نقد فیلم جاماندگان (The Holdovers) | فیلم کریسمسی الکساندر پین
فیلمهای الکساندر پین، فضا، حال و هوا، ریتم و لحن خودشان را دارند. چه در کمدیهای هجوآمیز سیاسی ابتدای کارنامهاش یعنی همشهری روث (Citizen Ruth) و انتخابات (Election) و چه در آثار تحسینشدهی شخصیتمحورش، مانند نوادگان (The Descendants) و درخشانترین دستاورد سینماییاش یعنی راههای فرعی (Sideways)، پین، همیشه راه خودش را از میان متریال انتخابیاش پیدا میکند و به نتیجهای متشخص و باهویت میرسد.
در فیلمهای پین، معمولا بهانهای مشخص، زندگی چند کاراکتر را به هم گره میزند و پیوندهایی موقت را میان آنها پدید میآورد. مجموعهای از برخوردها، ارتباطات و همراهیهایی که وضع موجود زندگی شخصیتها را بر هم میزنند و نکاتی اساسی را در ارتباط با درونیات آنها، افشا میکنند. تجربهی مشترک «گذرا» و «موقت» شخصیتها، اثراتی را بر زندگیشان باقی میگذارد که دائمی و بازگشتناپذیر هستند.
نمایی از فیلم «دربارهی اشمیت» به کارگردانی الکساندر پین
موقت بودن پیوندهای کاراکترهای پین، به بهرهگیری او از الگوی «فیلم جادهای»، بیارتباط نیست. در حقیقت، سفر در فیلمهای پین، نمونهی کوچکی است از سفر بزرگتر انسان در طول عمرش. پین، پس از موفقیتِ هنری «انتخابات»، با دربارهی اشمیت (About Schmidt)، نخستین فیلم جادهای کارنامهاش را میسازد و پس از آن، تقریبا هیچگاه از این کار دست برنمیدارد! «دربارهی اشمیت» -همانطور که از ناماش پیدا است- ماجرای مرد کهنسالی به نام وارن اشمیت (جک نیکلسون) را روایت میکند که پس از بازنشستگی از شغلاش در ادارهی بیمه و مواجهه با مرگ همسرش، بهتنهایی، راهی «سفر» میشود. عروسی دختر وارن یعنی جینی (هوپ دیویس)، «بهانهای» میسازد برای این که او، افسردهحالیِ تنهاییاش را ترک بگوید و آدمهای تازهای را ملاقات کند. این همنشینیها، البته که «موقت» هستند و شخصیت در پایان، باید به تنهاییِ خودش برگردد؛ اما مواجهه با پوچیِ حاصل تمام عمرش، او را قدردان نامهی محبتآمیزی میکند که از یک کودک نیازمند آفریقایی دریافت کرده است.
بهترین نتیجهی کار پین در گونهی فیلم جادهای، کمدیِ درخشان «راههای فرعی» است که درست به اندازهی بامزه بودنش، غنای دراماتیک و احساسی دارد. در این فیلم، پل جیاماتی، نقشِ مایلز، معلم و نویسندهی افسرده و تنهایی را ایفا میکند که به «بهانهی» ازدواج دوست بازیگر، لذتجو و بیخیالش یعنی جک (توماس هیدن چرچ)، همراه او، راهی «سفری» تفریحی میشود (پین، در قالب دوتاییهای سرگرمکنندهی مایلز و جک، به گونهی سینمایی «بادی مووی» هم سری میزند). مایلز در این سفر، با مادرش دیدار و با خاطرات همسر سابقاش دست و پنجه نرم میکند و مهمتر از همهی اینها، با ابراز علاقهی ناگفتهاش به مایا (ویرجینیا مدسن)، گرمای عاطفی را به زندگی سرد و تلخاش بازمیگرداند.
