نقد سریال House of the Dragon | فصل دوم، قسمت سوم
اپیزود سوم فصل دوم «خاندان اژدها» با تصویری از یک آسیاب بادیِ چوبیِ قدیمی که تیغههایش موقعِ چرخیدن مثل استخوان قژقژ میکنند، آغاز میشود؛ این آسیاب، که ناظرِ یکی دیگر از بیشمار مشاجرههای خاندانهای بلکوود و براکن است، تمامِ دستمایهی تماتیکِ اپیزودِ پیشرو را در خود خلاصه کرده است: این آسیاب سمبلِ چرخهی باطلِ تکرارشونده و بیانتهای انتقامجویی و خشونتی است که نه شروعِ مشخصی دارد و نه پایانی مشخص. هر نقطهی پایانی همزمان میتواند نقطهی آغازِ یک دورِ جدید باشد. این نمادپردازی به یک موتیفِ بصری بدل میشود که در طولِ این اپیزود تداوم پیدا میکند: یک بار با میز غذاخوریِ دایرهایشکلِ قلعهی هرنهال (درحالی که دیمون تارگرین و سایمون استرانگ دربارهی علتِ دشمنی دیرینهی بلکوودها و براکنها صحبت میکنند) و یک بارِ دیگر هم با سکوی دایرهایشکلِ داخلِ سپتِ جامع که روی آن شمع روشن میکنند (درحالی که رینیرا و آلیسنت دربارهی گناهِ نخستینی صحبت میکنند که آنها را در دورِ باطلِ کینهجویی از یکدیگر گرفتار کرده است).
برای حمایت از ما این ویدیو را در یوتیوب فیلمزی تماشا کنید.
در اوایل این اپیزود، رِینیس به رینیرا یادآور میشود که: همهی آنها بهزودی فراموش خواهند که چه چیزی باعثِ جنگ شد. همه برداشتِ خودشان را از آن گناهِ نخستینی که دومینوی توقفناپذیرِ جنگ را به راه انداخت دارند؛ همه برداشتِ خودشان را از بیعدالتی و ستمی که در حقشان شده و به ادعاشان برای نشستن روی تخت آهنین مشروعیت میبخشد، دارند. انگار رِینیس دارد میپُرسد: وقتی بعدها آیندگان تاریخِ این روزگار را ثبت کنند، آنها از چه حادثهای بهعنوانِ نقطهی آغازینِ رقصِ اژدهایان نام خواهند بُرد؟ غصب شدنِ تاجوتختِ رینیرا توسط سبزپوشها یا سر بُریدنِ شاهزاده جِهِریس به دستورِ رینیرای ظالم؟ کُشته شدنِ لوک ولاریون توسط اِیموند یا کور شدنِ چشمِ اِیموند بهدستِ لوک؟ یا شاید هم باید به قبل از تولد رینیرا و آلیسنت بازگردیم: به شورای بزرگِ سال ۱۰۱ که لُردهای سرزمین، ویسریس را بهجای رینیس بهعنوان وارث تخت آهنین انتخاب کردند و یک بار دیگر سنتِ قدیمی حق تقدمِ وراثتِ پسران بر دختران تقویت شد؟ یا شاید باید به حتی قبلتر از آن بازگردیم: به زمانیکه شاهزاده اِیمون، پسر بزرگ و ولیعهدِ پادشاه جِهِریس، برای سرکوب کردنِ دزدان دریایی که جزیرهی تارث را تصرف کرده بودند، به آنجا رفت و پیکانِ یکی از دزدان دریایی که قصد کُشتنِ لُرد تارث را داشت، تصادفی به گلوی اِیمون که در نزدیکیِ او ایستاده بود، برخورد کرد و او را در خونِ خودش غرق کرد و بحرانِ وراثت را به وجود آورد؟ اتفاقاً دیالوگهای رِینیس در این سکانس با الهام از یکی از پاراگرافهای کتاب «آتش و خون» به نگارش درآمده است: «بذرهای جنگ غالباً در زمان صلح کاشته میشوند. در وستروس هم به همین شکل بود. درگیریهای خونین بر سر تخت آهنین، مشهور به رقص اژدهایان، از سال ۱۲۹ پس از فتح اگان تا سال ۱۳۱ پس از فتح، درگرفتند، اما ریشه در یک قرن قبل داشتند؛ در طولانیترین و صلحآمیزترین دورهی سلطنتِ نوادگانِ فاتح که بر تخت نشستند، دوران جِهریس تارگرین اول، معروف به آشتیدهنده».
بنابراین، اینکه بلکوودها و براکنها نخستین حامیانِ سبزپوشها و سیاهپوشها هستند که اولین جنگِ رقص اژدهایان را رقم میزنند، انتخابِ سمبلیکِ معنادارِ ایدهآلی است: چراکه در جهانِ «نغمهی یخ و آتش»، بلکوودها و براکنها بیش از هر چیزِ دیگری به خاطرِ کینهی شتریشان از یکدیگر و نزاعِ باستانیشان شناخته میشوند: وقتی دیمون تارگرین از سایمون استرانگ، لُردِ هرنهال دربارهی علتِ تنفرِ سابقهدارِ بلکوودها و براکنها میپُرسد، سایمون جواب میدهد که: جواب این سؤال با گذشتِ زمان کمرنگ و فراموش شده است. گناهِ تمنای گناه میکند، گناهِ قبلی تمنای گناهِ تازهای را میکند و نتیجه، به زنجیرهی بینهایتی از گناهها، به چرخهای بدون شروع و پایان، بدل شده است. اتفاقاً این دیالوگ هم با الهام از یکی دیگر از بخشهای کتابهای «نغمهی یخ و آتش» نوشته شده است که ارتباطِ تماتیکِ تنگاتنگی با دو دستگیِ خاندانِ تارگرین دارد؛ جیمی لنیستر در کتاب «رقصی با اژدهایان»، از جوانی به نام هاستر بلکوود، یک پسرِ کتابخوان و نسبتاً روشنفکر، سوالی میپُرسد که مشابهِ سوالِ دیمون است؛ جیمی میپُرسد: «این دشمنیِ بینِ بلکوود و براکن چطور شروع شده؟ جایی نوشته نشده؟». پسر میگوید: «شده سرورم. ولی بعضی از رویدادنگاریها توسط اُستادانِ اونا نوشته شده و بعضی توسط اساتید ما، اونهم قرنها بعد از رُخ دادنِ وقایعی که ثبت کردن. شروع ماجرا به عصر قهرمانان برمیگرده. در اون روزگار بلکوودها پادشاه بودن. براکنها لُردهای کوچکی بودن که به پرورش اسب شناخته میشدن. اونا بهجای اینکه به پادشاهشون خراج بپردازند، با طلایی که از پرورش اسب نصیبشون شده بود، شمشیرزن به خدمت گرفتن و اون رو سرنگون کردن».
جیمی ادامه میدهد: «این اتفاقات مربوطبه چه زمانیه؟». پسر جواب میدهد: «پانصد سال قبل از اومدنِ اَندالها. اگه نوشتههای کتاب تاریخ حقیقی رو قبول کنیم، هزار سال قبلش. فقط اینکه هیچکس دقیقاً نمیدونه اَندالها چه زمانی از دریای باریک عبور کردن. تاریخِ حقیقی میگه چهار هزار سال پیش بوده، ولی بعضی از اساتید ادعا میکنن تنها دو هزار سال از اون زمان گذشته. پس از گذشتِ مدتی، تمام تواریخ مُبهم و گیجکننده میشن و شفافیتِ تاریخ به غبارِ افسانه تبدیل میشه». جیمی پوزخند میزند و میگوید: «پس شما بر سرِ تاجی میجنگید که یکی از شما از دیگری گرفته، اونهم وقتی که هنوز کسترلیها حاکمِ کسترلیراک بودند، این ریشهی تمام دشمنیِ شماست؟ تاجِ سلطنتِ یه پادشاهی که هزاران ساله از بین رفته؟ سالهای طولانی، جنگهای متعدد، پادشاهانِ بیشمار... فکر کنم یه نفر باید صلح برقرار کرده باشه». پسر جواب میدهد: «یه نفر برقرار کرد سرورم، خیلیها کردن. ما صدها صلح با براکنها داشتیم، که بسیاری از اونا به واسطهی ازدواج بوده. در رگهای هر براکنی خونِ بلکوود و در رگهای هر بلکوود خونِ براکن جریان داره. صلحِ شاهِ پیر به مدتِ نیمقرن دووم آورد. ولی بعدش نزاعِ تازهای در گرفت، و زخمهای کهنه سر باز کردن و دوباره شروع به خونریزی کردن. پدرم میگه همیشه همینطور اتفاق میاُفته. تا زمانیکه آدمها ظلمهایی رو که در حقِ اجدادشون روا داشته شده به خاطر داشته باشن، هیچ صلحی تداوم نخواهد داشت. پس قرنها و قرنها پیش رفتیم، درحالی که ما از براکنها متنفر بودیم و اونها از ما. پدرم میگه که این دشمنی هرگز پایانی نخواهد داشت... پدرم میگه زخمهای کهنه هرگز درمان نمیشن» (منظورِ پسر از «شاه پیر» همان پادشاهِ جِهِریس خودمان است که یکی از دستاوردهایش برقرار کردنِ صلحی میانِ بلکوودها و براکنها بود که در طولِ حکومتش دوام داشت).
