نقد سریال House of the Dragon (فصل اول) | قسمت نهم
در اوایلِ اپیزود نهم «خاندان اژدها»، هلینا تارگرین، دخترِ آلیسنت را درحالی میبینیم که مشغولِ یاد دادنِ قانون اولِ بازی تاجوتخت به بچههایش است: «فکر میکنم این سرنوشتمونه که همیشه برای داشتههای دیگران لهله بزنیم. اگه کسی چیزی رو در اختیار داشته باشه، یکی دیگه اون رو طلب میکنه». تنزل دادنِ این قانون به لختترین و بنیادیترین اجزای تشکیلدهندهاش برای اینکه حتی یک کودک هم بتواند آن را بفهمد روی این نکته تاکید میکند که ریشهایترین انگیزهی سیاستبازیهای بزرگسالان نیز همینقدر کودکانه، غریزی، حیوانی و بدوی است. از آنجایی که این اپیزود با تاجگذاریِ اِگان دوم نقش عبور از نقطهی بازگشتناپذیر را ایفا میکند، یادآوریِ دلیل واقعی فاجعهی پیشرو ضروری است: دیالوگ هلینا بهمان یادآور میشود که گرچه بزرگسالان از فلسفهها و استدلالهای بهظاهرِ اخلاقی، الهی و والایی برای توجیه کردنِ توطئهها و قدرتطلبیهایشان استفاده میکنند، اما در حقیقت همهی آنها چیزی بیش از پوششی باپرستیژ و فریبنده برای انگیزههای تنگنظرانه و حقیرِ واقعیشان نیستند: آنها بردهی طمع و ترسهایشان هستند؛ بچههای خُردسالی که چشمشان اسباببازیِ پُرزرقوبرقترِ بچههای دیگر را گرفته است. سیاست در وستروس نسخهی خشونتبار صندلیبازی است: پس از قطع شدنِ موسیقی فقط یک نفر میتواند روی تخت آهنین بنشیند.
دیالوگِ هلینا تداعیگرِ لحظهی مشابهای در فصل سومِ کتلین استارک در کتابِ «نزاع شاهان» است: کتلین اُمیدوار است که استنیس و رِنلی براتیون اختلافاتشان را برای متحد شدن علیه لنیسترها کنار بگذارند، اما وقتی بگومگوهای کودکانهی آنها سر چیزهایی که دیگری دارد را تماشا میکند، با وحشتزدگی متوجه میشود تنها بزرگسالانی که تخت آهنین را طلب میکنند اگر نابالغتر از برن و ریکان نباشد، بالغتر نیستند: «دقت کنید که به هم چی میگید! اگه پسرهای من بودید، کلههاتون رو به هم میکوبیدم و تو اتاق خوابتون زندانیتون میکردم تا یادتون بیاد که برادرید». آن باشگاهِ مُشتزنیِ زیرزمینی که دوقلوهای کارگیل در تلاش برای یافتنِ محلِ اختفای اِگان دوم در محلههای پایینشهرِ بارانداز پادشاه کشف میکنند، به مکملِ دیالوگِ هلینا بدل میشود و بُعدِ کابوسوارتری به آن میبخشد.
قضیه فقط این نیست که همه سر داشتههای دیگران میجنگند، بلکه احتمالِ وحشتناکتر این است که چه میشد اگر هیچ چیزی برای تصاحب کردن وجود نداشت؟ چه میشد اگر هدفِ غایی خودِ جنگ باشد؟ اصلا چه میشد اگر کودکان هیچ نقشی در تصمیمگیری دربارهی جنگیدن نداشتند؟ چه میشد اگر کودکان صرفا با هدفِ جنگیدن تولید شده و با دندانهای تیزشده و ناخنهای بلندشده برای منفعتِ بزرگسالان به جانِ یکدیگر میاُفتادند؟ اگر فکر میکنید وضعیتِ بچههای باشگاه مُشتزنیِ بارانداز پادشاه منعکسکنندهی پسرانِ آلیسنت است، درست فکر میکنید. اِگان دوم هم درست مثل یکی از همان بچههایی که روی آنها شرطبندی میکند، از زمانیکه یادش میآید برای متنفربودن از بچههای رقیبش و مبارزه در میدانِ مُشتزنیِ کثیفِ مشابهای که فقط در مقیاسِ یک سرزمین برگزار میشود، پرورش پیدا کرده است.
پس تعجبی ندارد که چرا او بهطرز ناخودآگاهانهای به سمتِ تماشا کردنِ این مبارزهها کشیده شده است: تنزل یافتنِ فردیت و زندگیِ این بچهها به مبارزانیِ بیهویت و دورریختنی در حلقهای از بزرگسالانی که خشونتشان علیه یکدیگر را تشویق میکنند، گویی تئاتریِ اقتباسشده از روی زندگیِ شخصیِ اوست. و تعجبی ندارد که چرا او بچههای حرامزادهی خودش را به سرنوشتِ مشابهای محکوم کرده است: این ترومای مُسری که از پدربزرگش به مادرش رسیده بود و از او به اِگان رسیده بود، اکنون باید به نسلِ بعدی منتقل شود. در جایی از این اپیزود ملکه آلیسنت برای جلبِ حمایتِ رِینیس به او میگوید که اگر تخت آهنین به او میرسید، ویسریس باقی عمرش را در مقام یک لُرد ساده میگذراند و با رضایتِ کامل شکار میکرد، تاریخش را میخواند، سرش را با کار کردن روی ماکتِ والریا گرم میکرد و از آزاد شدن از مسئولیتهای مملکتداری خوشحال میبود، اما بخش طعنهآمیزِ حرفِ آلیسنت این است که در همان لحظهای که این حرف از دهانش خارج میشود، او دارد تلاش میکند تا اِگانی که هیچ اهمیتی به مملکتداری نمیدهد را بهجای خواهرِ ناتنیاش روی تخت آهنین بنشاند.
آلیسنت واقعا از ته قلب نمیخواهد که آزاد باشد. چون آزادی برای کسی که در تمام طول زندگیاش چیزی غیر از اسارت را نمیشناخته، وحشتزدهاش میکند
این دورویی اما نتیجهی باز شدنِ چشمانِ آلیسنت به روی حقیقتی که انکارش میکرد است: او در تمامِ این مدتِ چیزی بیش از یکی دیگر از مهرههای نقشهی نامشروعِ پدرش برای نشاندنِ نوهاش روی تخت آهنین نبوده است. آلیسنت درحالی در آغازِ این اپیزود در شورای سبز شرکت میکند که نسبت به دو چیز بهطرز قاطعانهای باور دارد: نخست اینکه خودِ ویسریس دم مرگ از اِگان بهعنوانِ وارثش نام بُرده بود (یا حداقل این چیزی بود که آلیسنت براساس جملاتِ نامفهومِ ویسریس دوست داشت باور کند) و دوم اینکه اگر به خاطر خواستهی ویسریس در لحظاتِ پایانیِ زندگیاش نبود، به چالش کشیدنِ ادعای رینیرا منتفی میبود. آلیسنت درست پس از آشتی کردن با رینیرا و عقبنشینی کردن از موضعش با ملکه خواندنِ او، نهتنها به خواستهی ویسریس برای توجیه و تسکینِ عذاب وجدانِ ناشی از خیانت به دوستِ صمیمی سابقش چنگ میاندازد، بلکه به آن بهعنوانِ وسیلهای برای دیکته کردنِ استقلال و قدرتش بر مردانِ دربار نگاه میکند: حالا که او به این دلیل مشروع (خواستهی خودِ پادشاه) با غصبِ تاجوتختِ رینیرا موافقت میکند، اعضای شورا میتوانند عملیات را شروع کنند.
آلیسنت اما با چیزی شوکهکننده مواجه میشود: او از لابهلای صحبتهای اعضای شورای سبز متوجه میشود که نهتنها آنها بدونِ هماهنگی با او از مدتها قبل بهطور مخفیانه برای انتصابِ اِگان نقشه کشیده بودند و نقشهی آنها فارغ از خواستهی خودِ ویسریس اجرا میشد، بلکه آنها بلافاصله برای قتلِ رینیرا، دیمون و فرزندانشان وارد عمل میشوند؛ گرچه آلیسنت از ترسِ سلامتِ بچههایش که آتو به جانش انداخته بود، با توطئهی پدرش همراه شده بود، اما حالا میبیند که خودِ او به تهدیدکنندهی جانِ بچههای یک مادرِ دیگر بدل شده است. شوک، خشم، دلهره، سردرگمی و شاید اولین نشانههای پشیمانی بهلطفِ نقشآفرینی شگفتانگیز اُلیویا کوک روی چهرهی آلیسنت نقش میبندند: در بهترین حالت تاریخ انقضای او بهعنوانِ تولیدکنندهی اِگان برای این مردان به پایان رسیده است و در بدترین حالت او نهتنها با نقش داشتن در قتلِ رینیرا و بچههایش به بزرگترین کابوسی که فکر میکرد سر خودش بیاید، بدل خواهد شد، بلکه با تاجگذاریِ پسرش، کُشتنِ او را به هدفِ اصلیِ جبههی رینیرا بدل خواهد کرد.
کُلِ سکانس شورای سبز بهطرز بیرحمانهای بهمان یادآوری میکند که هیچکس آلیسنت را جدی نمیگیرد؛ او ناظرِ افتخاریِ بازیِ مردان است. گرچه آلیسنت مجبور شده تا تصمیمِ بیاندازه طاقتفرسایی را بگیرد، اما ناگهان به خودش میآید و میبیند توسط موجِ بهمنِ رویدادهایی که خارج از کنترلش هستند بلعیده شده است. بخشِ طعنهآمیزش این است که او در کتاب «آتش و خون» که توسط یک مُشتِ مورخِ زنستیزِ جانبدار که به خلوتِ آلیسنت دسترسی نداشتهاند به نگارش درآمده است، در قامتِ یک نامادریِ کلیشهای سنگدل ترسیم میشود و بهعنوانِ مغزمتفکرِ اصلی کودتا مورد سرزنش قرار میگیرد. سرنوشتِ ناگوارِ آلیسنت در تاریخِ وستروس این است که هیچ استقلالی دریافت نمیکند، اما همهی مسئولیتها گردنش انداخته میشوند. رقابتِ آلیسنت و آتو سر اینکه کدامیک از آنها اِگان دوم را زودتر پیدا میکند تداعیگرِ نصحیتِ رنلی براتیون به ند استارک است: «حمله کنید! همین حالا که قلعه خوابه. ما باید جافری رو از مادرش دور کنیم و در اختیارِ خودمون نگهش داریم. محافظ باشید یا نباشید، کسی که پادشاه رو در اختیاره داره، صاحب اختیارِ مملکته».