نمایی از فیلم «راههای فرعی» به کارگردانی الکساندر پین
در ساختهی سال ۲۰۱۱ پین یعنی «نوادگان»، تصادف مرگبار همسر مت کینگ (جورج کلونی)، خانوادهی ازهمپاشیدهی او را دور هم جمع میکند و پس از مواجههشان با مشکلات، دوباره به هم پیوندشان میدهد. مت، در این مسیر -که به شکلی قابلانتظار، یک «سفر» در طبیعت زیبای هاوایی را هم دربرمیگیرد- باید با حقیقت تلخی مثل خیانت زناش مواجه شود و در تصمیماش برای آیندهی میراث اجدادی خانواده، تجدید نظر کند.
موقت بودن پیوندهای کاراکترهای پین، به بهرهگیری او از الگوی «فیلم جادهای»، بیارتباط نیست
در کمدی-درام جادهای و وسترن پین یعنی نبراسکا (Nebraska)، پیرمرد ازکارافتادهای به نام وودی گرنت (بروس درن)، وعدهی دروغین یک آگهی تبلیغاتی دربارهی برنده شدن یک میلیون دلار پول را «بهانهای» میکند که با «سفر» به ایالت نبراسکا، به زندگی رقتانگیزش، رنگ تازهای بزند. همانطور که پسرش دیوید (ویل فورتی)، سعی میکند از آنچه در سر پدرِ یکدندهاش میگذرد سردربیاورد، تماشاگر هم در گردِ هم آمدن مجموعهای از شخصیتهای دور افتاده، جزئیاتی از دورانِ گذشتهی زیست آدمهایی فراموششده را کشف میکند. در پایانِ سفر، پدر و پسر، جلوهای از گرمای انسانی را به اشتراک میگذارند که رابطهشان، هیچگاه از آن رنگی نداشته است.
نمایی از فیلم «نبراسکا» به کارگردانی الکساندر پین
خوب که نگاه کنیم، در تمام این آثار، شخصیتهایی که الزاما از یکدیگر دلِ خوشی ندارند، بیمِیلانه، از سر ناچاری یا «به اجبار»، مدتی را با هم همراه میشوند. اما موازی با این همنشینی/سفر اجباریِ «خارجی»، سفری «اختیاری» هم «درون» آنها آغاز میشود. وقتی که به مقصد میرسیم، چیزی در نگاه آدمهای قصه به زندگی، به خودشان و به یکدیگر، تغییر کرده است. «جاماندگان»، به عنوان نخستین فیلم کریسمسی کارنامهی الکساندر پین، از این قاعده مستثنی نیست.
بهانهی همراهی اجباری شخصیتها در «جاماندگان»، کریسمس است. قصهی تازهترین ساختهی پین، در زمستان سرد ناحیهی نیوانگلند آمریکای ابتدای دههی هفتاد میلادی و در مدرسهی شبانهروزی «بارتون»، میگذرد. پل هانام (پل جیاماتی)، معلم بدخلق، سختگیر، بدجنس و منزوی مدرسه، از سوی مدیر مجموعه، مامور سرپرستی دانشآموزانی میشود که نمیتوانند برای تعطیلات کریسمس، نزد خانوادههاشان بازگردند. این دانشآموزان، در ابتدا، پنج نفر را شامل میشوند؛ اما با گذشت شش روز، فقط یکیشان باقی میماند: انگس (با بازی چشمگیر دامنیک سسا در اولین نقشآفرینی تمام عمرش)، شاگرد تیزهوش و سرکش کلاس که چون مادرش به ناگهان به ماه عسل رفته، مجبورشده است همراه «جاماندگان»، بماند.
اما جمع شخصیتهای حبسشده در مدرسه، عضو مهم دیگری هم دارد: مری (با حضور بامزه و گرم دواین جوی رندالف)، سرآشپز آرام و باتجربهی مدرسه که به تازگی پسرش را از دست داده است و چون هنوز در سوگ او به سرمیبرد، رفتن به شهر و جشن گرفتن کنار خواهرش را کارِ درستی نمیداند. این که فیلمنامهی دیوید همینگسون، از ایدهی گیرافتادن پنج دانشآموز کنار معلم منفورشان در تعطیلات کریسمس آغاز میشود و به همنشینی سه آدم تنها و غمگین، در شلوغترین و شادترین لحظات سال میرسد، بسیار معنادار است. از «جاماندگانِ» مدرسه، به «جاماندگانِ» جامعه میرسیم و آنچه میتوانست صرفا یک کمدیِ دبیرستانی سرگرمکننده باشد، تبدیل میشود به یک کمدی-درام محزون. دربارهی شخصیتهایی که نداشتههای دائمیشان را موقتا، کنار یکدیگر پیدا میکنند.
