نقد سریال House of the Dragon | فصل دوم، قسمت هفتم

جمعه ۱۲ مرداد ۱۴۰۳ - ۲۰:۵۹
مطالعه 33 دقیقه
رینیرا در دراگون‌استون سریال خاندان اژدها
اپیزود هفتم فصل دوم «خاندان اژدها» نقطه‌ی عطفی در داستان رینیراست که در جریانِ دو فصل گذشته در حال حرکت به سمت آن بوده‌ایم: ایمان آوردنِ او به اینکه مسیحایِ برگزیده‌ی خدایان است، در قالب تعصبِ مذهبیِ ترسناکی ظهور می‌کند.
تبلیغات

تاکنون اکثرِ تغییرات و ظرافت‌هایی که «خاندان اژدها» در روایتِ کتاب «آتش و خون» ایجاد کرده است، درنهایت به نفعِ تقویت کردن و پیچیده‌تر کردنِ انگیزه‌ی کاراکترها و توسعه‌ دادنِ دست‌مایه‌های مضمونیِ سریال بوده است؛ برای مثال، معاشقه‌ی کریستون کول و آلیسنت در شبِ جنایتِ خون و پنیر سبب می‌شود تا کریستون برای تسکین دادن عذاب وجدانش و دور کردنِ توجهِ منفی از لغزش‌های خودش، آریک کارگیل را وادار به انجام یک عملیاتِ انتحاری کند و این، مرگِ بیهوده‌ی برادران کارگیل را در نتیجه‌ی خودخواهیِ کریستون تراژیک‌تر می‌کند. یا خیانت اِیموند به برادرش در جنگِ روکس‌رست که او را به شخصیتِ تهدیدآمیزتری بدل ساخت. از این نمونه‌ها، چه ریز و چه درشت، در تمام طولِ سریال فراوان هستند. اما جدیدترین نمونه‌اش چگونگی تصاحب شدنِ سی‌اسموک توسط آدام بود، یا بهتر است بگویم، چگونگی تصاحب شدنِ آدام توسط سی‌اسموک.

برای حمایت از ما این ویدیو را در یوتیوب فیلمزی تماشا کنید.

گرچه در انتهایِ اپیزود ششم درباره‌ی این تصمیم چندان مطمئن نبودم، اما پس از دیدنِ پیامدهای دراماتیک و تماتیکِ این تغییر در اپیزود هفتم می‌توانم با خیالِ راحت پشتِ این تصمیم بیاستم و آن را به‌عنوانِ تغییریِ هوشمندانه و حساب‌شده قضاوت کنم؛ اینجا باز دوباره با تغییری مواجهیم که با آگاهی از نقشی که در پرداختِ بهتر فضای ذهنیِ کاراکترها (در این موردِ به‌خصوص رینیرا) و ملموس کردنِ انگیزه‌هایشان خواهد داشت، صورت گرفته است. اپیزود چهارم شاملِ صحنه‌ای بود که رینیرا پیش‌گویی اِگان فاتح را به جیسریس منتقل می‌کند و سپس انگیزه‌اش برای جنگیدن را شرح می‌دهد: «گوش کن، یه چیزی هست که باید بهت بگم، جِیس. هیچ‌وقت بهت نگفتم، چون مطمئن نبودم که خودم باورش داشته باشم. تارگرینی که روی تخت آهنین می‌شینه صرفاً یه پادشاه یا ملکه نیست، بلکه یه محافظ هم هست. مُقرر شده که هفت پادشاهی رو رهبری، تقویت و دربرابرِ دشمنی مشترک متحدش کنه. پدرم ایمان داشت که فقط و فقط من باید این محافظ باشم. برای اتحادِ مملکت مجبور شدم اژدهایانی رو به جنگ بفرستم. اتفاقاتِ وحشتناکی که از الان شروع می‌شه، نباید صرفاً برای تاج‌و‌تخت باشه.». عبارتِ کلیدی در این جملات، این است: «هیچ‌وقت بهت نگفتم، چون مطمئن نبودم که خودم باورش داشته باشم». داستانِ رینیرا در طولِ سریال (خصوصاً فصل دوم) درباره‌ی باور پیدا کردنِ خودش به هویتش به‌عنوانِ ناجیِ پیش‌گویی‌شده‌ی جهان بوده است.

نخستین برخوردِ او با احتمالِ برگزیده‌بودنش در اپیزود چهارم فصل قبل اتفاق اُفتاد: زمانی‌که رینیرای نوجوان در جنگل با گوزنِ سفید مواجه می‌شود؛ گوزنی که در ابتدا به‌عنوان نشانه‌‌ای از حمایتِ خدایان از پادشاهیِ اِگان تعبیر شده بود، خودش را به رینیرا نشان می‌دهد. مطمئناً رینیرای بزرگسال در بازخوانیِ گذشته، اهمیتِ آن اتفاق را از نو کشف کرده است. اما دومین چیزی که اعتقادش به برگزیده‌بودنش را تصدیق کرد، در دیدارِ مخفیانه‌اش با آلیسنت یافت می‌شود: وقتی از لابه‌لایِ جملاتِ آلیسنت درباره‌ی آخرین حرف‌های ویسریس در بسترِ مرگش متوجه شد که پدرش تا آخرین نفس‌اش از جانشینی‌اش حمایت کرده بود و مُعتقد بود که دخترش همان شاهزاده‌ای است که اِگانِ فاتح وعده‌اش را داده بود. اما سومین نشانه‌ای که رینیرا را درباره‌ی سرنوشتِ مُحول‌شده به او ‌به‌عنوانِ ناجیِ بشریت به یقینی تردیدناپذیر و مُتعصبانه می‌رساند، در آغاز اپیزود هفتم اتفاق می‌اُفتاد: وقتی رینیرا در ساحل با آدامِ اژدهاسوار مواجه می‌شود، او نمی‌تواند هضم کند که چطور یک اژدها خودش برای پیدا کردنِ یک سوار اقدام کرده است، و چطور آن سوار نیز بلافاصله خودش و قدرتِ هیولایش را تسلیمِ جبهه‌ی او می‌کند. آدام به رینیرا می‌گوید: «اگه خدایان من رو به اُمور بزرگ‌تری فرا بخونن، من کی‌ام که ردشون کنم؟». کمی بعد، رینیرا با ذوق‌زدگی اعتراف می‌کند که: «تو کاری کردی که من می‌ترسیدم، غیرممکن باشه».

به عبارت دیگر، رینیرا اُخت گرفتنِ سی‌اسموک با آدام را به‌عنوانِ نشانه‌ی انکارناپذیرِ دیگری از سوی خدایان برداشت می‌کند؛ او آن را به‌عنوان نشانه‌ای از اینکه خدایان نظرِ ویژه‌ای به او، به شاهزاده‌ی موعودِ ناجی دنیا، کرده‌اند تعبیر می‌کند؛ آن را به‌عنوانِ تجلیِ مشیتِ الهی برداشت می‌کند. برای شخصِ درمانده و مستاصلی مثل رینیرا چنین اتفاقِ نادری مثل معجزه‌ای برداشت می‌شود که نشان‌دهنده‌ی خواستِ خدایان برای یاری رساندن به اوست. بنابراین، در طولِ این اپیزود شاهد این هستیم که رینیرا به تدریج دارد با خودمُنجی‌پنداریِ خطرناکِ خودش مست می‌شود. و ما نقشی که این اتفاق در رسیدنِ رینیرا به این نتیجه ایفا می‌کند را مدیونِ تصاحبِ آدام توسط سی‌اسموک هستیم، نه برعکس. دقیقاً همین غیرقابل‌تصوربودن و بی‌سابقه‌بودنِ این اتفاق، چه برای مای تماشاگر و چه برای رینیراست که او را درباره‌ی مأموریتِ الهی‌اش به یقین می‌رساند. اگر به خاطرِ پیدا شدن سروکله‌ی آدام و سی‌اسموک نبود، احتمالاً رینیرا پس از سوختنِ استفون دارکلین به این نتیجه رسیده بود که فکرِ بکرشان برای پیدا کردنِ سوار برای اژدهایانِ بدون سوارشان از میانِ اعضای دیگر خاندان‌ها به در بسته خورده است و اُمیدی به آن نیست. بنابراین، در طولِ این اپیزود رینیرا به‌طرز نگران‌کننده‌ای هویتش به‌عنوانِ یک ناجی که نه برای قدرت‌طلبیِ شخصی، بلکه برای هدفیِ والاتر مبارزه می‌کند را در آغوش می‌کشد؛ او در طول این اپیزود به‌طرز فزاینده‌ای با اعتقادش به اینکه هر تصمیمی که درحال‌حاضر می‌گیرد، هر جنایتی که به آن تن می‌دهد، در درازمدت در خدمتِ اطمینان حاصل کردن از بقای بشریت دربرابرِ تاریکی و سرمایی آخرالزمانی خواهد بود، احساسِ راحتی می‌کند.

