نقد سریال House of the Dragon | فصل دوم، قسمت چهارم
در جایی از کتابِ «ضیافتی برای کلاغها»، اُستاد ایمون تارگرین به سموِل تارلی میگوید: «اژدهایان، اونا شکوه و غمِ خاندانم بودن». اکشنِ پایانیِ اپیزود چهارم فصل دومِ «خاندان اژدها» از به تصویر کشیدنِ این دوگانگی سربلند خارج میشود: هیچ منظرهای به اندازهی زورآزماییِ دو جانورِ غولپیکرِ آتشافکن در آسمان، قدم برداشتنِ وستروس بر لبهی دورانِ جدیدی از شگفتیها و وحشتهایی که هیچ انسان زندهای نمیتواند درکی از آن داشته باشد را بازتاب نمیدهد. لحظهی کوتاهی در جریان این سکانس وجود دارد که بهتر از هر جای دیگری این نکته را ترسیم میکند: درحالیکه لُرد سایمون استانتون روی استحکاماتِ قلعهاش ایستاده است، نظرش به هیبتِ وِیگاری که به تدریج از پشتِ جنگل پدیدار میشود، جلب میشود. یکی از فرماندهانِ لُرد استانتون به او نزدیک میشود و هشدار میدهد: «بهتره یکجا پناه بگیرین، سرورم». لُرد استانتون بدونِ اینکه چشمهای خیرهی بُهتزدهاش را از روی ملکهی اژدهایان بردارد، شانهاش را برای عقب راندنِ فرمانده تکان میدهد. غریزهی او برای نظاره کردنِ این لحظهی تاریخی، حتی اگر به قیمتِ جانش تمام شود، بر غریزهاش برای حفظِ بقا غلبه میکند. مرگ اینجاست و آن زیباتر از آن است که او بتواند ازش چشم بردارد.
برای حمایت از ما این ویدیو را در یوتیوب فیلمزی تماشا کنید
رینیرا در اپیزود قبل هشدار داده بود که: «اگر اژدهایان به جنگِ اژدهایان بروند، خودمان را به نابودی میکشانیم. ترس از اژدها به خودی خود یه سلاحه». گرچه روی کاغذ نظریهی بازدارندگی، ترس از نابودی حتمی طرفین در صورتِ استفاده از سلاح اتمی، راهکار خوبی برای حفظ صلح به نظر میرسد، اما همانطور که استنلی کوبریک هم در «دکتر استرنجلاو» به آن میپردازد، احساساتِ بشر غیرقابلپیشبینی هستند، و ساختنِ صلح جهانی براساسِ ماشینِ آخرالزمان جنونآمیز است. تارگرینها هم درنهایت نه خدا، بلکه انسان هستند، و همیشه انگیزههای ناقصِ انسانیشان و همهی خودخواهیها، حسادتها، عقدهها، دلخوریها و خصومتهای شخصیشان که روی تصمیمهایشان تأثیرگذار هستند، میتوانند باعث شوند تا آنها با بیاعتنایی به خطرِ «نابودی حتمی طرفین»، قدرتِ هستهای اژدهایانشان را رها کنند. درواقع، اژدهایان اگر به خاطرِ سوارانِ تارگرینیشان نبود، ترجیح میدادند در حاشیههای خلوتِ دنیا آشیانه درست کنند یا وقتشان را مثل وِیگار به چُرتزدن سپری کنند. بنابراین، در اپیزودِ چهارم شاهد جنگ متفاوتی هستیم: جنگی پُرهرجومرج و کنترلناپذیر که هیچکس از آن با احساسِ پیروزی خارج نمیشود؛ نیروهای خودی زیرِ دستوپای اژدهایان له میشوند یا بهوسیلهی خونِ سیاهِ جوشانشان میسوزند؛ حتی خودِ اژدهایان، سلاحهای باهوشِ جنگ نیز جزئی از قربانیانش هستند؛ نهتنها احتمالاٌ نالههای دلخراشِ سانفایر را هرگز فراموش نخواهم کرد، بلکه ما میدانیم که وِیگار و مِیلیس در گذشته به ترتیب به شاهزاده بیلون تارگرین و شاهدخت آلیسا تارگرین (والدینِ ویسریس و دیمونِ خودمان) تعلق داشتند. این دو بهعنوانِ یکی از عاشقترین زوجهای تاریخ وستروس شناخته میشوند که در وصفشان آمده است: «شاهزاده بیلون از زمان ازدواجش همواره لبخند داشت. بیلون و آلیسا وقتی در آسمان پرواز نمیکردند، هر ساعت را با هم سپری میکنند و بیشترش هم در اتاقخواب».
بنابراین، تماشای اینکه اژدهایانِ بیلون و آلیسا که بدونشکِ احساساتِ محبتآمیزِ این زوج به یکدیگر را احساس میکردند، اکنون به قصدِ کُشت به جانِ یکدیگر میاُفتند بهطور ویژهای تراژیک است. حتی سِر کریستون کول، مغزمتفکرِ جنگ روکسرست نیز نهتنها نصفِ بیشترِ این جنگ را در حالتِ بیهوشی سپری میکند، نشانهای از اینکه وقتی اژدهایان میرقصند، امثالِ او به چیزی بلاموضوع تبدیل میشوند، بلکه او چشمانش را در دنیای جدیدی که آن را نمیشناسد، باز میکند؛ دنیایی که مزهی دود و خاکستر میدهد. علاوهبر همهی اینها، شاید قدرندیدهترین نقطهی قوتِ اکشنِ پایانی، صداگذاریاش است: قطع شدنِ موسیقی متن درست به محض اینکه مِیلیس و سانفایر و سپس، مِیلیس و وِیگار با یکدیگر درگیر میشوند، سببِ هرچه برجستهتر شدنِ صداهای محیطی شده است؛ از نعرههای ناشی از دردِ اژدهایان گرفته تا بههمخوردنِ بالهای چرمیشان، از هُرمِ گرمای نفسشان تا صدای دریده شدنِ سینهشان با چنگالهای یکدیگر. این صداها داستانگو هستند. بهطوری که حتی با بستنِ چشمانتان و تنها ازطریقِ گوش دادن به صدای مبارزه میتوانید آن را دنبال کنید. نهتنها تاکید روی این قبیل صداها وحشیانهبودنِ این نبرد را منتقل میکند، بلکه جلوهای واقعگرایانهتر و ملموستر به این موقعیتِ خارقالعاده و فانتزی میبخشد. گرچه جنگِ روکسرست از لحاظ اجرا کمنقص است، اما چیزی که آن را به سطحی دراماتیک ارتقاء میدهد، این است که تمام کاراکترها با انگیزههای روشن و در عین حال پیچیده در آن حضور پیدا میکنند. این موضوع بهطور ویژهای دربارهی اِیموند و اِگانِ دوم صادق است.
یک پاراگرافِ در کتابِ «آتش و خون»، منبعِ اقتباسِ «خاندان اژدها»، وجود دارد که پس از پایانِ اپیزود چهارم فصل دومِ این سریال معنای تازهای به خود میگیرد: در پایانِ جنگِ روکسرست، که به صدمه دیدنِ پادشاهِ اِگان و اژدهایش سانفایر ختم میشود، میخوانیم که اِیموند موقتاً توسطِ سِر کریستون کول بهعنوانِ نایبالسلطنه انتخاب میشود: «دستِ پادشاه به شاهزاده ایموند گفت: «شما باید اکنون مملکت را اداره کنید تا وقتی برادرتان قدرتِ کافی یابند و دوباره سلطنت را بهدست بگیرند». یکی از مورخان مینویسد نیازی نبود کریستون حرفش را تکرار کند. به این ترتیب، ایموندِ یکچشمِ خویشاوندکُش، تاجِ آهن و یاقوتِ اِگانِ فاتح را بر سر گذاشت. شاهزاده اعلام کرد: «برای من برازندهتر است تا او». بخشِ کلیدی در این پاراگراف، جملهی پایانی است. همانطور که بارها گفتهام، «آتش و خون» توسط یک مورخِ وستروسی که دوران رقص اژدهایان را بیش از یک قرن پس از پایانِ این جنگ وقایعنگاری میکند، نوشته شده است؛ پس از آنجایی که او اکثر اوقات بهطور دست اول به فضای ذهنی و خلوتِ خصوصیِ شخصیتها دسترسی ندارد، شخصیتها ممکن است تکبُعدی ترسیم شوند. همچنین، در گذرِ دههها واقعیت در هالهای از ابهام فرو رفته است؛ ممکن است برخی جزییات مخدوش شده باشند یا برخی دیگر به صفحاتِ تاریخ راه پیدا نکرده باشند. بنابراین، یکی از چالشهای اتاقِ نویسندگانِ «خاندان اژدها»، این است که چگونه میتوانند در عینِ وفادار ماندن به کتاب، تغییراتی را اعمال کنند که ظرافت و پیچیدگیِ دراماتیکِ بیشتری به کاراکترها و اقداماتشان میبخشند.
