نقد فیلم کندی من (Candyman) | افسانههای شهری
افسانههای شهری داستانهایی هستند که اگرچه شاید ساختگی و دروغین باشند، اما بازتابدهندهی حقیقتی مضطربکننده هستند. داستانهایی که غالبا با عناصری هولناک، ماورایی و طنزآمیز آمیخته میشوند. افسانههای شهری یا فولکلور، عمده قدرت خود را از باورپذیری نه چندان زیادشان و همچنین تخیلات رام نشدهی ما میگیرند. آنها برای واقعی بودن بسیار وحشناک هستند. اما اگر واقعی باشند چه؟ این افسانهها معمولا نگرانیهای اجتماعی را بازتاب میدهند.
نگرانیهایی که غالبا در ارتباط با نسل قدیم و فرزندانشان قرار میگیرند. از این جهت افسانههای شهری بخشی از نگرانیهای نسل پدران و مادران در ارتباط با فرزندانشان را بازتاب میدهند. همهی ما شاید در کودکی نمونهای از این داستانهای بومی هراسآور را از بزرگترهایمان شنیده باشیم. بنابراین این قصههای اسرارآمیز به نوعی کارکرد کنترلی نیز دارند؛ برای دور کردن از مسیرهایی که نسل قدیم برای فرزندان خود ممنوع میدانستند.
افسانههای شهری داستانهایی هستند که اگرچه شاید ساختگی و دروغین باشند، اما بازتابدهندهی حقیقتی مضطربکننده هستند. داستانهایی که غالبا با عناصری هولناک، ماورایی و طنزآمیز آمیخته میشوند
اما همهی افسانههای شهری لزوما چنین کارکردی ندارند. برخی از این افسانهها گره خورده به تاریخ یک ملت هستند که نسل به نسل میان آنها منتقل میشود. تاریخی تراژیک که مملو از درد و رنج است. این همان نقطهای است که فیلم اورجینال کندی من برنارد رُز روی آن دست میگذارد. روایتی از رنجها و بیعدالتیهایی که بر سیاهپوستان آفریقایی-آمریکایی رفته است. داستان هنرمند نقاش سیاهپوستی در قرن نوزده که وارد رابطهای ممنوعه با دختری سفید پوست از خانوادهای ثروتمند میشود و سرنوشتی تراژیک پیدا میکند.
جماعت متعصب و خشمگین یکی از دستان او را قطع میکنند و بجایش قلابی در آن قرار میدهند. سپس جسم بیجانش را در معرض حملهی زنبورها قرار میدهند و در نهایت او را میسوزانند. اما روح این شخص به قصد انتقام باقی میماند. کافی است پنج بار نامش در آینه تکرار شود تا او برای گرفتن انتقامش از دل سیاهیهای تاریخ دوباره بیرون بیاید. او کندی من است. قاتل قلاب به دستی که برای دههها برای ساکنین محلهی بدنام کابرینی گرین شیکاگو، عامل ترس و وحشت و همچنین تکیهگاهی برای کنار آمدن با رنجهایشان بوده است.
آنچه ساختمانهای مخروبه و ویرانهی کابرینی گرین را برای مردم بیرون از آنجا ترسناک میکند، خود نوعی خرافه و تعصب است. خرافهای که توسط مرزبندیهای سیاسی شهرهای مدرن امروزی ایجاد میشوند
در فیلم سال ۱۹۹۲ برناد رُز، دانشجوی سفیدپوستی به نام هلن لایل (با بازی ویرجینیا مدسن) برای پایان نامهی دانشجوییاش قصد دارد سراغ تاریخ شفاهی زندگی سیاهپوستان – یا همان افسانههای شهری مربوط به آنها – برود و در همین حین است که با افسانهی کندی من آشنا میشود. هلن در ابتدا فقط به دنبال موضوعی جذاب و سرگرمکننده برای پایان نامهاش است. او در جایی با اعتماد به نفس به دوست صمیمیاش برنادت توضیح میدهد که این یک سوژهی واقعی است: «تمام مردم اینجا زندگیشونو با ترس از یک شخصیت افسانهای شروع میکنند».
