نقد انیمیشن Teenage Mutant Ninja Turtles: Mutant Mayhem
تاثیر انیمیشن اسپایدرمن: به درون دنیای عنکبوتی (Spider-Man: Into the Spider-Verse) و رویکرد زیباشناختی جایگزینی که برای الگوی واقعگرایانهی غالب انیمیشن هالیوودی پیدا کرد، در قالب چند اثر شاخص و موفق (مثل «گربهی چکمهپوش: آخرین آرزو» و «نیمونا») ظاهر شد.
اما استایل متمایز «به درون دنیای عنکبوتی»، حتی پیش از اکران فیلم هم الهامبخش بود! زمانی که ۱۴۰ انیماتور استودیوی انیمیشن سونی، به ساخت نخستین قسمت از سهگانهی انیمیشنی تازهی اسپایدرمن مشغول بودند، به فاصلهی چند اتاق از آنها، تیمی به رهبری جف رو (یکی از دو کارگردان انیمیشن «لاکپشتهای نینجا» جدید) و مایکل ریاندا، انیمیشن میچلها علیه ماشینها (The Mitchells vs. the Machines) را توسعه میدادند.
انیمیشن میچلها علیه ماشینها
سازندگان «میچلها...»، این نیاز را احساس میکردند که آدمهای فیلمشان، ناقص و کج و کوله باشند؛ اما از سوی استودیو، مدام تحت فشار قرار میگرفتند که به استاندارد بصری جا افتاده با آثار «دریم ورکس» و «پیکسار» برگردند. چیزی که در مسیر متقاعد کردن استودیو و دستیابی به سر و شکل اصیل مطلوب ریاندا و رو، به آنها کمک ویژهای رساند، در جریان بودن همزمان توسعهی «به درون دنیای عنکبوتی» بود! کارگردانهای جاهطلب «میچلها...»، به نتایج کار تیم همسایهشان اشاره میکردند و استدلال میآوردند که «اگر آنها میتوانند این کار را انجام دهند، پس ما هم میتوانیم!»
به پشتوانه تجربهی موفق «میچلها...»، وقتی جف رو، به همراه کایلر اسپرز، کار توسعهی انیمیشن «لاکپشتهای نینجای جهشیافتهی نوجوان: آشوب جهشیافته» را آغاز میکند، اینبار مانعی بر سر راه دستیابی به سبک بصری پویا، انرژیک و خلاقانهی مورد نظرش نمیبیند. او و همکاراناش در ساخت فیلم، به دنبال خلق منطق زیباشناختی کمالگریز و آشوبناک نقاشیهای نوجوانانهی خودشان بودهاند. این انتخاب، سر و شکلی را در اثر پدید میآورد که با موضوعیت قصه و انرژی جهان پویای نینجاهای جهشیافتهی خام و تازهکار، متناسب است.
در طراحی مدل کاراکترها (از جمله، سوپرفلای و اعضای بامزهی تیماش) اغراقهایی تعمدی صورت پذیرفته است که حاصل کار را به تخیلات «خفن» یک پسربچه نزدیک میکند. پسزمینهی نماها، سطوح بافتهای مختلف محیط و افکت حرکت به کار رفته برای اشیا و شخصیتها هم، اثراتی از خطخطیهای بینظم نقاشیهایی دارند که میشود در گوشه و کنار کتاب و دفترهای دانشآموزان نوجوان پیداشان کرد!
پسزمینهی نماها، سطوح بافتهای مختلف محیط و افکت حرکت به کار رفته برای اشیا و شخصیتها هم اثراتی از خطخطیهای بینظم نقاشیهایی دارند که میشود در گوشه و کنار کتاب و دفترهای دانشآموزان نوجوان پیداشان کرد!
تاکید هدفمند روی «نوجوانی»، به عنوان یکی از تفاوتهای معنادار «آشوب جهشیافته»، با سایر اقتباسها از جهان «لاکپشتهای نینجا»، در سبک بصری یا منطق کارگردانی متوقف نمیماند و تمام جوانب اثر را در بر میگیرد. برای نخستین بار در طول عمر فرانچایز، سازندگان، ایفای نقش چهار لاکپشت کم سن و سال را به نوجوانان واقعی سپردهاند. در نتیجه، بینیاز از ارائهی اطلاعات داستانی دربارهی سن شخصیتها، از همان ابتدا و در شور و ناپختگی صداشان «میشنویم» که نوجوان هستند.