در اپیزودِ چهارم فصل دوم شاهدِ یکی از بهترین نمونههای آن هستیم: کاری که نویسندگان انجام دادهاند، این است که آنها واکنشِ ایموند به گذاشتنِ تاجِ اِگان فاتح بر سرش («برای من برازندهتر است تا او») را از کتاب برداشتهاند و از آن بهعنوانِ پایهواساسی برای توسعه دادنِ انگیزههایش و طراحیِ قوسِ شخصیتیاش استفاده کردهاند: یک پسرِ دوم که اعتقاد دارد او برای پادشاهی شایستهتر از برادرِ بزرگترش است و تاجِ پادشاهی به او بیشتر میآید. یا همانطور که خودش در اپیزودِ نهم فصل قبل به کریستون کول گفت: «من اینجا توی این شهر بوگندو میچرخم در جستوجوی آدم عیاشی که به حق تولدش اهمیتی نمیده. اونم درحالی که من، یعنی برادر کوچیکتر، کسیام که تاریخ و فلسفه خونده؛ من کسیام که با شمشیر تمرین کرده، کسی که سوار بزرگترین اژدهای دنیاس. من کسیام که باید...». سپس او اضافه میکند: «نفر بعدی در خط وراثت منم و اگه کسی بیاد دنبالم، مطمئن میشم که پیدام کنن». علاوهبر این، ایموند بهتازگی متوجه شد که او چنان وزنهی بزرگی در جبههی سبزپوشها محسوب میشود که هدفِ اصلیِ قاتلانِ اجیرشدهی دیمون، عمویش، بوده است. این نکته، که بهمعنی بهرسمیت شناخته شدنِ وحشتی است که دشمن از او دارد، حتماً برای کسی مثل ایموند که از دیمون الگو میگیرد، افتخارآمیز بوده است. بنابراین، نهتنها هیچکدام از دیالوگهای ایموند از اپیزود نُهمِ فصل قبل در کتاب وجود ندارند، بلکه این موضوع دربارهی ماهیتِ ایموند بهعنوان هدف اصلی خون و پنیر نیز صادق است؛ نویسندگان آنها را براساسِ برداشتشان از جملهی «برای من برازندهتر است تا او» که در کتاب وجود دارد، خلق کردهاند. بنابراین، سوالی که مطرح میشود، این است: این جملهی ایموند را چگونه میتوان تعبیر کرد؟ آیا او در این لحظه دارد از اینکه بهطور تصادفی به وارثِ برادرش تبدیل شده است، ابراز خرسندی میکند؟ یا اینکه او برای به چنگ آوردنِ چیزی ابزار خرسندی میکند که فعالانه برای بهدست آوردنِ آن اقدام کرده بود؟ نویسندگان سریال گزینهی دوم را انتخاب کردهاند.
جنگ روکسرست، چه در کتاب و چه در سریال، به یک نتیجهی یکسان ختم میشود، اما چگونگی به وقوع پیوستنِ آن تغییرات قابلتوجهی کرده است که به نفعِ هرچه دراماتیکتر شدنِ نسخهی تلویزیونی آن تمام شده است
چون گرچه جنگِ روکسرست، چه در کتاب و چه در سریال، به یک نتیجهی یکسان ختم میشود، اما چگونگی به وقوع پیوستنِ آن تغییراتِ قابلتوجهی کرده است که به نفعِ هرچه دراماتیکتر شدنِ نسخهی تلویزیونیاش تمام شده است. در کتاب، در توصیفِ این نبردِ هوایی میخوانیم: «شاهدخت رِینیس تلاشی برای فرار نکرد. با فریادی شادمان و صدای تازیانهاش، مِیلیس را به سمتِ دشمن چرخاند. او شاید در مقابل ویگار بهتنهایی کمی بختِ پیروزی داشت، اما در مقابل ویگار و سانفایر باهم، نابودیاش حتمی بود. اژدهایان حدود سیصد ذرع بالاتر از میدانِ نبرد، با خشونت به دیدار هم رفتند و گویهای آتشین نمایان شد؛ چنانکه مردم بعدها سوگند میخوردند آسمان پُر از خورشید بود. آروارهی سرخرنگِ مِیلیس برای لحظهای به دورِ گردنِ طلایی سانفایر بسته شد، تا آنکه ویگار از بالا بر سرشان فرود آمد. هر سه هیولا چرخان به سوی زمین رفتند. با چنان شدتی به زمین خوردند که سنگهای استحکاماتِ روکسرست در فاصلهی نیمفرسنگی سقوط کردند. آنها که به اژدهایان نزدیکتر بودند، زنده نماندند که داستان را بگویند. آنان که دورتر بودند، نمیتوانستند از بینِ آتش و دود چیزی ببینند. ساعتها طول کشید تا آتش فروکش کند. اما از بینِ آن خاکسترها، تنها وِیگار بدونِ هیچ آسیبی برخاست. مِیلیس مُرده بود؛ با چنان شدتی به زمین اُفتاده بود که استخوانهایش خُرد شده و بدنش له شده بود. سانفایر، آن اژدهای طلایی باشکوه، یک بالش تقریباً از بدنش جدا شده بود». در روایتی که کتاب از این واقعه ارائه میکند، به این موضوع اشاره نمیشود که پادشاه اِگان جزئی از نقشهی کریستون کول برای به تله انداختنِ رِینیس نبود و قرار نبود در این جنگ مشارکت کند. در کتاب، تلهی روکسرست بهشکلی توصیف میشود که انگار هردوِ ایموند و اِگان از اول جزئی از نقشه بودند.
همچنین، حرفی از خیانتِ ایموند به برادرش نیز به میان نمیآید: چون نهتنها وقتی ایموند با حضور غیرمنتظرهی اژدهای برادرش در آسمان مواجه میشود، عمداً در یاری رساندن به او تعلل میکند، بلکه وقتی هم که بالاخره به جنگ میپیوندد، اِگان و سانفایر را با بیملاحظگیِ عامدانهای با شلیکِ نفسِ آتشینِ وِیگار هدف میگیرد. ایموند همیشه میتواند وانمود کند که برادرِ بزرگترش به خسارتِ جانبیِ ناشی از تلاش او برای نابود کردنِ هدف اصلیاش یعنی رِینیس تبدیل شده است، اما کاملاً مشخص است که او تصمیم میگیرد از هرجومرجِ جنگ برای خلاص شدن از شرِ برادری که قربانیِ قُلدریهایش بوده است، استفاده کند. بنابراین، نحوهی به وقوعِ پیوستن جنگ در سریال را دقیقاً نمیتوان «تغییر» دانست. درعوض، توصیف کردنِ آن بهعنوان «تفسیر مجدد» صحیحتر است. درهرصورت، این تغییرات به نفعِ هرچه پُررنگتر کردنِ نقشِ شخصیتهای دخیل در جنگ روکسرست تمام میشود. برای مثال، خودِ پادشاه اِگان را ببینید: ارزشِ اِگان برای سبزپوشها به هویتِ او بهعنوانِ «پسرِ بزرگِ شاه» خلاصه میشود؛ او چیزی بیش از یک بدنِ نمادین نیست؛ او از همان ابتدا چیزی بیش از ابزار سیاسیِ بزرگسالان برای جلوگیری از به قدرت رسیدنِ رینیرا نبود. سبزپوشها فقط به اسم و رسمِ او برای مشروعیت بخشیدن به قدرتطلبیشان نیاز دارند؛ نه بیشتر و نه کمتر. وحشتِ اِگان این نیست که هر لحظه ممکن است همه کشف کنند که او یک پادشاهِ قُلابی است؛ وحشتِ عمیقتر اِگان این است که همه از اینکه او یک پادشاه قُلابی است، از اینکه او یک عروسکِ خیمهشببازیِ مُنفعل است، کاملاً آگاه هستند، و از آن بدتر اینکه، این موضوع اصلاً برایشان اهمیت ندارد.
