نقد فیلم از پلیدی نگو (Speak No Evil) | تعطیلات ترسناک
از پلیدی نگو را میتوان در دسته فیلمهای ترسناک سفر، مانند بازگشت به خانه در تاریکی (Coming Home in the Dark) و یا شکل معکوس شده فیلمهای ترسناک هجوم به خانه در نظر گرفت. البته سبک آهستهسوز فیلم و زیباییشناسی متکی بر شوک و غافلگیری و همچنین موقعیتهای معذبکننده آن، از پلیدی نگو را به سینمای آزار فیلمسازانی مثل میشائیل هانکه نزدیک کرده است. همچنین رویکرد هجوآمیز و گزنده فیلم در دست انداختن مناسبات اجتماعی و روابط بین فردی احتمالا ما را به یاد فیلمسازی مثل روبن اوستلند خواهد انداخت.
از پلیدی نگو فیلمی است که بعد از تماشای آن، شاید احساس کنید ضد اجتماع بودن و رد کردن دعوت آدمهایی که چندان نمیشناسیدشان، میتواند انتخاب مناسبتری باشد
تافدروپ در مصاحبهای ادعا میکند که در ابتدا قصدی برای ساختن یک فیلم ترسناک نداشته است. بنابراین اگرچه از پلیدی نگو در دستهبندی فیلمهای وحشت قرار میگیرد، اما بخاطر نزدیکی رویکرد آن به جهان داستانی فیلمسازانی نظیر میشائیل هانکه، روبن اوستلند و لارس فون تریر، با فیلمی روبرو هستیم که از مصالح ژانر و کلیشههای آن در شکل و شمایلی هنریتر بهره میبرد.
بنابراین از پلیدی نگو شاید برای بخشی از مخاطبان سنتی ژانر وحشت، در حکم یک سرخوردگی باشد. هرچند موقعیتی که فیلم طراحی میکند و همچنین پایانبندی هولناک آن، میتواند ترس و وحشت را به جان مخاطبانش بیندازد، اما جهان فیلم بیشتر بر جزئیات ناراحتکننده و آزاردهنده متمرکز است. اتفاقا بهترین لحظات از پلیدی نگو آن جاهایی است که با طنزی گزنده مناسبات اجتماعی را به هجو میکشاند. فیلمی که بعد از تماشای آن، شاید احساس کنید ضد اجتماع بودن و رد کردن دعوت آدمهایی که چندان نمیشناسیدشان، میتواند انتخاب مناسبتری باشد.
در ادامه به بخشهایی از داستان فیلم اشاره میشود
از پلیدی نگو، داستان مواجهه دو خانواده هلندی و دانمارکی است. این دو خانواده در یک تعطیلات تابستانی در توسکانی ایتالیا با یکدیگر آشنا میشوند. مدتی بعد زوج هلندی خانواده دانمارکی را برای سپری کردن یک تعطیلات آخر هفته به خانه روستاییشان در هلند دعوت میکنند. هنگامی که بیورن (مورتن بوریان) و همسرش لوئیزه (شیدسل شیم کُخ) همراه با دختر خردسالشان اگنس به خانه هلندیها میرسند، همانطور که انتظار میرود با استقبالی گرم روبرو میشوند. پاتریک (فدجا ون هوئت) و همسرش کارین (کارینا اسمالدرز) با رویی باز از این مهمانان تازه رسیده خود استقبال میکنند، هرچند پسر کوچکشان ایبل ظاهرا از مسئلهای رنج میبرد.
از پلیدی نگو را میتوان در دسته فیلمهای ترسناک سفر، مانند بازگشت به خانه در تاریکی (Coming Home in the Dark) و یا شکل معکوس شده فیلمهای ترسناک هجوم به خانه در نظر گرفت
در حالی که همه چیز خوب بنظر میرسد، موسیقی متن شوم فیلم از یک خطر قریبالوقوع خبر میدهد. بیورن و لوئیزه اگرچه در ابتدا با کمی بدبینی به صمیمیت و مهربانی پاتریک و کارین نگاه میکنند، اما در نهایت میل به یک تجربه جدید آنها را به هلند میکشاند. هشدارهایی که تافدروپ میدهد بیشتر از آنکه متوجه شخصیتها باشند، مای مخاطب را هدف قرار میدهند. همین است که در تمام لحظات به ظاهر معمولی و آرام فیلم به شکل تعلیقآمیزی تهدیدی ناشناخته را حس میکنیم. در واقع تعلیق فیلم از این ایده ناشی میشود که همه چیز آنظور که بنظر میرسد نیست.
