نقد سریال House of the Dragon | فصل دوم، قسمت اول
در میانهی فصل پنجم «بازی تاجوتخت»، اِیمون تارگرین، اُستادِ پیر و فرزانهی کسلبلک، به جان اسنو توصیه میکند باید در نقشاش بهعنوانِ لُرد فرماندهی نگهبانانِ شب بالغ شود. اُستاد ایمون میگوید: «پسر رو بُکش، جان اسنو. زمستون تقریباً بهمون رسیده. پسر رو بُکش و بگذار مرد متولد بشه». نهتنها اسم این اپیزود براساسِ این دیالوگ انتخاب شده بود، بلکه نصیحتِ اُستاد ایمون آغازگرِ سلسله رویدادهایی است که درنهایت جان اسنو را به هاردهوم میرساند، محلِ وقوع یکی از خیرهکنندهترین نبردهای این سریال. اپیزود اولِ فصل دوم «خاندان اژدها» حاوی تکه دیالوگِ مشابهی با مضمونِ «کُشتن پسر» است؛ با این تفاوت که پیشدرآمدِ «بازی تاجوتخت» سخنرانیِ شورانگیزِ اُستاد ایمون را وارونه میکند و با این کار، معنا و مفهومش را تغییر میدهد.
برای حمایت از ما این ویدیو را در یوتیوب فیلمزی تماشا کنید.
وقتی ملکه هلینا تارگرین در این اپیزود با بُهتزدگی به مادرش خبر میدهد که: «اونا پسر رو کُشتن»، اینجا نه با یک توصیهی الهامبخش و انگیزهدهنده، بلکه با گزارهای تروماتیک و خُردکننده مواجهیم؛ این دیالوگ بهجای اینکه مقدمهای برای یک نبردِ باشکوه باشد، حاکی از فروپاشی روانیِ ناشی از پُشتسرِ گذاشتن یک وحشتِ تهوعآور است؛ بهجای اینکه کاراکترها را در مسیرِ رشد و بلوغ بگذارد، آنها را بهطرز ترمیمناپذیری زخمی میکند. این دیالوگ که نقش آخرین جملهی اپیزودِ «پسر در ازای پسر» را ایفا میکند، از یک چیزِ دیگر نیز اطمینان حاصل میکند: اگر جملهی اُستاد اِیمون سبب شد تا جان اسنو عزماش را جزم کند و وظیفهی طاقتفرسایی که برای متحد کردنِ بشریت علیه اهریمنان یخی در پیش دارد را برعهده بگیرد، دیالوگِ نهایی هلینا تارگرین برعکس پیشگوییکنندهی عظیمتر شدن شکافِ میانِ دو جبههی جنگ داخلی تارگرینهاست که آنها را تا مرزِ انقراضِ خودشان پیش خواهد بُرد. بنابراین، تعجبی ندارد که نحوهی آغاز و پایانِ این اپیزود تقارنِ شاعرانهای با یکدیگر دارند: اپیزود درحالی آغاز میشود که استارکها از یکی از پسرانشان دست میکشند (او را تسلیم نگهبانان شب میکنند) و با از دست رفتنِ یکی از پسرانِ تارگرینها به پایان میرسد؛ دومین اتفاق که جنگ داخلی را تشدید خواهد کرد، از فراموش شدنِ ضرورتِ حفظ اولی (هوشیاربودن دربرابر تهدید اصلی) اطمینان حاصل خواهد کرد. در ادامهی این مقاله، برخی از نکاتِ قابلبحثِ این اپیزود، از سفر جیسریس ولاریون به وینترفل تا رابطهی مخفیانهی آلیسنت و کریستون کول را، بررسی میکنم.
۱- پیمان یخ و آتش
اپیزود اولِ فصل دوم «خاندان اژدها» حاویِ مدرکِ هیجانانگیزِ جدیدی است که یکی از رازهای تاریخِ استارکها و تارگرینها را پاسخ میدهد. ماجرا از این قرار است: کریگن استارک یکی از سنتهای قدیمی خانداناش را برای جیسریس ولاریون توضیح میدهد و ما همزمان برگزاریِ آن در محوطهی وینترفل را میبینیم؛ طبق این سنت، که برای اولینبار توسط تورِن استارک بنیان گذاشته شده بود، خاندان استارک موظف است تا در آغازِ هر زمستان، از بینِ ۱۰ مرد خانواده، یک نفر را بهطور تصادفی برای پوشیدن لباسِ سیاهِ نگهبانان شب و خدمت کردن در دیوار انتخاب کند، و حتی گروهی از اعضای خاندان، فردِ مُنتخب را تا دیوار همراهی میکنند. این نکته از این جهت مهم است که در کتاب «آتش و خون» مشخصاً اشارهای به سنتی مشابه نمیشود. بنابراین، سوالی که مطرح میشود، این است که: هدف سازندگانِ سریال از تغییری که در منبعِ اقتباس ایجاد کردهاند چیست؟ یا شاید بهتر است بپرسم، هدفشان از اطلاعاتِ تازهای که به منبعِ اقتباس افزودهاند چیست؟ در دورانِ «بازی تاجوتخت»، اکثرِ اعضای نگهبانان شب از خلافکاران، جنایتکاران، شکستخوردگانِ جنگها و در مجموع اراذل و اوباش و تفالههای جامعهی وستروس تشکیل شده بودند. آنها معمولاً این شانس را بهدست میآورند تا بهجای تحملِ مجازاتهای دیگر (از جمله اعدام)، به نگهبانان شب بپیوندند.
برای مثال، وقتی جان اسنو به دیوار میپیوندد، برخی از همرزمانش طرفدارانِ تارگرینها هستند که پس از شورش رابرت براتیون و سرنگون شدنِ حکومتِ قبلی، به دیوار فرستاده شده بودند؛ بهعنوانِ نمونه میتوان از سِر آلیسر ثورن، مربیِ نظامیِ نگهبانان شب در کسلبلک، نام بُرد که در دوران شورش رابرت شوالیهای بود که در جبههی تارگرینها میجنگید. یا برای مثال، داستان شاهدخت نایمریا از تمدنِ روینار (که قبلاً داستاناش را در این مقاله شرح داده بودم) را به خاطر بیاورید؛ پس از اینکه شاهدخت نامیریا و مردمانش از اِسوس به وستروس مهاجرت کردند و با خاندان مارتل متحد شدند، جنگهایی برای غلبه بر پادشاههای کوچکِ سرزمین دورن صورت گرفت. در کتاب «دنیای یخ و آتش» میخوانیم: «سالهای نبرد و جنگ پیش آمد. مارتلها و متحدانِ رویناریشان یکی پس از دیگری بر شاهانِ کوچک غلبه کردند. نایمریا و شاهزادهاش حداقل شش شاهِ مغلوبشده را با غُل و زنجیرِ طلایی به دیوار تبعید کردند...». گروهی دیگر از اعضای نگهبانان شب اما حرامزادگان و پسران دوم یا سومِ خاندانهای اشرافیِ وستروس هستند. آنها که وارثِ تختِ فرمانروایی یا ملکهای پدرشان نیستند، معمولاً جز پیوستن به دیوار نمیدانند که باید ادامهی زندگیشان را چگونه سپری کنند. برای مثال، سِر وِیمار رویس، یکی از همان کسانی که در سکانسِ افتتاحیهی اپیزودِ اول «بازی تاجوتخت» بهدستِ وایتواکرها کُشته میشود، سومین و جوانترین پسرِ فرمانروای وقتِ خاندان رویس است (اگر یادتان باشد همسرِ اول دیمون تارگرین که او را به قتل رساند، رئا رویس نام داشت). بعضیها مثل جان اسنو داوطلبانه به نگهبانان شب میپیوندند و بعضیها مثل سموِل تارلی، دوستِ صمیمیاش هم به زورِ پدرانشان به دیوار فرستاده میشوند (چون پدرِ سَم میخواست وارثاش را یک فرماندهی نظامی سرسخت بار بیاورد، اما این در مغایرت با طبیعت و علایقِ سم قرار داشت).