در اپیزود دوم، آتو هایتاور حبابِ خودفریبیِ اِگان را ترکاند و به او اعتراف کرد که اگر فکر میکنی نظرِ پدرت در لحظهی آخرِ عمرش دربارهی وارثاش تغییر کرد، سادهلوح هستی. به بیان دیگر، ویسریس هرگز اعتقاد نداشت که او لیاقتِ به ارث بُردنِ تخت آهنین را دارد، بلکه این دسیسهچینیهای پدربزرگش بود که آن را مُحقق کرد. و حالا هم اِگان به تدریج دارد متوجه میشود که او لیاقتِ حفظ تخت آهنین را ندارد، بلکه همچنان دسیسهچینیهای افرادِ پیرامونش است که او را روی تخت آهنین نگه داشته است. لاریس استرانگ بهلطفِ مهارتی که در شناختِ باطن و رفتارِ آدمها دارد، نقطه ضعفِ اِگان را برای اهدافِ شخصیاش با مشاورهی دروغین تحریک کرده بود: «در بین مردم شایعه شده که پادشاه اِگان فریب مشاورانشون رو خوردن و متقاعد شدن تا کریستون کول را شخصاً در جنگ همراهی کنن، تا در غیاب ایشون، ملکه آلیسنت و شاهزاده ایموند حکومت کنن». اِگان اما کسی نیست که همانطور که مادرش از او میخواهد، بتواند دست روی دست بگذارد و هیچ کاری انجام ندهد. اِگان در اعماقِ وجودش میداند که یک «شیاد» است؛ میداند که او درحالی تاج، شمشیر و زرهِ والریایی اِگان فاتح را به ارث بُرده است که شخصاً شایستگیِ داشتنِ هیچکدامشان را با زحمتِ خودش بهدست نیاورده است؛ او احساسِ تقلبیبودن میکند. تمام این سمبلهای قدرت بر دوشاش سنگینی میکنند. اهمیتِ اِگان چیزی بیش از یک ویترینِ زیبا برای مشروعیت بخشیدن به ادعای سبزپوشها نیست. پس تعجبی ندارد که چرا او بهطرز مستاصلانهای بهسوی میدان نبرد میشتابد.
در این اپیزود، یکی دیگر از چیزهایی که ناشایستگی اِگان را به یاد او میآورد، زمانی است که اِیموند در جریانِ شورای کوچک تسلطش روی زبانِ والریایی را به رُخِ برادرش میکشد، آنهم درحالی که اِگان از بیانِ به یک جملهی ساده ناتوان است. بنابراین، اینجا لازم است یک پرانتز باز کنم و بپرسم که: آیا اِگان و ایموند تنها افرادِ حاضر در اتاق هستند که زبانِ والریایی را متوجه میشوند؟ اولین چیزی که باید دربارهی زبانِ والریایی بدانید، این است که استفاده از آن در میانِ مردم ساکنِ قارهی اِسوس بهدلیلِ ارتباط نزدیکترشان با ممالکتِ مستقلِ والریای کهن، رایج است. برای مثال، در کتاب «دنیای یخ و آتش» میخوانیم که هرکدام از شهرهای آزادِ اِسوس «زبانِ منحصربهفرد خود را دارد. همهی این زبانها شکلِ از بین رفتهی یک زبانِ اصلیاند: شکلِ خالصِ والریایی اصیل. گویشهای آنها با گذشت هر قرن از زمانِ نابودی ممالکتِ مستقل، بیشتر از اصلِ خود فاصله گرفته است». اما وستروس چطور؟ دانشِ زبان والریایی در وستروس به اندازهی اِسوس متداول نیست. در سریال «خاندان اژدها» اینطور به نظر میرسد که فقط تارگرینها و نگهبانانِ اژدها به این زبان صحبت میکنند. اما در کتابها، برخی از کاراکترهای اشرافزاده بهطور دستوپاشکسته این زبان را بلد هستند و آن را از اهالی تحصیلکردهی خاندانشان یعنی اُستادان یاد گرفتهاند. بنابراین، میتوان گفت که به احتمالِ زیاد حداقل یک نفر در شورای کوچک اِگان وجود دارد که میتوانسته مکالمهی او و برادرش به زبانِ والریایی را متوجه شود: اُستاد اُروایل. تازه، ما در اپیزود دهم فصل قبل دیده بودیم که مسئولیتِ آموزشِ زبان والریایی به شاهزاده جیسریس برعهدهی اُستاد جراردیس، یکی از اعضای شورایِ ملکه رینیرا، بود. در کتاب «رقصی با اژدهایان»، پس از اینکه تیریون لنیستر به اِسوس میگریزد، دربارهی تسلطش بر زبانِ والریایی میخوانیم: «او خواندن به زبان والریایی اصیل را روی زانوی اُستادِ خود آموخته بود، هرچند زبانی که آنها در نُه شهرِ آزاد به آن صحبت میکردند... خب، خیلی هم مانند لهجه نبود، گویی نُه لهجه در راهِ تبدیل شدن به زبانهای جداگانهای بودند. تیریون دستوپاشکسته مقداری براووسی و میری میدانست. در تایروش بهلطفِ شمشیرزنِ مزدوری که زمانی در کسترلیراک میشناخت، میتوانست خدایان را نفرین کند، مردی را متقلب بماند و آبجویی سفارش بدهد».
همچنین، در کتابها شخصیتی به نام کوئنتین مارتل وجود دارد که برادرزادهی اوبرین مارتلِ خودمان است. درحالی که کوئنتین در شهرِ وُلانتیس به سر میبَرَد، یک مردِ محلی او را صدا میکند؛ در توصیفِ واکنش کوئنتین میخوانیم: «کوئنتین جواب داد: به زبونتون حرف نمیزنم. با اینکه میتوانست والریایی اصیل را بخواند و بنویسد، ولی تمرین کمی در صحبت کردنش داشت. خصوصاً که سیبِ وُلانتیسی از درختِ والریایی مسافتِ زیادی به دور غلتیده بود». جملهی آخر به این معناست که گویشِ والریایی که در شهر وُلانتیس صحبت میشود، در گذر زمان تفاوتهای زیادی با نسخهی اصلیِ این زبان پیدا کرده است. بهعنوان یک مثال دیگر، در جریانِ عروسی جافری براتیون و مارجری تایرل، سروکلهی یک آوازخوان پیدا میشود که تصنیفی را به زبانِ والریایی اصیل میخواند. تیریون لنیستر در واکنش به این آواز با خودش فکر میکند: «اگر تصنیفِ فراموشناشدنیِ دو عاشقِ درحالِ مرگ در بحبوحهی فاجعهی والریا را به زبانِ والریایی اصیل نخوانده بود، ممکن بود بیشتر باعثِ خشنودی حُضار شود، زبانی که اکثرِ مهمانان نمیتوانستند به آن صحبت کنند». خلاصه اینکه، افرادِ حاضر در شورای کوچکِ اِگان دوم برای اینکه متوجه شوند ایموند چگونه از تسلطش روی زبان والریایی برای تحقیر کردنِ برادرش استفاده میکند نیازی ندارند که حتماً به این زبان صحبت کنند؛ با یک نگاه به زبانِ بدنِ ایموند و اِگان میتوان مضمونِ مکالمهی یکطرفهی آنها را درک کرد. اما احتمالِ اینکه حاضران محتوای دیالوگهای آنها را متوجه شوند، بالاست. چون حتی پس از سرنگون شدنِ دودمان تارگرین نیز یادگیریِ زبان والریایی جزئی از تحصیلاتِ بچههای اشرافزاده بوده است. تازه، اینجا صحبت از زمانی است که تارگرینها هنوز در قدرت بودند، آنهم در دورانِ رقص اژدهایان که تعدادشان از همیشه بیشتر بود و اطلاع داشتن از زبانشان میتوانست به نفعِ هرکسی که در دربار خدمت میکند، تمام شود.
