زمانیکه خوک (۱۳۹۶) اکران شد، بهنظرم رسید که مانی حقیقی دارد تبدیل میشود به یک استاد. استادِ خرابکردن ایدههای خوب. این را میشد بهوضوح در خوک تماشا کرد. یک ایدهی فوقالعاده، ناب و جذاب، که رفتهرفته در طول فیلم تحلیل میرود و درنهایت چیزی از آن باقی نمیماند تا اثر تبدیل شود به کلاژی از مفاهیم شبهروشنفکری و توخالی. تا اندازهی کمتری میشد این روند را در اژدها وارد میشود (۱۳۹۴) هم ردیابی کرد. فیلمی که ــ هر چند که جزو بهترین ساختههای اوست ــ بهقدرِ ظرفیت ایدهی مرکزیاش رشد نکرد و خوب نشد. تأسفانگیز اینکه در تفریق هم با چنین مسئلهای مواجهایم. ایدهای جذاب ــ البته تکرای و استفادهشده ــ که هرز میرود و هدر میشود.
در ادامهی فیلم، داستان فیلم فاش میشود.
تفریق از همینجا شروع میشود و ایدهی جذابش نیز همین است: یک زوج همزادهای خود را پیدا میکنند. همزادهایی که در ظاهر کاملن شبیهِ آنهایند؛ ولی چیزهایی در زندگیشان دارند که آنها ندارند
حقیقی در این فیلم، مثلِ یکی از بهترین آثار کارنامهی کاریاش پذیرایی ساده (۱۳۹۰)، دوباره با امیررضا کوهستانی در نگارش فیلمنامه همکاری کرده است. همکاریای که باعث شده است تا نسبتبه ساختهی قبلی حقیقی، شاهدِ فیلم بهتری باشیم. بعد از نمایش کوتاهی از یک صحنهی زدوخورد، فیلم با یک ترافیک طولانی و باران آغاز میشود. بارانی شدید و همیشگی. بارانی که علتش را نمیدانیم. همین ترافیک و بارانِ غیرمعمول البته این احتمال را افزایش میدهد که ما در طول فیلم شاهد ذهنیات کاراکتر اصلی (فرزانه، با بازی ترانه علیدوستی) هستیم. شخصی که درگیر مشکلاتی ذهنی است. مشکلاتی که بهسبب قطعکردن داروهایش به آنها دچار شده است. درهرصورت، او کسی را میبیند که با همسرش مو نمیزند. او را تعقیب میکند و به نتایجِ جالبی نمیرسد.
تفریق از همینجا شروع میشود و ایدهی جذابش نیز همین است: یک زوج همزادهای خود را پیدا میکنند. همزادهایی که در ظاهر کاملن شبیهِ آنهایند؛ ولی چیزهایی در زندگیشان دارند که آنها ندارند. چیزهایی مثلِ پول و فرزند. فرزند چیزی است که فرزانه و جلال (با بازی نوید محمدزاده) دارند برای آن تلاش میکنند و به همین دلیل هم است که فرزانه داروهایش را قطع کرده است. همزادها (بیتا و محسن) هم اسمهای شیکتر و امروزیتری دارند و هم زندگیِ مجللتری. محسن در شرکتی معتبر مشغول به کار است؛ درحالیکه جلال از این شهر به آن شهر میرود تا بارهای رسیده به برای پدرش را ترخیص کند. او پادوی پدرش است. فرزانه نیز مجبور است کار کند تا آنها بتوانند از پسِ خرج زندگیشان بربیایند؛ درحالیکه بیتا خانهدار است و تنها دغدغهاش این است که بهموقع دنبال پسرشان برود.
این تضادها نیز میتوانند فرضیهی ابتدایی را ثابت کنند. اینکه ما شاهد توهمها و ذهنیاتِ فرزانهایم. اما فارغ از اینکه این فرضیه درست باشد یا نه، چیزی که در ادامه اتفاق میافتد ناامیدکننده است. اتفاقات نه ما را وارد ذهن پیچیده و ناراحتِ فرزانه میکنند تا از این طریق به شناخت بیشتری از او برسیم یا شاهد تغییر و تحولی در او و وضعیتش باشیم (جدا از اینکه اگر در ذهنِ اوییم، چرا جلال هم همهی آن چیزها را میبیند؟) و نه بهخودیخود جوری رقم میخورند که برای بیننده غافلگیرکننده و کافی باشند. اصلیترین ضعفی که دراینمیان رخ مینمایاند نیز مربوطبه شخصیتپردازی است.
چرا این دو نفر هیچوقت با همدیگر دربارهی این ماجراها حرف نمیزنند؟ مختصات رابطهی آنها چهگونه است که این حرفنزدن را توجیه کند؟ اگر جلال تا اندازهای جذبِ بیتا میشود و این اتفاق بالعکس نیز میافتد، چه دلایل یا زمینهها یا توجیهاتی دارد؟
از همان ابتدا، بعد از اینکه فرزانه همزادِ جلال را میبیند و دنبال میکند، نوعی شک و گسست در رابطهی آن دو پیش میآید. گسستی که در ابتدا طبیعی است. ولی بعدتر، زمانیکه جلال نیز از این وضعیت آگاه شده است، چه دلیلی دارد که رابطهی آنها اینگونه پیش برود؟ چرا این دو نفر هیچوقت با همدیگر دربارهی این ماجراها حرف نمیزنند؟ مختصات رابطهی آنها چهگونه است که این حرفنزدن را توجیه کند؟ اگر جلال تا اندازهای جذبِ بیتا میشود و این اتفاق بالعکس نیز میافتد، چه دلایل یا زمینهها یا توجیهاتی دارد؟ فیلم هیچگونه پاسخی برای این سؤالات ندارد و برای این مواردِ مهم زمینهچینی نمیکند.
