نقد سریال House of the Dragon | فصل دوم، قسمت پنجم

یک‌شنبه ۳۱ تیر ۱۴۰۳ - ۰۷:۲۹
مطالعه 27 دقیقه
دیمون تارگرین در هرن‌هال سریال خاندان اژدها
در اپیزود پنجمِ فصل دوم «خاندان اژدها»، هردوِ سیاه‌ها و سبزها در واکنش به تلفاتشان در جنگ روکس‌رست، تصمیماتی می‌گیرند که استثناگراییِ کُلِ تارگرین‌ها را زیر سؤال خواهند بُرد.
تبلیغات

«نظاره کنید، اژدهای خائن مِی‌لیس». این جمله را جارچیِ سبزپوش‌ها در جریانِ چرخاندنِ کله‌ی قطع‌شده‌ی اژدهای رِینیس در خیابان‌های بارانداز پادشاه به زبان می‌آورد. توصیفِ حیوانی که فاقدِ استقلال و قدرتِ اراده‌ی شخصی است، به‌عنوان موجودی «خائن»، به‌عنوانِ موجودی که انگار عمداً تصمیم گرفته تا در جبهه‌ی دشمن بجنگد، در آن واحد احمقانه‌ترین و موجه‌ترین چیزی است که در طولِ این اپیزود می‌شنویم. اینجا با حماقتی مواجهیم که از درماندگیِ سبزپوش‌ها ناشی می‌شود. چون یکی از چیزهایی که جنگ روکس‌رست را از جنگ‌های معمولِ جهانِ «بازی تاج‌و‌تخت» مُتمایز می‌کرد، این بود که آن به برتریِ قطعی و روشنِ یک جبهه بر دیگری منتهی نشد. ناسلامتی اپیزود چهارم با نمایی از به زانو درآمدنِ مستاصلانه‌ی کریستون کول، ژنرالِ سبزپوش‌ها، دربرابرِ بدنِ بیهوشِ پادشاه اِگان درحالی‌که ناله‌های اژدهای درهم‌شکسته‌اش شنیده می‌شد، به انتها رسید. اینکه نیروهای خودی در همان تله‌ای که برای دشمن پهن کردی بیفتند، اگر شکست نیست، پس چیست.

برای حمایت از ما این ویدیو را در یوتیوب فیلمزی تماشا کنید

بنابراین، تعجبی ندارد که اپیزود پنجم درحالی آغاز می‌شود که کریستون کول تصمیم می‌گیرد سرِ مِی‌لیس را به‌عنوانِ غنیمت یا یادگاری باقی‌مانده از پیروزی‌ در شهر به نمایش بگذارد. روی کاغذ بهره‌برداری از سرِ اژدهای دشمن برای جوسازی، پروپاگاندای ضدرینیرایی و کنترل افکار عمومی منطقی است؛ خصوصاً از زاویه‌ی دیدِ کریستون کولی که دنبال راهی می‌گردد تا ناکامی‌های فضاحت‌بارشان در جنگ را به‌عنوانِ یک پیروزیِ افتخارآمیز جلوه بدهد. حتی جارچی نه اِیموند، بلکه پادشاه اِگان را به‌عنوانِ قاتلِ مِی‌لیس معرفی می‌کند. شاید پادشاه در قالبِ یک تکه گوشتِ سوخته از جنگ بازگشته باشد، اما حداقل او در نتیجه‌ی تلاش شجاعانه‌اش برای سرنگون کردنِ اژدهای دشمن به این روز اُفتاده است. تازه، آخرین‌باری که سیاه‌پوش‌ها در قالبِ خون و پنیر به درونِ قلعه‌ی سرخ نفوذ کردند و پسرِ بزرگِ پادشاه را در تختخوابش سلاخی کردند، آتو های‌تاور تصمیم گرفت تا از این شکستِ تحقیرآمیز برای تضعیفِ ادعای رینیرا بهره‌برداری کند: او به‌وسیله‌ی یک تشییعِ جنازه‌ی عمومی که از احساساتِ مردم شهر برای خریدنِ همدلی‌شان سوءاستفاده می‌کرد، ضعفِ خودشان در محافظت از فرزندِ پادشاه را متحول کرد به خشمِ مردم از رینیرای ظالمِ کودک‌کُش.

بنابراین، احتمالاً کریستون کول هم به‌عنوانِ دستِ جدیدِ پادشاه از واکنشِ هوشمندانه‌ی آتو به بحرانِ مرگِ ولیعهد سرمشق و الهام گرفته است: چگونه افکار عمومی در رابطه با آسیب دیدنِ پادشاه را به نفعِ تقویتِ ادعای جبهه‌ی خودش کنترل کند و شکل بدهد؟ مشکل اما این است که تشییع جنازه‌ی ولیعهد و چرخاندنِ کله‌ی اژدها دو موقعیتِ کاملاً متفاوت هستند، و درنتیجه، آن‌ها دو واکنشِ کاملاً متضاد را از مردمِ شهر می‌گیرند: مردم در واکنش به اولی اشک و زاری می‌کنند، به رینیرا لعنت می‌فرستند و همدردی‌شان با ملکه هلینا را ابراز می‌کنند. اما آن‌ها در واکنش به دومی نه‌تنها در بُهت و سکوت فرو می‌روند، بلکه این صحنه به کاتالیزورِ شتاب‌زدگی و سراسیمگی‌شان برای هرچه زودتر ترک کردنِ شهر منجر می‌شود. واقعیت این است که اژدها یک جانور معمولی نیست؛ اژدهایان سمبلِ تارگرین‌ها هستند. در اپیزود اول سریال، ویسریس از رینیرا پُرسید: «وقتی به اژدهایان نگاه میکنی چی میبینی؟» رینیرا جواب داد: «گمون کنم خودمون رو میبینم. همه میگن تارگرین‌ها به خدایان نزدیک‌ترن تا به انسان‌ها». ویسریس حرفِ دخترش را کامل می‌کند: «اما اونا اینو به‌خاطر اژدهایانمون میگن. بدون اونا، ما هم مثل بقیه‌ایم». به همین دلیل است که مردم با دیدن سرِ مِی‌لیس به یکدیگر می‌گویند: «من فکر می‌کردم که اژدهایان خدان» یا «اژدهایان فقط گوشت هستن». (قابل‌ذکر است که تارگرین‌ها اغلب اوقات اسم خدایانِ والریای کهن را روی اژدهایانشان می‌گذارند. پس، دیدنِ یک اژدهای مُرده به‌عنوانِ یک خدای مُرده از لحاظ سمبلیک منطقی است).

چرخاندنِ کله‌ی اژدها در قالبِ تکه‌ای از گوشت و استخوانِ گندیده، قُبح‌شان به‌عنوان جانورانی اسطوره‌ای، دست‌نیافتنی، جادویی و شکست‌ناپذیر را می‌شکند. و همین‌طور قبحِ سوارانِ تارگرینی‌شان را که از اژدهاسالاربودنِ خودشان به‌عنوان یک ابزار ایدئولوژیک استفاده می‌کردند تا خود را به‌عنوان نژادی فراتر از انسان‌های معمولی جلوه بدهند. به خاطر همین است که تارگرین‌ها با جمجمه‌ی اژدهایان مُرده (بالریون در قلعه‌ی سرخ و مِراکسس در دراگون‌استون) با احترام برخورد می‌کنند؛ حتی شمع‌های بسیاری که روی سکویِ محلِ قرارگیریِ جمجمه‌ی بالریون روشن هستند، به آن جلوه‌ای روحانی می‌بخشند؛ چیزی شبیه به معبدِ یک خدای مُرده که پرستش‌کنندگانش دربرابرش زانو می‌زنند و با او راز و نیاز می‌کنند. به بیان دیگر، به سخره گرفتنِ جنازه‌ی یک اژدها و بی‌حرمتی به آن فقط ضربه‌ای به استثناگراییِ تارگرین‌های جبهه‌ی سیاه نیست، بلکه ضربه‌‌ای است به استثناگرایی کُلِ تارگرین‌ها. چون در تاریخ سلسله‌ی تارگرین مفهومی به نام «اصلِ استثناگرایی» وجود دارد؛ اصل استثناگرایی حکمی است که به منظورِ مشروع کردنِ ازدواج‌های درون‌خانوادگیِ تارگرین‌ها تصویب شد. پادشاه جِهِریس اول و سازمانِ مذهب هفت این اصل را تدوین و در سراسر سرزمین ترویج می‌کنند تا سنتِ هم‌بستر شدنِ برادران و خواهرانِ تارگرین با یکدیگر را که از نگاهِ مردمِ وستروس یک تابوی منفور و تحمل‌ناپذیر به حساب می‌آید، توجیه کنند.