جلسات مشترکی که برای ضبط اجراهای نیکلاس کانتو (لئوناردو)، بردی نون (رافائل)، شامون براون جونیور (مایکلانجلو) و مایکا ابی (دانتلو) در نظرگرفته شده است، به ایجاد نوعی از شیمی طبیعی در صحنههای دیالوگمحور میانجامد که رویکرد سنتی، قادر به خلقاش نبود. لئو، رافائل، مایکی و دانی، مدام میان حرف یکدیگر میپرند، به شکل همزمان صحبت میکنند و با اشاراتی که گاها فقط خودشان معناشان را متوجه میشوند، سر به سر یکدیگر میگذارند! حضور همزمان آنها در یک محیط، همان سر و صدایی را ایجاد میکند که میتوان از جمع شلوغی از نوجوانان نسل z انتظار داشت!
فیلم حتی با این کیفیت تازه، شوخی خودآگاهانه و فرامتنی بامزهای هم دارد. پس از مقدمهی مربوط به بکستر استاکمن (جیانکارلو اسپوزیتو) و تولد سوپرفلای (آیس کیوب)، صحنهی بسیار آشنایی از مانور شبانهی لاکپشتهای نینجا میبینیم. آنها از روی پشت بامهای آپارتمانهای نیویورک میپرند و سپس در نمای لو-انگل بسیار اغراقآمیزی، در ترکیببندی آشنایی قرار میگیرند که بنا است ابهت ابرقهرمانانهشان را برجسته کند. چشمان یکدست سفید لاکپشتها در این صحنه و دندانهایی که گویی از سرِ خشمی بیدلیل روی هم میفشارند، ارجاع هوشمندانهای است به طراحی اغراقآمیز کامیکها و البته جدیت سریال انیمیشنیِ سال ۲۰۰۳ مجموعه! سازندگان با این اشاره، تسلطشان روی مسیرهای تجربهشدهی فرانچایز را به رخ میکشند؛ تا انحراف متعاقبشان از آنها را برجسته کنند.
سریال محبوب شبکهی فورکیدز -که بیراه نیست اگر بهترین ساختهی تلویزیونی اقتباسی از کامیکهای «لاکپشتهای نینجا» بدانیماش- هم از منظر داستانی تا حد زیادی به سری نخست کامیکهای خلق شده به دست کوین ایستمن و پیتر لیرد وفادار بود و هم در لحن نسبتا بزرگسالانهترش. نوعی از جدیت در کار با ایدههای خارقالعاده و مصالح داستانی اغراقآمیزی که در عین حال، میتوانند برای سنین پایین هم جذاب باشند. در نتیجهی این رویکرد، سریالِ سال ۲۰۰۳ -و همچنین فیلم TMNT محصول سال ۲۰۰۷ که تا حدی همان لحن جا افتادهی سریال را ادامه داد- جز در تعدادی شوخی پراکنده از سوی مایکی و رقابت پرشور رافائل و لئو، اثری از «نوجوانی» وعده داده شده در عنوان فرانچایز ندارد! اقتباسهای جدیتر مجموعه، گاها فراموش میکنند که لئوناردو و رافائل هم در کنار خصوصیات منحصر به فردشان، نوجوان هستند! این آثار، گویی رهبر گروه چهارنفره را با یک استادْ تمام هنرهای رزمی و حکیمی خردمند و خویشتندار اشتباه میگیرند! رافائل را هم مشابه مرد بالغ و زخمخوردهای تصویر میکنند که انگار خشمگینانه در پی انتقامجویی از قاتلان همسرش است!
در حالی که ریشهی شکلگیری کامیکهای لاکپشتهای نینجا با «پارودی» گره خورده است (ایستمن و لیرد در ابتدا، به احمقانهترین حیوانی فکر کردهاند که میتوان یک هنرمند رزمی مانند بروس لی یا جکی چان را در قامتاش تصور کرد!)، اقتباسهای مجموعه، یا این گرایش را تا سرحد بیوزنی بار دراماتیک داستان امتداد میدهند (مثل فصول اولیهی سریال سال ۱۹۸۷ یا فیلم لایواکشن موفق سال ۱۹۹۰) و درگیر شدن با چالشهای قصه را غیرممکن میکنند، یا بار کمدی را تماما بر دوش مزهپرانیهای مایکی میاندازند! او را دلقک بیخاصیتی میبینند که هرگاه نیاز به شنیدن یک شوخی تازه داریم، میتوانیم دوربین را به سمتاش بچرخانیم و جز این، نه در مسیر پیشرفت قصه کارکرد زیادی دارد و نه در اجرای عملیات مختلف تیم! دانتلو هم آن تکنسین نابغهای تصویر میشود که برای انتقال توضیحات و اطلاعات داستانی به کار میآید.