انگیزهی آلیسنت برای یافتنِ اِگان این است تا نهتنها پسرش را به شیوهی صلحطلبانهترِ خودش تاجگذاری کند، بلکه با این کار استقلالِ ربودهشدهی خودش را بازپسبگیرد. اما در طولِ این اپیزود همهی تلاشهای آلیسنت برای حکومت و دیکته کردنِ سرنوشت خودش بدتر به آشکارتر شدنِ عمقِ واقعیِ اسارتش منجر میشوند. برای مثال، وقتی آلیسنت برای جلبِ حمایتِ رِینیس به دیدنِ او میرود، چیزی که حالِ رِینیس را بهم میزند تناقضهای ناخودآگاهانهی آلیسنت است. از یک طرف آلیسنت به رِینیس میگوید که او باید ملکه میشد، اما از طرفِ دیگر او را در اتاقش زندانی کرده است. از یک طرف میخواهد نظرِ رِینیس را با یادآوری اینکه زنان باید هوای یکدیگر را داشته باشند جلب کند، اما در آن واحد دارد سعی میکند حمایتِ رِینیس را برای غصب کردنِ تاجوتختِ یک ملکهی بهحقِ دیگر، برای خیانت به همجنسِ خودش، جلب کند. بنابراین، رِینیس دست روی مسئلهی اصلی میگذارد: آلیسنت واقعا از ته قلب نمیخواهد که آزاد باشد. چون آزادی برای کسی که در تمامِ طولِ زندگیاش چیزی غیر از اسارت را نمیشناخته، وحشتزدهاش میکند.
گرچه آلیسنت غُل و زنجیرهایش را میسابد و برای گشادتر کردنِ دستبندهایش تقلا میکند، اما درهمشکستنِ کاملِ آنها، عدم حس کردنِ بافتِ زبر و سردِ آهن به دور مُچ دست و پاها و گردنش بهمعنیِ پشت کردن به همهی تصمیماتی که تاکنون در خدمتِ بستنِ آنها گرفته بود، خواهد بود. نخستینِ قدم برای فرار از اسارت، اعتراف به این است که تو یک برده هستی. آلیسنت اما از خیره شدن به درونِ چشمانِ حقیقت ناتوان است. درعوض هر وقت که حبابِ توهمِ خودساختهاش میترکد، هروقت در موقعیتِ انکارناپذیری قرار میگیرد که دروغ گفتن به خودش دربارهی اینکه او بازیچهی دستِ مردانِ زندگیاش نیست غیرممکن میشود، بلافاصله دنبالِ راهی برای بازسازی توهمِ آرامشبخشش میگردد. برای مثال، به محض اینکه آزادیِ رینیرا برای ارتباط با معشوقهی منتخبِ خودش خارج از ازدواجِ تحمیلشده به او (همان چیزی که مردانِ این دنیا بدون دردسر از آن بهرهمند هستند) باعثِ باز شدنِ چشمانش به روی اسارتِ خودش میشود، بلافاصله سعی میکند رینیرا را هرزه خطاب کند و خودش را به خاطر پایبند ماندن به زندگیِ زناشوییِ اجباری و بدونِ لذتِ فعلیاش، وظیفهشناس، نجیب و پرهیزکار جلوه بدهد.
بنابراین، همانطور که رِینیس میگوید، چیزی که آلیسنت میخواهد نه آزادی، بلکه پنجرهای برای سلولش است. وقتی آلیسنت پس از گفتوگو با رِینیس به دیدنِ آتو میرود، میداند که دلهایشان هیچوقت با هم یکی نبوده است؛ او از نگاهِ پدرش چیزی بیش از مهرهای در بازی تاجوتخت نبوده است؛ حتی ملکهشدنش هم چیزی نبوده که آلیسنت خودش واقعا خواسته باشد. چون پدرش هیچوقت هیچِ انتخاب دیگری جز ملکهشدن به او نداده بود. قویترین زنِ مملکت عروسکِ خیمهشببازیِ مردانِ پیرامونش بوده است. آلیسنت دیگر حتی به خودش هم اعتماد ندارد. شخصیتِ فعلیاش محصولِ تمام خواستههای تحمیلشدهی پدرش به او است. اصلا آلیسنت هایتاور چه کسی است؟ او در داخلِ بدنِ خودش احساسِ گمگشتگی، تهیبودن و غریبگی میکند. اما محافظت از رینیرا که آتو با آن مخالف است، تنها چیزی است که دستورِ پدرش نیست، تنها احساس صادقانهی واقعیِ باقیمانده برای اوست. پس، آلیسنت محکم هدفش برای محافظت از رینیرا میچسبد و با آن همچون یک روشنایی در دوردست که او را از تاریکیِ درونش به سویِ خودِ واقعیاش هدایت میکند، استفاده میکند.
اما مشکل این است که نهتنها پادشاه کردنِ اِگان دوم فارغ از مسیرِ متفاوتی که به آن ختم خواهد شد، درنهایت همان چیزی است که پدرش میخواهد، بلکه آتو دربارهی یک چیز حق دارد: همانطور که از واکنشِ خشمگینانهی لُرد بیزبری که بهدستِ کریستون کول به قتل میرسد، مشخص بود، هیچکس، علیالخصوص رینیرا و دیمون قرار نیست داستانِ آلیسنت دربارهی تغییرِ نظرِ دقیقهی نودیِ ویسریس دربارهی وارثش را باور کند. درنهایت، گفتگوی آنها با آخرین اهانتِ تحقیرکنندهی غیرعلنیِ آتو به پایان میرسد: «خیلی شبیه مادرت هستی». این جمله یکجور ابراز احساسات نیست، بلکه راهی برای یادآوری این نکته به آلیسنت است که نقش او این است که جذاب و زیبا باشد، بچه تولید کند و مانعِ کودتاهای سیاسیِ مردان نشود؛ همان نقشی که آتو با پوشاندنِ لباسِ همسر مرحومش به تنِ دخترش برای اغوای ویسریس، او را به آن محکوم کرده بود.
گرچه آلیسنت اتاقِ آتو را مقتدرانه و پیروزمندانه ترک میکند، اما سکانسِ بعدی به تاکید روی ماهیتِ پوشالیِ این اقتدار اختصاص دارد: وقتی آلیسنت وارد اتاقش میشود، متوجه میشود که لاریس استرانگِ پاچماقی قبل از او آنجاست، اما نهتنها با حضورِ او در آنجا همچون چیزی روزمره و متداول رفتار میکند، بلکه دیالوگش به لاریس دربارهی اینکه «دیر وقته» تداعیگرِ دیالوگِ او به ندیمهای است که ویسریس او را نصفهشب فرستاده بود تا ملکه را برای معاشقه با او بیدار کند. لاریس در پایانِ اپیزودِ ششم پس از اینکه پدر و برادرش را به قتل میرساند به آلیسنت میگوید: «مطمئنم که در زمانِ مناسب پاداشم را میدید». اکنون متوجه میشویم هزینهی اطلاعاتی که لاریس برای آلیسنت فراهم میکند طلا، ملک، یکی از صندلیهای شورای کوچک یا هر چیزِ عادی دیگری که جاسوسانِ همتیروطایفهاش طلب میکنند، نیست. درعوض، آلیسنت فقط به یک روش میتواند قیمتِ رازهای گرانبهایِ لاریس را پرداخت کند: اجازه دادن به لاریس برای تماشای پاهایش. نتیجه به سکانسی منجر شد که بهطور گسترده مورد سوءبرداشتِ مخاطبان قرار گرفت: آیا واقعا انگیزهی لاریس استرانگ همینقدر پیشپااُفتاده و مسخره است؟ آیا او صرفا میخواهد از قدرتی که از بالا رفتن از نردبانِ هرجومرج بهدست آورده برای تماشای پاهای ملکه استفاده کند؟ پاسخ این سؤال پیچیدهتر از یک «بله» یا «خیر» ساده است.
سریال قبل از نشستنِ لاریس با تاکید روی پای معلول و عصایش بهمان میگوید که بله، جذابیتِ پاهای آلیسنت برای او از خودبیزاریاش نسبت به معلولیتش سرچشمه میگیرد؛ پاهای آلیسنت واقعا برای او تحریککننده هستند. اما انگیزهی واقعیِ لاریس از تماشای پاهای ملکه به اینجا ختم نمیشود، بلکه خیلی شرورانهتر و ترسناکتر از چیزی است که ممکن است در نگاه اول به نظر برسد. پیامِ واقعی این سکانس این است که لاریس از وادار کردنِ آلیسنت برای نشان دادنِ پاهایش به او، از تحت سلطه درآوردنِ قدرتمندترین زنِ مملکت قدرتِ ارضاکنندهای را احساس میکند. چیزی که هیجانزدگیِ لاریس از انجام این کار را تقویت میکند، احساس ناراحتی و درماندگیِ آشکارِ آلیسنت از تن دادن به خواستهی چندشآور او است. آلیسنت چندین بار در طولِ این سکانس چه بهطور کلامی و چه با حالتهای چهرهاش، انزجارش را به لاریس نشان میدهد؛ مخصوصا وقتی آلیسنت در پایان این سکانس روی خود را با نهایتِ بیزاری از لاریس برمیگرداند. هزینهی واقعیِ اطلاعاتی که لاریس در اختیار آلیسنت میگذارد نه پاهای ملکه، بلکه انزجارِ ملکه از نشان دادنِ پاهایش به او است. این دو زمین تا آسمان با یکدیگر فرق میکنند.