اما به محض اینکه هلن به محلهی زاغهنشنین کابرینی گرین گام میگذارد به تدریج وحشت حقیقی بر او آشکار میشود. محلهی بدنامی که پر از بزهکاران خیابانی، معتادان و دلالهای مواد مخدر است. به این ترتیب، برنارد رُز در زیر متن این داستان افسانهای و جذاب خود، اشارههای سیاسی و اجتماعی را برجسته میکند. اینکه چطور سیاستهای گتو سازی (حاشیهنشینی)، سیاهپوستان را به حاشیهی اجتماع میکشاند. هنگامی که هلن در کابرینی گرین مورد سوءقصد قرار میگیرد سریعا پلیس خود را به آنجا میرساند. در حالی که به قول یکی از سیاهپوستان ساکن کابرینی گرین، فقط زمانی گذر پلیس به آنجا میافتد که پای سفیدپوستی در میان باشد.
بعد از گذشت نزدیک به سی سال از فیلم کندی من برنارد رُز، داکوستا در کنار چهرهی جدید سینمای وحشت این سالها یعنی جوردن پیل، جانی تازه به این داستان قدیمی دادهاند
هلن قصد دارد به عنوان یک خارجی واقعیت آنجا را مستند کند و میترسد که از سوی دیگران متهم به نگاهی سوءاستفادهگرانه بشود. از نگاه رُز آنچه ساختمانهای مخروبه و ویرانهی کابرینی گرین را برای مردم بیرون از آنجا ترسناک میکند، خود نوعی خرافه و تعصب است. خرافهای که توسط مرزبندیهای سیاسی شهرهای مدرن امروزی ایجاد میشوند. البته این نگاه در فیلم رُز دو جانبه است. همانطور که سفیدپوستان با وحشت و ترس به آنها نگاه میکنند، سیاهپوستان نیز سفیدپوستانی که به کابرینی گرین قدم میگذارند عامل دردسر میدانند. البته این بیگانههراسی سیاهپوستان بیشتر از هر چیز ریشهای تاریخی دارد. افسانهی شهری کندی من همین ظلم و تبعیض و خشم تاریخی را نمایندگی میکند.
اما هلن به عنوان یک زن سفیدپوست تحصیل کرده نگاهی متفاوت به جامعهی کابرینی گرین دارد. او از آدمهای آنجا نمیترسد و فقط نوعی کنجاوی نسبت به محیط آنجا دارد. اینکه هلن در جامعهای جدا از محیط کابرینی گرین زندگی میکند به نوعی از خوششانسی او و همچنین بیعدالتی اجتماعی در تخصیص فضای شهری میآید. همانطور که او در جایی میفهمد خانهای که اکنون در آن سکونت دارد قرار بوده بخشی از پروژهی مسکونی کابرینی گرین باشد. پس از این مقدمهی طولانی دربارهی کندیمن اصلی سراغ فیلم نیا داکوستا میرویم.
نقاشیها و آثار هنری آنتونی در فضای عقیم و روشنفکرانهی گالریها، قرار است پرده از راز کندی من بردارند و تجربهی تاریخی سیاهپوستان را بازتاب بدهند
نیا داکوستا در کنار جوردن پیل و وین روزنفلید در نگارش فیلمنامهی کندی من علاوه بر داستان کوتاه ممنوع اثر کلایو بارکر، فیلم اورجینال سال ۱۹۲۲ برنارد رز را نیز منبع الهام خود قرار دادهاند. برنارد رُز در کندی من اصلی از عناصری که زیرمتن بسیاری از فیلمهای ترسناک را شامل میشود، بهره برده است. عناصری که شامل طبقه، نژاد و جنسیت و همچنین بحث دربارهی انگیزههای ناخودآگاه میشود.
از این جهت بنظر میرسد که فیلم داکوستا ادامهای منطقی و قوامیافته از فیلم برنارد رُز است. حتی شخصیت آنتونی با بازی یحیی عبدالمتین دوم که در اینجا نقش اصلی را بر عهده دارد همان آنتونی کوچک است که در فیلم برنارد رز توسط کندی من (یا در ظاهر هلن) ربوده میشود.
