نقد فیلم نوستالژی (۲۰۲۲) | ادای دین به تارکوفسکی؟

جمعه ۳۰ تیر ۱۴۰۲ - ۱۶:۵۹
مطالعه 7 دقیقه
پوستر فیلم نوستالژی
فیلم نوستالژی (Nostalgia) با نگاهی به نوستالژی تارکوفسکی به ناپل امروزی می‌رود و برخلاف شاهکار تارکوفسکی نگاهی گزنده به مسائل اقتصادی انسان امروز دارد. با نقد این فیلم همراه زومجی باشید.
تبلیغات

فیلم نوستالژی که یک اثر اقتباسی از رمانی به‌همین نام و نوشته‌ی آرمانو رایا است، سال گذشته در بخش اصلی جشنواره‌ی کن حضور داشت. Nostalgia ساخته‌ی کارگردان ایتالیایی ماریو مارتونه با شاهکار تارکوفسکی یعنی نوستالژی او یکسری قرینگی‌ها و تضادهای مضمونی دارد. دلتنگی‌های قهرمان قصه‌ی مارتونه ما را به یاد آوارگی‌ و دلتنگی‌های شخصیت‌های تارکوفسکی می‌اندازد. از طرفی هم گویا فلیسه خودِ تارکوفسکی است که نمی‌تواند دیگر دور از سرزمین مادری‌اش بماند. ناپل و روسیه آرزوهای قهرمان‌های این دو نوستالژی سینما هستند، سرزمین‌هایی که به‌خود رنگ شخصیت گرفته‌اند و بخشی از سرنوشت این کارکترها به‌شمار می‌آیند. گذشته‌ای که دیگر وجود ندارد و دلتنگی‌هایش فلیسه را در ناپل نگه می‌دارد و آندریِ تارکوفسکی را درهم می‌شکند، نقطه مشترک اصلی این دو فیلم هستند.

ماریتونه اما نسبت به تارکوفسکی نگاه متفاوت‌تری به جایگاه مادر دارد و چندان با او موافق نیست. نوستالژی ۲۰۲۲ مادر را مقدس نمی‌داند، و پرندگان را از شمایل‌اش به پرواز درنمی‌آورد. نگاه این فیلم دیدی امروزی‌تر و واقع‌بینانه‌تر به مادر و خانواده است. لوئیجی کشیش کلیسا موفقیت فلیسه را در گرو اطاعت نکردن از مادرش ترزا مبنی بر ترک ناپل می‌داند اما تارکوفسکی برای مادر ارزشی افلاطونی قائل است. نوستالژی تارکوفسکی لایه‌هایی فرویدی و ادیپی را به حرکت درمی‌آورد و با استفاده از نماد آب مداوما تاکید بر روح مادرانگی دارد اما نوستالژی مارتونه بعد از پایان نیمه ابتدایی فیلم، مسئله‌ی مادر را می‌بندد. نوستالژی سال ۱۹۸۳ اثری فلسفی و روانشناسانه است که روایت‌اش را طبق جریان سیال ذهن پیش کشیده اما نوستالژی ۲۰۲۲ نگارش و پرداختی اینچنینی ندارد. و در انتهای مقایسه این دو نوستالژی به تضاد دغدغه‌های این دو فیلمساز می‌رسیم. فیلم مارتونه اثری است که آدمی را از بیرون می‌نگرد، به چالش‌های مرتبط با زندگی مادی می‌اندیشد اما نگاه تارکوفسکی به درون است و در روایت خود به‌دنبال مسائل فلسفی است.

در ادامه داستان فیلم فاش می‌شود

دان لویچی و فلیشه در فیلم نوستالژی

فلیشه بعد از مدت‌ها به زادگاه‌اش ناپل برمی‌گردد. او به دیدن مادرش ترزا می‌رود و درست بعد از چند روز مادرش را از دست می‌دهد. درست زمانی‌که فلیشه باید باروبندیل‌اش را ببندد و به کشور خودش بازگردد، خاطرات ناپل به‌سراغ‌اش می‌آیند. فلیشه می‌ماند، خانه‌ای می‌خرد، دوستانی را ملاقات می‌کند اما چیزی که در گذشته انتظار او را می‌کشد، نابودی و ویرانی است. داستان نوستالژیا در ناپل اتفاق می‌افتد، شهری که سیاه است و در تصرف مافیا قرار دارد. ناپل در نگاه این فیلم، به‌عنوان یک شخصیت معرفی می‌شود و تماشاگر این شهر را به‌عنوان کارکتری می‌بیند که در زندگی فلیشه نقش یسیار زیادی را بازی کرده است.