ما در اپیزود پنجمِ فصل قبل، سر باز کردنِ دوبارهی این «زخمهای کهنه» را دیده بودیم: در سکانسی که خواستگارانِ رینیرای نوجوان در قلعهی استورمزاِند صف کشیده بودند، یکی از آنها نوجوانی به نام ویلم بلکوود بود. او در پاسخ به جِرل براکن که تمسخرش میکرد، شمشیرش را میکشد، آنها با هم دوئل میکنند و براکن بهدستِ بلکوود کُشته میشود. احتمالاً ویلم بلکوود پس از بازگشت به خانه، بهخاطرِ کُشتنِ یک براکنِ بزرگتر از خودش مورد تحسین قرار گرفته است و این اتفاق به افسانهی جدیدی برای ستایشِ شجاعتِ بلکوودها و دلیلِ برتریشان نسبت به براکنها بدل شده است (هرچند استفراغ کردنِ ویلم بلافاصله پس از به قتل رساندن رقیباش نشان میدهد که او برای همیشه ترومازده شده است) و از سوی دیگر، مرگِ جِرل براکن هم هیزمِ تازهای را به آتشِ تنفرِ این خاندان از همسایگانشان اضافه کرده است. این نکته را نباید فراموش کنیم که رینیرا در این اتفاق بیتقصیر نبود؛ رینیرا از روی بیتجربگیاش اشتباهاتِ مُتعددی را در مراسمِ خواستگاریاش مرتکب شد: نخست اینکه او نهتنها جلوی تمسخر شدنِ ویلم بلکوود توسط جرل براکن را نگرفت، بلکه اتفاقاً خودِ رینیرا کسی است که تمسخر شدنِ خواستگارانش را تشویق میکند؛ او نهتنها لُرد دونداریونِ پیر را بهشکلی تحقیر میکند که باعثِ خندهی حُضار میشود، بلکه خواستگاریِ ویلم را هم به خاطر کمسنوسالبودنش به شوخی میگیرد. از یک سو رینیرا حق دارد که کلافه باشد؛ بالاخره تحملِ اینکه یک پیرمرد به خودش اجازه میدهد تا به خواستگاریِ یک دختر نوجوان بیاید، سخت است. اما از سوی دیگر، همهی این لُردها اعضای خاندانهای مغروری هستند که میتوان خواستگاریشان را به روشهای دیپلماتیکتر و مُحترمانهتری رد کرد. درنهایت، وقتی ویلم بلکوود شمشیر کشید، رینیرا بهجای اینکه از قدرتش استفاده کند و به کریستون کول دستور بدهد تا جلوی درگیری را بگیرد، آنجا را بهشکلی ترک میکند که انگار مهم نیست که آنها چه بلایی سرِ یکدیگر میآورند.
«هر دو طرف مُتحملِ خسارتهای سنگینی شدن، اعلیحضرت. مطمئن نیستم که میتونیم اسمِ این اتفاق رو پیروزی بذاریم یا نه». این جمله دربارهی جنگ آسیاب سوزان را میتوان به کشمکشِ فعلیِ تارگرینها هم تعمیم داد. فاتحِ این جنگ در کوتاهمدت از شکست این خاندان در بلندمدت اطمینان حاصل خواهد کرد
این اولینباری نیست که تصمیماتِ غیرمسئولانهی حکومت، دشمنیِ بلکوودها و براکنها از یکدیگر را تمدید و تشدید کرده است؛ در کتابها یک داستانِ بامزه دراینباره وجود دارد که از این قرار است: در ناحیهای که مرزِ میانِ رِیونتریهال (قلعهی مقرِ بلکوود) و استونهج (مقر براکن) را مشخص میکند، یک جفت تپهی پوشیده از علف وجود دارد که همواره صاحباش مورد مناقشه بوده است و بارها و بارها بینِ خاندان بلکوود و خاندان براکن دستبهدست شده است. شکلِ این تپهها تداعیگرِ سینهی زنان است، بنابراین آنها در تاریخ بهعنوان «پستانهای مادر» شناخته میشوند (در اپیزود سوم، یکی از تپهها در پسزمینهی دعوای نوجوانانِ براکن و بلکوود دیده میشود). در سال ۱۷۲ پس از فتحِ اِگان، پادشاه اِگان تارگرین چهارم (یازدهمین پادشاهِ تارگرین) که مردِ بسیار شهوترانی بود، معشوقهای داشت به نام باربا براکن. میگویند که باربارا زن چاقی بوده، و یک روز که شاه برای دیدار از استونهج به آنجا رفته بود، برای شکار بیرون میرود و پستانهای مادر را میبیند و آنها را به افتخارِ معشوقهاش بهعنوانِ «پستانهای باربا» نامگذاری میکند.
اما اِگان چهارم مدتی بعد، دخترِ براکن را کنار میگذارد و یک معشوقهی جدید از خاندان بلکوود برای خودش برمیدارد که مِلیسا بلکوود نام داشت (مردم او را مِیسی صدا میکردند). گفته میشود که گرچه ملیسا خیلی زیباتر از باربا براکن بوده، اما لاغر بوده و یکبار باربا براکن سینههای کوچکِ ملیسا را مسخره کرده بود و گفته بود که او شبیه به یک پسربچه است. اِگان چهارم هم در پاسخ، اسمِ تپهها را به «پستانهای مِیسی» تغییر میدهد و کنترلِ این ناحیه را از براکنها میگیرد و به بلکوودها هدیه میدهد. نکتهای که میخواهم به آن برسم، این است: از نگاهِ شاه اِگان چهارم، تغییر نامِ تپهها و صاحبشان چیزی نبود جز پاسخِ بامزهای به توهینی که باربا براکن به ملیسا بلکوود کرده بود، اما او از این حقیقت ناآگاه بود که هرکدام از پیروزیهای بلکوودها بر رقبایِ قسمخوردهشان (و برعکس) به تأمینکنندهی سوختِ تنفرِ مشترکشان از یکدیگر بدل میشود. هدیهی اِگان چهارم مثل این بود که انگار پادشاه بهطور عمومی دارد حمایتش از بلکوودها را اعلام میکند و یک خاندان را به قیمتِ یک خاندانِ دیگر غنی میکند. اکنون در «خاندان اژدها» هم با وضعیتِ مشابهی مواجهیم: رفتار غیرمسئولانهی رینیرای نوجوان در مراسم خواستگاریاش، به شکستِ تحقیرآمیز براکنها و پیروزی افتخارآمیزِ بلکوودها تبدیل میشود و دشمنیِ دیرینهی آنها از یکدیگر را یک نسلِ دیگر به درازا میکشاند.
اما یکی دیگر از نکاتی که کشمکشِ بلکوودها و براکنها را به جنگ داخلی تارگرینها مرتبط میکند، این است که نوجوانانْ مسئولِ آغازِ جنگِ آسیابِ سوزان هستند. همیشه یکی از درونمایههای «خاندان اژدها» بررسی این بوده است که چگونه فرزندانِ معصوم با جاهطلبیهای سیاسی و کینههای شخصیِ والدینشان از یکدیگر مسموم و آلوده میشوند و این بیماریِ واگیردار چگونه از یک نسل به نسلِ بعدی سرایت میکند. تیریون لنیستر یک دیالوگ مشهور دراینباره دارد که میگوید: «ماجرا همینطور به عقب و عقبتر برمیگرده. به زمانِ مادرها و پدرهامون و حتی قبلتر از اون، به مادرها و پدرهای اونا. ما عروسکای خیمهشببازیای هستیم که رشتههای مارو کسایی که قبل از ما اومدن میرقصونن. و یه روزی هم بچههای ما نخهای مارو میگیرن و به جای ما میرقصند». در یک دنیای موازی، امثالِ ایموند، اِگان، جیسریس و لوک میتوانستد دوستانِ خوبی برای یکدیگر باشند. شخصاً من همیشه به آن لحظهی کوتاه اما معنادار در اپیزود هفتم فصل قبل در حاشیهی مراسم ترحیمِ لِینا ولاریون فکر میکنم: درحالی که جِیس یک گوشه ایستاده است، اِیموند به او نزدیک میشود و آنها با یکدیگر چشم در چشم میشوند. برای لحظاتِ کوتاهی به نظر میرسد اِیموند میخواهد سرِ صحبت را باز کند، اما قبل از اینکه واژهها از دهانش خارج شوند، آنها را قورت میدهد و آنجا را ترک میکند؛ گویی ناگهان اِیموند به یاد میآورد که باید از یکدیگر متنفر باشند. انگار اِیموند به یاد تمامِ بدگوییهای مادرش از بچههای رینیرا میاُفتد.
