نقد فیلم مادر (The Mother) | فرشته‌ای با صلیبی بر دوش

سه‌شنبه ۲۶ اردیبهشت ۱۴۰۲ - ۱۶:۵۹
مطالعه 6 دقیقه
جنیفر لوپز در فیلم مادر
فیلم مادر داستان مادری است که مجبور است برای حفظ جانِ دخترش، از او فاصله بگیرد. اما دست سرنوشت، او را دوباره ناچار می‌کند تا به زندگی دخترش وارد شود و در آن مداخله کند؛ باز هم برای حفظ جان او.
تبلیغات

نیکی کارو، فیلم‌ساز زن نیوزلندی، در تازه‌ترین تجربه‌ی کاری خود فیلم مادر را کارگردانی کرده است. فیلمی به‌تهیه‌کنندگی نتفلیکس و با بازی جنیفر لوپز در نقش اصلی. از دیگر بازیگران معروف فیلم نیز می‌توان به گائل گارسیا برنال (در نقش کوتاه هکتور) اشاره کرد و همچنین به بازیگر نوجوان فیلم که احتمالن می‌تواند یکی از استعداد‌های آینده‌ی هالیوود باشد: لوسی پائز (در نقش زوئی). مادر فیلمی است که اساسن و تمامن در قاموس ژانر تعریف شده است و برای مواجهه با آن، نباید چندان منتظر غافل‌گیری‌های خاص در فیلم‌نامه یا حتی ویژگی‌های خاص در جنبه‌های زیباشناسانه‌ی اثر بود.

فیلم در نگاه اول، خلاصه‌داستان جذابی را به مخاطب معرفی می‌کند: یک مادر، کهنه‌سرباز برگشته از جنگ افغانستان و خدمت‌کرده در زندان گوانتانامو، در شرایطی قرار می‌گیرد که باید برای حفظ جان دخترش، او را ترک کند و به‌دست دیگری بسپارد. از همین خلاصه‌ی دوخطی می‌توان دریافت که فیلم با مفاهیم جذاب و جالبی سروکار دارد که می‌تواند بسیار از آن‌ها استفاده کند. اما باید دید مادر چه‌قدر در این کار موفق است و اصولن چه‌قدر می‌خواهد در سر و کله زدن با این مفاهیم پیش برود.

در ادامه‌ی متن، داستان فیلم فاش خواهد شد.

جنیفر لوپز در فیلم مادر

نماهای فیلم بیش از اندازه کوتاه‌اند. خیلی از نماها زود کات خورده‌اند و همین مسئله باعث می‌شود تا حس و حال بازی کاراکترها در سکانس‌های گفت‌وگویی درست شکل نگیرد و در سکانس‌های تعقیب و گریز هم تداوم از دست رفته است

سکانس افتتاحیه‌ی فیلم تقریبن واجد همه‌ی چیزهایی است که می‌تواند آخر و عاقبت مواجهه‌ی مخاطب با فیلم را مشخص کند؛ هم از جنبه‌ی منطق روایی و هم از جنبه‌ی برخی ویژگی‌های فنی و زیباشناسانه. در یکی از خانه‌های امنِ اف‌بی‌آی، دو مأمور در حال سروکله‌زدن و گرفتن اطلاعاتی از یک خبرچین‌اند. خبرچین (همان مادر که کاراکتر اصلی فیلم است)، جدا از اطلاعاتی که درباره‌ی دو کاراکتر دیگر به‌نام‌های هکتور و آدرین می‌دهد ــ که اطلاعاتی بسیار ابتدایی‌اند ــ از لورفتن این خانه‌ی امن و در خطر بودن جان آن دو مأمور سخن می‌گوید. همین‌جا هم است که تیراندازی‌ها آغاز می‌شود و مأمورها کشته می‌شوند و بعد از فرازونشیب‌هایی، خودِ مادر می‌تواند جان به‌در ببرد.