نکتهای که میخواهم به آن برسم، این است: در دورانِ «بازی تاجوتخت»، نگهبانان شب یک ساختارِ اجتماعیِ دو طبقهای دارد. به این صورت که کارگریها و وظایفِ سطح پایین (نظافت، تیمار اسبها یا جمع کردنِ هیزم) به آن دسته از اعضای نگهبانان شب که از مردم طبقهی فرودست هستند، واگذار میشوند؛ و اعضای نجیبزادهی نگهبانان شب به سمتِ وظایفِ باپرستیژتر مثل فرماندهی یا مربیگری متمایل میشوند. مشکل این است که این تبعیضِ طبقاتی در تضاد با شعارِ نگهبانان شب بهعنوان محفلِ برادرانهای که ادعا دارد همه در انجام وظیفهشان با یکدیگر یکسان هستند، قرار میگیرد. برای مثال، همان سِر ویمار رویس که بالاتر بهش اشاره کردم را به خاطر بیاورید: او همراهبا دو نفرِ دیگر برای گشتزنی در آنسوی دیوار مأموریت دارد. گرچه او کمتجربهترین عضوِ این گروهِ سه نفره است، اما سِر جوئر مورمونت، لُرد فرماندهی وقتِ نگهبانان شب، برای اینکه به پدرِ والامقامِ ویمار توهین نشود، مجبور میشود تا با پیشنهادِ پسرِ نجیبزادهاش برای منصوب کردنِ او بهعنوانِ فرماندهی این مأموریت موافقت کند. نتیجهای که از تمام این حرفها میخواهم بگیرم، این است: در هیچکدام از انواعِ نگهبانان شب که تاکنون فهرست کردم، هیچکدامشان با آغاز هر زمستان، طی یک مراسمِ آیینی به دیوار فرستاده نشده بودند (این سنت حتی در میانِ شمالیها که نگهبانی شب را جدی میگیرند نیز وجود ندارد). چیزی که در اپیزود اول فصل دوم «خاندان اژدها» میبینیم در تاریخِ ثبتشدهی نگهبانان شب بیسابقه است: تورن استارک اهمیتِ فرستادنِ استارکها به دیوار را به یک سنتِ آیینیِ هرساله بدل کرده بود.
چرا تورن استارک ناگهان در این نقطهی بهخصوص از تاریخ به این نتیجه میرسد که نهتنها قوای نگهبانان شب باید تقویت شود، بلکه لازم است که با پایهگذاری یک سنتِ آیینی که تا نسلهای بعد از خودش پایدار خواهد ماند، خدمت کردن در دیوار را تشویق کند؟
بخشِ کنجکاویبرانگیزِ ماجرا، زمانِ آغازِ این سنت است. چون وقتی حرف از این میشود که چقدر استارکها به نگهبانان شب اهمیت میدهند، آدم انتظار دارد که سنتِ فرستادن هرسالهی یکی از خودشان به دیوار، یک سنتِ باستانی باشد؛ سنتی که قدمتاش به اعماقِ تاریکِ گذشته، به صدها یا حتی هزاران سال پیش، بازمیگردد. اما اینطور نیست. این تورن استارک است که ناگهان در این نقطهی بهخصوص از تاریخ به این نتیجه میرسد که نهتنها قوای نگهبانان شب باید تقویت شود، بلکه لازم است که با پایهگذاری یک سنتِ آیینی که تا نسلهای بعد از خودش پایدار خواهد ماند، خدمت کردن در دیوار را بهعنوانِ وظیفهای قهرمانانه و فداکارانه تبلیغ و تشویق کند. انگار از نگاهِ تورن استارک، پاسداری از دیوار حیاتیتر از آن است که اعضای نگهبانان شب خلاصه شوند به افرادی که برای مجازات یا از روی ناچاری به آن پیوستهاند. بنابراین، سوالی که در اینجا مطرح میشود، این است که: چرا در این نقطهی بهخصوصِ زمانی ناگهان فکرِ تقویتِ نگهبانان شب به ذهنِ تورن استارک خطور میکند؟ در این نقطه است که رویای اِگان فاتح که آمدنِ زمستان، تاریکی و مرگیِ آخرالزمانی از شمال را پیشگویی میکرد، وارد داستان میشود. در کتاب «آتش و خون» مستقیماً به رویای اِگان که انگیزهبخشِ او برای فتح وستروس و متحد کردنِ آن زیر یک حکومتِ واحد بود، اشاره نمیشود. چون این کتاب از زاویهی دیدِ تاریخنگارانِ وستروس نوشته شده است و آنها به چیزی که در ذهن و خلوتِ شخصیتها میگذرد، دسترسی ندارند. اما جُرج آر. آر. مارتین تایید کرد که رویای اِگان ابداعِ منحصربهفرد «خاندان اژدها» نیست، بلکه نمونهای از آن در کتابها نیز وجود دارد. وقتی پادشاه ویسریس در پایان اپیزودِ اول فصل اول «خاندان اژدها»، رویای اِگان را با رینیرا، دخترش، در میان گذاشت، بلافاصله شاخکهای طرفداران تیز شد: طرفدارانْ مُجهز به این اطلاعاتِ جدید، وقایعِ دورانِ فتح وستروس بهدستِ اگان را از دریچهای جدید بازنگری و تفسیرِ مجدد کردند.
یکی از این وقایع، مکاتباتِ خصوصیِ اِگان فاتح و تورن استارک است. ماجرا از این قرار است: پس از اینکه اِگان سرزمین رودخانه و سرزمین طوفان را فتح کرد، تورن استارک پرچمدارانِ خودش را بهعنوانِ پادشاه شمال فراخواند. او آگاه بود که بهدلیل مسافت زیاد شمال، جمعآوری لشکر او زمان زیادی میبَرَد. در همین حین، اِگان و خواهرانش نیز مجموع نیروهای خاندان گاردنر و لنیستر را هم در سرزمین ریچ شکست داده بودند. درحالی که اِگان در قلعهی هایگاردن (مقر فعلیِ خاندان تایرل) حضور داشت، خبرِ اینکه لشکرِ سی هزار نفرهی تورن استارک از منطقهی گردنه عبور کرده است و واردِ سرزمین رودخانه شده است، به گوشاش رسید. اِگان بلافاصله سوار بر پُشت بالریون، اژدهایش، به سمتِ شمال پرواز میکند تا با او روبهرو شود. در کتاب «دنیای یخ و آتش» میخوانیم: وقتی تورن استارک به حاشیهی رودِ ترایدنت رسید، سپاهی بهاندازهی نصفِ لشکر خود دید که در جنوب رودخانه انتظارِ او را میکشید. اربابان رودخانه، مردانِ سرزمین غرب، مردان سرزمین طوفان، مردانِ ریچ... همه آمده بودند. بر فرازِ اُردوگاه، بالریون، مراکسس (اژدهای رِینیس) و ویگار (اژدهای ویسنیا) دایرهوار پرواز میکردند. خبرِ منقرض شدن خاندانِ هور با سوختنِ قلعهی هرنهال و منقرض شدنِ خاندان گاردنر در جنگِ «میدان آتش» به گوشِ تورن استارک رسیده بود. پس، تورن میدانست که اگر بخواهد به زور از رودخانه عبور کند، سرنوشتِ ناگوارِ مشابهی انتظارِ او و مردانش را میکشد. برخی از اربابانِ پرچمدارِ تورن تشویق کردند که درهرصورت حمله کند و اصرار داشتند که شجاعتِ شمالیها باعثِ پیروزیشان خواهد شد. برخی دیگر پیشنهاد کردند که به قلعهی «موتکِیلین» در شمالِ گردنه عقبنشینی کنند و در آنجا دربرابر تارگرینها مقاومت کنند (قلعهای که ارتفاعِ آبِ خندقهای پیرامونش تا سینه میرسد). برندون اسنو، برادرِ ناتنیِ حرامزادهی تورن هم پیشنهاد داد که در تاریکی شب بهتنهایی از ترایدنت عبور کند و اژدهایانِ دشمن را در خواب بُکشد.
