نقد فیلم Casablanca | عاشقانهای ماندگار در تاریخ سینما
در این لحظه که درباره فیلم کازابلانکا مینویسم، حدودا ۸۰ سال از انتشارش میگذرد. برای چهارمین بار است که به تماشای آن مینشینم. هیچ نشانی از کهنگی ندارد. بیهیچ انقضایی در طول زمان سفر میکند. هربار که بخواهیم فهرستی از بهترین فیلم های عاشقانه تاریخ را بنویسیم، کازابلانکا خیلی زود در ذهنمان نقش میبندد. یک عاشقانه دلچسب و گره خورده با فضای جنگ. جنگی که تنها در دل فیلم همچون سایهای بزرگ گسترده شده و علت تمام اتفاقهای داستان است. باقی، هرچه میبینیم، معلول جنگ است.
چه رازی در ماندگاری این فیلم است؟ مایکل کورتیز، در مقام کارگردان، چگونه قصهاش را روایت میکند که فیلمش در میان خیل عظیم الگوهایِ مثلث عشقی بعد از خود، گم نمیشود؟ پاسخ این سوالات را در یک کلمه خلاصه میکنم: جزییات. مثل هر فیلم خوب و ماندگار دیگری، این جزییات فیلم کازابلانکا است که هربار که به تماشایش مینشینیم ارزشش را چند برابر میکند. اینکه به کوچکترین چیزی در فیلم فکر شده است. جزییات تک تک دیالوگها، صحنه پردازی، دکوپاژ و مهمتر از همه شخصیتپردازی. یک شخصیتپردازی دقیق که هم در متن و هم در اجرا، با وسواس زیای پرداخت شده و استعارههای دلنشینی به وجود آورده است. پس بیایید برای مرور همه این جزییات، یکبار دیگر به کافه ریک (با بازی همفری بوگارت) برویم و مدتی را در کافه او بگذرانیم.
در ادامه بخشهایی از فیلم کازابلانکا فاش میشود
مثل هر فیلم خوب و ماندگار دیگری، این جزییات فیلم کازابلانکا است که هربار که به تماشایش مینشینیم ارزشش را چند برابر میکند
کافه، اولین نشانهای از ریک است که با آن آشنا میشویم. پلانی که یک هواپیما بر فراز کافه ریک پرواز میکند، بهعنوان یک موتیف (عامل تکرار شونده) از لحظه تأثیرگذار نهایی، چندین بار در طول فیلم نشان داده میشود. همین یک پلان، مُعرف کل قصه فیلم است. از ریک همین یک کافه و از داستان عاشقانه پیونده خورده با جنگ و سیل عظیم مهاجران درمانده، همین یک هواپیما بس است. یک قاب به یادماندنی از شمای کلی فیلم کازابلانکا. اهمیت ویژه این کافه در فیلم از آن جهت است که من آن را همچون جهان ذهنی و شالوده شخصیت ریک میبینم. بهگونهای که در دکوپاژ هم، دوربین مایکل کورتیز، در اولین مواجهه با کافه، آرام آرام به درون آن رسوخ میکند. گویی همگی وارد ذهن ریک میشویم تا با تمام جزییات شخصیت او آشنا شویم. این کافه، نظام فکری اوست. هرگونه تغییر و حادثهای در آنجا، میتواند شاکله فکری ریک را بر هم بزند.
ریک از زبان دیگران به خوبی معرفی میشود. مغرور، خود خواه و منزوی. با مشتریانش دور یک میز نمینشیند. هیچ کس را مهمان نمیکند. سعی میکند احساساتش را بروز ندهد. بهویژه دربرابر زنان. وقتی هم که برای اولینبار چهره ریک را میبینیم، تقریبا میتوانم بگویم به تخیلات همهمان نزدیک است. یک چهره کرخت، با کمترین میمیک صورت، با قدی بلند و مشرف بر همه و با کمترین میزان نگاه به دیگران. یک انتخاب بازیگر دقیق از کورتیز و یک اجرای بینقص و از دل فیلمنامه خوب برآمده از همفری بوگارت. در جزییات لباس و شکل معرفی او در کارگردانی نیز وحدت بصری دقیقی اتفاق افتاده است. پس از معرفیهای فراوان از زبان دیگران که مهمترین تاثیرش بالا بردن انتظار مخاطب برای تماشای ریک و تاکید بر اوست، در اولین ملاقات نیز، کورتیز با جزییات او را معرفی میکند.