اوضاع زمانی بدتر میشود که پای کاراکترِ محسن نیز به ماجراها باز میشود. اصلیترین باگ شخصیتپردازی مربوطبه هماوست و او بسیار کم برای بیننده پرداخت و شناسانده میشود. تنها چیزی که از او نمایان است یک تیپ است؛ مردی غیرتی و عصبانی که فقط اخم میکند و معلوم هم نیست برای چه. چه لزومی دارد که او همیشه با پسرش بداخلاقی کند؟ و اصولن شخصیتی چنین تخت و بدونِ نقاط روشن چه جذابیتی میتواند برای تماشاگر سینما داشته باشد؟ اکتِ پایانی فیلم نیز تمامن متعلقبه اوست و تمامن بیدلیل و بیتوجیه اتفاق میافتد.
با پیشرفت داستان و رسیدن به ماجرای شاکی و بیمارستان، فیلم به مسیر جالبی میافتد. مسیری طبیعی که نشان میدهد از این شباهت میتوان استفادههایی ــ و متعاقبن سوءاستفادههایی ــ کرد. اولینِ این استفادهها در ماجرای رضایتگرفتن است. ولی این پتانسیل بعد از این ماجرا تمام میشود و حتی آنقدر ادامه نمییابد که بخواهد به مرحلهی سوءاستفاده برسد یا نرسد. سندروم خوک دوباره وارد میشود و درست از میانهی تفریق، شاهد نزولِ همهچیزیم.
باتوجهبه توضیحات قبلی، چیزهایی که فرزانه ندارد و بیتا دارد و نیز پتانسیلهای مربوطبه استفاده و سوءاستفاده، میتوان گفت اتفاقات پایانی غیرمنطقیاند ــ جدا از اینکه بسیار بیزمینه و ناگهانی نیز رخ میدهند. جلال و فرزانه زندگی سختتری دارند و احتمالِ اینکه آنها بخواهند از امکانات زندگی بیتا و محسن سوءاستفاده کنند قاعدتن بیشتر است. نظر به اینکه فیلم هم در شخصیتپردازی، چیزی از پاکدستی یا اخلاقمداری آنها به بیننده نشان نمیدهد. این یکی از همان پتانسیلهای بالقوهای است که فیلم بهسراغش نمیرود. یکی از همان دلایلی که باعث میشود حقیقی را استاد تلفکردنِ ایدههای خوب بدانم. او نهتنها از این پتانسیلها بهره نمیبرد، بلکه برای کارهای دیگرِ خود نیز زمینهچینی مناسبی نمیکند.
پایان فیلم، درحالیکه بعد از مواجههی محسن و جلال و آن کتککاریِ مختصر همهچیز به آرامشی ناشی از دانستنِ اصل قضیه رسیده بود، چرا و با چه منطقی باید به چنین مرحلهی جنونآمیزی برسد؟ محسن چرا باید بیتا و فرزانه را بکشد (فقط و فقط بهخاطرِ غیرتیبازی؟!) و بعد روی چه حسابی باید به فرزانه چنان پیشنهادی بدهد؟ و مهمتر از همهی اینها، فرزانه چرا باید به این سادگی چنین پیشنهادی را قبول کند؟ چرا هیچچیز با عقل جور درنمیآید؟
در دشمن، وقتی دو همزاد از وجود یکدیگر باخبر میشدند، ماجرای رقابت و سوءاستفاده از داشتههای همدیگر پیش میآمد. سوءاستفادههایی که خودبهخود پای احتمالات و فرصتهای پیشنیامده یا ازدسترفتهی زندگی را وسط میکشد.
از همهی این موارد که بگذریم، تفریق در ایدهی مرکزیاش دو فیلم در تاریخ سینما را فرایاد میآورد. اولی شنیدهشدهتر است و البته شباهت فیلم حقیقی هم به آن بیشتر: دشمن (دنی ویلنوو، ۲۰۱۳). در آنجا وقتی دو همزاد از وجود یکدیگر باخبر میشدند، ماجرای رقابت و سوءاستفاده از داشتههای همدیگر پیش میآمد. سوءاستفادههایی که خودبهخود پای احتمالات و فرصتهای پیشنیامده یا ازدسترفتهی زندگی را وسط میکشد. آنجا نیز استاد دانشگاه همهی آن چیزهایی را ندارد که آن بازیگر دارد. رابطهی بادوام، خانهی بزرگ، تروث، شهرت و فرزند. ضمنِ اینکه «بازیگر»بودنِ یکی از این همزادها باعث میشد تا مفاهیمی ضمنی به این شباهت اضافه شود.
فیلم دوم اما شاید وقتی دیگر (بهرام بیضایی، ۱۳۶۶) است که البته ارتباط کمتری با فیلم مانی حقیقی دارد. در فیلمِ بیضایی، مرد با دیدن تصویری از مستندی که در حال ساختش هستند، گمان به خیانتِ همسرش میبرد ــ شبیه چیزی که در ابتدای تفریق هم رخ میدهد؛ اما بعد از ماجراهایی، آشکار میشود که آن تصویر مربوطبه خواهرِ دوقلوی همسرش بوده است. درحالیکه حقیقی کلن به مسیر دیگری میرود که به فیلم ویلنوو شباهت بیشتری دارد.
و با همهی این حرفها، تفریق را نمیتوان فیلم موفقی به حساب آورد. ایدهی نهچندان بدیعِ حقیقی با استفاده از جزئیاتِ نادرست و شخصیتپردازی نصفهونیمه و بیمنطقیهای غیرقابلقبول تبدیل به اثری شکستخورده میشود.