نقد سریال وراثت (Succession) | فصل چهارم
در آخرین دقایقِ اپیزود فینالِ «وراثت»، شیو رُی بالاخره در همان جایگاهی قرار میگیرد که همیشه برای آن جنگیده بود، جایگاهی که همیشه آن را برای خودش پیشبینی میکرد: سرنوشتِ شرکتِ پدرش در دستانِ او قرار دارد. هیئت مدیرهی وِیاستار رُیکو برای رایگیری دربارهی معاملهی گوجو جلسه برگزار کرده است؛ تعداد کسانی که با این معامله موافق و تعداد کسانی که با آن مخالفند، برابر است. بنابراین رایِ شیو تعیینکننده خواهد بود. چشمانِ تمام اعضای هیئت مدیره، از جمله برادرانِ بزرگترش، به او دوخته شدهاند؛ تحقق اُمیدها و آرزوهای آنها به تصمیمِ او بستگی دارد: موافقتِ او خریداری شدنِ شرکتِ پدرش توسط لوکاس مَتسون را قطعی خواهد کرد و مخالفتش به انهدام این معامله منجر خواهد شد. برای یک بار هم که شده این هیئتِ مدیرهی اکثرا مردانه و این صنعتِ مردسالار که با رهبرانِ زن دشمن است، نفسهایشان را برای شنیدنِ تصمیم او که حرفِ آخر خواهد بود در سینه حبس کردهاند. قدرتی که شیو در این لحظه احساس میکند، همان قدرتی است که همیشه مردانِ زندگیاش نویدش را به او داده بودند و همان قدرتی است که او از وقتی یادش میآید بهطرز مٌصرانهای تعقیبش کرده است.
بخشِ طعنهآمیز و تراژیکِ ماجرا اما این است: شیو ناگهان متوجه میشود گرچه او به چیزی که همیشه میخواست دست یافته است، اما نه به آن شکلی که فکرش را میکرد. بزرگترین رویای او در کابوسوارترین حالتِ ممکن مُحقق شده است: او بالاخره آنقدر قدرت دارد که آیندهی شرکتِ پدرش را تعیین کند، اما خودش هیچ نقشی در آن آینده ایفا نخواهد کرد و هیچ جایی در آن نخواهد داشت؛ قدرتِ او به انتخابِ مردی که رئیسِ شرکت خواهد شد خلاصه شده است؛ شیو در این لحظه درماندهترین زنِ قدرتمندِ دنیاست. حقِ انتخابِ شیو مثل این میماند یک شکنجهگر به قربانیاش اجازه بدهد از بینِ گزینههای موجود، روشِ شکنجه شدنش را انتخاب کند. قدرتِ انتخاب شیو در این لحظه بدتر بیاختیاربودنش را برجسته میکند. او باید از بینِ لوکاس مَتسون، مردی که پس از سوءاستفاده از ارتباطات و تواناییهایش، به او خیانت کرد و برادرش کندل که بهعنوانِ حلول دوبارهی پدرِ سلطهجویشان، پس از رسیدن به چیزی که میخواهد به او پشت پا خواهد زد، یکی را انتخاب کند.
این وحشتناکترین اتفاقی است که میتوانست برای او بیفتد: اگر او هرگز فرصتِ چشیدنِ طعم این قدرت را بهدست نمیآورد، آن موقع هضم کردنِ فقدانِ آن به مراتب آسانتر میبود؛ اما همین که او موقتا این قدرت را بهدست میآورد تا شخصا در تحققِ جهنمیترین آیندهای که تصورش را میکرد نقش ایفا کند و از بینِ دو آیندهای که در هردوی آنها بازنده خواهد بود، یکی را انتخاب کند، سرنوشتِ تراژیکی است که انگار بهطور اختصاصی برای آزار دادنِ شیو و تنها شیو طراحی شده است. قدرتِ شیو تا وقتی که به تام، همسرش، یا کندل، برادرش، از پشت خنجر بزند دوام خواهد داشت؛ تحقیرآمیزترین سرنوشتی که میشد برای زنی که میخواست ملکه باشد تصور کرد این است که او به تاجگذارِ پادشاهِ آینده تبدیل شده است؛ قدرتِ او به محض اینکه یکی از مدعیانِ پادشاهی را تاجگذاری کند، برای همیشه از دستانش خارج خواهد شد و او در یک چشم به هم زدن از کسی که صاحبِ حرفِ نهایی بود، به کسی که هیچکس برای حرفش تره هم خُرد نخواهد کرد تنزل پیدا خواهد کرد. پس تعجبی ندارد که وقتی نوبتِ رای دادنِ شیو فرا میرسد، او از اینکه بلافاصله تصمیم بگیرد، عاجز است؛ او به فضایی برای فکر کردن، به نفس کشیدن، نیاز دارد؛ شیو میخواهد تا آنجا که امکان دارد قدرتِ ناپایدارش را کِش بدهد. او برای به پایان رسیدنِ این لحظه آماده نیست.
برای درکِ اهمیتی که این لحظه برای شیو دارد، باید به گذشته برگردیم و قوس شخصیتیاش در طولِ سریال را مرور کنیم. درگیریِ اصلی «وراثت» همواره این بوده که لوگان رُی کدامیک از فرزندانش را شایستهی تصاحبِ تاجوتختش میداند. گرچه هرکدام از فرزندانش نقاط قوت و ضعفِ خودشان را دارند، اما شکی نیست که روی کاغذ شیو همیشه باهوشترین و سختکوشترین مدعیِ فرمانروایی به نظر میرسیده (چیزی که حتی خودِ لوگان هم در اپیزود اول فصل دوم به آن اعتراف میکند). اما بزرگترین چیزی که همیشه مانعِ موفقیتِ شیو میشده، مانعِ جدی گرفته شدنش میشده، ناعادلانهترینشان بوده است: زنبودنش. مردانِ دنیای شیو همیشه دربارهی اینکه جنسیتِ او بهعنوان یک ایراد دیده میشود، صادق بودهاند. در اپیزود دوم فصل دوم لوگان به شیو میگوید: «تو یه زن جوونِ بیتجربه هستی». شیو جواب میدهد: «یه زن. این یه نکتهی منفیه». لوگان میگوید: «خب، معلومه که نکتهی منفیه! من این دنیا رو نساختم». شیو جواب میدهد: «تو بخش کوچیکی از این دنیایی». این حرفها اما به این معنی نیست که جنسیتِ او بلااستفاده است. مردانِ دنیای او هروقت لازم باشد از یک مدیر زن برای حل کردنِ بحرانهای شرکت، جوش دادنِ معاملهها و در قدرت نگه داشتنِ خودشان استفاده میکنند (مثل زمانیکه فقط شیو از پسِ ساکت نگه داشتنِ قربانیانِ سوءرفتارِ جنسیِ شرکت برمیآمد)، اما به محض اینکه نیازِ مردان به او برطرف میشود، او دوباره نادیده گرفته میشود، به حاشیه رانده میشود و مورد تمسخر قرار میگیرد.
بزرگترین رویای شیو در کابوسوارترین حالتِ ممکن مُحقق شده است: او بالاخره آنقدر قدرت دارد که آیندهی شرکتِ پدرش را تعیین کند، اما خودش هیچ نقشی در آن آینده ایفا نخواهد کرد
«وراثت» اما فقط دربارهی این نیست که جنسیتزدگیِ دنیای مردسالارِ شیو چگونه مانعِ پیشرفتش میشود، بلکه دربارهی این است که این موضوع چگونه از لحاظ روانی روی او تاثیر گذاشته است. سریال درحالی آغاز میشود که شیو در بینِ مدعیانِ به ارث بُردنِ تاجوتختِ لوگان حضور ندارد. شیو در آغاز سریال بهعنوان یک مشاورِ سیاسی که خارج از کسبوکارِ خانوادگیاش مشغول است، معرفی میشود. عدم جدی گرفته شدنِ تواناییهای شیو از کودکی توسط پدرش به این معناست که او برای به رسمیت شناخته شدنِ قابلیتهایش به حوزهی متفاوتی روی آورده است. اما این بدین معنا نیست که او نیاز عمیقش به تصدیق شدن توسط لوگان را از دست داده است. اتفاقا برعکس؛ فعالیتِ او بهعنوان مشاور سیاسی یک سناتورِ سوسیالیست دموکرات که از لحاظ ایدئولوژیک درمقابلِ لوگانِ کاپیتالیست قرار میگیرد و کمک کردن به این سناتور برای تحتفشار قرار دادنِ پدرش، راهی برای جلبِ توجهی پدرش و بهدست آوردنِ تاییدِ اوست. به این ترتیب، هرچه شیو بیشتر به موی دماغِ لوگان تبدیل میشود، لوگان هم بیشتر وادار میشود تا او را به جبههی خودش اضافه کند. اینکه برادرانِ شیو فارغ از تمام کمبودها و شکستهایشان صرفا به خاطرِ پسربودنشان برای به ارث بُردنِ تاجوتختِ لوگان در اولویت قرار دارند، به خشم و کینهی شیو نسبت به آنها منجر شده است.
