نقد سریال House of the Dragon | فصل دوم، قسمت دوم
اگر در دومین اپیزودِ فصل دوم «خاندان اژدها» یک موتیف وجود داشته باشد که داستانهای مستقلِ سیاهپوشها و سبزپوشها را زیر یک چترِ مشترک قرار میدهد و آنها را به وحدتِ تماتیک میرساند، آن موتیف این است که جنگ داخلی فقط دچار ایجاد شکافی در خاندان تارگرین و دودستگیِ اعضایش نشده است، بلکه این ازهمگسستگی و جدااُفتادگی به خانوادههایی که هرکدام از این دو جبهه را تشکیل میدهند نیز سرایت کرده است. نقاطِ عطفِ این اپیزود را سه مشاجرهی خانوادگی تشکیل میدهند: دعوای میانِ ملکه رینیرا و شوهرش دیمون؛ دعوای میانِ پادشاه اِگان و پدربزرگاش آتو هایتاور؛ و درنهایت، رویارویی برادرانِ کارگیل، اشک ریختنِ آنها در حین زخمی کردنِ یکدیگر و جان دادنشان در حوضچهی خونِ مشترکشان.
برای حمایت از ما این ویدیو را در یوتیوب فیلمزی تماشا کنید.
دعوای تراژیکِ آخری نتیجهی مستقیم و اجباریِ چیزی است که به دو دعوای اول منجر شده بود: اشتباهِ احتمالاً عامدانهی دیمون در صادر کردنِ دستورِ قتلِ جِهِریسِ کوچک و کوتاهیِ قطعاً سهلانگارانهی سِر کریستون کول در اطمینان حاصل کردن از امنیتِ قلعه، شرایطی را برای وقوعِ مبارزهی سوم میانِ برادران کارگیل و مرگِ بیهودهشان فراهم میکند. واریس در کتاب «بازی تاجوتخت»، یک جملهی معروف دارد که میگوید: «چرا همیشه در بازی تاجوتختِ شما لُردهای بلندمرتبه، این بیگناهان هستند که بیشتر از همه زجر میکشن؟». دیمون که هیچوقت دلِ خوشی از آتو هایتاور و دارودستهاش بهخاطر جدا کردنِ او از برادرش نداشت، از آزادیای که رینیرا برای انتقامجویی در اختیارش گذاشته بود، برای صدمه زدن به بیگناهترین عضوِ جبههی دشمن سوءاستفاده میکند، و کریستون کول هم برای دور کردنِ توجههای منفی از لغزشهای خودش بهعنوانِ فرماندهی گارد شاهی، سِر آریک گاریل را وادار به انجام دادنِ یک عملیاتِ انتحاری میکند که در بدترین حالت به مرگاش ختم میشود و در بهترین حالت او را تا ابد با لقبِ شرمآورِ «ملکهکُش» لکهدار خواهد کرد. برادران کارگیل دقیقاً جزء مردم عادیِ وستروس محسوب نمیشوند، اما مرگِ بیهودهی آنها در حینِ انجام صادقانهی وظیفهشان که در نتیجهی بازیِ سیاستِ خودخواهانهی امثالِ دیمون و کریستون کول اتفاق میاُفتد، بدل میشود به لحظهای پیشگوییکننده: دوئلِ کارگیلها نسخهی مینیاتوریِ جنگی است که در مقیاسِ یک سرزمین رُخ خواهد داد؛ همینقدر ابسورد و همینقدر تراژیک. ناسلامتی همانطور که تشخیص دادنِ اِریک و آریک از یکدیگر تقریباً غیرممکن است، یک زمانی هم رینیرا و آلیسنت در نوجوانی بهقدری به یکدیگر نزدیک بودند که اشتباه گرفتنِ آنها بهعنوانِ خواهرانِ خونیِ یکدیگر آسان بود.
اما حرف از مینیاتور شد: اولین واکنشِ پادشاه اِگان به خبرِ قتلِ پسرش، نابود کردنِ خشمگینانه و عمیقاً معنادارِ ماکتِ امپراتوری والریا است که سرگرمیِ اوقاتِ فراغتِ پدرش ویسریس بود. در کتاب «دنیای یخ و آتش»، در وصفِ تورنومنتِ بزرگی که به مناسبتِ پنجاهمین سالگردِ سلطنتِ پادشاه جِهِریسِ اول (پدربزرگِ ویسریسِ خودمان) برگزار میشود، میخوانیم: «تمام فرزندان، نوهها و نتیجههای در قیدِ حیاتِ شاه و ملکه بازگشته بودند تا در ضیافتها و جشنها شرکت کنند. بهدرستی گفتهشده که بعد از ویرانی والریا، آن همه اژدها (منظور از اژدها، تارگرینهاست) در یک زمانِ واحد در یک مکانِ واحد جمع نشده بودند». نتیجهای که میخواهم از این نقلقول بگیرم، این است: ما در تیتراژِ آغازین فصل دوم، واقعهی قیامتِ والریا و فروپاشی امپراتوری اژدهاسالاران را میبینیم. تارگرینها اما بهعنوان تنها خاندان اژدهاسوارِ بازماندهی این فاجعه، به تنها یادگارِ باقیمانده از اژدهاسالارانِ والریای کهن بدل میشوند. اِگان فاتح و خواهرانش نیز با بنیان گذاشتنِ سلسلهی پادشاهی تارگرینها در وستروس، نسخهی مینیاتوریِ امپراتوری والریا را در سرزمینی جدید بنیان میگذارند و دوران تازهای از رشد و شکوفایی اژدهاسواران را رقم میزنند: «پس از ویرانی والریا، آن همه اژدها در یک زمانِ واحد در یک مکان جمع نشده بودند». بنابراین، میتوان تماشای اِگان درحالِ تخریب کردنِ ماکتِ شهرِ اجدادش را بهعنوانِ نسخهی دومِ قیامتِ والریا تعبیر کرد؛ قیامتی که اینبار بهدستِ خودشان رقم میخورد و قربانیانش بازماندگانِ قیامتِ قبلی هستند.