درنهایت، تورن تصمیم گرفت برندون اسنو را به آنسوی رودخانه بفرستد؛ اما نه تنهایی، بلکه با همراهیِ سه اُستاد، و نه برای کُشتن، بلکه برای صلح. در طولِ شب پیامهایی ردوبدل شد. صبحِ روز بعد، تورن استارک از ترایدنت عبور کرد. آنجا در ساحلِ جنوبیاش دربرابر اِگان زانو زد و سوگند خورد که تابعِ او باشد (تصویر بالا). بنابراین، وقتی ماجرای رویای اِگان در «خاندان اژدها» مطرح شد، طرفداران شروع به تئوریپردازی و گمانهزنی دربارهی دیدارِ اگان فاتح و تورن استارک کردند: آیا اِگان فاتح رویای پیشگویانهاش را با تورن استارک در میان گذاشته بود، و این چیزی بود که پادشاه شمال را متقاعد کرد تا تسلیمِ اِگان شود؟ پاسخِ برخی از طرفداران به این سؤال، مثبت بود. اما عدهی دیگری از طرفداران فکر میکردند که اینطور نیست. انگیزهی تورن از تسلیم شدن چیزی نبود جز اینکه از سرنوشتِ تمام خاندانهای شکستخورده و منقرضشده به دستِ اِگان درس گرفت، و نمیخواست خودش و مردانش را بیهوده به کُشتن بدهد. این ابهام و دودستگی پایدار ماند تا اینکه اپیزود اولِ فصل دوم «خاندان اژدها» پخش شد: در کتاب، اگان و تورن استارک در ساحلِ رودخانهی ترایدنت با هم دیدار میکنند. اما این بخش از کتاب در سریال تغییر کرده است. حالا ما در این اپیزود از زبانِ کریگن استارک میشنویم که اگان فاتح به دیوار سفر کرده بود و دیدار خصوصیاش با تورن استارک در بالای دیوار رخ داده بود. براساس این نسخه از داستان، دیگر هیچ شک و تردید و ابهامی دربارهی محتوای بحثِ خصوصی اِگان و تورن باقی نمیماند: سفر اِگان به بالای دیوار فقط میتواند به این معنا باشد او شخصاً به آنجا رفته است تا محلی که در رویای پیشگویانهی آخرالزمانیاش دیده بود را از نزدیک ببیند. بدونشک او رویایش را با تورن در میان گذاشته است و متقاعدش کرده است که او به قوای خاندانِ استارک و پرچمدارانش برای ایستادگی دربرابرِ زمستانِ اهریمنیِ رویایش که بشریت را تهدید خواهد کرد، نیاز دارد. تازه، آشنایی بیشترِ استارکها با افسانههای باقیمانده از نخستین شب طولانی ممکن است به اِگان برای درکِ بهترِ رویایش کمک کرده باشد.
یکی دیگر از سرنخهایی که این نظریه را تایید میکند، این است که ما میدانیم که شمالیها دلِ خوشی از تصمیم تورن برای زانو زدن دربرابر اِگان نداشتند. نهتنها او احترام بسیاری از پرچمدارانش را از دست داد، بلکه حتی پسرانِ خودِ تورن به فکرِ شورش کردن علیه تارگرینها اُفتادند. در کتاب «دنیای یخ و آتش» دراینباره میخوانیم: «بعد از فتح و وحدتِ هفت پادشاهی، استارکها نه پادشاه، که والیِ شمال شدند و سوگندِ وفاداری به تختِ آهنین خوردند. بااینحال، در عمل، قدرتِ برترِ قلمروهای خودشان در همهی زمینهها باقی ماندند. با اینکه تورن استارک تاجِ باستانی پادشاهان زمستان را تسلیم کرد، اما پسرانش از یوغِ تارگرین خشنود نبودند و برخی از او خود را با سخن گفتن از قیام و برافراشتن پرچمِ استارک سرگرم میکردند، چه لُرد تورن خوشش میآمد و چه نه». ناسلامتی صحبت از شخصیتی است که در تاریخِ شمال با لقبِ توهینآمیزِ «پادشاهی که زانو زد» شناخته میشود؛ شمالیها زانو زدنِ تورن را بهعنوان لکهی سیاه و ننگی در تاریخشان میدانند. این تورن استارک نبود که برای جنگیدن با اِگان فارغ از نتیجهاش بیتابی میکرد؛ و این پرچمدارانش نبودند که خونسردی خودشان را حفظ کردند و پادشاهشان را سر عقل آوردند و او را از آغازِ جنگی نابرابر منصرف کردند. کاملاً برعکس؛ این پرچمدارانِ تورن بودند که برای جنگیدن به هر قیمتی که شده، اصرار میورزیدند؛ و این تورن استارک بود که در تصمیمی باورنکردنی که با فرهنگِ جنگجویانِ شمالی مغایرت داشت، از انجام این کار پرهیز کرد. با فرض بر اینکه تورن از رویای اِگان فاتح و انگیزهی واقعیاش برای مُتحد کردن سرزمین اطلاع پیدا کرده است، اکنون فضای ذهنیاش در هنگام گرفتن تصمیم نامحبوباش ملموس میشود: چیزی که تورن را راضی میکند تا تسلیم شود ترساش از سوختن سپاهاش نیست؛ چیزی که سبب میشود تا تسلیم شود، وظیفهشناسی مشترکِ اگان و تورن برای متحد کردنِ خاندانهایشان دربرابر زمستان و مرگ است.
تا اینجا دربارهی این صحبت کردیم که اگر تورِن استارک با تارگرینها درمیاُفتاد، یک لشکرِ کبابشده تحویل میگرفت. اما برخی طرفداران در تئوریپردازی پایشان را یک قدم فراتر میگذارند و مدرک میآورند که تورن استارک درحالی تسلیم اِگان شد که از تکنولوژیِ لازم برای کُشتنِ اژدهایانِ تارگرینها بهرهمند بود. اما چگونه؟ ماجرا از این قرار است: همانطور که گفتم برندون اسنو، برادرِ حرامزادهی تورن، پیشنهاد میدهد که در تاریکی شب بهتنهایی از ترایدنت عبور کند و اژدهایانِ دشمن را در خواب بُکشد. سؤال این است که: آیا برندون اسنو آنقدر احمق بوده که فکر میکرده میتواند دستتنها سه اژدهای بالغ را بُکشد؟ در کتاب «رقصی با اژدهایان»، برن استارک پس از اینکه در آنسوی دیوار به کلاغ سهچشم میپیوندد، با قدرتِ سبزبینیاش شروع به دیدنِ سلسلهای از وقایعِ گذشته میکند؛ در توصیفِ یکی از این وقایع میخوانیم: «جوانکی تیرهچشم، رنگپریده و خشمگین، از درختِ ویروود سه شاخه بُرید و به قالبِ پیکان درآورد». طرفداران فکر میکنند که این جوانک همان برندون اسنو است، و سلاحی که برندون میخواسته از آن برای کُشتنِ سه اژدهای تارگرینها استفاده کند، سه پیکانِ ساختهشده بهوسیلهی چوبِ درختِ ویروود بوده است. توجیهِ طرفداران این است: از آنجایی که آبسیدین یا شیشهی اژدها، که در آتشفشانها تولید میشود، میتواند وایتواکرها را متلاشی کند، طرفداران فکر میکنند که چوب درخت ویروود هم میتواند دارای خاصیتِ جادوییِ مشابهی برای کُشتنِ اژدهایان باشد. خلاصه اینکه، این احتمال وجود دارد که تورِن استارک تکنولوژی لازم برای غلبه کردن بر اژدهایان را داشته، اما پس از شنیدنِ رویای اِگان از کشیدنِ ماشه صرفنظر کرده است؛ از سوی دیگر، ممکن است باورِ برندون استارک به اینکه میتواند اژدهایان را با تیرهای ویروودیاش بُکشد، حماقت و سادهلوحی بوده باشد. نتیجهی امر در هردو حالت یکسان است: خودداری تورِن استارک از جنگیدن با تارگرینها فارغ از احتمال پیروزی استارکها.