به خاطر همین است که در طولِ سریال کسی که مکررا دربرابرِ اقداماتِ کندل برای تصاحبِ قدرت مقاومت میکند، شیو است. برای مثال در اپیزود دوم سریال درحالی که لوگان پس از سکتهی مغزیاش در بیمارستان بستری شده است، کندل ادعا میکند که آنها باید یک نفر را در غیبتِ پدرشان بهعنوان مدیرعامل انتخاب کنند و خودش را بهعنوانِ بهترین گزینهی ممکن معرفی میکند، اما شیو کسی است که قاطعانه مانعش میشود. یا مثلا در اپیزود اولِ فصل دوم وقتی شیو شک میکند که لوگان بهطور مخفیانه با کندل معامله کرده است، عصبانی میشود و تهدیدش میکند. همچنین، در اپیزودِ چهارم فصل آخر هم وقتی معلوم میشود لوگان در یکی از اسنادش از کندل بهعنوانِ وارثش نام بُرده است، شیو کسی است که مشروعیت این سند را زیر سؤال میبَرد. چیزی که شیو میداند این است که کندل از ابتدا بهطور پیشفرض صرفا به خاطر پسرِ بزرگبودنش برنده بوده است. بنابراین شیو ازطریق شکل دادنِ مسیر شغلیِ خودش بهعنوانِ مشاور سیاسیِ دشمنِ پدرش میخواهد خودش را از برادرانش مُتمایز جلوه بدهد؛ او اُمیدوار است به بهوسیلهی بدل شدن به تنها فرزندِ لوگان که بدون نیاز به پارتیبازی و تنها بهلطفِ صلاحیتِ خودش به موفقیتِ شغلی رسیده است، قابلیتهایش را به پدرش اثبات کرده و تاییدش را بهدست بیاورد.
یکی دیگر از خصوصیاتِ معرفِ شیو رابطهاش با تام است. رابطهی او با تام همیشه یکجور مکانیزمِ دفاعی برای سرکوب کردنِ یکی از بزرگترین ترسها و تروماهایش بوده است: شیو از اعتماد کردن عاجز است. لوگان، تاثیرگذارترینِ فردِ زندگی او، همزمان غیرقابلاعتمادترین و خائنترین فردِ زندگیاش هم بوده است. لوگان کسی است که چه در زندگی کاریاش، چه در روابطِ خانوادگیاش و چه در روابط عاشقانهاش به هیچچیز و هیچکس مُتعهد نیست، بهراحتی زیرِ حرفش میزند و هیچ اِبایی از سوءاستفاده از وفاداریِ صادقانهی نزدیکانش ندارد. شیو در طولِ زندگیاش شاهدِ زنان بسیاری بوده که به همان سرعتی که واردِ زندگی پدرش میشوند، به همان سرعت هم توسط او کنار گذاشته میشوند. چرخه همیشه از نو تکرار میشود: لوگان به یک زنِ جدید ابراز علاقه میکند و این سبب میشود که آنها فکر کنند استثنایی و دستنیافتنی هستند، اما آنها ناگهان یک روز به خودشان میآیند و متوجه میشوند یا فراموش شدهاند یا یک زن جدید جایگزینشان شده است. پس طبیعتا بزرگترین وحشتِ شیو این است که نکند او هم به سرنوشتِ ناگوارِ زنانِ پدرش دچار شود. او از این میترسد که نکند به خودش اجازه بدهد مورد سوءاستفادهی عاطفی قرار بگیرد؛ نکند شرایط صدمه دیدنِ خودش را فراهم کند. بنابراین کاری که شیو برای کنترل کردنِ این اضطرابِ ناخودآگاهانه انجام میدهد این است: او میداند که بهترین دفاع، حمله است.
شیو تام را بهعنوان دوستپسر و بعدا شوهرش انتخاب میکند. تام بهعنوان مردی که به طبقهی اجتماعی پایینتری در مقایسه با خانوادهی شیو تعلق دارد، نقطهی متضادِ لوگان است: او امنترین، مطیعترین، قابلکنترلترین و مُحتاجترین مردی است که شیو میتواند بهعنوانِ شریک زندگیاش داشته باشد. شیو از اینکه تام او را میپرستد و از اینکه تام برای رسیدن به قدرت و ثروتِ بیشتر به حفظ رابطهاش با او نیاز دارد و هرگز ترکش نخواهد کرد، احساس امنیت میکند. گرچه شیو از وقت گذراندن با مردانِ خطرناکی که او را به چالش میکشند لذت میبَرد، اما او ازطریقِ ازدواج با تام میخواهد احتمالِ از پشت خنجر خوردنش را تا حد ممکن کاهش بدهد. علاوهبر این، شیو محض احتیاط ازطریق روابط عاشقانهی مخفیانهاش در خیانت کردن به تام پیشدستی میکند. در این حالت اگر وحشتاش به حقیقت پیوست و معلوم شد که تام به او خیانت کرده است، در آن صورت میتواند به خودش اطمینان بدهد که او یک قربانی نیست. برتراند راسل، فیلسوف بریتانیایی، یک جملهی مشهور دارد که ایوان رُی، برادرِ لوگان هم آن را نقلقول میکند: «زندگی چیزی جز رقابت برای مجرمبودن بهجای قربانیبودن نیست». این جمله بهطور ویژهای دربارهی شیو صادق است.
یکی دیگر از مشکلاتی که شیو از لوگان به ارث بُرده این است که عشق واقعی برای او مفهومی بیگانه است. واقعیت این است که خانوادهی شیو همیشه عشق را با قدرتطلبی، اهرم فشار و منافعِ شخصی آلوده کرده است. از نگاهِ شیو عشق نقطه ضعفی است که دیگران میتوانند از آن برای صدمه زدن به فرد سوءاستفاده کنند؛ عشق چیزی است که نهتنها میتواند گاردِ دفاعی فرد را پایین بیاورد و او را دربرابر حملاتِ دیگران آسیبپذیر کند، بلکه در دنیای بیرحمی که قربانی کردنِ بیدرنگِ عزیزان برای موفقیت ضروری است، میتواند درندهخوییِ فرد را هم کُند کند. بالاخره هر باری که شیو به پدرش عشق ورزیده و به قولهایش اعتماد کرده است، توسط او مورد خیانت قرار گرفته است. برای مثال، شیو در اپیزودِ فینال فصل اول در توصیف عشق به تام میگوید: «خب، منظورم اینه که عشق مثل ۲۸تا چیزِ مختلف میمونه و همهشون تو یه کیسه جمع شدن و چیزهای زیادی تو این کیسه وجود داره که باید خالی بشه؛ ترس، حسادت، انتقام، کنترل و... . اونا همهشون با یه کاغذ کادوی خوشگل بستهبندی میشن و خیلی خوشگل و دوستداشتنی به نظر میاد، ولی وقتی بازش میکنی...». درگیریِ اصلی رابطهی شیو و تام این است که نیازها و خواستههای آنها با یکدیگر همخوانی ندارد. تام در اعماقِ وجودش یک زنِ سنتی میخواهد؛ زنی که از مسیر شغلیِ شوهرش حمایت میکند و با او بچهدار میشود. شیو اما از انجام این کار ناتوان است. چراکه انجام این کار بهمعنی عقبنشینی کردن از جاهطلبیهایش و انصراف دادن از رقابت بر سر تختِ پادشاهی خواهد بود. چراکه شیو در خانوادهای بزرگ شده که معنا و ارزشِ زندگیشان با رقابتِ بیانتها برای بهدست آوردنِ رضایتِ پدرشان گره خورده است.
شیو تام را به خاطر اینکه مردِ بلندپروازی است، انتخاب نکرده است؛ چیزی که تام را به مرد ایدهآلی برای شیو بدل میکند، سرسپردگیاش است. شیو همیشه میتواند از بالا به تام نگاه کند و با او همچون حیوانِ خانگیاش رفتار کند. شیو با دو نیاز متفاوت در جدال است؛ گویی او توسط دو نیروی متضاد به دو طرفِ مخالف کشیده میشود. او از یک طرف ازطریق ازدواج با تام میخواهد از عدم تحقق بزرگترین اضطرابش اطمینان حاصل کند، میخواهد از امنیتِ عاطفیاش اطمینان حاصل کند و از طرف دیگر میخواهد آزادیاش را هم حفظ کند. بنابراین شیو در شب عروسیاش، در همان شبی که زن و شوهر باید بیش از همیشه به یکدیگر مُتعهد باشند، تصمیم میگیرد حقیقتی را با او در میان بگذارد: شیو افشا میکند که به درد روابط تکهمسری نمیخورد و تام را وادار میکند تا به ازدواجِ باز تن بدهد. این موضوع باعث میشود تا تام احساس کند که او از نگاهِ شیو چیزی دورریختنی است؛ یکجور اسباببازی که هروقت شیو از بازی کردن با او خسته شد، میتواند او را مثل آشغال دور بیاندازد و یک اسباببازی جدیدتر و هیجانانگیزتر را برای جایگزین کردنش پیدا کند. تام بهجای یک شریکِ زندگیِ واقعی، حکم یکجور لوازمِ خانگیِ بیاختیار را برای شیو دارد که تنها برای فراهم کردنِ یک سری خدماتِ مشخص تهیه شده است. گرچه شیو انتظار دارد که تام کاملا تسلیمِ او باشد، اما خودش در ازای آن هیچ نشانهای از وفاداری به تام بروز نمیدهد. شیو تام را هرگز بخشی از برنامههای آینده به حساب نمیآورد، هرگز هیچ تضمینی به او نمیدهد، هیچ پشتگرمیای به او نشان نمیدهد و هرگز کاری نمیکند که او احساس امنیت کند.
