نوستالژی یعنی انکارِ زمانِ دردناکِ فعلی، نوستالژی یک جور فرار است، فرار از دردهای امروز. بسیاری آدمیان شیفته و تشنه روزگار از دست رفته و هر آن چه که نسبتی بدان داشته باشد، هستند. اینان خودآگاهانه و نیمه خودآگاهانه از اکنون میگریزند تا به گذشتههای رویایی آرمانی ساختهشان پناه برند. غار ژرف و سترگ تنهایی اینگونه آدمیان شیفته و دلبسته روزگارِ خوشِ از دست رفته، گذشتهای است که میتواند در گذر وسواس، به عادتی تکرار پذیر و خیالبافی رویاگونه منجر شود که تاوانش از دست دادن واقعیتِ حاضر است. آدمیانی همچون شخصیتهای افسرده، درخودمانده و تنهاییگزین و عزلت نشین که درد دارند، درد بازگشت، درد گذشته. دردی لذتبخش که گونهای از دلتنگی برخاسته از دوری طولانی از زادگاه و دوران است؛ يک احساس درونی تلخ و شيرين به اشيا، اشخاص و ایستارهای گذشته و از دست رفته.
این اتمسفر ذکر شده، نشانهها و مؤلفههایی است که صفی یزدانیان در فیلم قبلی خود یعنی «در دنیای تو ساعت چند است؟» به نحو آرسته و جامعی بدان پرداخته بود. فیلمیکه طرفداران احساسی خود همچون من را به کیف و وجدی لذتبخش رسانده بود. از زمانیکه این فیلم را دیدیم چند سالی میگذرد و من هنوز دلم میخواهد باور کنم فرهاد در رشت وجود دارد که در مغازه قاب سازیاش فرانسه درس میدهد و یک کیف پر یادگاری از معشوقهاش دارد و در ترمینال میدان گیل منتظر است تا گلی از راه برسد. فیلمی که در اوج سینمای عصبی و مریضِ محدود به فلاکت و بدبختی و خیانت، مانند گوهری کمیاب و طرفهای بی ادا و با احساس است. حسی از یک عشق قدیمی و تمیز انسانی که به دل مینشیند. نوستالژیکی زنده از عشق یکطرفه و بیپاسخ اما امکانپذیر و باورپذیر. با موسیقی متنی تأثیرگذار و حال خوب کن که نهتنها معرفیِ احساس و جغرافیای خودِ فیلم است بلکه با هر نَمِ باران میتوان ترانههای فیلم را (اوچوم سیاهه) و (لیلا جان) را زیر لب زمزمه کرد.
اما میرسیم به فیلم جدید این کارگردان یعنی «ناگهان درخت». فیلم در ادامه همان فضای فیلم قبلی یزدانیان ساخته شده است. همان فرهاد و رشت و نوستالژی و عشق پاک کودکی و المانهای خاطرهانگیز مربوطبه گذشته و دوران کودکی کارگردان. با همان روایتهای چندپاره از حال و گذشته و آینده اما با یک تفاوت بزرگ.
چیزی که «ناگهان درخت» را به فیلمی الکن و ضعیف نسبت به خود و فیلم قبلی کارگردان تبدیل میکند نداشتن انسجام در کل روایت نسبت به پرشهای زمانی ایجاد شده در پیرنگها است
چیزی که «ناگهان درخت» را به فیلمی الکن و ضعیف نسبت به خود و فیلم قبلی کارگردان تبدیل میکند نداشتن انسجام در کل روایت نسبت به پرشهای زمانی ایجاد شده در پیرنگها است. ایده کارگردان مبتنی بر ادراک و احساس در این فیلم در اجرا ناتوان عمل میکند و از منطق واحدی در جریان قصه و پرداخت روایت پیروی نمیکند. فیلم روایتگر شخصیتی به نام فرهاد با بازی «پیمان معادی» است که داستان دراماتیک زندگیاش را از کودکی متصور میشود و بهصورت راوی/نریشن به ما میگوید. فیلم در برداشتهای اول خود سراغ کودکی فرهاد میرود و روایت را از صحبتهای او در زمان حال با روانشناس و فلش بکهای متعدد میفهمیم. پرداختن به خاطرات کودکی برای غالب آدمها شیرین و بارِ نوستالژیک دارد.