ادامهی متن، جزئیات داستان فیلم را افشا میکند
پل، سالها است که زندگی را به تنهایی میگذراند و جدا از محدودیتهای فیزیکیاش، پوستهی رفتاریِ تلخ و گزندهای را هم برای دور کردن آدمها از خودش طراحی کرده است. او محبت خانم کرین (کری پرستون) را با سرما و بیاعتنایی پاسخ میدهد، مدام به شاگرداناش طعنه میزند و آنها را تحقیر میکند. تا جایی که به اطرافیان او مربوط میشود، مردِ تنها و بدخلق، یک عوضی تمامعیار است! طبیعی است که خواستهی مدیر مدرسه (اندرو گارمن)، دربارهی رفتار او با دانشآموزان در تعطیلات، چنین چیزی باشد: «اقلا وانمود کن که یه انسانی!»
اگر مری، صرفا «تصور میکند» که پذیرفتن دعوت خواهرش، طرد کردن خاطرهی پسر فقیدش به حساب میآید، انگس، «واقعا» توسط مادرش، طرد میشود. توصیفاتی که پسر غمگین، در دعوای ابتداییاش با تدی (بردی هپنر)، برای تحقیر کردن او به کار میبرد، بازتابندهی احساسی هستند که نسبت به موقعیت خودش دارد. این که مادرش او را یک جامعهستیز دردسرساز میبیند (انگس تا به حال سه بار از مدرسه اخراج شده است) و ترجیح میدهد از خود، دور نگه داردش و ماهِ عسل با شوهر جدید، صرفا بهانه است. طبیعی است که با به هم رسیدن این جمع آسیبدیده از شخصیتها و زندگی مشترک موقتشان کنار یکدیگر، این کمبودهای اساسی، آشکار شوند و در تماس با یکدیگر، به کنشها و واکنشهای بیسابقهای برسند.
از «جاماندگانِ» مدرسه، به «جاماندگانِ» جامعه میرسیم و آنچه میتوانست صرفا یک کمدیِ دبیرستانی سرگرمکننده باشد، تبدیل میشود به یک کمدی-درام محزون
پل در معاشرتهای شبانه با مری، مجبور میشود که گارد بستهی طعنهآمیز و تلخ همیشگیاش را کنار بگذارد. زن باهوش، صادق، صریح و بیتعارف، توجیههای دروغین معلم منزوی را به روی او میآورد و همین، باعث میشود که پل، برای نخستین بار، رفتار متفاوتی را از خودش نشان دهد. او تحت تاثیر حرفهای مری، به شکل مضحکی برای برقراری ارتباط گرمتر با همنشیناناش میکوشد. قابلپیشبینی است که نخستین تلاش او شکست میخورد؛ اما آسیب فیزیکی ناگهانی انگس -طی سکانسی که فیلم را به لحاظ لحنی، به خصوصیات یک کمدی سبٌک و بلاهتبار نزدیک میکند- به لحظهی تعیینکنندهای میرسد. لحظهای که ارتباط دو شخصیت را برای همیشه تغییر میدهد.
انگس با همهی نفرتی که ظاهرا از آقای هانام دارد، مسئولیت حادثهی رخداده برای خودش را به تمامی میپذیرد و اجازه نمیدهد که با طی شدن مراحل قانونی، دردسری دامن معلماش را بگیرد. پل، طبعا از این تصمیم شاگردش متعجب میشود. پسر نوجوان، در عوض از مرد میانسال میخواهد که برای تشکر از او، کاری را انجام دهد و با همین انگیزه، همراه او، به یک رستوران میرود. این تجربهی مشترک، دو شخصیت را برای نخستین بار، به یکدیگر نزدیک میکند. وقتی فردا صبح، مری با نارضایتی، از دلیل غیبت انگس و پل میپرسد، نادیده گرفتن تصویر بزرگتر، دشوار است: سه شخصیت، در کنار یکدیگر، به خانوادهای موقت تبدیل شدهاند.
