نقد فیلم انجمن برف (Society of the Snow) | نمایندهی اسپانیا در اسکار
احتمالا ترجیحِ خود خوان آنتونیو بایونا هم این باشد که حضورش بهعنوان کارگردان دو قسمت نخست فصل اول سریال ارباب حلقهها: حلقههای قدرت (The Lord of the Rings: The Rings of Power) سرویس آمازون پرایم را فراموش کنیم! پس در عوض، به این اشاره میکنم که او در سال ۲۰۰۷، بهعنوان نخستین تجربهاش در کارگردانی یک اثر بلند سینمایی، فیلم ترسناک تحسینشدهی یتیمخانه (The Orphanage) را به تهیهکنندگی گیرمو دلتورو ساخت و حدود یک دهه بعد هم کارگردانیِ فیلم فانتزی احساسبرانگیز هیولایی فرامیخواند (A Monster Calls) با بازی سیگورنی ویور و حضور لیام نیسن را، تجربه کرد.
اما بخشی از کارنامهی بایونا که به این متن ربط بیشتری دارد، ساختهی سال ۲۰۱۲ او با بازی تام هالند، نائومی واتس و ایوان مکگرگور است؛ چرا که غیرممکن (The Impossible) هم مانند انجمن برف، فیلمی در گونهی فاجعه (Disaster) و بقا (Survival) بود.
دومین تلاش بایونا برای به تصویر کشیدن جلوههای هم باشکوه و هم ترحمبرانگیز مقاومت بشر در دل بیرحمیِ طبیعت، نسبت به فیلم شلخته و بیروحی مثل «غیرممکن»، موفقتر از آب درآمده است. فیلم انجمن برف، اقتباسی است از کتابی به همین نام؛ نوشتهی پابلو وایرسی، نویسنده و ژورنالیست اروگوئهای. هم کتاب و هم فیلم، روایتگر تراژی واقعی و آشنایی هستند که فرانک مارشال هم فیلم زنده (Alive) با بازی ایتن هاک را در سال ۱۹۹۳، براساس آن ساخته بود؛ ماجرای سقوط پرواز شمارهی ۵۷۱ خطوط هوایی اروگوئه در سال ۱۹۷۲ که از آن بهعنوان یکی از بزرگترین تراژدیهای تاریخ هوانوردی جهان یاد میکنند.
فیلم بایونا، با ریتم مناسبی شروع میشود. فیلمساز، طی تنها ۱۵ دقیقه، کارهای مختلفی را بهدرستی انجام میدهد. در قدم نخست، راوی -که همان شخصیت اصلی فیلم (نوما با بازی انزو ووگرینچیچ) باشد- معرفی میشود. سپس، جمع بزرگ شخصیتهای حاضر در تیم ورزشی را با تمرکز بر چند نماینده میشناسیم. در همین حین، دستمایهی تماتیک اصلی متن («جامعهی جایگزین») هم در قالب اشارهی کاپیتان تیم راگبی به ضرورت اعتماد اعضای تیم به یکدیگر، زمینهچینی میشود؛ تا بعدا، در قرینگی با مقاومت گروهیِ بازماندگان سقوط هواپیما قرار بگیرد.
فیلمساز، طی تنها ۱۵ دقیقه، کارهای مختلفی را بهدرستی انجام میدهد
همچنین، نسبت کاراکترهای اصلی و فرعی به شکل کلی روشن میشود. دراینمیان، تعلق نداشتن نوما به تیم، هوشمندانه است؛ چرا که ناآشنایی او با مناسبات درونیِ گروه، شخصیت را بهعنوان «غریبهای در جمع»، نمایندهی تماشاگر میکند. از سوی دیگر، پرداخت کلنگرانهی اعضای تیم بهعنوان «گروهی از جوانان پرشور» را در قالب نماهای دیدگاه نوما میبینیم. این فاصلهگذاری، با همراهیِ نریشن و همچنین، موتیف احساسبرانگیز موسیقی مایکل جاکینو، برخورد فیلم با سوژهاش را واجد حدی از هدفمندیِ سینمایی میکند.