همانطور که در سکانسهای ابتدایی فیلم که در بهشت توسکانی ایتالیا میگذرد، همه چیز عالی بنظر میرسد. اما چهره مردد و نگران بیورن که ظاهرا از چیزی رنج میبرد و همچنین موسیقی متن مذکور، همچون هشداری گویی میخواهد ما را در در زیر سطح این چشمانداز متمدن و آرامشبخش متوجه تهدیدی کند. تهدیدی که اگرچه ظاهرا به چشم شخصیتهای اصلی فیلم نمیآید.
این تهدید زمانی پررنگتر میشوند که تفاوتهای میان این دو خانواده هلندی و دانمارکی خودش را نشان میدهد. جایی که به تدریج متوجه میشویم این دو خانواده بجز فرزندانی تقریبا هم سن و سال، هیچ وجه اشتراک دیگری ندارند. هرچند تافدروپ با هوشمندی مدام ما را در این موقعیت قرار میدهد که از خود بپرسیم آیا آنچه که میدانیم همان چیزی است که میبینیم و میشنویم؟ آیا واقعا خطری بیورن و لوئیزه و فرزندشان را تهدید میکند یا اینکه همه اینها حاصل یک سوءتفاهم است؟ آیا این خانواده هلندی واقعا نقشهای شوم در سر دارند یا فقط میزبانان بیملاحظهای هستند؟ آیا این خانواده دانمارکی هستند که با مواضع ناخوشایند خود با میزبانان متواضع و البته بیملاحظه خود با بیادبی برخورد میکنند؟ پاتریک و کارین اگرچه رفتارهای خارج از عرفی از خود نشان میدهند، اما هیچگاه به شکل آشکاری به آنها توهین نمیکنند.
فیلمنامه تافدروپ، زوج اصلی خود را آنچنان ضعیف، منفعل و خالی از هرگونه ذهنیت مقابلهجویانه نشان میدهد که به سختی میتوان نگران سرنوشتشان شد
در واقع رفتارهای گستاخانه و بیپروای پاتریک و کارین به ویژه در برخورد با فرزندشان ایبل است که بیورن و به ویژه لوئیزه را معذب میکند. همچنین در لحظاتی گویی اخلاقیات محافظهکارانه این زوج خرده بورژوا با رفتارهای خارج از عرف پاتریک و کارین مورد حمله قرار میگیرد. هرچقدر داستان جلوتر میرود، بیورن و لوئیزه بیشتر به خوب بودن میزبانانشان شک میکنند.
اما اصرار و نگرانی آنها از اینکه مبادا مهمانان قدرنشناسی باشند و همچنین تمایل زیاد آنها برای آنکه کاملا متمدن و مبادی اداب بنظر برسند، باعث میشود که نه تنها چشمشان را بر آنچه که حس میکنند ببندند بلکه بخاطر واکنشهایشان احساس گناه کنند. مانند زمانی که پاتریک و کارین متوجه میشوند که آنها قصد داشتهاند صبح زود و بدون خداحافظی آنجا را ترک کنند.
خشونت تحمیلی و غیرقابل درک لحظههای پایانی فیلم که همچون یک مراسم باستانی و آیینی شوم برگزار میشود، بیشتر از هر چیزی گویی ذات توخالی فیلم را برملا میسازد
اگرچه آدمها معمولا تمایل دارند بخاطر پایبندی شدید به وظایف اجتماعی خود، احساسات درونیشان را نادیده بگیرند، اما فیلمنامه تافدروپ زوج اصلی خود را آنچنان ضعیف، منفعل و خالی از هرگونه ذهنیت مقابله نشان میدهد که به سختی میتوان نگران سرنوشتشان شد. همچنین مردانگی متزلزل و شکننده بیورن و حتی نگاه گاه تحسینآمیز (و یا غبطه خوردنش) به رفتارهای بیپروای پاتریک، میتوانست تنش زیادی به رابطه او و لوئیزه وارد کند و همچنین کشمکشهای درونی او را بیشتر موکد سازد.