یکی دیگر از نکاتِ جالبی که در جریانِ دیدار کریگن و جِیس متوجه میشویم، این است که پادشاه جِهِریس (همان پادشاه پیری که در سکانسِ افتتاحیهی اپیزود اول «خاندان اژدها» دیده بودیم) و همسرش ملکه آلیسان به دیوار سفر کرده بودند و سعی کرده بودند با اژدهایانشان از دیوار عبور کنند. در کتاب «آتش و خون» آمده است که «فقط» ملکه آلیسان سوار بر پُشت سیلوروینگ، اژدهایش، برای عبور از دیوار تلاش کرده بود. دراینباره میخوانیم: «ملکه متوجه شد که سیلوروینگ از این دیوار خوشش نمیآید. با آنکه هنوز تابستان بود و یخهای دیوار آب میشد، باد به سرمای یخ بود و هر وزشی هم باعث میشد اژدها به اعتراض صدا کند. آلیسان به جِهِریس نوشت: سه بار با سیلوروینگ بر فرازِ کسلبلک پرواز کردم و سه بار تلاش کردم او را به سمتِ شمال و آنسوی دیوار برانم، اما هر بار او به سویِ جنوب میچرخید و نمیپذیرفت که برود. او هرگز از رفتن به جایی که خواستِ من باشد، سرپیچی نکرده بود. وقتی روی زمین برگشتم، به این موضوع خندیدم تا برادرانِ سیاهپوش نفهمند مشکلی است، اما این موضوع مرا آزرده کرد و همچنان میکند». سر زدنِ شاه جِهِریس و ملکه آلیسان به دیوار اکنون با اطلاعمان از رویای پیشگویانهی اِگان معنای تازهای به خود میگیرد: ظاهراً رویای اِگان همانطور که از پادشاه ویسریس (نوهی پادشاه جِهِریس) به دخترش رینیرا منتقل شده بود، از نسل قبل به جِهریس و آلیسان نیز منتقل شده بود؛ و آنها بهقدری اهمیتِ این رویا را جدی گرفته بودند که از دیوار بازدید کردهاند. تازه، ما در کتاب میخوانیم که ملکه آلیسان به نیازمندیهای نگهبانان شب گوش میدهد. برای مثال، قلعهی نایتفورت، بزرگترین و قدیمیترین قلعهی دیوار، مخروبهتر و پوسیدهتر از آن بود که به دردِ بازسازی بخورد. بنابراین، آلیسان دستور داد تا در نزدیکیِ نایتفورت قلعهی کوچکتری به نام «دیپ لِیک» (دریاچهی عمیق) ساخته شود. او نهتنها با فروختنِ بخشی از جواهراتِ خودش، شخصاً هزینهی ساختاش را تأمین کرد، بلکه این قلعه در طول هشت سال توسط مردانی که پادشاه جِهِریس به شمال فرستاده بود ساخته شد. به افتخار آلیسان، مجسمهی ملکه در خارج از سالن اصلیِ این قلعه ساخته شد و تا به امروز وجود دارد.
علاوهبر این، در کتابها آمده است که آلیسان بهقدری شجاعت نگهبانان شب را تحسین کرد که جِهِریس را متقاعد کرد که مقدار زمینهای تحتاختیارِ برادران سیاهپوش در جنوبِ دیوار را دو برابر کند. نکتهای که میخواهم به آن برسم، این است: همواره تئوریپردازی شده است که دیوار نقشِ یک مانعِ جادویی را ایفا میکند که جلوی عبورِ موجوداتِ جادویی مثل وایتواکرها یا اژدهایان را میگیرد. این لحظه را تصور کنید: ناکام ماندنِ تلاشهای ملکه آلیسان و پادشاه جِهِریس برای پرواز کردن به آنسوی دیوار بهطرز انکارناپذیری حقانیتِ رویای پیشگویانهی اِگان را بهشان ثابت میکند؛ آنها متوجه میشوند که دیوار بهقدری استثنایی و قدرتمند است که حتی اژدهایان از آن روی برمیگردانند؛ همان جانورانی که صدای بالهایشان لرزه به اندام یک قاره میاندازد، همان جانورانی که تجسمِ فیزیکیِ قدرتِ مطلق هستند، تسلیمِ دیوار میشوند. بنابراین، تجربهی شخصیِ آلیسان مهر تاییدی بر رویای پیشگویانهی اِگان فاتح بوده است. تغییری که سریال در کتاب ایجاد کرده، این است که ملکه آلیسان تنها نبوده، بلکه خودِ جِهِریس هم با اژدهایش وِرمیتور برای عبور از دیوار تلاش کرده است. بنابراین، سریال برخلافِ کتاب هیچ ابهامی دربارهی انگیزهی ملکه آلیسان برای کمک کردن به نگهبانان شب باقی نمیگذارد: تاکنون اینطور به نظر میرسید که آلیسان موفق شده شوهرش را برای افزایش زمینهای نگهبانان متقاعد کند؛ یا اینطور به نظر میرسید که جِهِریس تصمیم میگیرد تا خواستهی همسرِ محبوباش را برآورده کند. اما حضورِ شخصِ جِهِریس در دیوار به این معنا است که هردوِ پادشاه و ملکه باهم حقیقتِ ترسناکِ دیوار را تجربه کرده بودند و باهم کشف کرده بودند که نگهبانان شب برای ایستادگی دربرابرِ زمستانی که اِگان فاتح وعدهاش را داده بود، ضروری هستند.
از تمام تغییراتی که سریال در داستان اصلی ایجاد کرده است، فقط یک نتیجه میتوان گرفت: انگیزهی تورِن استارک از زانو زدن دربرابر اِگان فاتح جلوگیری از کُشته شدنِ بیهودهی هزاران نفر از شمالیها نبود؛ درعوض، زنده نگه داشتنِ شمالیها در خدمتِ یک هدفِ پنهانیِ دیگر بود. تورن استارک زانو میزند، چون او با شنیدنِ رویای پیشگویانهی اِگان از ضرورتِ اتحادِ سرزمین دربرابرِ زمستان آگاه میشود. پس، اینجا با پیمانی محرمانه میانِ اژدهایانِ تارگرین و گرگهای استارک، اینجا با پیمانِ یخ و آتش، مواجهیم: همانطور که رویای اِگان فاتح نسل به نسل به وارثانش منتقل میشود، تورن استارک هم با بنیان گذاشتنِ سنتی جدید که فرستادنِ استارکها به دیوار در آغاز زمستان را به یک آیینِ هرساله بدل میکند، به روشِ دیگری از زنده نگه داشتنِ ضرورتِ آمادهبودن دربرابرِ تهدیدِ وعدهدادهشدهی اِگان اطمینان حاصل میکند. به بیان دیگر، فداکاری تورن استارک این بود که او برای نجات دنیا در درازمدت راضی شد تا در تاریخِ شمال به پادشاهی بدنام بدل شود. درحالی تورن در تاریخ بهخاطر بزدلیاش سرزنش شده است که واقعیت کاملاً برعکس است: او با لکهدار کردنِ اسم و رسم خودش، با تسلیمِ کردن تاجِ پادشاهیاش، ازخودگذشتهترین و شجاعانهترین تصمیم ممکن را برای بقای بشریت و خدمت به سرزمین میگیرد.
حالا که حرف از «پیمان یخ و آتش» شد، اکنون جای مناسبی است تا دربارهی یکی از بخشهای سفر جِیس به شمال که از کتاب به سریال راه پیدا نکرده است، صحبت کنیم: یک پیمان ازدواج که در تاریخ وستروس به «پیمان یخ و آتش» مشهور است. در کتاب، کریگن استارک با یک شرط از جبههی رینیرا حمایت میکند: هروقت شاهزاده جیسریس صاحب فرزند دختر شد، نخستین دخترش باید در سن هفتسالگی به شمال فرستاده میشد تا در وینترفل بزرگ شود و وقتی به سن مناسب رسید، با ریکان، پسر لُرد کریگن که در آن زمان یک ساله بود، ازدواج کند. ما میدانیم که ازدواج ریگار تارگرین (برادر دنریس) و لیانا استارک (خواهر نِد استارک) اولینبار در تاریخ است که یک استارک و یک تارگرین باهم ازدواج میکنند. پس، چیزی را لو نمیدهم اگر بگویم که پیمانِ یخ و آتشِ کریگن و جِیس مُحقق نمیشود. بنابراین، نهتنها ازدواج ریگار و لیانا بهمعنیِ محقق شدنِ دیرهنگام قراری است که کریگن و جِیس، اجدادشان، با یکدیگر گذاشته بودند، بلکه این ازدواج به تولدِ جان اسنو، شاهزادهی موعود یا همان نغمهی یخ و آتش که اِگان فاتح رویایِ آن را دیده بود، منجر میشود. بنابراین، عدم اقتباس شدنِ این کتاب با عقل جور درنمیآید؛ خصوصاُ باتوجهبه اینکه این اپیزود آخرینباری است که کریگن استارک را در طولِ فصل دوم خواهیم دید.