ناپلِ نوستالژیا یک ضدقهرمان است، شهری که قهرمان‌هایش را می‌خورد، با زندگی می‌جنگد، خشن است و درنهایت هرآنکه جلوی‌اش بیاستد را از پای درمی‌آورد

ناپلی که فلیشه در آن بزرگ شده همیشه محل پادشاهی مافیا بوده است. کوچه‌های تنگ، ساحتمان‌های کثیف و پرجمعیت، تیراندازی‌های شبانه، تجارت مواد مخدر و بهره‌کشی از زنان همه‌ی آن چیزی است که فیلمساز برای قوام دادن به شخصیت شهر ناپل استفاده می‌کند. ناپولی نوستالژیا روی دیگر همه‌ی آن چیزی است که در تبلیغات گردشگری و سرمایه‌گذاری وجود دارد و کارگردان با رفتن به نیمه‌ی تاریک این شهر دست به یک آشنازدایی برای تماشاگری زده که همیشه این شهر را یک بهشت باستانی می‌دیده است. تماشای این فیلم بدون درنظرگرفتن ناپل به‌عنوان کارکتری مجزا تقریبا غیرقابل ممکن است، چراکه این عنصر به اندازه‌ی سایر کارکترهای فیلم کنش‌مندانه در قصه ظاهر می‌شود.

ناپلِ نوستالژیا یک ضدقهرمان است، شهری که قهرمان‌هایش را می‌خورد، با زندگی می‌جنگد، خشن است و درنهایت هرآنکه جلوی‌اش بیاستد را از پای درمی‌آورد. ذات این ناپل بدی است و تجربه‌ی زندگی استانداردی درون مرزهای این شهر وجود ندارد. ناپل، فلیشه پانزده ساله را مجبور به فرار می‌کند، چراکه برای او در این شهر طلسم‌شده چیزی جز خلاف و مخدر وجود ندارد. فیلمساز با دوربین‌اش به کوچه‌‌پس‌کوچه‌های این ضدقهرمان می‌رود، محله‌هایی را نشان می‌دهد که خلاف در ذاتشان موج می‌زند و گویی همه‌ی آدم‌هایی که در آن‌جا وجود دارند با نگاه‌هایشان تهدیدی برای قهرمان‌های شهراند.

فلیشه در حال نگاه کردن در فیلم نوستالژی

فلیشه بعد از رسیدن به ناپل به آدرسی می‌رود که در این چهل سال به آن‌جا نامه می‌داده است. او از میان راه‌پله‌هایی کثیف می‌گذرد تا به خانه مادرش برسد. فیلمساز به‌خوبی شرایط مادر فلیشه را در نبود پسرش نشان می‌دهد. ترزا در جایی بدون نور زندگی می‌کند، او مدت زیادی است که به حمام نرفته و چشمانش نیز سوی زیادی برای خواندن نامه ندارند. همه‌ی روزهای سیاهی که ترزا در نبود پسرش فلیشه تجربه کرده در این سکانس‌ها به‌خوبی قابل مشاهده است. فلیشه بعد از رسیدن به خانه، مادرش را در تشت بزرگی غسل می‌دهد، گویا او می‌خواهد ترزا را از بند ناراحتی‌های گذشته رها کند. فلیشه مادرش را می‌شوید بر سرش آب می‌ریزد و غبار همه‌ی سختی‌ها را از تن او پاک می‌کند. مارتونه با این تصاویر به عمق سال‌های دوری پسر از مادر می‌رسد. فلیشه اینقدر از خانه دور بوده که حالا او باید از مادرش مراقبت کند. این سکانس حاوی تاثیرگذارترین پلان‌های این فیلم است، لحظاتی ملودرام که داستان این همه مدت جدایی را با ظریف کاری خاصی به‌تصویر کشیده است.

از نیمه‌ی دوم فیلم به بعد، نوستالژی وارد لایه‌ی گانگستری خود می‌شود و جنگ داخلی بین کلیسای کاتولیک و گروه مافیایی بدمن به‌عنوان یکی از مسائل مهم فیلم خودش را نشان می‌دهد

فلیشه بعد از مرگ مادرش کم‌کم متوجه می‌شود که متعلق به ناپل است. او در کوچه‌پس‌کوچه‌های این شهر به‌دنبال خاطرات نوجوانی‌اش می‌گردد و برای تجربه‌ی دوباره آن‌ها موتوری می‌گیرد و در پیچ‌وخم خیابان‌ها به راه می‌افتد. حال قصه‌ی اصلی نوستالژی از اینجا به بعد شروع می‌شود. ناپل شهری است که در غیاب پلیس و قوانین مدنی اداره می‌شود، نیروهای خیر و شر هر کدام به‌تنهایی صفوف خود را تشکیل داده‌اند و فلیشه با مواجه با این شرایط متوجه می‌شود که چیزی از گذشته‌‌، اکنونِ او را تهدید می‌کند. از نیمه‌ی دوم فیلم به بعد، نوستالژی وارد لایه‌ی گانگستری خود می‌شود و جنگ داخلی بین کلیسای کاتولیک و گروه مافیایی بدمن به‌عنوان یکی از مسائل مهم فیلم خودش را نشان می‌دهد. درواقع حس نوستالژی فلیشه به شهر ناپل با ایده‌ی جنایی فیلم درمی‌آمیزد، چراکه بدمن، اورست بهترین دوست دوران نوجوانی اوست.