آنتونی که در دوران حرفهایاش دچار افول شده است، پس از آشنایی با ماجرای کندی من، تصمیم میگیرد که از داستان آن برای طراحیهای جدید خود بهره ببرد. اما او به صورت اتفاقی و ناخواسته دری را به گذشتهای هولناک میگشاید
برای ارتباط بهتر و عمیقتر با کندی من داکوستا توصیه میشود که فیلم اصلی آن را نیز مشاهده کنید. کندیمن برنارد رًز با دو دنبالهی ضعیف در سالهای ۱۹۹۵ و ۱۹۹۹ تقریبا به فراموشی سپرده شد. اما اکنون بعد از گذشت نزدیک به سی سال از فیلم اصلی، داکوستا در کنار چهرهی جدید سینمای وحشت این سالها یعنی جوردن پیل، جانی تازه به این داستان قدیمی دادهاند.
یک هنرمند ویژوال آرتیست به نام آنتونی به همراه نامزدش بریانا (با بازی تیونا پریس) به تازگی به آپارتمان جدید خود در کابرینی گرین نقل مکان کردهاند. آنتونی که دوران حرفهایاش دچار افول شده است پس از آشنایی با ماجرای کندی من تصمیم میگیرد که از داستان آن برای طراحیهای جدید خود بهره ببرد. اما آنتونی به صورت اتفاقی و ناخواسته دری را به گذشتهای هولناک میگشاید. اتفاقی که زندگی او را تحتتاثیر قرار میدهد.
آنتونی مانند دنیل روبیتایل (کندی من اصلی) یک هنرمند نقاش است. اما او نه فرزند یک برده بلکه یک هنرمند امروزی و مدرن است. او به عنوان یک هنرمند در پی آن است که با جستوجو در بقایای کابرینی گرین و افسانههای تراژیک آن، اعتبار هنری از دست رفتهی خود را احیا کند. البته شباهتهای بیشتری میان آنتونی و دنیل دیده میشود. از جمله اینکه دیگران به او به عنوان یک هنرمند سیاهپوست به شکل دیگری نگاه میکنند. منتقد هنری متظاهری به نام فینلی استیفنز که در ابتدا با تحقیر با آنتونی برخورد میکند، پس از رخ دادن اتفاقی ناگوار که به شکلی عجیب و مرموز به اثر آنتونی مرتبط میشود، نظرش دربارهی اثر او تغییر میکند.
در این لحظه کنایه هوشمندانهای وجود دارد که بعدتر از زبان خود آنتونی نیز بیان میشود. اینکه چرا هنر سیاه اغلب از سوی مخاطبان معاصر با بدفهمی روبهرو میشود. چراکه بنظر میرسد همهی آنها به عنوان هنرمندان بورژوا، ایدهآل خود را از طراحیهای آنتونی میخواهند. ایدهآلی که به نوعی به جایگاه فرودستانهی سیاهپوستان و تاریخ پر از ترحم و خشونت آنها گره خورده است. البته پروژهی آنتونی مانند پایاننامهی هلن در نگاه اول سودجویانه و استثمارگرایانه بنظر میرسد. هرچند که آن دو با نگاهی متفاوت با کابرینی گرین برخورد میکنند. در واقع آنتونی از همان ابتدا فاقد آن نگرانی اخلاقیای است که در هلن احساس میشود.
در ادامه به بخشهایی از داستان فیلم اشاره میشود
آنتونی پس از اینکه بطور اتفاقی با یکی از ساکنان قدیمی کابرینی گرین ویلیام بورک (با بازی هیپنوتیزمکنندهی کولمن دومینگو) ملاقات میکند با افسانهی کندی من آشنا میشود. البته ویلیام نسخهی خودش از این افسانه را در قالب شخصیتی به نام شرمن فیلدز ارائه میدهد. یک مستاجر آرام و بیگناه که به کودکان آنجا آبنبات میداده است، تا اینکه به دست ماموران پلیس کشته میشود. اتفاقی که ویلیام در کودکی از نزدیک شاهد آن بوده است. از اینجا به بعد گویی این افسانه است به تدریج آنتونی را به تسخیر خود در میآورد. حتی داکوستا این احتمال را مطرح میکند که شروع دگردیسی آنتونی (فساد و تخریبی که در بدن آنتونی رخ میدهد شبیه روندی است کاراکتر اصلی فیلم مگس کراننبرگ از سر میگذراند) زمانی رخ میدهد که او تابلوی کندی من را به نمایش میگذارد.
