نقد فیلم اسم رمز بانشی (Code Name Banshee)
با موفقیت مجموعه جان ویک، فیلمهای بزن بهادری زیادی برای خودنمایی به میدان آمدند. تعداد این فیلمها آنقدر زیاد است که نمیتوان یک فهرست کامل از اسامیشان تهیه کرد اما فقط تعداد خیلی کمی از آنها توانستند به موفقیت جان ویک نزدیک شوند و تعداد انگشتشمارتری توانستند همتراز این مجموعه ظاهر شده یا اندکی از آن بهتر باشند.
طرح کلی اینجوراکشنها ثابت است و همچنین میتوان در همه آنها عناصری چون موسیقی و رقص، بازیگرانی با اندامهای جذاب و از همه مهمتر هفتتیرکشانی قهار پیدا کرد. فیلمی که بتواند باتوجهبه طرح و پلات خود به ترکیب خوبی از این عناصر دست پیدا کند، میتوانند به موفقیت برسد و دستکم برای مخاطب سرگرمکننده باشد و با جذب او کاری کند که از تماشای قتلعام و خونریزی لذت ببرد. با حساب این طرح کلی، تعداد کثیری فیلم تولید میشوند. ولی آیا همه این فیلمها خوب هستند؟ یا فقط برای پرکردن گیشه از رویهم کپی شدهاند؟
جواب صریح و ساده نه است. گاهی ما با همین طرح کلی میتوانیم فیلمهای سرگرمکنندهای مانند هیچکس (۲٠۲۱) بهدست بیاوریم و گاهی فیلمهای بیارزشی مانند اسم رمز بانشی. اما بیشتر فیلمهای شبیه اسم رمز بانشی تولید میشوند.
اسم رمز بانشی، با جلسه استنطاقِ بازجوی CIA از بانشی (جیمی کینگ) شخصیت اصلی فیلم، شروع میشود. پدر بانشی و دوستش کیلب (آنتونیو باندراس) برای CIA کار میکردند و حین یک مأموریت حساس، گروهشان مورد حمله قرار میگیرد. حالا هر دوی آنها بهاصطلاح «سیاه» شدهاند. یعنی یا مردهاند یا به سمت دشمن پیوسته و حالا خائن به کشورند.
حالا بعد از گذر چند سال، به نظر میرسد که بانشی CIA را ترک کرده است. او بعد از سالها هنوز همان کار پیشین را ادامه میدهد و به کمک دستیارش که هکری جوان است، یک گروه کوچک خودمختار را تشکیل دادهاند. بلافاصله بعد از شرح این موقعیتها، اکشن فیلم شروع میشود. بانشی یک قاتل همهفنحریف و باهوش است که باید با گذشتهاش درگیر شود و سر از اتفاقاتی که افتاده در بیاورد. حرفهای بودن او از حریفانی که در برابرش قرار میگیرند مشخص میشود. او میتواند در نبرد تنبهتن با چند گانگستر درشت هیکل قرار بگیرد و بر همه آنها غلبه کند.
کارگردان این فیلم، در تلاشی نوآورانه میکوشد سبک سکانسهای مبارزه جان ویک را با نماهای ظریف و زیباییشناسانه فیلمهای تونی اسکات ترکیب کند
طرح فیلم روی کاغذ بد نیست و با افزودن عناصر اکشنهای جان ویکی که پیشتر ذکر کردم، میتوانست به فیلم سرگرمکنندهای تبدیل شود. شکست اسم رمز بانشی نهتنها بهخاطر بیهنری و ضعف نویسنده در گسترش فیلمنامه و شخصیتسازی، بلکه بهخاطر انتخابهای اشتباه کارگردان، قاببندیهای ضعیف و همینطور ضعف برخی از بازیگرانش شکست میخورد. لحن اسم رمز بانشی ابداً مناسب سبک آن نیست. اگر صدای فیلم را قطع کنید خواهید دید که نوع فیلمبرداری، رنگ فیلم و صحنههای غیر اکشن فیلم، همگی نشان از یک فیلم ملودرام میدهند. لرزش و زوایای بد دوربین تأثیر منفی شدیدی دارد و حوصله مخاطب را سر میبرد.
معمولاً فیلمهای که کاراکتر اصلی آنها یک قاتل حرفهای است، از خط داستانی واحد و مشخصی عبور میکنند. مأموریتی که به کاراکتر اصلی سپرده شده است هدف اوست و اگر نویسنده بتواند هدف و مأموریت را بهخوبی روشن کند، چهارچوب کلی فیلمی سرگرمکننده خلق میشود. اما متیو راجرز، فیلمنامهنویس فیلم اسم رمز بانشی، موفق نمیشود این کار را انجام دهد. او طرحی کلی را خلق میکند و داستان فیلمش مرزهای نامشخصی دارد.