یکی دیگر از بخشهای سفرِ جِیس به شمال که به سریال راه پیدا نکرده است، توقفِ او در ایری، قلعهی خاندان اَرن (والیِ منطقهی وِیل) است. در کتاب، جلبِ حمایتِ وِیل آسانترین بخشِ سفرِ جِیس است. پس احتمالاً از آنجایی که این سکانس کشمکش دراماتیک کمتری دارد، سازندگان برای مدیریت ریتمِ داستانگویی از اقتباس کردنش صرفنظر کردهاند. درحال حاضر، فرمانروای این منطقه بانویی به نام جِین اَرن است. ما میدانیم که بازیگرِ این شخصیت در سریال را انتخاب شده است. پس، حذفِ این سکانس به معنای حذفِ این شخصیت نیست و او را در فصل دوم ملاقات خواهیم کرد. اما چرا جلب حمایتِ وِیل آسانترین بخش ماموریتِ جِیس است؟ چون اگر یادتان باشد مادرِ رینیرا اِما اَرن نام داشت؛ رودریک اَرن، پدرِ اِما با یکی از دخترانِ پادشاه جِهِریس ازدواج کرده بود. پس نهتنها خونِ اَرنها در رگهای رینیرا جریان دارد (هرچند دقیقاً رابطهی فامیلی جِین اَرن و اِما مشخص نیست)، بلکه خودِ جِین اَرن یک فرمانروای زن است و غصب شدنِ حقِ فرمانروایی رینیرا میتواند ادعای خودِ او را نیز زیر سوال ببرد و قدرتش را تضعیف کند. قابلذکر است که رِئا رویس، اولین همسر دیمون که به دست او به قتل رسید، عضو یکی از خاندانهای وِیل بود.
در کتاب «آتش و خون» در توصیفِ گفتگوی جِیس و جِین اَرن میخوانیم: «بانو جِین به جیسریس گفت: «سه مرتبه خویشاندانِ خودم تلاش کردند من را جایگزین کنند. عموزادهام سِر آرنولد اِبایی ندارد بگوید زنان برای حکومت بسیار لطیفاند. او را در یکی از زندانهایم نگه داشتهام؛ اگر خواستی میتوانی از او بپرسی. درست است که شاهزاده دیمونِ شما از همسر نخستاش با سنگدلی بهره بُرد... ولی صرفنظر از سلیقهی بدِ مادرتان در انتخاب همسر، او همچنان ملکهی ماست و همچنین از سوی مادرش یک اَرن و همخونِ خودِ من است. در این دنیای مردانه، ما زنان باید کنار همدیگر باشیم. سرزمینِ وِیل و شوالیههایش کنار او خواهد ایستاد... به شرطی که علیاحضرت یک خواستهی من را برآورده کند». وقتی شاهزاده پرسید چه خواستهای دارد، بانو جواب داد: «اژدهایان. من ترسی از ارتشها ندارم. بسیاری از این ارتشها در مقابلِ دروازهی خونینِ من درهمشکستهاند، ایری هم مشهور به نفوذناپذیری است. ولی شما از آسمان بر سر ما نازل شدید، همانطوری که زمانی در دورانِ فاتح، ملکه ویسنیا نازل شد و من در ممانعت از شما ناتوانم. از حسِ ناتوانی بیزارم. برایم اژدهاسوارانی بفرستید». به این ترتیب شاهزاده موافقت کرد و بانو جِین پیش او زانو زد و جنگجویانش را هم وادار کرد زانو بزنند و همگی سوگند خوردند».
۲- آلیسنت هایتاور و کریستون کول
یکی دیگر از تغییراتِ جالبِ سریال نسبت به کتاب، رابطهی عاشقانهی مخفیانهی ملکهی بیوه آلیسنت هایتاور و سِر کریستون کول است؛ تغییرِ پسندیدهای که آلیسنت را به شخصیتِ فعالتر و چندبُعدیتری ارتقاء میدهد. آلیسنت تا پیش از کریستون کول، دو رابطهی جنسی با پادشاه ویسریس و لاریس استرانگ داشت، اما نهتنها هردوتای آنها کاملاً یکطرفه بودند، بلکه هردوِ آنها نه با رضایتِ شخصیِ خودِ آلیسنت بودند و نه عاشقانه. تاکنون بدنِ آلیسنت به خودش تعلق نداشت؛ همیشه او باید بدنش را به ازای چیزِ دیگری در اختیار مردان میگذاشت تا از آن لذت ببرند. معاشقهی ویسریس با آلیسنتِ جوان در اپیزود چهارمِ فصل قبل را به خاطر بیاورید که چگونه پادشاه در نیمهشب دستورِ بیدار کردنِ ملکه و آمدنِ او به اتاقاش را برای برطرف کردنِ نیازهای جنسیاش صادر میکند؛ آلیسنت در طولِ این معاشقهی یکطرفه همچون یک جنازه به نظر میرسد. در همین اپیزود، دیمون رینیرای جوان را به یک عیاشکده در محلههای فرودستِ بارانداز پادشاه میبَرَد و به او یادآور میشود که: معاشقانه به همان اندازه که برای مردان لذتبخش است، برای زنان نیز همینطور است. بلافاصله ما به چهرهی آلیسنت در تختخوابِ ویسریس کات میزنیم: نگاهِ او خالی از لذت و سرشار از ملال و بیتفاوتی است. یا به یاد بیاورد تمام دفعاتی که آلیسنت مجبور میشد پاهایش را در حضور لاریس استرانگِ سوءاستفادهگر برهنه کند و خودارضاییِ منزجرکنندهاش را تحمل کند. روابط جنسی آلیسنت تاکنون میانِ احساس بیتفاوتی و احساس انزجار در نوسان بوده است. حتی پدرش وقتی به آلیسنت نوجوان دستور داد که مهر خودش را به دلِ پادشاه ویسریس بیاندازد، بدنِ دخترش را به ابزاری برای پیشبردِ جاهطلبیهای سیاسیاش تنزل داده بود. در اپیزود نهم، آتو به آلیسنت میگوید: «من تو رو ملکهی هفت پادشاهی کردم. چیز دیگهای میخواستی؟». آلیسنت جواب میدهد: «از کجا بدونم؟ من هرچی که تو بهم تحمیل میکردی رو میخواستم».
تصمیم آلیسنت برای رابطه با کریستون کول را میتوان بهعنوان اقدامی مستاصلانه برای باز پس گرفتنِ اختیارِ بدنش تعبیر کرد
ازهمینرو، میتوان تصمیم آلیسنت برای رابطهی جنسیاش با کریستون کول را بهعنوان اقدامی مستاصلانه برای بازپسگرفتنِ اختیار و استقلالِ بدنش تعبیر کرد. بنابراین، برخلافِ تمام تجربههای جنسیِ سابقِ آلیسنت که نقشش در آنها منفعلانه بود، نهتنها در اولین سکانس دونفرهی آلیسنت و کریستون، این کریستون است که مشغولِ رساندنِ ملکه به لذتی سرمستانه است، بلکه در سکانس دوم در لحظاتِ پایانی اپیزود نیز این آلیسنت است که کنترلِ اوضاع را در دست دارد. نکتهی بعدی دربارهی رابطهی این دو، که فضای ذهنیِ آلیسنت را ملموستر میکند، این است: آلیسنت زنی است که تمام مردان پیراموناش یا میخواهند صدایش را خفه کنند، یا فریباش بدهند یا از خواستههایش سرپیچی کنند. برای مثال در اپیزود نُهمِ فصل قبل، آلیسنت در شبِ مرگ ویسریس فهمید که پدرش و اعضای شورای کوچک بدون مشورت کردن با او از مدتها قبل برای غصب کردن تاجوتختِ رینیرا توطئه و برنامهریزی کرده بودند و برای عملی کردنِ نقشهشان، نیازی به این نداشتند تا او آخرین خواستهی ویسریس در بستر مرگش را به آنها منتقل کند؛ در آن لحظه، قدرتی که آلیسنت تصور میکرد در مقام ملکه دارد، توهم از آب درآمد. تازه، نهتنها ایموند سرخود لوک را میکُشد و کلافِ این درگیری رو کورتر میکند و تمایلِ آلیسنت برای ختم به خیر کردنِ این درگیری بدونِ خشونت را ناممکنتر از قبل میکند، بلکه او در این اپیزود به پدرش آتو شکایت میکند که اگر به خوار و خفیف کردنِ او در حضورِ پسراناش ادامه بدهد، آنها دیگر حرفهایش را به رسمیت نخواهند شناخت.