چه کل مسافران هواپیما و چه بازماندگان مختلف در روزهای آوارگیِ پس از سقوط، پرتعدادتر از آناند که بشود از همهشان شخصیت چندوجهیِ سینمایی ساخت؛ پس طبیعی است اگر فیلمساز بخواهد از سادهسازیِ وجود شخصیتها، به جوهرهی وجودیِ همدلیبرانگیزشان برسد. با این نگاه که تکتک شخصیتها، «آدم»هایی نگونبخت هستند و در وضعی اسفناک گیر افتادهاند و برای همدلی با آنها، مواجهه با خودِ تنگنای فیزیکی/روانی بارز در تصاویر و اصوات، کافی است و نیاز نیست از زندگیهای گذشتهی این آدمها، چیزی بدانیم (رویکردی که کریستوفر نولان در دانکرک (Dunkirk)، به شکل موثری اجرایش کرد). اما به دلایلی که در ادامه توضیح خواهم داد، فیلمِ بایونا، از دستیابی کامل به این کیفیت ویژهی سینمایی، بازمیماند.
دستاورد موثر دیگر افتتاحیهی فیلم، اجرای تکاندهندهی صحنهی سقوط هواپیما است. بایونا ازطریق اکسپوزیشن کلامی و بصری، جغرافیای موقعیت را برای تماشاگر تشریح میکند؛ اما دوربین به شکلی هوشمندانه، در اکثر لحظات، از هواپیما خارج نمیشود. از این طریق، تماشاگر هم در استیصال و وحشت شخصیتها بابت مواجهه با تهدیدی خارج از دامنهی تسلطشان، سهیم میشود.
واضحترین نمای خارجیِ صحنهی سانحه، درست در لحظهی برخورد هواپیما با کوه از راه میرسد؛ اما تکاندهندهترین تصاویر را روی زمین میبینیم. نکتهای که ستپیس سقوط هواپیما در انجمن برف را از دهها نمونهی فراموششدنی مشابه متمایز میکند، این است که دوربین بایونا، از نمایش جزئیات دلخراش چگونگی درهمشکستن بدنهی هواپیما و بدنهای مسافراناش طفره نمیرود و به تصویرِ دقیقتر و کیفیت گیراتری در بازآفرینی چنین حادثهی وحشتناکی میرسد.
اما ماجرای اصلی، تازه پس از سقوط هواپیما آغاز میشود. تفاوت موقعیت محوری انجمن برف با بسیاری از داستانهای بقای مشابه، تعدد آدمهای درگیر در فاجعه است. بابت همین، همانطور که اشاره کردم، فیلم از منظر تماتیک، روی معنا و وزن ارزشها و هنجارهای پذیرفتهی جامعهی عادی در جامعهای جایگزین تمرکز میکند. «برف»، نمایندهی نیروی برتر طبیعی است که لایههای خودساختهی اجتماع انسانی را کنار میزند و بشر را، تا بدویترین خصوصیات حیوانیاش تقلیل میدهد.
چارچوبهای مربوطبه مفاهیمی مثل رهبری و پیروی اجتماعی، خیر و شرِ اخلاقی، قانون، دین و ماورالطبیعه، زیر فشار سهمگین سرمای سوزان و کشنده و تحت تاثیر میلی شدید و اساسی به بقا، فرومیپاشند. گویی «تمدن»، دروغ زیبایی است که انسان برای لاپوشانی حقیقت ناخوشایندِ «طبیعت»، سر هم کرده است و فاجعهی طبیعی، بشر را با آنچه ترجیح میدهد نادیده بگیرد، مواجه میسازد!
ادامهی متن، جزئیات داستان فیلم را افشا میکند
فیلمِ بایونا، هرجا این دیدگاه کلنگر را داوطلبانه در آغوش میگیرد، موفق است. برای مثال، وقتی یکی از شخصیتها در وضعیتی کمجان، به احتمال آدمخواری اشاره میکند، دیگران این رفتار او را بهعنوان استثنایی بر قاعدهی تمدن، جنونآمیز میدانند؛ اما همانطور که در ادامه هم میبینیم، این جنون، بهزودی به دیگران سرایت میکند و مطابق اشارهای نزدیک به پایان فیلم، خود، به قاعدهای جدید تبدیل میشود!
همچنین بحث شخصیتها دربارهی آدمخواری، هم ناکافی بودن «اخلاق» در مقابل نیاز طبیعی را به شکل بیرحمانهای به رخ میکشد و هم بیربط بودن مفهوم ساختگی «قانون» را به شکل مضحکی افشا میکند. همچنین، نمایش فداکاری چند تن از گروه برای دور نگه داشتن سایر «جامعه» از حقیقت آزاردهندهای که برای بقاشان ضروری است، خصلتی آینهوار پیدا میکند با تمام «کارهای کثیفی» که در یک جامعهی صنعتی، به دور از چشم «شهروند متمدن» انجام میشود تا او بتواند به زندگی رضایتمندانهاش ادامه دهد.
