین هفتهی تاریخِ زمین از زمان آغاز دنیا، از زمانِ خلق دنیا است. گرچه تمامی این واکنشها غلو میکردند، ولی تقریبا همه پروازِ آپولو یازده را موفقیتی مشترک برای سیاره میدانستند. ناسا تخمین زد که بهدلیل پوششِ تقریبا جهانی رادیو و تلویزیونی این رویداد، بیش از نیمی از جمعیت زمین از اتفاقات آپولو یازده در زمانِ واقعی اطلاع داشتند. دنیا برای مدتی احساسِ بهتری نسبت به خودش داشت. گرچه آپولو یازده نمایندهی دستاوردی یگانه در نوعِ خودش بود، اما برنامهی کلی آپولو پس از سه سال و شش فرود موفقیتآمیز روی سطح ماه، بهطور ناگهانی در سال ۱۹۷۲ متوقف شد. همین که بودجه کاهش پیدا کرد و فضای سیاسی و مسابقهای که در ابتدا موتورِ برنامهی آپولو را روشن کرده بود تغییر کرد، به نظر میرسید عموم مردم هم از ماجراجویی فضایی ماهنوردان خسته شدهاند. اما شاید مهمترین دستاوردِ برنامهی آپولو این بود که برای اولینبار جایگاهِ زمین در کیهان را بهتر از هر چیزِ دیگری برایمان آشکار کرد. تا آن زمان دریانوردان به سختی از سواحلِ قارهها نقشهبرداری کرده بودند. جغرافیدانان، آن یافتهها را به نمودارها و کرهها ترجمه کرده بودند. عکسهایی از تکههای کوچکی از زمین در ابتدا توسط بالونها و هواپیماها و بعد موشکها در جریان پروازهای کوتاهِ فضایی و در آخر فضاپیماهای مدارِ زمین گرفته شده بودند. درحالیکه تقریبا همه پذیرفتند که زمین، کروی است و تمامیمان با جاذبه به سطحِ آن چسبیدهایم، اما واقعیتِ شرایطمان تا زمانیکه عکس مشهوری که فضانوردانِ آپولو هفده در مسیرشان به سمت ماه از زمین گرفتند و به «تیلهی آبی» معروف شد، واقعا درک نشده بود.
آن عکس به عکسِ نمادینِ عصر ما تبدیل شد. در این عکس قطب جنوب که آمریکاییها و اروپاییها باور دارند در سمتِ پایینِ سیاره قرار دارد و بعد تمامِ قارهی آفریقا دیده میشود که تا بالا کشیده شده است: میتوان اتیوپی، تانزانیا و کنیا، جایی را که نخستین انسانها زندگی کرده بود دید. در بالای سمتِ راست عبرستان سعودی قرار دارد. دریای مدیترانه هم به زور و زحمت در بالای آفریقا سرک کشیده است؛ جایی که تمدنِ جهانی بشر ظهور کرد. آدم میتواند آبی اقیانوس، رنگِ زرد و سرخِ کویرِ ساهارا و بیابانِ عربستان و رنگِ قهوهای و سبزِ جنگلها و چمنزارها را تشخیص بدهد. اما با این وجود، نه هیچ نشانهای از انسانها و نه هیچ نشانهای از تغییراتی که روی سطحِ زمین ایجاد کردهایم است؛ نه ماشینهایمان و نه خودمان. ما و کشورهایمان کوچکتر و عاجزتر از آن هستیم که توسط فضاپیمایی بین زمین و ماه به چشم بیاید. از نقطه نظرِ عکاسِ این عکس، شیفتگی دیوانهوارِ ما با وطنپرستی به چشم نمیآید. عکسهای آپولو از کلِ سیارهی زمین چیزی را به عموم مردم منتقل کردند که ستارهشناساس به خوبی از آن خبر داشتند: انسانها در مقیاس دنیاها (اگر ستارهها و کهکشانها را نادیده بگیریم) ناچیز هستند؛ پردهی نازکی از زندگی روی تودهی تنها و گمنامی از سنگ و فلز در پهنای فضا. بخشِ تراژیکِ ماجرا این است که به نظر میرسد برنامهی آپولو برای نسلِ بعدی بیش از یک دستاوردِ بزرگ، در بهترین حالت همچون یک اتفاقِ تاریخی دیگر که فقط هست به نظر میرسد. بالاخره طبیعتا به دست آوردنِ چیزی بدون اینکه با تکتکِ سلولهای بدنت برای داشتنِ آن لحظهشماری نکرده باشی باعث میشود که واقعا قادر به اهمیت دادن به آن نباشی. اینکه در هیاهو و جنب و جوشِ آن سالها زندگی نکرده باشی، فهمیدنِ احساسِ غیرقابلتوصیفِ تماشای فرود انسان روی یک دنیای خارجی را سخت میکند. اما یکی دیگر از دلایلِ ناتوانی اکثرمان در درکِ عظمتِ مأموریتِ آپولو یازده از چیزی طبیعی سرچشمه میگیرد: ذهنِ ما انسانها از یک جایی به بعد در تصور کردنِ بزرگی یک چیز به بنبست میخورد و همهچیز از عمیقا درک کردنِ بزرگی آن چیز به یک سری اعداد و ارقام و مقایسه نزول میکند. مثلا آیا میدانستید پرواز کردن به دور زمین با یک بویینگ ۷۴۷ با نهایت سرعتِ ممکن، چهل و دو ساعت طول میکشد؟ حالا آیا میدانستید پرواز کردن به دورِ خورشید با همین سرعت، شش ماه طول میکشد؟ حالا آیا میدانستید ستارهی «سیروس» بیش از دو برابرِ خورشید است؟ حالا آیا میدانستید ستارهی «آلدابوران»، ۵۲ برابر بزرگتر از خورشید است؟ بله، مغز من هم گیرپاچ میکند! عدم توانایی ما در بستنِ آروارهی ناچیزِ مغزمان به دورِ بزرگی چیزها یعنی بهسادگی از کنارشان میگذریم. این موضوع نه فقط دربارهی بزرگی اجرامِ آسمانی، بلکه دربارهی تصور کردنِ بزرگی رویدادها هم صدق میکند. تصورِ انسانها در حال تماشای زمین از یک دنیای دیگر هم آنقدر بزرگتر از بزرگترین رویدادهای بشری است که مغزمان را به مجبور به کُشتی گرفتن با خودش میکند. مخصوصا اگر جزو کسانی باشیم که به اشتباه فکر میکنند ماه در چند قدمی زمین قرار دارد و اگر دستمان را دراز کنیم میتوانیم آن را بگیریم؛ درحالیکه ماه آنقدر از زمین فاصله دارد که میتوان تمامِ سیارههای منظومه شمسی را درکنارِ یکدیگر در فاصلهی بینِ زمین و ماه جا داد.
اکنون درست در این نقطه است که مستندِ «آپولو یازده» وارد میدان میشود. «آپولو یازده» که اوایلِ سال ۲۰۱۹ به مناسبتِ سالگردِ پنجاه سالگی فرود انسان بر ماه اکران شد، قصد دارد تا حال و هوای این رویداد را برای کسانی که آن را به یاد میآورند زنده کند و برای آنهایی که چیزی از آن به یاد نمیآورند یا هنوز در آن زمان به دنیا نیامده بودند، بازسازی کند. «آپولو یازده» میخواهد همان کاری را با این رویداد انجام بدهد که مستند «آنها نباید پیر شوند» با جنگ جهانی اول انجام داد: نگاهی نوستالژیک و غوطهورکننده به دورانی گمشده در تاریخ با استفاده از بازسازی و ترمیمِ ویدیوهای آرشیوی. برنامه آپولو یکی از آن رویدادهایی است که سینما تهدیگِ آن را هم با ساختنِ مستندها و فیلمهای زندگینامهای فراوانی که براساسِ آن ساخته است خورده است. آخرینش «نخستین انسان»، ساختهی دیمین شزل بود که به روایت این رویداد از نقطه نظرِ زندگی شخصی نیل آرمسترانگ اختصاص داشت. بنابراین اولین سوالی که در برخورد با این مستند پرسیده میشود این است که این یکی چه کاری انجام داده که آن را از قبلیها متفاوت میکند؟ جواب به این سؤال کمی چالشبرانگیز است. چرا که «آپولو یازده» از آن فیلمهایی است که از دو روی کاملا متناقض تشکیل شده است که هر دوی آنها به یک اندازه اهمیت دارند؛ یک روی مثبت و یک روی منفی. «آپولو یازده» از آن فیلمهایی است که آگاهی از هدفش و پذیرفتنِ آن، میتواند نقشِ پُررنگی در مقدار لذتتان از تماشای آن داشته باشد. اولین چیزی که باید دربارهی این فیلم بدانید این است که مهمترین فاکتورِ متمایزکنندهی «آپولو یازده» نه در محتوایی که ارائه میکند، بلکه در نحوهی ارائهی محتوایی که اکثرا از جز به جزِ آن آگاه هستند نهفته است. کاری که سازندگانِ «آپولو یازده» انجام دادهاند این است که بیش از یازده هزار ساعت صدا و تصویر را از آرشیو