رابطهی شیو با تام همیشه یکجور مکانیزمِ دفاعی برای سرکوب کردنِ یکی از بزرگترین ترسها و تروماهایش بوده است: شیو از اعتماد کردن عاجز است
گرچه سرزنش کردنِ شیو بهعنوان یک فردِ سوءاستفادهگر و ظالم آسان است، اما واقعیت پیچیدهتر است: واقعیت این است که او زنِ بیاندازه آسیبدیدهای است که رفتارِ سمیِ پدرش با او حالا همچون یک بیماری موروثی به او هم سرایت کرده است. رفتارِ شیو با تام اینگونه است، چون رفتارِ لوگان با او اینگونه بوده است؛ چون او الگوی دیگری در زندگیاش نداشته است؛ او چیزی غیر از این بلد نیست. شیو از وقتی که یادش میآید از عشق بیقیدوشرط پدرش محروم بوده است: در بدترین حالت پدرش او را بهعنوانِ یک مدعی واقعی به رسمیت نمیشناخته و در بهترین حالت به رسمیت شناختنِ او بهعنوان یک مدعی واقعی صرفا دروغی برای سوءاستفاده از اعتمادش بوده است؛ شیو همیشه بازیچهی دستِ پدرش بوده است و حالا رابطهاش با تام محصولِ این تروماست: او ازطریق کنترل کردنِ تام میخواهد کنترلی را هرگز در رابطه با پدرش نداشته است جبران کند. بنابراین بالاخره صبر و تحملِ تام لبریز میشود و او در اپیزودِ فینال فصل دوم اعتراف میکند که از ازدواجش ناراضی است و بهطور غیرعلنی افشا میکند که به ترک کردنِ شیو فکر میکند. در این نقطه از داستان شرکت به خاطر لو رفتنِ ماجرای سوءرفتارِ جنسی در کشتیهای تفریحیاش تحتفشار دولت و رسانهها قرار گرفته است و به یک قربانیِ ظاهری که این رسوایی را گردنِ او بیاندازد نیاز دارد و تام بهعنوانِ کسی که بهطور عمومی بهعنوان مُقصر اعلام خواهد شد انتخاب شده است.
اما وقتی تام تصمیمش برای طلاق گرفتن را با شیو مطرح میکند، شیو آنقدر از لحاظ عاطفی احساسِ خطر میکند که تصمیم میگیرد برای محافظت از او با لوگان صحبت کرده و برای نگه داشتنِ او مبارزه کند. همین که تام ایدهی طلاق گرفتن از شیو را مطرح میکند، بزرگترین ترسِ شیو، ترسی که در تمام طولِ زندگیاش مشغول سرکوب کردن و فرار کردن از آن بوده تحریک میشود: ترس از ناکافیبودن، ترس از بیارزشبودن، ترس از بیاختیاربودن، ترس از دور انداخته شدن همچون زنانِ پدرش، ترس از فقدانِ مرد فرمانبرداری که برای احساس امنیت به او نیاز دارد. گرچه شیو با لوگان صحبت کرده و او را متقاعد میکند که تام فرد مناسبی برای قربانی کردن نیست، اما حتی این اقدام هم درنهایت از انگیزهای خودخواهانه سرچشمه میگیرد؛ بزرگترین اقدامی که شیو تاکنون برای نشان دادنِ وفاداریاش به تام انجام داده است در حقیقت به نفعِ خودش تمام میشود: او با درخواست از لوگان برای محافظت از تام، درعوض کندل، بزرگترین رقیباش، را بهعنوانِ مناسبترین قربانیِ ممکن جلو میاندازد. بنابراین سوالی که مطرح میشود این است: در یک دنیای موازی اگر لوگان تصمیم میگرفت خودش را بهجای تام قربانی کرده و کندل را بهعنوانِ وارثِ تاجوتختش معرفی کند، آیا شیو کماکان از تام محافظت میکرد؟ اگر شیو متوجه میشد که محافظت از تام به قیمتِ مدیرعامل شدنِ کندل تمام میشود، به قیمتِ از دست دادنِ هدفِ نهاییاش تمام میشود، آیا کماکان از تام محافظت میکرد؟ جواب احتمالا منفی است.
به این ترتیب به فصل چهارم میرسیم: کندل و شیو برخلافِ رومن و کانر همیشه برای اثباتِ صلاحیتشان، برای به چالش کشیدنِ پدرشان، برای خیانت کردن به او، برای کُشتنِ سمبلیکِ او، بیتابتر و درندهخوتر بودهاند. بنابراین رویارویی آنها در فصل چهارم، بدل شدنِ آنها به اصلیترین مانعی که جلوی دیگری را از رسیدن به خواستهاش میگیرد، نه غیرمنتظره، بلکه اجتنابناپذیر بود. چراکه آنها بیش از هرکس دیگری طالبِ صندلیِ اصلی شرکت هستند. از نگاهِ شیو برادرانش اول به او خیانت کردند. در اپیزود چهارم این فصل بچهها دربارهی مسئلهی رهبریِ موقتِ شرکت بحث میکنند. کندل و رومن به این نتیجه میرسند که آنها مشترکا باید فعلا کنترلِ شرکت را بهدست بگیرند. وقتی شیو میپُرسد که: «پس من چی؟»، آنها جواب میدهند که او فاقدِ خصوصیاتِ لازم برای جلب اعتماد هیئت مدیره است. درنهایت، کندل و رومن به شیو اطمینان میدهند که گرچه آنها فعلا هدایتِ شرکت را در ظاهر برعهده خواهند گرفت، اما تیم سهنفرهی آنها همچنان در پشتصحنه برقرار خواهد بود، شیو در جریانِ تمام تصمیمات قرار خواهد گرفت، همهچیز مساوی خواهد بود و کسی کسی را دور نخواهد زد.
البته که قولِ کندل و رومن یک اپیزود بیشتر دوام نمیآورد و البته که مردانِ زندگیِ شیو آنقدر از اعتمادش سوءاستفاده کردهاند که او روی حرفِ آنها حساب باز نمیکند. پس در اپیزود پنجم این فصل گرچه بچهها پس از مرگِ پدرشان با یکدیگر مُتحد میشوند تا از مجموعِ قابلیتهایشان استفاده کرده و شرکتِ پدرشان را با پول بیشتری به مَتسون بفروشند، اما وقتی زمان عمل فرا میرسد کندل و رومن بدون مشورت کردن با شیو نقشهشان را تغییر میدهند: آنها تصمیم میگیرند در راستای بهمزدنِ معامله و منصرف کردنِ مَتسون از خریدِ شرکت اقدام کنند. در همین حین، شیو هم برای اینکه آیندهاش را به قولِ غیرقابلاطمینانِ برادرانش محدود نکند، تصمیم میگیرد تا شخصا با مَتسون دیدار کند. نقشهی شیو از لحاظ استراتژیک با عقل جور در میآید: اگر شرکتِ پدرش قرار است به مَتسون فروخته شود، پس شیو برای اطمینان حاصل کردن از نقشِ آیندهاش در این شرکت، باید صاحبِ جدیدش را تحتتاثیر قرار بدهد. پس شیو به مَتسون وفادار میشود. چون برخلافِ برادرانش که از همان بهانههای قدیمی برای بیاعتنایی کردن به او استفاده کرده بودند، مَتسون کسی است که قدرش را میداند (مَتسون در جایی از این اپیزود به شیو میگوید: «منو یاد لوگان میندازی»؛ بهترین تعریف و تمجیدی که فرزندانِ لوگان میتوانند بشنوند) و صندلی مدیرعاملی را به او قول داده است. پس شیو به همان راهکاری که همیشه به آن متوسل میشود روی میآورد: بهترین دفاع، حمله است. او منتظرِ خیانتِ اجتنابناپذیرِ برادرانش نمیماند، بلکه در خیانت کردن به آنها پیشدستی میکند.
پس از اینکه تصمیمِ کندل و رومن برای بهمزدنِ معامله بدون مشورت با او لو میرود، بزرگترین ترسهای شیو تصدیق میشوند و او بیشازپیش برای وفادار ماندن به مَتسون انگیزه پیدا میکند. پس شیو در نیمهی دوم فصل آخر همزمان در دو جبهه بازی میکند. از یک طرف، او در حضور برادرانش وانمود میکند که با هدفِ آنها برای بهمزدنِ معامله موافق است و از طرف دیگر، بهطور مخفیانه به مَتسون برای انجام شدنِ معامله کمک میکند و از انجام هر کاری که لازم است برای تضعیفِ برادرانش دریغ نمیکند. مثلا وقتی کندل از شیو میخواهد تا با تیمِ دنیل خیمنز، نامزدِ ریاستجمهوری، تماس بگیرد و از تمایل آنها برای مسدود کردنِ معاملهی گوجو اطمینان حاصل کند، شیو وانمود میکند که با آنها تماس گرفته است و دربارهی نظر مثبتشان به کندل دروغ میگوید. همچنین، وقتی کندل دربارهی شکستهایش بهعنوان یک پدر با شیو دردودل میکند، شیو درظاهر سعی میکند اخلاقیاتِ کندل را تحریک کرده و متقاعدش کند که حمایت از یک فاشیست (جِرد منکن) برای رئیسجمهور شدن از لحاظ اخلاقی اشتباه است، اما واقعیت این است که او انگیزهی خودخواهانهاش را پشت نقابی اخلاقمدرانه مخفی کرده است: شکست جرد منکن در انتخابات ریاستجمهوری انجام شدنِ معاملهی گوجو را تسهیل خواهد کرد. پس وقتی بالاخره در پایانِ اپیزود هشتم فصل آخر آشکار میشود که دستِ شیو با مَتسون در یک کاسه است، جنگِ کندل و شیو علنی میشود.