قدم بعدی برای این خانوادهی تازه تأسیس، پذیرش دعوت خانم کرین و شرکت در یک مهمانی است. فیلمنامهی همینگسون، در این بخش، به شکلی هوشمندانه، دوتاییهایی عاشقانه/عاطفیای را برای هریک از سه شخصیت، میسازد که گویی جبران محرومیتهای همیشگیشان هستند. دنی (ناهیم گارسیا)، کادویی را به مری هدیه میدهد و لحظهای صمیمی را با او تجربه میکند. آشنایی انگس با الیس (داربی لی-استک)، به بوسهای شیرین ختم میشود و این لحظه، برش میخورد به بوسهای که خانم لیدیا، روی گونهی پل میکارد (پرفورمنس مثالزدنی پل جیاماتی، آمیزهای از خوشحالی و هیجان و شرم و نگرانی را به چهرهی مرد تنها میآورد که گویی چکیدهی هویت کاراکتر است). این لحظات، اگرچه گذرا هستند و نمیشود بهشان دل بست، اما در سفر بزرگتر شخصیتها، نقش دارند.
در ادامه، پل، حتی بیشتر هم از منطقهی امناش خارج میشود! او یک درخت کریسمس تازه میخرد، هدایایی را برای انگس و مری میآورد و سر میز غذا، از دستپخت زن، به گرمی تعریف میکند. سپس، با رفتاری که از او انتظار نمیرود، از خانوادهی موقتاش میپرسد که چطور میتواند کریسمس را برایشان دلپذیرتر کند؟ در نتیجهی درخواست انگس، جمع شخصیتها راهی بوستون میشوند تا مختصات «فیلم جادهای»، به شکلی کمرنگ هم که شده، به اثر تازهی پین هم راه پیدا کنند.
اگرچه مجموعهی صحنههای مربوط به بوستون در فیلم، کمی کشدار و کممایه هستند، طی مواجههی پل با همکلاسی قدیمیاش، گذشتهی او را بیشتر میشناسیم. این شناخت، هم پل و انگس را به هم نزدیکتر میکند و هم شباهتهاشان را برای ما، واضحتر جلوه میدهد. پس وقتی در پایانِ فیلم، پل با دروغی تعیینکننده، اخراج خودش را به جان میخرد و از به خطر افتادن آیندهی انگس جلوگیری میکند، در تصمیم او، ردی از تجربهی شخصی را هم میتوان پیدا کرد.
پایانبندی فیلم، ارجاعاتی به ساختههای پیشین پین را هم در خود دارد. اگر همکاری دوبارهی پین با پل جیاماتی در نقش معلمی تنها و افسرده و همچنین، موقعیت نهایی قصه و دروغ گفتن پل برای نجات انگس، «راههای فرعی» را به یاد میآورد (و در نتیجه، به شکلی غیرمنتظره، به «جاماندگان» هم رنگی از «بادی مووی» میبخشد)، کل داستان را میتوان نسخهی معکوس و خوشبینانهی «انتخابات» هم به حساب آورد. همانطور که جیم مکآلیستر (متیو برادریک)، از استعداد متمایز تریسی فلیک (ریس ویترسپون) آگاه بود، پل هم از همان ابتدا میفهمد که انگس، با بقیهی شاگرداناش فرق دارد و از همین بابت، با او نوعی کلکل شخصیتر را آغاز میکند. اما بر خلاف معلمِ حقیر و رقتانگیز کمدی سیاسی دههی نودی پین که همهی تواناش را برای مقابله با استعداد مهارنشدنی شاگرد نمونهاش به کار میگرفت و در پایان هم شکست مفتضحانهای میخورد، پل هانام، در انتها، خودش را برای محافظت از انگسِ خوشقریحه و آسیبپذیر، فدا میکند و از این طریق، به رستگاری میرسد.
