نقد فیلم سگ های پوشالی (Straw Dogs) | فوران خشم

پنج‌شنبه ۵ آبان ۱۴۰۱ - ۱۷:۰۱
مطالعه 6 دقیقه
داستین هافمن در سگ های پوشالی
فیلم سگ‌های پوشالی محصول ۱۹۷۱، ششمین فیلم سام پکین‌پای آمریکایی، داستانی است از بروز و فوران ناگهانی خشم در آدمی سربه‌زیر. کسی که به‌فکر تربیتِ سگ‌های پوشالی می‌افتد. با زومجی همراه باشید.
تبلیغات

در سال ۱۹۷۱، دقیقن در همان سالی که پرتقال کوکی (استنلی کوبریک)، ارتباط فرانسوی (ویلیام فردکین) و هریِ کثیف (دان سیگل) نیز ساخته شدند، دیوید ساموئل پکین‌پا نیز سگ‌های پوشالی را به‌همراه دیوید زیلاگ گودمن نوشت و خود کارگردانی کرد. ساخته‌شدن این چهار فیلم دقیقن در یک سال، باعث شد تا بحثی داغ مبنی‌بر افزایش نمایش خشونت در فیلم‌ها، در جامعه‌ی سینمایی آمریکا، دربگیرد. علی‌الخصوص که فیلم پکین‌پا حاوی موارد دیگری نیز بود که تا همین حالا نیز محل بحث بسیاری از منتقدان و نظریه‌پردازان است.

در ادامه‌ی متن، داستان فیلم فاش می‌شود.

دیوید و ایمی در سگ های پوشالی

محوطه‌ی گورستان نیز جایی است که در آن تعدادی کودک دورِ یک سگ کوچک می‌گردند و بازی می‌کنند. نمایی که می‌تواند استعاره‌ای از اتفاقات اصلی فیلم نیز باشد

دیوید سامنر (داستین هافمن) ریاضی‌دانی آمریکایی است که پس از دریافت یک بورس مطالعاتی، به‌همراه همسرِ انگلیسی‌اش، ایمی، در خانه‌ی آباواجدادی ایمی در انگلستان زندگی می‌کنند. خانه‌ای در حاشیه‌ی شهری کوچک. انبارِ خانه نیاز به تعمیراتی دارد و کارگرهایی در آن مشغول به کارند. از قضا، در یکی از روزها، معشوق سابق ایمی او را در شهر می‌بیند و قرار می‌شود به‌عنوان تعمیرکارِ تازه به نیروهای قبلی ملحق شود.

سکانس افتتاحیه‌ی فیلم به‌خوبی از پس معرفی ستینگ (مکان و زمان) و شخصیت‌های مهم و اثرگذار بر قصه برمی‌آید. جایی که با دیدنِ نماهایی لانگ شات ــ در حکم نماهای معرّف ــ به موقعیت مکانیِ شهر پی می‌بریم. اصلی‌ترینِ این نماها نیز مربوط‌به نمایی است که از گورستان شهر گرفته شده است. جایی که درست روبه‌روی آن، می‌خانه‌ای قرار دارد که بخش‌های مهمی از داستان فیلم و روابط شخصیت‌ها در آن اتفاق می‌افتد. محوطه‌ی گورستان نیز جایی است که در آن، تعدادی کودک دورِ یک سگ کوچک می‌گردند و بازی می‌کنند. نمایی که می‌تواند استعاره‌ای از اتفاقات اصلی فیلم نیز باشد.

اما آن‌چه که این سکانس افتتاحیه را برجسته‌تر می‌کند نحوه‌ی دکوپاژ و تدوینِ ادامه‌ی آن است: جایی که شخصیت‌ها وارد و معرفی می‌شوند. در این قسمت، با نماهایی کوتاه روبه‌روییم که به هم‌دیگر برش می‌خورند. این کات‌های زیاد و نماهای کوتاه و ریتمِ نامتوازنِ سریع باعث می‌شود تا متوجه چیزی نامتوازن در داستان یا مابین شخصیت‌ها نیز بشویم. حس‌وحالی که از این نوع کارگردانی به‌ مخاطب منتقل می‌شود چیزی است که فیلم دقیقن به آن نیاز دارد و تا اندازه‌ای فضای غریبِ داستان را معرفی می‌کند. نگاه‌های آدم‌ها علی‌الخصوص در این افتتاحیه بسیار مهم‌اند. همچنین باید به اولین نمای ایمی نیز دقت کرد. نمایی که حکم معرفیِ او را دارد. نمایی که آگاهانه به برجستگی‌های جنسی ایمی اشاره می‌کند؛ چیزی که در ادامه‌ی فیلم یکی از انگیزه‌ها و محرک‌های اصلیِ اتفاقات است. این ساختار کارگردانی در جاهایی دیگر در فیلم نیز تکرار می‌شود. یکی از آن جاها لحظه‌ای است که ایمی از خرید برمی‌گردد و کارگرها با نگاه‌شان او را معذب می‌کنند.