آدام از هال دربرابر رینیرا زانو می‌زند  سریال خاندان اژدها

وقتی رینیرا خبرِ اژدهاسوار شدنِ آدام و سوگندش برای خدمت کردن به او را با میساریا در میان می‌گذارد، میساریا می‌گوید:‌ «بخت یارمون بوده». رینیرا بلافاصله تصحیحش می‌کند: «بخت؟ بیشتر انگار مُقدر شده بوده»؛ او دوباره از همان واژه‌ای استفاده می‌کند که قبلاً از آن برای توصیفِ وظیفه‌ی شاهزاده‌ی موعود به کار بُرده بود: «مُقرر شده که هفت پادشاهی رو رهبری، تقویت و دربرابر دشمنی مشترک متحدش کنه». کمی جلوتر، وقتی جیسریس به مادرش هشدار می‌دهد که پیدا کردنِ حرامزادگانِ تارگرین برای تصاحبِ اژدهایان می‌تواند ادعای او به‌عنوانِ وارثِ تخت آهنین را تضعیف کرده یا به خطر بیندازد، رینیرا جواب می‌دهد: «دلم به این کار راضی نیست. ولی نمی‌تونم خلافِ سرنوشتی که خدایان برام مشخص کردن عمل کنم». همچنین، اژدهابانان نیز در گل‌درشت‌ترین حالتِ ممکن روی این نکته تاکید می‌کنند: وقتی آن‌ها اعتراض می‌کنند که مردم عادی نباید اجازه‌ی تصاحبِ این موجوداتِ مقدس را داشتند باشند، رینیرا می‌گوید: «با‌این‌حال، خدایان آوردنشون اینجا». اما اژدهابان حرفِ رینیرا تصحیح می‌کند: «خودت آوردی‌شون اینجا». درنهایت، رینیرا، پس از اینکه ورمیتور را فرامی‌خواند، خطاب به بذرهای اژدها می‌گوید: «گفتنی‌ها رو گفتم. دیگه خودِ اژدها انتخابش رو می‌کنه». این جمله، که نشان می‌دهد رینیرا خود را تسلیمِ اراده‌ی اژدهایان (بخوانید: خدایان) کرده است، یادآورِ جمله‌ای است که پدرش در اپیزودِ اول سریال به او گفته بود: «تصورِ اینکه ما اژدهایان رو کنترل می‌کنیم، توهمی بیش نیست». این ایده که «اینکه ما اژدهایان را کنترل می‌کنیم توهمی بیش نیست، یکی از چیزهایی است که رینیرا را به این نتیجه رسانده است که باید پیروِ آن‌ها باشد؛ رینیرا را به این نتیجه رسانده که او نقشِ پیامبرِ اژدهایان، نقشِ ابزارِ دستِ خدایان برای محقق کردنِ اراده‌شان را ایفا می‌کند.

رینیرا اُخت گرفتنِ سی‌اسموک با آدام را به‌عنوانِ نشانه‌‌ی انکارناپذیرِ دیگری از سوی خدایان برداشت می‌کند. دقیقاً همین معجزه‌آسابودن و بی‌سابقه‌بودنِ این اتفاق، چه برای مای تماشاگر و چه برای رینیراست که او را درباره‌ی مأموریتِ الهی‌اش به یقین می‌رساند

رینیرا دوست دارد باور کند که او قهرمانِ برگزیده‌ای است که در مسیریِ مُقدرشده توسط خدایان برای هدفی والاتر قدم برمی‌دارد، چون این باور گرفتنِ تصمیماتِ سخت و تلفات و خونریزی‌های ناشی از آن‌ها را آسان‌تر و توجیه‌پذیرتر می‌کند. درست همان‌طور که تعبیرِ اشتباهِ آلیسنت از حرف‌های ابهام‌برانگیزِ ویسریس در لحظه‌ی مرگش درباره‌ی پیش‌گویی اِگان فراهم‌کننده‌ی توجیهی بود تا او با عذاب وجدانِ کمتری با غصب کردنِ تاج‌و‌تختِ دوست صمیمی دورانِ کودکی‌اش همراه شود؛ در این صورت، او می‌توانست خودش را به‌عنوانِ همسر وظیفه‌شناسی که مسئولیتِ سختِ عملی کردنِ آخرین خواسته‌ی شوهرِ محبوب‌اش را به جان می‌خرد بازتعریف کند. حالا رینیرا هم می‌تواند با تکیه دادن به سرنوشتی که خدایان برای او مُقدر کرده‌اند، از پذیرفتنِ مسئولیتِ اقداماتش شانه‌خالی کند و خود را اسیرِ مسیری که او هیچ چاره‌ای جز دنبال کردن آن ندارد، خود را اجراکننده‌ی وظیفه‌ی طاقت‌فرسا اما ضروری‌ای که نیروهایی الهی به او مُحول کرده‌اند بازتعریف کند. یکی دیگر از جنبه‌های رینیرا که به او بارِ مذهبی می‌بخشد، سکانسِ سخنرانی‌اش برای بذرهای اژدهاست: رایان کاندال گفته است که این ایده‌ی اِما دارسی بود که رینیرا باید همانندِ پیشوای روحانیِ یک فرقه‌ی مذهبی در میانِ پیروانش قدم بزند. او در سخنرانی‌اش شجاعت و اعتمادبه‌نفسِ بذرهای اژدها را تحریک می‌کند، سعی می‌کند جلوه‌ای بشردوستانه به کارشان ببخشد و با ترسیمِ جهانی یوتوپیایی فریبشان می‌دهد: آینده‌ای را تصور کنید که درد و رنج و خونریزی به پایان می‌رسد و شما با کارِ امروزتان در محقق کردنش نقش خواهید داشت. واقعیت اما این است که مُسلح شدنِ ورمیتور و سیلوروینگ نه‌تنها پایانِ بحرانِ فعلی نخواهد بود، بلکه فقط شعاعِ نابودی را گسترش خواهد داد.

در حینِ سخنرانی، توجهِ رینیرا برای لحظاتی به جمجمه‌ی مراکسس در اتاقِ کناری جلب می‌شود؛ بر کسی پوشیده نیست که رقص اژدهایان به انقراضِ این جانوران منتهی خواهد شد، پس گویی ما در این صحنه در آن واحد شاهد دو نقطه‌ی متفاوت در زمان هستیم: خودِ تصمیم و عواقبش؛ نقطه‌ی آغازین و نقطه‌ی پایانی‌اش. این تصمیم، بدل شدنِ اژدهایان به جمجمه‌هایی تزئینی را تسریع خواهد بخشید. یکی دیگر از توجیه‌های رینیرا این است که اگر ما تعداد اژدهایان‌مان را نسبت به دشمن افزایش بدهیم، آن‌وقت می‌توانیم دشمن را بدونِ خونریزی وادار به تسلیم شدن کنیم. این توجیه یادآور یکی از دیالوگ‌های مشهورِ لیتل‌فینگر در اپیزودِ چهارم فصل دوم «بازی تاج‌و‌تخت» است؛ مارجری تایرل می‌گوید: «من در هنرهای جنگی تعلیم ندیدم، ولی با یه حسابِ ساده می‌شه طرفی که تعداد بیشتری داره رو برنده دونست». لیتل‌فینگر جواب می‌دهد: «اگه جنگ با حساب بود که الان ریاضیدانان باید بر دنیا حکومت می‌کردن». توجیهِ رینیرا این است که او این تصمیم را از روی ناچاری با انگیزه‌ی محافظت از سرزمین می‌گیرد، اما بخش کنایه‌آمیزش این است که این تصمیم در درازمدت نه‌تنها به منقرض شدنِ اژدهایان، همان سلاح‌هایی منجر می‌شود که دهه‌ها بعد برای متوقف کردنِ تهاجمِ ارتشِ مُردگانِ وایت‌واکرها و محافظت از سرزمین بهشان نیاز است، بلکه با تضعیف شدن و سرنگون شدنِ خاندان تارگرین، کسی که در زمانِ حمله‌ی وایت‌واکرها روی تخت آهنین می‌نشیند یک پادشاه یا ملکه‌ی تارگرین نیست.

رینیرا در کنار سایرکس و ورمیتور  سریال خاندان اژدها

تغییرِ هوشمندانه‌ی دیگری که سریال در کتاب ایجاد کرده است، به نحوه‌ی برگزاریِ خودِ واقعه‌ی «کاشتِ سرخ» مربوط می‌شود: در کتاب، این واقعه به‌شکلی توصیف شده است که انگار بذرهای اژدها در صف نوبت می‌ایستند و یک‌به‌یک شانسشان را برای تصاحبِ اژدها امتحان می‌کنند. در کتاب، کاشتِ سرخ کاملاً داوطلبانه صورت می‌گیرد. اما نبوغِ سریال این است که این واقعه را شبیه به فیلم «بتل رویال» یا «هانگر گیمز» به تصویر می‌کشد: یک عده در میدانِ نبردی بسته رها می‌شوند و مجبور می‌شود تا باچنگ‌و‌دندان برای بقا مبارزه کنند؛ آخرین شخصِ بازمانده، پیروز خواهد بود. رینیرا درها را به روی مردم می‌بدند، اجازه‌ی فرار بهشان نمی‌دهد و فرصتی برای انصراف دادن برایشان قائل نمی‌شود. چون رینیرا نمی‌تواند این ریسک را بپذیرد که نکند اراده‌ی بذرهای اژدها با دیدنِ شکست خوردن افرادِ جلوتر از خودشان، با دیدنِ مرگِ دردناکِ افرادِ جلوتر از خودشان، سُست شود و از انجام این کار صرف‌نظر کنند. درحالی که رینیرا از نقطه‌ای امن سلاخی شدنِ دسته‌جمعیِ مردم را تماشا می‌کند، کاملاً مشخص است که او تحت‌تاثیرِ وحشتی که مسببش است قرار گرفته است، اما از بستنِ قلبش به روی آن اطمینان حاصل می‌کند: حالا که برای او مُحرز شده است که اژدهاسوار شدنِ آدام، یک امداد غیبی از سوی خدایان به شخصِ برگزیده‌شان بوده است، او به سوزاندنِ این آدم‌ها به‌عنوانِ شرارتیِ ضروری نگاه می‌کند، او از داستان یا روایتِ لازم برای توجیه کردنِ اخلاقیِ اقدامش و تسکین دادنِ عذاب وجدانش بهره‌مند است.