طراحی ظاهر لاکپشتهای نینجا در انیمیشن «آشوب جهشیافته»
«آشوب جهشیافته» اما، در پرداخت تیم آیکونیک قهرمانان، به تعادل خوبی میرسد. در قدم اول، با پرجزئیاتترین طراحی برای مدل چهار شخصیت اصلی در میان تمام آثار اقتباسی از کامیکها مواجهایم (نسخهی بهتری از تلاش سازندگان سریال سال ۲۰۱۲ شبکهی نیکلودئون). سازندگان «آشوب جهشیافته»، جای وفاداری به طراحی یکنواخت کامیکهای اصلی برای هر چهار لاکپشت (مسیری که سریال سال ۱۹۸۷، فیلم سال ۱۹۹۰، انیمیشن سال ۲۰۰۷ و فیلم لایواکشن سال ۲۰۱۴ رفتند)، شخصیتها را از منظر فیزیکی با یکدیگر متمایز میکنند. رافائل هیکل کمی درشتتری دارد، مایکی ریزجثهترین عضو گروه است، دانتلو لاغر و قدبلند است و لئو، جایی در میانهی طیف قرار میگیرد. جزئیات بامزهای مثل سیمهای دندان مایکی و عینک دانی هم مختصات تیپیک یک نوجوان را به یاد میآورند.
این، بخشِ ظاهری شخصیتپردازی درستتر هر چهار لاکپشت در انیمیشن تازه است. در کنار رنگ چشمبند متفاوت (ایدهای که از سریال ۱۹۸۷ به مجموعه اضافه شد و در سری اول کامیکها حاضر نبود) و فراتر از صفات سادهی آشنای نسبتدادهشده به هرکدام از شخصیتها، تکتک آنها، بهدرستی، نوجوانانی بازیگوش و کنجکاو تصویر میشوند. در نتیجه، قرار نیست که عاقلتر بودن لئوناردو، اظطراب جوانانهاش را پنهان کند، شوخطبعی مایکی، رنگی از بلاهت بگیرد، خشم رافائل، او را نچسب جلوه دهد و نِرد بودن دانتلو، او را به عضو خستهکنندهی گروه تبدیل کند. ست روگن، جف رو و همکاران نویسندهشان، شوخیهای فیلم و دغدغههای معصومانهی همدلیبرانگیز شخصیتها را با نسبت برابری میان اعضای تیم توضیع میکنند و «دوستداشتنیترین» گروه لاکپشتهای نینجا را در میان آثار سینمایی و تلویزیونیای که تا امروز از این مجموعه دیدهایم، شکل میدهند.
بخشی از یک پنل از شمارهی اول جلد اول کامیکهای لاکپشتهای نینجا که در سال ۱۹۸۴ منتشر شد
سازندگان برای تنظیم لحن اثرشان، از پسزمینهی داستانی تاریک تشریح شده در سری نخست کامیکها نیز گذشتهاند. بد نیست بر نسخههای مختلف این روایت در آثار چهار دههی گذشتهی فرانچایز مروری داشته باشیم؛ تا ببینیم که «آشوب جهشیافته» با آن چه کار متفاوتی میکند.
آغاز مرور داستان کامیکها، فیلمها و سریالهای مختلف لاکپشتهای نینجا
در اولین سری کامیکهای «لاکپشتهای نینجای جهشیافتهی نوجوان» که در سال ۱۹۸۴ منتشر شد، اسپلینتر برای فرزنداناش از دورانی تعریف میکند که حیوان خانگی یک استاد هنرهای رزمی به نام هاماتو یوشی بوده و با مشاهدهی تمرینات او، نینجوتسو را فراگرفته است. یوشی بهترین مبارز گروهی به نام «فوت» بوده و با یکی از همدستههایش به نام اروکو ناگی، در همهی زمینهها، از جمله عشق به دختری به نام تنگ شن، رقابت داشته است. حسودی ناگی به یوشی، باعث میشود تا شبی به سراغ شن برود و او را کتک بزند. در همین حین یوشی از راه میرسد، در درگیری با ناگی، او را میکشد و از آنجایی که همدستهی خودش را به قتل رسانده است، به همراه شن به نیویورک فرار میکند.
ناگی اما برادری به نام ساکی دارد که راه او را ادامه میدهد و در مراتب «فوت» رشد میکند و به عنوان سفیر این گروه، به نیویورک میآيد؛ تا شاخهی آمریکاییشان را به یک باند تبهکار قدرتمند تبدیل کند. آنجا است که ساکی، لقب «شردر» را به دست میآورد و ردِ یوشی را میگیرد و او و تنگ شن را میکشد. اسپلینتر که مرگ صاحباش را به چشم میبیند، آوارهی خیابانهای نیویورک میشود و روزی اتفاقی به لاکپشتها و تصادفی که مادهای سبزرنگ را روی آنها میریزد، برمیخورد و سپس این چهار خزندهی نوزاد را جمع میکند و با خودش به فاضلاب نیویورک میبرد. پس از جهش یافتن لاکپشتها و اسپلینتر، موشِ خردمند، برای سیزده سال متوالی فرزندخواندگاناش را با هنر نینجوتسو آموزش میدهد. وقتی بالاخره آنها به سطح قابلقبولی از آمادگی میرسند، اسپلینتر فاش میکند که در تمام این سالها، لاکپشتها را با هدف انتقام از شردر تمرین میداده است.
اسپلینتر داستان زندگیاش را برای لاکپشتها تعریف میکند
این مقدمهی بسیار دراماتیک داستانی -که اسپلینتر را عصبانی و انتقامجو به تصویر میکشد- به شکل قابلدرکی، در اقتباسها و خوانشهای جدید از مجموعه، دچار تغییر، یا به شکل کامل حذف میشود. سریال سال ۱۹۸۷، هویت یوشی را به خود اسپلینتر میبخشد، ناگی و ماجرای رقابت عشقی را به کل کنار میگذارد. لایواکشن موفق سال ۱۹۹۰، تا حد زیادی به کامیک اصلی وفادار میماند و به جز در حذف ناگی و انتقال هویت او به ساکی، بقیهی ماجراها را تکرار میکند. سریال سال ۲۰۰۳ هم اگرچه کلیت پسزمینهی مربوط به کشور ژاپن را نگه میدارد، جزئیات ماجرا را دچار تغییرات ریز و درشتی میکند.
در آن سریال، اسپلینتر یک موش معمولی ساکن ژاپن بوده است که به حیوان خانگی تنگ شن تبدیل میشود. شن، میان رقابت عشقی هاماتو یوشی و شخصیت کاملا جدیدی به نام یوکیو ماشیمی قرار میگیرد و به دست ماشیمی به قتل میرسد. یوشی هم ماشیمی را میکشد و همراه حیوان خانگی شن، به نیویورک سفر میکند. آنجا است که اسپلینتر، با تقلید حرکات یوشی، نینجوتسو را یاد میگیرد. بعدتر، شردر -که در این نسخه، با حفظ نام ساکی، هویت متفاوتی دارد- یوشی را پیدا میکند و به قتل میرساند.
سریال انیمیشنی لاکپشتهای نینجای سال ۲۰۰۳
فیلم سال ۲۰۰۷، بهکل داستان جدیدی را روایت میکند و جز در مروری کوتاه بر ماجراهای آشنای لاکپشتها، به سراغ توضیح پسزمینهی داستانی نمیرود. سریال سال ۲۰۱۲ شبکهی نیکلودئون اما، جای پیگیری مسیر آغاز شده در ریبوت سال ۲۰۱۱ کامیکها به دست انتشارات IDW، ایدهی انسان بودن اسپلینتر از سریال سال ۱۹۸۷ را بازمیگرداند و هویت هاماتو یوشی را به خودِ موش جهشیافته میبخشد. همان ماجرای رقابت عشقی یوشی و ساکی را هم شاهد هستیم؛ با این تفاوت که تنگ شن با یوشی ازدواج میکند. ساکی که نمیتواند این را بپذیرد، روزی یوشی را به دوئل فرامیخواند و در این تقابل او را شکست میدهد و درست زمانی که قصد فرود آوردن ضربهی آخر را دارد، شن مداخله میکند و به جای یوشی میمیرد.