جدیدترین ساختهی الکساندر پین، فیلمی است دربارهی «گذر از بدبینی» و «پناه گرفتن در تجربهی مشترک انسانی»
اما گویی چیزی در ساختهی تازهی الکساندر پین کم است؛ اینطور نیست؟ متن «جاماندگان»، تا اندازهای غیرقابلانکار، ساده و خوشبینانه جلوه میکند و وقتی آن را کنار همکاریهای تحسینشدهی پین و جیم تیلور برای نگارش فیلمنامههای «انتخابات» و «راههای فرعی» قرار میدهیم، این مسئله حتی برجستهتر به نظر میرسد. تقریبا همهی شخصیتهای «جاماندگان»، با تمام پیچیدگی یا ضعفهاشان، دوستداشتنی هستند و فیلم، هیچگاه در سیاهیهای وجود انسان، عمیق نمیشود. این، البته که از درگیرکنندگی اثر، تا اندازهی قابلتوجهی میکاهد و دست کم گرفتناش را آسانتر میکند؛ اما در این خوشبینی و خلوص «جاماندگان»، معنایی هم نهفته است.
در سکانس مهمانی، پل، مونولوگ مهمی را به زبان میآورد که با پاسخ مهمتری از سوی خانم کرین همراه میشود. مردِ غمگین و حسرتآلود، میگوید: «جهان، دیگه با عقل جور درنمیاد. داره ویران میشه. پولدارها به هیچی اهمیت نمیدن. بچههای فقیر، گوشت دم توپاند. درستکاری، صرفا یه شوخیه. اعتماد، فقط یه اسمه توی بانک.» لیدیا پاسخ میدهد: «ببین... اگر همهی اینا درست باشه، الان اونا بیشتر از همیشه، به یه آدمی مثل تو نیاز دارند.»
چیزی که پل، در مونولوگاش توصیف میکند، با جوهرهی بدبینانهی نگاه هجوآمیز سیاسی ابتدای کارنامهی پین، متناسب است. او از جهانی میگوید که در آن، صداقت و خلوص، مفاهیمی منسوخ و بیمعنا هستند. این بدبینی، او را نسبت به اطرافیاناش تلخ و در رفتار با شاگرداناش، گزنده و بیرحم کرده است. معلم اصولمدار، آرمانِ آکادمیک مدرسهی بارتون را از دست رفته میبیند و امیدی ندارد که بر هیچیک از دانشآموزاناش، تاثیری بگذارد؛ پس ترجیح میدهد که این ناامیدی را به شکل رفتاری آزاردهنده، بر سرشان خالی کند.
اما همانطور که تجربهی مشترک پل، انگس و مری، بهانهای میشود برای بیرون زدن معلم سرخورده از منطقهی امناش و جدی گرفتن حرف خانم کرین، خودِ «جاماندگان» هم در مقایسه با کارنامهی فیلمساز و همچنین، در نسبت با زمینهی فرهنگی و سیاسی وقت، پیشنهاد مشابهی را ارائه میدهد. جدیدترین ساختهی الکساندر پین، فیلمی است دربارهی «گذر از بدبینی» و «پناه گرفتن در تجربهی مشترک انسانی.» چنین فیلمی، نباید هم از لحن طعنهآمیز پستمدرن، اثری داشته باشد!
با فاصله گرفتن از زیست طبیعی و رو آوردن به تحلیل انتقادیِ پدیدهها، میشود تا ابد نسبت به تاریخ بشر و امور جهان، احساس تسلطِ «نظری» داشت و به هر تلاش صادقانه برای درگیری عمیق با تجارب دست اول انسانی، پوزخند زد (همهچیز، پیشتر تجربه شده است و هیچ چیزی، جدید نیست)؛ مثل کاری که پل هانام در تمام عمرش انجام داده است. اما برای لمس حقیقت زندگی، راهی جز کنار گذاشتن این نقاب جعلی وجود ندارد. باید موضع برتر نسبت به جریان طبیعی زندگی را رها و منفعتطلبی بزدلانهی شخصی را به پای «عملی» خالص و جسورانه فدا کرد، دستِ تجربهی عمیق انسانی را به گرمی فشرد و راهیِ سفری تازه شد؛ مثل کاری که پل هانام در انتهای فیلم انجام میدهد.