ما می‌دانیم که اعضای خاندانِ رینیرا مستعدِ این هستند تا تمام فکروذکرشان با رویاهای پیش‌گویانه‌ بلعیده و تسخیر شود: ویسریس در اپیزود سومِ فصل قبل، در حالتِ مستی به آلیسنت اعتراف کرد چیزی که مادرِ رینیرا را کُشت توجه‌ی وسواس‌گونه‌اش به رویاها و پیش‌گویی‌هایش بود؛ چیزی که عشقِ زندگی‌اش را کُشت، این باور بود که جهان در مدارِ او می‌چرخد و شاهزاده‌ی موعودِ رویایِ اِگان فاتح پسرِ او خواهد بود. ویسریس با تکیه به رویایش بود که همسرش را به دَه سال زجر کشیدن تا سر حدِ مرگ برای پسر آوردن محکوم می‌کند، و وقتی زایمانِ همسرش با مشکل مواجه می‌شود، از این پیش‌گویی استفاده می‌کند تا پاره کردنِ شکمِ زنش را توجیه کند و او را به مرگِ وحشتناکی که خودش هیچ نقشی در انتخابش نداشت محکوم می‌کند. سرانجامِ تراژیکِ پدر، مردی که دل‌مشغولیِ خودویرانگرش با پیش‌گویی‌ها به مرگ همسرش منجر شد و او را به‌طرز ترمیم‌ناپذیری از لحاظ عاطفی درهم‌شکست، هشداری است برای آینده‌ی دختر. به بیان دیگر، در این اپیزود بالاخره شاهدِ جلوه‌ای از ملکه‌ی سیاهِ شروری بودیم که برای آن لحظه‌شماری می‌کردیم، و دیدنِ آن پس از زمینه‌چینی و پرداختِ آهسته اما پیوسته‌ی قوس شخصیتیِ او در طولِ دو فصل گذشته، شگفت‌انگیز و در عینِ حال دلهره‌آور بود.

اما خودمُنجی‌پنداری رینیرا که قربانی کردنِ مردم را به‌عنوان وظیفه‌ای سخت اما اخلاقی در راستای نجات دنیا توجیه می‌کند، من را به یادِ نقل‌قولی از اسلاوی ژیژک، فلسوفِ اسلووِنیایی، انداخت: ژیژک در جایی در‌این‌باره می‌گوید: «مشکلِ صاحبان قدرت این است که چگونه مردم را وادار به انجام کارهای کثیف کنند، بدون اینکه آن‌ها را به هیولا تبدیل کنند. این، مُعضلِ هاینریش هیملر، فرمانده‌ی سازمانِ اِس‌اِسِ حزب نازی بود؛ وقتی هیملر با وظیفه‌ی کشتن یهودیان اروپا مواجه شد، می‌دانست که بالاخره یک نفر باید این کارِ کثیف را انجام بدهد». ژیژک تعریف می‌کند که در کتاب «آیشمن در اورشلیم» اثرِ هانا آرنت، این فیلسوف شرح می‌دهد که چگونه جلادانِ نازی اعمال وحشتناکی را که انجام می‌دادند تحمل می‌کردند. بیشتر آنها به خوبی می‌دانستند کارهایی که انجام می‌دهند باعث تحقیر، رنج و مرگِ قربانیانشان می‌شود. راهِ برون رفت از این مخمصه این بود که به جای اینکه بگویند: «چه کارهای وحشتناکی با مردم کردم!»، می‌گفتند: «برای انجام وظیفه‌‌‌ی اخلاقی‌ام باید چه چیزهای وحشتناکی را تماشا می‌کردم، یا چقدر این کار بر دوش من سنگینی می‌کرد!» به این ترتیب، آنها توانستند منطقِ مقاومت در برابر وسوسه را معکوس کنند: وسوسه‌ای که باید دربرابرش مقاومت می‌کردند، وسوسه‌ی احساسِ ترحم و همدردی در مواجه با عذابِ انسان‌های دیگر بود؛ وسوسه‌ای که باید دربرابرش مقاومت می‌کردند، وسوسه‌ی عدمِ قتل، شکنجه و تحقیرِ دیگران بود. به بیان دیگر، هرکسی می‌تواند متقاعد شود که جانش را برای کشورش (یا هر هدفِ دیگری) فدا کند؛ اما از زاویه‌ی دیدِ هیلمر، رفیع‌ترین عملِ اخلاقی اما این است که انسانیت‌مان را سرکوب کنیم و روح‌مان را برای انجام دادنِ وحشتناک‌ترین کارها به شیطان بفروشیم. درحالی‌که رینیرا دستور بستنِ درها به روی بذرهای اژدها را صادر می‌کند و سوختنشان را از بالکن تماشا می‌کند، احتمالاً خودش را با توجیهِ یکسانی تسکین می‌دهد: او در قامتِ ناجی موعودِ دنیا موظف است که با بستنِ قلبش به روی درد و رنج دیگران، این بارِ سنگین را برای متحد کردن سرزمین به دوش بکشد.

اما از رینیرا که بگذریم، کمی بالاتر به این نکته اشاره کردم که جیسریس به مادرش هشدار می‌دهد که پیدا کردنِ حرامزادگانِ تارگرین برای تصاحبِ اژدهایان می‌تواند ادعای او به‌عنوانِ وارثِ تخت آهنین را به خطر بیاندازد؛ این صحنه یکی دیگر تغییراتِ نبوغ‌آمیزِ اپیزود هفتم نسبت به کتاب است که نیازمندِ توجهِ ویژه است. نبوغ‌آمیز از این لحاظ که اینجا با تغییری مواجهیم که در عینِ فاصله گرفتن از کتاب، در خودِ کتاب ریشه دارد؛ به این معنی که نویسندگان از بخشِ دیگری از کتاب برای پُر کردنِ جای خالی بخشی که تغییر داده بودند، استفاده کرده‌اند. منظورم این است: در کتاب، کسی که ایده‌ی استفاده از بذرهای اژدها برای تصاحبِ اژدهایانِ بدونِ سوار را مطرح می‌کند، خودِ جِیس است. اما مخالفتِ همتای تلویزیونیِ او با این ایده با استناد به بخشِ دیگری از کتاب نوشته است؛ استدلالِ جیس این است که تنها چیزی که من را از دیگر حرامزادگانِ تارگرین مُتمایز می‌کند، تنها چیزی که به ادعایم به‌عنوانِ ولیعهدِ تخت آهنین مشروعیت می‌بخشد، تنها چیزی که می‌تواند دهانِ مردم را درباره‌ی اصل‌و‌نسبم بسته نگه دارد، اژدهاسواربودنم است. اما اگر رعیت‌هایی که موهای نقره‌ای والریایی‌ها را دارند، صاحبِ اژدها شوند، او تنها برتری‌اش را که تاکنون امنیتِ جایگاهش را حفظ می‌کرد، از دست خواهد داد.

رینیرا به قربانیان ورمیتور نگاه می‌کند سریال خاندان اژدها

در کتاب «آتش و خون» دقیقاً به این نکته اشاره شده است؛ در این بخش می‌خوانیم: «به حکمِ سلطنتی، به هریک از پسرانِ ولاریون درحالی که در گهواره بودند، تخمِ اژدهایی دادند. کسانی که به اصالتِ پسرانِ رینیرا تردید داشتند، زمزمه می‌کردند که تخم‌ها هرگز جوجه نخواهند شد، ولی تولدِ سه اژدهای کوچک کلامِ آن‌ها را باطل کرد. جوجه‌اژدهایان ورمکس، آراکس و تایرَکسس نام گرفتند. و سپتون یوستِس می‌گوید اعلی‌حضرت درحالی‌که جلساتِ دربار را بر تخت آهنین برگزار می‌کرد، جِیس را روی زانویش نشانده بود و شنیده شده که ویسریس گفته: روزی این تخت مالِ تو خواهد شد، پسر». پس، طبیعی است که جیسریس دراین‌باره ابراز نگرانی کند. در چند اپیزودِ اخیر، صحبت درباره‌ی این بود که اجازه دادن به مردم عادی برای تصاحبِ اژدها چه معنایی برای کُلِ سلسله‌ی تارگرین‌ دارد و چگونه باور عموم به استثنایی‌بودنشان را تضعیف می‌کند، اما وضعیتِ جیسریس به این معناست که عواقبِ منفیِ این تصمیم فقط به سطحِ کلان خلاصه نمی‌شود، بلکه می‌تواند اشخاص را در مقیاسِ فردی نیز تحت‌تاثیر قرار دهد. بنابراین، سکانسِ دونفره‌ی جیسریس و رینیرا را از دو جهت دوست داشتم: نخست به خاطر اینکه بالاخره این شخصیت را صاحبِ کشمکشِ درونیِ منحصربه‌فردی می‌کند که او تاکنون فاقدِ آن بود. و دوم هم به خاطر اینکه این سکانس شاید اولین‌باری است که سریال درد و رنجِ عاطفیِ جیسریس که از بی‌ملاحظگیِ مادرش در زمینه‌ی رابطه‌ی عاشقانه‌ی مخفیانه‌اش با هاروین استرانگ ناشی می‌شود را برجسته می‌کند. پس، برخلافِ انتخابِ استفون دارکلین برای تصاحبِ سی‌اسموک که همچون نتیجه‌ی همفکریِ دونفره‌ی آنها و یک پروژه‌ی مادر و پسری به تصویر کشیده شده بود (حتی جِیس آنجا حضور داشت تا مادرش را از خطرِ آتش دور کند)، غیبتِ غم‌انگیزِ جیسریس در مراسمِ پایانیِ اپیزود هفتم نظرمان را به‌طور ویژه‌ای به خود جلب می‌کند.