نتیجه، لحظهی دلخراشی است که نشان میدهد گرچه این بچهها بهطورِ غریزی به یکدیگر جذب میشوند و دوست دارند با یکدیگر وقت بگذارند، اما ذهنِ آنها بهشکلی توسط داستانهای تنفربرانگیزِ والدینشان مسموم شده است که مانعِ ارتباطِ آنها با یکدیگر میشود. یا سکانسی که کریستون کول در حینِ آموزشِ شمشیرزنی به شاهزادهها، به خاطر خصومتِ شخصیاش با رینیرا، ایموند و اِگان را برای حملهی بیرحمانه به پسرانِ رینیرا تشویق میکند به خاطر بیاورید. این بچهها بهطور اتوماتیک از یکدیگر بیزار نیستند؛ این بچهها مجبور نیستند که از یکدیگر بیزار باشند؛ این بچهها برای بیزاربودن از یکدیگر توسط بزرگترها پرورش پیدا کردهاند. بنابراین، تعجبی ندارد که در پایانِ این اپیزود مشخص میشود که شاید امثالِ آلیسنت و آتو این جنگ را آغاز کرده باشند، اما ادامهدهندهی آن فرزندانشان خواهند بود و آنها حتی اگر بخواهند نیز نمیتوانند متوقفش کنند. نتیجهاش میشود بیتابیِ نوجوانانِ بلکوود و براکن برای اثباتِ مردانگیشان ازطریقِ تحریک کردن دشمنانشان یا ذوقزدگیِ پادشاه اِگان در حینِ اعلانِ جنگ در شورای کوچک. نکتهای که یادآور یکی از متنهای مشهورِ کتابهای «نغمه» است؛ جایی که سپتون مریبالد در توصیفِ فضای ذهنیِ سربازانِ جنگ به بریین میگوید: «اونا داستانها و آوازها رو شنیدن، پس با قلبی مشتاق راهی میشن، به خیالِ شگفتیهایی که خواهند دید و ثروت و افتخاری که بهدست خواهند آورد. جنگ ماجراجویی خوبی به نظر میاد، بزرگترین چیزی که اکثرِ اونا نصیبشون میشه. بعد اونا مزهی جنگ رو میچشن. برای بعضیها یه بار چشیدنش کافیه تا نابودشون کنه».
بنابراین، یکی از هوشمندانهترین تصمیماتِ این اپیزود عدم به تصویر کشیدنِ جنگِ آسیابِ سوزان و درعوض، جامپکات زدن به منظرهای جهنمی از جنازههای سلاخیشدهی باقیمانده از آن است که گویی تا خط اُفق و فراتر از آن ادامه دارد. برای بسیاری از ما که برخی از هیجانانگیزترین خاطراتمان از «بازی تاجوتخت»، نبردهای باشکوهاش هستند، شاید امتناعِ سریال از به تصویر کشیدنِ جنگ آسیاب سوزان در نگاه اول ناامیدکننده باشد، اما این تصمیمِ عامدانه از لحاظ تماتیک توجیهپذیر است: داستانِ رقص اژدهایان دربارهی بیهودگیِ محضِ این جنگِ بهخصوص است. بنابراین، اینکه اولین نبردِ این جنگ نه در قالبِ یک اکشنِ حماسی و قهرمانانهی پُرشور و هیجان، بلکه در قالبِ رویارو کردنِ ناگهانیِ مخاطب با عواقبِ هولناکش ترسیم میشود، در آن واحد چند وظیفه را با موفقیت انجام میدهد: نخست اینکه، حک شدنِ این منظرهی وحشتناک در حافظهی مخاطب، اصرارِ کلافهکنندهی رینیرا در ادامهی این اپیزود برای پیدا کردنِ راهی جهتِ جلوگيری از وقوعِ جنگ را همدلیبرانگیز و ملموس میکند؛ دوم اینکه کشتوکشتارِ بلکوودها و براکنها که اکنون جنازههای غرق در خون و گِلولایِ آنها از یکدیگر قابلتمایز نیستند، پیشگوییکنندهی سرنوشتی است که هردوِ سبزپوشها و سیاهپوشها را به یک اندازه تهدید میکند: اِگان دوم پس از اینکه خبرِ درگیری براکنها و بلکوودها را میشنود، با ذوقزدگی اعلام میکند: «خوبه. اولین ضربه رو ما زدیم». تایلند لنیستر اما به او یادآور میشود: «هر دو طرف مُتحملِ خسارتهای سنگینی شدن، اعلیحضرت. مطمئن نیستم که میتونیم اسمِ این اتفاق رو پیروزی بذاریم یا نه».
این جمله را میتوان به کشمکشِ فعلیِ تارگرینها هم تعمیم داد: فارغ از اینکه درنهایت کدام جبهه تخت آهنین را تصاحب میکند، آن جبهه پیروزِ جنگی است که نتیجهی نهاییاش چیزی نیست جز خسارتِ جبرانناپذیری که به خودِ خاندانِ تارگرین (فارغ از جبهه و جناح) وارد خواهد شد، نتیجهی نهاییاش انقراضِ اژدهایان و قرار گرفتنِ این خاندان در سراشیبی سقوطی تدریجی است که به فروپاشی این دودمان منتهی میشود. یا همانطور که رینیرا در پایانِ این اپیزود به آلیسنت هشدار میدهد: «حتی پیروزی تو این جنگ ممکنه اونقدر خونین باشه که باید شکست حسابش کنیم». به بیان دیگر، فاتحِ این جنگ در کوتاهمدت از شکست و فروپاشیِ این خاندان در بلندمدت اطمینان حاصل خواهد کرد. در اواسط این اپیزود، دوربین خارج شدنِ لشکرِ هایتاورها از بارانداز پادشاه به سوی میدان نبرد را درکنارِ جنازهی حلقآویزشدهی یکی از موشگیرها که یک کلاغ مشغولِ نوک زدن به چشمانش است، به تصویر میکشد: این پلان، نقطهی آغازین و نقطهی پایانیِ این سربازان را در یک قابِ یکسان مُتراکم میکند. اینکه جُرج آر. آر. مارتین کتاب چهارمِ «نغمه»، که به عواقبِ جنگ پنج پادشاه و عروسی خونین اختصاص دارد را «ضیافتی برای کلاغها» نامگذاری کرده است، تصادفی نیست. برندگانِ واقعی جنگِ داخلی تارگرینها کلاغهایی خواهند بود که یک شکمِ سیر از ضیافتِ چشمان و دلورودههایی خواهند خورد که میدانهای نبرد برایشان باقی خواهند گذاشت. در همین کتاب، بخشی وجود دارد که مکملِ ایدهآلی برای صحنهی حملهی کلاغها به جنازهی موشگیرهاست؛ پس از اینکه تایوین لنیستر میمیرد، جنازهای او در سپت جامعِ بیلور قرار میگیرد تا آشنایان از او خداحافظی کنند؛ وظیفهی مراقبت از جنازه برعهدهی جیمی لنیستر است. درحالی که جیمی بالاسرِ جسدِ پدرش ایستاده است، او به تمام جنازههایی که تایوین در طولِ زندگیاش برای ضیافتِ کلاغها به جا گذاشته بود، فکر میکند: «جیمی شک نداشت که حتی حالا هم کلاغهایی به دورِ هفت بُرج و گنبدِ عظیمِ سپت بیلور میچرخند و با بالهای سیاهشان در هوای شباهنگاهی پَر میزنند و بهدنبالِ راهِ ورود میگردند. هر کلاغی تو هفت پادشاهی باید قدردانِ تو باشه پدر. از کَستامیر تا بلکواتر، خیلی خوب اونا رو تغذیه کردی. این ایده لُرد تایوین را خشنود کرد؛ لبخندش فراختر شد. لعنتی، مثل یه تازهِ داماد تو شبِ عروسیش لبخند میزنه».