اولین مسئله‌ی قابل‌رؤیت در این سکانس، که بعدتر در اکثر دقایق فیلم هم نمود دارد، مسئله‌ی تدوین است. تدوین فیلم بسیار شتاب‌زده و ناقص است. در سکانس‌های گفت‌وگویی، مثل همین سکانس مورد بحث، تدوین مانع از ساخته‌شدن فضا می‌شود و در سکانس‌های پرتنش‌ترِ دیگر، مثل سکانس‌های تعقیب و گریز، تدوینِ نادرست فیلم باعث می‌شود تا حس تداوم خدشه‌دار شود. این دو مسئله هم مستقیمن و بیشتر از این‌جا ناشی می‌شود که نماهای فیلم بیش از اندازه کوتاه‌اند. می‌توان فهمید که خیلی از نماها زود کات خورده‌اند و همین مسئله باعث می‌شود تا حس و حال بازی کاراکترها در سکانس‌های گفت‌وگویی درست شکل نگیرد و به‌درستی باعث مودسازی برای مخاطب نشود. در سکانس‌های تعقیب و گریز هم تداومِ لازم در فیلم‌های ژانر کاملن از دست رفته است.

اما مسئله‌ی مهم‌تر، که یکی از درگیری‌های اصلی فیلم تا پایان است، منطق روایی این سکانس است. مشخص نمی‌شود اصلن این سکانس چه جایی در بطن روایت دارد. اصلن چرا چنین قرار ملاقاتی بین مأمورهای اف‌بی‌آی و این خبرچین شکل گرفته است. اشاره شد که خود اطلاعات ردوبدل‌شده در وهله‌ی اول بسیار ابتدایی‌اند و به‌نظر نمی‌رسد چندان به‌کار بیایند. در ثانی، اگر خبرچین می‌داند که آن خانه‌ی امن فاش شده و جان همه در خطر است ــ آن هم در شرایطی که لااقل خودش می‌داند باردار است ــ چرا اصلن به همچین ملاقاتی آمده و قرار را کنسل یا به‌جای دیگری منتقل نکرده است؟ فیلم قاعدتن پاسخی برای این پرسش‌ها ندارد و سعی کرده است با اضافه‌کردن چاشنی خشونت و بالا بردن سطح آدرنالینِ ناشی از درگیری، ذهن مخاطب را این موضوع پرت کند.

جنیفر لوپز و لوسی پائز در فیلم مادر

چه منطقی پشت این ماجرا وجود دارد که وقتی مامورهای اف‌بی‌آی پی می‌برند که آدم‌های هکتور می‌خواهند زوئی را بدزدند، خودشان کاری نمی‌کنند و به‌سراغ مادر می‌آیند تا او نقشه را خنثا کند؟

مادر، که فقط و فقط به همین نام شناخته می‌شود (با بازی لوپز)، یک تک‌تیرانداز بسیار حرفه‌ای است. حضورش در جنگ افغانستان و آموزش‌های نظامی‌ای که از سر گذرانده است او را تبدیل به یک ماشین آدم‌کشی بسیار دقیق و حرفه‌ای کرده است. او در جریان بعضی از دیالوگ‌ها به‌عنوان کسی معرفی می‌شود که قلب‌ش را خاموش کرده است. اما بارداری و مادرشدن باعث شده تا ویژگیِ دیگری درون او فعال شود و همین هم یکی از مضامین ضمنی فیلم است. کاراکترِ آدم‌کشی که مادر است و هم لطافت و عشق یک مادر را درون خود حمل می‌کند و هم سبعیت و بی‌احساسی یک آدم‌کش را.

داستان فیلم از جایی آغاز می‌شود که او مجبور می‌شود دخترش را به مأموران اف‌بی‌آی بسپارد و از او دور باشد. کاری که به‌نظر باید برای حفظ جان دختر انجام دهد. اف‌بی‌آی دختر را به خانواده‌ای دیگر می‌سپارند و فقط عکس‌ها و اخباری از وضعیت و سلامت او برای مادر می‌فرستند. تا اینکه متوجه نقشه‌ای می‌شوند برای ربودن دختر و آن‌جاست که باز پای مادر به داستان باز می‌شود.