اما درحالی‌که رینیرا مشغولِ ایمان آوردن به مأموریتِ الهی‌اش است، سفرِ شخصیِ آلیسنت در اپیزود هفتم معکوس است: این‌بار با آلیسنتی مواجهیم که شاید برای اولین‌بار از زمانِ مراسم عروسی رینیرا در فصل قبل، لباسِ سبز یا گردنبندِ ستاره‌ی هفت‌پَرِ مذهب را به تن ندارد، بلکه به پوشیدنِ همان رنگِ آبیِ فیروزه‌ای که پیش از خراب شدنِ دوستی‌اش با رینیرا می‌پوشید، بازگشته است. اگر پوشیدنِ لباسِ سبزش نشانه‌ی اعلان جنگ و طلبِ کمک از های‌تاورهای هم‌تیروطایفه‌اش بود، درآوردنِ سبز حاکی از عدم جنگ‌طلبی‌اش و از دست دادنِ تعهدش به جبهه‌ی خودش است. درحالی‌که رینیرا در آغازِ این اپیزود در قالبِ آدام و سی‌اسموک نشانه‌ی انگیزه‌بخشِ جدیدی برای جنگیدن پیدا می‌کند، آلیسنت تاکنون حداقل سه دست‌آویز برای توجیهِ مشارکتش در غصبِ تاج‌و‌تختِ رینیرا داشت، و او به تدریج تک‌تکِ تکیه‌گاه‌های اخلاقی‌اش را از دست داده است: (۱) خواسته‌ی دمِ مرگِ ویسریس محصولِ سوءتعبیرِ خودش از آب درآمد؛ (۲) در اپیزود نهم فصل قبل به رِینیس تارگرین گفته بود که: «شاید ما زنان هیچ‌وقت نتونیم فرمانروا بشیم، اما می‌تونیم مردان رو برای گرفتنِ تصمیمات بهتر هدایت کنیم و بهشون مشاوره بدیم». اما با جلوگیری از نایب‌السلطنه‌شدنِ او و سپس اخراج شدنش از شورای کوچک، این توجیه نیز دوام نیاورد؛ (۳) درنهایت، سومین توجیه‌اش هم این بود که اگر رینیرا به قدرت برسد، او بچه‌هایم را که می‌توانند ادعایش را به چالش بکشند، خواهد کُشت. اما آلیسنت به تدریج متوجهِ سُستی این توجیه هم شد: چون خودِ او بود که با گذاشتنِ تاج روی سرِ اِگان، این سیبل را از گردنِ بچه‌هایش آویزان کرد. حتی هلینای معصوم نیز در جریانِ شورش مردم در اپیزود هفته‌ی گذشته نزدیک بود به قربانیِ این کشمکش بدل شود. پس، چه چیزی برای ادامه دادن باقی مانده است؟

آلیسنت با دیدنِ یک موش در اتاقش می‌گوید که: «اینجا هیچ‌چیز تمیز نیست». این جمله فقط به این اشاره نمی‌کند که با حلق‌آویز شدنِ دسته‌جمعیِ موش‌گیرها، افزایشِ کنترل‌ناپذیرِ این جوندگان در قلعه‌ی سرخ به یک بحرانِ بهداشتیِ جدید بدل شده است، بلکه حاکی از احساسِ آلودگیِ روحی و اخلاقیِ آلیسنت هم است، که او را به گریختن از فضای خفقان‌آورِ دربار به سمتِ طبیعت ترغیب می‌کند. شناور شدنِ آلیسنتِ درمانده رویِ آبِ دریاچه که بی‌تابی‌اش برای احساس پاکیزگی را نمادپردازی می‌کند، تداعی‌گر لحظه‌‌ی مشابهی در خط داستانی آریا استارک از کتاب‌های «نغمه‌ی یخ و آتش» است. برای مثال، در جایی از کتاب‌ها در توصیفِ افکار آریا می‌خوانیم: «آریا احساس می‌کرد که دریاچه صدایش می‌زد. می‌خواست به آن آب‌های آبیِ آرام بپرد، دوباره احساسِ پاکیزگی بکند، زیر آفتاب شنا کند و آب را به اطراف بپاشد». همچنین، نگاهِ حسرت‌آمیزِ آلیسنت به پروازِ شاهینِ بالای سرش نیز که او را به یادِ آزادی‌ای که ندارد می‌اندازد، تداعی‌گرِ بخشِ مشابهی در داستانِ آریاست؛ در توصیفِ این بخش می‌خوانیم: «به فاصله‌ی سی قدم از ساحل، سه قویِ سیاه روی آب می‌خرامیدند؛ چقدر متین... هیچ‌کس به آن‌ها نگفته بود که جنگ شده و آن‌ها اهمیتی به شهرهای سوخته و انسان‌های قتل‌عام‌شده نمی‌دادند. با حسرت به آن‌ها خیره شد. بخشی از وجودش می‌خواست که قو باشد». علاوه‌بر این، در جایی از خط داستانی سانسا استارک نیز او در دوران اقامتش در وِیل با خود فکر می‌کند: «یک شاهین که بال‌هایِ آبیِ خود را دربرابرِ آسمانِ صبحگاهی گسترده بود داشت بر فرازِ آبشارِ یخی اوج می‌گرفت... کاش منم بال داشتم». باید تصور کنیم که آلیسنت نیز خیره به پرواز شاهین بالای سرش به چیزهای یکسانی فکر می‌کند. وضعیتِ آلیسنت اما یادآورِ سرنوشتِ ناگوارِ شخصیت اوفلیا از نمایشنامه‌ی «هملت» اثر شکسپیر هم است. با این تفاوت که برخلافِ اوفلیا که هیچ انتخاب دیگری جز خودکشی در رودخانه مقابلش نمی‌بیند، آلیسنت کشف می‌کند که هنوز یک دلیلِ دیگر برای زندگی کردن برایش باقی مانده است: همان‌طور که اُلیویا کوک هم در مصاحبه‌هایش به آن اشاره کرده است، محافظت از آسیب‌پذیرترین دخترش، و مصون نگه داشتنِ او از فضای مسموم‌کننده‌ی قلعه‌ی سرخ، هم‌اکنون مهم‌ترین دلیلِ او برای مبارزه کردن است.

آلیسنت های‌تاور در کنار دریاچه  سریال خاندان اژدها

هیوی پُتک و اُلف اما تنها شخصیت‌های این اپیزود نیستند که موفق به رام کردنِ اژدها می‌شوند؛ این موضوع به‌نوعی استعاره‌ای درباره‌ی اُسکار تالی نیز صادق است؛ اژدهایی که او به‌وسیله‌ی کلامْ رامِ خود می‌کند، دیمون تارگرین است. یک نقل‌قولِ مشهور از جُرج آر. آر. مارتین وجود دارد که به‌طور ویژه‌ای درباره‌ی خط داستانیِ دیمون در فصل دوم صادق بوده است؛ مارتین درباره‌ی اژدهایانِ دنریس می‌گوید: «اژدهایان نقشِ بازدارنده‌ی هسته‌ای را ایفا می‌کنند و فقط دنریس آن‌ها را دارد، که از جهاتی او را به قدرتمندترین فردِ جهان تبدیل می‌کند. اما آیا این کفایت می‌کند؟ این موضوع یکی از آن مسائلی است که سعی می‌کنم به آن بپردازم. ایالات متحده درحالِ حاضر تواناییِ نابودیِ جهان را با زرادخانه‌ی هسته‌ایِ خود دارد، اما این بدین معنی نیست که ما می‌توانیم به اهدافِ ژئوپلیتیکِ خاصی دست پیدا می‌کنیم. قدرت ظریف‌تر از آن است. شما می‌توانید قدرتِ تخریب داشته باشید، اما این قدرت به شما قدرتِ اصلاح، بهبود یا ساختن نمی‌دهد». برای مثال، پادشاهِ جِهِریس نمی‌توانست اژدهایش را به سمتِ مردم عادی که در اعتراض به سنتِ ازدواج‌های درون‌خانوادگیِ تارگرین‌ها شورش کرده بودند نشانه بگیرد و بهشان دستور بدهد: یا با این سنت کنار می‌آیید یا در آتش خواهید سوخت! این رویکردِ زورگویانه که میگورِ ظالم پیش گرفته بود، شکست خورده بود و به تضعیفِ سلسله‌ی تارگرین منجر شده بود. درعوض، جهریس برای مشروع کردنِ ازدواج‌های درون‌خانوادگیِ تارگرین‌ها از قدرتِ نرم‌تر و نامحسوس‌تری استفاده کند.

