نقد فیلم گرگ ها (Wolfs) | پیوند برنده برد پیت و جورج کلونی
گرگها متعلق به نسل خاصی از بازیگران هالیوود است. هالیوودی که بدون آنها بخش مهمی از جذابیت خود را از دست خواهد داد. تماشای این فیلم همانند تماشای فیلمی از دوران کلاسیک سینماست که مثلا تنها بخاطر «همفری بوگارت»اش و یا «پل نیومن»اش آن را تماشا خواهیم کرد. گرگها حس عجیبی را در شما زنده میکند، حسی شبیه بازگویی یک خاطره، سفر به دورانی که ستارههای سینما در مدیوم تصویر غوغا میکردند و نام فیلم تنها با اسم آنها شناخته میشد. همانطور که فیلم «بوچ کسیدی و ساندنس کید» متعلق به «پل نیومن» و «رابرت ردفورد» است مالکیت گرگها نیز مربوط به جورج کلونی و برد پیت میشود! البته با این تفاوت که کارگردانی درخشان «جورج روی هیل» با کارگردانی «جان واتس» زمین تا آسمان فرق دارد.
از آخرین باری که ما اجتماع جذاب و برندهی جورج کلونی و برد پیت را در ۱۳ یار اوشن دیده بودیم، سالهای زیادی است میگذرد. یک شیمی عالی از دو بازیگر جذابی که بخاطر اجرای هیجانانگیزشان مخاطب را تا مدتها کیفور کرده بودند. فیلم گرگها، یک اکشن کمدی هیجانانگیز است که برای مخاطب عام سینما و حتی مخاطب پیگیری که به دنبال فیلمی سرحال است، حکم طلا را دارد. مخاطب عام که با دیدن هیجانات و تعقیبوگریزها انتظارش از دیدن یک فیلم پاپکورنی برآورده میشود و مخاطب خاص سینما نیز حداقل خیالش از این راحت است که یک قصهی معمولی را در این اوضاع بیسروسامانی کمبود فیلمنامه با دو بازیگر کاریزماتیک میبیند.
در ادامه داستان فیلم لو میرود
فیلم با نمایی از شهر نیویورک شروع میشود. نیویورک در شب! با آسمانخراشهای مدرناش. حادثهی محرک نیز در یکی از سوئیتهای همین ساختمانها رخ میدهد. تصویر نیویورک با صدای هراسان زنی درهم آمیخته میشود و ما به داخل یک اتاق دههزار دلاری میرویم. فیلمساز با استفاده از کات «J» صدای مضطرب زن را به تصویر نیویورک گره میزند، تا به این شهر شخصیت ببخشد و او را وارد ماجرای خودش کند. از این پلان به بعد نیویورک همپای قهرمانهای داستان برای خود ایجاد نقشپذیری میکند و تصویری خاص و شخصیتمند به خود میگیرد.
فیلمساز با استفاده از کات «J» صدای مضطرب زن را به تصویر نیویورک گره میزند، تا به این شهر شخصیت ببخشد و او را وارد ماجرای خودش کند
دادستان نیویورک بهظاهر درگیر یک قتل اتفاقی شده است و برای پاکسازی این اتفاق جورج کلونی «گرگ تنهایی» را استخدام میکند. کلونی همین که دستکشهایش را میپوشد یک گرگ تنهای (برد پیت) دیگر نیز وارد اتاق میشود. او از سمت مدیر هتل استخدام شده است تا گند به راه افتاده را جمعوجور کند. اما وجود دو گرگ تنها در یک ماموریت آنهم کنار هم خلاف مقرارت است و ممکن است حکم قتلشان از طرف دیگر گنگسترها صادر شود. با اینحال کلونی و پیت (نام خاصی در فیلم ندارند) خلاف میلشان با یکدیگر هممسیر میشوند تا هرچه سریعتر از شر جسد وسط اتاق خلاص شوند. از اینجا به بعد موتور درام شدت بیشتری به خود میگیرد و فیلم وارد مجرای حل مسئله میشود.
از ابتدای فیلم، داستان با استفاده از چارچوب ژانر تریلر تمرکز خود را روی تعلیق قرار میدهد و هر لحظه تصادف تازهای را وارد داستان میکند. از ورود برد پیت گرفته تا پیدا شدن چهار بسته مواد مخدر همهوهمه اتفاقات تعلیقزایی هستند که حل مسئلهی فیلم را سختتر میکنند و تنش را بالا میبرند. فیلم گرگها تا انتهای خود از مشخصهی تعلیق و غافلگیری بهخوبی استفاده میکند و مخاطب تا پایان کار به هیچ چیز مشکوک نمیشود. فیلمساز ترجیح میدهد که مخاطب را به اندازهی خود کارکتر نسبت به اطلاعات موجود درون قصه آگاه کند تا بتواند در انتهای فیلم و هنگام گرهگشایی به یک پیچش داستانی جذاب برسد و تماشاگر را بهشدت غافلگیر کند.