اراذل و اوباش در سگ های پوشالی

حتی خانه‌ی او و ایمی، که در جایی دور از شهر قرار دارد، نیز بر همین مضمون تأکید می‌کند. خانه‌ای دور و جداافتاده از خانه‌های اصلی شهر. جایی که انگار متعلق به آن دنیا نیست. همان‌طور که آدم‌های داخل‌ش از آدم‌های آن دنیا جدایند

تله‌ی قدیمی نیز در همین سکانسِ افتتاحیه رونمایی می‌شود. وسیله‌ای که خریدن‌ش چندان توجیهی برای دیوید ندارد و ایمیِ کلکسیونر آن را به‌دلیلِ نایاب‌بودن خریده است. چیزی که در ادامه‌ی داستان نیز چندان مورد استفاده قرار نمی‌گیرد ــ تا دقایقِ پایانی. این وسیله مصداقِ دقیقی برای آن جمله‌ی معروف آنتون چخوف است: «اگر در فصل اول گفته‌اید تفنگی بر دیوار آویخته است، در فصل دوم یا سوم تفنگ قطعاً باید شلیک کرده باشد.»

رفتن دیوید به داخل می‌خانه برای خریدن سیگار همراه می‌شود با معرفی شخصیت‌های فرعی حاضر در شهر/فیلم. این سکانس البته کارکرد بسیار مهم دیگری نیز دارد. یکی از اصلی‌ترین تم‌های فیلم در این سکانس پی‌ریزی و معرفی می‌شود: تنهایی دیوید در میان مردان شهر. دنیای آن‌ها، آن‌چنان که در این سکانس تصویر می‌شود، با دنیای او بسیار متفاوت است. این را می‌شود به‌وضوح در واکنش‌های او به دعواها و جروبحث‌های داخلِ می‌خانه دید. این تنهایی با عناصری دیگر نیز در ادامه مؤکد می‌شود. او دانشمند است و در حال کارکردن روی کتاب تازه‌اش در زمینه‌ی ساختارهای میان‌ستاره‌ای. چیزی که با هویت و ماهیتِ آن شهر کوچک بسیار متفاوت است.

هویت آکادمیک او و ژست‌های مؤدبانه و اتوکشیده‌اش با رفتارهای سبک‌سرانه و تربیت‌نشده‌ی مردان شهر در تضاد کامل قرار دارد. حتی خانه‌ی او و ایمی، که در جایی دور از شهر قرار دارد، نیز بر همین مضمون تأکید می‌کند. خانه‌ای دور و جداافتاده از خانه‌های اصلی شهر. جایی که انگار متعلق به آن دنیا نیست. همان‌طور که آدم‌های داخل‌ش ــ و بیشتر خودِ دیوید ــ از آدم‌های آن دنیا جدایند. بارزترین کردِ این جدایی نیز رفتاری است که کارگرهای انباری با او و همسرش می‌کنند. چیزی که موتور محرک تغییراتی است که در شخصیت دیوید رخ می‌دهد. و البته این هم است که دیوید آمریکایی است و حالا دارد در کشوری غریب زندگی می‌کند. این مسئله نیز او را از سایر جدا می‌کند.