در وصفِ این اصل می‌خوانیم: «تارگرین‌ها متفاوت بودند. ریشه‌ی آنها در آندالوس نبود، بلکه در والریای باستان بود، جایی که قوانین و رسوم متفاوتی پاس داشته می‌شد. کافی بود هرکسی به آنها نگاه کند تا بفهمد آن‌ها شبیهِ مردمِ دیگر نیستند؛ چشمانشان، موهایشان، ظاهرشان، همه‌ی اینها شاهدی بر تفاوت‌هایشان بود. آن‌ها اژدهاسوار بودند. پس از اینکه والریا نابود شد، از بینِ تمام مردم دنیا، تنها آنان قدرتِ تسلط بر این هیولاهای ترسناک را داشتند». پس، اژدهاسواریِ تارگرین‌ها و تنها تارگرین‌ها باورِ عموم به منحصربه‌فردبودنشان را می‌سازد. این اپیزود اما همان‌طور که شروع شده بود به پایان می‌رسد: با اقدامِ دیگری که می‌تواند استثناگرایی تارگرین‌ها را زیر سوال ببرد. جیسریس و رینیرا از روی ناچاری تصمیم می‌گیرند تا افرادی را برای صاحب شدنِ اژدهایانِ بدون سوارشان پیدا کنند. تارگرین‌ها در گذشته با غیرتارگرین‌ها رابطه داشته‌اند و مقداری خون والریایی در رگ‌های نوادگانشان جریان دارد (مثل اُلف که خود را فرزندِ حرامزاده‌ی بیلون تارگرین معرفی کرد). اما اجازه دادن به غیرتارگرین‌ها برای تصاحب اژدها می‌تواند خطرناک باشد. بالاخره اصرار تارگرین‌ها برای ازدواج با محارمِ خود از تلاش آن‌ها برای حفظ تسلطِ انحصاری‌شان روی اژدهایانشان سرچشمه می‌گیرد. به بیان دیگر، هردوِ سبزپوش‌ها (با چرخاندنِ سرِ مِی‌لیس) و سیاه‌پوش‌ها (با پیدا کردنِ صاحبان غیرتارگرین برای اژدهایانشان) دست به اقداماتی می‌زنند که می‌تواند فارغ از رنگ و جناح به زیانِ کُلِ خاندان تارگرین تمام شود. علاوه‌بر این، چرخاندنِ سرِ اژدها در شهر، مردم عادی را اکنون به یقین می‌رساند که کارِ جنگ به جاهای باریکی کشیده شده است. چون تاکنون اقداماتِ هردو جبهه به جنگیدن‌های غیرعلنی محدود شده بود: از اجیر کردنِ قاتلان تا مسدود کردنِ مسیرِ داد و ستد. اما دیدن سرِ اژدها به وحشت‌زدگی مردم منجر می‌شود، چون آن‌ها متوجه می‌شوند که هر لحظه ممکن است سروکله‌ی اژدهایانِ رینیرا برای تلافی در آسمان شهر پیدا شوند.

چرخاندن سرِ اژدها در شهر سریال خاندان اژدها

به نمایش گذاشتنِ کله‌ی فاسدشده‌ی مِی‌لیس اما وسیله‌ای برای پرت کردنِ حواس دنیا از یک تکه گوشتِ سوخته و گندیده‌ی دیگر است: بدنِ پادشاه اِگان. نکته‌ی اول درباره‌ی اِگان این است که او تلاش می‌کرد تا خودش را از پدرش متمایز کند؛ به قولِ لاریس استرانگ، ویسریس به «تاثیرپذیربودنش»، به‌ کنترل شدنش توسط آتو های‌تاور، شُهره بود. پس، اخراج کردنِ آتو از دربار و تصمیم خودسرانه‌‌ی اِگان برای شرکت در جنگ روکس‌رست، برای اثباتِ اینکه او برخلاف پدرش اجازه نمی‌دهد که دیگران به‌جای او حکومت کنند، به وضعیتِ امروزش منجر شد: صورت و بدنِ سوخته‌اش تداعی‌گر بدن و صورتِ جُزام‌گرفته‌ی ویسریس است و حمل شدنش توسط دیگران هم یادآورِ حمل شدنِ صندلیِ پدرش است. بنابراین چقدر طعنه‌آمیز و تراژیک که تلاشِ او برای گریختن از چیزی که از دچار شدن به آن می‌ترسید، او را دقیقاً به همان سرنوشت دچار کرده است. به وقوع پیوستن بدترین کابوس‌مان در نتیجه‌ی تلاش برای جلوگیری از به‌وقوع پیوستن آن به نوعِ دیگری درباره‌ی مادرِ شاه، آلیسنت های‌تاور نیز صادق است: در کتاب «رقصی با اژدهایان» جمله‌ای وجود دارد که می‌تواند فضای روانیِ آلیسنت در مواجه با بدنِ نیمه‌جان پسرش را به خوبی توصیف ‌کند: در آغاز جنگ پنج پادشاه، تایوین لنیستر برای به‌دست آوردنِ حمایتِ دورن در این جنگ، میرسلا، دخترِ سرسی را، به دورن فرستاده بود تا با کوچک‌ترین پسرِ دوران مارتل، شاهزاده‌ی این سرزمین ازدواج کند. در آغاز کتاب پنجم، پس از اینکه تیریون لنیستر با کمکِ واریس، پدرش را می‌کُشد و به اِسوس فرار می‌کند، او در خانه‌ی ایلیریو موپاتیس در شهر پنتوس ساکن می‌شود. تیریون برای انتقام‌جویی از سرسی به چند نقشه فکر می‌کند.

یکی از این نقشه‌ها از این قرار است: از آنجایی که میرسلا بزرگ‌تر از تامن است، و از آنجایی که دختران براساس قوانینِ دورن می‌توانند فرمانروا باشند، پس او می‌تواند میرسلا را به‌عنوانِ ملکه تاج‌گذاری کند و از خشم دورنی‌ها از لنیسترها به خاطر مرگِ اوبرین مارتل به‌دستِ گرگور کلیگن، برای سرنگون کردنِ سرسی استفاده کند. نکته‌ای که می‌خواهم به آن برسم، این است: وقتی تیریون این ایده را مطرح می‌کند، ایلیریو لبخند می‌زند و می‌گوید: «اون بچه‌ی بیچاره چیکارت کرده که آرزوی مرگش رو داری؟». تیریون با احساساتِ جریحه‌دار شده جواب می‌دهد: «حتی یه خویشاوندکُش هم نمی‌خواد که همه‌ی خانواده‌اش رو بُکشه. گفتم ملکه‌اش کنم. نه اینکه بُکشمش». ایلیریو منظورش را توضیح می‌دهد: «در وُلانتیس از سکه‌ای استفاده می‌کنن که یک رویش تاجه و روی دیگه جمجمه‌ی مُرده. ملکه کردنش، کُشتنشه». این جمله را می‌توان با کمی تغییر درباره‌ی تصمیم آلیسنت برای پادشاه کردنِ اِگان نیز تکرار کرد: پادشاه کردنِ اِگان برابر بود با کُشتن او. به بیان ساده‌تر، تاج‌گذاری یک نفر با آویزان کردنِ یک سیبل از سینه‌اش تفاوتی نمی‌کند. یکی از توجیه‌های آلیسنت برای غصبِ تاج‌و‌تختِ رینیرا اطمینان حاصل کردن از امنیتِ فرزندانش بود. چون پدرش این ترس را به دلِ او انداخته بود که اگر رینیرا ملکه شود، برای تضمین کردنِ قدرت‌اش، از نابود کردنِ برادران ناتنی‌اش که می‌توانند ادعایش را به چالش بکشند، اطمینان حاصل خواهد کرد.