علاوهبر همهی اینها، بیشتر از اینکه آلیسنت برای گرفتنِ اطلاعات از لاریس استرانگ استفاده کند، این لاریس استرانگ است که آلیسنت را به تدریج در تارِ عنکبوتِ چسبانکِ خودش گرفتار کرده است. آلیسنت از لاریس استرانگ بهعنوان کسی که همهجا چشم و گوش دارد و برای رسیدن به اهدافش حتی به خانوادهی خودش هم رحم نمیکند، وحشتزده است. تازه، لاریس در این اپیزود بهطور نهچندان غیرمستقیم به آلیسنت میفهماند که از رابطهی مخفیانهاش با کریستون کول باخبر است. آلیسنت در پیِ تکیه کردن به لاریس برای کسب اطلاعات، خود را دربرابرِ جاسوساش آسیبپذیر کرده است. بنابراین، آلیسنت میداند که این لاریس است که بر او تسلط دارد، نه برعکس. پس، در زمانیکه آلیسنت هر لحظه ممکن است کنترل و قدرت را از دست بدهد، در زمانیکه آلیسنت احساس میکند به بازیچهی دستِ مردانِ پیرامونش تبدیل شده است، طبیعی است که او برای اطمینان حاصل کردن از امنیتاش، برای اطمینان حاصل کردن از اینکه همیشه یک آدم حرف شنو و وفادار را برای خودِ خودش خواهد داشت، به کریستون کول پناه ببرد. اما از یک دریچهی دیگر، یک دریچهی روانکاوانهتر هم میتوان به رابطهی آلیسنت و کریستون کول نگاه کرد: این رابطه آشکارکنندهی سرکوبشدهترین احساساتشان نسبت به رینیرا است؛ اینجا ما با یک رابطهی عاشقانهی نیابتی مواجهیم: آلیسنت که نمیتواند رینیرا، دوست صمیمی دوران کودکیاش را داشته باشد، به آغوشِ معشوقهی سابقِ رینیرا، نزدیکترین چیزی که به رینیرا میتواند داشته باشد پناه میبَرَد. درواقع، دیدنِ آلیسنت درحالی که شنلِ سفیدِ کریستون را از زرهاش آویزان میکند تداعیگر صحنهی مشابهی در اپیزود اول سریال است: جایی که ما آلیسنت را درحالِ مرتب کردنِ شنلِ رینیرا میبینیم.
از سوی دیگر، کریستون کول هم که نمیتواند رینیرا را داشته باشد، کسی که دربارهی فرار کردن با او به اِسوس خیالپردازی میکرد، به بهترین دوستِ رینیرا، به یک ملکهی دیگر، نزدیکترین جایگزینی که میتواند پیدا کند رو میآورد. خصوصیتِ مشترکشان این است که هردوِ آنها گویی با روحِ رینیرا تسخیر شدهاند، هردوِ آنها برای تسکین دادن دردی که در غیبت رینیرا میکشند، از یکدیگر بهعنوانِ جانشینی برای پُر کردنِ خلاء باقیمانده از رینیرا استفاده میکنند. پس گرچه بدونشک رفتارِ آلیسنت بهعنوانِ کسی که قلعهی سرخ را با نشانِ ستارهی هفتپَر مذهب تزیین کرده بود، بهعنوانِ کسی که سعی میکرد خودش را پرهیزکار و راستین جلوه بدهد، شرمآور و ریاکارانه است، اما موشکافی فضای ذهنیِ او، شخصیتِ پیچیدهای را نمایان میکند که بزرگترین اشتباهی که میتوان در تحلیلش مرتکب شد، این است که او را به یک ریاکارِ شرورِ خشکوخالی تنزل داد. اما حالا که حرف از کریستون کول شد، فرصتِ مناسبی است برای مطرح کردنِ یک سؤال: آیا در جهانِ «نغمهی یخ و آتش» اعضای گاردِ شاهی سوگند میخورند تا از آمیزشِ جنسی پرهیز کنند؟ کریستون در اپیزودِ پنجم فصل اول، مشخصاً به این نکته اشاره میکند او بهعنوانِ شوالیهی گاردِ شاهی «قسمِ پاکدامنی» خورده است.
مسئله این است که چنین قسمی در کتابها وجود ندارد. بااینحال، گرچه جُرج آر. آر. مارتین در سوگندِ گارد شاهی دقیقاً از این واژهها استفاده نمیکند، اما چیزی شبیه به آن در کتابها وجود دارد. برای مثال، تیریون لنیستر در کتاب «یورشِ شمشیرها» میگوید: «شوالیههای گارد شاهی نمیتونن ازدواج کنند، صاحبِ فرزند بشن یا اربابِ سرزمینی باشن». نحوهی بیانِ این جملات بهشکلی است که دستِ اعضای گارد شاهی برای داشتنِ رابطهی جنسیِ خارج از ازدواج که به باردار شدنِ زن منجر نشود باز میگذارد. برای مثال، در کتابِ «ضیافتی برای کلاغها»، یک شاهزادهی دورنی به نام آریان مارتل سعی میکند تا یک شوالیهی گارد شاهی به نام اِریس اوکهارت را اغوا کند؛ اِریس اوکهارت میگوید: «من قسم خوردم...». آریان حرفش را قطع میکند و ادامه میدهد: «... که ازدواج نکنی یا پدرِ فرزندی نشی. خب، من چای ماه خودم رو مینوشم و میدونی که نمیتونم با تو ازدواج کنم. هرچند ممکنه که ترغیب شم تو رو بهعنوانِ معشوقِ خودم نگه دارم» (منظور از چای ماه همان دمنوشی است که در وستروس از آن بهعنوانِ داروی ضدبارداری استفاده میشود). به بیان دیگر، سوگندِ گارد شاهی عمداً آنقدر سختگیرانه نیست که اعضایش را از داشتنِ هرگونه رابطهی جنسی منع کند، بلکه مقداری آزادی عمل یا راهدررو برای آنها در نظر گرفته شده است. این موضوع دربارهی نگهبانانِ شب نیز صادق است: گرچه نگهبانان هم سوگندی مشابهِ اعضای گارد شاهی دارند، اما در نزدیکی کسلبلک، روستایی به نام «مولزتاون» وجود دارد که نگهبانانِ دیوار هرازگاهی برای برطرف کردنِ نیازهای جنسیشان به فاحشهخانهاش سر میزنند.
برای مثال در کتاب اول مجموعه، جوئر مورمونت، فرماندهی وقتِ نگهبانان شب، به جان اسنو میگوید: «اگه هر پسری رو که شب به مولزتاون میره اعدام میکردیم، الان تنها اشباح از دیوار محافظت میکردند». احتمالاً این چشمپوشیِ عامدانه از روابطِ جنسی مخفیانه، دربارهی شوالیههای گارد شاهی نیز صادق است. اما هرگز کریستون کول را بهعنوان یک شوالیهی قانونمدار اشتباه نگیرید. گناهِ اصلی کریستون در قامتِ عضوِ گارد شاهی چیزِ دیگری است. بهترین توضیحی که از سوگندِ شوالیههای گارد شاهی داریم، در کتاب «رقصی با اژدهایان» یافت میشود؛ سِر باریستان سِلمی با خود فکر میکند: «اولین وظیفهی نگهبانان سلطنتی این بود که پادشاه را از هر آسیب یا تهدیدی دور نگه دارند. شوالیههای سفید هم سوگند خورده بودند تا از پادشاه فرمانبرداری کنند، که بر رازهایش سرپوش بگذارند، هروقت از آنها خواسته شد با پادشاه مشورت کنند و در غیرِ این صورت ساکت بمانند. باید در خدمتِ خواستههای او میبودند، از نام و شرفش دفاع میکردند. درواقع این بهدستِ خود پادشاه بود که بگوید نگهبانان سلطنتی اجازهی دفاع از دیگری را داشتند یا نه، حتی اگر فردِ موردنظر از خودِ خانوادهی سلطنتی میبود. برخی پادشاهان این را درست و مناسب میدانستند که نگهبانان سلطنتیِ خود را مامورِ محافظت از همسران، فرزندان، خواهران، برادران، عمهها و خالهها، داییها و عموها و عموزادههای درشت و خُردِ خود کنند و گاهی وظیفهی دفاع از معشوقها، همخوابهها و حرامزادههایشان را هم به نگهبانان میدادند».