هدفِ لاریس از انجام این کار خوار و خفیف کردنِ آلیسنت است؛ آن هم آلیسنتی که به نجابت و پرهیزگاریاش مینازد و خودش و اطرافش را با ستارهی هفتگوشهی مذهبش تزیین کرده است. پس اگر آلیسنت هم از این کار لذت میبُرد، آن موقع این کار اهمیتش را برای لاریس از دست میداد. نکته این است: لاریس یکی از کسانی است که نقش پُررنگی در ارتقای جایگاهِ بانفوذ و قدرتمندِ فعلیِ آلیسنت بهعنوانِ بانوی اولِ سرزمین ایفا کرده است. پس، هدفِ واقعی لاریس با وادار کردنِ آلیسنت برای انجام این کارِ منزجرکننده این است: لاریس ازطریقِ سلب کردنِ تمامِ قدرت و نفوذِ آلیسنت به او یادآوری میکند که چه کسی او را به قدرت رسانده است، او شرایط فعلیاش را مدیون چه کسی است و چقدر سریع میتواند آن را از دست بدهد. پس، آلیسنت باید هر زمان که نیاز باشد، به این تحقیر تن بدهد. به بیان دیگر، قدرت و استقلال آلیسنت در ملاعام به معنای واقعی کلمه از حقارتش در تنهایی ناشی میشود. واقعیت این است که لاریس بهعنوانِ یک اُستادِ جاسوسی و اعترافگیرِ سلطنتی که صاحبِ قلعهی هَرنهال است، ثروت و نفوذِ سیاسی کافی برای تماشای هر پایی را که دوست داشته باشد دارد؛ ناسلامتی او در دنیایی زندگی میکند که تسلیمِ خواستههای آدمهای فاسدیِ مثل خودش است.
همانطور که باشگاههای مُشتزنیِ کودکان بدون مشکل در باراندازِ پادشاه فعالیت میکنند، شکی وجود ندارد اگر لاریس میخواست، میتوانست یک روسپیخانه تأسیس کند و آن را به تماشای پا اختصاص بدهد (تازه، این درحالی است که قدرتهای سبزبینیِ احتمالیاش را که او را قادر به یواشکی دید زدن خلوتِ زنانِ قلعه میکند، نادیده بگیریم). قضیه تنها دربارهی جذابیتِ تماشای پا نیست (چیزی که لاریس هیچ محدودیتی برای دسترسی به آن ندارد)؛ قضیه دربارهی جذابیتِ ناشی از تماشای تحقیر شدنِ خودِ شخصِ ملکه است. این جذابیت تنها به این سکانس محدود نمیشود، بلکه یک نمونه از آن را قبلا در اپیزود ششم دیده بودیم: در صحنهای که لاریس چند زندانی را برای کُشتنِ پدر و برادرش انتخاب میکند، لبخندِ او، چشمانِ ذوقزدهاش و نحوهی مالیدنِ پشتِ گوشش در حینِ تماشای بُریده شدنِ زبانهایشان، در حینِ تحقیر شدنِ آنها، انگار برای او صحنهای تحریککننده است. در پایانِ اپیزود ششم لاریس در واکنش به وحشتزدگیِ آلیسنت از کُشته شدن هاروین و لایونل طوری رفتار میکند که انگار آلیسنت بهطور غیرمستقیم به او امر کرده بود که خانوادهاش را بکُشد؛ او این اتفاق را بهعنوان رازی که فقط بین آنها باقی خواهد ماند توصیف میکند؛ رازی که به اهرم فشاری برای لاریس برای کنترلِ آلیسنت بدل میشود و حالا میبینیم که او در طولِ این سالها از آن یک راز بهعنوان سنگبنایی برای باج گرفتن از آلیسنت سوءاستفاده کرده است.
هرچه آلیسنت بیشتر به لاریس تکیه کند، لاریس هم بیشتر میتواند آلیسنت را وادار به انجام کاری که میخواهد کند. در اپیزودِ ششم آلیسنت پس از سکانسِ استعفای ناموفقیتآمیزِ لایونل به اتاقش برمیگردد. اما نهتنها با چهرهای پُرتنش پشت درِ اتاقش کمی مکث میکند، بلکه پشت سرش را هم برای اطمینان از خالیبودنِ راهرو چک میکند؛ حالتِ او بهشکلی است که انگار دارد ارادهاش را برای ورود به اتاق جمع میکند، اما چرا؟ در داخلِ اتاق لاریس مشغولِ شام خوردن است؛ قبل از اینکه آلیسنت به او بپیوندد، کفشهایش را درمیآورد و دوربین روی نگاهِ رو به پایینِ لاریس تاکید میکند. آن موقع دلهرهی آلیسنت قبل از ورود به اتاق و نگاهِ لاریس معنای خاصی نداشتند. اما حالا با بازبینی آن سکانس متوجه میشویم که تصمیمِ آلیسنت برای درآوردن کفشهایش تصادفی نبوده است؛ احتمالا در ابتدا درخواستِ لاریس از آلیسنت عجیب اما بیآزار و بیاهمیت بوده (در حد درآوردن کفشهایش هروقت که با هم تنها هستند)، اما آن به مرور زمان به روتینِ وحشتناکی که در اپیزودِ نهم شاهدش هستیم، تبدیل شده است.
قضیه فقط این نیست که نیاز آلیسنت به لاریس باعث میشود تا او با اکراه به خواستهی منزجرکنندهاش تن بدهد، بلکه آلیسنت از این میترسد که اگر رضایتِ لاریس را از دست بدهد، آن موقع خودِ او میتواند به قربانی وحشیگری بیحدومرزش بدل شود. رابطهی این دو یک گروگانگیری مودبانه است
قضیه فقط این نیست که نیاز آلیسنت به لاریس باعث میشود تا او با اکراه به خواستههایش تن بدهد، بلکه آلیسنت از این میترسد که اگر حمایت و رضایتِ لاریس را از دست بدهد، آن موقع خودِ او میتواند به قربانیِ وحشیگریِ بیحدومرزِ لاریس بدل شود؛ آلیسنت تنها کسی است که به اعماقِ تاریکیِ بیانتهای لاریس خیره شده است؛ آلیسنت تنها کسی است که میداند لاریس خانوادهی خودش را مثل آب خوردن کُشته است؛ آلیسنت اصلا دوست ندارد به دشمنِ چنین فردِ خطرناکی بدل شود و لاریس میداند که آلیسنت فقط براساس ترسی که از او دارد به رابطهشان ادامه میدهد. رابطهی این دو یک گروگانگیری مودبانه است. نکتهی بعدی این است که حتی قدرت و اطلاعاتی که آلیسنت در ظاهر در قبالِ پرداختِ این هزینهی منزجرکننده بهدست میآورد نه به نفعِ ثباتِ سیاسی خودش، بلکه به نفعِ آتو و لاریس تمام میشود. در اوایل اپیزود نهم آتو به لاریس میگوید: «اخیرا ساعات زیادی رو با ملکه میگذرونی؟». لاریس جواب میدهد دلیلی ندارد که وقت زیادی که با ملکه میگذراند درنهایت به نفعِ آتو نباشد.
وقتی لاریس وجودِ شبکهی جاسوسیِ کرم سفید را به آلیسنت خبر میدهد، آن را بهعنوان بازوی خبرچینیِ آتو جلوه میدهد. اما در واقعیت اینطور نیست. نهتنها کرم سفید از اطلاعاتی که دربارهی محلِ اختفایِ اِگان دارد برای پایان دادن به خشونت علیه بچهها در فلیباتم استفاده میکند (هدفی که با هدفِ آلیسنت برای راهنمایی کردنِ مردان حاکم به دور از خشونت و ویرانی مشترک است)، بلکه کرم سفید برخلافِ چیزی که لاریس میگوید، بلهقربانگویِ آتو نیست. به بیان دیگر، آلیسنت براساسِ اطلاعاتِ دستکاریشدهی لاریس با قتلِ کسی موافقت میکند که غیبتش نهتنها تسلطِ آتو بر اُمور قلعه را افزایش میدهد، بلکه لاریس را به تنها و پُرتقاضاترین جاسوسِ قلعه بدل میکند. لاریس دارد هردوی آلیسنت و آتو را به نفعِ افزایش نیازِ دربار به او و حذفِ هرگونه آسیبپذیری بازی میدهد.
اما لاریس تنها همپیمانِ غیرقابلاعتمادِ آلیسنت نیست، بلکه این موضوع دربارهی سِر کریستون کول، وفادارترین و سرسپردهترین نگهبانِ شخصیاش نیز صادق است. کریستون در جایی از اپیزود نهم با لحنی سرشار از تکریم و تقدیس میگوید: «تمام زنان جلوهای از مادر هستن و باید با احترام خطابشون کرد»؛ این حرف در تضاد با توهینِ جنسیتگرایانهی او به رینیرا در اپیزود ششم قرار میگیرد: «شاهدخت رینیرا گستاخ و بیرحمه؛ عنکبوتیه که طعمهاش رو نیش میزنه و خونش رو میمکه. یک فاحشهی لوسه». به عبارت دیگر، کریستون به عقدهی «فرشته-فاحشه» مُبتلا است. بهطور خلاصه، زنان از نگاهِ مردانِ مبتلا به این دوگانگی دو نوعند: فرشتگانِ مقدس و فاحشههای فاسد. در نتیجه، کریستون بیش از اینکه به خودِ شخصِ ملکه وفادار باشد، به جلوهای که او بهعنوان یک زنِ پاک و نجیب از خودش بروز میدهد، وفادار است. همانطور که لاریس تا زمانیکه آلیسنت به خواستهی منزجرکنندهاش تن میدهد همپیمانش خواهد بود، کریستون هم تا زمانی به آلیسنت وفادار خواهد بود که او از حفظ جلوهی فرشتهگونهاش اطمینان حاصل کند؛ پس بهنوعی آلیسنت علاوهبر لاریس، بردهی کریستون هم است. او از حمایتِ بیشرط و شروطِ کریستون بهرهمند نیست. به محض اینکه کریستون از رازِ آلیسنت و لاریس خبردار شود، آلیسنت به جُرمِ زیر پا گذاشتنِ تعریفِ مردسالارانهی کریستون از زنانگی، هدفِ توهینهای زنستیزانهی مشابهی رینیرا قرار خواهد گرفت.