برای نخستین بار در طول عمر فرانچایز، سازندگان، ایفای نقش چهار لاکپشت کم سن و سال را به نوجوانان واقعی سپردهاند
یوشی که از این ماجرا ضربهی روحی شدیدی میخورد، در ادامه به نیویورک سفر میکند و با هویتی جدید زندگی تازهای میسازد. تفاوت بزرگ پسزمینهی داستانی اسپلینتر با نمونههای سابق، این است که در این نسخه، او شخصا چهار لاکپشت را از یک فروشگاه میخرد و در راه خروج با مرد مشکوکی مواجه میشود. وقتی او را تعقیب میکند، در یک کوچه و در حال تبادل شیشهای از میوتژن (مادهای که باعث جهش یافتن لاکپشتها میشود) با شخص دیگری مییابدش. در همین حین، اسپلینتر روی یک موش پا میگذارد و بعدتر که طی درگیری با آن دو مرد، لاکپشتها از دستان اسپلینتر میافتند و شیشهی میوتژن هم میشکند، مرد ژاپنی به آخرین چیزی که با آن تماس پیدا کرده بود تبدیل میشود؛ در حالی که لاکپشتها به حالتی انسانی جهش مییابند.
سریال انیمیشنی لاکپشتهای نینجای سال ۲۰۱۲
این روایت، نوعی اصلاحیه بر حفرهی داستانی بلاهتبار سریالِ سال ۱۹۸۷ محسوب میشود! در آن اثر، یوشی به یک موش بزرگ تبدیل میشد؛ چون ظاهرا موشها، آخرین حیواناتی بودهاند که او با آنها تماس داشته است... این ادعا البته که درست نیست؛ چون به وضوح میدیدیم که اسپلینتر بعد از تماس با لاکپشتها، به هیچ موشی دست نمیزند و مطابق منطق معرفی شده، او قاعدتا باید به یک لاکپشت تبدیل میشد!
در فیلم لایواکشن ملالآور سال ۲۰۱۴، شاهد استفادهی بخشی از ایدههای سری جدید کامیکهای انتشارات IDW بودیم. در آن فیلم، اگرچه از حلول روح هاماتو یوشی و چهار پسرش در قالب یک موش و چهار لاکپشت آزمایشگاهی خبری نیست و شخصیت بکستر استاکمن هم از متن وقایع حذف شده است (البته دنبالهی سال ۲۰۱۶ فیلم، استاکمن را با بازی تایلر پری، معرفی میکند)، جهش یافتن اسپلینتر و لاکپشتها در نتیجهی آزمایشات ژنتیکی را شاهد هستیم. شخصیت هاماتو یوشی و رقابت عشقی او با ساکی کنار گذاشته میشود و تلاشی صورت میگیرد تا نسخهی واقعگرایانهتری را از متریال داستانی اصلی ببینیم.
فیلم لایواکشن لاکپشتهای نینجای سال ۲۰۱۴
پایان مرور داستان کامیکها، فیلمها و سریالهای مختلف لاکپشتهای نینجا
«آشوب جهشیافته»، در کار با این تاریخچهی متنوع از مصالح داستانی، رویکردی متعادل را پیش میگیرد. متناسب با لحن سبکترش، هویت هاماتو یوشی، تراژدی بزرگ مرگ تنگ شن و روانشناسی تاریک اسپلینتر انتقامجو را کنار میگذارد. اسپلینتر، موش ولگردی میشود که به شکل اتفاقی و در فاضلاب، با چهار بچه لاکپشت غرق در میوتژن مخلوق بکستر استاکمن برمیخورد و چون آنها، تنها موجوداتی بودهاند که قصد کشتن یا خوردن موش نگونبخت را نداشتهاند، به مراقبت ازشان میپردازد! در نتیجه، پدری کردن اسپلینتر برای لاکپشتها، به شکل ساده اما رضایتبخشی، به روانشناسیاش گره میخورد و در قیاس با ایدهی «موش انتقامجویی که لاکپشتهایی را برای کشتن قاتل صاحباش پرورش میدهد»، تصویر همدلیبرانگیزتری از اسپلینتر شکل میگیرد.