همانطور که ابرازِ کنجکاوی دیمون برای کشفِ گناهِ نخستینی که دشمنیِ بلکوودها و براکنها را آغاز کرده بود ناکام میماند، در پایانِ این اپیزود نیز رینیرا در سپتِ جامعِ بارانداز پادشاه مخفیانه به دیدنِ آلیسنت میرود تا دربارهی گناهِ نخستینِ جرقهزنندهی این جنگ صحبت کنند: زمزمههای مُبهم و هذیانیِ پادشاه ویسریس در بسترِ مرگش دربارهی «اِگان» و «شاهزادهی موعود». برای لحظاتِ کوتاهی ممکن است اینطور به نظر برسد که ما بیش از همیشه به برطرف شدنِ تمام سوءتفاهمها نزدیک شدهایم. عدهای ممکن است برداشتشان از این سکانس این باشد که اگر آلیسنت آخرین حرفهای ویسریس را اشتباه تعبیر نمیکرد، جنگ هرگز اتفاق نمیاُفتاد. اما اینطور نیست: ما در اپیزود نهم میفهمیم که آتو هایتاور و اعضای شورای کوچک از مدتها قبل بدون مشورت با آلیسنت برای غصبِ تاجوتختِ رینیرا بلافاصله پس از مرگِ پادشاه برنامهریزی کرده بودند. پس، حرفهای آخر پادشاه بیشتر وسیلهای بود تا خودِ آلیسنت با رضایت بیشتر و همچنین دودلی و عذاب وجدانِ کمتری با اتفاقی همراه شود که درهرصورت به وقوع میپیوست. در این حالت، آلیسنت میتوانست به خودش بقبولاند که آدمبده نیست، بلکه قهرمانی است که باید از عملی شدنِ آخرین خواستهی شوهرِ محبوباش اطمینان حاصل کند. بنابراین، همانقدر که آلیسنت قدرتِ کافی برای جلوگیری از آغاز این جنگ را نداشت، اکنون قدرتِ کافی برای جلوگیری از ادامه پیدا کردنش را هم ندارد. نهتنها لاریس استرانگ آنقدر از آلیسنت آتو دارد که میتواند او را در یک چشم به هم زدن ترورِ شخصیتی یا حتی فیزیکی کند، بلکه حتی بدل شدنِ کریستون کول به دستِ پادشاه هم بدین معنی است که او حالا قدرتِ بیشتری در مقایسه با ملکهی بیوه دارد. تازه، پدرش، تنها دیپلماتِ واقعیِ سبزپوشها هم از دربار اخراج شده است.
بنابراین، هدفِ اصلی این سکانس، دو چیز است: نخستِ اینکه همانطور که آتو در اپیزودِ قبل حبابِ خودفریبیِ اِگان را ترکاند و به او اعتراف کرد که اگر فکر میکنی پدرت در لحظهی آخر نظرش دربارهی وارثاش را تغییر داد خیلی سادهلوح هستی، اطلاع پیدا کردنِ آلیسنت از هویتِ واقعی اِگانی که شوهرش در بستر مرگ به زبان آورده بود، تنها چیزی را که او برای تسکین دادنِ عذاب وجدانش به آن متوسل میشد از او سلب میکند. اما در همان لحظهای که باورِ آلیسنت به آخرین خواستهی شوهر مرحومش متلاشی میشود، باورِ رینیرا به مهمترین ماموریتی که پدرش به او و تنها به او مُحول کرده بود، جانی تازه میگیرد: رینیرا با شنیدنِ اینکه پدرش تا واپسین لحظاتِ عمرش از دخترش بهعنوانِ وارثِ حقیقیاش و شاهزادهی موعودِ مُتحدکنندهی سرزمین حمایت میکرده، برای جنگیدن مُصممتر از همیشه میشود؛ چهرهی پُرتردید و سردرگمِ او به تدریج جایش را به نگاهی معنادار به شعلههای شمع میدهد: این لحظه تداعیگرِ یکی از بهیادماندنیترین لحظاتِ داستانِ دنریس تارگرین در کتاب «رقصی با اژدهایان» است.
نسخهی تلویزیونیِ رینیرا برخلافِ نسخهی اصلی تشابهاتِ شخصیتیِ بیشتری با دنریس دارد؛ همانطور که دنریس نسبت به مردمِ شهر میرین و بردگان احساس مسئولیت میکرد و برخلافِ اصرارِ مشاورانش تصمیم میگیرد تا وقتی بردهداری در اِسوس را در صلحآمیزترین حالتِ ممکن مُنحل نکرده است، وستروس را فتح نکند، اینجا هم رینیرا نسبت به مردم وستروس احساس مسئولیت میکند و با وجودِ پافشاریِ اعضای شورایش، بهدنبالِ راهی برای حلوفصل کردنِ این غائله بدونِ به کار گرفتنِ اژدهایان میگردد. هردوِ آنها اما به نتیجهای یکسان میرسند. در کتاب «رقصی با اژدهایان»، پس از اینکه دنریس همراهبا دروگون از میرین فرار میکند، او در وسطِ دشتِ دریای دوتراکی سرگردان میشود. او در راهِ بازگشت به میرین با پای پیاده، ار فرطِ خستگی و شدتِ بیماری توهم میزند و در ذهناش با جورا مورمونت صحبت میکند و به این نتیجه میرسد که هر روش دیگری جز خشونت برای درهمشکستنِ نظم سابق موفقیتآمیز نخواهد بود؛ در توصیفِ این صحنه میخوانیم: «سِر جورا به او گفت، تو میرین رو گرفتی، ولی بازهم معطل کردی. «تا ملکه باشم». جورا گفت، تو یک ملکه هستی. در وستروس. دَنی گلایه کرد: «تا اونجا راه خیلی درازه. من خسته بودم جورا. من از جنگ خسته بودم. میخواستم استراحت کنم، بخندم، درخت بکارم و رشد کردنشون رو ببینم. من فقط یه دختر جوونم». جورا ادامه میدهد: «نه. تو از خونِ اژدها هستی. نجوا درحالِ محو شدن بود، گویی که جورا داشت عقب میاُفتاد. اژدهایان درخت نمیکارن. این رو به یاد داشته باش. به یاد داشته باش که کی هستی. برای چی به دنیا اومدی. شعارت رو به یاد بیار. دنریس به علفهای لرزان گفت: «آتش و خون».
اگر اپیزود سوم یک تمِ مشترک داشته باشد که سکانسهای مُجزایش را مثل نخِ تسبیح به یکدیگر متصل میکند، آن احساس تنهایی و انزوا است. تقریباً تمام کاراکترهای مهمِ «خاندان اژدها» و قبل از آن «بازی تاجوتخت»، عضو یک جمعِ بزرگتر مثل گارد شاهی، نگهبانان شب یا یک خاندان بزرگ هستند. خاندانها برای تقویتِ احساسِ یکرنگی و همبستگیشان دارای شعارها، نشانها، آوازها، قلعهها و تاریخ خانوادگیِ منحصربهفردِ خودشان هستند و برای حمایتِ عاطفی به یکدیگر تکیه میکنند. یا همانطور که ند استارک به آریا یادآوری میکند: «وقتی که برف میبارد و بادهای زمستانی شروع به وزیدن میکنند گرگِ تنها میمیره، اما گله زنده میمونه». بسیاری از کاراکترها تمام زندگیشان را در احاطهی خویشاوندانشان سپری میکنند. اُستاد ایمون، یکی از آخرین تارگرینهای بازماندهی دنیا، در اپیزود پنجم فصل پنجمِ «بازی تاجوتخت» دربارهی دنریس میگوید: «یه تارگرین تنها در دنیا چیزِ وحشتناکیه». در دورانِ «خاندان اژدها» اما هیچ تارگرینی در دنیا تنها نیست؛ تارگرینها در این نقطه از تاریخ نهتنها تاکنون اینقدر پُرجمعیت نبودهاند، بلکه تعدادِ اژدهایانشان نیز از همیشه بیشتر است. با این وجود، این خانواده درحالِ ازهمپاشیدن است و اعضایش چه از لحاظ مسافتِ جغرافیایی و چه از لحاظ عاطفی دارند بهطرز فزایندهای از یکدیگر جدا میاُفتند. بزرگترین نقطهی اشتراک آنها، فارغ از اینکه به کدام جبهه تعلق دارند، احساسِ تنهاییِ خفهکنندهشان است. در جایی از این اپیزود، میساریا به سیاسموک اشاره میکند و میگوید که آیا این جانور همیشه اینقدر بیآراموقرار است؛ رینیرا جواب میدهد که اژدهای شوهرِ مرحومش اخیراً بیقرار شده است و او نمیداند چرا. میساریا گمانهزنی میکند: «شاید احساسِ تنهایی میکنه». تعجبی ندارد: تارگرین یکی از تنها خاندانهای وستروس است که فقط بهطور استعارهای از یک جانور بهعنوان سمبل و نشانِ معرفش استفاده نمیکند، بلکه اعضای این خاندان به معنای واقعی کلمه با آن جانور همخون و خویشاوند هستند؛ مارتین در کتابهایش همیشه از واژههای «تارگرین» و «اژدها» بهعنوان مترادفِ یکدیگر استفاده میکند. بیقراریِ سیاسموک از شدتِ تنهایی تجسمِ بیرونیِ احساس تنهاییِ اعضای این خانواده است.