دومین مشکل بزرگ در منظق فیلم نیز از همین‌جا بروز می‌کند. مسئله‌ای که البته در همه‌جای فیلم قابل‌رؤیت است، ولی در این ماجرا به‌شکل عجیب‌وغریبی نمود می‌یابد. مأمورهای اف‌بی‌آی ــ یکی از مخوف‌ترین و جدی‌ترین سازمان‌های اطلاعاتی و عملیاتی جهان ــ به‌اندازه‌ی زیادی در فیلم احمق و دست‌وپاچلفتی‌اند. کسانی که کاری از دست‌شان برنمی‌آید. چه منطقی پشت این ماجرا وجود دارد که وقتی آن‌ها پی می‌برند که آدم‌های هکتور می‌خواهند دختر (زوئی) را بدزدند، خودشان کاری نمی‌کنند و به‌سراغ مادر می‌آیند تا او نقشه را خنثا کند؟ مگر قرار نبود او از زوئی دور بماند؟ و بعدتر، وقتی زوئی دزدیده می‌شود، چرا فقط یک مأمور (ویلیام) همراه مادر می‌شود تا با همه‌ی آن کارهای محیرالعقول بتوانند زوئی را نجات دهند؟ فیلم باز هم جوابی به این سؤال‌ها نمی‌دهد؛ چون درواقع منطق درست و قابل‌اتکایی در پس وقایعِ چیده‌شده‌ی فیلم وجود ندارد.

نمایی از فیلم مادر

فیلم درواقع در سکانس‌های مواجهه‌ی مادر با گرگ، به‌نوعی یک همانندی بین آن‌ها برقرار می‌کند. حیوانی در ظاهر زیبا که باید مراقب توله‌هایش باشد، و در این راه از هیچ خشونت و کاری فروگذار نمی‌کند

حتی می‌توان این مسئله را در شکلی دیگر هم دید. در طول فیلم، و در دو سکانس درگیری بزرگ فیلم، یکی افتتاحیه و یکی در کوبا (که بسیار یادآور و وام‌دار صحنه‌های تعقیب‌وگریز زمانی برای مردن نیست است)، این ویلیام است که هر بار زخمی می‌شود و مادر او را مداوا می‌کند. ویلیامی که در سکانس تصادف نیز خیلی خوش‌خیالانه و بی‌مبالات رفتار می‌کند. درحالی‌که خیلی منطقی و محتمل است که خطر هم‌چنان در کمین باشد و قاعدتن باید اسکورت‌هایی از طرف اف‌بی‌آی برای خودروی او در نظر گرفته می‌شد.

با وجود همه‌ی این نقص‌ها که فیلم را تا اندازه‌ی زیادی از اعتبار ساقط می‌کند، یکی دو ویژگی جذاب نیز در فیلم است که باید به آن‌ها اشاره کرد. یکی از این تمهیدها رابطه‌ای است که در فیلم بین مادر و آن گرگِ سفید شکل می‌گیرد. فیلم درواقع در سکانس‌های مواجهه‌ی آن‌ها با یک‌دیگر، به‌نوعی یک همانندی بین آن‌ها برقرار می‌کند. حیوانی در ظاهر زیبا که باید مراقب توله‌هایش باشد، و در این راه از هیچ خشونت و کاری فروگذار نمی‌کند. وضعیتی که خود مادر هم در آن به‌سر می‌برد و حتی خود را ملزم می‌داند که زوئی را هم به آن وارد کند تا بتواند تا اندازه‌ای از پس خودش بربیاید.

مسئله‌ی دیگر در انتخاب اقلیم برفی و کوهستانی آلاسکا، به‌عنوان مکان زندگی مادر، است که در تضاد روشن و واضحی با محل زندگی زوئی (و همچنین محل زندگی هکتور، با آن رنگ‌های گرم) قرار می‌گیرد. استفاده‌ی زیباشناسانه‌ای که فیلم‌ساز از این تفاوت ظاهری می‌کند (صحنه‌های درگیری فیلم در این منطقه انگار مستقیمن از سکانس برفیِ اینسپشن آمده‌اند)، جدا از تأکیدی که بر مشابهت فضای کوهستانی و برفی با کاراکتر مادر اتفاق می‌افتد، قابل‌ستایش است. مادری که درست مثل همان مجسمه‌ای است که در یکی از پلان‌های پایانی فیلم می‌بینیم، جایی که او زوئی را به خانواده‌اش تحویل می‌دهد: فرشته‌ای که دارد صلیبی را بر دوش می‌کشد. او هم مادری فرشته‌خوست که به‌واسطه‌ی گذشته‌ای که از سر گذرانده است مجبور است بار سنگینی را همیشه بر دوش بکشد.

مقاله رو دوست داشتی؟
نظرت چیه؟
داغ‌ترین مطالب روز
تبلیغات

نظرات