به این ترتیب به رای تعیینکنندهی شیو در اپیزودِ آخر بازمیگردیم: شیو در جریانِ سخنرانیاش در مراسم ترحیم لوگان دربارهی این صحبت میکند که در فرهنگی که از پدرش سرچشمه میگرفت، جایی برای رشدِ زنان وجود نداشت؛ که پدرش از جا کردنِ یک زن کامل در ذهنش عاجز بود. خبر بد برای شیو این است: لوکاس مَتسون هم به اندازهی پدرش جنسیتزده و زنستیز است. مَتسون نهتنها به آزار دادنِ اِبا، معشوقهی سابقش، بهوسیلهی فرستادنِ نیملیتر از خونِ خودش برای او اعتراف میکند، بلکه وقتی مَتسون با کاریکاتوری که او را بهعنوانِ عروسکِ خیمهشببازیِ شیو به تصویر میکشد روبهرو میشود، گرچه در ظاهر وانمود میکند که کاریکاتور اذیتش نمیکند، اما واضح است که آن تمام فکروذکرش را تسخیر کرده است. کاریکاتور چیزی جز حقیقت را به تصویر نمیکشد؛ موفقیتِ مَتسون در تصاحبِ شرکتِ لوگان بدونِ کمک شیو غیرممکن میبود، اما این حقیقت برای مرد زنستیزی مثل او تحملناپذیر است. او با انتخابِ مردِ بلهقربانگویی مثل تام باید خودش را از عروسکِ خیمهشببازی به عروسکگردان تغییر بدهد. بنابراین بلافاصله جنسیتزدگیاش گل میکند: او نهتنها آشکارا به تام اعتراف میکند که از لحاظ جنسی به شیو علاقهمند است، بلکه به تام میگوید که دلیلش برای انتخاب او بهعنوانِ مدیرعاملِ بعدی شرکت این است که او کسی است که شیو را باردار کرده است! تمام این اقدامات روشهای احمقانهای برای سلطه پیدا کردن بر شیو و اثباتِ نادرستیِ محتوای کاریکاتور است.
اشتباهِ شیو این است که او مثل همیشه پیروزیاش را از قبل تمامشده تلقی میکند. شیو در خانهی مادرش زودتر از موعد مغرور شده و مشغول خودستایی و رجزخوانی میشود، موفقیتش را به رُخِ کندل میکشد و او را تحقیر میکند. مسئله اما این است که او دقیقا اشتباه نمیکند. واقعیت این است که نمیتوان با خودستاییِ شیو مخالفت کرد: او بهتر از دیگران بازی کرد؛ او باهوشتر از دیگران بود. شکستِ او محصول اشتباهِ استراتژیکِ شخصیِ خودش نبود؛ او شکست خورد، چون لوکاس مَتسون از اینکه او یک زن است خوشش نمیآمد؛ یا بهتر است بگویم، مَتسون از اینکه او زنِ باکفایت، مستقل و بلندپروازی است که میتواند او را به چالش بکشد خوشش نمیآمد. پس گرچه اشتباهِ شیو این بود که به مَتسون اعتماد کرد، اما او برای باقیماندن در بازی چارهی دیگری غیر از این نداشت. او به یک موقعیتِ غیرقابلبرنده شدن محکوم شده بود: او باید از بینِ مردانی که خیانتشان اجتنابناپذیر بود، یکی را انتخاب میکرد. در اپیزودِ آخر وقتی شیو از رای دادن به نفعِ کندل پرهیز میکند و درعوض اتاق را برای فکر کردن دربارهی تصمیمش ترک میکند، کندل خشمگین میشود. یا بهتر است بگویم، تعلل کردنِ شیو از نگاهِ کندل توجیهناپذیر است. از نگاهِ کندل تصمیم آنقدر واضح است که حتی فکر کردن به هر چیزی غیر از آن اصلا با عقل جور درنمیآید: رای مخالفِ شیو به معاملهی گوجو میتواند شرکتِ پدرشان را همچنان در چنگِ خانواده حفظ کند.
سردرگمی و بُهتزدگیِ کندل در این لحظاتِ بازتابدهندهی احساس برخی از مخاطبانِ سریال هم بود؛ یا بهتر است بگویم، مخاطبانی که به اندازهی کافی به قوس شخصیتیِ کندل و شیو در طولِ سریال دقت نکرده بودند. بنابراین بعد از پخش این اپیزود برای برخی از مخاطبان سؤال شده بود که چرا شیو دوباره به برادرانش خیانت کرد؟ او چرا برادرانش را از پایانِ خوشی که میتوانستند داشته باشند محروم کرد؟ واقعیت این است که تصمیمِ نهایی شیو چه از لحاظ دراماتیک و تماتیک و چه از لحاظ روانشناسیِ این شخصیت کاملا منطقی است. نکته این است: کندل، شیو و رومن از وقتی که یادشان میآید توسط پدرشان به جان یکدیگر اُفتاده بودند؛ پدرشان هرکدام از آنها را بارها و بارها بهعنوانِ وارثِ حقیقیِ خودش معرفی کرده بود و بارها و بارها از حرفش عقبنشینی کرده بود. آنها از کودکی بهگونهای ترتیب شدهاند تا باور کنند یگانه چیزی که به زندگیشان معنا میبخشد، دردهایشان را تسکین میکند، صلاحیتشان را اثبات میکند و بهدست آوردن احترام و عشقِ دستنیافتنیِ پدرشان را ممکن میکند برنده شدن در رقابت بر سر تختِ پادشاهیِ اوست. درواقع حتی کانر هم که در این رقابت حضور نداشت، خودش را به روش دیگری (تلاشها و هزینههای بیهودهاش برای شرکت در انتخاباتِ ریاستجمهوری) برای به رسمیت شناخته شدنِ قابلیتهایش توسط پدرش به آب و آتش میزد. آنها توسط لوگان به یقین رسیده بودند که تنها چیزی که احساس ناکافیبودنشان را برطرف میکند، تحقق این هدف است.
خیانتِ واقعی اپیزود آخر تصمیم نهایی شیو نیست؛ خیانتِ واقعی این اپیزود زمانی است که کندل متوجه میشود تنها در صورتِ انکارِ صادقانهترین اعترافِ زندگیاش است که میتواند خواستهاش را محقق کند
در اپیزود آخر دو سکانس کلیدی با محوریتِ کندل، شیو و رومن وجود دارد که با یکدیگر متقارن هستند؛ در سکانس اولی که در آشپزخانهی مادرشان اتفاق میاُفتد، بچهها با هم شوخی میکنند و کندل را بهعنوانِ پادشاه جدید تاجگذاری میکنند و در سکانس دوم که در اتاق کنفرانس اتفاق میاُفتد، شیو رایاش را تغییر میدهد و تلاش کندل برای مطیع نگه داشتنش به دعوای فیزیکیِ بچهها منجر میشود. این دو سکانس بازتابدهندهی یکدیگر هستند: همانطور که بچهها در آشپزخانه یک اِسموتیِ منزجرکننده و غیرقابلخوردن برای کندل درست میکنند، بعدا شیو در اتاق کنفرانس به کندل میگوید که نمیتواند او را تحمل کند و از فعلی استفاده میکند که در زبان انگلیسی «قادر به خوردن» یا «اشتها داشتن» هم معنی میدهد. یا همانطور که رومن در آشپزخانه پنیرِ جاناتان، پدرِ ناتنیشان را لیس میزند، او در اتاق کنفرانس به کندل میگوید که بچههای او بچههای واقعیاش نیستند (به بیان دیگر، او پدر ناتنیِ بچههایش حساب میشود)؛ کارلین در آشپزخانه از بچهها میخواهد ساکت باشند، وگرنه جاناتان را که در طبقهی بالا خواب است بیدار میکنند، فردا صبح دعوای آنها در اتاق کنفرانس آنقدر پُرسروصداست که توجهی همه را جلب میکند؛ درنهایت، شیو و رومن خندهخنده ظرفِ حاوی اِسموتیِ حالبههمزنشان را بهعنوان تاجِ پادشاهی روی سر کندل میگذارند و کمی بعدتر آنها در اتاق کنفرانس کاملا جدی به کندل میگویند که آن تاجِ قهوهایِ اسهالطور تنها تاجی است که نصیبش خواهد شد.
صمیمیتِ بچهها در آشپزخانه ممکن است این تصور اشتباه را ایجاد کند که آنها بالاخره با هم آشتی کردهاند و به اختلافات و دعواهای کودکانهشان خاتمه دادهاند. اما تقارنِ این دو سکانس ماهیتِ دروغینِ صمیمیتشان در سکانس آشپزخانه را برهنه میکند. این دو سکانس نشان میدهند که این بچهها فارغ از جایی که هستند (آشپزخانهی مادرشان یا اتاق کنفرانس شرکت) نمیتوانند از رقابتِ دائمیِ همیشگیشان دست بکشند و به دیگری اجازهی برنده شدن بدهند. آنها در طولِ سریال بارها به یکدیگر پیوستهاند و مشخص است که اگر آنها بتوانند مُتحد باقی بمانند، روابطِ صادقانهشان را حفظ کنند و پای قولشان برای تقسیم کردنِ قدرت بمانند، چه در زندگی شخصی و چه در زندگی شغلیشان رشد خواهند کرد. اما آنها بهمثابهی کودکانِ لجباز بهسادگی از انجام این کار ناتوان هستند. به محض اینکه یکی از آنها به تصاحبِ تاج نزدیک میشود، نهتنها برنده آن را فقط برای خودش و تنها خودش میخواهد، بلکه دیگران هم بهطرز خودویرانگرایانهای برای متوقف کردنش اصرار میکنند.
بنابراین غیرمنطقیترین اتفاقی که در این سریال میتواند بیافتد این است که یکی از فرزندانِ لوگان (منهای کانر) بدون مقاومت با نشستنِ رقبایش بر تخت پادشاهی موافقت کند. خودِ لوگان نمیتوانست غلبه کردنِ یکی از فرزندانش بر او را تحمل کند و این موضوع دربارهی فرزندانش هم حقیقت دارد. پس اگر شیو نمیتواند وارثِ پدرش باشد، پس او هر کاری از دستش بربیاید برای جلوگیری از جانشینی برادرانش انجام خواهد داد. گرچه شیو با رای تعیینکنندهاش جلوی جانشینیِ کندل را میگیرد و بهعنوانِ خیانتکار به یاد سپرده خواهد شد، اما این موضوع دربارهی رومن هم صادق است. وقتی روز رایگیری فرا میرسد، رومن افشا میکند که دربارهی رای دادن به نفعِ کندل دودل است. در این لحظه اتفاقِ تهوعآوری میاُفتد که به مدرک دیگری برای اثباتِ درستی تصمیمِ نهایی شیو تبدیل میشود: کندل برادرش را در آغوش میکشد. این آغوش اما یک آغوشِ محبتآمیز نیست. درعوض کاری که او انجام میدهد این است که او زخمِ پیشانیِ رومن را محکم به شانهی خودش فشار میدهد و آنقدر به فشار دادن ادامه میدهد که بخیههایش بهطرز دردناکی پاره میشوند.