سگ‌های پوشالی اما بیش از همه داستان چی است؟ رابطه‌ی رومانس دیوید و ایمی و فراز و نشیبی که طی می‌کند؟ ــ راه‌هایی که ایمی می‌نوردد تا بتواند آن عشق و مراقبتِ مورد نیازش را از دیوید دریافت کند (چیزی که در دیالوگ‌های کوتاه ابتدایی‌اش با چارلی می‌شنویم) ــ یا داستان تبدیل‌شدن یک انسان مؤدب و آرام به یک هیبت هیولاوار؟ ــ فوران آرام‌آرام خشمی که در طول مدت‌ها درون آدمی به‌وجود می‌آید و رشد می‌کند و بزرگ می‌شود و سرانجام نیز بیرون می‌زند. واکنشی برای اینکه خودش را اثبات کند. هم به ایمی و هم به دیگران. عشق و تعهد و مراقبت‌ش را به ایمی و مردانگی و توانایی‌هایش را به باقی مردان لاابالی شهر. مردانی که افتاده‌اند به جان او و خانه و خانواده‌اش.

داستین هافمن در سگ های پوشالی

این یک جوابیه‌ی پُرشور است. جایی که دیوید هم تعهدش را به تنها آدمی از آن شهرِ دیوانه که ارزش‌ش را دارد نشان می‌دهد، هم تعهدش را به قانون و ایمی می‌نمایاند و هم انتقام همه‌ی آن اتفاقات ریز و درشت را یک‌جا می‌گیرد

واکنشی که دیوید در آن سکانس نفس‌گیر پایانی به حمله‌ها و تهدیدها نشان می‌دهد جوابیه‌ای است که او، بعد از تحمل همه‌ی تحقیرها و شماتت‌ها، به دزدها و اشغال‌گرها می‌دهد. بعد از کشته‌شدن گربه‌ی کوچولویشان، بعد از سرِکار گذاشته‌شدن در روز شکار، بعد از تعرض‌های آشکار و پنهان به همسرش و بعد از همه‌ی دست‌کم گرفته‌شدن‌ها در سطح شهر.

این یک جوابیه‌ی پُرشور است. جایی که او هم تعهدش را به تنها آدمی از آن شهرِ دیوانه که ارزش‌ش را دارد نشان می‌دهد، هم تعهدش را به قانون و ایمی می‌نمایاند و هم انتقام همه‌ی آن اتفاقات ریز و درشت را یک‌جا می‌گیرد. این‌جا همان‌جایی است که چخوف وعده داده بود. جایی که تفنگ بالأخره باید شلیک کند. در سکانسی بلند __ که حدودن نیم‌ساعت به درازا می‌کشد ــ و درخشان. چیزی که فیلم را بعدها با آن به‌یاد می‌آوریم. با آن نگاه مصممِ دیوید در مواجهه با اوباش‌ها و آن نگاه ملتمسانه‌اش دربرابر ایمی. با آن عینک شکسته‌ی حاصل از درگیری. و با کنارزدنِ همه‌ی سگ‌های پوشالی. آدم‌های کم‌ارزشی که زندگی را برای او زهر کرده بودند.

سکانسی که در ابتدا تقابل سیاهی و نور است. لاابالی‌ها در تاریکی ایستاده‌اند و دیوید، در نور خانه‌اش، مراقب همسر و مهمان‌ش است. فضای مه‌آلودِ بیرون به وهم‌آلودگی بیشتر سکانس کمک کرده است. همچنین تاریک‌کردن خانه منجر به برجسته‌تر شدنِ سایه‌ها و روشن‌ها و تأثیرگذاری بیشتر پلان‌ها شده است. همه‌ی این‌ها درکنار تعدد پلان‌های گرفته‌شده و تنوع اتفاقات رخ‌داده در سکانس نشان می‌دهد که این پایان‌بندی ماندگار چه اجرای سختی داشته است. اجرایی به‌غایت دشوار که در میمیک‌ها و ژست‌های بازیگران نیز قابل‌دیدن است.

«[بنا بر تائو ته چینگ] سگ‌های کاهی یا پوشالی(به‌چینی: چو گو)، مجسمه‌هایی از سگ‌هایی که از کاه ساخته می‌شدند، به‌عنوان اشیاء تشریفاتی در چین باستان به‌عنوان جایگزینی برای قربانی‌کردن سگ‌های زنده استفاده می‌شدند. چو گو به‌صورت مجازی برای اشاره به هر چیزی که پس از استفاده دور ریخته می‌شود استفاده شده است.»

مقاله رو دوست داشتی؟
نظرت چیه؟
داغ‌ترین مطالب روز

نظرات