وقتی رِینیس سودای آلیسنت برای آزادی را بهعنوانِ «ساختنِ پنجرهای روی دیوارِ زندانش» توصیف کرد منظورش دقیقا همین بود و آخرین کسی که توهمِ استقلالِ آلیسنت را در صورتش میکوبد نه یک مرد، بلکه خودِ رینیس است. سکانسِ پایانی این اپیزود تداعیگرِ پایانبندیِ اپیزود نهم فصل اول «بازی تاجوتخت» است: گردآوری مردم باراندازِ پادشاه برای تماشای مراسم تثبیتکنندهی مشروعیتِ پادشاه جدید؛ گردن زدنِ ند استارک خائن در آنجا و تاجگذاری اِگان دوم در اینجا. همانطور که آنجا آریا بهطور ناشناس ار لابهلای جمعیتِ ناظرِ مراسم بود، حالا رِینیس هم نقشِ مشابهای را در این اپیزود ایفا میکند. هایتاورها برای یادآوری قدرتِ تارگرینها از تمام سمبلهای معرفشان استفاده میکنند که تاجِ نخستین پادشاه سلسلهی تارگرین در راسشان قرار دارد. اِگان دوم نه از تاجِ ویسریس (که قبل از او به جیهیریس، پدربزرگش تعلق داشت)، بلکه از تاجِ همنامِ فاتحش استفاده میکند و این تاج درست همانطور که در کتاب توصیف شده است، یک حلقهی ساده از جنسِ فولاد والریایی است که با یاقوتهای مربعیشکلِ سرخرنگ تزیین شده است (فقط حیف که تعدادِ یاقوتهای این نسخه از تاج کمتر از نسخهی اورجینال است).
انتخابِ این تاج از اهمیت ویژهای برخوردار است؛ چراکه در دنیای «نغمهی یخ و آتش» شکلِ طراحی یک تاج فرستندهی پیام است. برای مثال، وقتی جافری براتیون در کتاب «بازی تاجوتخت» به قدرت میرسد، از تاجی طلایی که با یاقوتهای سرخ و الماسهای سیاه تزیین شده است، استفاده میکند که در آن واحد خاندان لنیستر (که رنگهای معرفش سرخ و طلایی است) و خاندان براتیون (سیاه و زرد) را نمایندگی میکند. استنیس براتیون تاجی از طلای سرخ که گوشههایش به شکلِ شعله درآمدهاند بر سر میگذارد که اَدای دِین آشکاری به ملیساندر و خدای روشنایی است. برادرِ کوچکترش رنلی براتیون از تاجی مُنقش به گلهای رُزِ طلایی استفاده میکند (سمبلِ نزدیکیاش به تایرلها) که سرِ یک گوزنِ سبز در مرکز آن قرار دارد. تاجِ راب استارک هم از جنسِ برنزِ چکشکاریشده است، الفبای نخستین انسانها روی آن حکاکی شده است، نُه نیزهی آهنیِ سیاه بهشکلِ شمشیرهای کشیده روی آن قرار دارد و گفته میشود که خیلی به تاجِ تاریخیِ پادشاهانِ باستانیِ شمال شباهت دارد.
خلاصه اینکه طراحیِ تاج مهم است و تاج اِگان فاتح هم با فولادِ تقریبا سیاهش و یاقوتهای سرخِ روشنش رنگهای معرفِ خاندان تارگرین را نمایندگی میکند. از آنجایی که این تاج با همان فولادی ساخته شده است که معمولا برای تولیدِ تیزترین و ارزشمندترین تیغههای وستروس کنار گذاشته میشود، تاجِ اِگان فاتح تاجِ یک جنگجو است. این تاج فاقدِ طلا یا هر جزییاتِ ظریف دیگری است؛ تنها وظیفهی آن القای قدرتِ خالص است. تاجگذاری اِگان دوم با این تاجِ بهخصوص نهتنها حاکی از این است که ادعای جانشینیاش به خودِ شخصِ آغازکنندهی سلسلهی تارگرین بازمیگردد، بلکه بهطرز خیلی نامحسوسی نشان میدهد که او حاضر است تاجوتخت را به زور تصاحب کند؛ درست همانطور که اِگان فاتح این کار را انجام داده بود. درعوض، تاجِ ویسریس پیامِ کاملا متفاوتی را میفرستد (تصویر پایین): براساس تصاویرِ جستهوگریختهای که در طول سریال از این تاج دیدهایم به نظر میرسد که در مرکز آن نشانِ اژدهای سهسرِ تارگرین قرار دارد و نشانِ برخی از خاندانهای اصلیِ وستروس از جمله لنیستر، اَرن، تالی، مارتل، تایرل و براتیون نیز در دورِ آن دیده میشود (به احتمال زیاد نشانِ خاندان استارک هم به عنوانی سمبل هفت پادشاهی روی آن وجود دارد).
گرچه حضورِ نشان خاندان مارتل روی تاج ممکن است خندهدار باشد (بالاخره دورن هنوز یک سرزمینِ مستقل است)، اما پیامی که این تاج میفرستد واضح است: اتحاد؛ برخلافِ تاج اِگان فاتح که تاج یک جنگجو است، تاجِ ویسریس سفیرِ صلح است (در کتاب تاجِ ویسریس یک حلقهی طلایی ساده است که با هفت جواهر رنگارنگ تزیین شده است، اما پیامِ هردوی آنها یکسان است). اما تاجِ اگان فاتح تنها سمبلِ جامدی نیست که اِگان دوم برای مشروعیت بخشیدن به ادعای جانشینیاش استفاده میکند. هایتاورها نهتنها شمشیر بلکفایر را دست اِگان دوم میدهند (که در نقد اپیزودِ چهارم بهطور مُفصل دربارهاش صحبت کردیم)، بلکه مردم را در دراگونپیت یا گودِ اژدها گردهم میآورند که افرادِ بیشتری را نسبت به هر جای دیگری در خود جا میدهد. در کتاب «آتش و خون» در اینباره میخوانیم: «هر نشانِ قابلرویتی از مشروعیت در اختیار اِگان بود. او روی تخت آهنین مینشست، در قلعهی سرخ اقامت داشت، تاجِ فاتح را بر سر میگذاشت، شمشیر فاتح را میبست و سپتون مذهب پیش چشم هزاران نفر او را غسل داده بود. استاد اعظم اوروایل در انجمنش حضور داشت و لُرد فرماندهی گارد شاهی هم تاج را بر سر این شاهزاده گذاشته بود. تازه، مرد هم بود که در چشم بسیاری او را شاهِ برحق میکرد و خواهر ناتنیاش را غاصب».
حالا بهلطف رِینیس تاجگذاری اِگان دوم نه بهعنوان یک مراسم بدون خون و خونریزی و بیشک و شبهه، بلکه بهعنوان یک مراسم خونبار و تفرقهاندازانه به یاد سپرده خواهد شد
اما درست در این نقطه است که یکی دیگر از تغییراتِ خوبِ سریال نسبت به کتاب اتفاق میاُفتد: بیرون جهیدنِ غیرمنتظرهی اژدهای رِینیس از اعماقِ شکمِ دراگونپیت، تصویر مشروع، محکم و قاطعی را که هایتاورها میخواهند از خود ترسیم کنند، خراب میکند. سؤال بسیاری از طرفداران پس از پایان اپیزود نهم این بود که چرا رِینیس از سوزاندنِ سرانِ جبههی سبز امتناع میکند و همینجا به جنگ خاتمه نمیدهد؟ نخست اینکه شاهکُشی و خویشاوندکُشی دوتا از نابخشودنیترین و نفرینشدهترین تابوهای وستروس هستند (برای مثال، گرچه جیمی لنیستر برای نجاتِ مردم بارانداز پادشاه دست به قتلِ اِریس تارگرین، شاه دیوانه میزند، اما این جلوی بدنامیِ ابدیِ او بهعنوانِ «شاهکُش» را نمیگیرد). مخصوصا باتوجهبه اینکه خودِ رِینیس که فکر میکند پسرش لینور بهدست رینیرا کُشته شده است، شخصا قربانیِ خویشاوندکُشی بوده است و با دردِ آن آشناست. علتِ دوم این است که رِینیس بهعنوانِ کسی که بهتازگیِ فقدانِ هردوی فرزندانش را تجربه کرده است (هر دو بر اثر سوختگی)، بهطور ویژهای با غریزهی مادرانهی آلیسنت برای سپر کردنِ خودش در مقابلِ بچهاش همدلی میکند.
علت سوم این است که گرچه هایتاورها به وضوح تاجوتختِ رینیرا را غصب کردهاند، اما هنوز هیچکدام از آنها خونِ اول را نریختهاند و با اینکه رِینیس میداند که هایتاورها لایقِ مرگ هستند، اما نمیخواهد به کسی که خونِ اول را میریزد بدل شود. درواقع، کُشتنِ دوتا از مهمترین هایتاورهای مملکت بهعلاوهی سپتونِ مذهب هفت بهجای خاتمه دادن به جنگ میتواند با لشگرکشیِ هایتاورها (و حتی کُلِ خاندانهای منطقهی ریچ) به آغازِ یک جنگِ متفاوت منجر شود (همانطور که اقدام خودسرانهی جافری برای اعدامِ ند استارک که حتی سرسی هم با آن مخالف بود، سببِ لشگرکشیِ انتقامجویانهی کُلِ شمال به سمتِ جنوب شد). واقعیت این است که هر دو جبهه هماکنون در مرحلهی یارکشی و جنگیدن با ابزارهای پروپاگاندا هستند. بنابراین، دستاوردِ واقعی رِینیس خراب کردنِ داستانِ بینقصِ که آتو میخواهد دربارهی اِگان روایت کند است: اینکه اِگان پس از تاجگذاری با تشویق مردم مواجه شد و مورد پذیرش قرار گرفت. اما حالا بهلطفِ رِینیس تاجگذاری اِگان نه بهعنوانِ یک مراسمِ بدون خون و خونریزی و بیشک و شبهه، بلکه بهعنوان یک مراسمِ خونبار و تفرقهاندازانه به یاد سپرده خواهد شد.