فیلم گرگها یک اکشن کمدی است که طبق پارادایمهای این ژانر، بیشتر سکانسها و ماجراهایش قابل پیشبینی است. مخصوصا اینکه فیلمساز با استفاده از دوستی اجباری برد پیت و جورج کلونی وارد زیرژانر دو دوست میشود و از این طریق روایت خود را پیش میبرد. کارگردان با استفاده از این رابطه به ایدهای ظریف رسیده است اما بخاطر عدم پرداختی قوی ایدهی رابطهی دو گرگ تنها به هدر میرود. در زیرژانر دو دوست آثار کمدی اکشن، دو نفر با تضادهای فاحش با یکدیگر همراه میشوند تا ماموریتی را به سرانجام برسانند. تضادهای این دو نفر موقعیتهای خندهداری را خلق میکند و تماشاگر را به وسط مهلکهی دعواهایشان میاندازد. اما کارگردان در این فیلم ترجیح میدهد که از مسیر دیگری به این خنده و کمدی راه پیدا کند.
در فیلم اسلحه مرگبار تضادهای شخصیتی محل ایجاد طنز است اما در این فیلم تشابهات شخصیتی. تشابهات شخصیتی میتوانست ویژگی جذابی برای ایجاد طنز باشد اما این ایده به اندازهی تضادهای شخصیتی کار نمیکند
برد پیت و جورج کلونی در این فیلم اسمی ندارند و با نام «گرگ تنها» شناخته میشوند. آنها نه میتوانند دوستان صمیمی داشته باشند و نه مجازند شبیه دیگران عمل کنند. این دو نفر معتقدند که تنها یک نفر هست میتواند کارشان را انجام دهد و آنهم تنها خودشان هستند! تنها یک گرگ تنها! اما این دو گرگ تنها که از قضا کارفرمایشان یکی است، آنقدرها نیز منحصربفرد و یونیک نیستند. آنها شبیه یکدیگر لباس میپوشند، یک مدل اسلحه دارند، کمر هردویشان بخاطر جابهجایی جسد درد میکند و از کارفرماها و سوژههایشان سوالات مشابهی میپرسند. این تشابهات زیاد در تضاد کامل با عنوان «گرگ تنها»ست، نامی که با آن کلونی و پیت را خطاب میکنند. حال فیلمساز میخواسته با استفاده از تضاد میان اسم گرگ تنها و تشابهات زیاد میان این دو نفر کمدی دلچسبی را خلق کند که بسیار متفاوت نسبت به چیزی باشد که در این زیرژانر وجود دارد. که البته چندان موفق نیز نمیشود. ممکن است که مخاطب برای مدت کوتاهی به عینک زدن همزمانشان و یا سوالات مشابهشان بخندد اما آن کشش و کمدی لازمی که مدنظر کارگردان است بوجود نمیآید.
در فیلمهایی مثل اسلحه مرگبار (Lethal Weapon) که در نوع خود یکی از بهترین فیلمهای پلیس-رفیق است، فیلمساز از درون «تضاد»ی که میان مل گیبسون و دنی گلاور است کمدی بیرون میکشد اما ایدهی جان واتس این است که از میان «تشابه»ی که میان کلونی و پیت برقرار است، طنز خلق کند. این دو نفر اصرار بر این دارند که شبیه یکدیگر نیستند. حتی وقتی نیز که متوجه میشوند، دکتر محله چینیها برایشان انحصاری کار نمیکند و ازقضا با هر دویشان نیز رابطه دارد، آه از نهادشان میرود و احساس خاص بودن از سرشان میپرد. در فیلم اسلحه مرگبار تضادهای شخصیتی محل ایجاد طنز است اما در این فیلم تشابهات شخصیتی. تشابهات شخصیتی میتوانست ویژگی جذابی برای ایجاد طنز باشد اما این ایده به اندازهی تضادهای شخصیتی کار نمیکند و کارگردان آنچنان که باید نمیتواند از این دیدگاه تازه کمدی بیرون بکشد.
میتوان گفت که همهی کشمکشها و کنشهای موجود در این فیلم، تکراری و قابل پیشبینی است، یعنی فیلمساز از قالبهای قبلا استفاده شده در ژانر کمدی اکشن استفاده میکند و با نوع پایانبندیاش بهسمت خلق یک فرانچایز میشود. حالا فکر کنید که برد پیت و جورج کلونی در این فیلم حضور نداشتند و دو بازیگر دیگر بهجای آنها بودند. آن زمان آیا تماشای فیلم همچنان دلچسب و جذاب بود؟ قطعا خیر! این دو بازیگر (مخصوصا کلونی) بیشتر ضعفهای فیلمنامه را میپوشانند و به تماشاگر مجال فکر راجعبه قصه و کشمکشهای آن را نمیدهند. البته در سالهای اخیر، مد شده است که تهیهکننده یک فیلمنامهی نصفهونیمه را برمیدارد و با چند بازیگر دهنپرکن و مشهور فیلمی تجاری میسازد که البته در بیشتر مواقع نیز فیلم از نظر هنری و منتقدان شکست میخورد. البته گفتن این نکته نیز ضروری است که فیلم گرگها از همهی آن فیلمها بهتر از آب درآمده است و ای کاش همهی آنها شبیه این فیلم ساخته میشدند!