تجربهی منفی اسپلینتر از سر زدن به جهان انسانها، جدا از شکل دادن به نفرت عمیقاش، او را به سمت آموختن روشهایی برای دفاع از خود و فرزنداناش سوق میدهد. نحوهی آشنایی او با نینجوتسو، تناسب درستی با لحن کمیک غالب فیلم دارد؛ چرا که موش محافظهکار، از طریق تماشای برنامههای تلویزیونی، فیلمهای رزمی و ویدئوهای اینترنتی، هنر رزمی پیچیدهی ژاپنی را یاد میگیرد و به فرزندان کوچکاش هم آموزش میدهد! در تناسب با ذهنیت پارودیک اولیهی کامیکها، جف رو، ست روگن و همکاران نویسندهشان، موفق به استخراج جوهرهی اغراقآمیز ایدههای بنیادین فرانچایز (موش و لاکپشتهای جهشیافتهای که در هنرهای رزمی استاد هستند!) و ارائهی این ایدهها، با لحنی متناسب میشوند.
یکی دیگر از ابعاد هوشمندانهی «آشوب جهشیافته»، همین به روز رسانیهایی است که در ایدهها و پرداخت انجام میدهد. برای تشخیص این که فیلم در دههی سوم قرن بیست و یک ساخته شده است، لازم نیست سال تولید اثر را چک کنیم! عناصر مختلفی از متن، مختصات تاریخی را فریاد میزنند. جدا از ارجاعات ریز و درشت به نمادهای فرهنگ عامه، نویسندگان فیلم، در نوجوان بودن شخصیتهای اصلیشان، ظرفیتی برای پرداخت به ایدههای فرهنگی مرتبط دیدهاند. لئو، رافائل، مایکی و دانی، درست مانند همسن و سالهاشان، به دنبال جلب توجه در شبکههای اجتماعی هستند، شبها قبل از خواب به صفحات نورانی گوشیهای هوشمندشان خیره میشوند، به موسیقی کیپاپ گوش میدهند و ادبیاتی را به کار میبرند که باعث شود «باحال» به نظر برسند! در ارتباط با همین ایده، زندگی ایزولهای که اسپلینتر (با صداپیشگی گرم و احساسبرانگیز جکی چان) برای آنها در نظر گرفته است، نه فقط مرتبط با جهشیافتگی لاکپشتها و ترس جهان پیرامون از آنها، که نمایندهی زیست مجازی نوجوانان در عصر کنونی و درک محدود آنها از زندگی طبیعی است.
هم لاکپشتها و هم نسخهی جوانتر ایپریل اونیل (با پرفورمنس انرژیک آیو ادبیری)، به جلب توجه جامعه و پذیرفته شدن میان مردم، نیاز دارند. این تمِ متن هم مستقیما گره میخورد به زیست در عصر شبکههای اجتماعی و چرخهی پوچ تبدیل کردن زندگی فردی به محتوای جذاب مناسب برای انتشار روی سوشال مدیا. لاکپشتها، از تجربهی کمک به ایپریل، نتیجه میگیرند که باید کاری کنند تا همهی مردم آنها را به چشم قهرمان ببینند. ایپریل هم میخواهد با کمک به دستگیری سوپرفلای و راهاندازی دوبارهی جشن لغوشدهی پایانِ سال تحصیلی، تصویر منفی شکل گرفته از خودش را از بین ببرد و لقب خجالتآورش را به فراموشی بسپرد.
این ایده، به تم بزرگتری به نام «پذیرش» مرتبط میشود؛ که با صراحت قابلتوجهی داخل خود متن مورد بحث قرار میگیرد. در توسعهی این تم، نه فقط اعضای جمع قهرمانانمان، که ضدقهرمان فیلم هم نقشی کلیدی دارد. از منظر داستانی، بزرگترین تمایز «آشوب جهشیافته» با فیلمها و سریالهای پیشین مجموعه، شرور اوریجینال آن است. سوپرفلای، یک کاراکتر کاملا جدید است که منحصرا برای این فیلم خلق شده (هرچند از ایدهی ظاهرِ مگسی بکستر استاکمن در برخی از کامیکها متاثر به نظر میرسد). این تصمیم جسورانهای از سوی نویسندگان است؛ چرا که برای خوانش تازهشان از فرانچایز، درجا به سراغ آیکونیکترین شخصیت منفی مجموعه یعنی شردر نرفتهاند و ریسک تجربهی امکانات تازه را پذیرفتهاند.