این موضوع بهطور ویژهای دربارهی دیمون تارگرین صادق است: شاهزادهی یاغی سوار بر کراکسیس هرنهالی را فتح میکند که به بزرگی و وسعتِ باورنکردنیاش مشهور است؛ قلعهای که آریا استارک در وصفِ آن میگوید: «گاهی به این فکر میکرد که در آن دیوارهای ضخیم همهشان موش هستند، حتی شوالیهها و لُردهای بلندمرتبه. اندازهی قلعه موجب میشد حتی سِر گرگور هم کوچک به نظر برسد. دیوارها، درها، راهروها، پلهها، همه در چنان مقیاسِ فراانسانی ساخته شده بودند که آریا را به یادِ داستانهای ننهی پیر در موردِ غولهای ساکنِ پشتِ دیوار میانداخت». بنابراین، عظمتِ قلعه سبب میشود تا قدم زدنِ دیمون در راهروها و تالارهای متروکهاش، احساسِ تنهاییاش را تقویت کند. علاوهبر این، نهتنها ما دیمون را شاید برای اولینبار در تاریخ سریال، در این اپیزود است که وحشتزده میبینیم (وقتی در رویایش با رینیرای نوجوان درحالِ دوختنِ سرِ جِهِریس به بدناش مواجه میشود)، بلکه او در پایانِ کابوساش، ناگهان چشم باز میکند و متوجه میشود که در خواب تا جنگلِ خدایانِ هرنهال راه رفته است: این مکان که نقطهی مقابلِ جزیرهی آتشفشانیِ دراگوناستون است، برای تارگرینهایی که خدایان قدیم را نمیپرسند، جای ناشناختهای محسوب میشود؛ جایی که تارگرینها در آن احساسِ برهنگی میکنند. درنهایت، دیمون هنوز به خودش نیامده است که زنی عجیبوغریب ظاهر میشود و بدونِ مقدمه به او قول میدهد که: «تو در اینجا میمیری». دیمون در اینجا احساسِ آسیبپذیربودن میکند.
نقشی که هرنهال در برجسته کردنِ تنهایی درونیِ دیمون ایفا میکند را مدیونِ اقتباسِ وفادارانهی این مکان هستیم. گرچه برخی از بهترین سکانسها و نقشآفرینیهای «بازی تاجوتخت» در داخلِ دیوارهای هرنهال اتفاق اُفتاده بودند، اما سازندگانِ آن سریال هرگز موفق نشده بودند، یا شاید هرگز علاقهای نداشتند تا این قلعه را بهعنوانِ مکانی با هویت و اتمسفرِ منحصربهفردِ خودش ترسیم کنند. آن سریال هرگز نتوانسته بود هرنهال را به مکانی مُتمایز از دیگر قلعههای وستروس بدل کند. من قبلاً یک مقالهی مُفصل دربارهی تاریخ و خصوصیاتِ هرنهال نوشته بودم، پس اینجا از تکرارِ حرفهای گذشته پرهیز میکنم، اما تعهد و مهارتِ تیم سازندگان «خاندان اژدها» در زمینهی استفاده از تمام ابزارهای سینماییِ ممکن که در اختیار دارند برای شخصیتپردازیِ این قلعه بهعنوانِ یک هزارتویِ «هتل اُورلوک»گونهی نحس، نفرینشده و روحزده که همچون شکافیِ متافیزیکال میانِ جهان زندهها و جهانِ مُردگان عمل میکند، در جایجای سکانسهای دیمون در این اپیزود ملموس است: از پرواز کردنِ دیمون به سمتِ این قلعه در جریان طوفان و شلاقِ باران تا پژواکِ صدای قدمها و زرهاش در تالارهای خالی از سکنهی قلعه؛ از زمزمهی مورمورکنندهی ارواح و زوزهی باد در بُرجهای ویرانهاش تا پروازِ دستهای از خفاشها که تداعیگرِ داستانِ جادوگری به نام دانلِ دیوانه، یکی از ساکنانِ بدنامِ هرنهال است که یکی از کاراکترهای «نغمهی یخ و آتش» در وصفِ او میگوید: «قبلنا مادر پیرم میگفت تو شبهای بدونِ ماه، خفاشهای غولآسا از هرنهال پرواز میکنن تا بچهها رو برای دیگِ غذای دانلِ دیوانه ببرن. گاهی صدای پنجه کشیدنشون به کرکرهی پنجرهها رو میشنیدم».
اما حداقل هنوز یک نفر در دنیا وجود دارد که نمیتواند از فکر کردن به دیمون دست بردارد: اِیموند کُلِ زمانِ حضورش در جلسهی شورای کوچک را به بازی کردن با سکهای سپری میکند که او را به یادِ عمویش میاندازد؛ سکهای که نشانی است از اینکه دیمون هم آنقدر به برادرزادهاش فکر میکند که خون و پنیر را در ابتدا با هدفِ حذفِ او استخدام کرده بود. با این وجود، حتی اِیموند هم در خلوتِ خودش احساسِ تنهایی میکند. برادرِ بزرگترِ قُلدرِ او بهطور تصادفی اِیموندِ را درحالی پیدا میکند که برای تسکین دادنِ تنهاییاش در آغوشِ سیلوی خوابیده است. به بیان دیگر، او برادرش را درحالی پیدا میکند که نه فقط از لحاظ فیزیکی، بلکه از لحاظ احساسی نیز برهنه و آسیبپذیر است. اِگان، او را به خاطر اینکه هنوز با اولین کسی که باکرگیاش را گرفته بود همبستر میشود، تمسخر و تحقیر میکند. چراکه وفادار ماندنِ اِیموند به سیلوی بعد از همه سال، حاکی از چیزی فراتر از نیاز جنسی است؛ نشاندهندهی نیازِ او به رابطهی عاطفی در زندگیاش است. اما طبقِ هنجارهای جنسیتیِ محدودِ این جامعه، هرگونه نیاز عاطفی یا نشان دادن هرگونه لطافتی برای صاحبِ خوفناکترین اژدهای دنیا شرمآور است و بهعنوان نقطه ضعف برداشت میشود (به خاطر همین است که آتو از پیوستنِ اِگان به تشییع جنازهی بچهاش جلوگیری میکند تا او در ملاعام درحال گریه کردن دیده نشود. و درعوض، اِگان مجبور میشود تا اندوهاش را ازطریقِ کُشتنِ خشونتآمیزِ قاتلِ جِهِریس تخلیه کند).
بنابراین، اِیموند برخلافِ احساس واقعیاش باید وانمود کند که هیچ اهمیتی به سیلوی نمیدهد و او برای ایموند هیچ تفاوتی با دیگر فاحشهها نمیکند. به عبارت دیگر، خودِ واقعیِ اِیموند که قادر به ابراز لطافت و پشیمانی است، وادار میشود تا زرهِ بیتفاوتی و بیخیالیاش را به تن کند و کمی بیشتر به پشتِ هویتِ دروغیناش بهعنوان یک جنگجویِ خویشاوندکُشِ بیعاطفه عقبنشینی کند. پس، رفتارِ اِیموند در این صحنه بازتابدهندهی رفتارِ او در میدان جنگ خواهد بود: سرکوب کردنِ احساسِ واقعیاش نسبت به سیلوی برای حفظِ مردانگیاش در جمع میتواند به اعمالِ خشونتآمیزِ افراطیِ او در میدان نبرد برای حفظِ تصوری که دیگران از او دارند منجر شود. شکافِ بین هویتِ فردی که خودِ اِیموند تجربه میکند با هویتی که به دیگران در ساحتِ اجتماعی نشان میدهد، آنچنان زیاد است که دردناک جلوه میکند. نکتهی بعدی دربارهی اِیموند این است که گرچه منبعِ اصلی خشم و ترومایِ او بهعنوان یک قربانیِ قُلدری، برادرِ خودش است، اما او از مجازات کردنِ اِگان ناتوان است. آلیسنت اما از کودکی خشم او از اِگان را به سمتِ بچههای رینیرا هدایت کرده بود. وقتی آلیسنت در فصل قبل دربارهی رفتارِ قلدرمآبانهی بچههای رینیرا به ویسریس شکایت میکند، ویسریس میپرسد: «مطمئنی فکر خودِ اِگان نبوده؟» پس، بچههای رینیرا به جایگزینی بدل میشوند تا اِیموند بتواند خشمِ تلنبارشدهاش از برادرِ خودش را روی آنها تخلیه کند.
شکافِ بین هویتِ فردی که خودِ اِیموند تجربه میکند با هویتی که به دیگران در ساحتِ اجتماعی نشان میدهد، آنچنان زیاد است که دردناک جلوه میکند
مادرِ اِیموند اما خودش یکی دیگر از شخصیتهایی است که تمِ تنهایی در این اپیزود او را نیز شامل میشود: نهتنها لاریس استرانگ دیگر همچون همپیمانِ او به نظر نمیرسد (لاریس، پادشاه را بهطور غیرمستقیم برای دستور نگرفتن از مادرش ترغیب میکند)، بلکه پدرش از دربار رفته است، کریستون کول برخلافِ میل او لشکرکشی کرده است و «ایموند. ایموند رو که میشناسی». آلیسنت جملهی آخر را به رینیرایی میگوید که شاید تنهاترین تارگرین در میانِ همهی تارگرینها باشد. تاجوتختاش غصب شده است، شوهرش ترکاش کرده است و وجههی عمومیاش بهعنوانِ یک «کودککُش» بهطرز جبرانناپذیری خدشهدار شده است. علاوهبر همهی اینها، او در این اپیزود وادار میشود برای دور از کردن بچههایش از محدودهی حملاتِ احتمالیِ دشمن، جافری را به قلعهی ایری، مقر خاندان اَرن بفرستد و اِگانِ کوچک و ویسریس را راهی پنتوس کند. همین چند هفته پیش بود که رینیرا همراهبا شوهر و پنج فرزندش (که ششمی هم در راه بود) زندگی میکرد. اما پس از سقطِ دخترش، مرگِ لوک، مشاجرهاش با دیمون و عزیمتِ بچههای کوچکش برای اطمینان حاصل کردن از امنیتشان، تنها کسی که برایش باقی مانده است، بزرگترین پسرش جیسریس است.