در طولِ سریال بهطور نامحسوسی به بدرفتاریِ فیزیکی و کلامیِ لوگان با رومن اشاره شده بود؛ تا جایی که عذابِ ناشی از تحقیر شدن به تدریج برای رومن به چیزی ارضاکننده تبدیل شده است. برای مثال نهتنها رومن فقط زمانی از لحاظ جنسی تحریک میشود که جِری او را با جملات توهینآمیز تحقیر میکند، بلکه ما رومن را در پایانِ اپیزودِ ششم فصل آخر درحال گوش دادن به کلیپِ دستکاریشدهای که لوگان را مشغولِ توهین کردن به او نشان میدهد میبینیم. رومن برای مورد توهین قرار گرفتن توسط پدرش احساس دلتنگی میکند. قابلذکر است که وقتی لوگان در اپیزود ششم فصل دوم به رومن سیلی میزند، کندل بلافاصله به پدرش اعتراض کرده و از برادرش دفاع میکند. پس چیزی که صحنهی در آغوش کشیده شدنِ رومن توسط کندل را عمیقا تهوعآور میکند این است: همان کندلی که قبلا از سیلی خوردنِ برادرِ کوچکترش توسط لوگان خشمگین شده بود، حالا از اعتیادِ بیمارگونهی رومن به درد کشیدن برای کسبِ حمایتِ او سوءاستفاده میکند. به عبارت دیگر، کندل در این صحنه دارد به زبانِ بیزبانی به رومن میگوید که اگر از مدیرعامل شدنِ من حمایت کنی، من میتوانم جای خالی پدرمان را در زندگیت پُر کنم؛ یا بهتر است بگویم، من میتوانم جای خالیِ قلدرِ بددهن و خشنی که به تحقیر شدن توسط او اعتیاد داشتی را پُر کنم. تنها چیزی که جلوی رومن را از مخالفت با جانشینیِ کندل میگیرد این است که کندل بهطرز بیرحمانهای از اختلالِ روانی برادرش برای مُطیع نگه داشتنش سوءاستفاده میکند. این صحنه ثابت میکند گرچه ما ممکن است هنوز دربارهی شانس کندل برای به ارث بُردنِ تاجوتختِ لوگان شک داشته باشیم، اما او بدونشک بدترین و سمیترین خصوصیاتِ پدرش را به ارث بُرده است.
واضحترین نمونهاش در جریانِ جروبحثِ بچهها در اتاق کنفرانس یافت میشود. شیو ادعا میکند کندل بهعنوان کسی که در مرگِ آن پیشخدمتِ جوان نقش داشته است، فرد مناسبی برای جانشینی نیست. اگر گفتید واکنشِ کندل به این حرف چیست؟ او نهتنها وقوعِ این اتفاق را کاملا انکار میکند، بلکه پایش را یک قدم فراتر میگذارد و میگوید که دربارهی مرگ پیشخدمت دروغ گفته بود و هدفش این بود تا از این دروغ برای برانگیختنِ محبت و همدلیِ آنها استفاده کند. مسئله این است: اعترافِ اشکآورِ کندل در اپیزود فینالِ فصل سوم دربارهی نقشش در مرگِ پیشخدمت صادقانهترین و صمیمانهترین گفتوگوی این بچههای آسیبدیده با یکدیگر بود. آن گفتوگو دستاوردِ تقریبا بیسابقهای برای این بچهها بود. چون لوگان آنها را از کودکی برای سرکوب کردنِ احساساتشان بار آورده بود؛ در خانوادهی آنها ابزار احساسات همیشه بهعنوان نقطه ضعف، بهعنوانِ چیزی که دیگران میتوانند از آن سوءاستفاده کنند، جلوه داده میشد. پس اعترافِ کندل همچون یک پیشرفتِ شخصیتیِ بزرگ برای او به نظر میرسید؛ او در آن لحظه واقعی بود؛ بهشکلی روحش را دربرابر برادر و خواهرش برهنه کرد که یقین داشت هیچ علاقهای به تلاش برای تصاحبِ تاجوتختِ پدرش ندارد. بنابراین خیانتِ واقعی اپیزود آخر سریال تصمیم نهایی شیو نیست؛ خیانتِ واقعی این اپیزود زمانی است که کندل متوجه میشود تنها در صورتِ عقبنشینی کردن از صادقانهترین اعترافِ زندگیاش است که میتواند خواستهاش را محقق کند. عذاب وجدانِ کندل دربارهی مرگِ پیشخدمت آخرین چیزی بود که از انسانیتش باقی مانده بود، آخرین چیزی بود که جلوی او را از بدل شدن به هیولایی مثل پدرش میگرفت.
درنهایت وقتی کندل متوجه میشود هیچکدام از تلاشهایش برای راضی کردنِ شیو کافی نیستند، بالاخره خودِ واقعیاش را افشا میکند: او حقِ جانشینیاش را فریادزنان اینگونه توجیه میکند: «من پسر بزرگم!». واقعیت این است که کندل جایی در اعماقِ وجودش باور دارد که او شایستهی جانشینی است، نه به خاطر اینکه صلاحیتش را دارد، بلکه صرفا به خاطر اینکه آن حقِ مادرزادیاش است. این جمله بدترین چیزی است که یک نفر برای توجیهِ حق و حقوقش میتواند به شیو بگوید. نه فقط به خاطر اینکه کندل از لحاظ فنی اصلا بزرگترین پسرِ خانواده حساب نمیشود، بلکه به خاطر اینکه شیو در طولِ زندگیاش آسیبِ فراوانی از صنعتی که پسربودن را به شایستگی ترجیح میدهد خورده است. گرچه کندل به شیو قول داده بود که او را پس از جانشینیاش در اُمور مدیریتیِ شرکت دخیل خواهد کرد، اما در این نقطه از داستان، پس از تمام خیانتهای قبلی کندل به خواهرش و پس از تمام مدارکی که کندل را بهعنوانِ حلولِ مجدد لوگان به تصویر میکشند، هم برای شیو و هم برای مخاطبان سریال مثل روز روشن است که قولِ او پوچ است؛ ویاِستار رُیکو تحتفرمانروایی کندل هیچ تفاوتی با ویاِستار رُیکو تحتفرمانروایی لوگان نخواهد داشت: هردوی آنها به یک اندازه جایی برای رشدِ زنی مثل شیو ندارند.
این حرفها به این معنی نیست که شیو حمایت از تام و مَتسون را با انگیزهی منفعتطلبیِ شخصی انتخاب میکند. واقعیت این است که این شرکت تحتفرمانرواییِ مَتسون هم همچنان مردسالار و زنستیز خواهد بود. درواقع مَتسون تام را بهعنوان عروسکِ خیمهشببازیاش انتخاب میکند؛ تام حکم گوشتِ دم توپِ مَتسون را دارد؛ مَتسون در قالبِ تام بهاصطلاح بهدنبالِ یک «اسفنجِ جذبکنندهی درد» میگردد. و واقعیت این است که اسفنجها چیزهایی دورریختنی هستند. بنابراین شیو نهتنها به همسرِ یک عروسکِ بیاختیار و دورریختی تبدیل میشود، بلکه بزرگترین وحشتاش هم مُحقق میشود: شیو در قالبِ تام بهدنبالِ همسری برای کنترل کردن بود؛ بهدنبالِ همسری بود که به او مُحتاج است و هرگز فکر ترک کردنِ او به ذهنش خطور نمیکند؛ او ازطریقِ انتخاب مردی از طبقهی اجتماییِ پایینتر میخواست دستِ بالا را در زندگی زناشوییاش داشته باشد. اما حالا سلسله مراتبِ قدرت در زندگی آنها وارونه شده است. حالا بهجای اینکه تام به شیو وابسته باشد، شیو به تام مُحتاج است. اگر تاکنون تام برای مُتصل ماندن به قدرت به ارتباط با شیو نیاز داشت، حالا ارتباطِ شیو با شرکتِ سابقِ پدرش به حفظِ رابطهاش با تام مُتکی است.
لحظاتِ پایانی این اپیزود که تام و شیو را درکنار هم در ماشین به تصویر میکشد، تداعیگرِ پایانبندی فیلم «فارغالتحصیل» است؛ چهرههایشان سرد و سنگی است و گرچه شیو دستش را روی دستِ تام میگذارد، اما انگشتانشان درهم قفل نمیشود. «فارغالتحصیل» دربارهی دختر و پسر عاشقی است که با وجودِ همهی موانع سر راهشان برای رسیدن به یکدیگر میجنگند و از خانوادههایشان فرار میکنند. اما درحالی که آنها با اتوبوس از خانوادهشان دور میشوند، دوربین برای مدتِ نسبتا طولانیای روی چهرههایشان مکث میکند؛ به تدریج هیجانزدگی و خندهی پیروزمندانهاش به سکوتی مملو از شک و تردید تبدیل میشود. پیامِ زیرزمتنیِ پایانبندیِ «قارغالتحصیل» این است که این دختر و پسر با وجود تمام تلاشهایشان برای فرار از والدینشان، به تدریج به آنها بدل خواهند شد. حالا سرانجامِ شیو و تام نیز به نکتهی مشابهی اشاره میکند. تام جای خالی لوگان را پُر خواهد کرد؛ همانطور که لوگان قبل از اینکه به مدیرعامل یکی از بزرگترین شرکتهای دنیا تبدیل شد، یک مهاجر ایرلندیِ ساده از قشر پایینِ جامعه بود، این موضوع دربارهی تام که بهعنوان مردی از ایالتهای غرب میانه به بالاترین پُست مدیریتی شرکت صعود میکند نیز صادق است (همچنین، تام هم مثل لوگان با زنی که عاشقش نیست ازدواج کرده است).