اما صحبت دربارهی کسانی که باید کُشته میشدند نباید باعثِ غافل شدن از کسانی که کُشته شدند شود: مردم عادی. در اوایل این اپیزود آلیسنت میگوید: «یک ملکهی واقعی تصمیماتش رو برای صلاحِ مردمش میگیره» و این دقیقا همان کاری است که رینیس بهطرز عامدانهای از انجامش پرهیز میکند. گرچه رِینیس میتوانست برای فرار کردن با اژدهایش تا خالی شدنِ دراگونپیت صبر کند، اما از عمد این کار را نمیکند: چون هدفِ رینیس مخفیانه فرار کردن نیست؛ هدفِ او قشقرق به پا کردن است؛ هدفِ او این است تا مغرورانهترین مراسمِ سبزپوشها را به یک فضاحتِ آبروریزانه برای آنها بدل کند. قضیه این نیست که رینیس از قصد مردم عادی را قتلعام میکند یا از این کار لذت میبَرد؛ قضیه این است که رینیس میداند هزینهای که برای خراب کردنِ مراسم سبزپوشها باید بپردازد کُشتارِ جمعی از مردم است و با کمال میل حاضر است آن را بپردازد. رینیس کاملا نسبت به خسارتِ جانبیِ اقدامش بیتفاوت است؛ همانطور که دیمون نسبت به سربازی که درحال فریاد زدنِ اسمِ ناجیاش زیر پای اژدهای او له شد، بیتفاوت بود.
این آدمها برای رینیس چیزی بیش از وسیلهای که ازطریقِ آنها میتواند توجهی درباریانِ همطبقهاش را جلب کند نیستند. شاید سبزپوشها و سیاهپوشها دشمن یکدیگر باشند، اما هردوی آنها بدونشک دشمنِ مردم هستند. بخشِ طعنهآمیزِ ماجرا این است که گرچه رِینیس از کُشتنِ دشمنانش خودداری میکند، اما همزمان کوچکترین رحم و مروتی به کسانی که دشمنانش نیستند نشان نمیدهد. قوانین، امتیازات و هنجارهای اجتماعی که جلوی رینیس را از کُشتنِ سبزپوشها میگیرد، شامل حالِ مردم عادی نمیشود. مردم بیچاره هیچ انتخابِ دیگری جز حضور در اینجا نداشتند. سبزپوشها آنها را به زور برای اهدافِ خودخواهانهی خودشان در مکانی جمع میکنند که به کُشتارگاهِ جبههی مقابل بدل میشود؛ به خواندنِ این جمله عادت کنید، چون این سکانس کُل رقص اژدهایان را در خود متراکم کرده است. به این ترتیب، رویای پیشگویانهی ویسریس در اپیزود اول دربارهی تاجگذاری پسرش با تاجِ اِگان فاتح در حین غرش اژدهایان محقق میشود، اما نه به آن شکلی که خودش تصور میکرد.
چند جا دیدهام که عدهای میپُرسند: چرا آلیسنت از سوختنِ بچههایش میترسد؟ بالاخره آنها از خونِ تارگرین هستند و همانطور که دنریس تارگرین در طولِ سریال اصلی با خیالِ راحت قدم به درونِ آتش میگذاشت، آنها هم باید ضدآتش باشند. واقعیت این است که مصونیتِ تارگرینها در برابر آتش یک تصور غلطِ رایج است. تولدِ اژدهایانِ دنریس یک واقعهی معجزهآسا، شگفتانگیز، جادویی، منحصربهفرد، بیسابقه و تکرارنشدنی بود. مشکل از جایی سرچشمه میگیرد که نویسندگانِ «بازی تاجوتخت» تصمیم گرفتند تا برای سادهسازی کردنِ این واقعه برای مخاطب، دنریس را کاملا دربرابرِ آتش مصون کنند. در مقایسه، در کتابها دنریس پس از تولدِ اژدهایانش همچنان در برابر آتش آسیبپذیر است. برای مثال وقتی در جریانِ بازگشاییِ گودهای مبارزه در میرین پسرانِ هارپی به جانِ دنریس سوءقصد میکنند و دروگون برای نجاتِ او میآید، دنریس در حین تلاش برای رام کردنِ اژدها با خودش فکر میکند: «اگه فرار کنم من رو میسوزونه و میخوره. دروگون درست جلوی صورتش غُرید. نفسش آنقدر داغ بود که پوست تاول بزند».
همچنین، دنریس کمی بعد از فرارش متوجهی جراحاتِ ناشی از سوختگیاش میشود: «پوستش صورتی و لطیف بود و مایعِ روشنِ شیریرنگی از بُریدگیهای کفِ دستش به بیرون تراورش میکرد، ولی سوختگیهایش در حالِ بهبودی بودند». اما حتی اگر دنریس کاملا دربرابر آتش مصون باشد، خانوادهاش قطعا اینطور نیستند. نه تنها برادرش ویسریس چه در کتاب و چه در سریال بر اثرِ سرازیر شدنِ طلای مذاب روی سرش کُشته میشود، بلکه تارگرینهای متعددی در طولِ تاریخ وجود دارند که بر اثرِ سوختگی مُردهاند. برای مثال، شاهزاده اِریون تارگرین، دومین پسر مِیکار تارگرین اول (چهاردهمین پادشاه تارگرین) و یکی از برادرانِ بزرگتر اُستاد اِیمونِ خودمان، مرگِ دردناکی را بر اثر نوشیدنِ مادهی اشتعالزای وایلدفایر تجربه میکند؛ چراکه او فکر میکرد در صورتِ خوردن آن به یک اژدها تغییرشکل خواهد داد. همچنین، یکی از فاجعههای مشهورِ تارگرینها فاجعهی قلعهی سامرهال است که طی آن تلاشِ اِگان تارگرین پنجم (پانزدهمین پادشاه سلسله) برای جوجه کردنِ تخمهای اژدها بهوسیلهی جادو به آتشسوزیِ بزرگی منجر میشود که تعداد زیادی از تارگرینها از جمله خودِ پادشاه در آن کُشته میشوند.
تازه، جان اسنو (که بهطور مخفیانه نیمهتارگرین است) هم در برابر آتش مصون نیست. در کتاب اول جنازهی نگهبانانِ شبی که در آنسوی دیوار کُشته شده و به کسلبلک بازگردانده شده بودند، در قالب زامبی بیدار میشوند. جان اسنو با دستِ خالی یک پردهی مُشتعل را روی یکی از زامبیها میاندازد؛ سوختگیِ دستِ جان آنقدر شدید بود که در توصیفش میخوانیم: «از ترکهای پوستِ سرخش مایع تراوش میکرد و تاولهای خونیِ ترسناکی به بزرگی سوسک بینِ انگشتانش برخاستند». همهی اینها درحالی است که در اپیزودِ ششم «خاندان اژدها»، لینا ولاریون (دخترِ رینیس تارگرین) از اژدهایش وِیگار میخواهد که او را بسوزاند. احتمالا نحوهی مرگِ او که در مقایسه با کتاب متفاوت است (او در کتاب قبل از رسیدن به اژدهایش زمین میخورد و میمیرد) راهی بوده تا سازندگانِ سریال با تصحیحِ اشتباه «بازی تاجوتخت» به مخاطبانشان یادآوری کنند که تارگرینها دربرابر آتشِ اژدها آسیبپذیر هستند. خلاصه اینکه اگر مِیلیس، اژدهای رینیس نفس آتشینش را شلیک میکرد، تارگرینهای سبزپوش قطعا میمُردند.
اما حالا که جنگ سردِ سبزپوشها و سیاهپوشها رسما به جنگ گرم تغییر کرده است، نوبتِ یارکشی است. تاکنون مقیاسِ «خاندان اژدها» از لحاظ جغرافیایی در مقایسه با «بازی تاجوتخت» که در هر اپیزود به گوشههای دوراُفتادهای از دنیا سفر میکرد، کوچک بوده است. اگر از ملاقاتهای کوتاهمدتمان از پنتوس، جزایرِ استپاستونز، وِیلِ خاندان اَرن و استورمز اِند فاکتور بگیریم، اکثر زمانمان را در سه لوکیشنِ اصلی که همهی آنها در پیرامونِ خلیجِ بلکواتر قرار دارند، سپری کردهایم: باراندازِ پادشاه، دریفتمارک و دراگوناستون. اما از آنجایی که شعلههایِ ناشی از جنگِ بر سر تخت آهنین قرار است به دیگر نقاط وستروس نیز سرایت کند، مقیاسِ جغرافیاییِ «خاندان اژدها» هم در شُرفِ بزرگتر شدن است. در اپیزود نُهم لُردها و بانوهای حاضر در دربار برای بیعت کردن با اِگان دوم فراخوانده میشوند؛ برخی زانو میزنند و برخی (مثل بانو فِل و لُرد کازوِل) امتناع میکنند. این مراسم بهزودی با وادار شدنِ لُردهای دور و نزدیک برای انتخاب یک جبهه از بینِ سبزپوشها و سیاهپوشها در سراسر مملکت تکرار خواهد شد. بنابراین، بیایید با مرور تکبهتکِ مناطقِ تشکیلدهندهی وستروس، ببینیم آنها در جنگِ داخلیِ پیشرو از کدام جبهه حمایت خواهند کرد.
بررسیمان را با سرزمینهای سلطنتی شروع میکنیم که به مناطقِ پیرامونِ خلیج بلکواتر گفته میشود. واضح است که مهمترین خاندانِ سرزمینهای سلطنتی، ولاریونها هستند و همانطور که رِینیس در اپیزود نهم با دست رد زدن به سینهی پیشنهادِ ملکه آلیسنت و سپس، خراب کردنِ مراسم تاجگذاریِ اِگان دوم نشان داد، او قصد ندارد سوگندش به رینیرا را بشکند. مخصوصا باتوجهبه اینکه نهتنها سبزپوشها رِینیس را در اتاقش زندانی کردند (روش مناسبی برای آغازِ یک اتحاد نیست!)، بلکه مهمتر از آن، تمام نوههای رِینیس و کورلیس در جبههی سیاهپوشها قرار دارند: بِیلا و رِیلا از ازدواجِ دخترشان لِینا با دیمون تارگرین و جاسریس، لوسریس و جافری از ازدواجِ پسرشان لینور با رینیرا تارگرین (حداقل روی کاغذ). عنصرِ دیگری که پیوندِ ولاریونها و سیاهپوشها را تحکیم میکند، نامزدی پسرانِ رینیرا و دخترانِ لینا ولاریونِ مرحوم است. علاوهبر این، گرچه لُرد کورلیس در دو اپیزود گذشته به علتِ زخمِ احتمالا کُشندهاش غایب بوده است، اما او در صورتِ بهبود پیدا کردن میداند که موفقیتشان در جنگ استپاستونز از سالها قبل را به دیمون مدیون است.