از اتفاقات دوران مدرسه و افتادن دندان و بازیهای بچگی، و عشق کودکی که اکثرا تجربه زیستی همگان بوده تا تجربههای شخصی تری که کارگردان به تصویر درآورده است؛ همچون: نوستالژی، رشت، قایق، دریا، نارنج، عشق پاک و یکطرفه و فرهاد! چیزی که در این پیرنگها مشهود است دو چیز است، اولی ناکامی فرهاد در زندگی، مخصوصا در ارتباط با زنان از ابتدا (همانطور که از نامش نیز پیداست که نماد ناکامیست) دومی مسئله عشق به مادر و سینما است که از کودکی تا آخر در فرهاد برجسته است.
نزدیکی و وابستگی مطلق به مادر و همچنین در احاطه زنان بودن نکات بارز فیلمنامه در پرداخت کاراکتر اصلی است. البته در احاطه زنان بودن به این معنا که گویی زندگی را عمدتاً در ارتباط با زنان فهمیده و معنا کرده است. مادر او تنها در رابطه با فرهاد معنا دارد بهویژه در فصل انتهایی فیلم، ما حتی مادر را در یک پلان و سکانس بدون فرهاد میبینیم، اما زن هرگز بدون فرهاد دیده نمیشود، بنابراین حضورش تنها به وجود مرد داستان یعنی فرهاد بستگی دارد.
هر چند «ناگهان درخت» شباهت تماتیک و فرمیک به فیلم قبلی کارگردان دارد اما یادآوریهایش گاهی مخدوش است و معلوم نیست برای چه بیان میشود؛ همچنین تک ذهنیتی فیلم قبلی را ندارد و گویی آشفتگی اذهان دارد و بهجای تکرار یا درک نوستالژی آن را جعل میکند
فیلم در میانه به بعد روایت خود را از یک فیلم اتوبیوگرافیک شخصی به روایتی بی ارتباط با میانه اول خود تغییر میدهد. تغییر لحن فیلمساز ضربه بدی را در ارتباط با پایستگی و انسجام فیلم و حس تداوم مخاطب میزند؛ برخلاف فیلم یکدست «در دنیای تو ساعت چند است؟». هر چند «ناگهان درخت» شباهت تماتیک و فرمیک به فیلم قبلی کارگردان دارد اما یادآوریهایش گاهی مخدوش است و معلوم نیست برای چه بیان میشود؛ همچنین تک ذهنیتی فیلم قبلی را ندارد و گویی آشفتگی اذهان دارد و بهجای تکرار یا درک نوستالژی آن را جعل میکند. نوستالژی که درواقع، باید اشتياقی برای چيزهای از دست رفته باشد. واژهای که مارسل پروست در رمان «در جستجوی زمان از دست رفته » به خوبی شرح میدهد که چگونه قهرمان داستانش پس از نوشيدن چای و نوشيدنی، به ياد گذشته و دوران کودکی خوش، شیرین و دوست داشتنیاش میافتد که در آن يک کودک خوشبخت بود و نه يک مرد بزرگسال بي زار از دنيا. شواهد نوستالژی برانگيخته شده از منظرهها، طعمها و بوهای يادآورکننده کودکی است که یزدانیان در «ناگهان درخت» باتوجهبه جهانِ زیسته خود بدان اشاره کرده است؛ اما همین اشاره بلایِ جان فیلم میشود. زیستی که موفق به خلق حس و فضا در کاراکتر نمیشود تا مخاطب با دغدغهها و نگرانیهایش همراه شود
نوستالژی که یزدانیان به آن دل میبندد محصور و محدود به تصویر است. فیلمساز ارتباط و اتصال محکمیبین گذشته و آنچه جریان دارد و قرار است امتداد یابد (کودک) را برقرار نمیکند؛ ارتباطی که منجر به بازخوانی گذشته میشود دوپاره است و این گسست هم در داستان و هم در کاراکتر مشهود. استفاده از زمان غیر خطی و روایی این فیلم که بهنوعی تابعی از ذهن است اساسا باید منجر به جستجوی درونی و سفری از گذشته تا به امروز تبدیل میشد، اما این کشف و شهود و این سفر به بیراهه میرود چرا که خط اصلی که منجر به وصل کردن خاطرات کودکی و نقطه عطف اصلی به اکنونِ فرهاد و مهتاب و مادرش شود درهاله بزرگی از ابهام و چرایی قرار دارد؛ و پاسخی روشن به اتفاقات و کنشهای مهم در زندگی فرهاد که این سفر درونی را تعریف میکند داده نمیشود.
