نقد سریال Better Call Saul؛ قسمت نهم، فصل پنجم
در دورانِ طلایی تلویزیون، ما به اینکه اپیزودهای یکی مانده آخر نقشِ نقطهی اوجِ فصل را ایفا کنند عادت کردهایم. برخلافِ معمول، اپیزودهای یکی مانده به آخر بهجای اینکه همهچیز را به پایانبندی اپیزودِ آخر محول کنند، بهجای اینکه به چیدنِ مهرههای نقشه برای درگیری خونبارشان (چه فیزیکی و چه احساسی) در قسمتِ آخر اختصاص داشته باشند، حالا خود نقشِ میدانِ نبرد را برعهده دارند؛ در عوض، اپیزودِ آخر به قدم زدن در وسط جنازههای باقیمانده از نبردِ شبِ گذشته و جمعبندی هر چیزی که از تحولاتِ بزرگِ اپیزودِ یکی مانده به آخر به جا ماندهاند اختصاص پیدا میکند. این یکی از بهترین اتفاقاتی است که میشد در حقِ مدیومِ تلویزیون بیافتد. حالا نهتنها اپیزودِ یکی مانده به آخر از یکی از قابلپیشبینیترین اپیزودهای یک سریال، به هیجانانگیزترینش تبدیل میشد، بلکه تغییرِ جای قرارگیری آنها یعنی اپیزودِ فینال در زمینهی پرداخت به عواقبِ درگیریهای طوفانی اپیزود قبل، از اهمیتِ ویژهای برخوردار بود. این فرمول که با «سوپرانوها» آغاز شد و با «بریکینگ بد» ادامه پیدا کرد، با «بازی تاج و تخت» به یک ترند تبدیل شد. این فرمول اما دربارهی اپیزودِ یکی مانده به آخرِ فصل پنجم «بهتره با ساول تماس بگیری» صدق نمیکند؛ یا حداقل تا یک ربعِ نهاییاش اینطور است. در عوض، اپیزودِ این هفته که «جادهی انتخاب بد» نام دارد، شاید بتواند لقبِ درونگراترین، آرامترین و کنترلشدهترین اپیزودِ این فصل را در حالی به دست بیاورد که این صفات بهطور معمول دربارهی تکتکِ اپیزودهای این سریال حقیقت دارد. تعجبی ندارد. بالاخره نهتنها نویسندگانِ سریالهای دنیای «بریکینگ بد» همیشه به هر سمت و سویی که داستان و کاراکترها، آنها را بهدنبالِ خودشان میکشند میروند و در نتیجه ممکن است مثلِ نبرد دادگاهی جیمی و چاک، در میانهی یک فصل با یک اپیزودِ فینالگونه مواجه شویم، بلکه اگر «حامل پول» حکمِ «آزیمندیاسِ» این سریال را داشته باشد، طبیعتا اپیزودِ بعدیاش هم باید به همتای «ایالت گرانیت» (اپیزودِ یکی مانده به آخر «بریکینگ بد») تبدیل شود.
هرچه «آزیمندیاس» و «حامل پول» حکمِ غایتِ آتشینترین، دگرگونکنندهترین و ملتهبترین چیزی که از این دو سریال تا آن لحظه دیده بودیم را داشته باشند، «ایالت گرانیت» و «جادهی انتخابِ بد» حکمِ غایتِ ساکتترین و راکدترین چیزی که تاکنون از این دو سریال دیدهایم را دارند. اگر «آزیمندیاس» و «حامل پول» یک انفجار هستهای با یک ابرِ قارچیشکلِ غولآسا که روی همهچیز سایه میاندازد را بودند، «ایالت گرانیت» و «جادهی انتخابِ بد» حکمِ انفجاری درونِ فضای بستهی یک گاوصندوق را دارند؛ غافلگیرکننده هم نیست. اگر «حامل پول» دربارهی لحظهی سراسیمهی پاشیدنِ خون روی لباست در بحبوحهی مرگ و میر باشد، طبیعتا اپیزود بعد دربارهی بند آمدن زبان از شوکهشدگی است؛ دربارهی خیره شدن به یک نقطهی خالی روی دیوارِ سفید روبهرو برای ثانیهها، دقایق و ساعتها. این چیزی است که «ایالت گرانیت» را به چنین اپیزود شگفتانگیز اما محجوری تبدیل میکند؛ این اپیزودی است که تماشای دوبارهی «آزیمندیاس» را دردناکتر میکند؛ این اپیزودی است که نقشِ مکملِ «آزیمندیاس» را ایفا میکند. اگر «آزیمندیاس» دربارهی هیجان و شتابزدگی ناشی از تماشای فروپاشی امپراتوری هایزنبرگ باشد، «ایالتِ گرانیت» دربارهی چشم در چشم شدن با واقعیتِ اتفاقی که افتاده است بعد از نشستنِ گرد و غبارِ به جا مانده از آن است. اگر «آزیمندیاس» دربارهی تماشای شکوهِ هولناکِ تماشای فرو ریختنِ یک آسمانخراش باشد، «ایالت گرانیت» دربارهی سرگردانی در لابهلای آهنپارهها و سنگ و کلوخها در جستجوی جنازهها است. «آزیمندیاس» اهمیت و برجستگی طولانیمدتش را مدیونِ «ایالت گرانیت» است. در طولِ «آزیمندیاس» آنقدر همهچیز سریع و طوفانی اتفاق میافتد که فرصتی برای ایستادن و تامل کردن وجود ندارد؛ زمانی برای هضم کردن چیزهای بزرگی که بلعیدهایم نیست.
«ایالت گرانیت» اما ما را همراهبا والتر وایت، از بیابانهای وسیع و داغِ نیومکزیکو به کلبهای تنها در وسط جنگلهای سرد و برفی نیوهمپشایر میبرد و ما را با خودمان و فقط خودمان تنها میگذارد، بدون هر چیزی که حواسمان را پرت کند، بدون فعالیتی که سرگرممان کند، بدون هیچ مقصدِ دیگری برای فرار کردن از خودمان و تمام زمانیکه نیاز داریم را در اختیارمان میگذارد تا فقط هیچ کارِ دیگری به جز فکر کردن به اتفاقی که افتاده است نداشته باشیم؛ «آزیمندیاس» در جریانِ یک اپیزود، به پروسهی تحولِ پیکرِ هایزنبرگ از هیولایی رعبآور و مستحکم، به پیرمردی شکسته و پژمرده اختصاص دارد؛ تماشای مردی که تا همین چند اپیزود قبل با نهایتِ غرور دربارهی ساختنِ امپراتوریِ امپراتوریها برای جسی تعریف میکرد و از دیگران میخواست تا اسمش را بگویند، حالا بستههای پولش را به تنها ملاقاتکنندهاش میبخشد تا او کمی بیشتر بماند و از تنهایی درش بیاورد، دردناک است. اگر «آزیمندیاس» دربارهی سقوطِ هایزنبرگ باشد، «ایالت گرانیت» دربارهی چیزی وحشتناکتر است: پذیرفتنِ حقیقتِ این سقوط و اینکه دیگر برخلافِ گذشته هیچ راه دررویی باقی نمانده است؛ دیگر نه آهنربای غولآسایی برای پاک کردنِ محتویاتِ لپتاب است و نه بشکهی اسیدی برای حل کردنِ پسربچهای با موتورسیکلتش. دیگر هیچ راهی برای عقبنشینی باقی نمانده. فقط یک راه به عرضِ نیممتر همچون یک کوچهی باریک به سمتِ جلو باقی مانده است. تمام این توصیفات دربارهی «حامل پول» و «جادهی انتخاب بد» نیز حقیقت دارد. گرچه جنازهی طرفِ روشنِ جیمی مکگیل در پایانِ اپیزودِ هفتهی گذشته در کویر دفن شد، اما جیمی تقریبا در تمامِ طولِ اپیزودِ این هفته تلاش میکند تا اتفاقی که در کویر افتاده را انکار کند؛ تا زمان را به عقب برگرداند؛ دربهدر دنبالِ راهی برای برگشتن به همان حالتِ قبلیاش میگردد؛ همان حالتی که اینقدر احساسِ افتضاحی نداشت. درست همانطور که والت یک بشکه اسکانس همراه داشت، جیمی هم با یک ساک پُر از پول، بیشتر از هر چیزی که تا حالا در زندگیاش داشته است، به خانه بازمیگردد. اما از جان سالم به در بُردن از کویر احساس رضایت نمیکند.