توضیحِ باریستان سِلمی واضح و روشن است: وفاداری گارد شاهی باید به پادشاه و تنها پادشاه باشد. اما رابطهی نزدیکِ کریستون و آلیسنت را از فصل اول به خاطر بیاورید: او به ملکه وفادارتر بود تا پادشاه ویسریس؛ تا جایی که ملکه در حضورِ کریستون دربارهی اینکه ویسریس چشمانش را به روی حرامزادهبودنِ فرزندانِ رینیرا بسته است، شکایت میکند و کریستون هم حرفهایش را تایید میکند. تازه پس از مرگِ ویسریس بود که مشخص شد کریستون چقدر به سوگندش بیاهمیت است. وقتی آتو هایتاور از هارولد وسترلینگ، لُرد فرماندهی گارد شاهی، میخواهد تا به دراگوناستون برود و رینیرا را ترور کند، وسترلینگ شنلِ سفیدش را درمیآورد و میگوید: «من لُرد فرماندهی گارد شاهی هستم و از کسی جز پادشاه دستور نمیگیرم. و تا وقتی که پادشاهی نداشته باشیم، جای من اینجا نیست». در مقایسه، رفتارِ کریستون کول در جریان شورای سبز چگونه بود؟ او نهتنها سرِ لایمن بیزبِری، پیرمردِ حامیِ رینیرا را بهشکلی محکم به میز کوبید که باعثِ مرگش شد، بلکه شمشیرش را به رویِ فرماندهاش کشید و گفت: «من طاقت ندارم کسی به علیاحضرت ملکه توهین کنه». این رفتار در تضادِ مطلق با رفتاری که از اعضای گارد شاهی انتظار میرود قرار میگیرد. نکتهی دیگری که باید بدانید، این است که همخوابگی کریستون کول و ملکه در تاریخ پادشاهانِ تارگرین بیسابقه نیست. در جریانِ حکومت اِگان تارگرین پنجم (یازدهمین پادشاه تارگرین)، یکی از اعضای گارد شاهی تِرنس توین نام داشت؛ مُچِ او را درحالِ همخوابگی با یکی از معشوقهای پادشاه به نام بِتانی براکن میگیرند. پادشاه دستورِ اعدام هردوِ آنها را صادر کرد: پیش از اینکه بتانی کُشته شود، او را مجبور کردند تا تکهتکه شدنِ تِرنس توین را تماشا کند. خلاصه اینکه، از تمام این حرفها چه نتیجهای میگیریم؟ گرچه رابطهی جنسی خارج از ازدواج الزاماً برای شوالیههای گارد شاهی ممنوع نیست، اما رابطه با ملکه میتواند برای هردوِ آنها خطرناک باشد. همچنین، گرچه کریستون در فصل قبل ادعا کرد که او سوگندِ پاکدامنیاش را جدی میگیرد و نمیتواند به رابطهاش با رینیرا ادامه بدهد، اما شواهد از همان فصل اول نشان میدادند که اینطور نیست. همین که او بهجای پادشاه، به ملکه وفادار است، به این معنا است که او مهمترین بخشِ سوگندش را نادیده گرفته است.
حالا که حرف از رداسفیدهای گارد شد، این سؤال مطرح میشود که آنها درحالِ حاضر چه کسانی هستند و در زمانِ کُشته شدنِ پسرِ ملکه بهدستِ قاتلان اجیرشدهی دیمون کجا بودند؟ اعضای گارد شاهی هفت نفر هستند. اما آنها به خاطرِ جنگ داخلی متفرق شدهاند. لورنت ماربرند و استفون دارکلین پیش از مرگ ویسریس، در دراگوناستون حضور داشتند و از رینیرا محافظت میکردند (آنها همان دو نفری هستند که دیمون در اپیزود فینالِ فصل قبل از اژدها برای تهدید کردنشان استفاده کرد). اِریک کارگیل، برادر دوقلوی آریک هم با تاجِ ویسریس تارگرین فرار کرد و به جبههی رینیرا پیوست. از سوی دیگر، آریک کارگیل (برادر دوقلوی اِریک) و سِر کریستون کول هم در جبههی اِگان دوم حضور دارند. ششمین عضوِ گارد هم هارولد وسترلینگ است که فعلاً از سِمتاش استعفا داده است و معلوم نیست که سرنوشتاش چه شده است. هفتمین عضو گارد شاهی هم ریچارد ثورن نام دارد که هنوز او را در سریال ندیدهایم.
پس، نهتنها تعدادِ شوالیههای گاردِ پادشاه اِگان دوم نصف شده است، بلکه فرماندهی آنها با آگاهی از کمبودِ نیرو، بهجای اینکه هوشیارتر از همیشه به وظیفهاش برای تأمینِ امنیتِ خانوادهی سلطنتی رسیدگی کند، مشغولِ همخوابگی با ملکه است. اُلیویا کوک، بازیگرِ نقش آلیسنت، بعد از پخشِ این اپیزود در مصاحبهاش گفت که همخوابگیِ ملکه با فرماندهی محافظانِ سلطنتی درست درحالی که نوهاش سلاخی میشد، شرم و عذاب وجدانی برای آلیسنت به همراه خواهد آورد که او تاکنون نمونهاش را تجربه نکرده است. به قولِ کوک، آلیسنت و کریستون خودشان را کاملاً مسئولِ قتلِ جِهِریس میدانند و از خودشان میپُرسند که اگر واردِ این رابطهی مخفیانه نمیشدند، شاید مرگِ پسرِ هلینا هرگز اتفاق نمیاُفتاد. قابلذکر است که در زمانیکه قاتلانِ دیمون وارد قلعه میشوند، اِگان دوم هم همراهبا دوستانِ چابلوساش در تالارِ تخت آهنین به سر میبَرَد و دوتا از شوالیههای باقیماندهی گاردِ شاهی هم در نزدیکیاش به چشم میخورند. شاید اگر اِگان در اتاقخوابش حضور داشت، آن بخش از قلعه که اتاقخواب هلینا و فرزندانشان در آن قرار دارد، شلوغتر میبود. علاوهبر همهی اینها، پادشاه اِگان به هلینا اطمینان میدهد که: «با حضورِ وِیگار بهعنوانِ محافظ شهر، اگه حمله کنن حماقته». این نشان میدهد که فکروذکرِ سبزپوشها بهحدی به احتمالِ حملهی علنیِ اژدهاسوارانِ جبههی رینیرا معطوف شده بود که آنها از احتمالِ حملهی دشمن از جایی نامحسوستر غافل شده بودند.
۳- خون و پنیر
صحبت دربارهی نگهبانانِ قلعهی سرخ، ما را به مهمترین حادثهی این اپیزود میرساند: قتلِ جِهِریس کوچکِ بهدستِ قاتلانِ دیمون که در کتاب بهعنوان «خون» و «پنیر» شناخته میشوند؛ حادثهای که میتوانم آن را اولین لغزشِ «خاندان اژدها» در اقتباسِ یکی از آیکونیکترین لحظاتِ کتاب نام ببرم. بگذارید با نقاط قوتاش شروع کنیم: در کتاب، رینیرا نقشی در اجیر کردن خون و پنیر ندارد. همچنین، دیمون در هرنهال به سر میبرد و به میساریا پیغام میدهد و ازش میخواهد که برای انتقامجویی اقدام کند. در کتاب دربارهی هدفِ واقعیِ خون و پنیر ابهام وجود دارد. معلوم نیست که آیا دیمون دقیقاً مشخص کرده بود که چه کسی باید بمیرد یا میساریا سر خود جِهِریس را انتخاب کرده است؟ اما اوضاع در سریال فرق میکند: رینیرا مشخصاً مرگِ ایموند را طلب میکند. و دیمون هم خون و پنیر را مشخصاً برای ترور کردنِ ایموند اجیر میکند. اما سازندگان سریال موفق شدهاند تا ابهامِ دراماتیکِ کتاب را همچنان حفظ کنند: در سریال، پنیر از دیمون میپُرسد، اگر ایموند را پیدا نکنیم چه؟ کارگردان به چهرهی دیمون کات میزند، او بهطرز معناداری ساکت میماند. به این روش، سازندگان ابهامِ کتاب را به سریال هم منتقل میکنند: آیا دیمون برای اطمینان حاصل کردن از موفقیتِ مأموریت، به آنها اجازه میدهد تا پسرِ معصومِ اگان را بهعنوان جایگزین بُکشند یا اینکه خودِ خون و پنیر وقتی ایموند را پیدا نمیکنند، برای اینکه دست خالی بازنگردند و دستمزدشان را از دست ندهند، تصمیم میگیرند تا سرِ قربانی بیدفاعتری را قطع کنند.
