نقد فیلم دادیو (Daddio) | غریبه‌های آشنا

جمعه ۱۱ آبان ۱۴۰۳ - ۱۷:۳۰
مطالعه 6 دقیقه
داکوتا جانسون در فیلم دادیو
دادیو داستان گفت‌وگوی صمیمانه‌ی دو آدمِ غریبه در دل یک شبِ طولانی است. دختری که سوار تاکسی می‌شود و راننده‌ای که گویی حامل رازهایی ناگفته از جهان است.
تبلیغات

نخستین ساخته‌ی بلند کریستی هال، فیلم‌ساز آمریکایی، ایده‌ی ساده‌ای را برمی‌گزیند تا بتواند از پسِ یک گفت‌وگوی طولانی، مفاهیمی پیچیده و درهم‌تنیده از جامعه‌ی امروزی را واکاوی کند. فیلمی با بازی داکوتا جانسون (در نقش گرلی) و شان پن (در نقش کلارک) که تقریبن در یک لوکیشنِ واحد ــ داخل تاکسی ــ می‌گذرد. به همین دلیل، فیلم تا اندازه‌ی زیادی یادآور لاک (استیون نایت، ۲۰۱۲) است. فیلمی که آن هم تقریبن به‌تمامی داخلِ یک خودرو می‌گذشت و بر طبقِ مکالمه‌های کاراکتر اصلی فیلم (با بازی تام هاردی) با تلفن، با خودش یا خاطره‌ی پدرش، ماجرای اصلیِ خود را روایت می‌کرد. دادیو نیز در یک تاکسی اتفاق می‌افتد. گرلی قرار است از فرودگاه به خانه برگردد و کلارک، راننده‌ی تاکسی، شروع به صحبت‌کردن با او می‌کند. صحبتی که ابتدا فقط از سرِ تفنن به‌نظر می‌رسد، اما رفته‌رفته به یک گفت‌وگوی طولانی و عمیق تبدیل می‌شود؛ گفت‌وگویی که انگار گرلی از همان ابتدا به آن نیاز داشت تا بتواند با حرف‌زدن از مواردی از زندگیِ خود، باری بزرگ را از روی دوش‌های خود بردارد.

در ادامه‌ی متن، جزئیاتِ بیش‌تری از داستان فیلم فاش می‌شود.

شان پن و داکوتا جانسون در دادیو

محدود کردنِ روایت به یک لوکیشنِ محدود جزو ریسک‌های بزرگی است که افراد زیادی حاضر به انجامِ آن نیستند؛ علی‌الخصوص اگر فیلم‌نامه‌نویس تصمیم داشته‌ باشد تعداد کاراکترها را نیز محدود نگه دارد. در چنین موقعیتی، شیمیِ بین کاراکترها، دیالوگ‌ها و کنش‌هایی که بین بازیگران به‌وجود می‌آید اهمیتی چند برابر پیدا می‌کنند. جدای از موردِ اشاره‌شده، پیش‌ترها آلفرد هیچکاک در طناب (۱۹۴۸) یا ام را به‌نشانه‌ی مرگ بگیر (۱۹۵۴) دست به تجربه‌هایی در لوکیشن ثابت زده بود، البته با تعداد کاراکتر بیش‌تر. تجربه‌هایی که البته چندان موفقیت دراماتیک یا فیلم‌های شاخصی در کارنامه‌ی هیچکاک محسوب نمی‌شوند و بیش‌تر به تئاترهایی فیلم‌برداری‌شده می‌مانند. از سینمای سال‌های اخیر، می‌توان به دفن‌شده (رودریگو کورتِس، ۲۰۱۰) اشاره کرد که در این زمینه تجربه‌ای جنون‌آسا محسوب می‌شود. فیلمی فقط با یک کاراکتر، آن هم درحالی‌که زیرِ خاک در یک تابوت قرار دارد.