خصوصاً باتوجهبه اینکه در طولِ فصل اول، نویسندگانِ سریال ماکتِ ویسریس را بهطور استعارهای با قدرتِ تارگرینها پیوند داده بودند: پس از اینکه همسر و نوزادِ ویسریس میمیرند، آلیسنت به دیدنِ پادشاه میرود. در جریانِ دیدارشان، یکی از اژدهایانِ سنگیِ ماکت از دستِ ویسریس میاُفتد و بالاش میشکند؛ اتفاقی که حاکی از تضعیف شدنِ حکومت ویسریس بر اثرِ مرگِ ولیعهدش بود. اما آلیسنت اژدهای شکسته را با خودش میبَرَد، آن را ترمیم میکند و برمیگرداند؛ نشانهای از اینکه ویسریس ازطریقِ وصلت با هایتاورها، میتواند دوباره پایههای حکومتش را تقویت کند. همچنین، وقتی در اپیزود هشتم، دیمون و رینیرا از ویسریس دیدن میکنند، ما میبینیم که ماکتِ والریا پُر از گرد و غبار است و همهجایش را تار عنکبوت گرفته است؛ نشانهای از اینکه با تشدید شدنِ بیماری ویسریس و بستری شدنش، هایتاورها ادارهی اُمور کشور را بهدست گرفتهاند. (در همین اپیزود است که میفهمیم آلیسنت نشانِ اژدهای سهسرِ تارگرینها در سراسر قلعه را با ستارهی هفتپَرِ مذهب تعویض کرده است). به بیان دیگر، به فراموشی سپرده شدنِ ماکت والریا بدل میشود به نمادی از فراموش شدنِ میراثِ تارگرینها در نتیجهی نفوذِ هرچه بیشترِ هایتاورها. در یکی از سکانسهای اپیزود پنجم هم درحالی که ماکت در پشتسرِ ویسریس به چشم میخورد (بهشکلی که گویی عظمتِ آن بر دوشِ او سنگینی میکند)، پادشاه از دستاش لایونل استرانگ میپرسد که میراثِ او چه چیزی است و آیندگان چگونه از او یاد خواهند آورد؛ لایونل هم میگوید که دستاوردِ شما این است که: «میراثِ پادشاه جِهِریس را حفظ کردید و مملکتو قدرتمند نگه داشتین». در اپیزودِ دوم فصل دوم اما بالاخره نمادپردازیِ ماکتِ والریا به نقطهی انتهایی خود میرسد: این ماکت تاکنون سالم باقی مانده بود، چون اندک خویشتنداری و عشقی که هر دو جبهه (خصوصاً رینیرا و آلیسنت) برای یکدیگر داشتند، مانع از وارد شدنشان به جنگِ علنی میشد، اما متلاشی شدنِ تمامعیارِ ماکت فقط میتواند یک معنای شوم داشته باشد، و آنهم این است که اینجا شاهد نسخهی مینیاتوری زخمهایی هستیم که قرار است در مقیاسِ کلان به تمام سرزمین وارد شود.
بزرگترین ایرادی که به اپیزودِ نخستِ این فصل گرفته میشد، عدم وفاداریِ نهچندان کافیِ سکانسِ خون و پنیر به منبعِ اقتباس بود. گرچه این ایراد همچنان پابرجاست، اما اپیزود دوم ثابت میکند تمام تغییراتی که سریال در نسخهی اورجینالِ سکانس خون و پنیر ایجاد کرده بود، با هدفِ هرچه قویتر کردنِ انگیزهی کاراکترها و افزایش غنای دراماتیک و روانشناسانهی اقداماتِ آیندهشان صورت گرفته بود. نهتنها حذفِ میلور، پسرِ کوچکِ هلینا، اکنون به این معنی است که اِگان با مرگِ جِهِریس تنها پسرِ ولیعهدش را از دست داده است (و این نکته خشمِ افسارگسیختهاش را ملموستر میکند)، بلکه ابرازِ افتخار و غرورِ ایموند پس از اینکه متوجه میشود او هدفِ اصلی قاتلانِ اجیرشدهی عمویش دیمون تارگرین بوده (چیزی که در کتاب وجود ندارد)، بیشازپیش هویتِ او بهعنوان طرفدارِ شماره یکِ دیمون را تثبیت میکند؛ کسی که به عمویش بهعنوان الگویی، چه از لحاظ ظاهری و چه از لحاظ اخلاقی، برای پیروی و تقلید از او نگاه میکند (لبخندِ تحسینآمیزِ ایموند در واکنش به قطع شدنِ سرِ وِیموند ولاریون بهدستِ دیمون را از اپیزودِ هشتم فصل قبل به خاطر بیاورید). اما شاید شخصیتی که تغییراتِ ایجادشده در سکانس خون و پنیر، بیشتر از همه به نفعاش تمام میشود، کریستون کول است.
سریال برخلاف کتاب نقشهی کریستون کول برای فرستادنِ آریک کارگیل به دراگوناستون را نه در قالب یک نقشهی جایگزینِ هوشمندانهتر، بلکه در قالبِ تلاش مستاصلانه و خودخواهانهی کریستون برای سرکوب کردنِ خودبیزاریهایش و ترمیمِ وجهِ عمومیاش ترسیم میکند
برخلافِ کتاب، که خون و پنیر واردِ اتاقِ آلیسنت میشوند، دستوپا و دهانش را میبندند و برای رسیدنِ هلینا و بچههایش صبر میکنند، در سریال اوضاع فرق میکند: حواسِ کریستون کول بهجای انجام وظیفهاش برای اطمینان حاصل کردن از امنیتِ قلعه، گرمِ معاشقه کردن با آلیسنت است. از نگاه کسی مثل کریستون که حداقل در ظاهر به حفظ ارزشهای شوالیههای گارد شاهی تظاهر میکند، به قتل رسیدنِ ولیعهد درحالی که او مشغول زیر پا گذاشتنِ سوگندش بود، نهتنها عذاب وجدانِ سنگینی برای او پی دارد، بلکه توجهِ منفیِ پادشاه را به خودش جلب میکند. اما همانطور که کریستون به آلیسنت میگوید: «هیچ آمرزشی برای من وجود نداره». بنابراین، کریستون میداند که اگر مسئولیتِ اشتباهاتش را بپذیرد، سرنوشتِ او چیزی نیست جز اخته شدن، اعدام شدن و ثبتِ ابدیِ نامش در تاریخ بهعنوان یک شوالیهی لکهدارشده. با این وجود، عذاب وجدان و خودسرزنشگریِ کریستون بهقدری طاقتفرساست که او نمیتواند به روندِ قبلی زندگیاش بازگردد و تظاهر کند که هیچ اتفاقی نیفتاده است، بلکه چه خودآگاهانه و چه ناخودآگاهانه باید کسی را پیدا کند تا همهی خودبیزاریهایش را روی او تخلیه کند.