درست همانطور که والت در جریانِ «ایالت گرانیت» آنقدر لاغر و نحیف میشود که حلقهی ازدواجش به نشانهی فروپاشی خانوادهای که همهی این کارها را به دروغ به اسمِ حمایت از آنها انجام داده بود، از انگشتش سقوط میکند، جیمی هم در این اپیزود بالاخره با باز کردنِ پای کیم به دنیای خطرناکِ موادمخدر، سرنوشتِ ناگوارش را تثبیت میکند. اما درستِ مثل «حامل پول» که به همان اندازه که از لحاظ تماتیک یادآور «آزیمندیاس» بود، به همان اندازه هم از لحاظِ ساختاری، «چهار روز بیرون» را به خاطر میآورد، «جادهی انتخابِ بد» نیز جدا از تمام تشابهاتِ تماتیکش با «ایالت گرانیت» از لحاظ ساختاری تداعیکنندهی اپیزودِ «یک دقیقه» از «بریکینگ بد» است. همانطور که «یک دقیقه» حکمِ یک اپیزودِ تقریبا آرام را داشت که تمام این آرامشها ناگهان در سکانسِ پایانیاش با سوءقصدِ عموزادهها به هنک، به آرامشِ پیش طوفان تبدیل میشود و به یکی از خفقانآورترین سکانسهای سریال منجر میشود، خب، «جادهی انتخابِ بد» هم از روندِ یکسانی پیروی میکند. هر دوی «جادهی انتخاب بد» و «یک دقیقه» با تهدید شدنِ جانِ یکی از عزیزترین افرادِ زندگی والت و جیمی توسط کسانی که والت و جیمی، پای آنها را به زندگی عزیزترین افرادِ زندگیشان باز کردهاند منتهی میشوند. اما درست مثل تقریبا اکثر لحظاتِ «ساول» که به نسخهی بهترِ همتایشان از «بریکینگ بد» تبدیل میشوند، این موضوع دربارهی دیدارِ کیم و لالو در مقایسه با نبردِ هنک و عموزادهها نیز صدق میکند. دلیلش از تصمیمی سرچشمه میگیرد که شاید تا قبل از تماشای اپیزودِ این هفته میتوانستم تا آخر دنیا از آن دفاع کنم، اما از مدرکِ محکمی که با استفاده از آن بتوانم واقعا از ته قلب به آن ایمان داشته باشم بهره نمیبردم. از زمانِ شروع به کار «ساول»، دنیای این سریال به دو بخشِ مجزا تقسیم شده بود؛ یک طرف به درگیریهای دادگاهی جیمی، کیم و چاک اختصاص داشت و طرفِ دیگر به دنیای زیرزمینی خلافکاران و آدمکشهای دار و دستهی مایک، سالامانکاها، ناچو و گاس فرینگ (هرچند میتوان گفت مایک همواره نقشِ پُلی بین این دنیا را برعهده داشته است). این دو دنیا بهحدی از هم فاصله داشتند که ناچو تازه پس از چهار فصل، مجددا با جیمی دیدار میکند.
این موضوع در تضاد با «بریکینگ بد» قرار میگیرد که داستانِ خانگی والت و داستانِ خلافکاریهایش در یک راستا حرکت میکردند. اولین نقطهی مثبتِ خطهای داستانی مجزای «ساول» این است که دستِ نویسندگان برای مانور دادن بازتر است. به این صورت که نویسندگان همواره میتوانند به تعادلی بینِ کاشت و برداشت برسند؛ یعنی درحالیکه مشغولِ کاشت در یک دنیا هستند، کاشتههایشان در دنیای دوم را برداشت کنند و برعکس. بنابراین سریال هرگز کاملا از حرکت نمیایستد؛ نویسندگان نوبت به نوبت از آتشِ یک دنیا برای گرم کردنِ دنیای دیگر در زمانِ کاهش حرارتش استفاده میکند. اما دیگر دلیلِ سازندگان برای مجزا نگه داشتنِ دنیاهای «ساول» در تمامِ این مدت، هرچه تکاندهندهتر کردنِ زمانِ برخوردِ آنها با یکدیگر بوده است؛ جدایی آنها از یکدیگر به خاطر این است که دنیای جیمی و کیم واقعا هیچ ربطی به دنیای لالو و گاس فرینگ ندارد. بنابراین آنقدر به این جدایی عادت کردهایم، آنقدر دلمان به دیواری که آنها را از هم دور نگه میدارد گرم است و آنقدر سریال در طولانیمدت با صبر و حوصله روی این انزوا تاکید میکند که وقتی بالاخره یکی از ساکنانِ یک دنیا به محدودهی دنیای دوم تجاوز میکند، نتیجه همچون یک رویدادِ باورنکردنی و معنادار به نظر میرسد؛ همچون یک رویدادِ بیگانه که با آن راحت نیستیم احساس میشود. همچون به هم خوردن یک عادت، همچون سرک کشیدنِ افرادی غریبه به مکانی که به آن تعلق ندارند احساس میشود. اگرچه طی سکانسِ دیدار کیم از لالو در اپیزودِ هفتهی گذشته، یک نمونه از اضطرابِ ناشی از برخوردِ این دو دنیا را دیدیم، اما پایانبندی «جادهی انتخابِ بد» جایی است که بهتر از هر زمانِ دیگری ثابت میکند که چرا دور نگه داشتنِ این دو دنیا در طولِ سریال، تصمیمِ هوشمندانهای بوده است. اگرچه رویارویی هنک و سالامانکاها نیز باتوجهبه اینکه هنک تا پیش از تعیینکنندهترین یک دقیقهی زندگیاش، ارتباط تقریبا فاصلهداری با تهدیدشان داشت، به لحظهی شوکهکنندهای از برخوردشان منجر میشود، اما این موضوع با شدتِ بیشتری دربارهی لحظهای که لالو قدم به آپارتمانِ جیمی و کیم میگذارد صدق میکند. اما پیش از اینکه به برخورد دنیاها برسیم، این دنیاها در ابتدا باید به فاصلهی بسیار خطرناکی از یکدیگر نزدیک شوند و پیش از اینکه به رویارویی نفسگیرِ پایانیاش برسیم، این اپیزود باید پس از سقوطِ آزاد هفتهی گذشته، فرصتی برای چاق کردنِ دوبارهی نفسش پیدا کند. «جادهی انتخابِ بد» شاید تا پیش از لحظاتِ پایانیاش، کنترلشدهتر باشد، اما این تماشای آن را آسانتر نمیکند.