اولین چیزی که خدا خلق کرد سفر بود و بعد شک بود و بعد نوستالژی
جملهای هست که میگوید: اولین چیزی که خدا خلق کرد سفر بود و بعد شک بود و بعد نوستالژی. سفر در «ناگهان درخت» برای آدمهای فیلم تعریف شده، آنها به سفری درونی عازمند و بهدنبال شناخت هزار توی خود هستند. به عبارتی موتیف فیلم در شناختن و نشناختن است،همان گونه که آنها زوج بچه دار را خوشبخت میدانند درنهایت زندگی شان به ناکامیمنجر میشود و اکنون فرهاد از این سفر برای روانشناس و مخاطب میگوید. پیش فرض فیلم بر این مبناست که فیلمساز سراغ کنشها و اتفاقات و موقعیتها برای شخصیتها نرود بلکه میخواهد بیان کند که گاهی اتفاقات مهم زندگی در ساده ترین لحظات ممکن است رخ بدهد.
بیانی که از فرآیندی آیکونیک برخوردار است اما پرداختی ناتوان دارد. فرایند آیکونیک رابطهای است که براساس شباهت بین دو چیز برقرار میگردد؛ اما چنین شباهتی بدون درنظرگرفتن حضوری که عبور از نشانهای به نشانهی دیگر را ممکن میسازد، امری مکانیکی است. این تصنع و مکانیکوار بودن در سطح فیلم و نشانههای بصری عیان نیست بلکه در بازی بازیگران بیشتر آشکار میگردد.
سبک بازی پیمان معادی و مهناز افشار بهعنوان زوج اصلی فیلم خشک و بی روح تر از آنی است که ما در فیلم قبلی کارگردان دیده بودیم. آن دیوانه بازیهایی که علی مصفا در فیلم «در دنیای تو ساعت چند است؟» دارد را ما در طراحی شخصیت فرهادِ ناگهان درخت و بازی پیمان معادی نمیبینیم و این موضوع با نشانه گذاریهای نوستالژیک جذاب فیلم تناقض دارد. چرا که شخصیت مرد ناکام داستان نهتنها برخلاف فیلم قبلی به عشق کودکی اش وفادار نمانده بلکه انتظاری که میکشد را با نیازی که فریاد میزند و بر پایه دروغهایی که میخواهد همراه زندگی اش به او بگوید هدر میکند.
در ادامه بخشهایی از داستان لو میرود
بگذارید از ابتدای فیلم بگویم که کارگردان چه خط آشفتهای را برای روایت گذشته و حال انتخاب کرده است. در سکانس افتتاحیه فیلم ما فرهاد (پیمان معادی) را میبینیم که نوزادی را در آغوش گرفته و به این اشاره میکند که تنها خودش این بچه را بزرگ خواهد کرد و به دوربین نگاه میکند و میگوید: زندگی شروع شد! منظور از این سکانس در حقیقت ادامهی پایان فیلم است که در ابتدا تصویر شده.
فرهاد و مهتاب (مهناز افشار) کنار دریا هستند که مهتاب که باردار است درد زایمان میگیرد و فرهاد با از دست دادن کنترل خود و ماشین به تک درختی برخورد میکند و همین ناگهان درخت! فیلم تمام میشود. شروع فیلم در حقیقت افشا میکند که مهتاب در این تصادف ناگهانی فوت کرده و بچه سالم به دنیا آمده و فرهاد از اینجا داستان کودکی خود را میگوید.
جدا از سینما و مادر که دو مولفه مهم در خاطرات کودکی فرهاد است، عشقِ کودکی را کارگردان نتوانسته به خوبی به آینده پیوند بزند
خاطرات کودکی او با صحنه مهمی آغاز میشود اینکه سینما و مادر مهمترین فاکتورهای زندگی او هستند و خود فرهاد بهصورت نریشن راوی قصه است (اشاره به زیست خود کارگردان). او در مدرسه عاشق دختری به نام سوزان میشود نه سوسن! کات به آینده میرویم و فرهاد از دختری به نام مهتاب در محضر در حال طلاق هستند. دوباره به دوران کودکی و زمان بی دست و پا بودن فرهاد بر میگردیم سپس مهتاب و فرهاد رو میبینیم که میخواهند بچه شان را سقط کنند اما فرهاد مخالف سقط است و مهتاب موافق. دوباره به کودکی و نوستالژیهای آن کارگردان کات میزند و با برگشتی به آینده فرهاد و مهتاب به همراه زوجی دیگر میخواهند توسط یک قاچاقچی از مرز خارج شوند که فرهاد دستگیر میشود و به زندان میافتد.