اهداف و احساسات کاراکترهایش بهخوبی مشخص نیست و نتیجه این عدم آگاهیهای مکرر منجر به خلق کلیشههای فراوانی میشود. اگر این فیلم میکوشید نظر یا بینشی نسبت به سازمانها و گرایشهای متضاد داستانش ارائه کند میتوانست به سطح یک فیلم معمولی و قابلقبول دست پیدا کند اما متیو راجرز در نوشتن داستانش شکستخورده و نمیتواند به این مسئله دست پیدا کند. در نتیجه اسم رمز بانشی بلافاصله به زبالهدان حافظه مخاطبانش میرود.
فیلمنامه به خودش رودست میزند و برخی از اتفاقات را پیش از آنکه لازم باشد توضیح میدهد و گاهی هم بهجای نشاندادن، دیالوگهای طولانی و خستهکننده به خورد مخاطب میدهد. به این کار اصطلاحاً Exposition Dump میگویند. یعنی وقتی که نویسنده برای بیان و شرح یک واقعه در داستانش، بهجای استفاده از هرگونه صنعت ادبی و تکنیکی، صرفاً به استفاده از دیالوگ و مونولوگ بسنده میکند.
مثال این وضعیت، شیوه آگاه شدن مخاطب از ماجرای کیلب و جرمی است. در وهله اول، پیش از اینکه حتی بداند این دو نفر چه کسانی هستند؟ چه نسبتی با بانشی دارند؟ این بدترین زمانبندی ممکن است. بیننده در ابتدای داستان، پیش از ایجاد هرگونه تعلیق و وابستگی به داستان کیلب و جرمی پشیزی اهمیت نمیدهد. اما، اگر این اطلاعات ناگهانی، به تکههای کوچکتر تقسیم میشد و در جایجای فیلمنامه پخش میشد، میتوانست بهعنوان معما و قلابی برای علاقهمند نگهداشتن مخاطب به فیلم عمل کند.
هیچ یک از شخصیتها بهاندازه کافی قانعکننده نیستند، هیچ یک از آنها احساسات مخاطب را برنمیانگیزند و هیچ یک نمیتوانند مخاطب را درگیر خود کنند
با برخی از فیلمها نمیتوان مهربانانه برخورد کرد. فیلمنامه اسم رمز بانشی مشکلات عمدهای دارد و کنار آمدن با آن سخت است. مشکلاتی که در پرده اول فیلم مطرح میشوند، در پرده آخر حل نمیشوند. خیلی از مسائل فیلم بدون هیچگونه توضیحی رها میشوند. حفرههای منطقی فیلم بهحدی زیاد است که مخاطب بعد از تماشای فیلم احساس حماقت میکند.
کارگردان این فیلم، جان کییز، در تلاشی نوآورانه میکوشد سبک سکانسهای مبارزه جان ویک را با نماهای ظریف، زیباییشناسانه و آتشین فیلمهای تونی اسکات ترکیب کند. نمیتوانم بگویم این دو سبک با هم ترکیب نمیشوند یا جان کییز است که نمیتواند باظرافت این دو سبک را به همپیوند بزند. اما هرچه که است، این ترکیب نا به سامان، اسم رمز بانشی را نابود میکند. شاید اگر فیلمنامه اندکی فشردهتر بود و سرعت فیلم بالاتر میرفت میتوانست فیلم بهتری باشد.
کییز (کارگردان) نمیتواند بهصورت حرفهای از هیچ تکنیک فیلمبرداری استفاده کند. اسم رمز بانشی عنصر اصلی سبک خودش، یعنی ایجاد تعلیق و تنش در قاب دوربین را کم دارد. این فیلم هیچ ترکیب خاص و جدیدی ارائه نمیکند. هیچچیز متفاوتی نسبت به فیلمهای هم ژانر، هم رده و هم سبک خودش ندارد. گویی کییز بهجای هر چالشی، تنها بهدنبال پرکردن تصویر است.
اسم رمز بانشی وانمود میکند که دارد یک اکشن مهیج با چاشنی درام را دنبال میکند. انگیزه و شخصیتپردازی را بر پایه سؤالات و ابهامات داستان را براساس این مسائل پیریزی میکند اما بهغلط به سؤالات خود پاسخی نمیدهد و پایههای اصلی فیلم را با دست خودش خراب میکند.
اسم رمز بانشی حتی نمیتواند در حالت بصری، احساسات و سبک که بهدنبال آن است را القا کند
در سالیان اخیر، در فیلمهای اکشن، استاندارد خاصی شکلگرفته است. در این نوع استاندارد، افرادی با گذشتههای بد، آشفته و مشکوک بدل به شخصیتهای متوسط میشوند بهطوریکه تغییرات در حدی نیست که یک ابر شرور را به ابرقهرمان تبدیل کند اما درعینحال تغییرات در آنها آنقدر مشهود است که بتوان میان شخصیت فعلی و گذشته کاراکتر تمایز گذاشت. این کار بهخودیخود مشکلی ندارد. مسئله وقتی بغرنج میشود که از این تکنیک برای خلق شخصیت اصلی استفاده شود. راجرز عامدانه به این کار دست میزند. درنتیجه این تصمیم بد، فیلمنامه او از هر نظر به پایینترین سطح کیفیت خود سقوط میکند. به همین خاطر اسم رمز بانشی برای نمردن دستوپا بزند و به کاراکتر اصلی خود چنگ میزند اما از بانشی هم کاری بر نمیآید.