در همین حین، شیو با وجود پتانسیلها و قابلیتهایش هرگز به جایگاهِ شغلی شایستهاش دست پیدا نمیکند و میتوان تصور کرد که او هم به زنِ ترشرویی مثل مادرش بدل خواهد شد و بچهی داخلِ شکمش را به سرنوشتِ مشابهی محکوم خواهد کرد: او در اپیزود یکی مانده به آخر به مَتسون اطمینان میدهد که بچهدار شدنش مانعِ جاهطلبیهایش نخواهد شد و مشکلی با غایببودن در زندگیِ بچههایش نخواهد داشت. او در همین اپیزود در واکنش به مادرش که مادربودن را سخت توصیف میکند، با لحنی که در عین شوخیبودن، جدی است میگوید: «من که اصلا قرار نیست بچه رو ببینم. به رسم خونوادگی پیش میرَم. بچه که محبت و عاطفه نمیخواد، نه؟». یادمان نرود که شیو در اپیزود هشتم فصل سوم با هدفِ شورش علیه مادرش تصمیم گرفت حامله شود. در آن اپیزود کارولین به شیو میگوید: «حقیقت اینه که احتمالا نباید بچهدار میشدم. تو تصمیم درستی گرفتی. بعضیها کلا برای مادربودن ساخته نشدن». شیو میخواهد بچهای را به دنیا بیاورد و بزرگ کند که محصولِ تمایل واقعیاش برای مادرشدن نیست، بلکه محصول بیزاریاش نسبت به حرفهای ظالمانهی مادرش است و خودش هم دقیقا مطمئن نیست که آیا واقعا آن را میخواهد یا نه. در اپیزود هشتم این فصل کندل به شیو میگوید که نکند مسمویتِ او توسط لوگان به نسلِ بعد نَم پس داده باشد و فرزندانش را هم مسموم کرده باشد. اپیزود آخر این نگرانی را نه فقط دربارهی کندل، بلکه دربارهی شیو و دیگران هم تصدیق میکند.
جنبهی طعنهآمیزِ فرجامِ شیو این است که او در طولِ سریال برای بهدست آوردنِ حقِ پیوستن به این دنیای مردانه تلاش میکند تا ثابت کند که جنسیتِ او مانعِ درندهخوییاش نمیشود، که او هروقت لازم باشد میتواند به اندازهی هر مردی فاسد، بیاخلاق و بهاصطلاح قاتل باشد. بنابراین همین که او درنهایت به یک عمر همسربودن و مادربودن محکوم میشود، شاعرانهترین و تراژیکترین مجازاتِ ممکن برای اوست. اگر لوگان نمیتوانست یک زنِ کامل را در ذهنش جا بدهد، شاید این موضوع دربارهی صنعتی که او در ساختش دست داشت هم صادق باشد. خلاصه اینکه داستانِ شیو به انتخاب از بینِ دو جهنم ختم میشود: او باید بین محکوم کردنِ خودش به جهنم (رای دادن به کندل، رای دادن به لوگانِ جدیدی که دست او را از قدرت کوتاه نگه خواهد داشت) و سوزاندنِ همه با خودش، یکی را انتخاب کند؛ شیو دومی را انتخاب میکند. گرچه او همچنان در این حالت بازنده خواهد بود، اما حداقل تنها بازنده نخواهد بود. گرچه رای شیو به مَتسون بهمعنی رای دادن علیه خودش خواهد بود، اما رای او به کندل هم به نفع خودش نخواهد بود.
در اوایل اپیزودِ آخر تام یک عقربِ مصنوعی را بهعنوانِ هدیه به شیو میدهد. این هدیه تداعیگرِ حکایتِ مشهور «عقرب و قورباغه» است. حکایت از این قرار است: روزی عقربی میخواست از عرض رودخانه عبور کند. ناگهان چشمش به یک قورباغه میاُفتد و از او درخواست میکند که آیا اجازه میدهد برای رد شدن از رودخانه پشتش سوار شود. قورباغه مخالفت میکند و دلیل میآورد که اگر این کار را کند، عقرب نیشاش خواهد زد. عقرب جواب میدهد که اگر نیشاش بزند، آن وقت خودش هم غرق میشود و او قصدِ مُردن ندارد. قورباغه قبول کرده و عقرب را سوار میکند. عقرب در وسط رودخانه قورباغه را نیش میزند. درحالی که قورباغه در آب فرو میرود میپُرسد: «چرا این کار رو کردی؟». عقرب جواب میدهد: «چون من عقربم و طبیعتم اینه که نیش بزنم». پیامِ اخلاقیِ این حکایت نه فقط دربارهی شیو، بلکه دربارهی اکثر شخصیتهای این سریال صادق است: این آدمها حتی زمانیکه به نفعِ خودشان نیست، حتی زمانیکه برای عبور از رودخانه به یکدیگر نیاز دارند، باز نمیتوانند جلوی طبیعتِ نهادینهشدهشان برای آسیب رساندن به یکدیگر را بگیرند. در فصل اول رومن در توصیفِ لوگان به کندل میگوید: «تنها روشی که بهت احترام میذاره اینه که برای نابود کردنش تلاش کنی». به بیان دیگر، خیانت، نیش زدن، تنها ابزار عشقی است که لوگان به رسمیت میشناسد.
حرف از رودخانه شد: یکی از موتیفهای تکرارشوندهی «وراثت»، پیوندِ سمبلیک کندل و آب بوده است. خاصیتِ معرف آب پارادوکسیکال است: به همان اندازه که شناور شدن روی آب سمبلِ احساس سبکی، آسودگی، غسل تعمید، تولد دوباره و تطهیر شدن است، احتمالِ بلعیده شدن توسط امواجِ خروشانِ آب و کشیده شدن به اعماقِ تاریکش نیز خفگی و مرگ را نمادپردازی میکند. کندل هم کاراکتری است که همواره بینِ دو قطبِ متضاد در نوسان بوده است: او یا از شدتِ شیدایی در پوست خودش نمیگنجد یا از شدتِ افسردگی آرزوی مرگ میکند. مثلا در اپیزودِ فینال فصل اول ماشینِ کندل و پیشخدمت در روخانه سقوط میکند؛ گرچه کندل به زحمت خودش را از اعماقِ آب بیرون میکشد، اما پیشخدمت غرق میشود. در آغاز فصل دوم کندل را درحالی که تا گردن در استخرِ کمپِ ترک اعتیاد فرو رفته است میبینیم. همچنین، نهتنها در اپیزود فینال فصل دوم او را درحالی که در استخرِ کشتی تفریحی شناور شده است میبینیم، بلکه در آغاز اپیزود اول فصل سوم هم کندل را در حال دراز کشیدن در وانِ حمامِ خالی از آب دستشویی میبینیم (بعد از اینکه پدرش را بهطور عمومی بهعنوانِ مسئول سوءرفتار جنسیِ شرکت معرفی میکند). علاوهبر اینها، در پایان اپیزود ششم فصل آخر کندل سخنرانی کاریزماتیک و موفقیتآمیزش در همایشِ سرمایهدارانِ شرکت را با آبتنی کردن در اقیانوس جشن میگیرد؛ شناور شدنِ او روی امواج خروشانِ آب احساس شکستناپذیریاش را نمادپردازی میکند.
در مقایسه، کندل در اپیزودِ یکی مانده به آخرِ فصل سوم در وضعیتِ روانی افتضاحی قرار دارد (لوگان در این اپیزود نقش کندل در مرگ پیشخدمت را به او یادآوری کرده بود). پس این اپیزود با پلانی از کندل که در حالتِ مُستی و بیهوشی روی شکم در استخر شناور است و سرش در آب فرو رفته است به پایان میرسد؛ پلانی که در طولِ هفتهی منتهی به اپیزودِ بعدی به تئوریپردازیهای فراوانی دربارهی احتمالِ خودکشی کندل منجر شد. در اپیزود فینال فصل اول، کندل پس از مرگِ پیشخدمت سراسیمه به اتاقاش بازمیگردد و سعی میکند لباسهای گُلآلود و خونآلودش را تمیز کند؛ دوربین روی قطراتِ آب که دستِ زخمیاش را شستشو میدهند تاکید میکند. اما بعد از اینکه کندل لباسش را عوض میکند و به مراسمِ عروسی خواهرش بازمیگردد، میتوانیم ببینیم که تلاشش برای مخفی کردنِ گناهش ناموفق بوده است؛ سرآستینِ پیراهنش دوباره خونآلود شده است. این صحنه یادآور لحظهی مشهور مشابهای از نمایشنامهی «مکبثِ» ویلیام شکسپیر است: مکبث پس از اینکه پادشاه را به قتل میرساند، با عذاب وجدانِ سنگینی دستبهگریبان است و در واکنش بهدستهای خونآلودش میگوید: «آیا تمامیِ اقیانوسِ بیکرانِ نپتون این خون را از دستهایم تواند شُست؟ نه، این دستهای من است که دریاهای بیشمار را خونرنگ خواهد کرد و هر سبز را سرخگون». آبِ تمامِ اقیانوسهای دنیا هم نمیتوانند دستهای خونآلودِ کندل را تمیز کنند.