اگر «آزیمندیاس» و «حامل پول» دربارهی سقوطِ هایزنبرگ و جیمی باشند، «ایالت گرانیت» و «جادهی انتخابِ بد» دربارهی چیزی وحشتناکتر است: پذیرفتنِ حقیقتِ این سقوط و اینکه دیگر برخلافِ گذشته هیچ راه دررویی باقی نمانده است
مسئله این است که اپیزودِ این هفته به همان اندازه که دربارهی عواقبِ احساسی جیمی از تجربیاتش در کویر است، به همان اندازه هم دربارهی حتمی شدنِ سرنوشتِ ناگوارِ کیم است. دیدار کیم و لالو در پایانِ این اپیزود همان نقشی را برای قوسِ شخصیتیاش ایفا میکند که تصمیمِ جیمی برای قرار گرفتن در مسیرِ ماشینِ راهزن و خوردنِ ادرارش برای قوسِ شخصیتی او ایفا کرد. «جادهی انتخابِ بد» با سکانسی آغاز میشود که حکمِ دنبالهی مونتاژِ آغازینِ اپیزودِ هفتمِ فصل چهارم را دارد؛ در هر دوی آنها یک خط باریکِ سیاه، قاب را به دو قسمت تقسیم میکند و روتینِ زندگی جیمی و کیم را در آن واحد به تصویر میکشد و در هر دوی آنها قطعهی «یه کارِ احمقانه» از فرانک سیناترا روی تصاویر به گوش میرسد، اما هر دو با وجودِ تمام تشابهاتشان، احساس و پیامِ کاملا متفاوتی نسبت به یکدیگر دارند. برای اینکه تفاوتِ آنها را درک کنیم، باید مونتاژِ افتتاحیهی اپیزودِ هفتم فصل چهارم را مجددا مرور کنیم. اولین نسخهی این مونتاژ زمانی از راه رسید که در اپیزود قبلیاش دیدیم که جیمی با منصرف شدن از سر زدن به روانپزشک، نهتنها کیم را در موقعیتی گذاشت که تصمیمی که برای خودش بهتر است را بگیرد، بلکه پیوستنِ کیم به «شویکارت و کوگلی» به معنای نابود شدنِ تنها آرزوی جیمی برای کنار گذاشتنِ خلافکاریهایش بعد از اتمام تعلیقش بود. بنابراین این مونتاژ با جدا کردن آنها از یکدیگر با یک خط باریکِ سیاه، واضحترین نکتهی آن روزهای سریال در واضحترین شکلِ ممکن منتقل میکرد: سردی رابطهی جیمی و کیم. در ابتدا آنها با وجود جدا بودن، هنوز دندانهایش را با هم مسواک میزنند و روتین صبحگاهیشان را در دنیای مشترکشان انجام میدهند. ولی به محض اینکه از خانه قدم به بیرون میگذارند، هرکدام راهی دنیای کاملا متفاوت خودش میشود و به مرور زمان این فاصله بهحدی زیاد میشود که حتی به روتینِ مشترکِ صبحگاهی و شبانهشان هم تجاوز میکند. سیستم کار جدیدشان به مرور ترسیم میشود: کیم به افتتاحِ شعبههای جدید میسا ورده کمک میکند و به ازای هرکدام از آنها یکی از تندیسهای کریستالی بانک را هدیه میگیرد و روی قفسهی دفترش میگذارد و از سوی دیگر جیمی هر روز مغازهی کسادش را میبندد تا تجارتِ موبایلهای یکبارمصرفِ ساول گودمن را گسترش بدهد.
از یک طرف کیم برای رسیدگی به پروندهی موکلهای مجانی نیازمندش به دادگاه سر میزند و از طرف دیگر جیمی با مامور آزادی مشروطش دیدار میکند. در تمام این مدت آن خط باریکِ سیاهِ نحس هیچجا نمیرود، بلکه مثل لکهای میماند که نمیگذارد یک نفس راحت بکشیم. حتی وقتی جیمی و کیم با هم غذا میخورند و میخوابند هم این خط باریک سیاه وجود دارد. اگرچه فقط با یک خط سیاه طرفیم، ولی با گذشت زمان، این خط سیاه به چیزی فراتر از یک خط معمولی تبدیل میشود. به یکجور عنصر استرسزا تبدیل میشود که اگرچه اندازهاش در طول مونتاژ تغییر نمیکند، ولی اندازهاش در ذهن ما چرا. اگرچه در ابتدا به نظر میرسد که این خط فقط چند میلیمتر بین دنیای جیمی و کیم فاصله انداخته است، ولی در پایانِ مونتاژ، این خط بدون تغییر اندازه حسِ یک درهی عمیق چند کیلومتری را بین جیمی و کیم منتقل میکند. با گذشت ماهها کار به جایی کشیده میشود که حتی وقتی آنها در خانه فقط چند سانتیمتر با هم فاصله دارند، همهچیز طوری به نظر میرسد که گویی در دو کشور جداگانه زندگی میکنند. شامهای مشترکشان به شامهای تنهایی کشیده میشود و آنقدر از تعداد صحنههای مشترکشان کاسته میشود که در پایان آنها را نمیتوان در یک زمان در یک محیط پیدا کرد. بهحدی که بعضیوقتها به نظر میرسد آنها نهتنها دیگر در دنیای یکسانی زندگی نمیکنند، بلکه در واقعیتِ یکسانی هم نیستند. این مونتاژ به شکلی کارگردانی شده است که جیمی و کیم را به تدریج در مقابل هم قرار میدهد. آنها مونتاژ را ایستاده درکنار هم آغاز میکنند، ولی نحوهی قرارگیری دوربین و قاببندی به تدریج آنقدر مورب میشود که درنهایت آنها را پشت به پشت هم میبینیم. غمانگیزترینِ بخشِ این مونتاژ، نمای پایانیاش است. جایی که جیمی درحالیکه بیدار و اخمو در تخت دراز کشیده است، انگار خودش هم متوجه میشود که طرفِ کیم به آرامی تاریک میشود و یک مستطیل سیاه در آنسوی تختخواب به جا میگذارد. گویی در حال تماشای فراموش شدن بخشی از زندگی جیمی، بخشی از خاطرات جیمی هستیم. نسخهی اولِ مونتاژ متعلق به زمانی بود که هنوز سادهلوح بودیم.
زمانیکه فکر میکردیم بدترین اتفاقی که میتواند برای جیمی و کیم بیافتد، جداییشان است. شاید چون آن موقع نمیدانستیم که جدایی آنها هرچقدر هم تلخ باشد، بهترین اتفاقی است که میتواند برای کیم بیافتد. گرچه آن زمان تماشای فاصله گرفتنِ آنها از یکدیگر ترسناک بود، اما دومینِ نسخهی این مونتاژ در اپیزودِ این هفته، حاوی چیزی ترسناکتر است: اگر نسخهی اول دربارهی شکافِ احساسی آنها بود، نسخهی دوم روی فاصلهی فیزیکیشان تاکید میکند. درحالیکه جیمی و مایک سفرِ کویریشان را پس از حذف کردنِ راهزن به سرانجام میرسانند، کیم در آپارتمانشان آرام و قرار ندارد. اما نسخهی دوم شاملِ یک تفاوتِ کلیدی در مقایسه با نسخهی اول است: اگرچه در نسخهی اول، تصاویرِ طرفِ جیمی و کیم، متقارن با یکدیگر آغاز میشوند و در ادامه تقارنشان را از دست میدهند، اما تصاویر طرفِ جیمی و کیم در نسخهی دومِ مونتاژ، متقارن آغاز میشوند و همانقدر متقارن به پایان میرسند. جیمی در حالی ادرارش را مینوشد که کیم یک لیوانِ آب تمیز میخورد؛ از نمایی که عبورِ کیم از کنارِ ماهی قرمزِ آکواریوم جیمی را درکنار عبور جیمی و مایک از کنار یک مارِ زنگی در بیابان میگذارد تا نمایی که جیمی را در حال پاک کردنِ عرقِ صورتش درکنار کیم در حال آب زدن به صورتش میگذارد. همچنین در حالی آنها در پایانِ نسخهی اولِ مونتاژ پشت به یکدیگر خوابیدهاند (و طرفِ کیم در سیاهی مطلق فرو میرود) که نسخهی دوم با برقراری تماسِ جیمی با کیم به سرانجام میرسد. اگر نسخهی اول با گم کردن یکدیگر به پایان میرسد، نسخهی دوم با یافتنِ یکدیگر تمام میشود. به عبارتِ دیگر، هرچه نسخهی اول دربارهی فاصلهی احساسی آنها با وجودِ نزدیکی فیزیکیشان بود، نسخهی دوم دربارهی نزدیکی احساسی آنها با وجودِ فاصلهی فیزیکیشان است. هرچه نسخهی اول دربارهی تضعیفِ رابطهشان بود، نسخهی دوم دربارهی تقویتِ رابطهشان است. به همان اندازه که جیمی به خاطرِ دیدن دوبارهی کیم عزمش را جزم کرده تا هر طور شده برای بازگشت به خانه دوام بیاورد، به همان اندازه هم کیم برای دیدنِ دوبارهی جیمی مضطرب است و از ترسِ اینکه یک وقت او را نبیند، دلشوره دارد.