تلاشهای مارسلو (دیگو وِخِتی) بهعنوان کاپیتان تیم راگبی برای هدایت بازماندگان، نمایندهی تلاش بشر برای بازسازی تمدن در شرایط بدوی است. مارسلو میکوشد که به آشوب حاصل از وحشت همگانی غلبه کند، به تلاش برای رسیدگی به زخمیها و کشتهشدگان نظم دهد، در شرایط تکاندهندهی موجود، مقابل آدمخواری و رنگ باختن انسانیت در گروه بایستد و جمع را به آرامش و امید دعوت کند. معنادار است که کاپیتانِ پرتلاش و خستگیناپذیر، در میانهی روایت، زیر خروارها «برف»، دفن میشود.
گویی «تمدن»، دروغ زیبایی است که انسان برای لاپوشانی حقیقت ناخوشایندِ «طبیعت»، سرِ هم کرده است
یکی از سخنرانیهای ابتدایی مارسلو برای گروه، به ضرورت حفظ «ایمان» مربوط است و این، پس از حضور ابتدایی نوما در کلیسا، دومین اشارهی جدی فیلم به مفاهیم دینی و مذهبی را میسازد. این المانِ متن، قرار است به مونولوگی در پردهی دوم برسد که طی آن، آرتورو (فرناندو کانتینجیانی)، آموزههای دینی سازمانیافته در جامعهی متمدن را برای مقابله با تنهایی وجودی انسان در طبیعت وحشی، ناکافی میداند. گویی تلقی عمومی از خدا و دستورهااش، به درد آرامش زندگی شهری میخورد و نه واقعیت جانکاه تلاش برای بقای ضروری به هر قیمتی!
انجمن برف تا پیش از توئیست انتهای پردهی دوماش، چندتا از خصوصیات کلیدی محتواهای پرسروصدای نتفلیکسی را دارد: داستان واقعی، تصاویر جذاب، خشونت صریح و حوادث متعدد. با مرگ نوما، فیلم بایونا، یکی دیگر از ویژگیهای این آثار را هم بهدست میآورد: غافلگیریهای داستانی. اما ارزشمند است که این حادثهی مهم، از غافلگیری سطحی فراتر میرود و به هستهی تماتیک فیلم گره میخورد.
اینکه نوما پروتاگونیست دو سوم زمان فیلم است، دلایلی واضح دارد. جدا از غریبگیِ ابتداییاش با بیشتر اعضای جمع، او از موضع اخلاقی هم جایگاهی نزدیک به احساسات تماشاگر دارد و با مقاومت طولانی مقابل آدمخواری، شمایل یک قهرمان تحسینبرانگیز را برایمان پیدا میکند. اما ماجرا تازه از اینجا جالب میشود! اگر نوما را یک قهرمان فرض کنیم، او باید در سیر دراماتیک روایت، نقشی فعال داشتهباشد. اگر به اکتهای شخصیت در دو سوم ابتدایی فیلم نگاه کنیم، میتوانیم اثراتی از این نقش فعال را ببینیم. او گروه را به پیدا کردن دُم هواپیما ترغیب و آنها را در این مسیر رهبری میکند، طی مهمترین جلوهی عملگریاش، به هنگام استیصال جمع زیر خروارها برف، برمیخیزد و راه رهایی را پیدا میکند و با وجود زخمی شدن، تا آخرین لحظه، از تلاش دست برنمیدارد.
اما تمامی این اعمال، وزن خیلی تعیینکنندهای در بقای گروه ندارند! اگر جمع، به آدمخواری تن نمیداد، حتی یک نفر هم در پایان زنده نمیماند! معنادار است که نوما -بهعنوان نمایندهی تماشاگرِ تابع اصول اخلاقی- اگرچه فرایند تهیهی غذا (!) بهدست نمایندگان جسور جمع را بافاصله و از دور تماشا میکند، نهایتا با وضعی ترحمبرانگیز، به خوردن گوشت انسان تن میدهد. عمل داوطلبانه و قهرمانانهی نوما برای بیرون آوردن گروه از زیر بهمن هم به خراشی کوچک روی پایش منجر میشود و همین خراش، به شکلی طعنهآمیز، او را از پادرمیآورد! نجات نهایی بازماندگان هم نهایتا پس از مرگ او و با تلاش ناندو (آگوستین پادرلا) رخ میدهد.