ریک یک برگه چک را امضا میکند و نام خود را بر آن مینویسد. سپس سیگارش را میتکاند. دوربین با حرکت دست او بالا میآید و ریک را نشان میدهد. یک پاپیون کوچک تیره و یک کت روشن. بعدها میبینیم که شلوارش هم تیره است. او تظاهر به سیاهی میکند اما وجود روشن و معصومانهاش با این سیاهی در نبرد است. علاوهبر تقابل تیرگی و روشنی در لباسش، او پشت میز شطرنج نشسته است و منطبق با توصیفات پیشین او، قابل پیشبینی است که با خودش بهتنهایی بازی کند. ریک در سمت مهرههای سیاه است و با مهرههای سفید روبرویش بازی میکند. همچون خودِ او که تظاهر میکند در سمت سیاهی ایستاده و با وجه درونی روشن و عاطفیاش مقابله میکند.
اهمیت ویژه کافه در فیلم از آن جهت است که من آن را همچون جهان ذهنی و شالوده شخصیت ریک میبینم. دوربین مایکل کورتیز هم در اولین مواجهه با کافه، آرام آرام به درون آن رسوخ میکند تا گویی همگی پای به درون ذهن ریک بگذاریم
این تناقض که از همین مواجهه ابتدایی با او، در جزییات تصویر هم به چشم میآید، مهمترین ویژگی شخصیتی ریک است. اگر جزییات رفتاری او را در تمام موقعیتهای فیلم دنبال کنیم، به همین مفهوم واحد میرسیم. درست همچون دیالوگی که رنالت، رئیس پلیس کازابلانکا، خطاب به او میگوید: «زیر این پوسته غر غرو، تو قلبا عاطفی هستی!». در عین بی اعتناییاش به زنها، تا قبل از ورود ایلسا (با بازی اینگرید برگمن)، سعی میکند به دو زن کمک کند. ریک میگوید من برای آب به کازابلانکا آمدهام، اما رنالت به او میگوید که اینجا صحراست. حتی در زیر لایه سیاسی فیلم، پیشینه ریک نیز کاملا در تناقض با نگرش سیاسی امروزش است. اطرافیانش به خوبی یاد آوری میکنند که ریک قبلا به اتیوپی اسلحه برده و همچنین زمانی برای سلطنت طلبها جنگیده است. در این بین، لازلو (با بازی پائول هنرید)، شوهر ایلسا، به خوبی در یک دیالوگ این تناقض را به روی ریک میآورد: «مثل آدمی هستی که سعی میکنه خودشو با حرفی که قلبا بهش اعتقاد نداره، متقاعد کنه».
این شاکله ذهنی، این تناقضات شخصیتی و این رفتار متظاهرانه، ریشه در گذشتهای دارد که با حضور ایلسا، معشوقه سابق ریک، روشنتر میشود. ایلسا پا به کافه، یا بهتر بگویم به درون ریک میگذارد. درست به ظرافت همین دو دیالوگ که ایلسا اولینبار میپرسد: «ریک دیگه کیه؟» و رنالت در پاسخ به او میگوید:« شما الان در کافه ریک هستید!». حال وقتی ایلسا از نوازنده پیانو درخواست میکند که یک قطعه قدیمی و مشترک میان او و ریک بنوازد، گویی این صدا دارد در وجود ریک پخش میشود و او را تسخیر میکند. برای نمایش هرچه بیشتر تغییرات، چه تمهیدی بهتر که از اینکه ریک، یکی یکی سنتهای توصیف شده درباره خودش را بشکند. هم بر سر میز یک مشتری بنشیند و هم آنها را مهمان کند. تغییر، ذره ذره در حال ایجاد است. این ملاقات، شب سختی را برای ریک رقم میزند. دیگر وقت آن است که این تناقض را با تماشای گذشته عاشقانه و سرحال ریک، پر رنگتر ببینیم. با این توصیف، اساسا ذات فلش بک زدن در فیلم نیز، در راستای پر رنگتر کردن تناقض ریک است. ما باید به قول رنالت، به تماشای آن وجه عاطفی درون پوسته غر غروی ریک بنشینیم.