اینجاست که ایدهی فرستادنِ سِر آریک کارگیل به دراگوناستون برای جازدنِ خودش بهعنوانِ برادر دوقلویش و کُشتنِ ملکه رینیرا به ذهنش خطور میکند. چون در این صورت، او فارغ از نتیجهی موفقیتآمیزِ عملیات، در نگاهِ پادشاه اِگان بهعنوان فرد مسئولیتپذیری که بلافاصله بهدنبالِ تلافیِ قتلِ ولیعهد است به نظر خواهد رسید و اعتبار خدشهدارشدهاش، چه در نزد دربار و چه در نزدِ خودش، ترمیم خواهد شد. در کتاب، پادشاه اِگان پس از قتلِ پسرش برای حمله کردن به دراگوناستون و نازل کردنِ آتش اژدها بر سر دارودستهی رینیرا بیتابی میکند. همهی شورای سبزپوشها با هم موافق هستند که باید او را از این کار منصرف کنند. بنابراین، ایدهی نفوذِ آریک کارگیل به دراگوناستون، که کریستون کول پیشنهادش میدهد، بهعنوانِ یک نقشهی جایگزینِ هوشمندانهتر مطرح میشود. در سریال اما انگیزهی کریستون کول از طرحِ این عملیات از لحاظ دراماتیک پیچیدهتر است. سریال نقشهی کریستون کول را نه در قالب یک نقشهی جایگزینِ هوشمندانهتر، بلکه در قالبِ تلاش مستاصلانه و خودخواهانهی کریستون برای سرکوب کردنِ خودبیزاریهایش، تبرعه کردنِ خودش و ترمیم کردنِ وجهِ عمومیاش ترسیم میکند. این موضوع، جنبهی تراژیکِ مرگِ برادران کارگیل را افزایش میدهد. اینکه کریستون کول از تحریک کردنِ صداقت و شرافتِ یک شوالیهی واقعی برای لاپوشانی کردنِ کم و کاستیهای خودش سوءاستفاده میکند، پوچیِ مرگ کارگیلها را برجستهتر و دردناکتر میکند.
این موضوع، ما را به لحظهای در این اپیزود میرساند که روی یکی از درونمایههای کلیدیِ کتابهای «نغمهی یخ و آتش» دست میگذارد: تلاقی واقعیت با ظواهر، یا تلاقی پیچیدگی زندگی واقعی با کلیشههای داستانهای عاشقانه و فانتزی. وقتی کریستون کول به غذاخوری میرود تا آریک کارگیل را پیدا کند، توجهِ او به شنلِ گِلآلودِ آریک جلب میشود. او که دنبال بهانهای برای شانهخالی کردن از مسئولیتِ قتل ولیعهد است، از شنلِ کثیفِ آریک بهعنوانِ مدرکی استفاده میکند تا ثابت کند که اگر آریک آنقدر بیمسئولیت است که نمیتواند شنلِ سفیدش را تمیز نگه دارد، پس حتماً قتلِ جِهِریس گردنِ اوست. بخشِ کنایهآمیزِ ماجرا این است که آریک کارگیل بهقدری وظیفهاش را جدی گرفته است که وقتِ لازم برای تمیز کردنِ شنلاش را نداشته است؛ کثیفبودنِ شنلِ آریک اتفاقاً بهمعنی تعهدِ نامتزلزلِ او به انجام وظیفهاش است. در مقایسه، برقزدنِ شنلِ کریستون کول از تمیزی به این معنی است که او بیشتر از اینکه به انجام درست وظیفهاش اهمیت بدهد، تمام فکروذکرش معطوف است به حفظِ ظاهر دروغیناش بهعنوانِ شوالیهی متعهدِ گارد شاهی. این نکته، تداعیگر یکی از جنبههای خط داستانی سانسا استارک است که رابطهی تماتیکِ تنگاتنگی با این بخش از این اپیزودِ «خاندان اژدها» دارد: سانسا کاراکتری است که در آغاز داستانش جهانِ واقعی را از دریچهی قصههای عاشقانه میبیند و تصور میکند که ارزشهای داخلِ ترانهها و آوازها در دنیای واقعی نیز حاکم است. برای مثال، اجازه بدهید چند نقلقول از اولین و آخرین فصلهای سانسا بیاوریم و تفاوتِ آنها با یکدیگر را مقایسه کنیم.
در اولین نقلقول، افکارِ سانسا دربارهی جافری را میخوانیم که از این قرار است: «مسافرت به همراه ملکه افتخار بزرگی بود و بهعلاوه ممکن بود که جافری آنجا باشد. نامزدش. تنها فکرِ این موضوع باعث احساس آشوبِ عجیبی میشد، اگرچه قرار نبود تا گذشتِ چندین و چند سال با هم ازدواج کنند. سانسا هنوز شناخت واقعی از جافری نداشت، اما از قبل عاشق شده بود. با قدِ بلند و قیافهی زیبا و مویی نظیرِ طلا، او تمام خصوصیاتی که سانسا برای شاهزادهاشْ رویا دیده بود را داشت». همچنین، کمی بعدتر در توصیفِ واکنش سانسا به تورنومنتی که به افتخارِ دستِ پادشاه برگزار شده است، میخوانیم: «بیرون دیوارهای شهر، صدها خیمه درکنار رودخانه برافراشته بودند و مردم عامی در گروههای هزار نفره برای تماشا میآمدند. شکوهِ آن نفسِ سانسا را بند آورد؛ زرههای درخشان، اسبهای تنومند با پوشش نقرهای و طلایی، همهمهی جمعیت، پرچمهایی که با باد تکان میخوردند... و خود شوالیهها، مخصوصاً خود شوالیهها. سانسا زمزمه کرد: «از ترانهها هم بهتره». نکتهای که میخواهم به آن برسم، این است: اکنون دو نقلقول قبلی را مقایسه کنید با پایانِ قوس شخصیتی سانسا در کتاب اول: پس از اینکه ند استارک به دستورِ جافری در مقابلِ چشمانِ سانسا اعدام میشود، تصور سادهلوحانهی دخترک از شوالیههای جوانمرد و شاهزادههای رومانتیک متلاشی میشود.
بنابراین، مارتین افکارِ سانسا در حینِ نگاه کردن به جافری را اینگونه توصیف میکند: «سانسا به او خیره شد، برای اولینبار او را دید. جلیقهی ارغوانی با طرحِ شیر و شنلیِ زرباف پوشیده بود و یقهی بلندش دور صورتش را میگرفت. نمیدانست که چطور فکر میکرد که او خوشقیافه است. لبهایش به نرمی و سرخیِ کرمهایی بودند که پس از باران پیدا میشدند و چشمهایش گستاخ و سنگدل بودند: زمزمه کرد: ازت متنفرم». چشمانِ سانسا به روی حقیقت باز شده است: او متوجه شده است که مویی نظیر طلا، قدِ بلند یا جلیقهی ارغوانی با طرحِ شیر که در ترانهها شنیده بود، الزاماً کسی را به قهرمان بدل نمیکند. حالا این نکته دربارهی شنلِ کثیفِ آریک کارگیل در مقایسه با شنلِ تمیز کریستون کول که از آن بهعنوان پوششی برای مخفی کردن فسادِ اخلاقیاش سوءاستفاده میکند نیز حقیقت دارد. لحظهی دیگری در کتاب وجود دارد که صدای ذهنِ کتلین استارک را میشنویم که در وصفِ جیمی لنیستر میگوید: «آیا تا حالا مردی به این زیبایی و پستفطرتی بوده؟». این جمله را میتوان دربارهی کریستون کول هم به کار بُرد: «آیا تا حالا مردی به این تمیزی و پستفطرتی بوده؟».
