نقد فیلم تیتان (Titane) | عشق سگی است از جهنم
از همان فیلم کوتاه Junior تا دو فیلم بلند Raw و Titane، جوهره آثار جولیا دوکورنو، فیلمساز ۳۷ ساله فرانسوی، جهان تقریبا واحدی را میسازند. خویی درنده، در درون کاراکتر محوری، به تدریج بیدار میشود تا تمام وجود او را فراگیرد. این کاراکتر، همچون مواجهه با کشف امیال و نیازهای خود، با گذشت زمان، با این خوی آشنا میشود و درمییابد که قادر است از آن پوسته معصومانه و خام خود بیرون بیاید و صورتی وحشیانه از خود به نمایش بگذارد. این خوی وحشی، درست به سان یک حیوان، از روی غریضه در درون این کاراکتر بیدار میشود. درست مثل آنکه بگوییم، او گرسنه است پس باید برای سیر کردن شکم خود، طعمهای را بدرد.
حال اما چه میشود اگر این وجود درنده خو، در کالبد یک انسان متبلور شود و بخواهد با جهان آنها ارتباط برقرار کند؟ آن وقت از دید دیگران، او یک هیولای ترسناک است اما از دید خود تنها دارد برای بقا تلاش میکند و مطابق با غریضه خود پیش میرود. از دل تمام استعارهها و قراردادهای ژانر Body Horror هم که بگذریم، پرسشی عمیقتر بیرون میآید: اصلا مگر این غرایض در ذات همه ما انسانها وجود ندارد؟ آیا آدمهای اطراف این کاراکتر فاصله زیاد زیادی با او دارند؟ آیا وقتی که دو خواهر در فیلم Raw همچون دو حیوان درنده به جان هم افتادهاند، دیگرانی که در اطرافشان از این نمایش فیلم میگیرند، حسابشان سواست؟
بدن، اساسا بهعنوان مهمترین عنصری که به واسطه تغییر و تحولات درونیاش، به تدریج کاراکتر را با امیال و غرایز خود آشنا میکند، در فیلمهای دوکورنو نقشی کلیدی دارد
دوکورنو برای پیشبرد چنین پرسشهایی، زیر ژانر Body Horror را به خدمت میگیرد تا در قواعد ژانر بتواند وحشت صریح و بیپرده خود را از چنین موقعیتی به تصویر بکشد. بدن، اساسن بهعنوان مهمترین عنصری که به واسطه تغییر و تحولات درونیاش، به تدریج کاراکتر را با امیال و غرایز خود آشنا میکند نقشی کلیدی دارد. گویی آن خوی درنده که پیشتر به آن اشاره شد، اولین نشانههایش را در تغییر و تحولات بدن نشان میدهد.
بهعنوان مثال، کاراکتر جاستین (با بازی گرنس ماریلیر)، دختری که در فیلمهای دوکورنو دارد بزرگ میشود، در فیلم Junior پوستش شروع به ریزش میکند، در فیلم Raw زخمهایی خارشزا بدنش را فرا میگیرند و در فیلم Titane هم، کاراکتر محوری یعنی آلکسیا (با بازی آگاته روسل که اولین تجربه او هم است) ترشحاتی از جنس روغن از بدنش خارج میشود و گویی جنینی فلز گون، در بدنش در حال رشد است.
این مواجهه با بدن، در مقیاس کلانتر، کاراکترها را در مسیری آمیخته با کنجکاوی و وحشت برای شناخت هویت واقعیشان هم قرار میدهد. اینکه به کدام جهان تعلق دارند، میل واقعیشان چیست و چگونه این خوی درنده و در تضاد با عالم انسانها را در خود رام کنند. حال با ورود به جهان فیلم Titane و همزمان قیاسش با Raw میتوانیم به برخی از این چالشها پاسخ دهیم.