یکی از ضعفهای فیلم که از تاثیرگذاری آن کاسته، اشارههای موضوعی پررنگ و مستقیم آن است. در واقع فیلمنامهی پیل و داکوستا این اعتماد را به مخاطبان خود ندارد که این پیوندها و مفاهیم را به تنهایی از طریق ساختار ژانری فیلم دریابند
از این زاویه فیلم مانند طنزی تلخ از حرص و طمع بیروح دنیای هنر معاصر است. جایی که مخاطبان سفید پوست با ولعی تمام در پی تصاحب رنج و درد سیاه پوستان هستند. همچنین نقش این هنرمندان را در تسریع فرایند اعیانیسازی مناطقی مانند کابرینیبرین نمیتوان نادیده گرفت.
هنرمندهایی که با ساکن شدن در مناطق ارزان قیمت (یا جذب آنها با سیاستهای دولتی) باعث بالا رفتن قیمت خانهها و در نتیجه موجب خروج اجباری ساکنان قدیمی این مناطق میشوند. آدمهایی که زمانی در این محیط زندگی کردهاند ولی اکنون به واسطهی اعیانیسازی جایی در آنجا ندارند. نتیجهی چنین اقدامی پررنگتر شدن هرچه بیشتر شکاف طبقاتی است. بنابراین بیدلیل نیست که نماهای چشمگیر جان گولسریان از آپارتمانهای شیک کابرینی برین چنین حس وهمآلود و مضطرب کنندهای در خود دارند.
این احساس زمانی شدت پیدا میکند که گولسریان سکانس به قتل رسیدن فینلی استیفنز را در نمایی خیرهکننده از دور به تصویر میکشد. جایی که دوربین گولسریان به تدریج با دور شدن از خانهی فینلی به نمایی گسترده از واحدهای آپارتمانی فراوان برجهای کابرینی گرین میرسد که در یکی از آنها زنی در حال جان دادن است. سکانسی که به شکلی اضطرابآور خشم نهفته در این پروژههای اعیانیسازی را برملا میکند. داکوستا تقریبا هیچکدام از صحنههای قتل فیلم را به شکل مستقیم نشان نمیدهد. اگرچه خون و خونریزی زیادی در فیلم وجود دارد، اما خبری از نمایش صریح کشتن آدمها نیست. شاید در این میان صحنهی قتل در گالری یک استثنا باشد که در آن نمایشگری بیشتری وجود دارد.
این رویکرد باعث شده که جنبهی افسانهای داستان فیلم شکل پررنگتری به خود بگیرد. در واقع خشونت در اینجا علاوه بر اینکه انعکاسی از خشمی فروخورده و حقیقتی پنهان است، شکلی غیرواقعی نیز دارد. اتفاقهایی که احتمالا در آینده – دنبالههای بعدی – میتوان از آنها به عنوان افسانههای شهری یاد کرد. همانطور که ماجراهای مربوط به کاراکتر هلن در فیلم برنارد رُز در فیلم جدید تبدیل به افسانهای شهری شده است. از سوی دیگر داکوستا با پرهیز از نمایش مستقیم صحنههای قتل و با حذف تقریبی عامل جنایت، خشونت را بیشتر متوجه عاملان اصلی میکند.
داکوستا با استفاده از تکینک سایه نمایی بر سنت شفاهی بازگو کردن این داستانها تاکید میکند. بنابراین کولمن دومینگو در اینجا همانند داستان سرایان گویی رسالت حفظ و انتقال این تاریخ پر از درد و رنج را از طریق روایت کردن این قصهها به عهده دارد
این ویژگی انعکاسی شاید مهمترین مشخصهای است که جهان کندی من را شکل میدهد. داکوستا به دفعات زیاد از تصاویر آینهای و انعکاسی استفاده میکند. حتی بخشی از صحنهی قتل دختران دبیرستانی در سرویس بهداشتی مدرسه از طریق آینهی کوچک یکی از دانشآموزها نمایش داده میشود. فیلم اصلی از آینه فقط به عنوان وسیلهای که به کمک آن کندی من احضار میشود، استفاده کرده بود.