جمله‌ی ایلیریو تداعی‌گر یکی از بخش‌های نمایش‌نامه‌ی «ریچارد دوم» اثر ویلیام شکسپیر هم است؛ جایی که در وصفِ درهم‌تنیدگیِ جدایی‌ناپذیرِ پادشاهی و مرگ می‌خوانیم: «در درونِ دایره‌ی همان تاجِ توخالی که شقیقه‌ی فناناپذیرِ یک شاه را دربرمی‌گیرد، مرگ بارگاهِ خویش را برپا می‌دارد، و در آن‌جا دلقک بر تخت می‌نشیند، و سلطنتش را به تمسخر می‌گیرد و بر جبروتش پوزخند می‌زند». در اینجا شکسپیر مرگ را همچون دلقکی متصور می‌شود که انسان‌ها را با ایجادِ احساس امنیتِ دروغین به سخره می‌گیرد. به عبارت دیگر، آلیسنت قربانی این دلقک است. تاجی که آلیسنت روی سر پسرش گذاشت نه‌تنها امنیتش را تضمین نکرد، بلکه به قولِ شکسپیر، به سکونت‌گاهِ فرشته‌ی مرگ بدل شد. اما از این موضوع که بگذریم، به وضعیتِ فیزیکی اِگان و اژدهایش می‌رسیم: در کتاب «آتش و خون»، در توصیفِ وضعیتِ اِگان آمده است که: «قفسه‌ی سینه و لگنِ اِگان شکسته بود و سوختگی‌هایی روی نیمی از بدنش دیده می‌شد. آتش اژدها چنان داغ بود که زرهِ شاه ذوب شده و با گوشتش درهم‌آمیخته شده بود». نسخه‌ی تلویزیونیِ اِگان با به تن کردنِ زرهی از جنسِ فولادِ والریایی در جنگِ روکس‌رست شرکت کرد، و فولاد والریایی هم دربرابرِ آتش مقاوم است. پس، گرچه بدنِ اِگان سوخته است، اما گوشت بدنش با فلزِ ذوب‌شده مخلوط نشده است. شاید سازندگان سریال با پوشاندنِ زره والریایی به تنِ اِگان می‌خواستند جان سالم به در بُردنِ او از آتشِ وِیگار را باورپذیرتر کنند.

ملکه آلیسنت در شورای کوچک سریال خاندان اژدها

این اما اولین‌باری نیست که ما در جهانِ «نغمه‌ی یخ و آتش» شاهدِ مقاومتِ فولاد والریایی دربرابر آتش هستیم. در کتاب «آتش و خون» دراین‌باره آمده است: پس از اینکه اِگانِ فاتح سکته می‌کند و می‌میرد، جنازه‌ی او را همراه‌با شمشیرش که بلک‌فایر نام داشت، آماده می‌کنند تا بسوزانند. در وصفِ این صحنه می‌خوانیم: «بر تن شاه، زرهِ نبرد پوشاندند و دستانِ زره‌پوشش را دور قبضه‌ی بلک‌فایر بستند. از دورانِ والریای باستان، رسم خاندان تارگرین همواره این بود که مردگانشان را به‌جای خاک‌سپاری، بسوزانند. ویگار شعله‌های آتش را فراهم کرد. بلک‌فایر همراهِ شاه سوخت، اما میگور بعداً آن را برداشت. تیغه‌اش سیاه‌تر شده بود و غیر از این آسیبی ندیده بود. هیچ آتشِ معمولی‌ای قادر نبود به فولادِ والریایی صدمه بزند». گرچه سریال از به تصویر کشیدنِ زخم‌های اِگان در عریان‌ترین و پُرجزییات‌ترین حالتِ ممکن اطمینان حاصل می‌کند، اما با جملاتِ بسیار مُبهم و سربسته‌ای درباره‌ی سرنوشتِ سان‌فایر، اژدهایش، صحبت می‌کند. کریستون کول به آلیسنت می‌گوید که: «سربازانی رو برای محافظت از قلعه و اژدهای شاه گذاشتم» و همچنین «سان‌فایر داشت جون می‌داد». پس، برای کسب اطلاعات بیشتر درباره‌ی شرایط سان‌فایر باید به کتاب متوسل شویم؛ در کتاب در توصیفِ وضعیتِ این حیوان می‌خوانیم: «اژدهای شاه، سان‌فایر، چنان بزرگ و سنگین بود که نمی‌توانستند حرکتش بدهند و با بالِ زخمی‌اش هم نمی‌توانست پرواز کند، اژدها در میدانِ نبردِ آن‌سوی روکس‌رست ماند و همچون کِرمی طلایی بینِ خاکسترها می‌خزید. در روزهای نخست با لاشه‌های سوخته‌ی مُردگان خودش را سیر می‌کرد. وقتی اجساد تمام شدند، مردانی که سِر کریستون کول برای نگهبانی از او گماشته بود، برایش گوساله و گوسفند می‌بُردند».

«در وُلانتیس از سکه‌ای استفاده می‌کنن که یک رویش تاجه و روی دیگه جمجمه‌ی مُرده. ملکه کردنش، کُشتنشه». این جمله را می‌توان با کمی تغییر درباره‌ی تصمیم آلیسنت برای پادشاه کردنِ اِگان نیز تکرار کرد

از این موضوع که بگذریم، به مسئله‌ای می‌رسیم که درنتیجه‌ی بستری شدنِ پادشاه مطرح می‌شود: انتخاب نایب‌السلطنه. «خاندان اژدها» تا این نقطه از فصل دوم مشغولِ ترسیمِ اشتراکاتِ آلیسنت و رینیرا بوده است؛ این اشتراکات در سکانس انتخاب ایموند به‌‌عنوان نایب‌السلطنه به نقطه‌ی اوجِ خودشان می‌رسند. در فصل قبل، آلیسنت از اینکه رینیرا درباره‌ی رابطه‌اش با کریستون کول و اجبارش برای خوردنِ چای ماه به او دروغ گفته بود از دستِ دوستش خشمگین شد، بنابراین خیلی کنایه‌آمیز و ریاکارانه است که حالا آلیسنت هم در نتیجه‌ی رابطه‌ی مخفیانه‌اش با کریستون وادار به خوردنِ چای ماه می‌شود؛ همان‌طور که رینیرا در اپیزودِ فینالِ فصل اول به‌دلیلِ زایمانِ زودهنگامِ دخترش نمی‌توانست در جلسه‌ی شورای سیاه شرکت کند، آلیسنت هم در اپیزودِ چهارم این فصل به خاطر مشکلات مربوط‌به دستگاه تولیدمثل‌اش در جلسه‌ی شورای کوچک غایب بود؛ رِینیس در فصل اول خطاب به رینیرای نوجوان گفت: «وقتی پسرِ پدرت با زنِ جدید به دنیا بیاد، مردان قلمرو انتظار دارن اون وارثش بشه، نه تو. چون ترتیبِ اُمور همینه». در این اپیزود هم کریستون برای توجیهِ دلیلش برای حمایت از اِیموند، جمله‌‌ی مشابهی را به آلیسنت می‌گوید: «ایموند وارثِ بعدیه. ترتیب اُمور همینه»؛ در این اپیزود، رینیرا در توصیفِ رفتارِ اعضای شورای‌ش به میساریا می‌گوید: «حرف‌هاشون خطاب به همدیگه‌ست، نه به من». در سکانس انتخاب نایب‌السلطنه هم درحالی که دوربین به آرامی به‌صورتِ آلیسنت نزدیک می‌شود، متوجه می‌شویم که او نیز در شورای سبزها حضوری تشریفاتی دارد و فقط نقش یک شنونده را ایفا می‌کند.