اینجا قرار است که کارگردان تعلیق و ریتم بهتری ایجاد کند تا مخاطب را پای فیلم نگه دارد اما بازجویی و زندانی شدن فرهاد هیچ سنخیتی با کلیت فیلم ندارد. انگار ابتدا یک شوخی به نظر میرسد ولی باتوجهبه شرایط دورانی که در آن همه به هم شک دارند پیامدهای سنگینی دامنگیرش میشود. این شیوه یک جنبه کافکایی هم دارد، فرض کنید دو نفر آدم از شما چیزی میپرسند، در ابتدا بسیار ساده است و آنها فقط سؤال میکنند، اما گاهی اوقات همین سؤالها شوخی شوخی زندگی شما را تغییر میدهد.
گویی کارگردان از این طریق به فکر نوستالژی بازی و تعریف سایر خاطرات کودکی خود است و در ادامه بعد از آزاد شدن فرهاد ناگهان پای مادرش به فیلم باز میشود. در این نیمه فیلم حضور مادر گرمای بینظیری را با خود به همراه دارد، در یک لحظه با خود انرژیای را وارد کار میکند که انگار فیلم به دو نیمه تقسیم شده است، مادر با اینکه کار خاصی انجام نمیدهد اما رنگ و انرژی منحصربهفردی را پدید میآورد. مادر شخصیتی است که بعد از ناامنیها با خود امنیت به همراه میآورد و در اینجا کارگردان اشاره زیبایی هم به فیلم «اشکها و لبخندها» میکند؛ لحظهای که بچهها به اتاق ماریا که درواقع نقش مادر را دارد میرفتند، در آن صحنه تخت امنیت مادری است.
«ناگهان درخت» دیالوگها و گاهی تصاویر زیبایی دارد و اتفاقا به دل مینشیند اما این بُعد احساسی ایجاد شده، کارکردی مصرف شدنی و لحظهای دارد. متاسفانه فیلم در چالهی بیمنطقی و خیالپردازیهای پوچ و ناکارآمد میافتد و هرچه به انتها میرود با دست پا زدنهای اضافهاش بیشتر در گِل فرو میرود
«ناگهان درخت» دیالوگها و گاهی تصاویر زیبایی دارد و اتفاقا به دل مینشیند اما این بُعد احساسی ایجاد شده، کارکردی مصرف شدنی و لحظهای دارد. متاسفانه فیلم در چالهی بیمنطقی و خیالپردازیهای پوچ و ناکارآمد میافتد و هی هرچه به انتها میرود با دست پا زدنهای اضافه اش بیشتر در گِل فرو میرود؛ اما همچنان فیلم سنگین و شریفی است. جایی که فرهاد خلاصهای از خودش را عاشق شدید شدهی یک زن میداند و به خاطر مادرش موافق مهاجرت نبوده است. او ارزش زندگی را به چیزهایی میداند که همهاش مال بچگی بوده و همه عمر زیر احساسش پنهان شده است. او قبل از هرچیزی را از بعدش بیشتر دوست دارد و همین موضوع کلی فیلم میشود. اما وجه عاطفی فیلم برجسته نمیشود و فیلم بهخاطر نداشتن تداوم زمانی، تداوم حسی، تداوم تدوین و فیلمنامه، در ایجاد وجهِ احساسی برای مخاطب ناتوان عمل میکند. فيلم توانايی اين كه عاشقاش شويد را دارد، میتواند ذره ذره نوستالژی، عشق و سانتيمانتاليسم بر سرتان بريزد و كاملا فیلم شخصی است؛ اما نمیتواند پلی به مخاطبی بزند كه ذرهای برای همذات پنداری در كاراكترها پيدا كند.