در ادامه مطلب بهتر است دو فیلم Raw و Titane را دیده باشید
اگر از خود بپرسیم منشا رفتارهای وحشیانه آلکسیا چیست، پاسخ دقیقی همچون دلیلی که برای رفتارهای جاستین در فیلم Raw داریم پیدا نمیکنیم
رسوخ دوربین به عمق جزییات ساختمان فلری یک اتومبیل، به سان نمایش جزییات یک جسم زنده و عریان، پیوند میخورد به آلکسیا، تا از همان ابتدا، قرارداد رابطه مرموزانه و نزدیک او با اتومبیلها را بنا بگذارد. عدم ارتباط او با پدرش و اساسا خانواده، گویی او را محکوم به ارتباط با جهان دیگری میکند. جهانی که با یک تصادف، گذاشتن یک قطعه از جنس تیتانیوم در جمجمه و در ادامه بوسیدن و در آغوش گرفتن اتومبیل به وسیله آلکسیا، روند علت و معلولیاش در حال تکامل است.
دوکورنو در Titane، برخلاف Raw، منشا درنده خویی بعدی را تلویحن در همین چند پلان موجز ابتدایی بنا میگذارد. برخورد خشن پدر با آلکسیا و بهدنبال آن تصادف، حلقه اول توجیه تمام رفتارها و تحولات جسمی اوست. درحالیکه در فیلم Raw، ویژگی میل به خوردن گوشت آدمها، گویی تنها به شکل موروثی، ازطریق مادر به دختران منتقل شده بود و شاهد ارتباط سرد جاستین با خانواده نبودیم. تیتان همچنین مقدمه چینی طولانی فیلم Raw برای آشنایی تدریجی کاراکتر با عارضه عجیبش را ندارد و ما را خیلی زود، با گرایش خاص آلکسیا آشنا میکند. تمهیدی که بعضا موجب میشود ما در روند توجیه منطقی رفتارهای شخصیت، حلقههای مفقود زیادی را حس کنیم و نیازمند توضیحات باشیم. اما باز هم اگر از این نیاز عبور کرده و معرفی آلکسیا را با همین چند پلان موجز بپذیریم، به مشکل دیگری برمیخوریم.
آن هم این است که حساب قاتل سریالی بودن او از گرایشش به اتومبیل جدا میشود. چرا که اگر از خود بپرسیم منشا رفتارهای وحشیانه آلکسیا چیست، پاسخ دقیقی همچون دلیلی که برای رفتارهای جاستین در فیلم Raw داریم پیدا نمیکنیم. جاستین در فیلم Raw، به همراه خواهرش، موجب تصادف اتومبیلها در جاده میشوند تا بتوانند از گوشت قربانیان، شکم خود را سیر کنند. آنها برای بقای خود نیازمند این عمل بودند.
اما آیا در اینجا به یقین میتوانیم بگوییم که آلکسیا چرا بدل به یک قاتل سریالی شده است؟ چرا در ۲۰ دقیقه ابتدایی تقریبا هر آدمی که تلاش میکند با او ارتباط برقرار کند را میکشد؟ از همه مهمتر چرا پدر خود را نمیکشد؟ آیا این ریشه در همان قطعه فلزی تیتانیوم در سرش دارد؟ اگر دارد پس ارتباط عاشقانهاش با اتومبیل چه تاثیری در وجود او قرار است بگذارد؟ اگر صرفا برآمدگی شکم او و زایمان آخر را از فیلم بگیریم، دلیل دیگری برای این رابطه عاشقانه باقی میماند؟ حتی اگر هم فرض کنیم که وجود فلزی در سر و جنینی آمیخته با فلز در بدن آلکسیا، استعارهای از یک وجود صلب و خشن را در قامت او پدید آورده است، خلا توجیهات منطقی در شخصیت پردازی همچنان به قوت خود باقی میماند.
اما اگر از ۳۰ دقیقه معرفی هولناک آلکسیا بگذریم (که همه صحنهها صرفا میخواهند بگویند با دختری ترسناک و با گرایشی عجیب طرفیم و از این بابت قدری طولانیست)، تقریبا از لحظهای که او برای فرار از دست پلیس، تصمیم میگیرد با شکستن دماغ خود (که نوع اقدام به تغییر چهرهاش با منطق رفتاری قبلی او همخوانی دارد) به هویت دیگری ورود پیدا کند، منطق روایی فیلم سر و شکل منظمتری به خود میگیرد. حالا ما در ادامه چشم به آن میبندیم که هیولای نیمه ابتدایی، چگونه قرار است در موقعیت و هویت جدیدش پیش برود و رام شود.