یک پاراگراف در کتاب «ضیافتی برای کلاغ‌ها» با محوریتِ سرسی لنیستر وجود دارد که نه‌تنها اشتراکاتِ سرسی و آلیسنت را برجسته می‌کند، بلکه فضای ذهنیِ او را نیز به خوبی ملموس می‌کند. در این نقطه از داستان، تایوین لنیستر مُرده است و سرسی به‌عنوان نایب‌السلطنه‌ی پسرش تامن حکومت می‌کند؛ در وصفِ افکار و احساساتِ سرسی می‌خوانیم: «حکومت متعلق به خودش بود؛ سرسی قصد نداشت تا وقتی تامن به سنِ مناسب برسد آن را واگذار کند. من صبر کردم، پس اونم می‌تونه. من نصفِ عمرم رو صبر کردم. او نقشِ دختر وظیفه‌شناس، عروسِ خجالتی و همسرِ قانع را بازی کرده بود. او دست‌مالی کردن‌های مستانه‌ی رابرت، حسادت‌های جیمی، تمسخرهای رِنلی، واریس و پوزخندهایش و دندان ساییدن‌های بی‌انتهای استنیس را تاب آورده بود. او با جان اَرن، ند استارک و برادر کوتوله‌ی قاتلِ پست‌ِ خیانتکارش ستیز کرده و در تمام مدت به خودش وعده داده بود که روزی نوبت او خواهد شد». این پاراگراف را می‌توان با اندکی تغییر درباره‌ی آلیسنت هم تکرار کرد: آلیسنت نقش دختر وظیفه‌شناس را برای آتو و همسر سربه‌زیر و قانع را برای ویسریس بازی کرده بود. همان‌طور که سرسی دست‌مالی‌های رابرت را تحمل می‌کرد، آلیسنت هم نیمه‌شب به اتاق پادشاه فراخوانده می‌شد تا به معاشقه‌ای که خودش هیچ لذتی ازش نمی‌بُرد، تن بدهد. آلیسنت باید موقعیتِ تحقیرآمیز و چندش‌آورِ نشان دادنِ پاهایش به لاریس استرانگ را تاب می‌آورد. و همچنین نیش و کنایه‌های رِینیس را که بهش می‌گفت: «تو نمی‌خوای که آزاد باشی، فقط دنبالِ ساختنِ یه پنجره روی دیوارِ سلول‌ات هستی». علاوه‌ی بر همه‌ی اینا، در کتاب سرسی خواب می‌بیند که بر تخت آهنین بالاتر از همه نشسته است، در فصل قبل هم رِینیس با لحنی وسوسه‌کننده دم گوش آلیسنت زمزمه‌ کرده بود: «تا حالا خودت رو نشسته روی تخت آهنین تصور کردی؟».

ایموند تارگرین در مقابل تخت آهنین سریال خاندان اژدها

حرف از تصور کردنِ خودمان روی تخت آهنین شد: یکی از سکانس‌های این اپیزود، ایموند را در حالتی خوفناک و مقتدرانه، خیره به تخت آهنین به تصویر می‌کشد، درحالی که تنها منبعِ روشنایی تالارِ تخت، رعد‌و‌برقِ بیرون است. این صحنه برایم تداعی‌گرِ یکی از لحظاتِ مشهورِ شخصیتِ یورون گریجوی در کتاب‌هاست. اِیموند یک‌چشم و یورون گریجوی معروف به «چشمِ کلاغ» در چارچوبِ کهن‌الگوی یکسانی جای می‌گیرند و تشابهاتِ مُتعددی باهم دارند: برای مثال، هردو چشم‌بند می‌زنند؛ همان‌طور که چشم چپ ایموند یک یاقوتِ آبی‌رنگ است، چشم چپِ یورون هم که در زیر چشم‌بند مخفی است، به‌عنوان «چشم سياهی که با بدجنسی می‌درخشد» توصیف می‌شود. در کتاب لحظه‌ای وجود دارد که یورون خنجرش را روی گلوی اِرونِ خیس‌موی، برادرش، می‌گذارد و به او می‌گوید که: «دعا کن بُکشمت و به عذابت پایان بدم». اِرون می‌گوید: «حتی توهمِ جرئتش رو هم نداری. من برادرتم. هیچکس ملعون‌تر از خویشاوندکش نیست». یورون جواب می‌دهد: «بااین‌حال من یه تاج دارم و تو در زنجیر می‌پوسی. پس چرا خدای مغروقت این اجازه رو میده وقتی که من سه برادر رو کشتم». اِرون از شنیدنِ اینکه او مسئولِ کُشتنِ برادرانشان است، شوکه می‌شود. یورون داستانِ نحوه‌ی کُشتنِ برادرانشان را تعریف می‌کند و در انتها اضافه می‌کند: «...رفتم بیرون و توی دریا شاشیدم، منتظر بودم که خدایان نابودم کنن. هیچ‌ خبری نشد. اگه خدای مغروقت من رو به خاطر کشتن سه برادر خُرد نکرد، چرا باید به خاطر چهارمی به خودش زحمت بده؟ چون تو یه کشیشی؟». تماشای ایموند که خیره به تخت آهنین، نشستن روی آن را خیال‌پردازی می‌کند، انرژیِ شومِ مشابهی از خود ساطع می‌کند: ایموندی که اینجا می‌بینیم، ایموندی نیست پس از کُشتنِ لوک، از کاری که کرده بود شوکه و وحشت‌زده به نظر می‌رسید، و ایموندی هم نیست که در خلوت‌اش در فاحشه‌خانه احساس پشیمانی‌اش از کُشتنِ لوک را ابراز می‌کرد. این یکی، ایموندی است که قُبحِ خویشاوندکُشی برای او شکسته شده است؛ این اِیموند منتظرِ مجازاتِ خدایان نیست، بلکه خودش را در قامتِ یک خدا تصور می‌کند.

اما درحالی که اِیموند در بیداری به برادرش خیانت می‌کند، همتای او یعنی دیمون همچنان در رویاهایش با فکرِ خیانت به رینیرا وسوسه می‌شود. جدیدترین رویای دیمون، که او را مشغولِ معاشقه با آلیسا تارگرین یعنی مادرش به تصویر می‌کشد، به استعاره‌ای بدل می‌شود که کشمکشِ درونی‌اش را بهتر از همیشه ترسیم می‌کند: شخصیتِ دیمون یک تناقضِ متحرک است؛ او بی‌وقفه در اعماقِ وجودش با احساساتِ ناسازگاری که نسبت به ویسریس و رینیرا دارد، گلاویز است. او در عینِ وفاداربودن به ویسریس و رینیرا، از آن‌ها تنفر دارد. از یک سو، آرزویش برای معرفی کردنِ خودش به‌عنوان سومین مدعی تخت آهنین و خیانت به رینیرا یک فانتزی وسوسه‌کننده است، و از سوی دیگر، تصورِ عواقبِ اخلاقیِ این اقدام به‌قدری برای او وحشتناک است که حداقل هنوز تردید دارد و صد درصد به آن تن نداده است. درونِ دیمون شاهد کُشتی گرفتن این وسوسه و وحشت برای غلبه بر دیگری هستیم. بنابراین، رویای دیمون درحال معاشقه با مادرش را باید از این زاویه بررسی کنیم: رویای او با تشویق شدنِ وسوسه‌ی دیمون، با تغذیه شدنِ این وسوسه، با تملق‌گویی از او، شروع می‌شود: مادرش می‌گوید که کاش تو زودتر از ویسریس به دنیا می‌آمدی، ویسریس بنیه‌ی تو را برای پادشاهی نداشت، دیمون را «اژدهاسوار بی‌باکم» خطاب می‌کند و می‌گوید که تو برای تخت آهنین ساخته شده‌ای. اینها همان حرف‌هایی است که دیمون در اعماقِ سرکوب‌شده‌ی روانش به خودش می‌زند تا خیانتش به رینیرا را توجیه کند. به بیان دیگر، اینجا دیمون درحالِ معاشقه با مادرش نیست، بلکه احساساتِ دیمون درباره‌ی اینکه من همیشه فردِ شایسته‌تری برای نشستن روی تخت آهنین بودم در قالبِ یک زنِ زیبا و اغواگر درآمده است.