او نظام‌نامه‌ای به نام «اصلِ استثناگرایی» را تنظیم کرد، که تارگرین‌ها را به‌عنوان انسان‌هایی متفاوت و با قوانین و رسومی متفاوت از نژادِ اَندال‌ معرفی می‌کرد و آن را با کمکِ مُبلغانِ مذهبی به گوشِ مردم در سراسرِ وستروس رساند. این موضوع درباره‌ی خودِ اِگان فاتح هم صادق است: او پس از فتح وستروس سعی نکرد سنت‌ها و فرهنگِ والریا را به زور به وستروس تحمیل کند، بلکه درعوض با انتخابِ یک نشان خانوادگی برای خودش (که در میانِ خاندان‌های والریای قدیم مرسوم نبود) و با گرویدن به دینِ غالبِ وستروس یعنی مذهب هفت، خودش را از یک فاتح خارجی به یک وستروسیِ آشنا بدل ساخت؛ شاید او پادشاهی‌اش را با تهدید اژدها به‌دست آورده بود، اما برای حفظ آن در درازمدت باید به روش‌های ظریف‌تری متوسل می‌شد. دنریس تارگرین هم در دورانِ حکومتش در میرین، گرچه از تهدیدِ اژدهایان برای پایان دادن به تجارتِ برده‌داری و به‌هم‌ریختن ترتیبِ اُمورِ گذشته استفاده می‌کند، اما بلافاصله متوجه می‌شود که برای ساختنِ یک نظمِ جدید و اصلاح کردنِ ساختارِ جهانی که اقتصادش براساسِ برده‌داری بنا شده است، به قدرتی ظریف‌تر و پیچیده‌تر از اژدهایان نیازمند است. اکنون این موضوع به‌نوعِ دیگری درباره‌ی دیمون نیز صادق است؛ شاهزاده‌ی یاغی همواره کسی بوده که با زورِ فیزیکی به خواسته‌هایش رسیده است: از نقص عضو کردنِ دسته‌جمعیِ مجرمانِ بارانداز پادشاه برای کنترلِ جرایم و حمله‌ی تک‌نفره‌اش به لشکرِ خرچنگ سیرکُن گرفته تا به قتل رساندنِ همسرِ اولش. او در طولِ فصل دوم اصرار داشت که قدرتِ تهدیدآمیزِ اژدهایان یا به عبارت دیگر، زورِ خشک‌و‌خالی، برای حکومت کردن کفایت می‌کند.

به خاطر همین است که او از درکِ این ناتوان بود که اجیر کردنِ خون و پنیر برای کُشتنِ جِهِریسِ کوچک چگونه می‌تواند به لکه‌دار شدنِ شهرتِ رینیرا و ترور سیاسی‌اش منجر شود؛ تلاشش برای به‌دست آوردنِ حمایتِ خاندان براکن با تهدید کردنِ آن‌ها به سوختن ناکام ماند؛ پیشنهادش به اُسکار تالی برای خفه کردنِ پدربزرگِ بیمارش با استفاده از یک بالشت نتیجه‌‌بخش نبود؛ مامور کردنِ ویلم بلک‌وود برای مطیع ساختنِ براکن‌ها ازطریقِ دزدیدن زنان و کودکانشان، نابود کردن زمین‌ها و دام‌هایشان و سوزاندنِ عبادتگاه‌هایشان به بدتر شدنِ اوضاع منجر شد و خشمِ خاندان‌های سرزمین رودخانه را به همراه آورد. پس، قوسِ شخصیتیِ دیمون در طولِ فصل دوم درباره‌ی خودآگاه شدنِ او نسبت به مناسباتِ پیچیده‌ی قدرت بوده است. همان‌طور که دنریس برخلافِ میل‌اش وادار می‌شود تا برای اطمینان حاصل کردن از صلح در میرین، شوهری با خونِ گیس‌کاری اختیار کند، دیمون هم نه‌تنها وادار می‌شود تا به محدودیت‌های قدرتش اعتراف کند و از آلیس ریورز درخواست کمک کند، بلکه برای کسبِ حمایتِ خاندان‌های سرزمین رودخانه باید به اُسکار تالی تکیه کند، دندان روی جگر بگذارد و تحقیر شدنش در جمع را تحمل کند. به عبارت دیگر، دیمون دوست داشت او به‌عنوانِ مسئولِ بسیج کردنِ ارتشِ بزرگِ سرزمین رودخانه شناخته شود. اما در این صحنه، او مجبور می‌شود با این حقیقت کنار بیاید که خاندان‌های سرزمین رودخانه، شمشیرهایشان را نه به خاطرِ او، بلکه با صرف‌نظر از او تسلیمِ جبهه‌ی رینیرا می‌کنند. استدلالِ اُسکار تالی این است که هرچقدر هم از نماینده‌ی رینیرا متنفر باشیم، باید به سوگندی که پدران‌مان به پادشاه ویسریس برای حمایت از وارث‌اش خورده بودند وفادار بمانیم.

دیمون با اسکار تالی صحبت می‌کند  سریال خاندان اژدها

خیلی‌ها گفته بودند که چرا دیمون پس از قطع کردنِ سرِ ویلم بلک‌وود ناراحت و مضطرب به نظر می‌رسید؛ رایان کاندال توضیح داده است که گرچه دیمون یکی از شرافتمندترین مردانِ وستروس نیست، اما او برای خودش یک سری اصولِ اخلاقی دارد؛ درست همان‌طور که رئیس یک باندِ مافیایی ممکن است در کُشتنِ افرادِ باندِ رقیب تعلل نکند، اما اصولِ حرفه‌ای‌اش مانع از این می‌شود تا به منظورِ سرنگون کردنِ رقیبانش، به‌عنوانِ خبرچین با پلیس همکاری کند. دلیل دیگرش این است که ویلم بلک‌وود از نگاهِ دیمون یک سربازِ ایده‌آل بود؛ یک سربازِ وفادار که طرزِ فکرش با او یکسان بود و مشتاقانه به اجرای کارهای کثیفی که دیمون نیاز داشت، تن می‌داد. پس، قطع شدنِ سرِ تنها شخصِ حاضر در این جمع که دیمون را تحسین می‌کرد، در حکمِ اقرار کردنِ عملیِ او به شکستِ راه و روش‌های قبلی‌اش است. بدین ترتیب، دیمون در طولِ این فصل معنای واقعی حکومت کردن را تجربه می‌کند، و چیزی که درنهایت یاد می‌گیرد، این است که حکومت کردن کلافه‌کننده‌تر، طاقت‌فرساتر و پیچیده‌تر از آن است که او حوصله‌ی سروکله‌زدن با آن را داشته باشد. این تجربه احتمالاً نه‌تنها دیمون را به‌قدری فروتن خواهد کرد که از سرپیچی از رینیرا دست خواهد برداشت، بلکه احتمالاً به او کمک می‌کند تا با موقعیتِ سختی که ویسریس به‌عنوان یک حاکم در آن قرار داشت، همدلی کند و درنتیجه، لغزش‌های برادرش را راحت‌تر ببخشد. حالا که به او ثابت شده است که حتی از پسِ بسیج کردنِ خاندان‌های یکی از سرزمین‌های هفت پادشاهی برنیامده است، شاید دیگر به‌اندازه‌ی گذشته، با خشم، برادرش را به‌عنوانِ پادشاهی ضعیف قضاوت نخواهد کرد؛ یا حتی شاید از اینکه ویسریس با نامیدنِ رینیرا به‌عنوانِ جانشینش، او را از له‌شدن زیرِ بارِ خُردکننده‌ی تاجِ پادشاهی نجات داده است، ابرازِ خوشنودی کند. در اپیزود اولِ سریال، ویسریس در وصفِ برادرش می‌گوید:‌ «بله، درسته. دیمون جاه‌طلبه، اما نه برای تاج‌و‌تخت. صبر و حوصله‌اش رو نداره». در همین لحظه، دیمون که دارد مخفیانه به صحبت‌های شورای کوچک گوش می‌دهد، از شنیدنِ حرفِ برادرش پوزخند می‌زند. می‌توان پوزخندِ دیمون را این‌طور تعبیر کرد که او با نظرِ ویسریس موافق نیست. اما درازمدت دیمون به این نتیجه می‌رسد که برادرش او را بهتر از خودش می‌شناخت؛ شاید ویسریس درباره‌ی جاه‌طلب‌نبودنِ دیمون برای تاج‌و‌تخت اشتباه می‌کرد، اما درباره‌ی اینکه او صبر و حوصله‌ی حکومت کردن را ندارد، حق داشت.

دیمون دوست داشت او به‌عنوانِ مسئولِ بسیج کردنِ ارتش بزرگ سرزمین رودخانه شناخته شود. اما او مجبور می‌شود با این حقیقت کنار بیاید که خاندان‌های سرزمین رودخانه، شمشیرهایشان را نه به خاطرِ او، بلکه با صرف‌نظر از او تسلیم جبهه‌ی رینیرا می‌کنند

اما از کاراکترهای انسانی که بگذریم، به ستارگانِ واقعیِ این اپیزود می‌رسیم: ورمیتور و سیلوروینگ؛ اژدهایان پادشاه جِهِریس و ملکه آلیسان که تاکنون به جز این دو هیچ سوارِ دیگری نداشته‌اند. ورمیتور در حوالیِ سال ۳۴ پس از فتحِ اِگان متولد شد؛ رقص اژدهایان در سال ۱۲۹ پس از فتح آغاز می‌شود، پس ورمیتور حدوداً صد ساله است. ورمیتور پشت‌سرِ ویگار بزرگ‌ترین و پیرترین اژدهای وستروس به حساب می‌آید. این جانور که به‌عنوان اژدهایی به رنگ برنز و با بال‌هایی به رنگِ قهوه‌ای مایل به زرد توصیف شده است، به «خشم برنزی» مشهور است، و درکنارِ کراکسیس و سی‌اسموک، یکی از اژدهایانِ جناحِ سیاه‌ محسوب می‌شود که کم‌و‌بیش نبردآزموده است و سابقه‌ی حضور در جنگ را داشته است. بااین‌حال، دوران سلطنتِ جِهِریس با وجودِ طولانی‌بودنش، به‌قدری بدون تنش بود که پادشاهِ پیر فقط دو بار از ورمیتور به‌عنوانِ سلاح جنگی استفاده کرد؛ زمانی‌که او در جریان سومین و چهارمین جنگِ دورن که مدتِ کوتاهی طول کشیدند، آتش اژدهایش را به کار گرفت. سومین جنگ دورن در سال ۶۱ پس از فتح اِگان اتفاق افتاد. اولین دشمن جِهِریس یک پادشاهِ خودخوانده معروف به «کرکس‌شاه» بود؛ او رهبر گروهی از یاغیان و راهزنان بود که به سرزمین‌های طوفان (منطقه‌ی تحت‌فرماندهی خاندان براتیون)، همسایه‌ی شمالیِ دورن تجاوز می‌کردند و آن‌جا را غارت می‌کردند، و سپس فرار می‌کردند و در کوهستان‌های دورن ناپدید می‌شدند. جِهِریس از ورمیتور برای سوزاندنِ اردوگاه‌های کوهستانیِ پراکنده‌ی کرکس‌شاه استفاده کرد. جِهِریس یک جمله مشهور درباره‌ی کرکس‌شاه دارد که می‌گوید: «او خودش را کرکس می‌نامد، ولی پرواز نمی‌کند. او پنهان می‌شود. باید خودش را موش‌کور بنامد».