اما از زبانِ والریایی که بگذریم، به یکی دیگر از میراثهای والریاییِ تارگرینها میرسیم: زرهِ جنگی. در اپیزود سوم، ما اِگان دوم را مشغولِ امتحان کردنِ زرهِ والریایی اِگان فاتح دیده بودیم. در این اپیزود بالاخره او را درحالی که آن را پوشیده است، میبینیم. نکتهی اول این است که این زره به تناش زار میزند؛ اینکه جثهی اِگان دوم کوچکتر از آن است که زرهِ جدِ همنامش اندازهاش شود، نمادپردازیِ واضحی است که نیاز به توضیح بیشتر ندارد. اما نکتهی دوم که اینجا بهطور ویژهای با آن کار دارم، این است که این زره کموبیش ابداع سریال محسوب میشود: ما میدانیم که اِگان فاتح شمشیری از جنس فولاد والریایی به نام «بلکفایر» داشت و همچنین تاجی از جنسِ فولاد والریایی. اما در کتابها هیچ اشارهای به زرهی مشابه نشده است. با این وجود، در کتابها یک زرهِ والریایی توصیف میشود، و این توصیف در یکی از فصلهای کتاب «بادهای زمستان» قرار دارد؛ کتابی که هنوز کامل نشده است، اما جُرج آر. آر. مارتین در طولِ ۱۳ سالی که از انتشارِ کتاب پنجم میگذرد، چند فصل از کتاب ششم را منتشر کرده است. این پاراگراف از زاویهی دیدِ اِرون گریجوی معروف به «خیسموی» روایت میشود؛ او برادرش یورون گریجوی معروف به چشمِ کلاغ (یورونِ سریال را کاملاً فراموش کنید) را توصیف میکند که روی عرشهی کشتیاش که «سکوت» نام دارد ایستاده است؛ یورون ادعا میکند که به ویرانهی نفرینشدهی والریای کهن سفر کرده است و با خودش یک زره از جنسِ فولاد والریایی آورده است:
«یورونِ چشم کلاغ روی عرشهی سکوت ایستاده بود، پوشیده در زرهِ پولکیِ سیاهی که اِرون مثلش را تاکنون ندیده بود. به سیاهیِ دود بود، اما یورون بهقدری درش راحت بود که گویی نازکترین ابریشم است. لبههای پولکهایش مُنقش به طلای سرخی بود که وقتی یورون حرکت میکرد، میدرخشیدند و برق میزدند. درونِ فلز الگوهایی به چشم میخوردند، پیچوخمها و نمادها و اشکالِ ممنوعه که درونِ فولاد حک شده بودند. فولاد والریایی، خیسموی میدانست. زرهِ او فولاد والریایی است. در کُل هفت پادشاهی، هیچ مردی زرهی از جنسِ فولاد والریایی نداشت. این چیزها در چهارصد سال پیش وجود داشتند، در دورانِ پیش از قیامتِ والریا، اما حتی آنموقع، قیمتشان به اندازهی یک پادشاهی تمام میشد. یورون دروغ نمیگفت. او به والریا رفته بود. تعجبی ندارد که دیوانه است». نکتهی دیگری که باید بدانید، این است: وقتی اِرونِ گریجوی میگوید که قیمتِ یک زرهِ والریایی به اندازهی یک پادشاهی تمام میشود، اصلاً و ابداً بزرگنمایی یا اغراق نمیکند؛ فولاد والریایی همینقدر ارزشمند است (یا شاید حتی بیشتر). برای مثال، در اپیزود اول فصل چهارم «بازی تاجوتخت»، تایوین لنیستر شمشیرِ بزرگِ والریاییِ باستانیِ خاندان استارک به نام «یخ» را ذوب میکند و آن را به دو شمشیرِ کوچکتر برای خاندانِ خودش تبدیل میکند: «عهدنگهدار» که به جیمی و بعدش به بریین میرسد و «شیونِ بیوه» که به جافری براتیون هدیه داده میشود. این لحظه، لحظهی بزرگی در تاریخ خاندان لنیستر است: نه فقط به خاطر اینکه ذوبِ کردن «یخ» نشاندهندهی غلبهی تمامعیار تایوین بر استارکهاست، بلکه به خاطر اینکه خاندان لنیستر بالاخره صاحبِ نه یکی، بلکه دو سلاح از جنسِ فولاد والریایی میشود.
ماجرا از این قرار است: در کتاب «دنیای یخ و آتش» میخوانیم: «سلاحهایی از جنسِ فولاد والریایی که در جهان باقی مانده، شاید به هزاران برسد، اما براساسِ کتاب موجودیها، نوشتهی اُستاد اعظم تارگود، تنها ۲۷۷ سلاح از این جنس در هفت پادشاهی وجود دارد و برخی از آنها گمشده یا از صحنهی تاریخ محو شدهاند». یکی از این سلاحهای گمشده «غرشِ تابناک» است؛ شمشیر والریایی باستانیِ خاندان لنیستر. این شمشیر چگونه گم شد؟ لنیسترها پادشاهی داشتند به نام تامن دوم که حدود ۱۰۰ سال پیش از فتحِ وستروس بهدست اِگان زندگی میکرد. پس از اینکه قیامتِ والریا اتفاق میاُفتد، تامن دوم همراهبا شمشیرِ غرش تابناک و با ناوگانی بزرگ به سمت والریای نابودشده میرود، با این نیت که ثروت و سحر و جادویی را که اطمینان داشت به جا مانده است، با خود به خانه بیاورد. اما ناوگانِ او هرگز بازنگشت، همینطور تامن و غرشِ تابناک. در سال ۲۹۱ پس از فتح اِگان، جِریون، برادر کوچکترِ تایوین لنیستر تصمیم میگیرد به ویرانهی والریا سفر کند و غرش تابناک، شمشیرِ باستانیشان و هر گنجینهی دیگری را که میتواند در آنجا پیدا کند. اما جریون هم برای همیشه ناپدید میشود. در کتاب «یورش شمشیرها»، تیریون لنیستر دربارهی تلاشِ پدرش برای خریدنِ شمشیر والریایی با خودش فکر میکند: «هیچ شمشیر والریاییای متعلق به خاندان لنیستر نبود، و این مسئله همواره تایوین لنیستر را آزار میداد. پدرش حداقل سه بار به خانوادههای دونپایه و فقیرتر پیشنهادِ خرید شمشیرشان را داده بود و هر بار قاطعانه جواب رد شنیده بود. لُردهای پایینمرتبه با کمالِ میل دختران خود را به ازدواج لنیسترها درمیآوردند، ولی شمشیرهای قدیمیِ خانوادگی گرامیتر بودند». در زمانِ تایوین، خاندان لنیستر ثروتمندترین خاندانِ کُل وستروس بود، اما حتی تمام طلاهایشان هم نمیتوانست آنها را صاحب یکی از این شمشیرهای استثنایی کند. چراکه سلاحهای والریایی تقریبا هیچوقت برای فروش نیستند. پس، وقتی اِرون خیسموی میگوید که زرهی از جنس فولادِ والریایی به قیمتِ یک پادشاهی تمام میشود، اغراق نمیکند.
اما از مسئلهی زبان و زره که بگذریم، اجازه بدهید دوباره به خیانتِ ایموند بازگردیم: خیانتِ ایموند جزئی از دستمایهی مضمونیِ اصلی این اپیزود است: اینکه یک فرمانروا چقدر به شورایش اعتماد دارد و چقدر شورایش به او اعتماد دارد. گرچه دیمون، رینیرا را با نفس آتشینِ اژدهایش هدف نگرفته است، اما شکافِ مشابهی میانِ او و ملکهاش وجود دارد. دیمون در یکی از رویاهایش در این اپیزود کسی را در راهروهای هَرنهال تعقیب میکند که گرچه از پشت به ایموند شباهت دارد، اما وقتی برمیگردد خودِ دیمون که چشمبند پوشیده است، از آب درمیآید؛ او در قالبِ ایموند با همزادِ خودش، مواجه میشود. چراکه هردوِ دیمون و ایموند منعکسکنندهی یکدیگر هستند: هردو پسرانِ دومِ خویشاوندکُشی هستند که خود را بیشتر از اِگان و رینیرا شایستهی فرمانروایی میدانند. همانطور که ایموند نقشهی جنگِ روکسرست را با اِگان در میان نگذاشته بود، دیمون هم هنوز خبر تصرفِ هرنهال را به دراگوناستون اعلام نکرده است (انگار او دارد تصمیمش برای پادشاه نامیدنِ خودش بهعنوانِ سومین مدعیِ تخت آهنین را سبکسنگین میکنند)؛ همانطور که ایموند در این اپیزود با به رُخ کشیدنِ تسلطش بر زبانِ والریایی، جایگاهِ اِگان در شورای کوچک را تضعیف میکند، دیمون هم دو اپیزود قبلتر با کُشتنِ جِهِریسِ کوچک ضربهی مشابهی به مشروعیتِ رینیرا وارد کرده بود و باعث شده بود تا او در شورایِ خودش بد به نظر برسد. سایمون استرانگ در آغاز اپیزود چهارم به دیمون خبر میدهد که خاندانهای رُزبی و استوکورث از حمایتشان از رینیرا عقبنشینی کردهاند و به جبههی اِگان پیوستهاند. آنها از اتفاقی که برای پسرِ کوچکِ پادشاه اِگان اُفتاده بود بهعنوانِ دلیلشان برای تغییرِ جبههشان نام بُرده بودند.