در پلانهای فلش بک میبینیم که ریک تقریبا در نقطه مقابل امروزش است. هم از منظر عاطفی و هم از منظر سیاسی. اما متوجه آیا میشوید که بهطور کاملا غیر مستقیم، شاهد مسبب تمام این اتفاقات، یعنی پدیده جنگ هم هستید؟ چرا ایلسا به ملاقات با ریک نمیرود؟ چون فهمیده است که جنگ شوهرش را از بین نبرده است. چرا ایلسا به ریک این حقیقت را نمیگوید؟ بهدلیل پایبندی به لازلو و حفظ جان هردویشان. لازلو رهبر یک نهضت است و وجود آدمهایی مثل لازلو برای تعیین آینده جنگ اهمیت بسزایی دارد. درنهایت یک سؤال سادهتر، چرا ریک و ایلسا مجبور به ترک پاریس میشوند؟ باز هم بهدلیل جنگ.
در کازابلانکا اساسا با وجه روانی جنگ که بهعنوان علتی بزرگ بر روابط آدمهایی مثل ریک و ایلسا سایه افکنده و همه را بدل به آدمهایی مردد کرده است سر و کار داریم
در کازابلانکا اساسا با وجه روانی جنگ که بهعنوان علتی بزرگ بر روابط آدمهایی مثل ریک و ایلسا سایه افکنده و همه را بدل به آدمهایی مردد کرده است سر و کار داریم. این جنگ به فداکاری انتهایی ریک نیاز دارد. همچنین به یک اتحاد قوی میان رنالت و ریک. ریک برای تأثیرگذار بودن و برای پایبندی به نگرشهای سیاسی پیشیناش، تصمیم میگیرد با نجات لازلو، به آینده جنگ کمک کند. شبیه به همان دیالوگی که خطاب به لازلو گفته بود: «ما همه تلاش میکنیم ولی تو موفق میشی!» درنهایت هم تلاشهای ریک باید به نفع موفقیت لازلو تمام شود. ریک دیگر آماده تغییر کامل است. کافه را واگذار میکند تا بهنوعی نظام فکری خود را زیر و رو کرده باشد. همچون دوران نبردش، در جایی که باید، دست به اسلحه هم میشود. درنهایت نیز کورتیز او را در پلان پایانی، در عمق قاب ناپدید میکند.
عنوان پایان، بر تصویر نقش میبندد. آن وقت دوباره ما میمانیم و عاشقانهای عمیق که بهجای یک پایان خوب و قطعی، پایانی کنایی تحویلمان میدهد. چیزی را میدهی و چیز دیگری را بهدست میآوری. آن هم تا این اندازه تلخ و شیرین که چیز از دست رفته معشوقهات باشد و چیز بهدست آمده پایان (یا پیروزی) احتمالی جنگ برای نسلهای بعد. گویی این پایان بندی، تاکید کننده حرف هیچکاک است که در مصاحبه با تروفو در وصف فیلم خودش یعنی Lifeboat گفت: «من در این فیلم نشان دادم که برای غلبه بر آلمانها (ارتش هیتلر)، اتحاد یک پارچه بر دموکراسی مقدم است. چیزی که آلمانها خیلی خوب دارند». لازمه غلبه بر آلمان، تصمیم گیریهای قاطع و اتحادی بود که آدمهای فیلم کازابلانکا، هریک به سهم خودشان به اجرایش گذاشتند. پیروزی در این جنگ، باید به پای آدمهای از عشق گذشتهای همچون ریک هم نوشته شود.
نظرات