اما حضور جِهِریس در چهارمین جنگ دورن پُرآوازه‌تر و افسانه‌ای‌تر است: این جنگ که به «جنگِ صد شمع» نیز مشهور است، ۲۲ سال پس از قبلی اتفاق افتاد: وقتی دارودسته‌ی جهریس برای سرکوبِ کرکس‌شاه وارد دورن شدند، شاهزاده‌ی دورن از دخالت دادنِ نیروهای خودش صرف‌نظر کرده بود. اما پسرش شاهزاده موریون مارتل لشکرکشیِ شوالیه‌های تخت آهنین به داخل دورن را به‌عنوان توهینی به دورنی‌ها برداشت کرده بود. بنابراین، پس از اینکه شاهزاده مورین پس از پدرش به قدرت رسید، قصد داشت این لکه را از غرورِ دورن بزُداید؛ و در نتیجه، برای حمله به هفت پادشاهی نقشه کشید. او برای اینکه سرزمین طوفان را غافلگیر کند، تصمیم گرفت نه از راه زمینی، بلکه از راهِ دریایی به آن‌جا حمله کند. اما حماقتِ نقشه‌ی موریون این بود که جِهِریس نه‌تنها در دربارِ خودِ شاهزاده موریون جاسوس داشت، بلکه دوستانی هم در میانِ لردهای کوچک‌تر دورن داشت. پس آن‌ها حداقل از نیم سال قبل‌تر از حمله‌ی ناوگانِ شاهزاده موریون اطلاع داشتند؛ در کتابِ «آتش و خون» درباره‌ی چهارمین جنگ دورن می‌خوانیم که جهریس تارگرین و پسرانش، ایمون و بیلون، در انتظارِ نزدیک شدنِ نیروهای شاهزاده مورین بودند: «و همان زمانی‌که ناوگان موریون از دریای دورن می‌گذشت، ورمیتور، کراکسیس و ویگار از میان ابرها بر سرشان فرود آمدند. فریادها برخاست و دورنی‌ها آسمان را با تیرها و نیزه‌ها و منجنیق‌ها پر کردند، ولی شلیک به اژدها یک چیز است و کشتن آن چیزی دیگر. چند تیر از روی فلس‌های اژدها برگشتند و یکی هم به بالِ ویگار نشست، ولی هیچ‌کدام از آن تیرها به هیچ نقطه‌ی آسیب‌پذیری نخورد و اژدهایان پرواز کردند و چرخیدند و شعله‌های مهیب آتش را رها کردند. کشتی‌ها یک‌به‌یک طعمه‌ی حریق شدند. وقتی خورشید غروب می‌کرد، آن‌ها هنوز «مثل صدها شمعِ شناور روی دریا» می‌سوختند. تا نیم سال بعد، اجسادِ سوخته با امواج به سواحل می‌آمدند، ولی یک دورنیِ زنده هم پا به سرزمین‌های طوفان نگذاشت. چهارمین جنگ دورن در یک روز شروع شد و به سرانجام رسید».

هیو ورمیتور را تصاحب می‌کند  سریال خاندان اژدها

پادشاه جِهِریس اما بیش از اینکه از ورمیتور در جنگ استفاده کرده باشد، از آن به‌عنوانِ تهدیدی برای پیشگیری از جنگ استفاده کرده است. برای مثال، یک داستانِ مشهور با محوریتِ ورمیتور وجود دارد که از این قرار است: در تاریخِ وستروس شخصیتی به نام لُرد روگار براتیون وجود دارد؛ لُرد روگار دومین شوهرِ آلیسا ولاریون بود؛ آلیسا ولاریون مادرِ پادشاه جِهِریس بود. همسر اولِ آلیسا ولاریون، پادشاه اِینیس تارگرین (پدر جهریس) بود. وقتی پادشاه اِینیس، بزرگ‌ترین دختر و پسرش را به عقد یکدیگر درآورد، مردم علیه این اقدام که از نگاه آموزه‌های مذهبِ هفت یک تابوی شنیع و تحمل‌ناپذیر بود، قیام کرده بودند. پس، وقتی جِهِریس در نوجوانی به قدرت رسید و تصمیم گرفت تا با خواهرِ خودش آلیسان ازدواج کند، لُرد روگار که نمی‌خواست این تصمیم به شعله‌ور شدنِ مجددِ شورش‌های ارتشِ مذهب منجر شود، برای برکنار کردنِ جهریس از پادشاهی توطئه کرده بود، که البته ناکام ماند. نکته‌ای که می‌خواهم با این مقدمه به آن برسم، این است: لرد روگار دوباره با جهریس بیعت می‌کند و از او می‌پرسد که آیا شاه به گروگانی از سمتِ او برای اطمینان از وفاداریِ آینده‌اش نیاز دارد؟ روگار پیشنهاد داد که سه تن از برادرانش، بچه‌های خردسالی دارند که می‌تواند آن‌ها را به‌عنوانِ گروگان به دربارِ جهریس بفرستد. در توصیفِ پاسخ جهریس می‌خوانیم: «شاه جهریس در پاسخ از تخت آهنین فرود آمد و لرد روگار را دنبالِ خودش بُرد. او از تالار به انبار داخلی رفت. جایی که ورمیتور غذا می‌خورد. گاوی برای خوراکِ صبحانه‌ی اژدها سر بُریده شده و روی تخته‌سنگی افتاده بود که سیاه شده و دود می‌کرد، چون اژدهایان همیشه پیش از خوردن غذا آن را برشته می‌کردند. ورمیتور با گوشتْ ضیافتی گرفته بود و با هر گاز تکه‌های بزرگی از آن را می‌کَند، ولی وقتی شاه به همراهِ لرد روگار رسید، اژدها سرش را بلند کرد و با چشمانی همچون پاتیلی از برنزِ مُذاب به آن‌ها خیره شد. جهریس درحالی که زیرِ فکِ اژدهای بزرگ را می‌خاراند گفت: او هرروز بزرگ‌تر می‌شود. برادرزاده‌ها و خواهرزاده‌هایت را نگه دار لُرد. چرا باید گروگان بخواهم. قول تو را دارم، این تنها چیزی است که نیاز دارم. اما استاد اعظم بانیفر کلماتی را شنید که جهریس به زبان نیاورده بود. بانفیر چنین نوشته: اعلی‌حضرت بدون اینکه سخن بگوید، گفت: تا زمانی‌که این اژدها را دارم، هر مرد و زن و کودکی در سرزمین‌های طوفان، گروگانِ من خواهد بود. لرد روگار هم به وضوح این را فهمید».

به بیان دیگر، جهریس می‌دانست چگونه باید از تهدیدِ غیرمستقیمِ اژدهایان برای به‌دست آوردنِ وفاداری بی‌چون‌و‌چرایِ لردهای تحت‌فرمانش استفاده کند. ورمیتور اما نقشِ پُررنگی در آبادانیِ وستروس و سفرهای سلطنتیِ جهریس برای متحد کردنِ مملکت نیز ایفا کرده است: برای مثال، در کتاب «آتش و خون» می‌خوانیم که یکی از اهدافِ جهریس این بود که تا آن‌جا که می‌تواند از سرزمینش دیدن کند تا از نزدیک از مشکلاتش اطلاع پیدا کند. اِگان فاتح عادت داشت با هزار تن شوالیه، سلاح‌دار، مهترِ اسب، آشپز و سایرِ خدمه راهی سفر شود. چنین سفرهایی برای لُردهای مفتخر به میزبانی این بازدیدهای سلطنتی مشکلاتِ عدیده‌ای ایجاد می‌کرد. نگه‌داری و غذا دادن به این همه آدم کار سختی بود. حتی سرداب‌ها و انبارهای ثروتمندترین لُردها هم بعد از رفتن شاه خالی از آذوقه می‌شد. اما جهریس مصمم بود که در هر سفر، بیش از صد نفر او را همراهی نکنند. او می‌گفت: «تا زمانی‌که سوار بر ورمیتور باشم، نیازی نیست اطرافم را پُر از شمشیر کنم». در این صورت، نه‌تنها همراهانِ کمتر به جهریس امکان می‌داد تا از لُردهای کوچک‌تر هم بازدید کند (آنهایی که قلعه‌هایشان هرگز برای میزبانی از اِگانِ فاتح به‌قدر کافی بزرگ نبودند)، بلکه او می‌توانست سریع‌تر در سراسر قاره سفر کند و از جاهای بیشتری دیدن کند.