اما همان‌طور که گفتم، احساسات دیمون از دو بخش متضاد تشکیل شده است: بخشِ دوم‌اش وحشت از خیانتی است که ممکن است به زنی که دوستش دارد و برادری که دوستش داشت، بکند. بنابراین، به محض اینکه آلیسا دیمون را «پسر محبوبم» خطاب می‌کند، دیمون جا می‌خورد و خشک‌اش می‌زند. معاشقه‌ی دیمون با مادرِ خودش چندش‌آور و وحشتناک است، چون خیانتِ احتمالیِ دیمون به رینیرا چندش‌آور و وحشتناک خواهد بود. معاشقانه‌ی ممنوعه‌ی دیمون با مادرش (که حتی برای تارگرین‌ها هم یک خطر قرمز محسوب می‌شود) روشی است برای ترسیم کردنِ میلِ ممنوعه‌‌ی دیمون به خیانت کردن به رینیرا. اما مسئله‌ای که در اینجا مطرح می‌شود، این است که: وسوسه‌ی دیمون برای خیانت به رینیرا از کجا سرچشمه می‌گیرد؟ آیا کسی که دارد جاه‌طلبی‌ها و ترس‌های دیمون را تغذیه می‌کند، آلیس ریورز است؟ چون نکته‌ای که باید درباره‌ی دیمون بدانید، این است که جُرج آر. آر. مارتین از دیمون تارگرین به‌عنوانِ محبوب‌ترین شخصیت‌اش در میانِ تمام تارگرین‌ها نام بُرده است. دلیلش هم این است که دیمون مهم‌ترین هدفِ مارتین در داستان‌گویی را نمایندگی می‌کند: خلقِ شخصیت‌های خاکستری. فصل اولِ سریال در ترسیمِ دیمون به‌عنوان شخصیتی که از ابعاد پیچیده و متناقضی تشکیل شده است، موفق بود. او در یک لحظه می‌توانست با یاغی‌گری‌هایش کُفرِ ویسریس را در بیاورد، و لحظه‌ای دیگر می‌توانست با برداشتنِ تاجِ برادرش و گذاشتنِ آن روی سرِ او باعث حلقه شدنِ اشک‌ در چشمان‌مان شود.

مکالمه دیمون و آلیس ریورز سریال خاندان اژدها

در فصل دوم اما شاهدِ دیمونی هستیم که تعادلِ رنگِ خاکستری‌اش به‌هم خورده است. در مقایسه، به امثالِ ایموند یا کریستون کول نگاه کنید: این دو برخلافِ تمام ویژگی‌های سیاه‌شان، لحظاتی در فصل دوم داشتند که لطافت و آسیب‌پذیری‌شان را برجسته می‌کرد و همدلی‌مان را برمی‌انگیخت. برای مثال در همین اپیزود پنجم، کریستون کول برای توجیهِ حمایتش از نایب‌السلطنه‌شدنِ ایموند به آلیسنت درباره‌ی وحشت‌هایی که در روکس‌رست دیده بود تعریف می‌کند: از زره‌هایی که ذوب شده بودند، و مردانی که شعله‌ور می‌دویدند. اینجا با یک سربازِ ترومازده مواجهیم که دارد با ویرانی و وحشتِ ناشی از قدرتِ کنترل‌ناپذیرِ اژدهایان که در آزاد کردنِ آن نقش داشته است، قدرتی که سربازان معمولی را به چیزی بلاموضوع بدل می‌کند، دست‌‌و‌پنجه نرم می‌کند. این، چیزی است که نویسندگیِ جهان «نغمه‌ی یخ و آتش» را تعریف می‌کند: وقتی که ناگهان به خودمان می‌آییم و از اینکه داریم با شخصیت‌های هیولاوارِ داستان همدلی می‌کنیم، غافلگیر می‌شویم. فصل دوم «خاندان اژدها» با شخصیت‌هایی مثل ایموند، اِگان، آلیسنت یا کریستون در دستیابی به این هدف موفق بوده است. دیمون اما تا این نقطه از فصل دوم فاقدِ لحظه‌‌ی همدلی‌برانگیزِ مشابهی بوده است. برای قضاوتِ خط داستانی دیمون باید تا پایانِ فصل دوم صبر کنیم، اما فعلاً این‌طور به نظر می‌رسد که رویکردِ نویسندگان نسبت به دیمون در این فصل از مکانِ روح‌زده‌ای که در آن حضور دارد سرچشمه می‌گیرد: هرن‌هال.

وقتی دیمون برای اولین‌بار به هرن‌هال قدم می‌گذارد، از خوردنِ غذا امتناع می‌کند، چون می‌ترسد که نکند غذا مسموم باشد. اما شاید مسمومیتِ واقعی که دیمون را تهدید می‌کند، نه یک مسمومیت فیزیکی، بلکه یک مسمومیت روانی است

دیمون همیشه نسبت به اینکه چرا برادرش، رینیرا را به‌جای او به‌عنوانِ ولیعهدش معرفی کرد، دلخور بوده است. اما اگر دو نفر در دنیا باشند که دیمون هیچ‌وقت آن‌ها را به تخت آهنین نخواهد فروخت، آن دو نفر ویسریس و رینیرا هستند. بنابراین، وسوسه شدنِ تدریجیِ دیمون برای پادشاه نامیدنِ خودش با هسته‌ی شخصیتِ او همخوانی ندارد. اما این‌طور که به نظر می‌رسد هرن‌هال همان تاثیری را روی روانِ دیمون می‌گذارد که حلقه‌ی یگانه‌ی سائورون روی حاملانش می‌گذارد؛ هرن‌هال هم مثل حلقه‌ی یگانه خاصیتِ فاسدکننده‌ی مشابهی دارد: هردوِ آن‌ها صاحبانشان را با قدرت‌طلبی مسموم می‌کنند؛ هردوِ آن‌ها تصدیق‌کننده‌ی بدترین ترس‌های صاحبانشان هستند. این حرف‌ها به این معنی نیست که هرن‌هال ذهنِ دیمون را با افکاری آلوده می‌کند که خودش هرگز به آن‌ها فکر نکرده است؛ رینیرا همیشه برای دیمون یادآورِ اعتمادی است که هرگز از برادرش دریافت نکرد؛ همچنین، دیمون از این می‌ترسد که نکند رویکردِ محافظه‌کارانه‌ی رینیرا به جنگ باعثِ پیروزی های‌تاورها شود، درست همان‌طور که امتناع ویسریس از در آغوش کشیدنِ اقتدارِ «آتش و خون»‌وارِ تارگرین‌ها به نفوذِ های‌تاورها به دربارش منجر شد. این دلخوری‌ها و ترس‌ها درونِ دیمون وجود دارند؛ این حرف‌ها به این معنی نیست که دیمون هرگز به زیر سؤال بُردنِ ادعای رینیرا فکر نکرده است (او در فصل قبل، یک تخم اژدها دزدید و خود را شاهزاده‌ی دراگون‌استون نامید). درعوض، کاری که هرن‌هال و آلیس ریورز انجام می‌دهند، این است که افکار دفن‌شده‌ای را که همیشه جزئی از دیمون تارگرین بوده‌اند تقویت کرده، تایید کرده و نبش‌قبر می‌کنند. وقتی دیمون برای اولین‌بار به هرن‌هال قدم می‌گذارد، از خوردنِ غذا امتناع می‌کند، چون می‌ترسد که نکند غذا مسموم باشد. اما شاید مسمومیتِ واقعی که دیمون را تهدید می‌کند، نه یک مسمومیتِ فیزیکی، بلکه یک مسمومیتِ روانی است. و سمی که به تدریج دارد در سراسرِ ذهن و روحش پخش می‌شود، مسمومیتی از جنسِ جاه‌طلبی است.