نکتهی بعدی دربارهی کریستون به انتصابِ او بهعنوانِ دستِ پادشاه مربوط میشود: سوالی که اینجا مطرح میشود، این است که آیا دست شدنِ لُرد فرماندهی گارد شاهی قبلاً در تاریخِ وستروس سابقه داشته است؟ پاسخِ این سؤال میتواند فضای ذهنیِ کریستون را برایمان ملموستر کند. نخست اینکه، کریستون کول دومین نفر در تاریخ است که در آن واحد در مقام فرماندهی گارد شاهی و دستِ پادشاه خدمت میکند. اولین کسی که همزمان این دو پُست را برعهده داشت، سِر رایام رِدواین بود (او را در اپیزود اول سریال دیده بودیم). درواقع، مرگ رایام ردواین است که یک جای خالی در گارد شاهی ایجاد میکند و کریستون کول برای پُر کردنش انتخاب میشود. رایام ردواین یکی از دستانِ پادشاه جِهریس تارگرین اول بود. او بعد از مرگِ طبیعیِ سپتون بارت که ۴۱ سال در این پُست خدمت کرده بود، انتخاب شد. اما ردواین بیشتر از یک سال در مقام دست پادشاه دوام نیاورد. چرا؟ اجازه بدهید پاسختان را از زبانِ کاراکترهای خودِ دنیای «نغمه» بدهم. در کتاب «طوفان شمشیرها»، پایلوس، اُستادی که در خدمتِ استنیس بِراتیون است، در وصفِ رایان ردواین میگوید: «سِر رایام ردواین بهترین شوالیهی روزگارِ خودش بود، و یکی از بدترین دستهایی که تا به حال به یک شاه خدمت کرده».
همچنین، اُستاد اعظم آلار که به پادشاه جِهِریسِ اول خدمت میکرد هم خیلی رُک و بیپردهتر دربارهی دستبودنِ رایام ردواین اظهارنظر میکند: «سِر رایان ردواین یک سپتون بارت دیگر نبود، و مهارتِ بیبدیلش در نیزه کاربرد کمی در جایگاهِ دستِ پادشاه داشت. برخی مشکلات با کوبیدنِ چماق حل نمیشوند». با همهی این حرفها، چیزی که کریستون کول و رایام رِدواین را از یکدیگر متمایز میکند، زمانِ انتصابشان است: اگرچه کول شوالیهای به برجستگی و بزرگیِ رِدواین نیست و نخواهد بود، اما وقتی رِدواین سنجاقِ دستِ پادشاه را از سینهاش آویزان کرد، سرزمین در دوران صلحِ طولانیمدتی قرار داشت. در مقایسه، کریستون کول در دوران جنگ بهدستِ پادشاه بدل شده است؛ در دورانی که شاید دستی با سابقهی نظامی (یا به قولِ پادشاه اِگان دوم: «یک مُشتِ فولادین») انتخابِ شایستهتری برای مشاوره دادن به پادشاه باشد. با این وجود، یک جملهی مشهور در کتابهای «نغمه» در وصفِ وظیفهی دست پادشاه وجود دارد که کریستون کول شاملش نمیشود؛ این جمله میگوید: «پادشاه میرینه و دست تمیز میکنه». در جایی دیگر نیز میخوانیم: «پادشاه میخوره، گوه نصیب دست میشه». نکته اما این است که این توصیفات دربارهی کریستون کول صادق نیستند. کریستون در این مدت ثابت کرده است که بیشتر از اینکه در تمیز کردنِ گندکاریهای پادشاه مهارت داشته باشد، خودش آن کسی است که گند بالا میآورد!
حالا که حرف از رایام رِدواین شد، فرصتِ مناسبی است تا در دربارهی رابطهی کریستون کول و ردواین صحبت کنیم. گرچه این رابطه حداقل فعلاً در سریال نادیده گرفته است، اما شاید درکِ آن بتواند به درکِ بهترِ فضای ذهنیِ نسخهی تلویزیونی کریستون کول کمک کند. چیزی که دربارهی ردواین باید بدانید این است که او در میانِ سه-چهار شوالیهی اسطورهای تاریخِ وستروس جای میگیرد. همچنین، در مسابقهی نهاییِ تورنومنتی که به مناسبتِ پنجاه سالگی سلطنتِ پادشاه جِهِریس اول برگزار شده بود، سِر رایام ردواین و شوالیهی دیگری به نام سِر کلمنت کرب در رقابتی پایاپای سی نیزه را شکستند تا اینکه پادشاه آن دو را بهطور مشترک قهرمانِ مسابقهای نامید که از آن بهعنوانِ بهترین نیزهبازیِ سواره در تاریخِ وستروس یاد میشود. بنابراین، فضای ذهنیِ کریستون کول را بهعنوانِ جانشینِ رایام رِدواین تصور کنید: احتمالاً بارِ این مسئولیت روی دوشش سنگینی میکرده. بالاخره، ردواین تخم و ترکهی یکی از ثروتمندترین و قدرتمندترین خاندانهای سرزمین است (خاندان ردواین پیش از اینکه به جزئی از پادشاهی منطقهی ریچ بدل شود، سلسلهی پادشاهیِ مستقلِ خودش را داشت)؛ در مقایسه، کریستون کول از یک خاندان مُلازم است که به خاندانِ دونداریون خدمت میکند (خودِ دونداریونها هم در خدمتِ خاندان براتیون هستند). بنابراین پیش از پخشِ سریال «خاندان اژدها»، خوانندگانِ کتاب گمانهزنی میکردند که احتمالاً کریستون کول در دربارِ پادشاهِ ویسریس زمزمهها و شایعههایی را شنیده است که او چه بهعنوان یک شوالیه و چه از لحاظ اعتبارِ خانوادگی صلاحیت و پرستیژ لازم برای بدل شدن به جایگزینِ رِدواینِ افسانهای را نداشته است. درواقع، در اپیزودِ سوم فصل قبل، کریستون به رینیرا میگوید که نهتنها مقامِ اجتماعیِ خانداناش بهقدری پایین است که اگر او قرار بود ازدواج کند هیچ گزینهای بهتر از یک دختر رعیت نمیداشت، بلکه پیوستناش به گاردِ شاهی را نیز بهعنوان بزرگترین افتخاری که تاکنون نصیبِ خاندانِ کول شده است، توصیف میکند.