این انتخاب، توجیه تماتیک دارد. چرا که مطابق الگویی آشنا، آنتاگونیست فیلم، به انعکاس منفی مسیر قهرمانانمان تبدیل میشود. میتوانیم با مقایسهی ایدئولوژی او و اعمال شخصیتهای اصلی، ارزش مبارزهی درونی آنها را بهتر بشناسیم. آنها، نیازشان به پذیرفته شدن توسط جامعه را در مسیر مثبتی هدایت میکنند؛ اما سوپرفلای، انگیزهی مشابهی را در خدمت مقاصدی ویرانگر قرار میدهد. او میخواهد جهانی را بسازد که در آن جهشیافتهها حکمرانی میکنند و انسانها، یا از بین میروند یا در خدمت حیوانات قرار میگیرند.
قصه و داستانگویی فیلم نه بینقص است و نه بدیع، اما فرم و سبک آن، آنقدر امکانات تازهای دارد که میتوان بر محدودیتهای آشنای اثر چشم پوشید
این ایدههای ساده، اگرچه فیلمنامهی روگن، رو و همکارانشان را واجد هدفمندی قابلقبولی میکنند، هیچگاه از «آشوب جهشیافتهها» متن بینقصی نمیسازند. جدا از پیش پا افتادگی ایدهها، میتوان در پرداخت هم ایرادات ریز و درشتی را تشخیص داد. مثلا، در شروع فیلم و از زبان خودِ بکستر استاکمن، توضیحاتی گلدرشت و اضافی را دربارهی انگیزههایش از تولید حیوانات جهشیافته میشنویم؛ در حالی که در میانهی فیلم، قرار است صحنهی توضیحی مفصلتری را با محوریت سوپرفلای داشتهباشیم و برخی از همان توضیحات را دوباره بشنویم. از سوی دیگر، عامل گرهگشا از نقطهی اوج متن و مبارزه با سوپردوپرفلای (!)، یک تصادف در انتهای پردهی دوم فیلم است (ایپریل به شکل اتفاقی با یکی از اسلحههای معکوسکنندهی تاثیر میوتژن مواجه میشود). خودِ حضور سازمان TCRI هم تا حد زیادی غیرطبیعی جلوه میکند و جز در همین رساندن مکگافین پلات به دست قهرمانان، نقشی کلیدی در سیر دراماتیک وقایع ندارد. روشن است که این سازمان و شخصیت سینتیا اوتروم (مایا رودولف)، قرار است در دنبالهی فیلم که از همین حالا تایید شده، حضور پررنگتری داشته باشند و جدا از وارد کردن شردر به متن وقایع، احتمالا زمینه را برای ظهور اوترومها و کرنگ هم آماده کنند.
علاوه بر اینها، توسعهی تم «پذیرش» در متن، به برداشت منسجم و معناداری نمیرسد. ایپریل، پس از شکست اولیهی تیم از سوپرفلای، ادعا میکند که دیدن اشتباهات لاکپشتها، او را متوجه غلط بودن انگیزهی خودش کرده است. اینجا، دو پرسش پیش میآید: «کدام اشتباهات؟» و «چه انگیزهی غلطی؟» لاکپشتها، به شکلی جسورانه به مبارزه با گروههای خلافکار مختلف نیویورک پرداختند، رَدِ سوپرفلای را گرفتند و تلاش کردند تا او را در مسیر دستیابی به سلاح کشتار جمعیاش ناکام بگذارند. البته که در مبارزهی صادقانهشان شکست خوردند؛ اما این نه نتیجهی «اشتباهات» آنها، که ناشی از قدرتمندتر بودن دشمنانشان بود.