نیویورک برفی در شب، لحن نسبتا سردی به فیلم میبخشد و تنش را در سطح بالایی نگه میدارد
در ابتدای این مطلب گفتیم که فیلمساز به نیویورک شخصیت میبخشد و این شهر را بستری پرپتانسیل برای انجام جرم و جنایت در قصه معرفی میکند. فیلمها و پوسترهای دادستان در سطح شهر و آن پیچش داستانی آخر کار نیز صحهای بر این ایده است. تمهید فیلمساز در اینباره و اتمسفری که در شهر بوجود آمده تداعیگر فیلم «بتمن» و شهر گاتهام است. این نوع شخصیتپردازی و وارد کردن نیویورک بهعنوان یک ضدقهرمان، زیرمتن جذابی به فیلم میبخشد و لایهای اجتماعی را در قصه بوجود میآورد. علاوه بر این بوجود آوردن بستری که جنایت میپروراند به نوبهی خود تنش را بالا میبرد و ریتم درونی را افزایش میدهد. دو گرگ تنهای این قصه علاوهبر اینکه سروکارشان با یک مافیای قدرتمند افتاده است باید با پتانسیل جرمزایی نیویورک نیز مقابله کنند. آنها هر جا که میروند جز مافیا و دارودستههای خلافکار چیزی انتظارشان را نمیکشد. گویا در نیویورک هیچ آدم خوبی وجود ندارد!
کل ماجرای فیلم در یک شب برفی اتفاق میافتد. در نیویورک سرد! در بیشتر سکانسهای گرگها برف در حال باریدن است و سرمای این شهر به مخاطب منتقل میشود. این فضاسازی به شخصیتپردازی نیویورک کمک میکند و بهعنوان یک فرم منحصربفرد درام را پیش میبرد. درواقع نیویورک برفی در شب، لحن نسبتا سردی به فیلم میبخشد و تنش را در سطح بالاتری نگه میدارد. از طرفی نیز کمدی فیلم را هم کنترل میکند اما هرگز اجازه نمیدهد که گرگها بهسمت یک اثر «هجو» حرکت کند و جهان فروپاشیدهای را بهتصویر بکشد. درست است که نیویورک آلوده به جنایت شده است و همهی آدمهای این قصه زیر نظر دوربینهای مخفی و ردیابهای جاسازی شده زندگی میکنند اما همانطور که در پایان فیلم نیز مشخص است قهرمانهای قصه از شب برفی جان سالم بهدر میبرند و به یک صبح برفی همراه با شعاعهای نوری گرمابخش میرسند، جائی که در اولین قدم دوستیشان اسم یکدیگر را میپرسند.
سبک بصری برخلاف آنچه که در سبک روایی فیلم گرگها اتفاق میافتد از قوام فوقالعادهای برخوردار است. فیلمساز از شکل یک اثر نوآر استفاده میکند تا به اثرش بُعد ببخشد. همهی فیلم در شب اتفاق میافتد همراه با نورهای رنگی مختص به سینمای جنایی و نوآر. این نورپردازیها و سبک و شیوهی فیلمبرداری آنقدر قوی و جذاب است که تماشاگر را محو خود خواهد کرد. چارچوببندی صحیح فرم، تسلط کالریست و فیلمبردار و البته کاریزمان کلونی و پیت باعث شده است که مخاطب چندان به ضعفهای سبک روایی اثر اهمیت ندهد. مثلا ضعفهای فاحش در نوع شخصیتپردازی و قصهگویی ممکن است چندان به چشم نیایند. شخصیتهای قالبی گرگهای تنهای این فیلم فاقد از هرگونه نوآوری شبیه همهی آدمکشهای فیلمهای تریلری همچون جیمزباند عمل میکنند و چارچوب تازهای را به ویژگیهای گنگسترهای این ژانر اضافه نمیکنند. در غیاب شخصیتهایی قدرتمند، قصهای قوامدار نیز خلق نمیشود. چنانکه میبینیم تنهاوتنها این تصادف است که روایت را به جلو میبرد و کشمکشها از دل قصه و با استفاده از روابط دراماتیکی خلق نمیشوند.
سبک بصری برخلاف آنچه که در سبک روایی فیلم گرگها اتفاق میافتد از قوام فوقالعادهای برخوردار است
فیلم گرگها یک اثر موقعیتمحور است که هم شخصیتهای ضعیفی دارد و هم قصهای نهچندان قوی. کارکترهایی که هرجور که شده باید خود را از شر یک بچهی دردسرساز و چند بسته موادمخدر رها کنند. درست است که تصادفها و هیجانات داخل این فیلم روی هوا اتفاقات میافتند اما با اینحال Wolfs در میان فیلمهای بدون فیلمنامهی این روزها مثل یک فنجان چای گرم است که البته میتوان منتظر قسمتهای بعدیاش نیز بود.