این نکته، رفتارِ کول را قابلدرکتر میکند: کول تصمیم میگیرد تا بهشکلی وظیفهاش را جدی بگیرد تا هیچکس نتواند بگوید که او جایگزینِ ناشایستهای برای رایام ردواین بوده است. حالا ما میدانیم که کول با وجودِ رابطهاش با ملکهی مادر و کوتاهیاش در انجام وظیفهاش که به قتلِ ولیعهد میانجامد، لکهی ننگی برای گارد شاهی محسوب میشود. خودش نیز این را خوب میداند. بنابراین، شاید ترسناکترین کابوسِ کریستون کول این است که به همه ثابت شود همانطور که انتظار میرفت، او صلاحیت و ظرفیتِ این پُست را نداشته است؛ که به همه ثابت شود که او تنها افتخارِ بزرگی که نصیبِ خانداناش شده بود را به بزرگترین رسوایی و روسیاهیِ تاریخِ خانداناش بدل کرده است. بنابراین، هرچه کریستون در خلوت بیشتر سوگندش را زیر پا میگذارد، در ملاعام با شدت و افراطگرایی بیشتری سعی میکند خودش را پایبند به ارزشها و ایدهآلهای گارد شاهی و خدشهناپذیرترین شوالیهی تاریخِ گارد شاهی جلوه بدهد.
اما اجازه بدهید دوباره به دوئل برادران کارگیل بازگردیم: نکتهی نخست اینکه، این دوئل طبق معمول به جمع یکی دیگر از لحظاتِ آیکونیکِ کتاب میپیوندد که در پروسهی اقتباس به سطحی دراماتیکتر و تراژیکتر ارتقاء پیدا کرده است. در کتاب دو روایتِ متفاوت دربارهی شکلِ وقوعِ مبارزهی برادران کارگیل وجود دارد؛ در روایت اول میخوانیم: «ترانهسرایان میگویند سِر اِریک حین کشیدن شمشیرش گفت: «دوستت دارم، برادر». و سِر آریک هم حین کشیدن شمشیرش گفت: «من هم تو را دوست دارم... برادر». دو برادر قریب به یک ساعت جنگیدند؛ برخورد فولاد روی فولاد نیمی از دربار ملکه را بیدار کرد، اما نظارهگران فقط میتوانستند بایستند و تماشا کنند. چون هیچکس نمیدانست کدام برادر، کدام است. در پایان، سِر آریک و سِر اِریک به همدیگر زخمهای کُشنده وارد کردند و با اشکهایی روی گونه در آغوش یکدیگر مُردند». در روایت دوم نیز که پُرشورتر است، میخوانیم: «جنگ فقط چند دقیقه طول کشید. هیچ خبری از ابراز عشق برادرانه نبود؛ هر کارگیل حینِ درگیری دیگری را خائن خطاب کرد. سِر اِریک که در پلههای مارپیچ بالاتر از برادرش ایستاده بود، اولین ضربهی کُشنده را وارد آورد؛ ضربهی وحشیانهای به سوی پایین که تقریباً دست شمشیر برادرش را از شانه جدا کرد، اما سِر آریک حین اُفتادن به دامنِ ردای سفید برادرش چنگ زد و او را آنقدر نزدیک کشید که خنجرش را در شکم او فرو کند. سِر آریک پیش از رسیدنِ نگهبانان مُرده بود، اما چهار روز طول کشید تا سِر اِریک از زخمِ شکم جان داد و تمام این مدت از درد وحشتناکش فریاد میکشید و برادر خائناش را نفرین میکرد».
روایتِ سریال اما با وجودِ حفظ برخی از عناصرِ دو روایت قبلی، به ابداعِ اورجینالی ختم میشود که از تمامِ ظرفیتِ دراماتیکِ این اتفاق بهرهبرداری میکند: گرچه اِریک پیروز میشود و برخلافِ دو روایتِ اصلی با وجودِ جراحاتش میتواند از این نبرد جان سالم به در ببرد، اما او نمیتواند با شرمِ به قتل رساندنِ برادرِ خودش، با شرمِ بدنام شدن بهعنوان یک «خویشاوندکُش» به زندگی بازگردد. پس، بلافاصله خودکشی میکند و در مرگ به برادرش میپیوندد. این لحظه تداعیگر یکی از دیالوگهای مشهورِ جیمی لنیستر است که میگوید: «این همه قسم... مجبورت میکنن قسم بخوری و باز هم قسم بخوری. از شاه دفاع کن. از شاه اطاعت کن. اسرارش رو حفظ کن. دستوراتش رو اجرا کن. زندگیت فدای زندگی اون. اما از پدرت اطاعت کن. خواهرت رو دوست داشته باش. محافظِ بیگناهها باش. مدافعِ ضُعفا باش. به خدایان احترام بذار. از قانون پیروی کن. خیلی زیاده. هر کار بکنی، این قسم یا اون یکی رو زیر پا میذاری». به بیان دیگر، برادران کارگیل در موقعیتی قرار میگیرند که گرچه تصمیمشان اشتباه نیست، اما بدونشک درست هم نیست. این آریک کارگیل نیست که ردای سفیدش را کثیف کرده است، بلکه این ردای سفیدِ گارد شاهی است که با قرار دادنِ او در موقعیتی که باید با برادرِ خودش بجنگد، او را از لحاظ اخلاقی لکهدار میکند.