کندل در واپسین لحظاتِ اپیزود آخرِ سریال با آب تجدید دیدار میکند. با این تفاوت که اینبار او نه روی آب شناور است و نه درحال غرق شدن در آن؛ اینبار یک نرده بینِ او و آب (و همچنین مجسمهی آزادی) فاصله انداخته است. قابلذکر است که در اوایل همین اپیزود، در صحنهای که شیو و رومن در ساحل دربارهی حمایت کردن یا نکردن از کندل بحث میکنند، کندل آنها را برای آبتنی کردن ترک میکند. شیو و رومن تصمیمشان برای حمایت از کندل را درحالی که او روی آب شناور است، با او در میان میگذارند. ناگفته نماند که اهمیتِ سمبلیکِ آب در این سریال به شخصیتِ کندل محدود نمیشود، بلکه دربارهی کُلِ خانوادهی رُی صادق است: مثلا در جریانِ مراسم ترحیم لوگان از زبانِ برادرش داستانِ مهاجرت آنها به آمریکا در جریان جنگ حهانی دوم را میشنویم؛ طبقِ این داستان، آنها در حین سفرشان روزها در اقیانوس اطلس سرگردان بودند و به آنها گفته شده بود که اگر جیکشان دربیاید، هدفِ قایقهای دشمن قرار خواهند گرفت و کُشته خواهند شد. یا مثلا مراسم عروسی کانر در قایق تفریحی او برگزار میشود و درحالی که بچههای لوگان در وسط آب قرار دارند از مرگِ پدرشان اطلاع پیدا میکنند.
همچنین بزرگترین گناهِ شرکتِ خانوادگیِ آنها لاپوشانی کردنِ جُرمهایی که در کشتیهای تفریحیشان رُخ داده بوده و سربهنیست کردنِ جنازهها ازطریق غرق کردنِ آنها بوده است. نهتنها برای اولینبار زخمهای عمیقِ پشتِ لوگان که احتمالا از بدرفتاریِ عمویش ناشی میشود را درحالی که او از استخر خارج میشود میبینیم (اپیزود هفتم فصل اول)، بلکه در همین اپیزود خانوادهی رُی برای یک جلسهی رواندرمانیِ خانوادگی دور هم جمع شدهاند، اما جلسهی آنها به علتِ شیرجه زدنِ دکتر روانشناس به درون بخشِ کمعمق استخر و شکستنِ دندانهایش لغو میشود (شاید استعارهای از اینکه آنها دربوداغونتر از آن هستند که درمانشدنی و قابلتغییر باشند). به عبارت دیگر، آب در «وراثت» میتواند سمبلِ مجموع تروماهای خانوادگی و سوءاستفادهگریها و بیرحمیهای شغلِ خانودگیشان باشد. بنابراین هروقت کندل در خطر غرقشدگی قرار میگیرد احساس میکند که دارد توسط تروماها و بیرحمیهای شغلِ خانوادگیشان به زیر آب کشیده میشود و هر وقت سرش را خارج از آب نگه میدارد و روی آن شناور باقی میماند گویی موفق شده است که بر آنها غلبه کند. اما همانطور که گفتم، رابطهی او با آب در آخرین لحظاتِ اپیزود فینال با همیشه متفاوت است. او حالا از کسی که مستقیما با آب درگیر بود، از کسی که مستقیما با شغلِ خانوادگیاش و تمام پیروزیها و شکستها و احساساتِ سمی و بعضا لذتبخشِ گرهخورده با آن درگیر بود، به یک ناظرِ مُنفعل تنزل پیدا کرده است؛ کندل به واسطهی نردهای که مانعی فیزیکی بین او و آب است، کاری جز اینکه آن را از دور تماشا کند از دستش برنمیآید. جریان این آب، جریانِ تمام تروماها، سوءاستفادهها، دسیسهچینیها، جنگهای قدرت و فسادها، همچنان ادامه خواهد داشت، اما کندل بهعنوان کسی که از هردوی خانواده و شرکتشان جدا شده است، دیگر نقشی در آن نخواهد داشت؛ او دیگر راهی برای تقلا کردن در این آب برای تحققِ سرنوشتِ موعودش (یا حداقل خودش اینطور فکر میکرد) نخواهد داشت.
پلانِ پایانی سریال که قامتِ بلند و سیاهِ کالین را درکنار کندل به تصویر میکشد، قامتی که او را همهجا مثل یک شبحِ سرگردان تعقیب میکند، نشان میدهد که کندل تا ابد با شرم و دردِ ناشی از نقشش در مرگِ پیشخدمت تسخیر خواهد شد
تنها کسی که در این لحظات در نزدیکیِ کندل حضور دارد، کالین است. کالین فقط بادیگاردِ شخصیِ لوگان نبود، بلکه شاید حتی بتوان گفت رابطهی لوگان با کالین صادقانهتر و نزدیکتر از هرکسِ دیگری بود (گفتگوی آنها دربارهی دنیای پس از مرگ را از اپیزود اولِ فصل آخر به یاد بیاورید). قدمزدن کندل در پارک درحالی که کالین او را سایه به سایه دنبال میکند تداعیگر پیادهرویهای تنهایی لوگان است. رابطهی کندل با کالین اما معنای متفاوتی نسبت به رابطهی او با پدرش دارد. از نگاهِ کندل کالین یادآور نقشش در مرگِ پیشخدمت و قسر در رفتنِ او است؛ چون کالین کسی بود که مسئولیتِ لاپوشانی کردنِ مرگ پیشخدمت را برعهده داشت. حتی مارک مایلود، کارگردانِ اپیزود آخر، در مصاحبههایش کالین را بهعنوانِ «روح بانکو» توصیف کرده است که ارجاعی به نمایشنامهی «مکبث» است. در این نمایشنامه پس از اینکه مکبث بانکو، دوستِ صمیمیاش، را به قتل میرساند، از شدتِ عذاب وجدان با روحِ او مواجه میشود که جز او به چشم هیچکسِ دیگری نمیآید. مکبث در جایی خطاب به روحِ بانکو میگوید: «برو! از برابرِ چشمم دور شو! خاکت نهان کند! استخوانت پوک است، خونت سرد، و آن چشمانِ خیره تهی از هر معنا». پس گرچه کندل در طولِ سریال تلاش کرده تا عذابِ وجدانش را سرکوب کرده و خودش را به نفهمی بزند، اما پلانِ پایانی سریال که قامتِ بلند و سیاهِ کالین را درکنارش به تصویر میکشد، قامتی که کندل را همهجا مثل یک شبحِ سرگردان تعقیب میکند، نشان میدهد که کندل هرگز نمیتواند از کاری که کرده فرار کند، بلکه تا ابد با شرم و دردِ ناشی از نقشش در مرگِ پیشخدمت تسخیر خواهد شد.
علاوهبر این، اسم اپیزود آخر که «با چشمانِ باز» نام دارد، ارجاعی به شعری از جان بریمن، شاعرِ آمریکایی است؛ درواقع جسی آرمسترانگ اپیزودِ فینالِ تکتک فصلهای سریال را براساس این شعر نامگذاری کرده است. این شعر با توصیفِ چیزی نامشخص که ظاهرا برای مدتِ زیادی مردی به اسم هنری را اذیت میکند آغاز میشود. هنری احساس میکند که چیزی روی قلبش سنگینی میکند و به یقین رسیده که رهایی از آن غیرممکن است. شعر میگوید که حتی اگر صد سال هم میگذشت و هنری در تمام این مدت گریه میکرد و بیخواب باقی میماند، او کماکان التیام پیدا نمیکرد و از اندوهِ ناشی از این اتفاقِ نامعلوم زجر میکشید. برخی تحلیلگران اعتقاد دارند که هنری نمایندهی خودِ جان بریمن است و او دارد غم و اندوهِ ناشی از خودکشی پدرش که در یازده سالگیِ شاعر اتفاق اُفتاد را توصیف میکند. اما ماهیتِ چیزی که هنری را اذیت میکند مهم نیست؛ چیزی که مهم است این است که هنری همیشه درحالِ تجربهی مجُددِ خاطرهی اتفاقی که زجرش میدهد است. در بندِ دوم شعر یک ایدهی تازه مطرح میشود: متوجه میشویم علاوهبر چیزِ قبلی، یک چیز دیگر هم وجود دارد که تمام فکروذکرِ هنری را تسخیر کرده است؛ انگار یک رویداد دیگر هم وجود دارد که به اندوه و اضطرابِ او میافزاید.
گرچه ما از ماهیتِ آن بیاطلاع هستیم، اما آن آنقدر جدی است که هنری احساس میکند بیش از هزار سال با چهرهی سرزنشکننده و غمگینِ نقاشیهای مکتب سیهنایی روبهرو شده است (نقاشیهای این مکتب درونمایهی اکثرا مذهبی دارند). به بیان دیگر، شاعر دومین چیزی که هنری را اذیت میکند به چشم در چشم با نگاهِ خیره و رسوخکنندهی سوژههای نقاشیهای این مکتبِ هنری تشبیه میکند. درنهایت، به اسم اپیزود آخر «وراثت» میرسیم: شاعر ادامه میدهد که هنری با حالتی رنگپریده و وحشتزده و با چشمانی باز به دومین چیزی که آزارش میدهد دقت میکند، اما نسبت به آن «نابینا» است. او مستقیما به آن نگاه کرده و روی آن تمرکز میکند، اما از دیدنش عاجز است؛ شاید آن وحشتناکتر از چیزی است که هنری توانایی فکر کردن به آن را داشته باشد. سپس میخوانیم: «تمام ناقوسها میگویند: خیلی دیر شده است». آیا این بخش از شعر به این معناست که دیگر برای تغییر دادنِ اوضاع خیلی دیر شده است؟ در بندِ سوم و آخر شعر وضعیت هنری کمی روشنتر میشود: شاعر توضیح میدهد گرچه هنری تصور میکرد که یک نفر را به قتل رسانده است، بدنش را تکهتکه کرده است و آنها را مخفی کرده است، اما واقعیت این است که او هیچکدام از اینها را مُرتکب نشده است.