وسعتِ انزوایِ رینیرا به خارج از خانوادهاش نیز میرسد: شاید دور و اطرافِ او با لُردهای خاندانهای همپیمانش شلوغ باشد، اما منهای رِینیس، مشاورانِ او همه پیرمردهای نسبتاً ناشناسی هستند که سعی میکنند نظراتِ خودشان را به او دیکته کنند و حتی حکومت کردن در غیبتِ ملکه را پیشنهاد میدهند. در اپیزود قبل، یکی از آنها به رینیرا گفته بود: «مرگ شاهزاده لوسریس یه اتفاق تکاندهنده و توهینآمیز بود. مادری که همچین غمی رو تجربه کرده طبیعتاً ممکنه بهدنبال انتقام باشه». منظورِ او این است که زنانگیِ رینیرا سببِ گرفتنِ تصمیم عجولانهاش برای کُشتنِ جهریس شده بود. به عبارت دیگر، اعضای شورای رینیرا، خشونتش را به پای احساسات زنانهی غیرقابلکنترلش مینویسند و تعللش در اعلانِ جنگِ علنی را نشانهی لطافت و دلرحمیِ زنانهاش میدانند و از او میخواهند تا خودش پناه بگیرد و اُمورِ جنگ را به مردان واگذار کند. آنها به مهارتِ او بهعنوان یک حاکم شک میکنند. رینیرا در نبودِ خانوادهاش، حتی از پشتیبانیِ اعضای شورایش نیز برخوردار نیست. در اپیزود قبل، در آغازِ صحنهی دونفرهی رینیرا و میساریا، ما او را مشغولِ خواندنِ کتابی دربارهی اِگان فاتح و خواهرانش میبینیم. اِگان در انجام هدفش موفق شد، چون همیشه میتوانست روی خواهرانش حساب باز کند. دیمون اما تکیهگاهِ قابلاعتمادِ مشابهی برای رینیرا نبوده است. این لحظه تداعیگر لحظهی مشابهی در کتاب «یورش شمشیرها» است؛ جایی که دنریس برای تسکین دادنِ احساس تنهاییاش با خودش فکر میکند: «اژدها سه سر داره. دوتا مرد تو دنیا هستن که میتونم بهشون اعتماد کنم، اگه بتونم پیداشون کنم اونوقت دیگه تنها نیستم. ما سه نفر در مقابل یک دنیا، شبیه اِگان و خواهراش».
اما نهتنها خودِ رینیرا تنها شده است، بلکه او یک تارگرینِ دیگر را هم به تنهایی در نقطهی دوراُفتادهای از دنیا، آنهم نقطهای که با خاطرهی مرگِ مادرش گره خورده است، محکوم میکند: رِینا تارگرین. رِینای بدون اژدها نمیخواهد خواهرش و جزایری که بیشترِ عمرش را در آنها سپری کرده است، ترک کند، اما چیزی که این فداکاری را برای او قابلتحمل میکند و به تسلیبخشِ او بدل میشود، صندوقی حاویِ چهار تخمِ اژدها است؛ رینیرا وظیفهی حساسِ اطمینان حاصل کردن از آیندهی خاندانِ تارگرین را به او سپرده است. در اینجا لازم است که یک پرانتز بزرگ باز کنم و دربارهی تخم اژدهایان صحبت کنم: از میانِ این چهار تخم، یکی از آنها به ویسریسِ کوچک تعلق دارد که تخمش هنوز جوجه نشده است، اما کارگردانِ اپیزود سوم تایید کرده است که سهتای دیگر که سرخ، کِرمی و سبز هستند، همان تخمهایی هستند که حدود ۲۰۰ سال بعد به دنریس تارگرین میرسند. این خبر بلافاصله به برانگیخته شدنِ احساساتِ تُند و پیچیدهی کسانی که کتاب را خواندهاند منجر شد. چون اعلام اینکه سایرکس، اژدهای رینیرا، تخمهای اژدهای دنریس را گذشته است، یکی از بزرگترین انحرافاتِ سریال نسبت به کتاب محسوب میشود. واقعیت این است که داستانِ اصلی منشاء اژدهایانِ دنریس که در کتاب «آتش و خون» آمده است، کاملاً متفاوت است و هیچ ارتباطی با رینیرا ندارد؛ بگذارید ابتدا خلاصهی داستانِ اصلی را مرور کنیم و سپس، دربارهی اینکه چقدر با این تغییر موافق هستم، صحبت کنیم.
داستانِ اورجینالِ تخمهای اژدهای دنریس، با شاهدختی به نام رِینا تارگرین آغاز میشود؛ او بزرگترین فرزندِ اِینیس تارگرین اول، دومین پادشاه وستروس بود. اِینیس، پسر اگان فاتح و خواهر کوچکترش رِینیس بود. رِینا تارگرین با اژدهایی به نام دریمفایر اُخت گرفته بود که در حال حاضر اژدهای هلینا تارگرین است. پس از اینکه اِینیس میمیرد، میگور تارگرین، پسر اگان فاتح و خواهر بزرگترش ویسنیا، از تبعید بازمیگردد، شوهر و برادرِ رِینا که باید پادشاه میشد را میکُشد و تاجوتخت را غصب میکند (شرحِ داستان کاملش از حوصلهی این مقاله خارج است). بنابراینِ رِینا همراهبا بچههایش به جزیرهی فِیر، مقرِ خاندان فارمن که در دریای غربیِ وستروس قرار دارد، میرود و آنجا پناه میگیرد. رِینا در دوران اقامتش در این جزیره، دلباختهی اندرو، یکی از پسرانِ لُرد مارک فارمن میشود. هرچند، طبقِ یک روایتِ دیگر، رِینا درواقع عاشق بانو اِلیسا فارمن، خواهرِ اندرو شده بود. در همین دوران، پادشاه میگور که هنوز از زنانِ دیگرش نتوانسته بود صاحبِ ولیعهد شود، رِینا را با تهدید به بارانداز پادشاه فرا میخواند و به زور با او ازدواج میکند. خلاصه اینکه، پس از اینکه میگورِ ظالم سرنگون میشود و پادشاهِ جِهِریسِ خودمان به فرمانروایی میرسد، رِینا به جزیرهی فِیر بازمیگردد و با اندرو ازدواج میکند. هرچند طبقِ یک روایتِ دیگر که متقاعدکنندهتر است، انگیزهی او از ازدواج با اندرو، نزدیک شدن به بانو اِلیسا فارمن، عشقِ واقعیاش، بود.
اقامتِ او در این جزیره اما مدتِ زیادی دوام نیاورد. نگهداری از یک اژدها ترسناک بود؛ خصوصاً با رشدِ بیشتر اژدها و گرسنهتر شدنش. تغذیهی یک اژدهای روبهرشد موضوعِ کوچکی نیست. هنگامی که معلوم شد دریمفایر یک دسته تخمِ جدید گذاشته است، یکی از عوامزادههایی که عضوِ بازوی نظامیِ مذهبِ هفت بود، شروع کرد به موعظه که این جزیره خیلی زود پُر از اژدهایانِ خورندهی گوسفندها، گاوها و انسانها خواهد شد (در آن زمان رابطهی تارگرینها و پیروانِ مذهب هفت هنوز بهدلیل جنگافروزیهای میگور ظالم علیه مذهب بسیار پُرتنش بود). بنابراین، رِینا به این دلیل و دلایلِ دیگر به دستورِ فرانکلین فارمن، پسر لُرد مارک فارمن، که به اندازهی پدرش مهماننواز نبود، از این جزیره بیرون انداخته شد. پس، رِینا تارگرین همراهبا دربارش (از جمله اِلیسا فارمن) به دراگوناستون نقلمکان کرد و در آنجا ساکن شد. اما مشکل این بود که حالوهوای دلگیر و تیرهوتاریکِ این جزیره با روحیهی اِلیسا فارمن سازگار نبود، و این موضوع او را افسرده کرده بود و حوصلهاش را سر میبُرد. اِلیسا فارمن میگفت که دیگر نمیتواند زندگی در جزیره را تاب بیاورد. او میگفت که صدای خواندنِ دریاها را میشنود، و اکنون وقتش رسیده است که برود. چراکه فارمنها از وقتی که یادشان میآید در دریاهای غربیِ وستروس دریانوردی کردهاند و اصلاً شعارشان این است: «باد مَرکبِ ماست»؛ اِلیسا هم یک دخترِ عمیقاً ماجراجو بود. در کتاب «آتش و خون» در توصیفِ او میخوانیم: «گفته میشد در کودکی بیشتر در دریا وقت میگذراند تا در خشکی. افراد پدرش با دیدنِ او که مثل میمون از طنابها و بادبانها بالا میرفت، میخندیدند. در چهارده سالگی قایقِ خودش را در اطراف جزیرهی فیر میراند و وقتی به بیست سالگی رسید، از شمال تا جزیرهی خرس و از جنوب تا آربور را سفر کرده بود. بیشتر اوقات با گفتنِ اینکه قصد دارد کشتیای بردارد و به آنسوی اُفقِ غرب برود تا بفهمد چه سرزمینهای عجیب و شگفتآوری آنسوی دریای غروب وجود دارد، مایهی ترس پدر و مادرش میشد».