بخشِ کنایهآمیزِ ماجرا این است که ما در حالی در هر موقعیتِ نرمالِ دیگری، آرزو میکردیم که رابطهی جیمی و کیم تقویت شود، که در حال حاضر و در چنین شرایطی، تقویتِ رابطهی آنها بهمعنی امضای سندِ سرنوشتِ ناگوارِ کیم است. به بیانِ دیگر، تقارنِ تصاویرِ آنها به این معنا است که در همان لحظاتی که جیمی در کویر در حالِ پوست انداختن به ساول گودمن است، همزمان کیم هم در خانه مشغولِ پشت سر گذاشتنِ تحولی که او را بیشتر از همیشه با ساول گودمن همراستا خواهد کرد است. شاید کیم مجبور به جانِ سالم به در بُردن از مورد تیراندازی قرار گرفتن یا خوردنِ ادرارِ خودش نشده باشد، اما اضطرابِ او از تصورِ تمام بلاهایی که ممکن است سر جیمی آمده باشد، به همان اندازه در تکمیلِ پروسهی تحولِ او از کیم به جیزل تأثیرگذار است. در اوایل «جادهی انتخاب بد»، وقتی کیم بعد از یک روز مرخصی برای رسیدگی به وضعیتِ جیمی، دوباره به سر کار بازمیگردد، نمیتواند دل به کار بدهد. کار در شویکارت و کوکلی روی پروندهی میسا ورده آنقدر برای او بیاهمیت و ملالآور شده است که با استعفا دادن از کارش، در آن واحد غافلگیرکنندهترین و قابلپیشبینیترین تصمیمِ ممکن را میگیرد؛ قابلپیشبینی به خاطر اینکه بعد از ماجرای خانهی آقای اَکر، غیر از این انتظار دیگری نمیرفت و غافلگیرکننده به خاطر اینکه این تصمیم به معنای واقعی کلمه در تضاد با کیم از آغازِ سریال قرار میگیرد. در پایانِ اپیزودِ دوم فصل دومِ سریال، جیمی آخر شب با یک کیک به خانه برمیگردد. او داستان جعلِ مدرک برای آزاد کردن موکلش را برای کیم تعریف میکند؛ همان مردِ احمقِ سادهلوحی که به ناچو دارو میفروخت و ناچو کارتهای بیسبالش را دزدیده بود. کیم از کارِ جیمی شوکه میشود. او با تعجب از جیمی میپرسد که چرا شغلِ خوبی را که بهتازگی در شرکتِ دیویس اند مِین به دست آورده، با کارهای غیرقانونی مثل جعلِ مدرک به خطر میاندازد. وقتی جیمی در فراهم کردن پاسخِ قانعکنندهای شکست میخورد، کیم از جیمی میخواهد تا به او قول بدهد که دیگر قانونشکنیهایش را با او در میان نگذارد.
این گفتوگو یک اپیزود بعد از اینکه جیمی و کیم با کلاهبرداری از کِن (همان تاجرِی که با هندزفری بولوتوثش وراجی میکند)، او را مجبور به حساب کردنِ نوشیدنیهای گرانقیمتشان میکنند اتفاق میافتد؛ در پایان، کیم که از کلاهبرداریشان هیجانزده است، چوب پنبهی خوشگلِ بطری نوشیدنی گرانقیمتشان را بهعنوانِ یادگاری نگه میدارد؛ از اینجا به بعد همانطور که در «بریکینگ بد»، تخمِ چشمِ عروسکِ صورتی نیمهسوختهای که والت در استخرِش پیدا میکند، همچون سمبلی از نگاهِ خیرهی تمامِ قربانیانش همواره در طولِ سریال در نزدیکیاش، دنبالش میکند، چوب پنبهی یادگاری کیم هم از ابتدای سریال تاکنون بهعنوانِ سمبلِ هویتِ جیزل در نزدیکی کیم باقی میماند. حالا در «جادهی انتخابِ بد»، هر دوی جیمی و کیم پس از کامل کردنِ دایره، دوباره به سر جایش اولشان برگشتهاند. نهتنها پس از اینکه کیم، دفترش را برای همیشه ترک میکند، بینِ راه بازمیگردد تا چوبه پنبهی یادگاریاش را از کشوی میزش بردارد و با خود ببرد، بلکه وقتی او خبرِ کنارهگیریاش از شویکارت و کوکلی را با جیمی در میان میگذارد، همان پاسخی را دریافت میکند که یک زمانی جیمی از زبانِ خودِ کیم شنیده بود: اینکه چرا او به خاطرِ موکلانِ مجانیاش، به چنین شغلِ بینظیری پشت پا میزند. اما هرچه اپیزودِ قبل تقریبا کاملا به سفرِ کویری جیمی و مایک اختصاص داشت، «جادهی انتخاب بد» تقریبا به اکثرِ خردهپیرنگهای مختلفِ سریال سر میزند. گاس فرینگ برخلافِ گمانهزنیهای قبلیام، متوجه میشود که راهزنان توسط خوآن بولسا استخدام شده بودند؛ او که ظاهرا دلِ خوشی از آزادی لالو از زندان و بازگشتنِ او به مکزیک برای دخالت در کارش نداشته است، راهزنان را برای تصاحبِ وثیقهی لالو و بستنِ تنها راه آزادی او اجیر میکند. مایک سعی میکند گاس را راضی به آزاد کردنِ ناچو کند، اما نهتنها گاس بهطرز متقاعدکنندهای دلیل میآورد که ناچو خیانتکارتر از آن است که ترس تنها چیزی است که مطیعش نگه میدارد، بلکه پاسخِ مایک به استدلالِ گاس، ارجاعی به «بریکینگ بد» است؛ مایک دلیل میآورد که ترس، محرکِ خوبی برای استفاده از ناچو در طولانیمدت نیست.