ناسا بیرون کشیدهاند و آن را در قالبِ یک فیلم ۹۰ دقیقهای که از دو ساعت پیش از شلیکِ موشک ساترن پنج شروع میشود و تا زمانِ بازگشتِ فضانوردان به زمین ادامه دارد تدوین کردهاند. بنابراین این مستند شاملِ اکثر صحنههای دراماتیکی که احتمالا بارها تکههایی از آنها را بهطور جسته و گریخته دیدهاید میشود؛ از لحظهای که موشکِ ساترن پنج خودش را با حرارتِ خورشید همچون پیرمردی که آرتروز دارد در حالِ آه و ناله کردن از زمین بلند میکند تا لحظهای که نیل آرماسترانگ از نردبانِ فضاپیما خارج میشود و جملهی معروفش را به زبان میآورد؛ از لحظهای که کارمندانِ ناسا را در اتاقِ کنترل در هیوستونِ ایالتِ تگزاس با پیراهنهای یکدست سفیدشان در حالِ خوشحالی کردن میبینیم تا لحظهای که پرچمِ آمریکا در خاکِ ماه کوبیده میشود. از ورجه وورجه کردنهای بـاز آلدرین روی سطحِ ماه تا فرود آمدنِ فضاپیما روی سطحِ آب. و صد البته سخنرانی تاریخی جان اف. کندی در اوایلِ دههی ۶۰ که دستورِ فتحِ ماه تا پیش از به پایان رسیدن دهه را میدهد. اما تفاوتِ این تصاویرِ آشنا در «آپولو یازده» این است که نهتنها سازندگانِ مستند آنها را در لابهلای تصاویر و صداهای بیشتری که بعضی از آنها کمتر دیده شده و بعضی از آنها در این پنجاه سال اصلا توسط هیچکس دیده نشده تدوین کردهاند، بلکه تمامِ این تصاویر با پشت سر گذاشتنِ پروسهی اصلاح رنگ و بافت، تصاویرِ خیرهکنندهای از آب در آمدهاند.
مهمترین فاکتورِ متمایزکنندهی «آپولو یازده» نه در محتوایی که ارائه میکند، بلکه در نحوهی ارائهی محتوایی که اکثرا از جز به جزِ آن آگاه هستند نفهته است
آن تصاویرِ پارهپاره، نویزدار، بیرنگ و رو و پُرگرد و غبار را که گویی به زور از لابهلای دندانهای تاریخ بیرون کشیده شدهاند فراموش کنند؛ آن صداهایی که انگار از ته چاه بیرون میآیند را از سرتان بیرون کنید. «آپولو یازده» بهگونهای تمامِ آنها را بازیافت کرده است که حتی کسانی که در جریانِ این رویداد پشتِ تلویزیونهایشان نشسته بودند هم آن را با چنان کیفیتی ندیده بودند. درواقع هدفِ «آپولو یازده» این است که به درونِ خاطراتِ پوسیده و از نفس افتادهی کسانی که آن زمان را به یاد میآوردند خونِ تازه پمپاژ کند و همچنین کاری کند تا کسانی که در آن زمان حضور نداشتهاند، آن را بهشکلی که انگار همین الان دارد اتفاق میافتد تجربه کنند. تاریخِ این رویداد هنوز آنقدر بهمان نزدیک است که برگردیم و لمسش کنیم، اما از آنجایی که خودمان، آن را به وضوح و بیواسطه تجربه نکردیم، کمی غیرواقعی احساس میشود. منظورم از غیرواقعی این نیست که آدم برای باور کردنِ آن به چنین مستندی نیاز دارد؛ منظورم این است که این رویداد بهطرز خشکی واقعی است؛ چیزی که از آن به ما رسیده است خودِ رویداد است، نه واکنشِ دنیا به آن. ما میدانیم که در تابستانِ ۱۹۶۹ دقیقا چه اتفاقی افتاده بود، اما نسلهای بعدی که روزبهروز به تعدادشان افزوده میشود، به شگفتی واقعی لحظهی شلیکِ موشک دسترسی ندارند یا نمیتوانند درک کنند که پرشِ غولآسای نیل آرمسترانگ بهعنوانِ نمایندهی بشریت، رویاهای یک سیاره را ممکن ساخت. «آپولو یازده» با فراهم کردنِ باکیفیتترین تصاویرِ دیجیتالی این مأموریت که در سراسرِ دنیا وجود دارد، واکنشِ فیزیکی قدرتمندی را از بیننده میگیرد که انگار نه انگار که پنجاه سال از این رویداد گذشته است. همین که یک مستند درکنارِ بلاکباسترهای تابستانی بهعنوانِ یکی از