انتخاب بازیگر وحشتناک است. بازیگران سعی میکنند با کاراکتر یکی شوند. اما گوشههای تراش نخورده کاراکتر در هویت بازیگران جا نمیشود. اسم رمز بانشی به جز ابتداییترین توضیحاتی که بیشتر در فلش بک ها و خاطره تعریف کردن کاراکترهاست، چیز زیادی برای گفتن ندارد. آیا بانشی و پدرش صمیمی بودند؟ آیا بانشی برای خودش آرزوی جز قاتل مزدور شدن، داشته است یا آرزوی پدرش بود که او شغلی مانند شغل خودش داشته باشد؟ اگر پدرش زنده بود میتوانست به آرزوهای خودش برسد؟ مادر بانشی کجاست؟ نظرت او درباره دختر و همسرش چه بوده است؟ نهتنها این سؤالات، بلکه هیچ یک از سؤالات اندکی که خود فیلمنامه مطرح میکند نیز پاسخ داده نمیشوند.
هیچ یک از شخصیتها بهاندازه کافی قانعکننده نیستند. هیچ یک از آنها احساسات مخاطب را برنمیانگیزند و هیچ یک نمیتوانند مخاطب را درگیر خود کنند. کینگ میکوشد که نقش را خلق کند اما او انتخاب اشتباهی است. درست است که کاراکترش زن قدرتمندی است. اسلحه در دست او جا خوش میکند، هدفگیریاش دقیق و حرفهای است و بهراحتی میتواند موج بزرگی از مردان مسلح را خنثی کند اما درگیری فیزیکی او کم است. کیینز میکوشد قدرتها و ویژگیهای برتر بانشی را فارغ از زیبایی و جذابیتهای بازیگر زن به نمایش بگذارد اما بهوضوح شکست میخورد. فلانگان نیز بازیگر اشتباهی برای این نقش است.
او هیچ نوآوری به کاراکترش اضافه نمیکند و همان مرد سرسختی است که در همه نقشهای دیگرش بوده است. باندارس، میکوشد که نقشش را درک کند اما با مکثهای طولانی، دیالوگهای سرگردان و بیهدفی کشنده شخصیت، او نیز به قهقرا میرود. درنهایت، هایلی (کاترین دیویس)، دختر کیلب، نوجوانی سرسخت و ورزیده است که رفتارهای بزرگسالانه دارد و انگار قرار است یک نوجوان زود بالغ باشد اما او هم مورد استقبال مخاطب قرار نمیگیرد که هیچ. بلکه آنقدر کم سؤال میپرسد و آنقدر سریع با گذشته پدرش کنار میآید که بیننده به شک میفتد.
از انتخابهای ضعیف کییز هرچه بگویم کم است. مثلاً، پاشیدن خون به لنز دوربین برای بالابردن خشونت فیلم بیشتر شبیه صحنه ترکیدن یک پاکت آبمیوه است و خشونت یا دلهره خاصی به فیلم اضافه نمیکند.
دوست دارم درباره انتخاب اسم فیلم نیز چند کلمه صحبت کنم. اسم رمز بانشی، به نظر یک عبارت جاسوسی میآید. این اسم به بیننده احساس نوعی فوریت، مخفیکاری و جاسوسی میدهد و این احساسات به نوبه خود، احساساتی نظیر خطر و گیرافتادن در موقعیت مرگ وزندگی را برانگیخته میکنند. اما همانطور که پیشتر اشاره کردم این فیلم استاد رودست زدن به خودش است. با وجودی که این محرک خوب را پشت خود دارد، منفعل میماند و به عناصر ملودرام خودش تکیه میکند. در نتیجه اسم رمز بانشی حتی نمیتواند در حالت بصری، احساسات و سبک که بهدنبال آن است را القا کند.
بعد از اینهمه، باید بگویم ندیدن این فیلم بهتر از دیدنش است. ادیدن بانندراس، بازیگر خوشنام دهه ٩٠ در فیلمهای اینچنینی تنها احساس افسوس و تأسف بیننده را برمیانگیزد. متأسفانه صنعت فیلمسازی بهدلیل هجوم کووید ۱٩، کاهش بودجه و البته رشد روزافزون فیلمهای سوپر قهرمانی که کمترین محتوا را با بیشترین هیجان به بیننده تزریق میکنند، رو به افول رفته است. با این اوصاف تعجبی نیست که نوآوری در سینما به یک آرزوی دستنیافتنی تبدیل شده باشد.