در اپیزودِ چهارمِ فصل سومِ «بریکینگ بد»، گاس و مایک دربارهی کنارهگیری والت از پختن صحبت میکنند. در همین حین، عموزادهها با کشیدنِ تصویرِ داس در جلوی خانهی والت، مشغولِ تهدید کردن او به مرگ هستند. آنها فقط به خاطر اینکه والت، کارمندِ گاس حساب میشود، قادر به عملی کردن انتقامشان نیستند. بنابراین مایک به گاس پیشنهاد میکند چرا ماجرای عموزادهها را با والت در میان نمیگذارد. بالاخره والت از ترس هم که شده، راضی به همکاری با گاس برای در امان ماندن از دستِ عموزادهها خواهد شد. اما گاس جواب میدهد: «اعتقاد ندارم که ترس، محرکِ تاثیرگذاری باشه». این جمله در چارچوب «بریکینگ بد» اینطور به نظر میرسد که گویی گاس دارد عدم اعتقادش به ترساندن را به مایک گوشزد میکند، اما باتوجهبه دیدارِ آنها در اپیزودِ این هفته، جملهی گاس در «بریکینگ بد»، معنای دیگری به خود میگیرد؛ حالا انگار گاس دارد اعتقادِ خودِ مایک را به او یادآوری میکند؛ انگار دارد به او میگوید: «یادت میاد سر ماجرای ناچو بهم گفتی ترس، محرکِ خوبی نیست». این صحنه نشان میدهد نهتنها گاس فرینگ با تمامِ دانشِ جنایتکاریاش، چیزهایی هم از خردمندی مایک یاد گرفته است، بلکه شنیدنِ این جمله از زبان گاس در «بریکینگ بد» نشان میدهد که احتمالا مطیع نگه داشتنِ ناچو ازطریقِ ترس درنهایت به پشیمانی گاس منجر میشود؛ به خاطر همین است که او بعدها تصمیم میگیرد تا اینبار به نصیحتِ مایک عمل کرده و حرکتِ مشابهای را با والت تکرار نکند. بخشِ کنایهآمیزِ ماجرا این است که گاس درنهایت مجبور به تهدید کردنِ والت میشود. بعد از اینکه گاس، زن، پسر و دخترِ نوزادِ والت را در بیابان تهدید به مرگ میکند، ترسِ والت باعث میشود تا تمام تمرکزش را روی یافتنِ راهی برای نابودی گاس بگذارد. به عبارت دیگر، یکی از دلایلی که به نابودی گاس منتهی میشود، عدم جدی گرفتنِ نصیحتِ مایک در اپیزودِ این هفته است. اما در آنسوی قصه، لالو در خانهی سالمندان برای خداحافظی به دیدنِ هکتور میرود؛ او سعی میکند به این پیرمردِ نحیف و بداخلاق اطمینان بدهد که وقتی آبها از آسیاب افتاد دوباره به دیدنش خواهد آمد، اما نگاهِ آخرش به هکتور بهعنوان شرکتکنندهی غمگین و مضحکِ جشنِ تولدِ یکی از پیرمردانِ خانهی سالمندان که زجرآورترین مجازاتی است که میتوان برای یک خلافکارِ مغرور تصور کرد، به این معنی است که لالو میداند که آنها هرگز دوباره یکدیگر را نخواهند دید.
هرچه نسخهی اول مونتاژِ افتتاحیه دربارهی فاصلهی احساسی جیمی و کیم با وجودِ نزدیکی فیزیکیشان بود، نسخهی دوم دربارهی نزدیکی احساسی آنها با وجودِ فاصلهی فیزیکیشان است
در همین حین که کیم از شویکارت و کوکلی جدا میشود، جیمی هم بهعنوان یک وکیل مدافع در دادگاه حاضر میشود، اما تنها چیزی که از آن میبینیم اتفاقاتِ معذبکنندهی بعد از آن است؛ جایی که بیل اُکلی را مشغولِ به سخره گرفتن و متلک انداختن به جیمی به خاطر شکستِ آسان و افتضاحش در دادگاه میبینیم؛ برای اولینبار پیشپاافتادهترین قربانی جیمی به شکارچیاش تبدیل شده است. جیمی در اپیزودِ این هفته خودش نیست. او بهطرز قابلدرکی تروماهای سنگینی را به خاطر کارهایی که در کویر مجبور به انجامشان شده و چیزهایی که دیده است با خود حمل میکند. گرچه به خاطر آفتابسوختگی شدید، جنب و جوشِ همیشگی ساول گودمن در رفتارش دیده نمیشود، اما او علاوهبر تحرکِ فیزیکی، از لحاظ فکری هم کُندتر شده است. قضیه فقط دربارهی تماشای قتلعامِ انسانها به دست مایک نیست؛ قضیه فقط دربارهی خیرهشدن به انتهای سیاه و توخالی چشمِ تفنگی که قرار است جانش را بگیرد نیست؛ قضیه دربارهی این است که یک آدم چقدر باید زجر بکشد تا راضی به خوردنِ ادرارِ خودش شود؛ وقتی آنقدر با مرگ روبهرو میشوی که چارهای به جز خوردن ادرارِ خودت نداری، بخشی از وجودت را برای همیشه از دست میدهی. قضیه دربارهی این است که همان جیمی که در آغاز اپیزود دربرابرِ وحشتِ مرگ به دست راهزنان التماس میکرد، در طولِ سفرش بهگونهای از لحاظ روانی تحتفشار قرار میگیرد که با نشستن وسط مسیرِ حرکتِ ماشینِ راهزن، مرگِ احتمالیاش را فقط برای امتحان کردنِ شانسِ احتمالیاش برای خلاصی از این جهنم میپذیرد. دلیلش بهتر از هر جای دیگری در سکانسی که کیم مشغولِ آبمیوهگیری است به تصویر کشیده میشود. سفرِ کویری جیمی بهشکلی او را تغییر داده است که حالا صداها، تصاویر و رنگهای آشنایی مثل غُرشِ دستگاه آبمیوهگیری، دهانهی آبمیوهگیری و مایعِ زردِ آب پرتقال، خاطراتش از شلیکِ گلولهها، خیره شدن به دهانهی تفنگ، پاشیدنِ خون قاتلش روی لباسش و ادرارِ زردِ منزجرکنندهای را که برای بقا مجبور به خوردنِ آن میشود زنده میکنند.
جیمی به کیم دربارهی اتفاقی که واقعا در کویر افتاده دروغ میگوید؛ غافل از اینکه اخیرا هیچکدام از دروغهایش برای مدتِ زیادی دوام نیاورده است. وقتی کیم از او میپرسد که آیا تمام این دردسرها ارزشش را داشت، جیمی حتی قادر نیست تا آن را با اطمینان تایید کند، بلکه فقط کیم را به سمتِ ساکِ پولهایش هدایت میکند. آنجا چیزی که نظرِ کیم را جلب میکند، نه بستههای پول، بلکه لیوانِ قهوهی گلولهخوردهی جیمی است. برخلافِ اولین رویارویی اسکایلر با ساکِ پولهای والت که او را پس از مدتِ کوتاهی مقاومت دربرابرِ رنگِ فریبندهشان به زانو در میآورد، کیم بلافاصله با سمبلِ هولناکِ چیزی که به ازای تصاحبِ این پولهای فریبنده از بین رفته است مواجه میشود. درست همانطور که لالو در ادامهی اپیزود با نگاه کردن به درونِ سوراخِ روی بدنهی ماشینِ جیمی در کویر، تمام چیزی را که دربارهی اتفاقی که افتاده باید بداند متوجه میشود، سوراخِ لیوانِ جیمی هم تمام چیزهایی را که کیم باید بداند به او میگوید. جیمی از اینکه تنها کسی که دربارهی ضایعههای روانیاش میتواند با او حرف بزند مایک است، ناراحت و عصبانی است. با اینکه راهزنان قصدِ کُشتنش را داشتند، اما این نکته، هضمِ مرگِ آنها را برای جیمی را آسانتر نمیکند. مایک به او میگوید که آنها با یک موقعیت «بکش یا کشته شو» طرف بودند و هیچ کار دیگری از دستشان برنمیآمد، اما سوالی که ذهنِ جیمی را درگیر کرده این است که چرا کار من به یک موقعیتِ «بکش یا کشته شو» کشیده شده است. در اینکه جیمی از اینکه شخصِ دیگری به جز مایک را برای حرف زدن دربارهی اتفاقات کویر ندارد ناراحت است، حق با اوست. بالاخره جیمی دارد با کسی حرف میزند که کمی زودتر از او با تروماهای مشابهای دستوپنجه نرم کرده است، اما راهِ اشتباهی را برای کنار آمدن با آنها انتخاب کرده بود؛ مایک ازطریقِ تن دادنِ آزادانهتر به خشونت و همان شغل و مسیری که به کُشتنِ ورنر منجر شد، با انزجار و خودبیزاریاش نسبت به قتلِ ورنر مبارزه میکند. اما مثل همیشه، مایک هرچقدر هم به خودش دروغ بگوید، در یک چیز صادقتر و خردمندتر از هر کاراکترِ دیگری در دنیاست و آن هم این است که او به دستِ خودش، سرنوشتِ ناگوارِ خودش را ساخته است؛ به دستِ خودش قبرِ خودش را کنده است و بهجای سراسیمگی از فکر کردن به این حقیقت، آن را پذیرفته است. بنابراین مایک برای جیمی که هاجواج مانده است که چطور کارش به اینجا کشید، یک مثال میزند؛ مایک میگوید انتخابهایی که میکنیم، ما را در جادهی انتخابِ بد قرار میدهند و از جایی به بعد هیچ راهی برای خارج شدن از آن وجود ندارد. جیمی به آخرین خروجیهای این جاده (پیشنهادِ شغلِ هاوارد و التماسِ کیم از او برای عدم تبدیل شدن به حاملِ پولِ کارتل) بیاعتنایی کرد و به مسیرِ مستقیمش ادامه داد.