تازه، هدفِ غایی کورلیس ابدی کردنِ میراثش از طریقِ نشاندنِ نوههایش روی تخت آهنین است؛ چیزی که در تضاد با هدفِ آتو هایتاور برای نشاندنِ نوهی خودش روی تخت آهنین قرار میگیرد. گرچه پشتیبانیِ ولاریونها از ادعای رینیرا قطعی است، اما دیگر خاندانهای سرزمینهای سلطنتیِ چطور؟ اکثرِ خاندانهای این منطقه به آن سطح از نفوذ و برجستگیِ سیاسی که در برخی از دیگر مناطقِ وستروس شاهد هستیم، نرسیدهاند. اما یک استثنا وجود دارد و آن هم خاندانِ «بار اِمون» است؛ این خاندان در شورای بزرگِ سال ۱۰۱ که توسط پادشاه جیهریس برگزار شده بود (سکانس افتتاحیهی اپیزودِ اول را به خاطر بیاورید)، از ادعای رِینیس تارگرین حمایت کرده بود و در نتیجه نهتنها احتمالا در این کشمکش هم دنبالهروی او خواهند بود، بلکه نسبت به ایدهی فرمانروایی یک زن روشنفکرتر هستند. این موضوع دربارهی حمایت خاندان سلتیگار (آنها درکنار تارگرینها و ولاریونها، سومین و آخرین خاندانِ والریایی ساکن در وستروس هستند) از رِینیس در شورای سال ۱۰۱ نیز صادق است. دیگر خاندانِ قابلتوجهی این منطقه، خاندان اِستوکوورث است؛ اگر یادتان باشد در فصل چهارم «بازی تاجوتخت» وقتی تیریون به جُرمِ مسموم کردنِ جافری به زندان میاُفتد، درخواست محاکمه بهوسیلهی مبارزه میکند. گرچه تیریون میخواهد بران را بهعنوانِ جنگجویش انتخاب کند، اما سرسی به بران قول میدهد که اگر از تیریون حمایت نکند، ترتیبِ ازدواجِ او را با دخترِ بانوی فرمانروایِ خاندانِ استوکوورث میدهد.
در کتابِ «آتش و خون» بهمان گفته میشود که در زمان مرگ پادشاه ویسریس، یک لُرد استوکوورثِ بدون نام در قلعهی سرخ حضور دارد و سبزپوشها او را به علتِ حمایتِ احتمالیاش از سیاهپوشها زندانی میکنند؛ اتفاقا لُرد روزبی، یکی دیگر از خاندانهای سرزمینهای سلطنتی نیز به سرنوشتِ مشابهای دچار میشود. همچنین، در کتاب آتو هایتاور دلیل میآورد که خاندان مَسی از قلعهی استوندَنس و خاندانِ کِرب از قلعهی کرککلاو پوینت نیز احتمالا به جبههی رینیرا خواهند پیوست. پس، تقریبا تمامِ خاندانهای سرزمینهای سلطنتی از جانشینی که پادشاه ویسریس اعلام کرده بود، پشتیبانی خواهند کرد. این موضوع خبر بدی برای سبزپوشها است؛ چون در این صورت باراندازِ پادشاه، مقر فرماندهیِ جبههی آنها درست در مرکزِ تمام خاندانهای حامیِ رینیرا قرار خواهد داشت.
از آنجایی که شعلههای ناشی از جنگ بر سر تخت آهنین قرار است به دیگر نقاط وستروس نیز سرایت کند، مقیاس جغرافیاییِ «خاندان اژدها» هم در شُرفِ بزرگتر شدن است
در ادامهی بررسیمان به منطقهی ریچ به فرماندهیِ خاندان تایرل میرسیم که طرفدارِ سبزپوشها خواهد بود. هایتاورها کنترلِ شهر اُلدتاون را در دست دارند که نهتنها پیش از فتحِ اِگان و ظهور بارانداز پادشاه، قویترین شهرِ وستروس بود، بلکه درحال حاضر محلِ قرارگیری سپتِ ستارهایِ مذهب هفت و سیتادل، محلِ آموزش و تریبتِ فرقهی اُستادان است. کتاب «آتش و خون» در توصیفِ قدرت هایتاورها میگوید: «هایتاورها، ثروتمندترین خاندانِ بزرگی که برای اِگان دوم لشکرکشی کرده بودند، به نحوی خطرناکترین هم بودند. چون توانایی داشتند ارتشهای بزرگِ جدیدی را با سرعتِ زیاد از خیابانهای اُلدتاون جمعآوری کنند و با وجودِ کشتیهای جنگیِ خودشان و رِدواینهای آربور، بستگانِ نزدیکشان، میتوانستند ناوگانِ عظیمی را هم به راه بیاندازند».
ما قبلا هوبرت هایتاور (برادرِ بزرگترِ آتو) را درحال رهبری خاندانش دیدهایم (او همان کسی است که در عروسی رینیرا به آلیسنتِ سبزپوش میگوید که او از حمایتِ هایتاورها بهرهمند است)، اما نهتنها شخصیتِ او در کتاب وجود ندارد، بلکه او از زمانِ عروسی رینیرا تاکنون نیز دیده نشده است. در مقایسه، در کتاب کسی که در این نقطه از داستان لُردِ خاندان هایتاور است، اُرموند هایتاور، برادرزادهی آتو، است که شاید او را بهزودی ببینیم. یکی دیگر از شخصیتهایی که احتمالا بهزودی خواهیم دید، شاهزاده دیرون، چهارمین فرزندِ آلیسنت و پادشاه ویسریس است. گرچه غیبت او باعث شده بود تا طرفداران تصور کنند این شخصیت از سریال حذف شده است، اما جُرج آر. آر. مارتین اخیرا تایید کرد که او وجود دارد و هماکنون بهعنوانِ پیالهدار و ملازمِ لُرد اُورموند هایتاور در اُلدتاون خدمت میکند و در فصل دومِ سریال معرفی خواهد شد.
اما تهدیدِ جدیِ هایتاورها درحالی است که آنها اربابِ فرماندهی منطقهی ریچ نیستند. این جایگاه به تایرلهای هایگاردن تعلق دارد که لُرد فعلیاش نوزادی به اسمِ لایونل تایرل است. در نتیجه، مادرِ او بهعنوان نایبالسلطنه به جایش حکومت میکند. از آنجایی که ریچ حاصلخیزترین منطقهی وستروس است و اکثرِ غذای مملکت را تأمین میکند، پس تایرلها یکی از قویترین خاندانهای سرزمین محسوب میشوند. برای مثال، تایرلها برای به رُخ کشیدنِ قدرتشان ۵۰۰ نفر را به شورای بزرگ سال ۱۰۱ آوردند که بیشتر از هر خاندانِ دیگری بود. اما نکته این است: گرچه تایرلها اربابِ فرماندهی ریچ هستند، اما قدرتِ هایتاورها بیشتر از ارباب مافوقشان است و در صورت پیروزیِ آنها در جنگِ داخلیِ پیشرو، قدرتشان با تصاحبِ تخت آهنین افزایش نیز پیدا خواهد کرد. بنابراین، سؤال این است: آیا تایرلها با قدرت گرفتنِ هرچه بیشترِ خاندانِ زیردستشان موافق خواهند بود؟ باید صبر کرد و دید. دیگر خاندانهای مهمِ منطقهی ثروتمندِ ریچ شامل خاندان اُکهارت، خاندان تارلی، خاندان روآن، خاندان پیک، خاندان کوستاین و غیره میشوند. در «آتش و خون» سیاهپوشها انتظار دارند که تایرلها از هایتاورها، پرچمدارِ قدرتمندشان جانبداری کنند. در این صورت، تمامِ خاندانهای کوچکتر حتما دنبالهروی آنها خواهند بود و سبزپوشها به نیرویی باورنکردنی مُجهز خواهند شد.
گرچه در ظاهر به نظر میرسد سیاهپوشها در منطقهی ریچ فاقدِ همپیمان خواهند بود، اما یک استثنا وجود دارد: خاندان کازوِل. در اپیزود نهم لُرد آلون کازول پس از بیعت کردن با اِگان دوم، سعی میکند از قلعه فرار کند. اما لاریس استرانگ دستگیرش کرده و حلقآویزش میکند (او در کتاب گردن زده میشود). لُرد کازوِل را قبلا دو بار دیده بودیم: یکبار او بهطور تصادفی در راهپلهی قلعه با رینیرا و لینور مواجه میشود و تولد فرزندشان را تبریک میگوید و یکبار دیگر هم او را در اپیزود هشتم درحالی میبینیم که با چهرهای نگران به استقبال رینیرا و دیمون میآید. چرا او به رینیرا وفادار است؟ دلیلش دقیقا مشخص نیست. شاید او بیعتِ خاندانش با رینیرا را جدی میگیرد و با توطئهی هایتاورها برای غصبِ تاجوتختِ جانشینِ رسمی ویسریس مخالف است. هرچه است، قتلِ او قاعدتا باید به کشیدنِ خاندان کازول به سمتِ سیاهپوشها منجر شود. قلعهی بیتربریج، مقرِ این خاندان بهتنهایی آنقدرها قوی نیست، اما محلِ استراتژیکِ آن که در جادهی رُز در بینِ هایگاردن (مقرِ خاندان تایرل) و باراندازِ پادشاه قرار دارد، میتواند آن را در جنگ به یک لوکیشنِ مهم و کازولها را به یک خاندانِ مهم برای سیاهپوشها بدل کند.
در ادامهی بررسیمان به سرزمینهای غربی میرسیم که تحتفرماندهیِ خاندان لنیستر قرار دارد. تایلند لنیستر در طولِ یک دههی گذشته بهعنوان اربابِ کشتی، یکی از اعضای شورای کوچکِ پادشاه ویسریس بوده است و همانطور که در اپیزود نهم میبینیم، او یکی از همراهانِ مُشتاقِ توطئهی آتو برای نشاندنِ اِگان دوم روی تخت آهنین هم بوده است. برادر دوقلوی او جیسون لنیستر لُرد فعلیِ کسترلیراک و خواستگارِ سابقِ رینیرا است. از آنجایی که رینیرای نوجوان از هر فرصتی که گیر میآورد برای طعنه زدن و توهین کردن به جیسون استفاده میکرد (حاشیهی مراسم شکار در اپیزودِ سوم و آغازِ مراسم عروسی در اپیزود پنجم)، پس میتوان با اطمینان گفت که لنیسترها (که پشتسرِ ولاریونها دومین خاندان ثروتمند وستروس محسوب میشوند) از سبزپوشها جانبداری خواهند کرد.