اما تافدروپ پتانسیلهای موجود در دو سوم ابتدایی روایت فیلم را به نفع یک پایانبندی تصنعی، غیرواقعبینانه و صرفا شوکهکننده نادیده میگیرد. پایانبندی که البته تا حد زیادی قابل پیشبینی بنظر میرسد و بخاطر انفعال و بیکنشی یک طرف داستان، خستهکننده و حتی احمقانه است. به ویژه اینکه این داستان را پیش از این بارها دیدهایم: یک محیط روستایی آرامش بخش که به اتمسفری دوزخی برای کاراکترهای بیدفاع خود تبدیل میشود.
خشونت تحمیلی و غیرقابل درک لحظههای پایانی فیلم که همچون یک مراسم باستانی و آیینی شوم برگزار میشود، بیشتر از هر چیزی گویی ذات توخالی فیلم را برملا میسازد. فیلمی که در هر سکانس خود شخصیتهایش را وارد موقعیتهایی میکند که از طریق آنها محدودیتهای انسانی را مورد آزمایش قرار دهد. در واقع برای این فیلمها، کاراکترها چیزی جز مصالحی برای آزمایشهای فیلمساز نیستند. بیراه نیست که تنش درگیرکننده این فیلمها از طریق مجموعهای از موقعیتهایی که به شکل آزاردهندهای طراحی شده بنظر میرسند منتقل میشوند.
تافدروپ همدست با پاتریک و کارین، به سبک فیلمی مثل بازیهای مسخره میشائیل هانکه، با خلق یک تنش روانی، مدام بیورن و لوئیزه را در تگنا قرار میدهد تا بیچارگی و درماندگی آنها را هرچه بیشتر پررنگ سازد. به همین خاطر است که بیورن و لوئیزه بدون آنکه تهدید یا فشاری برای ماندن در آنجا احساس کنند، فقط بخاطر پایبندی به تشریفات روابط اجتماعی و مبادی آداب بودن، به دست خودشان خود را در این منجلاب گیر میاندازند. در اینجا تافدروپ به شکلی هوشمندانه با یکی از کلیشههای فیلمهای ترسناک بازی میکند؛ هنگامی که قربانیان بالقوه یک فیلم ترسناک به دلایلی نمیتوانند مکانی که در آن هستند را ترک کنند.
آزمایشی که تافدروپ برای دو شخصیت اصلی خود طراحی کرده است، در نهایت شکل مجازات و تنبیه به خود میگیرد. یادمان نرود که شخصیت ضعیف و ترسوی بیورن و کاراکتر هیستریک لوئیزه، در سیستم معنایی فیلم، نمایندگان حماقتهای معمول و ظواهر فریبنده بورژوازی هستند. چراکه این دو برخلاف ظاهر متمدنشان به عنوان آدمهایی پارانوئید، کسل کننده، نژادپرست و موعظهگر نشان داده میشوند. حتی تاکید زیاد لوئیزه بر گیاهخوار بودنش و واکنشهای کنایهآمیز پاتریک به این مسئله (از جمله اشارهاش به ماهی خوردن لوئیزه)، وجوه نمایشی و احمقانه این متمدن بودن را نشانه میرود.
بنابراین مبادی آداب بودن این دو گویی نه از متمدن بودنشان، بلکه از حماقت و ضعفهای درونیشان ناشی میشود. اما تافدروپ در رویکردی مناقشهبرانگیز از طریق دو شخصیت آشکارا روانپریش که حتی به کودکان رحم نمیکنند، میخواهد ذات میانمایه لوئیزه و بیورن را برملا سازد.
در واقع در موقعیتی که تافدروپ طراحی میکند از جایی به بعد تصورات پارانوئید و بیگانههراسی آن دو کاملا منطقی بنظر میرسند و فقط مشکل این است که آن دو در برابر این موقعیت واکنش چندانی از خود نشان نمیدهند. ایده مستتر در داستان فیلم، اینکه انسانها فقط از طریق رنج میتوانند تعالی پیدا کنند، گویی فقط از طریق خشونتی افسارگسیخته و مجازاتی غیرانسانی باید منتقل شود. خشونتی که حاصل آن تایید ضمنی بیگانههراسی موجود در داستان فیلم است. اینکه ملاقات با غریبههایی که چندان آنها را نمیشناسی، میتواند به کابوسی هولناک ختم شود.