هر دوی جیمی و کیم، شخصی را در زندگیشان داشتند که با تاثیرِ بدشان، آنها را در مسیرِ تن دادن به دستورهای «سایه»شان قرار دادند. این شخص برای جیمی، چاک بود و در توئیستی تراژیک برای کیم، جیمی است
البته که درک کردنِ این مثال ساده برای جیمی سخت است. بالاخره او همان کسی است که وقتی در مصاحبهی ارزیابی مجددش برای باز پس گرفتنِ پروانهی وکالتش شکست خورد، عصبانی شده بود که چرا با وجودِ تمام پاسخهای بینقص و فروتنانهاش، بهدلیلِ عدم صداقت رد شده است؛ این کیم بود که باید به جیمی یادآوری میکرد که او کاملا فراموش کرده بود به چاک اشاره کرده و نسبت به اتفاقاتی که بینشان افتاد ابرازِ پشیمانی کند. یا بهتر است بگویم جیمی مثالِ سادهی مایک را میفهمد، اما آن را کج و کوله میفهمد. این توصیفکنندهی بزرگترین نقصِ کاراکترهای دنیای «بریکینگ بد» است. کاراکترهای دنیای «بریکینگ بد» از تجربههای افتضاحشان درس میگیرند، اما بدترین درسِ ممکنی که میتوانند از آن بگیرند را میگیرند. بنابراین جیمی، نصیحتِ مایک را با خود به خانه میآورد و آن را از فیلترِ والتر وایت عبور میدهد. جیمی تصمیم میگیرد رابطهاش با کیم را از نو تعریف کند. با ازدواج کردنِ آنها، دیواری که جیمی فعالیتهای غیرقانونی و مشتریانِ مشکوکش را در پشتِ آن، از چشمِ کیم مخفی میکرد فرو ریخت. حالا آنها بهعنوانِ همسرانِ یکدیگر دیگر لازم نیست که نگرانِ این مسئله باشند. ولی جیمی پس از سفرِ کویریاش، نگرانیهای تازهای پیدا کرده است. نگرانیهایی که نهتنها ازدواجشان نمیتواند از آنها در برابرشان محافظت کند، بلکه اتفاقا ازدواجشان آنها را در معرضِ خطرِ بدتری قرار میدهد. شاید ازدواجِ آنها از کیم دربرابر قانونشکنیهای جیمی محافظت کند، اما نزدیکی آنها از نگاهِ خلافکاران بهعنوانِ یک اهرمِ فشارِ ایدهآل به نظر میرسد. راهحلِ جیمی برای مقابله با این نگرانیها، همان اعتقادِ دروغینی است که والتر وایت تا پیش از دو اپیزودِ پایانی «بریکینگ بد» به آن اعتقاد داشت: «خانواده». جیمی تصمیم میگیرد تا نقشِ پول درآوردن برای خریدنِ امنیتشان را برعهده بگیرد و کیم را از تمام چیزهای بدی که مجبور میشود در این راه انجام بدهد دور نگه دارد؛ از خطرِ دور نگه دارد. غافل از اینکه آنها در جادهی انتخابِ بد، سوارِ یک ماشینِ یکسان هستند.
اگرچه جیمی از اعتقادِ دروغینِ والت برای توجیه رفتارش استفاده میکند، اما انگیزههای آنها با یکدیگر فرق میکند؛ تلاشِ والت برای محافظت از خانوادهاش از خودشیفتگی، خودخواهی و غرورِ مردسالارانه سرچشمه میگرفت؛ اینکه یک مرد باید به هر قیمتی که شده خرجِ خانوادهاش را در بیاورد و جلوی آنها سربلند باشد. اما جیمی لازم نیست به کیم ثابت کند که او میتواند خرجِ زندگیشان را در بیاورد؛ لازم نیست به او ثابت کند که او تکیهگاهِ قابلاطمینانی برای کیم است. جیمی، کیم را به این دلیل که او زنِ مستقل و توانایی است دوست دارد. هرچه تصمیم والت از خودخواهی سرچشمه میگیرد (توجیه کردنِ میل به افسارگسیختگیاش از طریقِ خانواده)، تصمیمِ جیمی از عشق به کیم سرچشمه میگیرد؛ انگار جیمی با این تصمیم میخواهد خودش را نه برای لذت بردن از فعالیت کردن بهعنوانِ وکیلِ کارتل، بلکه در راه محافظت از کیم فدا کند. اما واقعیت این است که این موضوع، آن را به انگیزهی قهرمانانهتر و زیباتری در مقایسه با انگیزهی والت تبدیل نمیکند. چون وقتی به مدارکِ موجود نگاه میکنیم، ادعای فداکاری جیمی به دردِ هیچکس جز آرام کردنِ عذاب وجدانِ خودش نمیخورد؛ تا به این ترتیب، دوباره به سر جای اولمان برگردیم: خودخواهی به اسمِ عشق به خانواده. شاید جیمی ادعا میگوید که از این به بعد او با کارتل روبهرو خواهد شد و کیم دور از چشمِ آنها در پشتصحنه خواهد ماند، اما دیگر خیلی خیلی برای اینجور فداکاریها دیر شده است. اگر جیمی واقعا اینقدر فداکار است باید زمانیکه کیم از او خواست تا نقشهشان برای سرنگونی میسا ورده را کنسل کند، فداکاری میکرد، به تصمیمِ کیم احترام میگذاشت و صرفا به خاطرِ دیدنِ اجرای شاهکارِ کلاهبرداریهایش، آن را بیاجازه انجام نمیداد؛ اگر جیمی واقعا اینقدر فداکار است، زمانیکه کیم از او خواست تا به حاملِ پولِ کارتل تبدیل نشود، باید فداکاری میکرد و صرفا به خاطر فخر فروختن به هاوارد، این مأموریت را قبول نمیکرد؛ جیمی بالاخره زمانی تصمیم به فداکاری میگیرد که دیگر چیزی برای نجات دادن باقی نمانده است؛ دیگر کار از کار گذشته است؛ کیم در اپیزودِ هفتهی گذشته به دیدنِ لالو رفت. حالا لالو از وجودِ شخصی به اسم کیم باخبر است. حالا جیمی هرچقدر هم به اسمِ عشقِ به کیم، فداکاری کند، راهی برای مخفی نگه داشتنِ کیم از چشمِ خطر وجود ندارد. اگر پول مساوی با امنیت باشد، پس ناگهان شغلِ کیم در شویکارت و کوکلی، اهمیتِ بسیارِ بیشتری در رابطهشان پیدا میکند. کیم نمیتواند از شغلش استعفا بدهد، چون شغلِ او قایقِ نجاتشان است؛ چیزی که در صورتِ سقوط ساول گودمن، حداقل یکی از آنها را متصل به امنیت نگه میدارد. او با ترک کردنِ شغلش باعث میشود تا آنها از لحاظ مالی به کارتل وابسته شوند. دردناکترین سکانسِ اپیزود این هفته جایی است که جیمی با شتابزدگی و دستوپاشکسته سعی میکند نصیحتِ مایک دربارهی جادهی انتخابِ بد را برای کیم توضیح بدهد تا به او نشان بدهد که چرا ترک کردنِ شغلش، انتخابِ بدی است که آنها را در جادهی انتخابِ بد قرار میدهد.