شکی نیست که انگیزهی اصلی این دو خاندان از پیوستن به سبزپوشها محاصره شدنشان توسط ارتشِ کریستون کول و تهدید شدنشان به مرگ بوده. اما همین که آنها یک بهانه دارند تا تصمیمشان برای تغییرِ جبههشان را از لحاظ اخلاقی توجیه کنند، کافی است، و دیمون کسی است که با لکهدار کردنِ نام رینیرا بهعنوان یک کودککُش، این بهانه را به دستشان داده است. اما از دیمون که بگذریم، به خودِ هرنهال و آلیس ریورز میرسیم که این اپیزود ابعادِ اسرارآمیزِ بیشتری به هردوِ آنها میبخشد. یکی از نقاط قوتِ «خاندان اژدها» بهرهبرداری از جنبههایی از کتابهای اصلی «نغمهی یخ و آتش» است که توسط سریال «بازی تاجوتخت» نادیده گرفته شده بودند. این موضوع بهطور ویژهای دربارهی این اپیزود صادق است: آلیس در این اپیزود چیزهایی به زبان میآورد و کارهایی میکند که مطمئناً توجهِ خوانندگانِ «نغمه» را بهطور ویژهای جلب کردهاند. نخست اینکه، ما او را مشغولِ تهیه کردنِ معجونِ قرمزرنگی میبینیم که آن را به خوردِ دیمون میدهد. به نظر میرسد دیمون بر اثرِ خوردنِ این معجون اکنون نه فقط در هنگام خواب، بلکه در هنگام بیداری هم خیالاتی میشود و توهم میزند. اما این معجون چه چیزی میتواند باشد؟ در کتابها، معجونی به نام «خمیرِ ویروود» وجود دارد که لُرد بریندن ریورز (همان کلاغ سهچشم) و فرزندانِ جنگل (اسم دیگر آنها «آوازخوان» است) از خوراندنِ آن به برن استارک برای تقویت کردنِ قدرتهای سبزبینیاش استفاده میکنند.
در کتابِ «رقصی با اژدهایان»، صحنهای وجود دارد که یکی از فرزندان جنگل که «برگ» نام دارد، برای اولینبار این خمیر را به برن استارک میدهد؛ در توصیفِ این صحنه میخوانیم: «آوازخوانی دیگر جلو آمد، آن موسفیدی که میرا اسمش را برفگیسو گذاشته بود. در دستانش کاسهای از جنسِ چوبِ درختِ نیایش داشت که رویش تعدادی چهره حکاکی شده بود، درست مثل چهرههایی که درختان بهصورت داشتند. درونش خمیری سفید، سنگین و غلیظ بود، با رگههای قرمزِ تیره که از میانش میگذشتند. برگ گفت: «باید از این بخوری». او به برن یک قاشقِ چوبی داد. پسرک نامطمئن به کاسه نگاهی انداخت: «این چیه؟». «خمیری از بذرهای درختانِ نیایش». چیزی دربارهی ظاهرش باعث شد برن احساس تهوع کند. گمان کرد که رگههای سرخ فقط شیرهی درخت نیایش بودند، ولی در نورِ مشعل بهطرز قابلملاحظهای شبیهِ خون به نظر میآمدند. قاشق را درون خمیر فرو بُرد، سپس تردید کرد: «این من رو به یه سبزبین تبدیل میکنه؟». لُرد بریندن گفت: «خونت تو رو به سبزبین تبدیل میکنه. این به شکوفاییِ موهبتهای تو کمک میکنه و بهت کمک میکنه با درختان وصلت کنی». نکتهای که باید بدانید، این است که در رگهای دیمون تارگرین مقداری خونِ انسانهای نخستین که برای سبزبینبودن لازم است، وجود دارد. بیایید شجرهنامهی دیمون را مرور کنیم: دیمون فرزندِ بیلون تارگرین و خواهرش آلیسا تارگرین است (همان بیلونی که شخصیت اُلف در اپیزود قبل ادعا میکرد که پدرش است)؛ خودِ بیلون و آلیسا فرزندانِ پادشاه جِهِریس و ملکه آلیسان تارگرین هستند؛ پادشاه جهریس و ملکه آلیسان هم فرزندانِ اِینیس تارگرین اول (دومین پادشاه سلسلهی تارگرین) و ملکه آلیسا ولاریون هستند. درنهایت، آلیسا ولاریون فرزندِ مردی به نام اِتان ولاریون و زنی به نام آلارا از خاندان مَسی است؛ مَسی خاندانی واقع در سرزمین سلطنتی (سرزمین دور و اطرافِ بارانداز پادشاه) است که ریشهاش به نخستین انسانها بازمیگردد.
نکتهی بعدی اینکه، آلیس در توصیفِ جنایتی که هرن سیاه برای ساختِ قلعهاش مُرتکب شده بود، میگوید: «هرن سیاه درختهای نیایشی که روی این زمینها بودن رو خراب کرد. درختانِ قلبی که ارواح افرادی که مدتها قبل از اون زندگی میکردن رو در برمیگرفتن. میگن زمزمهشون رو هنوز گاهی اوقات میشه شنید». این موضوع هم با توصیفِ کتابها از سازوکارِ خدایان قدیم همخوانی دارد. جُرج آر. آر. مارتین ماهیتِ خدایان قدیم را با الهامبرداری از آیینِ «آنیمیسم» یا «جانداراِنگاری» خلق کرده است؛ آیینی که گرایندگان به آن اعتقاد دارند که تمامی عناصر طبیعت دارای روح و جان هستند و زندهاند. غالباً این ارواح و جانها به گیاهان و جانوران نسبت داده میشود. بررسی مسئلهی ارواح در جهانِ «نغمه» بهقدری مُفصل و پرجزییات است که خودش یک مقالهی جداگانه میطلبد، اما برای مثال، در کتابِ «رقصی با اژدهایان»، پاراگرافی وجود دارد که میتواند ما را به درکِ بهتری نسبت به ارواحی که آلیس ریورز دربارهشان صحبت میکند برساند. جوجن رید، همراهِ برن استارک در سفرش به آنسوی دیوار برای پیدا کردنِ کلاغ سهچشم، دربارهی آوازخوانان (یا همان فرزندان جنگل) میگوید: «آوازخوانهای جنگل کتابی نداشتن. نه جوهر، نه کاغذ، و نه زبانِ نوشتاری. به جاش درختان رو داشتن، و از همه مهمتر، درختانِ نیایش رو داشتن. وقتی که مُردن، داخل چوب رفتن، داخل برگ و شاخه و ریشه، و درختان به یاد آوردن. همهی نغمهها و وِردهاشون، گذشته و دعاهاشون رو، هرآنچه که دربارهی دنیا میدونستن. اُستادها بهت میگن که درختانِ نیایش برای خدایان قدیم مقدس هستن. آوازخوانها معتقدن که درختان نیایش خودِ خدایان قدیم هستن. وقتی که آوازخوانها میمیرن، بخشی از این خدایان میشن».
یکی از نقاط قوتِ «خاندان اژدها» بهرهبرداری از جنبههایی از کتابهای «نغمه یخ و آتش» است که توسط «بازی تاجوتخت» نادیده گرفته شده بودند. این موضوع بهطور ویژهای دربارهی اپیزود چهارم صادق است
پس، تعجبی ندارد که چرا هرنهال مکانی روحزده و نفرینشده است: هرن سیاه برای تأمین اَلوارهای لازم برای ساختِ قلعهاش، از چوبِ درختانِ نیایشی که سکونتگاهِ ارواحِ آوازخوانانِ مُرده است، استفاده کرده بود. یکی دیگر از سرنخهایی که بر خشمِ خدایان قدیم از هرن سیاه دلالت دارد، در یکی از فصلهای آریا استارک در کتابِ «نزاع شاهان» یافت میشود. آریا که در این نقطه از داستان در هرنهال حضور دارد، به جنگلِ خدایانِ این قلعه که یک درختِ ویروود در آن قرار دارد، میرود. در توصیفِ این صحنه میخوانیم: «به سمتِ درختِ نیایش که میرفت، نورِ ماه رنگِ سفیدِ نقرهای به شاخههایش داده بود، اما برگهای سرخِ پنج گوشاش شبها سیاه میشدند. آریا به صورتی که روی تنه حک شده بود خیره شد. قیافهی وحشتناکی بود، با دهانی کج، چشمانِ براق و پُر از نفرت. خدا به این شباهت داشت؟ آیا ممکن بود خدایان هم مثل انسانها رنج ببینند؟».