با مرگ نوما، نقش او از راوی دانای کل معمول، به راوی مرده تغییر میکند و این تصمیم، برخلاف ظاهر غلطاندازش، شیطنت جذابی در داستانگویی فیلم است. اینکه انجمن برف، مرگ نوما را از ابتدا به تماشاگر اطلاع نمیدهد، صرفا برای دستیابی به یک غافلگیری سطحی نیست؛ بلکه، این تصمیم، با نظام معنایی متن تناسب دارد. گویی طبیعت و اصول بقا -بهعنوان نیروی اصلی موثر در جهان این داستان- جدا از قراردادهای اجتماعی و قانونی و اخلاقی و دینی، خودِ اصول داستانگویی را هم شکست میدهند و پروتاگونیست منتخبِ خالق را از پا درمیآورند! همچنین، مرگِ نوما (بهعنوان نمایندهی تماشاگر) نظرگاه خوبی را به مخاطب ارائه میدهد تا اعتبار باورها و اصول خودش را در «جامعهی جایگزین» محوری، بسنجد. سندی بر این حقیقت که اگر ما، با پایبندی کامل به آنچه در زندگیهای فعلیمان ارزش میدانیم، در شرایط مشابه گیر میافتادیم، احتمالا شانسی برای بقا نداشتیم.
مکثهای ملودراماتیک، بدون پشتوانهای از شخصیتپردازی حقیقی، به نظم درونی اثر ضربهی مهلکی میزنند
اما همهی تصمیمات سازندگان، تا این اندازه موفق نیستند. اگرچه فیلمبرداری خوب پدرو لوکه، درکنار استفاده از اکستریملانگشاتهای وسیع و لنزهای واید، در ثبت جزئیات وحشت و استیصال در چهرهی شخصیتها در نماهای داخلی هم موفق است، برخی از ناموفقترین لحظات اثر، زمانی شکل میگیرند که فیلم، تلاش میکند به شخصیتها نزدیک شود! انجمن برف، هرجا مرگ یکی از انسانهای نگونبخت محبوس در زندان روباز و وسیعِ برفی را به تصویر میکشد، به تماشاگر یادآوری میکند که شخصیتها پرداخت مفصلی نداشتهاند و این، نوعی نقض غرض برای فیلم است.
تاکید دراماتیک بر مرگ کاراکترها، بنا است ما را متاثر کند؛ اما مکثهای ملودراماتیک، بدون پشتوانهای از شخصیتپردازی حقیقی، به نظم درونی اثر ضربهی مهلکی میزنند. فیلمساز به شکلی خامدستانه، نماهایی از گذشتهی گرم شخصیتها را به تماشاگر یادآوری میکند تا از تضاد این تصاویر با سرمای کشنده و بیرحم کنونی، چیزی را حس کنیم؛ اما از آنجایی که سایر عناصر روایت، با این جهتگیری متناسب نیستند، فیلم هربار در جذب همدلی مخاطب شکست میخورد.
انجمن برف فیلم بهتری میشد، اگر بهجای تاکیدهای دراماتیک بیش از اندازه، با رویکردی رادیکال و سرد، هستهی تماتیکاش را در آغوش میگرفت و به آن پایبند میماند. در ابتدای فیلم، راوی، دوگانهای را به تماشاگر معرفی میکند که باید با دیدن فیلم، تصمیمی دربارهاش بگیریم: آیا درست است که فاجعهی سقوط هواپیما را از صرفا از وجه تراژیکاش بخوانیم یا باید زنده ماندن ۱۶ تن بعد از ۷۲ روز را یک معجزه تلقی کنیم؟ فیلمِ بایونا، قرار است نشانمان دهد که برای دیدن این فاجعه، شاید راه واقعبینانهی سومی هم باشد: اینکه با خطای یک انسان، تعداد زیادی از انسانها به دردسری عظیم افتادهاند، این جمع، برای حفظ جانشان به هر قیمتی تلاش کردهاند، تعدادیشان کشته شدهاند و تعدادی دیگر، جان سالم به در بردهاند. خطا هم مثل میل به بقا، بخشی از طبیعت انسان است و انجمن برف جایی است که در آن، حقیقت طبیعی، به دور از سرپوشهای متمدنانه، افشا میشود.