اگر کوتهبین باشیم، در این لحظات میتوانیم در جبههی جیمی قرار گرفته و کیم را به خاطر تصمیمِ احمقانهاش سرزنش کنیم. اما واقعیت دقیقا برعکس است. این کیم است که باید از دستِ جیمی عصبانی باشد. تصمیمِ جیمی برای محافظت از کیم پس از سفرِ کویریاش باعث شده که فکر کند میتواند نقشِ مردسالارانهای را در زندگی کیم پیدا کرده و با غرور ادعا کند که سرپرستی او را برعهده دارد؛ که کیم را بهگونهای که انگار قادر به دیدنِ عواقبِ بد تصمیماتش نیست نصیحت کند. اما در تمامِ این مدت، این جیمی است که با تصمیماتِ بدش، کیم را در موقعیتِ گرفتنِ تصمیماتِ بدِ خودش قرار داده است. تصمیم کیم برای ترک کردنِ شغلش نه یک تصمیمِ بدِ مستقل، بلکه عواقبِ اجتنابناپذیرِ تمام تصمیماتِ خودخواهانهی جیمی است. جیمی بارها و بارها و بارها کیم را در موقعیتهای بد قرار داده است؛ چه وقتی که با دستکاری آدرسِ شعبهی میسا ورده، کاری میکند تا کیم با وجودِ آگاهی از حقیقت، مجبور شود شخصیتِ اخلاقمدارش را زیر پا گذاشته و چاک را به خاطر اشتباهی که مرتکب نشده سرزنش کند؛ چه وقتی که کیم به امیدِ اینکه جیمی به اندوهش نسبت به مرگِ چاک اعتراف کند، برای ترسیم تصویری پشیمان از جیمی در حوزهی وکلا نقشه میکشد (دیدن از قبرِ چاک و تجهیز کتابخانهی اچ.اچ.ام)، اما درنهایت، جیمی با سوءاستفاده از نامهی چاک، دربارهی اندوهش نسبت به مرگ چاک به قاضیهای دادگاهِ تجدیدنظر و کیم دروغ میگوید؛ چه وقتی که جیمی، کیم را برای دروغ گفتن به وکیلش در اپیزودِ افتتاحیهی فصل پنجم تشویق میکند و باعث میشود تا او احساسِ افتضاحی بعد از انجامش داشته باشد؛ چه وقتی که او تصمیم کیم برای کنسل کردنِ نقشهشان برای نجات خانهی آقای اَکر را نادیده میگیرد و او را برای نجاتِ رابطهشان در صورت لو رفتنِ قانونشکنیهای جیمی، مجبور به ازدواج میکند. چه وقتی که جیمی دربارهی عدمِ علاقهاش به تبدیل شدن به دوستِ کارتل به کیم دروغ میگوید و چه وقتی که خواستهی کیم برای تبدیل نشدن به حاملِ پولِ کارتل را نادیده میگیرد.
جیمی با سرعت در حال پیش رفتن در جادهی انتخابِ بد است و کیم را همراهِ خودش میکشد، اما حالا طوری به تصمیمِ کیم برای ترک کردنِ شغلش ایراد میگیرد که انگار تمام بدبختیهایشان از گورِ کیم بلند میشود؛ انگار نه انگار که همانقدر که چاک تاثیرگذارترین عنصر در سقوطِ اخلاقی جیمی بود، حالا خود او به چاکِ دیگری که تاثیرگذارترین عنصر در سقوط اخلاقی کیم است تبدیل شده است. جیمی از زمانِ مرگِ چاک، همواره در مسیرِ تبدیل شدن به بزرگترین هیولای زندگیاش قرار داشت: چاک. او دارد به همان کسی تبدیل میشود که از او متنفر بود. او در مسیر سقوط از بالای همان پشتبامی که چاک از سوی دیگرش سقوط کرده بود قرار گرفته است. در پایانِ اپیزودِ هفتهی گذشته، وقتی جیمی، زرورقِ چاک را روی دوشهایش میاندازد، به همان اندازه که تحولش به ساول گودمن را کامل میکند، به همان اندازه هم به آخرِ تحولش به چاک میرسد. همانطور که چاک با کشیدنِ زرورق به دورِ خودش، با حالتی ناتوان، درمانده و بیمار در مقابلِ زندگی تسلیم میشود و تصمیم به خودکشی میگیرد، جیمی هم در حالتِ مشابهای به پیشوازِ مرگ میرود. البته که کیم همواره پتانسیلِ طغیان و قانونشکنی را در خودش داشته است؛ کیم از آغازِ این فصل دل خوشی از کار کردن برای شویکارت و کوکلی نداشته است؛ تمام ماجراهای مربوطبه خانهی آقای اَکر به همان اندازه که از تلاشِ کیم برای عدالتخواهی برای این پیرمردِ لجباز سرچشمه میگرفت، به همان اندازه هم حرکتِ ناخودآگاهی برای فرار از شغلی که به تدریج از آن متنفر شده بود سرچشمه میگرفت. هم کیم و هم جیمی همواره پتانسیلِ قانونشکنی داشتهاند؛ اصلا چه کسی است که چنین غریزهای نداشته باشد؛ به قولِ کارل یونگ، همهی ما بیوقفه در جدال با صداهای فریبندهی «سایه»، طرفِ تاریک و شیطانی ذهنمان هستیم. اما هر دوی جیمی و کیم، حالا کمی بیشتر یا کمی کمتر، همیشه از خط قرمزِ کارهایشان آگاه بودند. حیلهگریهای آنها چه با هدفِ بازیگوشی و چه با هدفِ نفعِ شخصی، کنترلشده بود؛ وسیلهای برای بقا در دنیای بیعدالت و بیتفاوتی که رعایتِ قوانین همیشه بهمعنی موفقیت در آن نیست.