نکتهی اسرارآمیزِ بعدی دربارهی سکانسهای هرنهال در این اپیزود، جایی است که کارگردان بهطرز معناداری به دو حیوان کات میزند: یک بُزِ سیاهرنگ که نظرِ دیمون به آن جلب میشود و سه سگِ نسبتاً بزرگ که در پایانِ دیدار دیمون و اُسکار تالی به چشم میخورند. این دو حیوان احتمالاً ارجاعی هستند به صاحبانِ آیندهی قلعهی هرنهال. در کتابهای «نغمه»، گروهی شمشیرزنِ مُزدورِ بدنام به نام «یاران دلیر» وجود دارد که اکثرِ اعضایش اهل قارهی اِسوس هستند. آنها با عنوانِ «هنرپیشگانِ خونخوار» هم شناخته میشوند؛ آنها به خاطر خشونت و بیرحمیشان و تیپ و ظاهرِ عجیبوغریبشان به نام معروف شدهاند. این گروه توسط وارگو هوت که مردی اهلِ شهرِ کوهور است، رهبری میشود. وارگو هوت ریش بُزی بلندی دارد که چانهی نوک تیزش را میپوشاند و کلاهخودِ شاخداری شبیه به سرِ بُز میپوشد. علاوهبر این، پرچم گروه یاران دلیر بُزی سیاهرنگ با شاخهای خونین است. در جریان جنگ پنج پادشاه، یاران دلیر توسط تایوین لنیستر استخدام میشوند، اما بعداْ وارگو هوت به تایوین خیانت میکند و برای مدتی به حاکم هرنهال تبدیل میشود (داستانش طولانی است). وقتی مردان گرگور کلیگین هرنهال را به دستورِ تایوین پس میگیرند، گرگور، وارگو هوت را بهطرز وحشتناکی مجازات میکند: او تکههای بدنِ وارگو، دستها، پاها، گوشها و بینیاش را جدا میکند و آنها را به زور به خوردِ خودش میدهد. سپس، او زخمهای وارگو را پانسمان میکند تا جلوی مرگِ او را بگیرد و او را در تمام طولِ شکنجهاش زنده و هوشیار نگه دارد. درنهایت، وقتی گرگور کلیگین به بارانداز پادشاه فراخوانده میشود تا بهعنوانِ جنگجویِ سرسی لنیستر با اوبرین مارتل دوئل کند، سرِ وارگو هوت را قطع میکند. آن سه سگی که در پایانِ دیدارِ دیمون با اُسکار تالی میبینیم نیز تداعیگرِ خاندانِ کلیگین است. نشانِ این خاندان سه سگِ سیاهِ دونده روی زمینهای زردرنگ است. چون گرگور کلیگین هم یکی از اشخاصی است که برای مدت محدودی به حاکمِ هرنهال بدل میشود، و بعداً توسط نیزهی زهرآلودِ اوبرین مارتل میمیرد و در قالبِ هیولای فرانکنشتاینِ کایبرن احیا میشود. پس، دیدنِ قربانیانِ آیندهی نفرینشدگیِ هرنهال که به سرنوشتِ ناگواری دچار میشوند، شاید وسیلهای برای تاکید روی قولی است که آلیس ریورز در اپیزود قبل به دیمون داده بود: «تو در اینجا میمیری».
حالا که حرف از آیندهی شومِ دیمون شد، این اپیزود شاملِ صحنهای است که ما را نسبت به سرنوشت رینیرا نگران میکند: شاید شومترین سکانس این اپیزود جایی است که رینیرا پیشگویی اِگان فاتح را به جیسریس منتقل میکند و سپس انگیزهاش برای جنگیدن را شرح میدهد: «تارگرینی که روی تخت آهنین میشینه صرفاً یه پادشاه یا ملکه نیست، بلکه یه محافظ هم هست. پدرم ایمان داشت که فقط و فقط من باید این محافظ باشم. برای اتحادِ مملکت مجبور شدم اژدهایانی رو به جنگ بفرستم. اتفاقات وحشتناکی که از الان شروع میشه، نباید صرفاً برای تاجوتخت باشه». باورِ رینیرا به اینکه او نه برای قدرتطلبی شخصی، بلکه برای هدفی والاتر، برای نجاتِ دنیا، مبارزه میکند، نگرانکننده است. چراکه باورِ رینیرا به اینکه هر تصمیمی که درحال حاضر میگیرد در درازمدت در خدمتِ اطمینان حاصل کردن از بقای بشریت دربرابرِ تاریکی و سرمایی آخرالزمانی خواهد بود، میتواند به خودراستینپنداریِ خطرناکی منجر شود. در این صورت، او ممکن است برای نشستن روی تخت آهنین ارتکاب هر جنایتی را توجیه کند، چون بهطورِ حقبهجانبی معتقد است که اقداماتش درنهایت به نفعِ همهی بشریت تمام خواهند شد. این اولینبار در مجموعهی «نغمه» نیست که افراد اسیرِ پیشگوییهایی (بخوانید: ایدئولوژیهایی) میشوند که آنها را به تلهی خودقهرمانپنداریِ کورکورانه میاندازند.
برای مثال، رویای اِگان فاتح او را متقاعد کرده بود که به هر ترتیبی که شده باید وستروس را دربرابرِ سرما و تاریکی متحد کند، حتی اگر این کار به معنای سوزاندنِ بیشمار انسان با اژدهایانش باشد؛ فرار کردن ریگار تارگرین با لیانا استارک که اعتقاد داشت شاهزادهی موعود فرزند او و لیانا خواهد بود، آنهم درحالی که لیانا به رابرت براتیون قول داده شده بود، به کاتالیزورِ جنگ و خونریزیهای شورشِ رابرت بدل شد و تلفاتِ هزاران نفری به جا گذاشت. استنیس بِراتیون از باور به آزور آهایبودنش تحتتاثیرِ تعبیرِ اشتباه ملیساندرا از پیشگویی شاهزادهی موعود، سوزاندنِ افرادِ زیادی از جمله شیرین، دخترِ خودش، را توجیه کرد؛ پادشاه ویسریس اول هم خواب به دنیا آمدنِ پسرش با تاجِ اِگانِ فاتح را دیده بود. بنابراین، او با استناد به این پیشگویی، همسرش را به ۱۰ سال زجر کشیدن تا سر حد مرگ برای پسر آوردن محکوم میکند، و وقتی زایمانِ همسرش با مشکل مواجه میشود، ویسریس از این پیشگویی استفاده میکند تا پاره کردنِ شکمِ زنش را توجیه کند و او را به مرگِ وحشتناکی که خودش هیچ نقشی در انتخابش نداشت محکوم میکند. درواقع در همین اپیزود چهارم، کریستون کول خطاب به سربازانش میگوید: «شجاع باشید، تیز باشید، زیراکه هفت این ارتش رو با هدفِ الهی تقدیس کرده و ازش محافظت میکنه». پس نه فقط رینیرا، بلکه سبزپوشها هم از ایدئولوژیِ دینیشان برای توجیهِ اینکه آنها در جبههی حق میجنگند، استفاده میکنند. بنابراین، رینیرا از لحظهای که پیشگوییِ اِگان فاتح را میشنود، به بردهی باورش به اینکه او و تنها او راهحلِ نجاتِ بشریت است بدل میشود؛ از نگاهِ کسی که خود را محافظِ جهان میداند، ارتکابِ هر جنایتی بهعنوانِ بخشی از وظیفهی سنگینی که به او مُحول شده است، موجه خواهد بود. بخشِ طعنهآمیزِ ماجرا این است که این جنگ که رینیرا از روی ناچاری با انگیزهی محافظت از سرزمین به آن تن میدهد، به منقرض شدنِ همان اژدهایان، همان سلاحهایی منجر میشود که دههها بعد برای متوقف کردنِ تهاجمِ ارتشِ مُردگانِ وایتواکرها بهشان نیاز است.