بهترین فیلمهایی که باید در سینماهای آیمکس دیده شود شناخته میشود، به کاری که این فیلم برای هرچه بهتر بازسازی اتمسفرِ این مأموریت انجام میدهد اشاره میکند. «آپولو یازده» برای اینکه فاصلهی بینِ تماشاگر و سوژهاش را تا حدِ ممکن کاهش بدهد فاقد هر چیزی که یک مستندِ کلاسیک را تعریف میکند میشود. در این فیلم نه خبری از مصاحبههای جدید و نه خبری از راوی است. متنهای روی صفحه که اشخاص را معرفی میکنند و اطلاعاتِ اندکی دربارهی زمان و فاصله و علائمِ حیاتی فضانوردان ارائه میکنند، در کمترین مقدارِ ممکن حفظ شدهاند و تصاویرِ گرافیکی برای توضیحِ مانورهای پیجیدهی فضاپیما، مینیمالیستی هستند. کلِ صدای فیلم به پوششِ خبری اورجینالِ این رویداد و ارتباطاتِ رادیویی مرکزِ کنترلِ مأموریت با فضانوردان خلاصه شده است. به جز یک صحنه در اوایلِ فیلم که مونتاژی از عکسهای خانوادگی آرمسترانگ، آلدرین و مایکل کالینز روی چهرهی آنها پیش از سوار شدن در فضاپیما بهعنوان حرکتی برای نشان دادن چیزی که احتمالا در آن لحظه در سرشان میگذشت، به نمایش در میآید، این فیلم با کمترین دخالت در منبع، اجازه میدهد تا تصاویر و صداهای سالِ ۱۹۶۹، داستانِ این مأموریت را در صادقانهترین حالتِ ممکن روایت کنند.
شاید بزرگترین دستاوردِ «آپولو یازده» چیزی است که در همان یک ربعِ اول به آن دست پیدا میکند. دقایقِ آغازینِ فیلم به زاویهی دوربینِ گروه فیلمبرداری ناسا اختصاص دارد. آنها در بین مردمی که ماشینهایشان را از ساعتها و روزها قبل در ساحل پارک کردهاند و در انتظارِ تماشای پروازِ موشک در آنسوی آب روی سقفِ ماشینهایشان چُرت میزنند میچرخند. این تصاویر پرده از جمعیتی برمیدارد که دلشورهی یکسانی گریبانگیرشان شده است و شگفتی و لحظهشماری برای چیزِ مشترکی در نگاههایشان دیده میشود. تصاویرِ کلوزآپِ فوقالعاده با کیفیتی که از محفظهی احتراقِ موشک داریم، تماشای برخاستنِ موشک با آتشی که شاید نزدیکترین چیزی باشد که در عمرتان به سطحِ خورشید خواهید دید، را به لحظهای الهی که روح را همچون دمنتورهای هری پاتر از بدنِ به بیرون میمکند تبدیل میکند؛ موسیقی مت مورتون با هوشمندی به محض صفر شدنِ شمارش معکوس به جز صدای متدوامِ تپش قلب که همچون گذاشتنِ گوشمان روی سینهی تمام انسانهای سیارهی زمین در این لحظه به نظر میرسد سکوت اختیار میکند و اجازه میدهد غرشِ تایتانوارِ موشک، شگفتی این لحظه را فریاد بزند. فیلم در این لحظات به خوبی موفق میشود نفسهایی که در آن زمان در سینه حبس بودند و موهایی که سیخ بودند را روی کسی که دارد آن را پنجاه سال بعد تماشا میکند تکرار کند. ناگهان میتوانی ذوب شدنِ دیواری نامرئی که همیشه بین تو و این رویداد تاریخی فاصله میانداخت را توسط آتشِ موشک احساس کنی. پس از یک عمر علاقهی معمولی به این رویداد، ناگهان به خودت میآیی و توسطِ موجِ خروشانِ عظمتِ خالصِ معنای ترک کردن زمین و فرود آمدن روی یک جرمِ آسمانی دیگر غرق میشوی. این مستند بهطرز ماهرانهای پنجاه سالی که بین ما در حال و این رویداد در گذشته فاصله انداخته بود از بین میبرد و گذشته و حال را به درونِ یکدیگر ذوب میکند. این مستند نه دربارهی پیامِ سیاسیای که این رویداد در زمینهی شکست دادنِ روسها در مسابقهی فضایی منتقل میکرد است و نه در زمانیکه همه دربارهی نمایندگانِ صلحِ زمین در فضا صحبت میکنند، اشارهای به جنگ ویتنام که در همان لحظه در حال وقوع بود میکند.