مارتین در کتاب «ضیافتی برای کلاغ‌ها»، منظره‌ی قلعه‌ی هرن‌هال را این‌گونه توصیف می‌کند: «بالاخره در آن‌سوی آب‌های خاکستری‌رنگِ دریاچه، بُرج‌های هَرن سیاه نمایان شد. پنج انگشتِ از ریخت اُفتاده‌ی سنگیِ سیاه که برای چنگ زدن به آسمان بلند شده بودند». در جایی دیگر، در توصیفِ ظاهر این قلعه از نقطه‌نظرِ آریا استارک می‌خوانیم: «از بیرون تنها قسمت فوقانی پنج برج غول‌آسا از پشتِ دیوارها دیده می‌شد. کوتاه‌ترین‌شان یک و نیم برابرِ بلندترین برج وینترفل ارتفاع داشت، بااین‌حال شکوهِ قدشان به مانندِ برجی درست‌و‌حسابی نبود. به نظرِ آریا بیشتر به انگشتانِ کج و قلمبه‌ی پیرمردی شباهت داشتند که به سمتِ اَبرها دست دراز کرده بود». توصیفِ هرن‌هال در قالبِ دستِ حریصی که در تلاش برای لمس کردنِ آسمان، در تلاش افراطی‌اش برای جاه‌طلبی، سوخته است تصادفی نیست. چون هدفِ نهایی هرن سیاه از ساختن بزرگ‌ترین قلعه‌ی وستروس چیزی نبود جز ساختنِ یادبودی در ستایشِ بزرگیِ خودش: تمام جنایت‌هایی که او با قطع کردنِ درختان نیایش در حق خدایان مرتکب شد، تمام جنایت‌هایی که با به بردگی کشیدنِ مردم در حقِ انسان‌ها مرتکب شد، چیزی نبود جز اقدامی جهت برطرف کردنِ عطشِ سیراب‌ناشدنیِ جاه‌طلبی‌اش. در طولِ تاریخ وستروس، تمام کسانی که پیش از دیمون و پس از او در هرن‌هال سکونت داشته‌اند، با وسوسه‌ی جاه‌طلبی آلوده شده و به سرانجامی ناگوار دچار شده‌اند. بنابراین، شاید کمرنگ شدنِ تدریجی جنبه‌ی خاکستریِ شخصیت دیمون از زمان سکونتش در هرن‌هال را باید به پای نفرین‌شدگیِ این مکان و دستکاری ذهنش توسط آلیس ریورز بنویسم.

دیمون تارگرین در قلعه‌ی هرن‌هال سریال خاندان اژدها

حرف از آلیس ریورز شد؛ بعد از اپیزود پنجم دیگر تقریباً هیچ تردیدی درباره‌ی ماهیتِ این زن اسرارآمیز باقی نمانده است: یک سبزبین که ارتباط نزدیکی با خدایان قدیم دارد. نه‌تنها در این اپیزود لحظه‌ای وجود دارد که دیمون درحال قطع کردنِ چوب صدای شیون و زاریِ زنان و بچه‌ها را در ذهنش می‌شنود (درست درحالی‌که آلیس به‌عنوانِ ارسال‌کننده‌ی این صداها از دور به او خیره شده است)، بلکه کمی بعد، اشاره‌ی آلیس به مادرِ دیمون به‌معنی آگاهی او از محتوای خصوصیِ رویاهای دیمون است. اما مدرکِ غیرعلنی‌تری که آلیس را به خدایان قدیم پیوند می‌زند جایی است که او در حینِ پانسمان کردنِ دستِ دیمون به او می‌گوید: «چیزهایی که به گوشم می‌رسه رو از بادها می‌شنوم». واقعیت این است که عنصر «باد» به‌عنوان نشانه‌ای از حضورِ خدایان قدیم و به‌عنوان وسیله‌ی ارتباطی‌شان نقشِ پُررنگی در کتاب‌های «نغمه» ایفا می‌کند. برای مثال، در کتاب اول صحنه‌ای وجود دارد که برن استارک به جنگلِ خدایانِ وینترفل آمده است تا برای راب استارک دعا کند؛ چون پس از مرگِ ند استارک، راب قصد دارد به‌زودی به جنوب سفر کند؛ در وصفِ این صحنه می‌خوانیم: «برن از خدایانی که با چشمانِ سرخِ درختِ قلب تماشایش می‌کردند، استدعا کرد: اگه راب باید بره، مراقبش باشید و مراقب افرادش باشید...». باد خفیفی در جنگل آه کشید و برگ‌های سرخ به جنبش اُفتادند و زمزمه کردند. سامر دندان نشان داد. صدایی پرسید: «می‌شنوی چی می‌گن، پسر؟».

کسی که این سؤال را می‌پُرسد، آشاست؛ یکی از وحشی‌های آن‌سوی دیوار که توسط راب استارک دستگیر شده بود. پس از اینکه این دو کمی باهم صحبت می‌کنند، برن از آشا می‌پرسد: «بهم بگو منظورت درباره‌ی شنیدن صدای خدایان چی بود؟». آشا جواب می‌دهد: «تو ازشون درخواست کردی و اونا دارن جواب می‌دن. گوش‌هات رو باز کن، می‌شنوی». برن گوش داد. بعدِ مدتی با تردید گفت: «تنها باده. برگ‌ها خش‌خش می‌کنن». آشا می‌گوید: «اگه کارِ خدایان نیست، پس فکر می‌کنی چه کسی باد رو می‌فرسته. اونا تو رو می‌بینند، پسر. حرف‌هاتو می‌شنون. اون خش‌خش جواب‌شونه». برن می‌پرسد: «چی می‌گن؟». آشا جواب می‌دهد: «غمگینند. برادرِ والامقامت جایی که می‌ره کمکی از جانبِ اونا دریافت نمی‌کنه. خدایان قدیم در جنوب فاقدِ قدرتند. جنگل‌های نیایش، همه، هزاران سال پیش بُریده شدند. چطور می‌تونن مراقب برادرت باشند، وقتی که چشم ندارند؟». با این تفاوت که هرن‌هال در ساحلِ دریاچه‌ی خدایان که جزیره‌ی چهره‌ها در مرکزِ آن قرار دارد، واقع است؛ جزیره‌ای که دارای بیشترین درختانِ نیایش در جنوبِ وستروس است، و درنتیجه محلِ تجمعِ قدرتِ خدایان قدیم در جنوب محسوب می‌شود.