یکی دیگر از نکاتِ دیگری که باید دربارهی برادران کارگیل بدانید، این است که آنها اولین کاراکترهای واقعهی رقصِ اژدهایان هستند که در کتابهای «نغمهی یخ و آتش» بهشان اشاره میشود: نام و شهرتِ آنها برای اولینبار در دومین فصلِ برن استارک در کتاب «بازی تاجوتخت» مطرح میشود، که نُهمین فصلِ کُلِ مجموعهی «نغمه» به شمار میآید. در این بخش از کتاب میخوانیم: «برن خودش میخواست روزی شوالیه شود، آنهم یکی از محافظانِ پادشاه. ننهی پیر میگفت که آنها بهترین شمشیرزنان در تمام مملکت هستند. برن تمام داستانها را میدانست. اسامی آنها به گوشش مانندِ موسیقی خوشایند بود. سِروینِ سپر آینهای، سِر رایام رِدواین، شاهزاده اِیمون، شوالیهی اژدها. دوقلوهای سِر اِریک و سِر آریک که صدها سال پیش، در جنگی که آوازخوانها رقص اژدهایان نامیده بودند، با شمشیر یکدیگر کُشته شده بودند». این نکته بدین معنی است که خلقتِ کارگیلها به اوایلِ پروسهی جهانسازیِ مارتین بازمیگردد. بنابراین، ممکن است این سؤال مطرح شود که: چرا برادران کارگیل در میانِ نخستین کاراکترهایی قرار میگیرند که مارتین آفریده است؟
یکی از دلایلش این است که آنها تجسمِ غایی یکی از مهمترینهای دستمایههای مضمونیِ «نغمهی یخ و آتش» و موتیفهای تکرارشوندهاش هستند: «وظیفه دربرابر عشق». کمتر کاراکتری را در جهانِ «نغمه» میتوانید پیدا کنید که سر این دوراهیِ غیرممکن قرار نگرفته باشد. برای مثال، در فصل اول «خاندان اژدها»، پادشاه ویسریس با انتخابِ آلیسنت که بهش دلباخته شده بود، بهجای لِینا ولاریون، عشق را به وظیفه، عشق را به انتخابِ سیاسی هوشمندانه ترجیح داد. در کتاب، انگیزهی جان اسنو برای ترک دیوار و نجاتِ وینترفل از دستِ بولتونها، به قتلش بهدستِ برادرانش به جُرم بیاعتنایی به وظیفهاش به نگهبانان شب منتهی میشود؛ کتلین استارک با انتخاب عشق به دخترانش وظیفهاش به راب را با آزاد کردن جیمی لنیستر زیر پا میگذارد. عشق دانکن تارگرین (یکی از پسرانِ پانزدهمین پادشاه تارگرین) به دختر رعیتی به اسم جنی از اُلداِستونز نامزدیاش با دختر لُرد لایونل براتیون را بهم میزند و مُسبب یک شورش خونین میشود (احتمالاً آوازِ جنی از اُلداستونز از اپیزود دوم فصل آخر «بازی تاجوتخت» را به خاطر میآورید). این ایده که سوگندِ وفاداریِ دو برادرِ دوقلوی همسان به دو فرمانروای متفاوت، مانع عشقِ برادرانهشان میشود و آنها را در تلاش برای انجام وظیفهشان سر راهِ یکدیگر قرار میگیرد، آشکارترین و ملموسترین نمونه از تلاقیِ گریزناپذیرِ وظیفه و عشق در جهانِ «نغمه» است.
حالا که حرف از برادران کارگیل است، فرصتِ مناسبی است تا اینجا یک پرانتز باز کنیم و دربارهی سرنوشتِ اسرارآمیزِ این خاندان هم صحبت کنیم که موضوع تئوپردازیها و گمانهزنیهای خوانندگانِ کتاب بوده است. چیزی که کارگیلها را به خاندانِ کنجکاویبرانگیزی بدل میکند، این است که ما تقریباً هیچ اطلاعاتی دربارهی آنها نداریم. تنها چیزی که ما دربارهی این خاندان میدانیم، این است که کارگیل در زمانِ حال یک خاندان منقرضشده از سرزمینِ تاجوتخت محسوب میشود (سرزمینهای دور و اطرافِ بارانداز پادشاه). ما حتی از چگونگیِ انقراضِ این خاندان نیز بیاطلاع هستیم. تنها چیزی که میدانیم، این است که این خاندان تا سال ۲۰۹ پس از فتح اِگان همچنان پابرجا بوده است. در اولین داستان کوتاهِ «ماجراهای دانک و اِگ» که «شوالیهی آواره» نام دارد، دانک، قهرمان داستان، تصمیم میگیرد تا در یک مسابقهی سوارکاری با نیزه که در دشتِ اَشفورد (منطقهای در سرزمین ریچ) برگزار میشود، شرکت کند. دانک در هنگام ورود به محل برگزاری مسابقه، پرچمِ خاندانهای مختلفی را که در این رقابت حضور دارند میبیند که یکی از آنها پرچمِ خاندان کارگیل است؛ پرچم این خاندان یک غازِ طلایی روی نوارهای موربِ مشکی و قرمز است. داستانِ «شوالیهی آواره» در سال ۲۰۹ پس از فتح اِگان و در اواخر دوران فرمانروایی دوازدهمین پادشاه تارگرین اتفاق میاُفتد. بنابراین، معما این است که در این فاصله چه بلایی سر این خاندان آمده است که منقرضشان کرده است؟
سرنوشت برادران کارگیل تجسمِ غایی یکی از مهمترینهای دستمایههای مضمونیِ «نغمهی یخ و آتش» و موتیفهای تکرارشوندهاش است: «وظیفه دربرابر عشق»
محبوبترین تئوری دربارهی دلیل انقراضِ کارگیلها از این قرار است: نخست اینکه ما باید به دورانِ حکومتِ اِریس تارگرین دوم معروف به شاه دیوانه، پدرِ دنریس تارگرینِ خودمان و هفدهمین و آخرین شاهِ تارگرین رجوع کنیم. در بخشی از کتاب «دنیای یخ و آتش»، میخوانیم که پادشاه اِریس و ملکه رائلا (خواهرش) صاحبِ فرزند جدیدی به نام جِهِریس میشوند: «به نظر میرسید سیرِ پیشرفتِ دیوانگی پادشاه در سال ۲۷۴ پس از فتح متوقف شد، چون ملکه رائلا یک پسر به دنیا آورد. شعفِ اعلیحضرت چنان عمیق بود که گویی بخشی از شخصیتِ پیشیناش بازگشته بود... اما شاهزاده جِهِریس چند ماه بعد درگذشت و اِریس را در یأس فرو بُرد. بر اثرِ خشم شدید، او تصمیم گرفت گناه را بر گردنِ دایهی کودک بیندازد و آن زن را گردن زد. مدتی پس از آن، او دوباره تغییرِ عقیده داد و اعلام کرد جِهِریس را معشوقهی خودش، که دخترِ جوان یکی از شوالیههای خانگیاش بود، مسموم کرده است. پادشاه دستور داد آن دختر و همهی بستگانش را آنقدر شکنجه بدهند تا بمیرند. گزارش شده که در جریان شکنجه، همگی به این جنایت اعتراف کردند، هرچند که جزئیاتِ اعترافهای ایشان کاملاً با یکدیگر متفاوت بود! پس از آن، پادشاه اِریس به مدتِ دو هفته روزه گرفت و به نشانهی توبه با پای پیاده از میانِ شهر گذشت تا به سپتِ بزرگ برسد و با سپتون اعظم دعا کند. اعلیحضرت در بازگشت به قصر اعلام کرد که از این پس او فقط با همسرِ قانونیاش، ملکه رائلا، همبستر خواهد شد. اگر تاریخ را باور کنیم، اِریس بر سر این عهد ماند و از آن روز در سال ۲۷۵ به بعد، علاقهاش را به دلبریِ زنان از دست داد».