خاندانهای پرچمدارِ لنیسترها به اندازهی دیگر مناطقِ وستروس قابلتوجه نیستند، اما یکی از آنها که در سریال بهشان اشاره شده، خاندانِ وسترلینگ است. از اپیزود دوم سریال تاکنون لُرد فرماندهی گارد شاهی سِر هارولد وسترلینگ بوده است. گرچه در اپیزود نهم هارولد شورای سبزپوشها را به نشانهی اعتراض ترک میکند، اما او بهعنوانِ عضو گارد شاهی قسم خورده است که به پادشاه خدمت کرده و در سیاستهای مملکت دخالت نکند، پس نمیتوان انتظار داشت که او خاندانش را به سمت ترجیح دادن یکی نسبت به دیگری تشویق کند. اما باید دید آیا غصبِ تخت آهنین توسط سبزپوشها از نگاهِ خاندانش هم به اندازهی خودِ او غیراخلاقی برداشت خواهد شد؟ (سؤالِ بعدی این است که سرنوشتِ او پس از ترفیعِ کریستون کول به مقام لُرد فرمانده چه شده است؟).
در ادامهی بررسی به سرزمینهای رودخانهای میرسیم که غیرمتحدترین منطقهی هفت پادشاهی است. گرچه خاندان تالی از قلعهی ریورران اربابِ این منطقه است، اما قلعهی هَرنهال که بهوسیلهی لاریس استرانگ کنترل میشود، قلعهی بزرگتر و قدرتمندتری است. دوتا از دیگر خاندانهای مهم این منطقه بلکوودها و براکنها هستند. در اپیزود چهارم پسربچهای از خاندان بلکوود از رینیرا خواستگاری میکند که با تمسخرِ پسر جوانی از خاندان براکن در بینِ ناظران مواجه میشود. درگیری آنها به کُشته شدنِ عضوِ خاندان براکن بهدستِ پسربچهی بلکوودی منجر میشود. تنفر و کینهی شتری بلکوودها و براکنها از یکدیگر یکی از باستانیترین و مشهورترین نزاعهای قبیلهای وستروس است که به هزاران هزار سال قبل باز میگردد. نقطهی شروعِ دعوای آنها آنقدر قدیمی است که هیچکس نمیداند چگونه آغاز شده است. بلکوودها ادعا میکنند که براکنها لُردهای خُرد و دونپایهای بودند که علیه پادشاهانِ بلکوودیشان شورش میکنند و براکنها هم ادعا میکنند که آنها در ابتدا پادشاه بودند و بلکوودها بهشان خیانت کرده و داراییهایشان را غصب کردهاند.
صلحِ بین آنها هرگز برای مدتِ زیادی دوام نمیآورد. همیشه اتفاقی تازه زخمهای کهنه را باز میکند و خصومتهایشان را تمدید میکند. این دقیقا همان اتفاقی است که در جریان مراسم خواستگاری رینیرا با سفره شدنِ شکم براکنِ جوان توسط پسربچهی بلکوودی میاُفتد. اتفاقا در اپیزود ششم در جریان جلسهی شورای کوچک بهطور گذرا به این مسئله اشاره میشود؛ لایونل استرانگ میگوید: «لُرد بلکوود مدعی شده که براکنها نصفهشب سنگهای مرزی رو جابهجا کردن و اسبهاشون رو برای چریدن بُردن داخلِ مزارعشون». نکته این است: بلکوودها در شورای بزرگ سال ۱۰۱ از ادعای رِینیس حمایت کردند. جانبداریِ سابقشان از رِینیس بهعلاوهی خاطراتِ خوششان از کُشتنِ یک براکن در حضور رینیرا میتواند به حمایتِ آنها از سیاهپوشها منجر شود. این تصمیم اما احتمالا باعثِ پیوستنِ براکنها به سبزپوشها خواهد شد. مسئله این است: فارغ از اینکه آنها با کدام جبهه بیعت میکنند، رقیبشان بدونشک جبههی مخالف را انتخاب خواهد کرد. اما اسم ناشناختهی دیگری که در جریان جلسهی شورای کوچک در اپیزود ششم بیان میشود، «لُرد گرووِر» است.
اربابِ فعلیِ سرزمینهای رودخانه که بهعنوانِ لُرد عالیمقامِ رودخانهی ترایدنت شناخته میشود، گرووِر تالی است. در اپیزود ششم ملکه آلیسنت در واکنش به اختلافاتِ بلکوودها و براکنها میپُرسند: « چرا خودِ لُرد گروور تالی به این موضوع رسیدگی نکرده؟ بهاندازهای ناتوان شده که مشاجرهای سر یک مُشت سنگ رو هم نمیتونه برطرف کنه؟». جَسپر وایلد (ارباب قانون) در پاسخ میکند: «من که شنیدم در عمل پسر لُرد گروور حاکم ریوررانـه». پسر لُرد گروور که بهطور غیررسمی بهجای او حکومت میکند، اِلمو تالی نام دارد و فرزندانش کرمیت تالی و اُسکار تالی از کاراکترهای مهمِ رقصِ اژدهایان هستند. گروور تالی در شورای بزرگ سال ۱۰۱ از ادعای ویسریس حمایت کرده بود. از آنجایی که او مدعیِ مذکر را ترجیح میدهد، پس میتوان انتظارِ حمایتِ او از اِگان دوم را هم داشت. اما نکته این است: اگر لُرد گروور آنقدر پیر و ناتوان شده که حتی نمیتوانسته مشاجرهای بر سر یک مُشت سنگ را حل کند، آیا چنین تصمیمگیری مهمی برعهدهی او خواهد بود (مخصوصا باتوجهبه اینکه از اپیزودِ ششم تاکنون شش سال گذشته است) یا اینکه پسرش، حاکم غیررسمیِ ریورران تصمیمگیرندهی اصلی خواهد بود؟
اما حتی اگر تالیها از رینیرا جانبداری کنند، این بدین معنی نیست که همهی خاندانهای سرزمینهای رودخانه دنبالهرویِ اربابِ مافوقشان خواهند بود. نهتنها استرانگها و هَرنهال همپیمانِ سبزپوشها هستند، بلکه این موضوع احتمالا دربارهی فِریهای گذرگاه هم صادق است؛ در کتاب «آتش و خون» میخوانیم که حاکم فعلیِ قلعهی دوقلوها فارست فِری است. او در زمانیکه رینیرا بهدنبالِ فرد مناسبی برای ازدواج میگشت، یکی از خواستگارانش بود. اما رینیرا در نوجوانیاش فاقدِ مردمداری و نزاکت بود و ظاهرا رد کردنِ فارستِ جوان باعث میشود تا او به «فِریِ ابله» معروف شود. پس، این میتواند به حمایتِ فریها از سبزپوشها منجر شود. یکی دیگر از مناطقِ کلیدی وستروس در جنگِ پیشرو، وِیل است. حتما به خاطر میآورید که دیمون تارگرین چگونه همسرش ریا رویس را به قتل رساند. خاندان رویس یکی از قویترین خاندانهای ویل است و میتوان با اطمینان گفت که تنفرِ جرولد رویس از دیمون که در مراسم عروسی رینیرا آشکار بود، بهمعنی حمایتِ آنها از جبههی سبزپوشها خواهد بود.
شاید حدود ۱۶ سال از قتلِ همسر دیمون گذشته باشد، اما شعارِ خاندان رویس به معنای واقعی کلمه این است: «ما به یاد میآوریم». گرچه خاندان اَرن ارباب مافوقِ رویسها هستند، اما احتمال اینکه اَرنها از پرچمدارشان دنبالهروی کرده و علیه رینیرا بجنگند وجود دارد. چون در مراسمِ عروسی رینیرا، دیمون جرولد رویس را تهدید میکند از آنجایی که طبقِ قانون قلعهی روناستون پس از مرگِ ریا رویس به شوهرش میرسد، پس او ادعای خودش را با بانو اَرن مطرح خواهد کرد. دیمون در کتابِ «آتش و خون» واقعا برای تصاحبِ قلعه اقدام میکند، اما به نتیجه نمیرسد: «روناستون به برادرزادهی بانو ریا رسید و وقتی دیمون به ایری شکایت بُرد، نهتنها ادعایش رد شد، بلکه بانو جِین به او اخطار داد که حضورش در وِیل خوشایند کسی نیست». با وجود این، وفاداریِ اَرنها کمی پیچیدهتر است. چون گرچه وِیل دل خوشی از دیمون ندارد، اما نباید هویتِ مادرِ رینیرا را فراموش کنیم: اِما اَرن. همین که خون اَرنها در رگهای رینیرا جاری است میتواند برای حمایتِ این خاندان از نهضتِ او کافی باشد. قابلذکر است که فرمانروای فعلیِ وِیل بانو جِین اَرن است که به بهعنوانِ «دوشیزهی وِیل» شناخته میشود. او هیچ همسری ندارد و با اسمِ خانوادگیِ خودش بر وِیل حکومت میکند؛ او یکی از انگشتشمار زنانِ تاریخ است که فرمانروایی یکی از مناطقِ وستروس را برعهده دارد. پس، حمایتِ او از اِگان دوم میتواند به تضعیفِ جایگاهِ خودش بهعنوان یک حاکمِ مونث منجر شود.