اما درحالی که دیمون در هرن‌هال خوابِ یک زنِ تارگرین را می‌بیند، فرسنگ‌ها دورتر فکروذکرِ رینیرا هم درگیرِ یک زنِ تارگرینِ مشهور دیگر است: ویسنیا تارگرین، خواهرِ بزرگ‌ترِ اِگانِ فاتح. رینیرا در این اپیزود دو دیالوگ دارد که دغدغه‌هایش را به‌طور ویژه‌ای برجسته می‌کنند: یک‌بار جایی که می‌گوید :«من تو مسیری هستم که کسی تاحالا توش گام برنداشته»؛ و یک‌بار هم درباره‌ی اینکه پدرش هیچ‌وقت او را برای نبرد آماده نکرده بود، می‌گوید: «اگه پسر بودم، به محضِ اینکه اولین قدمم رو برمی‌داشتم، یه شمشیر می‌دادن دستم». بنابراین، تعجبی ندارد که ما رینیرا را مشغولِ خواندنِ کتابی درباره‌ی ویسنیا تارگرین می‌بینیم. رینیرا از نوجوانی شیفته‌ی ویسنیا بود: در اپیزود اولِ سریال، ملکه اِما اَرن به ویسریس می‌گوید که رینیرا از همین حالا اسم بچه‌ی داخل شکم‌اش را انتخاب کرده است (البته اگر دختر باشد) و آن هم ویسنیاست. پادشاه ویسریس می‌گوید: «خدایان رحم کنن. این خونواده همین الانش یه ویسنیا داره». در اپیزود آخرِ فصل قبل هم رینیرا اسم دخترِ سقط‌شده‌اش را ویسنیا گذاشت. دلیلش این است که در تاریخِ حکومتِ تارگرین‌ها، هیچ ملکه‌ای به اندازه‌‌ی ویسنیا و رِینیس، خواهران و همسرانِ اِگان فاتح، دارای چنین سطحِ بالایی از قدرتِ اجرایی نبودند. در کتاب «آتش و خون» درباره‌ی نقشِ پُررنگِ خواهران اِگان در اداره‌ی مملکت می‌خوانیم: «کسی تردیدی نداشت که تصمیم نهایی درباره‌ی کلیه‌ی اُمور حکومت بر قلمرو برعهده‌ی خود اِگان تارگرین است، اما خواهران شاه، ویسنیا و رِینیس، در سرتاسر حکمرانی اِگان، شریکِ قدرت او بودند. در تاریخ هفت پادشاهی، شاید غیر از ملکه آلیسانِ خوب، همسرِ شاه جِهِریس اول، هیچ ملکه‌ی دیگری به اندازه‌ی خواهرانِ اژدها در سیاست تأثیرگذار نبود. رسم شاه این بود که به هرکجا سفر می‌کرد، یکی از ملکه‌ها را با خود می‌بُرد و دیگری در دراگون‌استون یا بارانداز پادشاه می‌ماند و اکثر اوقات نشسته بر تخت آهنین، به مسائلی که دربرابرش مطرح می‌شد، رسیدگی می‌کرد».

در جایی دیگر هم دراین‌باره نوشته شده است: «اِگان فاتح که در همان ابتدا مشاورانی به کار گماشته بود (آن مشاوران در دوره‌ی سلطنتِ جِهِریس اول شورای کوچک را تشکیل داده و از آن پس به پادشاهان مشاوره می‌دادند) اغلب اداره‌ی مسائلِ روزمره‌ی مملکت را به خواهرانش و این مشاورانِ مورداعتمادِ خود می‌سپرد». اکنون این را مقایسه کنید با میزانِ قدرتِ سرسی لنیستر در مقام ملکه‌ی نایب‌السلطنه: در کتابِ «ضیافتی برای کلاغ‌ها» می‌خوانیم که سرسی اجازه نداشت روی تخت آهنین بنشیند: «در پشت‌اش تخت نمایان بود، نوکِ پیکان‌ها و تیغه‌هایش سایه‌های درهم‌پیچیده‌ای را بر زمین می‌انداختند. فقط پادشاه و دست‌اش می‌توانستند روی تخت بنشینند. سرسی در پای آن روی صندلی چوبیِ طلاکاری‌شده‌ای پُر از کوسن‌های ارغوانی می‌نشست». پس، تعجبی ندارد که چرا رینیرا برای پیدا کردن راهش در شرایط بی‌سابقه و ناشناخته‌ای که به‌عنوان اولین ملکه‌ی تارگرین در آن قرار گرفته است، به ویسنیا به‌عنوانِ الگویش رو آورده است. اما ویسنیا نه فقط به خاطر قدرتِ سیاسی‌اش، بلکه به خاطر جنگجوبودنش نیز برای رینیرا الهام‌بخش است. در کتاب «آتش و خون» در وصفِ ویسنیا می‌خوانیم: «ویسنیا مثلِ خودِ اِگان بیشتر جنگجو بود و در جوشن به اندازه‌ی حریر احساسِ راحتی می‌کرد. او که از کودکی کنارِ برادرش آموزش دیده بود، شمشیرِ بلندِ والریایی به نام خواهر سیاه را در دست می‌گرفت و در استفاده از آن مهارت داشت. با آنکه موهای نقره‌ای-طلایی و چشمانِ ارغوانیِ والریایی‌ها را به ارث بُرده بود، اما زیبایی‌اش از جنسی خشن و تندوتیز بود. حتی کسانی که عاشق او بودند، با یکدندگی، جدیت و بی‌رحمی‌اش مواجه می‌شدند؛ برخی هم می‌گفتند که او با زهرها بازی می‌کند و دستی هم در جادوی سیاه دارد».

رینیرا و جیسریس درحال خواندن کتاب سریال خاندان اژدها

نه‌تنها آموزشِ ویسنیا درکنار برادرش، دختر را در سطحی برابر با اِگان قرار می‌دهد و به این معناست که هردو به یک اندازه برای جنگجو شدن پرورش پیدا می‌کردند، بلکه مارتین در مصاحبه‌هایش به این نکته اشاره کرده است که خواهر سیاه با آگاهی قبلی از اینکه یک زن جنگجو قرار است از آن استفاده کند ساخته شده بود، زیرا تیغه‌ی باریک‌اش برای دستِ یک زن طراحی شده است. طراحی تیغه‌ی شمشیر متناسب با دستِ یک زن به این معناست که والریایی‌ها می‌دانستند که زنان قرار است به‌طور رسمی برای مبارزه تربیت شوند و زنانِ جنگجو جزئی از فرهنگشان بوده‌اند. پس، می‌توان درک کرد که چرا رینیرا در زمانی‌که از لحاظ کمبودِ آموزشِ نظامی احساس ضعف می‌کند، به ویسنیا غبطه می‌خورد. با همه‌ی این حرف‌ها، وقتی جیسریس، مادرش را مشغولِ خواندنِ کتابی درباره‌ی ویسنیا می‌بیند، به او هشدار می‌دهد که: «امیدوارم الگو قرارش ندی». چرا ویسنیا می‌تواند الگوی خطرناکی برای رینیرا باشد؟ داستانِ ویسنیا در موجزترین حالتِ ممکن از این قرار است: حدود یک دهه طول کشید تا ویسنیا از اِگان بچه‌دار شود. یک سال بعد از اینکه رِینیس و اژدهایش در دورن کُشته شدند (رِینیسی که یک بچه‌ی ضعیف و مریضِ سه ساله به نام اِینیس از خودش به جا گذاشته بود)، ویسنیا خبر داد که باردار شده است (طبق یکی از روایات که احتمال حقیقت داشتنش زیاد است، او با توسل به جادوهای سیاه باردار شده بود). فرزندِ ویسنیا پسری به نام میگور بود که در آینده به همان میگور ظالمِ بدنام تبدیل می‌شود. اِینیس، پسرِ رینیس، قرار بود وارثِ اِگان فاتح باشد. بنابراین گرچه اِگان، اِینیس را نزدیکِ خودش در دربار نگه می‌داشت، اما میگور به‌تنهایی توسط ویسنیا در دراگون‌استون بزرگ شد. ویسنیا، میگور را برای بدل شدن به جنگجویی مثل خودش تربیت کرد: وقتی میگور هنوز یک بچه‌ی سه ساله بود بهش یک شمشیر داد و در ۱۳ سالگی شمشیر خواهر سیاه را به او هدیه داد.