در ابتدای فیلم و تا زمان مرگ ترزا ما شاهد زندگی و حسرت‌های مردی بودیم که مادرش را به‌خاطر شرایط بد شهر ناپل ترک کرده بود. اما بعد از مراسم خاکسپاری، فیلم به جهان دیگری می‌رود و این انتقال آنقدر دقیق و جذاب اتفاق می‌افتد که ساختار فیلم بدون هیچگونه شکستی همچنان تأثیرگذار است و مخاطب احساس نمی‌کند که با فیلم دوپاره‌ای روبه‌روست. فلیشه از اینجا به بعد با گذشته‌ی خطرناک خود همراه می‌شود. دوست دوران نوجوانی‌اش اورست حالا تبدیل به پدرخوانده‌ی مافیا شده و در انواع و اقسام خلاف‌ها غرق است. اورست به‌خاطر کینه‌ای که از فلیشه دارد، نمی‌خواهد او در ناپل بماند و این خواسته تبدیل به مسئله‌ی اصلی فیلم می‌شود.

فلیشه در حال نگاه کردن به در در فیلم نوستالژی

نوستالژی با فلش‌بک‌هایی ما را به گذشته‌ی فلیشه و اورست می‌برد، زمانی‌که آن‌ها با یکدیگر موتورسواری می‌کردند، به دریا می‌رفتند و مثل دو برادر هوای یکدیگر را داشتند. اما این شیمی که بین این دو نفر در زمان حال وجود دارد، چیزی نیست که بتواند انتظار مخاطب را برآورده کند. تماشاگر بعد از شروع لایه‌ی گنگستری فیلم نیازمند به چالش کشیده شدن بیشتری است. درواقع پیرنگ از جنبه‌ی پرداخت و قوام دادن به شخصیت اورستی که حالا بدمن محله سانتیا شده کم می‌آورد. شیمی واکنشی که او از برگشت دوستی که قال‌اش گذاشته و رفته چیزی نیست که بتواند کنشی دراماتیک در فیلم را خلق کند.

داستان نوستالژی روی زیرمتنی از شکوه‌های اقتصادی بنا شده است. آخرالزمانی که در ناپل اتفاق می‌افتد از دیدگاه فیلمساز محصول فردیت‌ها و جنبه‌های درونی آدم‌ها نیست

قصه از جنبه‌ی نمایش بدی‌های اورست نیز کم می‌آورد و تماشاگر تنها بوسیله‌ی صحبت‌های کشیش و دوست ترزا متوجه می‌شود که او تبدیل به چه فرد خطرناکی شده است. نوستالژی نیاز دارد که احساس بدمن محله از برگشت فلیشه را زیرورو کند و از طرفی هم احساس فلیشه را نسبت به شهرش با قوام بیشتری به‌تصویر بکشد. درواقع شخصیت‌ها و احساسات بین این دو نفر نیازمند رویارویی بیشتری با یکدیگر است. ناراحتی عمیق اورست از یک طرف و دلتنگی ۴۰ ساله‌ی فلیشه از طرف دیگر قرار است به جنگی تمام عیار بیانجامد، جنگی که تنها با خون به پایان می‌رسد

داستان نوستالژی روی زیرمتنی از شکوه‌های اقتصادی بنا شده است. آخرالزمانی که در ناپل اتفاق می‌افتد از دیدگاه فیلمساز محصول فردیت‌ها و جنبه‌های درونی آدم‌ها نیست، بلکه از تفکری بنام کمونیسم می‌آید. شخصیت‌های این فیلم محصول دنیایی هستند که در آن زندگی می‌کنند. بزه در نوستالژی اجباری از طرف اجتماع و حکومت بر مردم است و فقر و خلاف میراث خانوادگی. فلیشه و اورسته به‌واسطه‌ی زندگی در دو دنیای متفاوت، اکنون صاحب چیزهای متفاوتی هم هستند. یکی‌شان پادشاه لاشخورهاست و دیگری در قاهره صاحب بیزنسی بزرگ. به‌نظر می‌رسد که قصد ماریو مارتونه از ساخت این فیلم یورش به جهنمی باشد که حاصل سیاست‌های غلط حکومت است. مردی در پانزده سالگی از شهری که فقر و جنایت بر آن حکومت می‌کند، در می‌رود و وقتی که بازمی‌گردد، می‌بیند، ناپل نفرینی دوستش را به یک هیولا تبدیل کرده. از دید مارتونه چیزی برای بازگشت به گذشته وجود ندارد، جنایت و جرم همه‌ی خاطراتت را نابود می‌کند و دلتنگی برای جایی که قرار است جان‌ات را بگیرد کاری احمقانه است.

مقاله رو دوست داشتی؟
نظرت چیه؟
داغ‌ترین مطالب روز

نظرات