گرچه خون و پنیر از عبارت «پسر در ازای پسر» برای توجیهِ قتلِ جِهِریس استفاده میکنند، اما ما هرگز دیمون را درحال گفتنِ این عبارت به قاتلان نمیبینیم. بنابراین، آیا دیمون منظور دقیقاش از این عبارت را برای خون و پنیر مشخص کرده است یا اینکه از عمد دستِ آنها را برای تعبیر کردنِ آن بههرشکلی که به نفعشان است، باز گذاشته است؟ این اولینباری نیست که سازندگان حرکت مشابهی را پیاده کردهاند: در اپیزود دوم فصل اول، پس از اینکه نوزادِ تازهمتولدشدهی پادشاه ویسریس میمیرد، آتو هایتاور ادعا میکند که دیمون در یک عیاشکده جشن گرفته است، نوزاد را در جمع «جانشینِ یکروزه» خوانده است و مسخرهاش کرده است. گرچه ما وقت گذراندنِ دیمون در عیاشکده، و آماده شدنش برای سخنرانی کردن دربارهی مرگِ برادرزادهاش را میبینیم، اما ما هیچوقت عبارتِ «جانشین یکروزه» را از دهانِ دیمون نمیشنویم. آیا دیمون این جمله را گفته است یا آتو هایتاور حقیقت را برای تخریبِ دیمون در نزدِ پادشاه دستکاری کرده است؟ معلوم نیست. درنهایت، مهم نیست که آیا دیمون مرگِ جِهِریس را خواسته بود یا نه؛ و مهم نیست که رینیرا انتقامجویی از شخصِ ایموند را طلب کرده بود؛ چیزی که مهم است، باور دیگران است؛ مهم این است که از نگاهِ سبزپوشها هیچ شک و شبهه و ابهامی وجود ندارد که شکارِ اصلی رینیرا، یک کودکِ بیگناه بوده است. همان طور که ایموند هیچوقت به کسی نگفت که لوک در نتیجهی از دست دادنِ کنترل اژدهایش کشته شد، قتلِ جِهِریس بهدستِ خون و پنیر نیز حتی اگر بر اثر سهلانگاری، بیملاحظگی یا تصادف رُخ داده باشد، توسط دشمن، خاندانهای سرزمین و تاریخنگاران بهعنوانِ یک اقدامِ عمدی برداشت خواهد شد.
با وجود همهی اینها، نقطه ضعفِ نسخهی تلویزیونی قتلِ جِهِریس، این است که فاقدِ زهرِ دراماتیکِ نسخهی اصلی است. مشکل این است که در کتاب هلینا علاوهبر جِهِریس و جِهیرا، یک پسرِ دوساله به نام میلور نیز دارد. در کتاب، خون و پنیر هلینا را مجبور میکنند تا از میانِ میلور و جِهِریس یکی را برای کشته شدن انتخاب کند. او پس از التماس کردنها و تقلا کردنهای فراوان که لطفا خودم را بهجای بچههایم بُکشید، بالاخره وادار میشود تا به این انتخابِ ظالمانه تن بدهد و میلور را انتخاب میکند، چون میلور کوچکتر است و کمتر درک میکند که قرار است کُشته شود. اما به محض اینکه او انتخاب میکند، قاتلان انتخابش را وارونه اجرا میکنند. پنیر در گوشِ میلور میگوید: «شنیدی پسرک؟ مادرت میخواهد تو بمیری». بعد پوزخندی به خون میزند و خون هم سرِ شاهزاده جِهِریس را با یک ضربهی شمشیر قطع میکند. مشکل این است که در کتاب هلینا باید از میانِ دو پسر یکیشان را انتخاب کند، اما همتای تلویزیونی او باید پسربودنِ فرزندش را به قاتلان لو بدهد. بنابراین، در سریال ماهیتِ انتخاب هلینا به کُل تغییر کرده است. در سریال قرار گرفتنِ هلینا سر دوراهیِ انتخاب بهاندازهی کتاب اُرگانیک و متقاعدکننده نیست. چون از آنجایی که خون و پنیر با دیدنِ اندام تناسلی بچهها میتوانند جنسیتشان را تشخیص بدهند، انتخابِ هلینا بیمعنی و غیرضروری میشود. با وجود این، رویابینبودنِ هلینا در سریال چیزی را به این سکانس اضافه میکند که در کتاب وجود ندارد: هلینا تارگرین همتای کاساندرا در اساطیر یونان است؛ دخترِ پادشاه تروی که گرچه دارای موهبتِ پیشگویی بود، اما نفرین شده بود تا هیچکس پیشگوییهای صحیحش را باور نکند. هلینا هم به سرنوشتِ شوم مشابهِ کاساندرا محکوم شده است. اما بخشِ جالبِ ماجرا، این است که در این اپیزود برای یکبار هم که شده یک نفر حرفِ هلینا را باور میکند. هلینا به جهِریس اشاره میکند و جنسیتِ حقیقی پسرش را لو میدهد. چون هلینا اُمیدوار است با گفتنِ حقیقت، قاتلان را گمراه کند؛ تا آنها به این نتیجه برسند که یک مادر هرگز هویتِ پسر جانشین پادشاه را لو نمیدهد، پس حتما آن یکی بچه باید جِهِریس باشد. اما جنبهی طعنهآمیزِ سناریو این است که پنیر حرفِ هلینا را باور میکند و سراغِ جهریس میرود. تاکنون کسی حرفهای راستِ هلینا را جدی نمیگرفت، اما حالا هم که بالاخره یک نفر حرفش را باور میکند، آن به ضررش تمام میشود.
نکتهی بعدی دربارهی سکانسِ خون و پنیر چیزی است که به خودِ این سکانس مربوط نمیشود، اما برایم تداعیگرِ یکی از تمهای اصلیِ سریال بود: ما متوجه میشویم جهِریس و جهیرا بهقدری بههم شباهت دارند که نهتنها قاتلان از تشخیص دادنِ جنسیتشان عاجز هستند، بلکه حتی وقتی اِگان سراغ جیهِرس را میگیرد تا او را با خودِ به جلسهی شورای کوچک ببرد، چهرهی دخترش را از نزدیک چک میکند تا از جنسیتاش مطمئن شود. این نکته، من را به یادِ شباهتِ بسیار زیادِ سرسی و جیمی لنیستر در کودکیشان انداخت. در جایی از کتاب «یورش شمشیرها»، سرسی دربارهی شباهتِ بسیار زیادش به جیمی که باعث فریب خوردن اطرافیانشان میشد، به سانسا میگوید: «وقتی کوچیک بودیم، جیمی و من اونقدر به هم شبیه بودیم که حتی پدر والامقاممون نمیتونست از هم تشخیصمون بده. بعضیوقتها بازیگوشی میکردیم و لباسهای همو میپوشیدیم، یک روز کامل بهجای اون یکی نقش بازی میکردیم. بااینحال، وقتی اولین شمشیر رو بهدستِ جیمی دادن، برای من چیزی نبود. یادمه پرسیدم: به من چی میرسه؟ اونقدر بههم شباهت داشتیم که نمیتونستم بفهمم چرا اینقدر متفاوت با ما رفتار میشه. جیمی جنگیدن با شمشیر و نیزه و گُرز رو یاد گرفت، درحالی که من یاد میگرفتم لبخند بزنم و آواز بخونم و خوشبرخورد باشم. اون وارثِ کسترلیراک بود، درحالی که من قرار بود مثل اسب به یه غریبه فروخته بشم تا هرجا که صاحب جدیدم خواست منو ببره، هروقت خواست کتکم بزنه و به وقتش به خاطرِ یه مادیانِ جوانتر کنارم بذاره. سهم جیمی افتخار و قدرت بود، درحالی که مالِ من زایمان و قاعدگی بود». همچنین، در جایی دیگر افکارِ سرسی را میخوانیم که میگوید: «هنگامی که کوچک بود گاهی برای شوخی لباسِ برادرش را میپوشید. و همیشه از تغییرِ رفتار دیگران هنگامی که او را جیمی میپنداشتند یکه میخورد. حتی از برخوردِ شخصِ لُرد تایوین...». نکتهای که میخواهم به آن برسم، این است: دوقلوهای غیرهمجنس وسیلهی جالبی هستند برای نشان دادنِ اینکه اگر مردان و زنان اینقدر بههم شباهت دارند که تشخیص جنسیتشان در کودکی غیرممکن است، پس چرا نحوهی رفتار کردن جامعه با آنها اینقدر متفاوت است. مارتین ازاینطریق ابسوردبودن و احمقانهبودنِ جنسیتزدگیِ ساکنانِ این جهان را برجسته میکند؛ چه نقشهای ازپیشتعیینشدهای که جامعه براساسِ جنسیتِ کودکان بهشان تحمیل میکند و چه سنجیدنِ شایستگی انسانها برای یک پُست یا مقام براساسِ جنسیتشان (چه در مقام شوالیه مثل برییِن و چه در مقام فرمانروا مثل رینیرا).