همانطور که پادشاه ویسریس پیشگویی اِگانِ فاتح را دربرابرِ جمجمهی بالریون به رینیرا منتقل کرد، اکنون رینیرا این پیشگویی را درحالی به جیسریس میگوید که جمجمهی یک اژدهای دیگر در پسزمینهشان دیده میشود. سوالی که ممکن است مطرح شود، این است که این جمجمه به کدام اژدها تعلق دارد؟ نکتهی اول اینکه در کتابها دربارهی این صحبت نمیشود که در دراگوناستون از چه جمجمهای نگهداری میشود. با این وجود، ما میدانیم که تارگرینها جمجمههای اژدهای زیادی داشتند. برای مثال در کتابِ اولِ مجموعهی «نغمه»، تیریون لنیستر به ۱۹تا جمجمهی اژدها که در بارانداز پادشاه وجود دارند، فکر میکند؛ جمجمههایی که قدمتِ بعضی از آنها به قبل از فتحِ اِگان و حتی قبل از قیامتِ والریا بازمیگردنند؛ این بدین معنی که احتمالاً خاندان تارگرین در هنگام مهاجرت از امپراتوری والریا به دراگوناستون، جمجمههای اژدهایانشان را نیز با خود آوردهاند. در توصیف این صحنه میخوانیم: «نوزده جمجمه وجود داشت. قدیمیترین مالِ بیش از سه هزار سال پیش بود؛ تازهترین تنها یک قرن و نیم. جدیدترینها همچنین کوچکترین بودند؛ یک جفت که بزرگتر از جمجمهی سگ نبودند و تنها بقایای آخرین جوجهاژدهایانِ متولدشده در دراگوناستون بودند. آنها آخرین اژدهایانِ تارگرینها بودند، شاید هم آخرین در کُل دنیا، و زیاد عمر نکرده بودند. از آن به بعد اندازهی جمجمهها به تدریج زیاد میشد تا نوبت به سه هیولای آوازها و داستانها میرسید؛ سه اژدهایی که اِگان تارگرین و خواهرانش به جانِ هفت پادشاهیِ قدیم انداخته بودند. آوازخوانها اسامی خدایان را به آنها داده بودند: بالریون، مراکسس، وِیگار. تیریون مات و مبهوت بینِ آروارههای گشودهی آنها ایستاده بود. وقتی زنده بود، میتوانستی سوار بر اسب وارد گلوی ویگار شوی، گرچه دیگر خارج نمیشدی. مراکسس از آن هم بزرگتر بود. و بزرگتر از همه، بالریون، وحشتِ سیاه بود که میتوانست یک گاومیش را درسته ببلعهد؛ حتی شاید یکی از آن ماموتهای پشمالو که گفته میشد در دشتهای سردِ پشتِ بندرِ ایبن میپلکند».
پس، اگر حقیقت دارد که تارگرینها حدود سه هزار سال است که مشغولِ جمع کردنِ جمجمهی اژدها بودند، در نتیجه جمجمهی پشتِ رینیرا و جیسریس میتواند به هر اژدهایی تعلق داشته باشد. اما اگر بخواهم حدس بزنم، باید بگویم که این جمجمه به احتمال زیاد جمجمهی مراکسس است: مراکسس اژدهای رِینیس تارگرین، خواهرِ کوچکترِ اِگان فاتح بود. اگر دقت کنید میتوانید ببینید که حفرهی چشمِ این اژدها آسیبدیده و بدشکل به نظر میرسد. دلیلش این است که در زمانِ فتح وستروس، تنها سرزمینی که توانست دربرابرِ فتوحاتِ اِگان مقاومت کند، دورن بود. دورنیها برخلافِ دیگر مردم وستروس، مستقیماً در میدان نبرد با هیولاهای شعلهافکنِ تارگرینها روبهرو نمیشدند تا بهراحتی بسوزند، بلکه از تاکتیکهای چریکی استفاده میکردند: دورنیها در غارها، کوهستانها و بیابانهای وسیعِ این سرزمین مخفی میشدند. آنها به لشکرهای اِگان شبیخون میزدند و به محضِ اینکه اژدهایان پرواز میکردند، دوباره میگریختند و ناپدید میشدند (شبیه به کاری که خرچنکسیرکُن در فصل اولِ «خاندان اژدها» انجام میداد). بسیاری از سربازانِ تارگرین در حملاتِ دورنیها کُشته شدند. تعدادِ بیشتری بر اثرِ گرمای بیابان جان باختند. و اغلب اوقات وقتی تارگرینها قلعههای دورنیها را تصرف میکردند، متوجه میشدند که آنها متروکه هستند. تارگرینها اعلامِ پیروزی میکردند و نگهبانانی را در قلعههای متروکه مستقر میکردند، اما پس از اینکه اژدهایان میرفتند، سروکلهی دورنیها پیدا میشد و نگهبانانِ تارگرینِ مستقرشده در قلعههایشان را میکُشتند و زمینشان را پس میگرفتند. این جنگِ فرسایشی چندین سال به همین منوال ادامه داشت.
تا اینکه بالاخره کاسهی صبرِ اِگان لبریز شد و او تمام قدرتِ اژدهایان را رها کرد: او و خواهرانش سوارِ بر بالریون، مراکسس و وِیگار قلعهها و بُرجهای نگهبانیِ دورن را یکی پس از دیگری میسوزاندند و پیش میرفتند. رِینیس تارگرین سوار بر اژدهایش برای سوزاندنِ قلعهی هِلهولت واقع در جنوبِ دورن به آنجا پرواز کرد. در این هنگام بود که دورنیها به اولین پیروزیِ بزرگشان علیه تارگرینها دست پیدا کردند. چشمِ راستِ مراکسس هدفِ پیکانِ آهنی یکی از زوبینهای غولپیکرِ مستقر در بلندترین بُرج قلعهی هلهولت قرار میگیرد و هردوِ اژدها و سوارش سقوط میکنند و میمیرند. چه بلایی سر جمجمهی مراکسس آمد؟ شاهزاده نامور مارتل جمجمهی مراکسس را بهعنوانِ بخشی از یک هیئتِ صلح که بهطور رسمی به اولین جنگِ دورن پایان داد، به بارانداز پادشاه فرستاده بود و باتوجهبه توضیحاتِ تیریون به نظر میرسد که این جمجمه در گذشتِ دههها همچنان در بارانداز پادشاه باقی مانده است. هرچند به نظر میرسد که «خاندان اژدها» تصمیم گرفته است که محلِ نگهداری این جمجمه را تغییر بدهد تا جلوهی بصریِ جذابتری به سکانسِ دونفرهی رینیرا و جیسریس ببخشد. پس، دیدنِ جمجمهی اژدهای رِینیس تارگرینِ اورجینال درحالی که رِینیس تارگرینِ خودمان دارد برای حضور در جنگِ روکسرست آماده میشود، حالوهوای دلهرهآوری به این سکانس میبخشد و این احساس را به مخاطب منتقل میکند که او نیز دارد به سمتِ سرنوشتِ ناگوارِ مشابهی قدم میگذارد. خصوصاً باتوجه به اینکه همانطور که مراکسس از آسمان روی بلندترین برج قلعهی هلهولت میاُفتد و بخشی از دیوارهای محافظش را ویران میکند، جنازهی مِیلیس هم روی دیوارهای قلعهی روکسرست سقوط میکند. این تئوری اما فقط یک نقص دارد: همونطور که گفتم، در کتاب آمده است که پیکان به چشمِ راست مراکسس برخورد میکند، درحالی که چشمِ چپِ جمجمهای که در سریال میبینیم آسیب دیده است. با این وجود، این اولینباری نیست که سریال جای چپ و راست را عوض کرده است. در کتاب، لوک چشم راستِ ایموند را نابینا میکند، اما در سریال چشم چپاش آسیب میبیند. به نظر میرسد که سریال جای چشمها را عامدانه تغییر دادهاند؛ انگار سازندگان میخواهند از این طریق بهطور غیرعلنی بهمان بگویند که این سریال تصویرِ دقیقی از کتابها نیست، بلکه فقط انعکاسی از آنهاست. نکتهی جالب بعدی دربارهی جمجمه، این است که ویسریس پیشگوییِ اِگان فاتح را در مقابلِ جمجمهی بالریون به رینیرا میگوید، رینیرا این پیشگویی را در مقابلِ جمجمهی مراکسس به جیسریس منتقل میکند و درنهایت، ایموند، صاحبِ آخرین اژدهای زندهی باقیمانده از دورانِ فتح وستروس، این اپیزود را با برداشتنِ خنجر اِگان که پیشگویی نغمهی یخ و آتش درونِ آن حک شده است، به اتمام میرساند. به بیان دیگر، سریال این پیشگویی را از لحاظ بصری با هر سه اژدهای اِگان و خواهرانش پیوند میزند.