«ناگهان درخت» درست دربارهی همان چیزی است که هنرمند ساخته؛ دربارهی زمانِ ازدسترفته و زمانِ بازیافته؛ دربارهی فاصلهی ازدسترفتن و بازیافتن. روایتی بهشدت شخصی که در آن بسیاری از دلبستگیهای ادبی، سینمایی و موسیقایی کارگردان از فیلمهای کاساوتیس تا فیلم چهارصد ضربه اثر تروفو، اشکها و لبخندها، اشعار لورکا با صدای شاملو، کتاب بیلی وایلدر از انتشارات پنجاه و یک و تاریخ سینمای آرتور نایت تا عقاید یک دلقک و ترانههای عاشورپور را میبینیم و میشنویم که درواقع ساده ترین و دم دستی ترین ابزار برای معرفی یک شخصیت و بک گراند فرهنگی و سیاسی اوست.
تنها جایی که از موسیقی بد فیلم لذت بردم سکانسی است که در بازجویی، نوارِ آهنگِ فیلمِ قبلی (لیلا جان) پخش میشود و فرهاد با واکنشی احساسی آن را قطع میکند، ارجاعی دراماتیک و تأثیرگذار که به دل مینشیند
یکی از ویژگیهایی که فیلم «در دنیای تو ساعت چند است؟» را بیاد ماندنی میکند اما در «ناگهان درخت» این ویژگی اتفاق نمیافتد موسیقی فیلم است. ما هرچه با موسیقی فیلم قبلی عاشقتر میشدیم، با این موسیقی عجیب و بی ربط و پرت در «ناگهان درخت» بدتر احساساتمان فروکش میکند. کارکرد موسیقی فیلم در «ناگهان درخت» بسیار بد و نابجاست. با اینکه هر دو موسیقی فیلم را «کریستف رضاعی» ساخته اما این کجا و آن کجا. به شخصه تنها جایی که از موسیقی لذت بردم سکانسی است که در بازجویی نوار آهنگ فیلم قبلی (لیلا جان) پخش میشود و فرهاد با واکنشی احساسی آن را قطع میکند. ارجاعی دراماتیک و تأثیرگذار که به دل مینشیند. حتی در سکانسهایی که فرهاد با روانشناس (پانتهآ پناهیها) صحبت میکند ما تنها یک موسیقی میشنویم که اتفاقا چون موسیقی انتخابی است بهشدت زیبا و دلنشین است. موسیقی متن فیلم Le Feu Follet - امید واهی به کارگردانی لویی مال.
از طرفی دیگر استفاده از جغرافیا و فضای زیبا و عاشقانه گیلان که در فیلم قبلی بسیار تاثیرگذاربود را ما در ناگهان درخت نهتنها نمیبینیم بلکه هیچگونه دلبستگی بصری و مکانی بدان پیدا نمیکنیم. انگار اشارهها به قدری جزئی و شخصی شدند که گویی آلبوم عکس قدیمیای را ورق میزنی که هیچ جذابیتی برای مخاطب ندارد و هیچ ادراک و احساسی در او ایجاد نمیکند. البته که سکانسهای زیبا و تدابیر بصری خوبی نیز خلق شده که میشود به آن اشاره کرد.
از استفاده به جا از دوربین ثابت و بی ادا تا کلوزآپهای تصویری ناب از دستها اشیا و طبیعت که تأثیرگذار است. همچنین دکوپاژ زیبای سکانس هل دادن ماشین شهربانی توسط خود مجرم و سکانس آزاد شدن فرهاد از زندان و روبهرو شدن با مادر. اما سکانسی که بیش از همه دوس داشتم سکانس روبهرو شدن دوباره با مهتاب بعد از زندان است، جایی که مهتاب میخواهد سیگار بکشد و فرهاد نمیگذارد و یک بازیگوشی سرخوش و دلنشینی دارد و دیالوگی که به او میگوید:
به خاطر من یه کاری بکن، از خود گذشتگی کن، به خاطر من داستانهای دیگَتو بهم بزن، به خاطر من هر کاری بکن، دیگه بمون، خب؟ داریم پیر میشیم مهتاب نمیبینی؟ خسته شدم از حرف راست، ما کی لَم میدیم یه نفس آسوده بکشیم؟ حرف راست سنگینِ، بهم دروغ بگو، بگو داشتی میمردی برام همه این سالها، بگو همه این سالها منتظر بودی برگردم، میمردی اگه برنمیگشتم، بگو بی من نمیشه بگو اصلا چیزی رو نمیدیدی بی من، مهتاب اصلا صداقت یعنی چی؟ بهم دروغ بگو، بگو بی من نمیشه...