اما از خشم برنزی که بگذریم، به سیلوروینگ می‌رسیم: برخلافِ هیوی پُتک که برای اُخت گرفتن با ورمیتور باید به درونِ چشمانِ خوفناکِ مرگ خیره شود و احتمالِ سوزانده شدنش را به جان بخرد، اُخت گرفتنِ اُلف با سیلوروینگ در آسان‌ترین و بامزه‌ترین شکلِ ممکن اتفاق می‌اُفتد. این اتفاق با چیزی که از شخصیتِ سیلوروینگ در کتاب توصیف شده است، همخوانی دارد. ماده‌اژدهای نقره‌ای ملکه آلیسان درحوالی سال ۳۶ پس از فتح اِگان از تخم سر درآورد. این جانور هم درست مثل ورمیتور اکثراً به‌عنوانِ وسیله‌ی نقلیه‌ی آلیسان در سراسر وستروس مورد استفاده قرار می‌گرفت و فاقد تجربه‌ی حضور در میدانِ جنگ است؛ درواقع، سیلوروینگ حتی در سومین و چهارمین جنگِ دورنی‌ها هم غایب بود و در تاریخ مکتوبِ وستروس هیچ مدرکی از شرکت کردنِ این جانور در هیچ نوعِ نبردی وجود ندارد. «آتش و خون» سیلوروینگ را به‌عنوانِ یک اژدهای «مطیع» توصیف می‌کند. یک جمله‌ در این کتاب وجود دارد که میزان مهربانیِ سیلوروینگ درمقایسه با تندخوییِ معمولِ دیگر اژدهایان را برجسته می‌کند: ملکه آلیسان دختری داشت به نام دِیلا که خیلی حساس، خجالتی و شکننده بود؛ در توصیفِ او می‌خوانیم: «دِیلا همیشه ترسیده به نظر می‌رسید. کوچک‌ترین سرزنشی او را به گریه می‌انداخت. دیلا گربه‌ای داشت که عاشقش بود، تا آنکه گربه او را چنگ انداخت و دیلا دیگر هرگز به هیچ گربه‌ای نزدیک نشد. اژدهایان هم او را می‌ترساندند، حتی سیلوروینگ».

اُلف در مراسم تصاحب اژدها  سریال خاندان اژدها

عبارت کلیدی در پاراگرافِ بالا «حتی سیلوروینگ» است؛ این عبارت به این معناست که سیلوروینگ از لحاظ درنده‌خویی با اژدهایان دیگر طبقه‌بندی نمی‌شود؛ به این معناست که شاید ترسیدن از دیگر اژدهایان منطقی باشد، اما ترسیدن از سیلوروینگ به‌طور ویژه‌ای عجیب و غیرمعمول به نظر می‌رسد. جدا از این موضوع، اینکه سریال نحوه‌ی تصاحبِ سی‌اسموک، ورمیتور و سیلوروینگ را متفاوت از یکدیگر به تصویر کشید، یکی از تصمیماتِ هوشمندانه‌‌‌ی نویسندگان است: رفتارِ متفاوتِ آن‌ها در اُخت گرفتن با سوارانشان نه‌تنها کمک می‌کند تا به‌طور ویژه‌ای روی حق انتخاب و استقلالِ خودِ اژدها در انتخاب سوارش تاکید شود، بلکه شخصیت و هویتِ منحصربه‌فردی به هرکدام از آن‌ها می‌بخشد. نکته‌ی بعدی که باید درباره‌ی ورمیتور و سیلوروینگ بدانید، این است که رابطه‌ی این دو اژدها بیش از هر اژدهای دیگری در تاریخ صمیمانه‌تر بود؛ تا حدی که در کتاب آمده است که این دو اژدها با پیچیدن به دور یکدیگر می‌خوابیدند؛ چیزی که منعکس‌کننده‌ی عشقِ پادشاه جِهِریس و ملکه آلیسان بود. درواقع، در کتاب «آتش و خون» آمده است که: «برخی می‌گویند پیوندِ بینِ اژدها و اژدهاسوار چنان عمیق است که این جانور در عشق و نفرتِ سوارش شریک می‌شود». پس همان‌طور که وِیگار با احساس کردنِ خشم، تنفر و میل به خشونت و آسیب زدن که اِیموند نسبت به لوک احساس می‌کرد، خودسرانه به آراکس حمله می‌کند، ورمیتور و سیلوروینگ هم در عشقِ عمیقی که سوارانشان نسبت به یکدیگر داشتند، شریک بودند.

آخرین نکته‌‌ی قابل‌توجه درباره‌ی سیلوروینگ به بخشی از کتاب مربوط می‌شود که هروقت آن را بازخوانی می‌کنم احساساتی می‌شوم و اشک در چشمانم حلقه می‌زند؛ بخشی که احساس می‌کنم دانستنِ آن برای درکِ عمقِ تراژیکِ اتفاقاتِ پیش‌رو در سریال لازم است. در کتاب، درباره‌ی آخرین سال‌های زندگی ملکه آلیسان می‌خوانیم: «آخرین سال‌های زندگی آلیسان تارگرین، غمبار و در تنهایی گذشت. ملکه آلیسانِ خوب، در دوران جوانی، همه‌ی مردم، از لُرد تا رعیت را دوست داشت. عاشق‌ جلساتِ زنانه‌اش، شنیدن، یاد گرفتن و انجام کارهایی بود که مملکت را به‌جای مهربانانه‌تری بدل می‌کرد. بیش از هر ملکه‌ای قبل و بعد از خودش هفت پادشاهی را دیده بود. در صدها قلعه خوابیده بود، صدها لُرد را مجذوبِ خود کرده بود و ترتیبِ صدها ازدواج را داده بود. او عاشق موسیقی، عاشقِ رقصیدن و عاشقِ خواندن بود. و آه، او بسیار عاشق پرواز بود. سیلوروینگ او را به اُلدتاون، دیوار و هزاران نقطه‌ی بین این دو بُرده بود و آلیسان همه‌ی آن‌ها را طوری دیده بود که کمتر کسی دیده بود: از میانِ اَبرها». اینکه سیلوروینگ، همان جانوری که چنین خاطراتِ زیبایی را برای ملکه آلیسان رقم زده بود، یا اینکه ورمیتور، همان جانوری که در بهبودِ زخم‌های باقی‌مانده از جنگ‌های نسلِ قبل و متحد کردنِ مملکت نقش داشت، قرار است به‌عنوانِ سلاح‌های وحشتناکِ جنگی مورداستفاده قرار بگیرند، عمیقاً ناراحت‌کننده است.

اما یکی از مهم‌ترین اطلاعاتی که اپیزودِ هفتم افشا می‌کند، هویتِ مادرِ هیو است. هیو برای همسرش تعریف می‌کند که مادرش کارگرِ جنسیِ یک عشرت‌کده بود، و مادرش در کودکی خطاب به هیو گفته بود که او هیچ تفاوتی با برادرزاده‌هایش نمی‌کند. منظور از «برادرزاده‌‌هایش»، ویسریس و دیمون هستند. این بدین معناست که مادرِ هیو عمه‌ی ویسریس و دیمون بوده و این دو پسردایی‌های هیو محسوب می‌شوند. سؤال این است که چگونه یک شاهدختِ تارگرین از یک عشرت‌کده سر در آورده است؟ همین اطلاعات کافی بود تا کتاب‌خوان‌ها بلافاصله هویتِ مادرِ هیو را با قطعیت حدس بزنند: مادرِ هیو سِرا تارگرین است. پادشاه جِهِریس و ملکه آلیسان سیزده‌تا فرزند داشتند، و شاهدخت سِرا نُهمین فرزندشان بود. لاینول استرانگ در اپیزود سوم فصل قبل به ویسریس گفته بود: «پادشاه جِهریس نیم‌قرن در صلح حکومت کرد درحالی‌که بچه‌هاش اون رو به مرزِ جنون رسوندن... به‌خصوص دختراش». یکی از آن دختران همین سِرا بود که بیش از همه به طغیان‌گری‌‌‌هایش شُهره است. در کتاب «آتش و خون»، در وصفِ او می‌خوانیم: «شاهدخت سِرا از همان روز نخست مایه‌ی دردسر بود؛ زودجوش، طلبکار و نافرمان. نخستین کلمه‌ای که به زبان آورد «نه» بود و آن را به‌کرات و با صدای بلند می‌گفت. تا بعد از چهار سالگی نتوانستند او را از شیر بگیرند. حتی وقتی دور قلعه می‌دوید، بیش از برادرش ویگون و خواهرش دِیلا حرف می‌زد، شیرِ مادرش را می‌خواست و هرگاه ملکه دایه‌ی دیگری را مرخص می‌کرد، خشمگین می‌شد و جیغ می‌کشید. سِرا تارگرین پرشور و لجباز و به‌دنبالِ توجه بود و هروقت خواسته‌اش برآورده نمی‌شد، قهر می‌کرد».