بنابراین، اِلیسا به رِینا التماس میکند که طلای لازم را برایش فراهم کند تا بتواند یک کشتی بسازد و در دریاهای غرب ماجراجویی کند. رِینا اما با او مخالفت میکند. چون او نمیتوانست فقدانِ دوست خوبش یا بهتر است بگوییم، معشوقاش را تحمل کند. بنابراین، اِلیسا اول به جزیرهی دریفتمارک میرود و از آنجا سوار کشتی میشود و عرضِ دریای باریک را به مقصدِ شهرِ آزادِ پنتوس در قارهی اِسوس طی میکند و سپس، از آنجا هم به براووس، که کشتیسازانش در جهان شهره هستند، میرود. رِینا باور داشت که اِلیسا هیچوقت از دریفتمارک دورتر نخواهد رفت. اما واقعیت این است که بانو اِلیسا دلیل خوبی برای ایجادِ بیشترین فاصلهی ممکن بینِ خودش و رِینا داشت. دو هفته پس از رفتن بانو اِلیسا، کشف میشود که سه تخمِ اژدها گم شدهاند و جستوجو برای یافتنشان بیهوده بود. خیلی زود همه به این نتیجه میرسند که اِلیسا تخمها را دزدیده است، و احتمالا قصدش این است تا تخمها را بفروشد و از پولشان برای تأمین بودجهی ساختِ کشتی و ماجراجوییاش استفاده کند. پادشاه جِهِریس از شنیدنِ این خبر عصبانی شد، چون این نگرانی وجود داشت که نکند کسی بتواند تخمها را به جوجهاژدها تبدیل کند و سروکلهی یک اژدهاسالارِ دیگر در دنیا پیدا شود و به انحصارِ تارگرینها بهعنوانِ تنها اژدهاسوارانِ دنیا پایان بدهد. بااینحال، اُستادِ اعظمِ دربارِ پادشاه به او اطمینان میدهد که تخمها دور از گرمای دراگوناستون نمیتوانند جوجه شوند و درنهایت به سنگ بدل خواهند شد. پادشاه جِهِریس جواب میدهد: «پس یک تاجر ادویهی پنتوسی مالکِ سه سنگِ بسیار گرانقیمت خواهد شد». عبارت کلیدی در این جمله «تاجرِ ادویهی پنتوسی» است.
گرچه تارگرینها هیچوقت موفق نشدند اِلیسا یا تخمها را پیدا کنند. اما شبکهی جاسوسانِ بارانداز پادشاه بعدها این فرضیه را تایید کردند که بله، اِلیسا یک نام حرامزادگی برای خودش انتخاب کرده است و خودش را آلیس وِستهیل نامیده است، تخمها را فروخته است و از پولش برای ساختنِ کشتیای به نام «تعقیبکنندهی خورشید» استفاده کرده که همیشه رویایش را داشت و به عمقِ دریای غروب بادبان کشیده و برای همیشه ناپدیده شده است. حدود ۲۵۰ سال بعد از اینکه اِلیسا با تخمها فرار کرده بود، یک تاجر ادویهی پنتوسی به نام ایلیریو موپاتیس در روزِ ازدواجِ دنریس تارگرین و کال دروگو، سه تخمِ اژدها را به عروس هدیه میدهد. در نتیجه، برخلافِ کتاب که دریمفایر را بهطور نهچندان غیرعلنی بهعنوانِ مادرِ اژدهایان دنریس معرفی میکند، تخم اژدهایانِ نسخهی تلویزیونیِ دنریس توسط سایرکس گذاشته شدهاند. از یک سو، روی کاغذ این تصمیم با عقل جور درمیآید: پیشآگاهیِ ما از اینکه چند قرن بعد تخمهای اژدهایانِ دنریس به انقراضِ این جانوران پایان میدهد و اقدامِ رینیرا در درازمدت نتیجهبخش است، میتواند وزنِ دراماتیکِ بیشتری به تصمیمِ رینیرا برای اطمینان حاصل کردن از بقای اژدهایان و مأموریت رِینا ببخشد.
بدین ترتیب، منشاء اژدهایانِ دنریس پس از ماجرای رویای پیشگویانهی اِگانِ فاتح که برای اولینبار در سریال مطرح شده بود، به نقطهی اتصالِ دیگری بدل میشود که این پیشدرآمد را به سریال اصلی پیوند میزند. تنها مشکلش، این است که این تغییر به قیمتِ نادیده گرفتنِ داستانِ رِینا تارگرین و اِلیسا فارمن تمام میشود که منشاء جذابتری برای تخمهای اژدهای دنریس بوده است، و برای امثالِ من که کتاب را خواندهایم، تصور اینکه داستان دزدیِ بانو اِلیسا در جهانِ سریال اتفاق نیفتاده است، ناامیدکننده است. مشکلِ بعدی، این است که داستان دنریس به سوزاندنِ بارانداز پادشاه و قتلعامِ شهروندانِ بیگناهش منجر شد (داستان دنریس بدونشک در کتاب اینگونه به پایان نخواهد رسید). بنابراین، در نتیجهی آسیبِ جبرانناپذیری که سریال اصلی به شخصیتِ دنریس وارد کرد، تصورِ اینکه رینیرا از بقای اژدهایانی اطمینان حاصل میکند که درنهایت در نسلکُشی انسانها به کار گرفته خواهند شد، عجیب است. اگر داستان دنریس در سریال بهشکلی به پایان میرسید که برای تارگرینها افتخارآمیز بود، آن موقع نقش مستقیمِ رینیرا در به قدرت رسیدنِ آخرین بازماندهی اژدهاسوارانِ تارگرین، میتوانست بارِ دراماتیکِ دوچندانی به هردو سریال اضافه کند، اما در حالتِ فعلی، اینطور نیست. یادآوریِ نسخهی تلویزیونی دنریس نوستالژیک نیست؛ یادآوری سرانجام او در سریال خاطرهی بدی را زنده میکند که اکثر بینندگان «بازی تاجوتخت» ترجیح میدهند فراموششده باقی بماند. با همهی این حرفها، آیا این تغییر به تجربهی کُلیِ تماشای «خاندان اژدها» آسیب میزند؟ نه، بههیچوجه.
داستانِ تخمهای اژدهایانِ دنریس اما تنها داستانی از گذشتهی خاندانِ تارگرین نیست که این اپیزود به آن میپردازد: در این اپیزود بهطور رسمی با شخصیتِ اُلف آشنا میشویم که خودش را پسرِ بیلون تارگرین معرفی میکند (او را در اپیزود هفتهی قبل در سکانسِ حلقآویز شدنِ موشگیرها دیده بودیم). رسم تارگرینها همیشه ازدواج برادر با خواهر، عمو با برادرزاده یا خواهرزاده و فامیل با فامیل بوده است. این رسم از قوی و خالص نگه داشتنِ خونِ والریاییِ لازمِ برای اژدهاسواری اطمینان حاصل میکند، از خارج شدنِ این خون از محدودهی خانوادهی تارگرینها که باعث میشود غیرتارگرینها هم قادر به اژدهاسواری باشند جلوگیری میکند و درنهایت، سببِ حفظِ خصوصیات ظاهری استثناییِ تارگرینها (موهای بلوندِ نقرهای و در کتاب، چشمان ارغوانیشان) میشود که یکی از سمبلهای قدرتشان است. بااینحال، مردان این خاندان با لذتجویی در بینِ دختران و حتی زنانِ مردمانشان، رعایایی که در بارانداز پادشاه یا روستاهای دراگوناستون زندگی میکردند، زارعان خشکی، مهمانخانهداران و ماهیگیران دریا، بیگانه نبودند. در گذشته، یک سنت منفور به نام «حق شب اول» در وستروس اجرا میشد که بعداً ملکه آلیسان (همسرِ پادشاه جِهِریس) آن را مُنحل کرد. طبق این سنت، وقتی رعیت ازدواج میکنند، ارباب یا پادشاهشان میتواند در شبِ اول با عروس همبستر شود. با اینکه در جاهای دیگر بهشدت از رسم شب اول نفرت داشتند، اما این موضوع دربارهی دراگوناستون صادق نبود. مردم رعیتِ دراگوناستون از رابطه داشتن با شاهزادههای تارگرین استقبال میکردند؛ و بچههای متولدشده از چنین همخوابگیهایی را رفیعتر از بقیه میدانستند. چون این باور وجود داشت که تارگرینها بهحق به خدایان نزدیکتر هستند. به خاطر همین است که ما اُلف را درحالِ اینکه پُزِ نیمهتارگرینبودنش را به دوستانش میدهد، میبینیم. حرامزادگانِ متولدشده از رابطهی تارگرینها با رعیت بهعنوان «تخم اژدها» یا «بذر اژدها» شناخته میشوند. و خودِ آن حرامزادهها هم بعداً بچهدار میشوند و ژنِ تارگرینشان را به نسلِ بعد منتقل میکنند.