این فیلم با کمترین دخالت در منبع، اجازه میدهد تا تصاویر و صداهای سالِ ۱۹۶۹، داستانِ این مأموریت را در صادقانهترین حالتِ ممکن روایت کنند
فقط یک چیز برای این فیلم مهم است: در زمانیکه موتورهای آتشفشانی موشک فوران میکنند با تمام وجود باور کنیم که وقتی انسانها سر یک چیز با هم متحد میشوند، میتوانند به چیزهای خارقالعادهای دست پیدا کنند. اگر سال گذشته مستند «فری سولو» (Free Solo) دربارهی انگیزهی فردی بود، «آپولو یازده» دربارهی نوعِ دستهجمعیاش است. اما بعد از نیم ساعتِ ابتدایی فیلم، به محض اینکه دار و دستهی آرمسترانگ وارد جوِ زمین میشوند، فیلم هم بخشِ زیادی از جلوهاش را از دست میدهد. سفرِ آنها هیجانانگیز است؛ چه از نظر اطلاع پیدا کردن از جزییاتِ نحوهی اجرای مأموریت برای کسانی که از آن خبر ندارند و چه از نظرِ تعلیق و تنشِ لحظهی نشاندنِ فضاپیما روی ماه فقط ۱۰ ثانیه پیش از به پایان رسیدنِ سوخت؛ چه از لحاظ اتمسفرِ هولناکِ همراه شدن با مایکل کالینز که برای مدتی با پرواز کردن در پشتِ ماه به تنهاترین انسانِ جهانهستی تبدیل میشود تا شگفتی خالصی که از حنجرهی فضانوردان در برخورد با این برهوتِ باشکوه احساس میشود. اما مشکل این است که تصاویرِ متنوع و درگیرکنندهی زیادی از فضا وجود ندارد. دوربینهایی که روی گوشه و کنارِ فضاپیما نصب شده بودند فاقد گرما و بصریتِ تصاویرِ روی زمین هستند. بنابراین فیلمساز مجبور به کات زدن بین انبوهی از زاویههای عجیبی شده است که تنها ویژگی منحصربهفردشان به اینکه آنها نشاندهندهی چیزهایی که چشم انسان ندیده میشوند. بنابراین «آپولو یازده» با یک پارادوکسِ مرگبار مواجه شده است؛ از یک طرف این مستند خودش را بهعنوانِ مستندی که انرژی و قدرتِ اصلیاش را از وضوحِ تصاویرش تأمین میکند معرفی میکند، اما از طرفِ دیگر به محض اینکه فضانوردان از جو زمین خارج میشوند، از تعداد و وضوحِ این تصاویر کاسته میشود. البته که تصاویرِ ضبطشده در فضا آنقدر بیکیفیت هستند که حتی با وجود تمام اصلاحاتِ صورت گرفته نتوان تغییر شگرفی در آنها ایجاد کرد و البته که ویدیوی اولین فرود انسان روی ماه فارغ از اینکه با چه کیفیتی و چند بار دیده میشود کماکان احساسِ بینظیری دارد و البته که تماشای تماس گرفتنِ رئیسجمهورِ آمریکا با یک نفر روی سطح ماه فارغ از اینکه آن رئیسجمهور، ریچارد نیکسون است، بهطرز دلانگیزی عجیب است، اما باز این تصاویر فقط یک چهارم از قدرتِ تصاویرِ روی زمین را دارا هستند. اگرچه این موضوع باعث شده تا مستندی که خیلی تهاجمی و با به زنجیر کشیدنِ احساساتمان آغاز شده بود، کمکم ماهیتِ استثناییاش را از دست بدهد و در پایان شبیه یک مستندِ معمولی دیگر به نظر برسد، اما فیلم در بهترین لحظاتش موفق به بیدار کردن احساسی میشود که فقط کسانی که شانسِ دیدنِ این رویداد در سال ۱۹۶۹ داشتند، آن را تجربه کرده بودند و این موضوع در دورانی که بزرگی دستاوردِ این مأموریتها کمرنگ شده است، خود دستاوردِ کوچکی نیست.