هیو ورمیتور را رام خود می‌کند سریال خاندان اژدها

همچنین، در جایی دیگر در توصیفِ سِرا آمده است: «سِرا که سه سال بعد از دِیلا به دنیا آمده بود، تمام جسارت و شهامتی که خواهرش کم داشت را داشت، به اضافه‌ی ولعی سیری‌ناپذیر... برای شیر، غذا، محبت و تحسین. در نوزادی بیش از اینکه گریه کند، جیغ می‌کشید و ضجه‌های گوش‌خراشش به وحشتِ همه‌ی ندیمه‌های قلعه‌ی سرخ بدل شده بود. اُستاد اعظم اِلیسار وقتی شاهدخت دو ساله بود درباره‌ی او نوشت: «هرچیزی که دلش می‌خواهد را می‌خواهد و همان لحظه هم می‌خواهد. وقتی بزرگ‌تر شود، هفت به دادمان برسد. بهتر است اژدهابانان همه‌ی اژدهایان را زنجیر کنند». او نمی‌دانست که کلماتش چقدر پیش‌گویانه خواهند بود». سپتون بارث، دستِ پادشاه جِهِریس، در زمانی‌که شاهدخت سِرا ۱۲ ساله بود، درباره‌اش می‌نویسد: «او دختر شاه است و خودش هم به خوبی از این آگاهی دارد. خدمتکاران به همه‌ی نیازهایش رسیدگی می‌کنند، هرچند گاهی نه به آن سرعتی که خودش می‌پسندد. لُردهای بزرگ و شوالیه‌های زیبا به او همه‌جور لطفی می‌کنند، بانوانِ دربار به او احترام می‌گذارند، دختران هم‌سنش هم برای دوستی با او رقابت دارند. سِرا همه‌ی اینها را به خودش می‌گیرد. اگر او نخستین فرزندِ شاه بود یا، از آن هم بهتر، تنها فرزندش، کاملاً خشنود می‌شد. درعوض خودش را نهمین فرزند یافته که شش خواهر و برادرِ زنده‌ی بزرگ‌تر و حتی محبوب‌تر دارد». در جایی دیگر در توصیفِ شوخی‌های خَرکیِ سِرا می‌خوانیم: «مرزِ بین شوخی‌های معصومانه، شیطنت‌های بدجنسانه و اعمالِ شرورانه همیشه برای کسی به آن جوانی قابل‌تشخیص نیست، اما تردیدی نبود که شاهدخت آزادانه از این مرزها عبور می‌کرد. او همیشه گربه‌ها را مخفیانه به اتاق‌خوابِ خواهرش دِیلا می‌فرستاد، با آنکه می‌دانست او از آن‌ها وحشت دارد. یک‌بار لگنِ دستشوییِ دِیلا را پُر از زنبور کرد. وقتی دَه ساله بود، پنهانی واردِ بُرجِ شمشیرِ سفید شد، تمام رداهای سفیدی که می‌توانست پیدا کند را برداشت و آن‌ها را صورتی کرد. در هفت سالگی یاد گرفته بود چه زمانی و چگونه وارد آشپزخانه شود تا با کیک‌ها و شیرینی‌ها و سایر خوراکی‌ها فرار کند. پیش از آنکه یازده ساله شود، شراب و آبجو می‌دزدید. در دوازده سالگی به ندرت پیش می‌آمد که وقتی برای نیایش به سپت احضار می‌شد، مست نباشد».

سِرا اما بدونِ ویژگی‌های مثبت نبود: او به‌عنوان دختری باهوش، زیبا، دلربا و فریبنده توصیف شده است. جهریس و آلیسان امیدوار بودند که با بزرگ‌شدن و بالغ شدنِ سِرا، او طغیان‌گری‌ها و عادت‌های شیطنت‌آمیزش را ترک کند. اما این‌طور نشد. سِرا ابتدا در چهارده سالگی گفت که دوست دارد با یک فرمانروای دیگر مثل شاهزاده‌ی دورن ازدواج کند تا به این شکل بتواند به یک ملکه تبدیل شود. اما او کمی بعد نظرش را تغییر کرد: «چرا باید رویای شهریارانِ دور را ببیند، وقتی می‌تواند هر تعداد مُلازم، شوالیه و لُردی که می‌خواهد، در اختیار داشته باشد؟». خیلی زود سِرا در میان تمام کسانی که دور و اطرافش می‌پلکیدند، با سه‌ مرد اشراف‌زاده‌ی جوان و دو دخترِ هم‌سن‌و‌سالش صمیمی شد و این شش نفر جداناشدنی بودند و در هر جشن و ضیافتی با یکدیگر شرکت می‌کردند. تا اینکه بالاخره یکی از شوخی‌های سِرا به فروپاشی گروه‌شان منجر شد. یک شب سِرا و دوستاش دلقکِ کُندذهنِ دربار به نام «تامِ شغلم» را به عشرت‌کده‌ای در بارانداز پادشاه می‌بَرَند و تحریکش می‌کنند تا با دختران رابطه برقرار کند. خبر این شوخی پخش می‌شود و به گوش پادشاه و ملکه می‌رسد. پادشاه و ملکه با بازجویی کردنِ دوستانِ سِرا متوجه می‌شوند که یکی‌شان باردار است، و نمی‌داند که پدرِ بچه چه کسی است. سپس، آن‌ها سِرا را در این‌باره بازجویی می‌کنند و سِرا هم افشا می‌کند که خودش هم با هر‌سه‌تای پسرانِ اِکیپشان رابطه داشته است و دوست دارد که با هر سه‌تای آن‌ها ازدواج کند، همون‌طور که اِگان فاتح دوتا زن داشت. جهریس خشمگین می‌شود و دستور می‌دهد تا سِرا در اتاق‌خوابش زندانی شود. همان شب، سِرا از اتاقش فرار می‌کند، به آشیانه‌ی اژدها می‌رود تا یک اژدها را تصاحب کند و سپس فرار کند. اژدهابانان اما متوقفش می‌کنند.

بالاخره جهریس و آلیسان به این نتیجه می‌رسند که آن‌ها باید برای سربه‌راه کردنِ سِرا، او را به اُلدتاون بفرستند تا به‌عنوان یک خواهرِ خاموش (همان زنانی که مسئولیتِ کفن و دفنِ مُردگان را برعهده دارند) تربیت شود. سپتون بارث ادعا می‌کند که قصدِ جهریس و آلیسان از این کار، ترساندنِ سِرا بود و آن‌ها می‌خواستند تا بعد چند سال او را ببخشند و دوباره به دربار برگردانند. دراین‌میان، هرکدام از پسرانِ گروه سِرا به‌نوعی مجازات شدند؛ یکی از آن‌ها بدتر از همه: یکی از آن‌ها درخواست محاکمه به‌وسیله‌ی مبارزه کرد و خودِ جهریس شخصا او را کُشت، درحالی‌که سِرا را مجبور کرده بود تا کشتن شدن معشوقش را از پنجره‌ی سلولش تماشا کند. سِرا اما نقشه‌های خودش را داشت: او پس از گذشتِ یک سال و نیم، از اُلدتاون فرار می‌کند، به جزیره‌ی لیس می‌رود و آن‌جا در یکی از عشرت‌کده‌های لیس مشغول به کار می‌شود. جهریس هیچ‌وقت برای آشتی با سِرا اقدام نکرد؛ و سِرا هیچ‌وقت جوابِ نامه‌های مادرش را نیز نداد. بعدها خبر رسید که سِرا از لیس به وُلانتیس نقل‌مکان کرده است و آن‌جا صاحبِ عشرت‌کده‌ی خودش شده و به زنی ثروتمند تبدیل شده است.

سال‌ها گذشت و سِرا هیچ‌وقت به وستروس بازنگشت. وقتی شورای بزرگ سال ۱۰۱ برگزار شد، همان شورایی که در آن جانشینِ جِهریس باید از میانِ رِینیس و ویسریس انتخاب می‌شد، سه مرد از اِسوس آمدند و ادعای جانشینی کردند؛ آن‌ها ادعا می‌کردند که بچه‌های حرامزاده‌ی سِرا هستند (هرکدام از پدری متفاوت) و در نتیجه، نوه‌های جهریس محسوب می‌شوند. خودِ سِرا هم پیغام فرستاد که: «من پادشاهی خودم رو در اینجا دارم»، پس نیازی ندارم تا ادعای جانشینی‌ام را ارائه کنم. از این نقطه به بعد دیگر نمی‌دانیم چه بلایی سر سِرا آمد. فقط این را می‌دانیم که جهریس در دوران پیری که دچارِ زوالِ عقل شده بود و بیشترش را در بستر خواب سپری می‌کرد، آلیسنت را با سِرا اشتباه می‌گرفت (فاصله‌ی سنی آلیسنت و رینیرا در کتاب بیشتر است) و فکر می‌کرد که او از آن‌سوی دریای باریک پیش‌اش بازگشته است. این احتمال وجود دارد که سِرا در آغازِ رقص اژدهایان زنده باشد؛ در این صورت، او باید در اوایل شصت سالگی‌اش باشد. بنابراین، این احتمال وجود دارد که هیو در اِسوس به دنیا آمده باشد و در جوانی به وستروس مهاجرت کرده باشد. در کتاب آمده است که هیو پسر حرامزاده‌ی یک آهنگر بود. اما او در سریال می‌گوید که هیچ‌وقت پدرش را نمی‌شناخت. بااین‌حال، این احتمال وجود دارد که یک آهنگر هیو را در کودکی به فرزندی قبول کرده باشد و او را با خود به وستروس آورده باشد. نکته‌ای که می‌خواهم به آن برسم، این است: اینکه پسرِ سِرا، همان دختری که بیش از همه کُفرِ جِهریس را درآورده بود، همان دختری که جِهریس جلوی او را از تصاحبِ اژدهایِ خودش گرفته بود، اکنون صاحبِ اژدهای جهریس شده است، عمیقاً کنایه‌آمیز است.

داغ‌ترین مطالب روز
تبلیغات

نظرات