بنابراین، دراگوناستون و بارانداز پادشاه پُر از افرادی مثلِ اُلف هستند که گرچه موهای نقرهای معرفِ تارگرینها را ندارند، اما ادعا میکنند که خون اژدها در رگهایشان جاری است. اما چیزی که اُلف را از سایرِ تخمهای اژدها متمایز میکند، این است: او فقط ادعا نمیکند که از تبارِ تارگرینهاست؛ او مشخصاً ادعا میکند که پسرِ بیلون تارگرین معروف به «بیلونِ شجاع» است. بیلون پسرِ پادشاه جِهریس بود؛ او پدرِ ویسریس و دیمون تارگرینِ خودمان و پدربزرگِ رینیرا محسوب میشود. بیلون در سال ۵۷ پس از فتحِ اِگان متولد شد و در سال ۱۰۱ پس از فتح درگذشت. در مقایسه، پادشاه ویسریس در سال ۱۲۹ پس از فتح میمیرد. بیلون به بیلونِ شجاع شهره بود، چون از قرار معلوم وقتی او در کودکی برای نخستینبار وارد چالهی اژدها (محلِ نگهداری از اژدهایان در بارانداز پادشاه) شد، با شمشیر چوبیاش به پوزهی بالریون، خوفناکترین اژدهای زنده، ضربه زده بود. یکی از شوالیههای گاردِ شاهی گفته بود: «او یا شجاع است یا دیوانه». و از آن روز به بعد، شاهزاده با لقبِ بیلون شجاع شناخته میشد. بیلون در نوجوانی بارها بهعنوان شوالیهی ناشناس در تورنومنتهای سوارکاری با نیزه شرکت کرده بود و خودش را بهعنوان جنگجویی توانمند ثابت کرده بود. همچنین، او وِیگار را بهعنوان اژدهایش تصاحب کرده بود. بیلون رابطهی خیلی نزدیکی با خواهر کوچکترش آلیسا داشت. آنها در زمانیکه عروس پانزده ساله و داماد هجده ساله بود ازدواج کردند. بیلون بهعنوان «جوانی پُرهوس» توصیف شده است که معاشقههای پرشور و حرارتاش با آلیسا زبانزد شده بود. در کتاب «آتش و خون» دربارهی شبِ عروسیشان میخوانیم: «همبستری که در ادامهی ضیافتِ عروسی رخ داد، در روزهای آتی دستمایهی شوخیهای هرزهی مردم شد، چون میگفتند صدای لذتِ عروسِ جوان تا داسکندیل هم شنیده میشد».
آلیسا که مِیلیس (اژدهای فعلیِ رِینیس تارگرین) را بهعنوان اژدهای خودش صاحب شده بود، اغلب میگفت پرواز دومین چیزِ شیرین در دنیاست و اولین چیز هم در حضورِ بانوان قابلذکر نیست. در کتاب میخوانیم که شاهزاده بیلون از زمان ازدواجش همواره لبخند داشت. بیلون و آلیسا وقتی در آسمان پرواز نمیکردند، هر ساعت را با هم سپری میکنند و بیشترش هم در اتاقخواب. بیلون و آلیسا صاحب دو فرزند پسر شدند، ویسریس و دیمون. اما فاجعه زمانی اتفاق اُفتاد که آلیسا با یک پسر دیگر باردار شد: آلیسا زایمانِ سختی داشت و هیچوقت بهبود پیدا نکرد و در عرض یک سال درگذشت و نوزادش هم قبل از اینکه یک سالش پُر شود، مُرد. گفته میشود که بیلون از فقدانِ همسرش درهمشکست. اما بیلون ۱۷ سال دیگر زندگی کرد. او درنهایت یک روز سوزشی در پهلویش احساس میکند و کمی بعد بر اثرِ بیماری «پارگیِ شکم» میمیرد که احتمالاً معادلِ همان آپاندیسِ خودمان در وستروس است. درواقع، مرگِ نابهنگامِ بیلون همان اتفاقی است که به بحرانِ وراثت منجر میشود و سبب میشود تا پادشاه جِهِریس شورای سال ۱۰۱ را برای انتخابِ ولیعهد برگزار کند. نکتهای که میخواهم به آن برسم، این است: گرچه بیلونِ شجاع میتوانسته در جریانِ این ۱۷ سال صاحب فرزند شده باشد، اما در کتاب «آتش و خون» هیچ سرنخی وجود دارد که احتمالِ همخوابگی او با زنی دیگر را تایید کند. درواقع، دراینباره میخوانیم: «دو سال از مرگ شاهدخت آلیسا میگذشت، اما بیلون هیچ علاقهای به زنِ دیگری نشان نداده بود». همچنین، چند سال پس از مرگِ آلیسا، یکی دیگر از خواهرانِ جوانترِ بیلون که ویسِرا نام داشت، سعی میکند تا بیلون را با هدفِ متقاعد کردنش برای ازدواج کردن با او اغوا کند. ویسِرا یک شب مخفیانه به اتاقخوابِ بیلون خزیده بود و برهنه و مست در تختخواب برادرش منتظر بازگشت او شده بود. اما وقتی بیلون به اتاقش بازمیگردد، ویسِرا را بیرون میکند. خلاصه اینکه، بیلون هیچوقت تا زمانِ مرگش دوباره ازدواج نکرد. بنابراین، سوالی که بلافاصله پس از پخشِ این اپیزود در بینِ طرفدارانِ کتاب مطرح شد، این بود که: آیا اُلف دربارهی هویتِ پدرش دروغ میگوید؟ یا آیا بیلون در سالهای طولانیِ پس از مرگِ آلیسا، معشوقهای برای خودش پیدا کرده بود که کسی از آن اطلاع نداشت و داستانش به کتابهای تاریخ راه پیدا نکرده بود؟ بهطور قطعی نمیتوان جواب داد. اما با بررسیِ شخصیتِ اُلف میتوان تاحدودی دربارهی صحت و سُقمِ ادعای او نتیجهگیری کرد.
ما اُلف را برای اولینبار در اپیزودِ دوم درحالی میبینیم که یواشکی از درون سبدِ مردی که درکنارِ خیابان گرمِ صحبت است، یک سیبزمینی میدزد و در جیباش میگذارد. بلافاصله شخصیتِ فرصتطلبِ او ترسیم میشود. اُلف از شدتِ گرسنگی یا درماندگی مجبور به دزدی نمیشود؛ او دزدی میکند، چون فرصتی برای منفعتِ شخصی دربرابرش پدیدار میشود، و او هم در لحظه تصمیم میگیرد تا از آن بهرهبرداری کند. بنابراین، اُلف بهعنوان کاراکتری معرفی میشود که براساسِ این اصل زندگی میکند: در هر لحظه چگونه میتواند با کمترین تلاشِ ممکن به بیشترین سودِ شخصیِ ممکن دست پیدا کند. این موضوع دربارهی سکانسِ او در اپیزود سوم نیز صادق است: او به دوستانش تعریف میکند که نهتنها پسرِ بیلونِ شجاعِ معروف است، بلکه حتی جرئت میکند اِگان دوم را غاصب خطاب کند و حمایتش از ملکه رینیرا را نیز بهطرز متعهدانه و تحسینآمیزی ابراز میکند. اما به محض اینکه پادشاهِ اِگان دوم و چابلوسانش واردِ مِیخانه میشوند، اُلف اولین کسی است که حضورِ آنها را جار میزند و بر پادشاهِ بهحقِ وستروس درود میفرستد. به بیان دیگر، اُلف از آن دسته آدمهای سُستعنصری است که تا وقتی فکر میکنند اوضاع امن و امان است، لاف میزنند، باد به غبغب میاندازند، قُمپُوز درمیکنند و خودستایی میکنند، اما به محض اینکه متوجه میشوند ممکن است باورهایشان به ضررشان تمام شود، آنها را زیر پا میگذارند و برای درود فرستادن بر پادشاه پیشدستی میکنند. اُلف تا وقتی پای حرفش میایستد که آن برایش چالشبرانگیز نیست، در غیر این صورت تعهداتش را به همان سرعت و جدیتی که ابرازشان کرده بود، ترک میکند. بنابراین، سؤال این است که: آیا میتوان ادعای کسی مثل اُلف دربارهی اینکه او پسرِ بیلون شجاع است را باور کرد؟ یا آیا همانطور که او برای خودشیرینی کردن در حضور پادشاه اِگان، بلافاصله از ادعای حمایتش از ملکه رینیرا عقبنشینی میکند، داستان او دربارهی پدرِ واقعیاش هم چیزی نیست جز قصهای برای خودنمایی در بینِ دوستانش؟