اجازه بدهید پاراگرافِ بالا را موشکافی کنیم. عبارتِ کلیدی در پاراگرافِ بالا اینجا است: «اِریس اعلام کرد جِهِریس را معشوقهی خودش، که دخترِ جوان یکی از شوالیههای خانگیاش بود، مسموم کرده است». این «دختر جوان» کیست؟ در جای دیگری از کتابِ «دنیای یخ و آتش» میخوانیم که: «اِریس عاشق موسیقی، رقص و بالماسکه بود و بهشکل افراطی شیفتهی زنانِ جوان بود و دربارش را با دخترانِ زیبارویی از نقاط مختلف مملکت انباشته بود. عدهای میگویند که او به اندازهی جدش، اِگانِ نالایق (یازدهمین پادشاه تارگرین) معشوقه داشت. بااینحال، به نظر میرسد که اِریس دوم برخلافِ اِگان چهارم، علاقهاش را به معشوقهها از دست میداد. برخی بیشتر از دو هفته دوام نمیآوردند و تعداد اندکی به اندازهی نیمی از یک سال». نکته این است: دربارِ اِریس دوم پُر از دختران زیبارو از نقاط مختلفِ مملکت بوده است، پس تشخیصِ اینکه آن دختر جوان (که شاه او را به مسموم کردن پسر نوزادش متهم میکند)، از چه منطقهای و از چه طبقهی اجتماعی بوده است، غیرممکن است. بنابراین، مجبوریم به دومین سرنخمان متوسل شویم: دومین عبارت کلیدی در پاراگراف بالا این است که معشوقهی اِریس دختر یکی از شوالیههای خانگیاش بوده است. در جهانِ «نغمهی یخ و آتش»، شوالیههای خانگی شوالیههای بدون زمین هستند؛ آنها در خدمتِ یک لُرد هستند و همراهبا خانوادهشان در قلعهی آن لُرد زندگی میکنند. آنها از لحاظ طبقهی اجتماعی یک درجه پایینتر از شوالیههای زمیندار جای میگیرند. بنابراین، طرفداران تئوریپردازی کردهاند که معشوقهی اِریس احتمالاً عضو یکی از خاندانهای سرزمین تاجوتخت بوده است. درست مثل خاندان هاردینگ (شوالیههای زمینداری در خدمتِ خاندانِ وِینوود از منطقهی وِیل) یا خاندان نورکراس که شوالیههای خانگی هستند. از آنجایی که خاندانهای واقع در سرزمین تاجوتخت به خاندان تارگرین بهعنوان اربابشان قسم خوردهاند، پس احتمال اینکه شوالیههای خانگیِ قلعهی سرخ از این منطقه از وستروس باشند خیلی بیشتر از دیگر نقاط سرزمین است.
نکتهی دیگر در پاراگراف بالا این است که اِریس دستور شکنجهی «همهی بستگانِ» دختر را صادر میکند و همگی به این جنایت اعتراف میکنند (این اعتراف چیزی را ثابت نمیکند؛ آدم برای اینکه دردش متوقف شود، به هر دروغی اقرار خواهد کرد). این اولینباری نیست که در تاریخ وستروس یک پادشاه یک خانوادهی بیگناه را به کُشتن یک شاهزادهی نوزاد متهم کرده و کُلِ آن خانواده را از صفحهی روزگار محو کرده است. شاهزاده میگور تارگرین (سومین پادشاه تارگرین) با بانو آلیس هارووِی ازدواج کرد. پس از اینکه میگور تارگرین در سال ۴۲ پس از فتح اگان، تخت آهنین را بهزور تصاحب کرد، لوکاس هارووی، پدرش آلیس، را بهعنوانِ دستِ خودش منصوب کرد. تا زمانِ سال ۴۴ پس از فتح اگان، میگور هنوز موفق نشده بود از هیچکدام از سه زناش صاحبِ فرزند شود و هیچ جانشینی نداشت. تا اینکه بالاخره ملکه آلیس هارووی اعلام کرد که باردار شده است. بااینحال، او تنها سه ماه بعد زایمان کرد و نوزادی ناقصالخلقه و هیولاوار با دستوپاهای پیچیده، سری بزرگ و بدونِ چشم به دنیا آورد. سومین همسرِ میگور که ملکه تاینا نام داشت (و میگور در پنتوس با او ازدواج کرده بود)، پادشاه را متقاعد کرد که او پدرِ نوزادِ هیولاوارِ آلیس هارووی «نیست». درعوض، ملکه تاینا مدعی شد که فرزند آلیس نتیجهی یکی از بسیار روابطِ عاشقانهی پنهانیاش است، و اینکه لُرد لوکاس مردانی که قدرتِ باروریشان ثابت شده بود را به اتاق دخترش میفرستاده تا به باردار شدنش برای پادشاه کمک کند. بنابراین، میگور که مردی پارانوید بود، اقدام به نسلکُشی هاروویها کرد.
برای پیدا کردنِ سرنخ بعدیمان باید به خاندانهای منقرضشدهی سرزمین تاجوتخت نگاه کنیم؛ آنها عبارتند از: دارکلین، هولارد و کارگیل. ما از نحوهی منقرض شدنِ خاندانهای دارکلین و هولارد (خاندانی در خدمتِ دارکلینها) اطلاع داریم؛ مقر خاندان دارکلین یک شهر بندری به اسم داسکندیل بود. هردوِ این خاندانها در سال ۲۷۷ پس از فتحِ اِگان، در پیِ واقعهای معروف به «نافرمانی داسکندیل» (که داستانش از حوصلهای این متن خارج است) به دستورِ پادشاه اِریس تارگرین دوم نابود شدند. از همین رو، آن شوالیهی خانگی که پادشاه اِریس دخترش را به مسموم کردن نوزادش متهم کرده بود، نمیتوانسته از خاندانهای دارکلین یا هولارد باشد. چون این دختر و خانوادهاش درحالی در سال ۲۷۴ قتلعام میشوند که خاندانهای دارکلین و هولارد تا سال ۲۷۷ همچنان وجود داشتند. بنابراین، خاندان کارگیل تنها خاندان منقرضشدهی سرزمینِ تاجوتخت است که ما از علتِ نابودیاش بیاطلاع هستیم. درنتیجه، طرفداران اعتقاد دارند که آن دختر بیچاره، معشوقهی اِریس تارگرین که شاه او را به مسموم کردنِ پسرِ نوزادش مُتهم میکند، دختر یک شوالیه از خاندان کارگیل بوده؛ یک شوالیهی خانگی ساکنِ قلعهی سرخ که وقتی پادشاه اِریس دستور شکنجه شدنِ دختر و خانوادهاش را تا سر حد مرگ صادر میکند، نسلِ خاندان کارگیل با مرگ آنها به پایان میرسد.