اما داکوستا با بسط ایدهی آینه خاصیت انعکاسی جهان فیلم را پررنگ میسازد. از اینکه افسانهی شهری کندی من بازتابی از دردها و رنجهای سیاه پوستان است گرفته تا فرایند تحویل آنتونی که در نهایت خود بدل به کندی من دیگری میشود. ما بارها در طول فیلم تصویر تکثیر شدهی آنتونی را از طریق بازتاب چهرهاش در آینهها و شیشهها مشاهده میکنیم.
یکی از تغییرات جذابی که پیل و داکوستا نسبت به نسخهی اصلی ایجاد کردهاند، بسط شخصیت کندی من است. در واقع در اینجا کاراکتر کندی من به یک شخصیت خاص یعنی دنیل روبیتایل محدود نمیشود
نقاشیها و آثار هنری آنتونی در فضای عقیم و روشنفکرانهی گالریها قرار است پرده از راز کندی من بردارند و تجربهی تاریخی سیاهپوستان را بازتاب بدهند. آپارتمانهای شیک شیشهای تازهساز کابرینی گرین، فرایند اعیانیسازی غیرانسانی شهرهای امروزی را به نمایش میگذارند. هر افسانهای از کندی من وجه اشتراکهایی با یکدیگر دارند. فیلم نیز در زیر متن خود مسائل زیادی را پوشش میدهد. از جملهی آنها میتوان به برخوردهای تبعیضآمیز نیروی پلیس اشاره کرد.
البته یکی از ضعفهای فیلم که از تاثیرگذاری آن کاسته است همین اشارههای موضوعی پررنگ و مستقیم آن است. در واقع فیلمنامهی پیل و داکوستا این اعتماد را به مخاطبان خود ندارد که این پیوندها و مفاهیم را به تنهایی طریق ساختار ژانری فیلم - که به صورت ذاتی آنها را منعکس میکند - دریابند. در نتیجه، فیلم از هر فرصتی برای پند و موعظههای بیهوده و اعلام موضوعات خود استفاده میکند. همانطور که ویلیام در صحنهای فریاد میزند: «این چیزها هنوز اتفاق میافتند».
یکی از تغییرات جذابی که پیل و داکوستا نسبت به نسخهی اصلی ایجاد کردهاند، بسط شخصیت کندی من است. در واقع در اینجا کاراکتر کندی من به یک شخصیت خاص یعنی دنیل روبیتایل محدود نمیشود. هرچند در اینجا هم از او به عنوان آغازگر افسانهی کندی من نام برده میشود. بنابراین در فیلم داکوستا با نسخههای مختلفی از کاراکتر کندی من روبهرو هستیم. مردان سیاهپوست دیگری که به واسطهی تعصبهای نژادی دوران خود به روشهای مختلف مورد خشونت واقع شدهاند. همانطور که در جایی از فیلم ویلیام به آنتونی میگوید: «ما در قالب کندیمن با ظلمی که بهمون شده کنار میایم. ظلمی که همچنان داره بهمون میشه».
داکوستا با استفاده از تکینک سایه نمایی بر سنت شفاهی بازگو کردن این داستانها تاکید میکند. بنابراین کولمن دومینگو در اینجا همانند داستان سرایان گویی رسالت حفظ و انتقال این تاریخ پر از درد و رنج را از طریق روایت کردن این قصهها به عهده دارد. او گویی بیش از هر شخصیت دیگر فیلم نیروی فرازمینی اسطورهسازی را درک میکند. در واقع این افسانهها و قصهها در کنار اینکه راهای برای کنار آمدن با این تاریخ تاریک هستند، اعتراض مقدس سیاهپوستان را نمایندگی میکند.
بنابراین شاید منطقی بنظر برسد که چرا ویلیام میخواهد آنتونی کندی من دیگری باشد. هنرمندی که به زوال عقل دچار شده است و در حالی که بیگناه است پلیس او را میکشد. به این ترتیب است که هم ویلیام داستان خود را تکمیل میکند و هم آنتونی با وحشت تاریخی نژاد خود روبهرو میشود.
نظرات