اما از جمجمهی اژدها که بگذریم، به یکی دیگر از جزییاتِ اپیزودِ چهارم که فکروذکرِ طرفدارانِ کتاب را به خود معطوف کرد، میرسیم: رِینیس تصمیمش برای پرواز کردن به سمتِ روکسرست را با این جمله برای ملکه رینیرا توجیه میکند: «مِیلیس بزرگترین اژدهاتونه و با جنگ غریبه نیست». همچنین، او پیش از سوار شدن بر پشتِ اژدهایش، به حیوان میگوید: «دوباره به نبرد میریم، دختر پیر». این دو تکه دیالوگ بلافاصله سببِ طرح این سؤال در میانِ طرفدارانِ جهانِ «نغمهی یخ و آتش» شد: آیا مِیلیس سابقهی شرکت در جنگ را داشته است؟ خصوصاً باتوجهبه اینکه ملکه رینیرا در این اپیزود دربارهی دوران صلحِ درازمدتِ پیش از رقص اژدهایان میگوید: «من از پدرم هشتاد سال صلح به ارث بردم، قبل از اینکه بخوام خاتمهش بدم، باید مطمئن میشدم راه دیگهای وجود نداره». ما میدانیم که اولین سوارِ مِیلیس در سال ۷۵ پس از فتحِ اِگان با این حیوان اُخت گرفته بود، و این اژدها در سال ۱۲۹ پس از فتحِ اِگان کُشته میشود؛ پادشاه جِهِریس که حکومتِ او آغازگرِ دوران صلحِ هشتاد ساله بود نیز در سال ۴۸ پس از فتح اِگان روی تخت آهنین نشسته بود. این بدین معنی است که مِیلیس فقط به مدتِ ۵۵ سال رانده شده است. درنتیجه، او هیچوقت در دوران جنگ رانده نشده است. پس، منظورِ رِینیس از اینکه اژدهایش با جنگ غریبه نیست، چیست؟ اولین سوارِ مِیلیس، آلیسا تارگرین بود؛ آلیسا مادرِ ویسریس و دیمونِ خودمان است که این اژدها را در پانزده سالگی درست پس از ازدواجش در سال ۷۵ پس از فتح اِگان برای خودش صاحب شده بود. آلیسا در ابتدا قصد داشت با بالریون، وحشت سیاه، بزرگترینِ اژدهای زندهی دنیا اُخت بگیرد، اما نگهبانانِ اژدها متقاعدش کردند که بالریون پیر و کُند است، و بهتر است که او اژدهای تازهنفس و سریعتری را انتخاب کند. آلیسا هیچوقت با مِیلیس در هیچ جنگی شرکت نکرد و تنها نُه سال پس از اینکه با این اژدها اُخت گرفته بود، زایمانِ سختی را تجربه کرد و بر اثرِ آن درگذشت.
به این ترتیب، رِینیس تارگرین در سال ۸۷ پس از فتحِ اِگان با مِیلیس اُخت گرفت و در طولِ چهار دههی آینده دومین و آخرین سوارِ این حیوان باقی ماند. احتمالِ این وجود دارد که رِینیس همراهبا کورلیس ولاریون، شوهرش، در جنگِ استپاستونز مشارکت کرده باشد، اما هیچکدام از مورخانِ کتاب «آتش و خون» به این موضوع اشاره نمیکنند. با این وجود، تنها چیزی که میتواند اشارهی سریال به سابقهی نبردِ مِیلیس را توضیح بدهد، این است: برای فهمیدنِ این موضوع باید تاریخِ انتشارِ کتاب «آتش و خون» را مرور کنیم. منبعِ اقتباس «خاندان اژدها» برای اولینبار در سال ۲۰۱۸ در بازار منتشر شد، اما بخشهای زیادی از متنِ این کتاب مدتها قبل در قالبِ داستانهای کوتاه منتشر شده بودند؛ آنها عبارتاند از: (۱) داستان کوتاه «پسران اژدها» (منتشرشده در سال ۲۰۱۷) که سرگذشتِ اِینیس تارگرین و میگور تارگرین، پسرانِ اِگان فاتح را روایت میکند؛ (۲) داستان کوتاه «شاهزادهی یاغی» (منتشرشده در سال ۲۰۱۴) که اتفاقاتِ فصل اول «خاندان اژدها» تا زمانِ مرگِ ویسریس را پوشش میدهد؛ (۳) داستان کوتاه «شاهدخت و ملکه» (منتشرشده در سال ۲۰۱۳) که اتفاقات پس از مرگِ ویسریس و فراتر از آن را روایت میکند. پس، کاری که جُرج آر. آر. مارتین انجام میدهد، این است که او تمام متریالهایی که قبلاً نوشته بود را برمیدارد، آنها را از نو تدوین میکند، توسعه میدهد، فصلها و جزییاتِ جدیدی به آنها اضافه میکند و درنهایت، آنها را در قالبِ کتاب «آتش و خون» منتشر میکند.
نکته این است: او در جریانِ این پروسه، تغییراتِ کوچکی در آثارِ منتشرشدهی قبلی ایجاد کرده بود؛ یکی از این تغییرات به سابقهی مِیلیس در جنگ مربوط میشود. در داستان کوتاهِ «شاهدخت و ملکه»، حضورِ مِیلیس در جنگ روکسرست اینگونه توصیف میشود: «او شاید در مقابل ویگار بهتنهایی کمی بختِ پیروزی داشت، چراکه ملکهی سرخ پیر و حیلهگر بود و با جنگ غریبه نبود. اما در مقابل ویگار و سانفایر باهم، نابودیاش حتمی بود». این بخش از متن اما در کتاب «آتش و خون» تغییر کرده است: «او شاید در مقابل ویگار بهتنهایی کمی بختِ پیروزی داشت. اما در مقابل ویگار و سانفایر باهم، نابودیاش حتمی بود». هردوِ نسخه از واژههای یکسانی استفاده میکنند، با این تفاوت که در نسخهی دوم جملهی «چراکه ملکهی سرخ پیر و حیلهگر بود و با جنگ غریبه نبود» به کُل از متن حذف شده است. از قضا رِینیس در اپیزود چهارم دقیقاً از عبارت «غریبهنبودن با جنگ» برای توصیفِ برتریِ مِیلیس در مقایسه با دیگر اژدهایان استفاده میکند. ماجرا از این قرار است: پس از پخشِ اپیزود چهارم، اِلیو گارسیا (یکی از دستیارانِ نزدیکِ مارتین) دربارهی این موضوع توضیح داد و گفت که مارتین در زمانِ نگارشِ «شاهدخت و ملکه»، مِیلیس را بهعنوان یک اژدهای جنگدیده تصور کرده بود، اما وقتی او در زمانِ نگارش «آتش و خون» مشغولِ گسترش دادنِ تاریخ حکومتِ تارگرینها میشود، متوجه میشود که مِیلیس نمیتوانسته در هیچ جنگی شرکت کرده باشد. اِلیو گارسیا میگوید که آنها برای توجیه کردنِ این جمله به مارتین چند پیشنهاد داده بودند: یکی از پیشنهاداتشان این بود که شاید رِینیس برای انتقامجویی از مرگِ پدرش به جزیرهی تارث حمله کرده بود (اِیمون تارگرین، پدرِ رِینیس، برای سرکوب کردنِ دزدان دریایی که تارث را تصرف کرده بودند، به آنجا رفت و پیکانِ یکی از دزدان دریایی به گلوی اِیمون برخورد کرد و به مرگش انجامید)؛ یکی دیگر از پیشنهادها این بود که شاید رِینیس همراهبا کورلیس و دیمون در جنگِ استپاستونز شرکت کرده است. اما درنهایت، مارتین به این نتیجه میرسد که هیچکدام از این دو سناریو با تصوری که از شخصیتِ رِینیس دارد همخوانی ندارند. پس، او تصمیم میگیرد جملهی مربوط به غریبهنبودنِ مِیلیس با جنگ را از کتاب «آتش و خون» حذف کند. شرکت کردنِ رِینیس در جنگهای استپاستونز در سریال با عقل جور درمیآید، اما کاش نویسندگان حداقل از لحاظ کلامی هم که شده، به این موضوع اشاره میکردند.