حالا که حرف از اِریس تارگرین دوم شد، فرصتِ مناسبی است تا به اِگان دوم در این اپیزود بپردازیم: دلیلش این است که نویسندگانِ سریال برای شاخوبرگ دادن به توسعهی اِگان، خیلی از شخصیتپردازی اِریسِ دوم الهام گرفتهاند. برای مثال، همانطور که اِگان دوم همراهبا اِکیپِ دوستانِ تملقگو و چابلوساش دیده میشود (و لاریس استرانگ نیز از این نقطه ضعف برای تاثیر گذاشتن روی او استفاده میکند)، در وصفِ اِریس دوم هم میخوانیم که اِریس: «خودبین، مغرور و دمدمی بود که باعث میشد بهسادگی به دامِ چابلوسان و کاسهلیسان بیفتد، اما این نقاط ضعف در ابتدای پادشاهیاش بر بیشترِ افراد پوشیده بود». همچنین، همانطور که در اپیزودِ اول فصل دوم، اِگان و دوستانش دربارهی این صحبت میکنند که چه لقبی مناسبِ اوست، در وصفِ اِریس هم نوشته شده است که: «اِریس دوم کم جاهطلبی نداشت. به محضِ اینکه تاجگذاری شد، اعلام کرد که میخواهد بزرگترین پادشاهِ تاریخ هفت پادشاهی باشد؛ این غرور ناشی از حرفهای دوستانش بود که میگفتند او روزی با عنوانِ اِریس فرزانه یا حتی اِریسِ کبیر در یادها خواهد ماند». یکی دیگر از اشتراکاتِ این دو به عزلِ دستِ پادشاهِ قبلی و انتصاب دستِ موردنظرِ خودشان مربوط میشود: همانطور که اِگان دوم سِر کریستون کولِ بیپروا را جایگزینِ آتو هایتاورِ محتاط کرد، در وصفِ اقدام مشابهِ اِریس دوم نیز میخوانیم: «دربارِ پدرش شامل مردان مُسن و کهنهکاری بود که بسیاری از ایشان از زمانِ سلطنتِ پادشاه اِگان پنجم خدمت کرده بودند. اِریس دوم همگیِ ایشان را مُرخص کرد و در عوض نجیبزادگانی همنسلِ خود را بهجایشان نشاند. از همه مهمتر آنکه او دستِ مُسن و بهشدت محتاط، اِدگار اِسلون، را بازنشسته کرد و بهجای او سِر تایوین لنیستر، وارثِ کسترلیراک، را منصوب کرد». خاندان تارگرین دو بار کُشته شد؛ یکبار در جریان رقصِ اژدهایان و یک بار هم با شورش رابرت در جریانِ حکومت اِریس دوم. پس اینکه سازندگان سریال از دومی برای پرورش دادنِ اولی الهام گرفتهاند، به تقارنِ جالبی میانِ این دو حاکم منجر شده است.
صحبت دربارهی این موضوع، ما را به سکانسِ عزل شدنِ آتو هایتاور میرساند: ما در این اپیزود یکبار دیگر شاهدِ بزرگترین نقطه قوت و نقطه ضعفِ آتو در مقام یک سیاستمدار هستیم. نقطه قوتش این است که او مهارتِ بینظیری در کنترل کردن و شکل دادن به افکار عمومی دارد. در کتاب، واریس قدرت را تشبیه میکند به سایهای روی دیوار که مردم را متقاعد به واقعیبودنش میکند. از نگاه واریس یک سیاستمدارِ حرفهای نهتنها آن سایه را تشخیص میدهد و قدرتش را استخراج میکند، بلکه قادر به افکندنِ سایهی خودش، قادر به ابداع سمبلها و روایتهای خودش به منظور جذبِ قدرت خواهد بود. بنابراین، آتو به قتلِ جِهِریس بهعنوان فرصتِ ایدهآلی برای ترورِ شخصیتیِ رینیرا تارگرین نگاه میکند. به شکلِ آغازِ سکانس تشییعِ جنازه دقت کنید: حتی نحوهی باز شدنِ دروازهها تداعیگر کنار رفتنِ پردههای قرمزِ نمایش میماند؛ ما و مردم بارانداز پادشاه تماشاگرانِ نمایشی هستیم که دارد روی استیجِ سیاسیِ وستروس برگزار میشود. او درست مثل یک کارگردان، چیزهایی که باید در داخل و خارجِ قابِ دوربیناش باشند را تعیین میکند: گرچه اِگان دوست دارد با گریه کردن برای فرزندش عزاداری کند (و ما گریه کردنش را هم میبینیم)، اما او نباید در نگاهِ مردم درحالِ گریه کردن دیده شود؛ چون هنجارهای جنسیتیِ این جامعهی مردسالار، اشک ریختنِ پادشاه را مترادفِ ضعف میداند. در مقایسه، گرچه ملکه هلینا دوست دارد که در تنهایی به حالِ خودش رها شود، اما دوباره طبقِ هنجارهای جنسیتی این جامعه، هلینا از جنسِ لطیف است و گریه کردنِ او دقیقاً همان چیزی است که مردم انتظارِ دیدنش را دارند.
به بیان دیگر، آتو به احساساتِ واقعی اعضای خانوادهاش فقط در حدِ اینکه چقدر میتواند از آن بهعنوان پروپاگاندا نمادسازی کند، اهمیت میدهد. به خاطر همین است که وقتی در اوایل این اپیزود، آتو به آلیسنت نزدیک میشود تا دستهایش را روی شانههایش بگذارد و دلداریاش بدهد، دخترش بلافاصله از او دور میشود؛ آلیسنت میداند که ابراز تاسفِ پدرش از مرگِ جِهِریس صمیمانه نیست. اما نقطه ضعفِ رویکردِ سیاسیِ بهشدت غیراحساساتی و حسابگرانهی آتو هایتاور این است که او اساساً از درک کردنِ اینکه یک آدم سوگوار یا خشمگین ممکن است چگونه رفتار کند عاجز است. او از تصمیم اِگان برای اعدامِ جمعیِ موشگیرها غافلگیر میشود؛ شاید اگر آتو تا این حد از انسانیت فاصله نگرفته بود، تصمیم احمقانه و غیرمنطقی اما تماماً انسانیِ اِگان را پیشبینی میکرد. دومین نقطه ضعفِ آتو که بالاخره به ضررش تمام میشود، این است که ما هیچوقت او را درحالِ تربیت کردنِ اِگان برای پُستِ آیندهاش ندیده بودیم. چون تنها چیزی که آتو در رابطه با اِگان بهش اهمیت میداد، سوءاستفاده از هویتاش بهعنوان پسرِ بزرگ پادشاه برای محقق کردنِ جاهطلبیهای شخصیاش بود. شاید آتو تصور میکرد که احمق نگه داشتنِ اگان کنترل کردنش و فرمانروایی کردن بهجای او را آسانتر خواهد کرد، اما او در عوض یک پادشاهِ آتشبهاختیار و خودسر از آب درآمد.