شاعر ادامه میدهد: هنری از یک طرف باور دارد که مرتکب قتل شده است، اما از طرف دیگر دوستان و آشنایایش را سرشماری کرده است و از اینکه همهی آنها زنده هستند اطمینان حاصل کرده است. این بخش از شعر توصیفکنندهی ذهنِ مریض، آشفته و سراسیمهای است که با فهرست کردنِ تمام کسانی که زنده هستند، سعی میکند به خودش ثابت کند که مرتکب قتل نشده است. واضح است که وضعیتِ هنری تداعیگر وضعیتِ کندل رُی است. نهتنها اولین چیزی که هنری را اذیت میکند میتواند بهعنوان رابطهی سمیِ لوگان با کندل تفسیر شود، بلکه دومین چیزی که روانش را بههم ریخته هم میتواند بهعنوانِ عذاب وجدانِ کندل از نقشش در مرگِ پیشخدمت برداشت شود. در اپیزودِ فینال فصل دوم لوگان کندل را برای قربانی کردن بهعنوان مسئولِ رسوایی کشتیهای تفریحیِ شرکت انتخاب میکند. کندل اعتقاد دارد که سزاوارِ قربانی شدن است؛ او به قربانی شدنش بهعنوانِ مجازاتی برای اتفاقی که برای پیشخدمت اُفتاد نگاه میکند. اما لوگان با او مخالفت میکند و برای ماستمالی کردنِ مرگ پیشخدمت از همان عبارتی استفاده میکند که شرکتش برای ماستمالی کردنِ مرگهای رُخداده در کشتیهای تفریحیاش استفاده کرده بود: اِنآرپیآی یا «هیچ شخص حقیقی دخیل نیست». این عبارت به این معناست که قربانی یکی از مهمانان یا پرسنلِ دائمی شرکت نیست؛ شرکت از این عبارت برای توصیفِ روسپیها یا کارگرانِ مهاجر که در بندرهای خارجی سوار کشتی میشوند استفاده میکند و از این طریق از پذیرفتنِ مسئولیتِ آنها و پاسخگویی دربارهی اتفاقی که برایشان میاُفتد شانهخالی میکند. به عبارت دیگر، موارد اِنآرپیآی عملا آدم حساب نمیشوند.
بنابراین کندل با یک دوگانگی دستوپنجه نرم میکند: از یک طرف عذاب وجدانِ مُچالهکنندهاش نادیده گرفتنِ حقیقتِ مرگ پیشخدمت را سخت میکند، اما از طرف دیگر فرهنگِ ساختهشده توسط پدرش فرار از مسئولیتپذیری را تشویق میکند؛ در این فرهنگ بود و نبودِ ضعیفان تفاوتی نمیکند؛ آنها به معنای واقعی کلمه اشخاص حقیقی محسوب نمیشوند؛ آنها هیچچیز نیستند. بنابراین وضعیتِ روانیِ هنری در شعرِ جان بریمن تداعیگر کشمکش درونی کندل است: همانطور که هنری ازطریقِ سرشماری کردنِ دوستان و آشنایانش سعی میکند به خودش بقبولاند که همه زنده هستند و او برخلافِ چیزی که باور دارد هیچکس را به قتل نرسانده است، کندل هم بهوسیلهی استفاده از توجیهِ پدرش که هرکسی غیر از پرنسلِ دائمی شرکت را یک شخصِ حقیقی به حساب نمیآورد، سعی میکند عذابِ وجدانش را سرکوب کند. کندل درست مثل هنری با چشمانِ کاملا باز به کاری که انجام داده نگاه میکند، اما پذیرفتنِ آن برای کسی که هرگز در طولِ زندگیاش مسئولیتپذیری را یاد نگرفته است، آنقدر سخت است که نسبت به آن نابیناست و از به رسمیت شناختنِ آن عاجز است.
وقتی کندل در اتاق کنفرانس به شیو و رومن میگوید که او دربارهی کُشتن پیشخدمت به آنها دروغ گفته بود، هدفش انکار کردنِ اعترافش نیست؛ درعوض او دارد به زبان بیزبانی میگوید که من توجیهِ لوگان را با تمام وجود بپذیرفتهام. اگر براساس پروتکلِ شرکت پیشخدمت یک شخص حقیقی به حساب نمیآید، پس من هم یک قاتلِ حقیقی به حساب نمیآیم و اعترافم هم یک اعترافِ حقیقی نبوده است. اما حالا که کندل از شرکتِ خانوادگیاش بیرون انداخته شده است، به هیچ توجیهی برای تظاهر به اینکه پیشخدمت یک شخص حقیقی نبوده است، دسترسی ندارد. او با از دست دادنِ شانسش برای جانشینی، تنها مکانیزم دفاعیاش برای سرکوب کردنِ عذاب وجدانش، برای فرار از حقیقت را هم از دست داده است و اکنون در پلانِ پایانی سریال گویی کالین، یادگارِ قسر در رفتنش از این گناه، همراهِ ساکتِ ابدیاش خواهد بود.
یکی دیگر از کاراکترهایی که از فرار کردن از خودش عاجز است، گِرگ است. گِرگ در طولِ سریال نمایندهی ابتذالِ شر بوده است. گرچه او در ظاهر چیزی بیش از یک کارمندِ ساده به نظر نمیرسد، اما همیشه تسهیلکنندهی کثیفترین و ترسناکترین اقداماتِ کاراکترهای پیرامونش بوده است. او در مسیرِ جلب رضایتِ بالادستیهایش و پیشرفتِ شخصیاش برای تجاوز از هر خطر قرمزی مُشتاق است. او در اپیزود آخر با خیانت کردن به تام، نزدیکترین و قدیمیترین همپیمانش، جسورانهترین حرکتش را انجام میدهد. انگیزهی گِرگ پایان دادن به رابطهاش با تام است؛ رابطهای که او همیشه در آن کیسه بوکسِ تام بوده است، همیشه آدمِ توسریخور و خدمتکارِ وفادارِ تام بوده است. بخش جالبِ ماجرا این است که گرچه تام نمیتواند شیو را ببخشد یا بعد از تمام کارهایی که آنها برای صدمه زدن به یکدیگر انجام دادهاند دوستش داشته باشد، اما او بلافاصله گِرگ را میبخشد و واضح است که او را بیش از هرکسِ دیگری دوست دارد. علتش این است که حالا تام میتواند از خیانتِ شکستخوردهی گِرگ بهعنوانِ اهرم فشاری برای وفادار نگه داشتنش استفاده کند. حالا تام صاحبِ گِرگ است و هرطور که عشقش بکشد میتواند با او رفتار کند. برچسبی که تام روی پیشانیِ گِرگ میچسباند (یکی از همان برچسبهایی که خانوادهی رُی از آنها برای طلب کردنِ اموال لوگان استفاده میکردند)، ماهیتِ نهایی و گریزناپذیرِ گِرگ را تثبیت میکند: او برای تام حکم یک کالای بیاختیار را دارد. گِرگ همچنان در این دنیا باقی خواهد ماند و از امتیازاتش بهره خواهد بُرد و کماکان از قابلیتهایش برای تسهیلِ شراراتِ بالادستیهایش استفاده خواهد کرد، اما هرگز نمیتواند از «گِرگ»بودن فرار کند. داستان او در همان نقطهای به پایان میرسد که شروع شده بود.
اکثر کاراکترهای «وراثت» از لحاظ مالی دربرابر شکست مصون هستند. کندلِ مغلوبشدهای که در سکانسِ نهایی سریال میبینیم، در نتیجهی فروش شرکتِ خانوادگیاش به میلیاردها دلار پول دست خواهد یافت. اما او و اطرافیانش هرچقدر هم زور بزنند از لحاظ عاطفی قادر به پیروز شدن نیستند. حقیقیترین چیزی که تاکنون از دهانِ این کاراکترها خارج شده به رومن تعلق دارد: او به کندلی که هنوز شکستش را انکار میکند میگوید: «ما مزخرفیم. هیچی اهمیت نداره». واقعیت این است که بچهها در تمام این مدت برای تصاحبِ تاجِ پدرشان حرصوجوش میخوردند، چون آنها از کودکی برای خواستنِ آن تربیت شده بودند، از کودکی به یقین رسیده بودند که آن حق مادرزادیشان است، که آن را برای برطرف کردنِ کمبودِ عاطفیشان که پدرشان ازشان دریغ کرده بود نیاز دارند. هیچکدام از بچهها جز برنده شدن هیچ هدف یا نقشهی دیگری ندارد. پیروزی آنها جز خودشان برای هیچکسِ دیگر مهم نیست یا دنیا را بهجای بهتر یا بدتری بدل نخواهد کرد. به خاطر همین است که سریال جلسهی رایگیری را بهعنوانِ سرانجام یک دوران و آغاز یک دورانِ جدید به تصویر نمیکشد، بلکه با آن همچون یک معاملهی متداولِ دیگر در یک روزِ کاریِ عادی دیگر رفتار میکند. این جلسه فقط برای بچههای لوگان حکم مسئلهی مرگ و زندگی را دارد. گرچه قطع ارتباطِ بچهها با گرانشِ نابودکنندهی سیاهچالهی پدرشان و شرکتش بهترین و سالمترین اتفاقی است که میتواند برای آغاز پروسهی التیامشان اتفاق بیافتد، اما آنها بهجای جشن گرفتنِ آزادیشان، طوری به آن واکنش نشان میدهند که گویی به یک مرضِ لاعلاج مُبتلا شدهاند. واکنشی که طبیعی است: این بچهها منهای تقلای بیهودهشان برای تصاحبِ قدرت، پوچ هستند. تنها امپراتوریای که آن را بهطور برابر به ارث خواهند بود، میراثِ تروما و خشونتِ پدرشان خواهد بود. آنها بالاخره با چشمانِ باز خودِ واقعیشان را میبینند، اما چیزی که با آن روبهرو میشوند بهشکلی وحشتزدهشان میکند که آرزو میکنند کاش نابینا باقی میماندند.