در این مدت، اِینیس به تدریج از پسری مریض به مردی سالم تبدیل شده بود و از همسرش آلیسا ولاریون صاحبِ چندین فرزند (از جمله سه پسر) شده بود. این موضوع ویسنیا را خشمگین کرده بود. چراکه هربار که اِینیس صاحب یک پسر جدید می‌شد، میگور در صفِ وراثت بیشتر از قبل عقب می‌اُفتاد؛ تا جایی که احتمالِ نشستن میگور روی تخت آهنین به‌طرز فزاینده‌ای نامُحتمل‌تر می‌شد. پس از اینکه اگان فاتح سکته کرد و مُرد و اِینیس پادشاه شد، اِینیس در نخستین اقدامش شمشیر اِگان یعنی بلک‌فایر را به میگور هدیه داد و به برادرِ ناتنی‌اش گفت که او به‌عنوانِ یک جنگجو برای حمل کردنش شایسته‌تر است. تازه، میگور با بالریون، اژدهای پدرش هم اُخت گرفته بود. هرچند از گوشه و کنار زمزمه‌هایی شنیده می‌شد که وستروس به یک حاکم جنگجو نیاز دارد. خود ویسنیا هم می‌گفت: «حقیقت به‌قدر کافی روشن است. حتی اِینیس هم آن را می‌بیند. در غیر این صورت چرا بلک‌فایر را به به پسر من داد؟ او می‌داند که تنها میگور قدرتِ حکومت دارد». با این وجود، میگور مشکل باروری داشت. او پس از ۱۰ سالی که از ازدواجش با بانو سِریس های‌تاور می‌گذشت، هنوز موفق نشده بود بچه‌دار شود. بنابراین او با اختیار کردنِ زن دوم مملکت را شوکه کرد. سپتونِ دراگون‌‌استون از عقد کردنِ میگور و همسر جدیدش امتناع کرد، پس خودِ شخص ویسنیا تشریفاتِ مراسم ازدواجشان را به سبکِ والریای کهن اجرا کرد (درست به همان سبکی که رینیرا و دیمون باهم ازدواج کردند). این کار باعث عصبانیتِ پادشاه اِینیس، های‌تاورها و سپتون اعظم مذهب هفت شد. چون چندهمسری یکی از تابوهای مذهبِ هفت محسوب می‌شود. گرچه اِگان فاتح چند همسر داشت، اما او پیش از فتحِ وستروس، با خواهرانش ازدواج کرده بود؛ او یک استثنا به حساب می‌آمد. مملکت انتظار داشت که وارثانِ اِگان از سنت‌ها و ممنوعیت‌های مذهب هفت پیروی کنند.

داستان را کوتاه کنیم: اِینیس مجبور می‌شود میگور را به پنتوس تبعید کند. اما تبعید شدنِ میگور برای خاتمه دادن به شورش‌های بازوی نظامی مذهب هفت کافی نبود. خصوصاً باتوجه‌به اینکه اِینیس یک سال بعد از تبعیدِ میگور، پسرش اِگان را به عقدِ دخترش رِینا درآورد. رسمِ ازدواج‌های درون‌خانوادگیِ تارگرین‌ها که خلافِ آموزه‌های مذهب هفت بود به شدت گرفتنِ شورش‌های ارتشِ مذهب منجر شد. اِینیس مردِ سُست‌عنصری بود که جُربزه و مهارت لازم برای کنترلِ اوضاع را نداشت. با افزایش خشم مردم طبقه‌ی فرودستِ سرزمین (و پس از جان سالم به در بُردنِ اِینیس از یک سوءقصدِ ناموفق به جان‌اش)، پادشاه به دراگون‌استون عقب‌نشینی کرد و آن‌جا ویسنیا مراقبت از او را برعهده گرفت (طبق یکی از روایات، ویسنیا از این فرصت برای خوراندن زهر به اِینیس و کُشتنِ تدریجی او استفاده کرد). درنهایت، وقتی اِینیس خبردار می‌شود که پسر و دخترش توسط ارتش مذهب گروگان گرفته شده‌اند، از شدتِ اضطراب و استرس از حال می‌رود و سه روز بعد می‌میرد. بلافاصله ویسنیا دست به کار می‌شود: او میگور را از تبعید برمی‌گرداند و او را به‌عنوان پادشاهِ جدید تاج‌گذاری‌ می‌کند. میگور با حمایت ویسنیا پسر بزرگِ اِینیس که اِگان نام داشت و از لحاظ قانونی وارث‌ِ او بود را می‌کُشد و سپتِ یادبود در بارانداز پادشاه و همه‌ی اعضای ارتشِ مذهب هفت را که آن را تصرف کرده بودند با آتش اژدها می‌سوزاند، که البته این کار سببِ بدتر شدنِ شورش‌ها و به هرج‌و‌مرج کشیده شدنِ اوضاع مملکت می‌شود. خودِ ویسنیا هم بر پشت ویگار سوار می‌شود و هر خاندانی را که از به‌رسمیت شناختنِ میگور به‌عنوان پادشاهِ به‌حقِ سرزمین امتناع می‌کرد می‌سوزاند. پس از اینکه حکومتِ میگور با زور و خشونت تثبیت شد، ویسنیا به دراگون‌استون بازگشت و مراقبت از شاهزاده جِهِریس و شاهدخت آلیسان (دوتا از فرزندانِ اِینیس) را برعهده گرفت؛ یا بهتر است بگویم، او بچه‌های اِینیس را که می‌توانستند ادعایِ میگور را به چالش بکشند، عملاً گروگان گرفته بود و نقش زندانبانشان را ایفا می‌کرد.

سرگذشتِ ویسنیا و انگیزه‌هایش پیچیده‌تر از آن است که بتوان تمامش را در اینجا شرح داد، اما همین که بدانید او به خاطر اقداماتش در به قدرت رساندنِ پسرش، در حافظه‌ی تاریخی وستروس به‌عنوانِ شخصیتی سیاه و بدنام به خاطر سپرده شده است، کفایت می‌کند. الگو گرفتن رینیرا، کسی که یک ملکه‌ی مادر (آلیسنت) حقِ تاج‌و‌تختش را غصب کرده است، از ملکه‌ی مادری مثل ویسنیا که تاج‌و‌تختِ پسرِ اِینیس را برای پسرِ خودش غصب کرده بود، احمقانه به نظر می‌رسد. اما واقعیت این است که در تاریخ وستروس ملکه‌های بااراده، درنده‌خو و جنگجوی کمی برای الگو گرفتن از آن‌ها یافت می‌شوند. تازه، در زمانی‌که مردان شورای کوچکِ رینیرا مُدام اقتدارِ ملکه‌شان را زیر سؤال می‌بَرَند، در زمانی‌که رینیرا به فقدانِ دانشِ نظامی‌اش واقف است، در زمانی‌که ملکه‌بودنِ رینیرا مانع از این می‌شود (برخلاف میلش) تا بر پشتِ اژدهایش سوار شود و در میدان نبرد شرکت کند، طبیعتاً شخصیتی افسانه‌ای مثل ویسنیا برای او جذابیت دارد: زنی که نه‌تنها در سیاست نقش پُررنگی ایفا کرده بود (او کسی است که ایده‌ی گارد شاهی را برای اولین‌بار مطرح کرد و حتی مدت زمان طولانی‌تری نسبت به خواهرش رِینیس حکومت کرده بود)، بلکه عملکردش به‌عنوان یک جنگجوی اژدهاسوار در دورانِ فتوحاتِ اِگان هم تأثیرگذار و تحسین‌آمیز بود (منهای رِینیس خودمان که اخیراً در جنگ روکس‌رست شرکت کرد، ویسنیا یکی از تنها زنانِ اژدهاسوارِ تارگرین است که با آتش و خون از دشمنانش پذیرایی کرده است). با همه‌ی این حرف‌ها، جیسریس اشتباه نمی‌گوید؛ رینیرا باید در سرمشق گرفتن از ویسنیا احتیاط کند، و باید از تفکیک کردنِ خصوصیاتِ خوب و بدِ او اطمینان حاصل کند.

داغ‌ترین مطالب روز

نظرات