اما هر دوی جیمی و کیم، شخصی را در زندگیشان داشتند که با تاثیرِ بدشان، آنها را در مسیرِ تن دادن به دستورهای «سایه»شان قرار دادند. این شخص برای جیمی، چاک بود و در توئیستی تراژیک برای کیم، جیمی است. جیمی خود از قربانی به مهاجم، از تخریبشده به ویرانگر و از معصومیتی از دست رفته به فاسدکننده تبدیل شده است. به همان اندازه که چاک با عدم پذیرفتنِ تغییرِ جیمی نسبت به جیمی قالتاقِ گذشته، او را به سوی ساول گودمن شدن هُل داد، جیمی هم با عدم پذیرفتنِ طبیعتِ اخلاقمدارِ کیم، او را درکنارِ خودش محکوم به تباهی کرد. وقتی جیمی خبرِ دیدارِ لالو و کیم را از دهانِ لالو میشنود وحشتزده میشود و حتی وقتی که کیم به او اطمینان میدهد که قضاوتش نخواهد کرد، به دروغ گفتن به کیم ادامه میدهد. گرچه در هر زمانِ دیگری، دروغگویی جیمی باعثِ جدایی آنها میشد، اما دعوای آنها که به ازدواجشان منجر شد، چیزی بنیادین را درونِ کیم تغییر داد. حالا او فقط جیمی را میخواهد و به هر ترتیبی که شده برای ادامه پیدا کردنِ آن تلاش میکند. اما دعوای جدیدِ آنها سر واکنشِ جیمی به استعفای کیم، فرصت پیدا نمیکند تا به پایان برسد. چرا که ناگهان مایک بهطرز سراسیمهای با جیمی تماس میگیرد و چند ثانیه پیش از به صدا درآمدنِ زنگِ آپارتمانشان توسط لالو، دربارهی او به جیمی هشدار میدهد. کیم در را به روی لالو باز میکند؛ لالو طبقِ معمول همیشه بهطرز عصبیکنندهای باطمانینه و بشاش است. آنها هیچ چارهی دیگری به جز اینکه او را به داخل دعوت کنند ندارند. در این نقطه نصیحتِ مایک دربارهی ناتوانی جیمی از خارج شدن از جادهی انتخابِ بدی که کارش به آن کشیده است، واضحتر از همیشه میشود. به محضِ اینکه لالو از چارچوبِ در عبور میکند، کیم نیز به دنیایی میپیوندد که خانهی مایک، گاس، ساول گودمن، سالامانکاها و درنهایت هایزنبرگ است. این سکانس از لحظهای که لالو قدم به آپارتمان میگذارد تا لحظهای که آنجا را ترک میکند، حدود ۱۶ دقیقه به طول میانجامد؛ ۱۶ دقیقه برای یک سکانس در تلویزیون به معنای ابدیت است.
- نقد سریال Better Call Saul؛ قسمت ششم، فصل پنجم
- نقد سریال Better Call Saul؛ قسمت ششم، فصل پنجم
- نقد سریال Better Call Saul؛ قسمت ششم، فصل پنجم
- نقد سریال Better Call Saul؛ قسمت پنجم، فصل پنجم
- نقد سریال Better Call Saul؛ قسمت چهارم، فصل پنجم
- نقد سریال Better Call Saul؛ قسمت سوم، فصل پنجم
- نقد سریال Better Call Saul؛ قسمت اول و دوم، فصل پنجم
از یک طرف با یک سکانسِ بیانتها طرفیم؛ از آنجایی که لالو به وکیلش اعتماد ندارد، مدام از جیمی میخواهد داستانش را دوباره و دوباره از نو تکرار کند و با هر باری که او داستانش را از نو تعریف میکند، جزییاتِ تازهای از درونش بیرون میکشد. هرچه این سکانس بیشتر طول میکشد، همهچیز خفقانآورتر احساس میشود؛ نه فقط به خاطر اینکه لالو هر لحظه ممکن است مچِ جیمی را بگیرد، بلکه به خاطر اینکه حضور کیم درکنار آنها بهتنهایی برای آمدنِ قلبمان در دهانمان کافی است؛ کیم به این اتاق و به این مکالمه تعلق ندارد. حلقه شدن و فشردنِ دستهای تعلیق را میتوانیم به دور گلوهایمان احساس کنیم. با این تفاوت که این دستها کار را یکدفعه تمام نمیکنند، بلکه انگار میخواهند زجرکُشمان کنند. اما از طرف دیگر، این سکانسِ طولانی مثل هر سکانسِ دیگری در طولِ این سریال، آنقدر چابک و تیز و هیجانانگیز است که گویی در یک چشم به هم زدن به پایان میرسد. چیزی که خطرِ لالو را افزایش میدهد، افزودنِ مایک به این معادله است؛ کسی که از بالای پشتبامِ ساختمانِ روبهرو، اتفاقات را با دوربینِ تفنگِ تکتیراندازش دنبال میکند. اینقدر اوضاع ترسناک است که مایک حاضر است لالو را پیش از اینکه بلایی سر جیمی و کیم بیاورد بکشد. اما پیش اینکه مایک بتواند سر شلیک کردن یا نکردن و سپس با عواقبِ کثیف و پیچیدهی تمیزکاری چنین کاری تصمیم بگیرد، کیم به معنای واقعی کلمه در مسیرِ شلیکِ تفنگش قرار میگیرد و در قالبِ یک قهرمانِ غیرمنتظره، هر سهتایشان را نجات میدهد. درحالیکه جیمی به منمن کردن افتاده است (او قادر به شکست دادن بیل اُکلی در دادگاه نبود، چه برسد به دادگاهی که قاضیاش لالو باشد)، باز دوباره جیمی، کیم را مجبور میکند تا پا پیش بگذارد. کیم بهطرز جسورانهای دربرابرِ لالو ایستادگی میکند؛ درست همانطور که جیمی در آغازِ سریال دربرابرِ توکو ایستادگی کرده بود.
کیم بهگونهای لالو را سرزنش میکند که انگار در حالِ صحبت کردن با یکی دیگر از موکلهای کلافهکنندهی همیشگیاش است؛ کیم نهتنها با نسبت دادنِ سوراخهای گلولهی روی ماشینِ جیمی به اراذل و اوباشِ محلی، لالو را به شک و تردید میاندازد، بلکه به این بسنده نمیکند و او را کاملا زیر سؤال میبرد: کیم به این نکته اشاره میکند که وضعیتِ کار و کاسبی لالو آنقدر متزلزل و درب و داغون است که او مجبور شده برای حملِ ۷ میلیون دلار دست به دامنِ ساول گودمن شود؛ اینکه لالو چطور میتواند به تنها فرد قابلاعتمادی که ۷ میلیون دلارش را به او رسانده است، شک کند. به بیان دیگر، کیم کاری میکند تا مردِ بزرگ و ترسناکی مثل لالو برای لحظاتی احساس ناچیز بودن کند. کیم موفق میشود خشمِ لالو را به سمتِ هدفِ دیگری معطوف کند. وقتی لالو آنها را ترک میکند، جیمی، کیم و مایک فرصت پیدا میکنند تا یک نفس راحت بکشند، اما هیچ چیزی دربارهی سرانجامِ این سکانس، خوشحالکننده نیست. گرچه تماشای کیم بهلطفِ نقشآفرینی خیرهکنندهی رِی سیهورن که هایزنبرگِ درونش فوران میکند هیجانانگیز است، اما به همان اندازه هم دلهرهآور است؛ نه به خاطرِ تهدید شدنِ جان او؛ این دلهره نهتنها پس از رفتنِ لالو باقی میماند، بلکه حتی قویتر هم میشود. اگرچه کیم در اینجا جیمی و خودش را از لحاظ فیزیکی نجات میدهد، اما این موفقیتِ کوتاهمدت به قیمتِ وارد شدنِ کیم به داخلِ بازی تمام میشود؛ همان بازیای که مایک در اپیزودِ هفتهی گذشته دربارهی بیرون نگه داشتنِ خانوادههایشان از آن به جیمی هشدار داده بود. حالا پای کیم به اندازهی جیمی گیر است. در آغاز اپیزودِ این هفته، جیمی به کیم میگوید: «تو لالو رو نمیبینی. من لالو رو میبینیم، باشه؟ من تو بازیم. تو تو بازی نیستی». اما در پایانِ این اپیزود، کیم نیز رسما به بازی اضافه میشود. درحالیکه نمیخواهیم او در بازی باشد؛ چون ما میدانیم که در این دنیا، این بازی سرانجامِ خوبی برای هیچکس ندارد.
نظرات