اگر هم بخواهیم دربارهی «انگیزه»ها صحبت کنیم، با این مسئله مواجه میشویم که لاکپشتها، درست مانند ایپریل، مبارزهشان را برای پذیرفته شدن در جامعه انجام دادند؛ تا بتوانند طعم زندگی طبیعی را بچشند. کجای این انگیزه غلط است؟ البته، میدانم قرار است با فداکاری نهایی لاکپشتها، بفهمیم که تلاش برای جلب حمایت و توجه مردم کار خوبی نیست و آدم باید استعدادهایش را در خدمت اهداف ارزشمندتری قرار دهد! اما کدام ایده در متن قرار است ما را به سمت چنین خوانش اخلاقی خشکی هدایت کند؟
از طرف دیگر، اسپلینتر به درستی و مطابق تجربهی تکاندهندهی گذشتهاش با انسانها، از آنها بیزار است و قصد دارد فرزنداناش را هم از شرشان دور نگه دارد. دیدن سوپرفلای اما اسپلینتر را بهیکباره به این باور میرساند که نباید میان فرزنداناش و خواستهشان قرار بگیرد! چون آنها میخواهند که آدمها دوستشان داشته باشند، پس اسپلینتر هم جز این نمیخواهد... مسئله اینجا است: اسپلینتر نمایندهی پدر و مادرهای بیش از حد کنترلگر و مراقبی است که زندگی فرزندانشان را با وابسته ساختن بیش از حد آنها به خودشان ویران میکنند. این دسته از والدین، تجربهی محدود خودشان از زندگی را تعمیم میدهند و شناخت اندکشان از جهان پیرامون را به صدور حکمهایی مطلق میرسانند.
اسپلینتر آنقدر درک محدودی از تنوع شخصیت انسانها دارد که نخستین آدمی که پس از ۱۵ سال میبیند را «تنها انسان خوب» مینامد! اویی که چند ساعت پیش، شناخت محدودش از انسانها را با این توصیف اغراقآمیز از ایپریل ثابت کرده بود، چطور در چند لحظه، تمام نظام ارزش زندگیاش را فرو میریزد و فرزنداناش را به محل زندگی موجوداتی میفرستد که «عاقبت ارتباط باهاشون مرگه؟» البته، باز هم متوجهم که فوریت موقعیت و حملهی «سوپردوپرفلای» به نیویورک قرار است این تصمیم اسپلینتر را توجیه کند، اما پرداخت شتابزده و بیزمینهی متن، چنین خوانشی را معقول جلوه نمیدهد.
نقطهی اوج فیلم، نه فقط تقابل محوری، که ایرادات توسعه و پرداخت تماتیک فیلم را هم به اوج میرساند! مسئله فقط کلیشهای بودن اتحاد انسانها با قهرمانانمان برای شکست دادن دشمن بزرگ نیست... مسئلهی بزرگتر، سادهانگارانه بودن شکل پرداخت این ایده است. این که پخش یک گزارش کوتاه با توضیحات ایپریل، مردم را به یک باره به «پذیرش» لاکپشتها و اسپلینتر برساند و این، در ادامه و جمعبندی فیلم، به پذیرش بزرگتری در قالب همزیستی نوجوانان جهشیافته با انسانها تعمیم بیابد. وقتی تم اصلی داستان را، به چنین خوانش سادهانگارانهای تقلیل دهیم، جدی نگرفتن اثرمان را داوطلبانه به مخاطب پیشنهاد کردهایم!
پس دیدیم که قصه و داستانگویی فیلم نه بینقص است و نه بدیع؛ اما فرم و سبک آن، آنقدر امکانات تازهای دارد که میتوان بر محدودیتهای آشنای اثر چشم پوشید. سبک غنی فیلم، جدا از رویکرد متمایز بصری، شامل حاشیهی صوتی متمرکز بر قطعات بسیار مشهوری از موسیقی هیپهاپ دههی نود آمریکا میشود؛ که در یک فراز داستانی، در قالب مونتاژی هیجانانگیز، آن ارجاع بامزه به Oldboy پارک چان ووک را همراهی میکند.
لحن کمیک درست تعریفشده و یکدستی که در جزئیات مختلفی از متن و اجرا بارز است، حد رضایتبخشی از هدفمندی و انسجام را میان اجزای مختلف فیلم پدید میآورد. جاری ساختن روحیه و انرژی نوجوانانه در سراسر اثر هم، به اقتباس تازه، هویت اصیل و ارزشمندی میبخشد. همهی اینها، باعث میشود که هم بهترین فیلم بلند مجموعه را شاهد باشیم و هم، برای تماشای تلاش بعدی همین تیم خلاق در کار با متریال داستانی «لاکپشتهای نینجا»، مشتاق بمانیم.