آلکسیا و وینسنت، آدمهایی تنها، درگیر با واقعیت ملال آور زندگی، به عشقی پیوند میخورند که ماهیتش از رنج است. درست همچون جوهره اشعار بوکوفسکی
آلکسیا در قامت آدرین، به زندگی مردی ورود میکند که بیشباهت به خودش نیست. پسرش را سالها است از دست داده و با همسرش هم ارتباطی ندارد. حال دو آدم تنها که درباره پیشینه یکدیگر هیچ سوالی نمیکنند، تلاش میکنند تا بیواسطه به هم عشق بورزند و مایه تسکین هم باشند. آلکسیا اگرچه تغییر چهره داده و خود را در جهان مردان جا زده است، اما همچنان آن روح درنده خود را در کالبدش دارد. حال وینسنت قرار است بدل به کسی شود که او را رام کند. آن هم با پذیرش او بدون درنظرگرفتن هویت واقعیاش.
در این نیمه از فیلم، رفته رفته تعریف عشقی که مدنظر دوکورنو است روشن میشود. مرز بین حیوانیت و انسانیت کرد بیشتری مییابد. معنای آن همه رنگ بندی زرد و قرمز چه در عناصر صحنه و چه در نورپردازی و بافت تصویر عیانتر میشود. آری، با عشقی از نگرش نزدیک به بوکُفسکی روبهرو هستیم. بر این گزاره، خالکوبی روی بدن آلکسیا هم که نوشته است «عشق سگیست از جهنم» که عنوان یکی از اشعار بوکُفسکی است، صحه میگذارد. آلکسیا و وینسنت، آدمهایی تنها، درگیر با واقعیت ملال آور زندگی، به عشقی پیوند میخورند که ماهیتش از رنج است. درست همچون جوهره اشعار بوکُفسکی.
این عشق قرار است به بهای آزار و رنجی باشد که وینسنت باید برای رام کردن آلکسیا و پذیرش بچهای آمیخته از جنس فلز یا به بیان بهتر آمیخته با همان خوی آلکسیا بپردازد. درست مثل پدر جاستین در انتهای فیلم Raw که لباسش را باز میکند و زخمهای ناشی از حملات همسرش به او، نمایانگر رنجهای عاشقانهایست که برای رام کردن همسر خود متحمل شده است. گویی در جهان دوکورنو، عشق و هر مفهوم زیبای دیگر باید از دل جهنمکده دنیای واقع، بیرون کشیده شود.
راهحل همچنان پذیرفتن این خوی وحشی در گام اول است. وینسنت به قدری به این پذیرش کامل رسیده است که حتی با دیدن جسم دخترانه آلکسیا، باز هم حاضر است او را بپذیرد. همین پذیرش است که کم کم به آلکسیا جرات میدهد تا در مقابل تمام نیروهای آتش نشان، رقص زنانه خود را به نمایش بگذارد و بهنوعی به هویت واقعی خود بازگردد. وینسنت همچنین با در آغوش گرفتن آلکسیا و سپس بچه او، نشان میدهد که راه و رسم عشق ورزیدن در جهنم را آموخته است (انتخاب شغل آتش نشان در مسیر فیلمنامه نیز برای نزدیکی هرچه بیشتر به توصیف جهنم به کار میآید).
این چرخه، با زایش کودکی درون آلکسیا، قرار نیست تمامی هم داشته باشد. حال با دراز کشیدن وینست روی تخت درحالیکه بچه را در بغل گرفته است میتوانیم به پایان بندی شعر بوکُفسکی هم ارجاع دهیم:
«نینا رفته انگلیس
آیرین قرصهای ضد افسردگی میخوره
و من چشمهای سبزم رو بر میدارم و توی اتاق خواب آبی و غمگینم دراز میکشم.»
جدای از ایرادات نیمه اول فیلم، تیتان برای من در نیمه دومش به اوج میرسد و همچنان برای تماشای آثار بعدی دوکورنو آن هم در جایگاهی که دیگر جهان بی نقصی را از او ببینیم، مشتاقم میکند.
منبع: چارلز بوکُفسکی: عشق سگیست از جهنم. ترجمه اختصاصی مهیار مظلومی
نظرات