در ادامهی بررسیمان به جزایرِ آهن میرسیم که حاکم فعلیاش دالتون گریجوی نام دارد و به خاطر درندهخویی و بیپرواییاش به «کراکنِ سرخ» مشهور است. گرچه ولاریونها صاحبِ بزرگترین ناوگانِ دریایی وستروس هستند، اما جزایر آهن هم در نوعِ خودشان قدرتِ دریایی قابلتوجهای حساب میشوند. اما مشکل این است که آنها در طرفِ غربی وستروس قرار دارند و برای رسیدن به خلیجِ بلکواتر و بارانداز پادشاه مجبورند ابتدا از شمال قاره به جنوب رفته، سپس دورن را دور بزنند و دوباره به سمتِ شمال حرکت کنند. گرچه این کار غیرممکن نیست، اما زمانِ زیادی میطلبد. اما مسئلهی اصلی این است که آهنزادگان بهعنوانِ پیروانِ خدای مغروق همیشه ادعای استقلال داشتهاند و هروقت که وستروس دچار هرجومرج میشود، معمولا سعی میکنند از آب گلآلود ماهی گرفته و به نفعِ خودشان بجنگند. برای مثال، کوئلون گریجوی (پدربزرگِ تیان گریجوی) در جریانِ جنگ داخلیِ رابرت براتیون و تارگرینها، بیطرفی را انتخاب کرد. اما پس از اینکه ریگار تارگرین کُشته شد، فرزندانش (بیلون، یورون و ویکتاریون) ترغیبش کردند تا هرچه زودتر به شورشیها بپیوندد، در غیر این صورت غنائم جنگی را از دست خواهد داد.
بنابراین، حملهی او با پنجاه کشتی به سواحلِ ریچ (حامیان تارگرینها) از انگیزهشان برای برداشتنِ یک لقمه از سر سفرهی آشوبِ مملکت سرچشمه میگرفت. سالها بعد، بیلون گریجوری که فکر میکرد حکومتِ رابرت براتیون ضعیف است، خودش را با هدف مستقل شدن از تختِ آهنین پادشاه جزایر آهن اعلام کرد. اما شورش او سرکوب شد و تنها پسر بازماندهاش (تیان گریجوی) بهعنوانِ گروگان به وینترفل فرستاده شد. به محض اینکه جنگِ پنج پادشاه پس از اعدام ند استارک آغاز میشود، بیلون گریجوی مجددا برای سوءاستفاده از ناآرامیهای وستروس ادعای استقلال کرده و با اشغالِ بخشهای مهمی از شمال خودش را پادشاه جزایر آهن و شمال اعلام میکند. بلافاصله پس از اینکه بیلون گریجوی میمیرد، برادرش یورون خودش را پادشاه میخواند و قولِ فتحِ تمام وستروس را به آهنزادگان میدهد. به بیان دیگر، نهتنها سبزپوشها و سیاهپوشها نمیتوانند روی حمایتِ آهنزادگان حساب باز کنند، بلکه آنها حتی در صورتِ بیعت هم غیرقابلاعتماد هستند.
اما یکی دیگر از مناطقِ وستروس که مثل جزایرِ آهن ادعای خودمختاری دارد، دورن است. گرچه دورنیها بهعنوان یک پادشاهی مستقل معمولا اهمیتی به اُمور وستروس نمیدهند (البته منهای حملاتِ مقطعیشان به سرزمینهای طوفان)، اما کاملا هم منزوی نیستند. درواقع، نهتنها دورن نمایندگانی را به شورای بزرگِ سال ۱۰۱ میفرستد تا شاهدِ تاجگذاریِ ویسریس باشند، بلکه آنها در جنگِ استپاستونز با سهسالاری (میر، لیس، تایروش) همپیمان میشوند. از آنجایی که دورن برای فرمانروایی هیچوقت بینِ زن و مرد تفاوت قائل نمیشده، پس آنها دلیلی ندارند تا صرفا به خاطر زنبودنِ رینیرا با ادعای جانشینی او مخالفت کنند. از یک طرف، دورنیها در جنگ استپاستونز مستقیما با دیمون تارگرین و کورلیس ولاریون مبارزه کردهاند؛ پس سابقهی دشمنیشان میتواند مانعِ حمایت آنها از سیاهپوشها شود. از طرف دیگر، خاندانهای مناطقِ ریچ و سرزمینهای طوفان دشمنانِ آبا و اجدادیِ دورنیها بودهاند. ما به این نتیجه رسیدیم که منطقهی ریچ از اِگان دوم حمایت خواهد کرد (جلوتر به سرزمینهای طوفان هم میرسیم). پس، تصورِ پیوستنِ دورنیها به جبههی سبزپوشها هم سخت است.
گرچه پیشبینیِ تصمیمِ فرمانروایانِ جنوب وستروس سخت است، اما این موضوع دربارهی حاکمان شمال وستروس صادق نیست. اگر برایتان سؤال است که آیا اجدادِ ند استارک را در «خاندان اژدها» خواهیم دید، پاسخ مثبت است. اما مشکل این است: هر جبههای که حمایتِ شمال را بهدست بیاورد باید مدت نسبتا زیادی را برای جمعآوری ارتشِ شمال صبر کند. از آنجایی که وسعتِ شمال تقریبا با مجموعِ کُل دیگر مناطقِ وستروس برابری میکند، پس زمان زیادی طول میکشد تا استارکها پرچمدارانشان را گردآوری کرده و به سمتِ جنوب پیشروی کنند. شمالیها انزوا و بیطرفی را ترجیح میدهند، اما اگر استارکها درگیر شوند، احتمالا از سیاهپوشها حمایت خواهند کرد. چون استارکها در شورای بزرگ سال ۱۰۱ به نفعِ رِینیس تارگرین رای داده بودند و این موضوع دربارهی خاندان داستین از باروتاون و خاندان مَندرلی از بندر وایت نیز صدق میکند. یکی دیگر از قویترین پرچمدارانِ استارکها، خاندان سِروین است؛ این خاندان که قلعهاش فقط نیم روز با وینترفل فاصله دارد، رابطهی بسیار نزدیکی با کریگن استارک، لُرد فعلی استارکها دارد. به بیان دیگر، چهارتا از مهمترین خاندانهای شمال حداقل اینطور که از روی کاغذ پیداست، حامی سیاهپوشها به نظر میرسند.
درنهایت، به آخرینِ منطقهی مهم وستروس میرسیم: سرزمینهای طوفان که خاندان براتیون بر آن حکومت میکند. براتیونها چنان برگ برندهی بزرگی هستند که در جریان شورای سبز در اپیزود نهم به آنها اشاره میشود؛ تایلند لنیستر میگوید: «باید نگران استورمز اِند باشیم، نباید از لُرد بوروس انتظارِ وفاداری داشته باشیم، اما چهارتا دختر داره، همهشون مُجردن». از آنجایی که سرزمینهای طوفان درست در جنوبِ سرزمینهای سلطنتی قرار دارد، حمایتِ آنها در اوایل جنگ که احتمالا در این منطقه مُتمرکز خواهد بود، از اهمیتِ فوقالعادهای برخوردار است. علاوهبر این، استورمز اِند قادر به گردآوری ارتشِ قابلتوجهای است؛ بالاخره اینکه رابرت براتیون به سلسلهی تارگرین پایان میدهد تصادفی نیست. ما قبلا بورموند براتیون را در سریال دیدهایم؛ در اپیزود چهارم بورموند را درحالی که به رینیرای نوجوان برای پیدا کردنِ خواستگارِ مناسب مشاوره میدهد و کمک میکند میبینیم و در اپیزودِ اول هم او به افتخارِ رِینیس تارگرین در تورنومنت شرکت میکند و عبارتِ ممنوعهی «ملکهای که هرگز نبود» را در توصیفِ رینیس به کار میبَرد.
علتش این است که رِینیس خواهرزادهی بورموند است (مادرِ رینیس جاسلین براتیون است؛ رِینیس در کتاب موهای سیاه براتیونها را به ارث بُرده است). همچنین، بورموند براتیون در شورای بزرگ سال ۱۰۱ بزرگترینِ حامی رِینیس بود. این بدین معنی است که براتیونها مثل آب خوردن طرفِ سیاهپوشها را خواهند گرفت. اما یک مشکل وجود دارد: بورموند مُرده است. هماکنون بوروس براتیون، پسرِ بورموند حاکمِ استورمزاِند است. گرچه بوروس میتواند با دنبالهروی از پدرش از رِینیس و سیاهپوشها طرفداری کند، اما نمیتوان اطمینان داشت. چون بوروس در کتاب «آتش و خون» نهتنها بهعنوان «مردی ستیزهجوتر از پدرش» توصیف شده است، بلکه دربارهی او میخوانیم: «بوروس براتیون شخصیتی بسیار متفاوت با پدرش داشت. لُرد بورموند سنگی، قوی و بدون تزلزل بود. لُرد بوروس بادی بود که به اینسو و آنسو میخروشید و زوزه میکشید و میوزید». این توصیف در لحنِ نگرانِ تایلند لنیستر درحال گفتنِ «نباید از لُرد بوروس انتظارِ وفاداری داشته باشیم» انعکاس پیدا میکند. در آخر، «آتش و خون» بهمان میگوید که لُردهای کوچکِ استورم هم قطعا از هر جبههای که بوروس انتخاب کند، پیروی خواهند کرد.
اما از مناطقِ وستروس که بگذریم، به دنیای خارج میرسیم: آیا میتوانیم انتظارِ دخالتِ غیروستروسیها را در جنگ داخلی تارگرینها داشته باشیم؟ سهسالاری که بهتازگی دوباره ظهور کرده است، بهدلیلِ دشمنیِ سابقشان با دیمون و کورلیس، احتمالا از سبزپوشها حمایت خواهند کرد. این موضوع دربارهی شاهزادهی پنتوس که دیمون از درخواستِ او برای حمایت از آنها در نبردشان علیه سهسالاری امتناع کرد نیز صدق میکند. دربارهی دیگر مناطقِ آنسوی دریای باریک هم هیچ اطلاعاتی برای پیشبینی نداریم؛ به احتمالِ زیاد اِسوسیها اهمیتی به اتفاقاتِ وستروس نمیدهند. برای مثال، در «آتش و خون» در توصیفِ گشتوگذار دیمون و لِینا در اِسوس میخوانیم: «از سرزمینهای مورد اختلافِ گذشتند و به وولانتیسِ کهن رفتند؛ جایی که بار دیگر از استقبالی گرم بهرهمند شدند. بعد به روین پرواز کردند تا کوهور و نوروس را هم ببینند. در این شهرها که فاصلهی زیادی با پریشانیهای وستروس و قدرتِ سهسالاری داشتند، استقبالشان چندان پُرشور نبود».