دادیو نیز با همه‌ی این چالش‌ها مواجه است و در مواردی می‌تواند از پس‌شان بربیاید و در مواردی نه. شاید بتوان مهم‌ترین مشکل را در این میان، عدمِ یک‌دستی بازی بازیگران ارزیابی کرد. داکوتا جانسون، که بیش‌تر تجربه‌ی بازی در فیلم‌های تجاری‌تر را در کارنامه داشته که چندان نیاز به قدرت بازیگریِ خارق‌العاده‌ای ندارند، نتوانسته هم‌پای شان پن بازیِ چشم‌نوازی ارائه دهد ــ آن هم زمانی که بار اصلی درام بیش‌تر بر شانه‌های شخصیت گرلی است. مکالمه‌ی بینِ این دو غریبه قرار است تا رازهایی از زندگی گرلی را آشکار کرده و مسائلِ ذهنی او را حل کنند. او که در ایتدا دختری مستقل و خودساخته به‌نظر می‌رسد، اما رفته‌رفته آشکار می‌شود که در حینِ تجربه‌ی یک رابطه‌ی عاطفی پیچده و گره‌خورده با مردی متأهل و صاحب فرزند (با نام L) است.

از کنش‌های ابتداییِ او مشخص است که او نسبت‌به این رابطه دچار تردید شده است. این را می‌توان از بی‌اعتنایی‌هایش به پیام‌های متعدد مرد متوجه شد. پیام‌هایی که ویژگیِ پررنگ‌شان این است که حاوی بُعدی جنسی‌اند و چندان عاطفه‌ی خاصی در آن‌ها مشاهده نمی‌شود. این در حالی است که گرلی عاشقِ مرد شده است و حالا در وضعیتی دوگانه و بلاتکلیف به‌سر می‌برد. به همین مناسبت و با چنین پیرنگی، فیلم‌ساز فرصت را مناسب می‌بیند تا با استفاده از کاراکترِ راننده، مردی میان‌سال و جاافتاده، به واکاوی این‌گونه مسائل بپردازد و این گونه، تقابلی بینِ تفکراتِ زنان و مردان ایجاد کند. ضمنِ این‌که تجربه‌ی بالاترِ کلارک ــ به‌واسطه‌ی سنّ بیش‌تر ــ باعث می‌شود تا او دیدِ وسیع‌تری نسبت‌به ماجراها داشته باشد.

نمایی از فیلم دادیو

وقتی گرلی در تاکسی می‌نشیند، نمایش‌گر را خاموش می‌کند. نمایش‌گری که در حال پخش یک آگهی فرمالیته است و دارد تصویری از مجسمه‌ی آزادی را نمایش می‌دهد. کنشی که نشان‌دهنده‌ی شخصیتِ متکی‌به‌نفسِ گرلی است و نیز نشان‌دهنده‌ی این‌که او تجربه‌ی زیادی در استفاده از این‌گونه تاکسی‌های فرودگاهی دارد و نیازی به دیدنِ این‌گونه آگهی‌ها احساس نمی‌کند. مضاف بر این‌که نوعی «فرار از کلیشه‌ها» را نیز در مورد شخصیت گرلی تداعی می‌کند؛ همان‌گونه که شغلِ او نیز مؤیدِ چنین چیزی است. اما آن‌چه در ادامه درباره‌ی رابطه‌ی او با L متوجه می‌شویم این است که او اتفاقن درگیر کلیشه‌های چنین روابطی است. دختری که در بچگی پدری بالای سر نداشته و حالا سعی دارد با ارتباط با مردی بزرگ‌تر از خودش ــ که تقریبن سنّ پدر او را دارد ــ این کمبود را جبران کند.

مکالمه‌ی کلارک و گرلی بیش‌تر شبیه به یک جلسه‌ی تراپی است. کلارک از روی شواهد، دست روی نقاطی می‌گذارد و با توضیحِ جهان مردها، با استفاده از تجربیات خودش، جهان‌بینیِ تازه‌ای را به گرلی عرضه می‌کند. این‌گونه فیلم رفته‌رفته مخاطب را بیش‌تر با شخصیت گرلی و گذشته‌اش آشنا می‌کند. می‌توان متوجهِ تقابل و تضادِ دیگری نیز درباره‌ی کاراکترهای کلارک و گرلی شد: کلارک به‌راحتی از گذشته‌اش تعریف می‌کند و آن را به‌مثابه‌ی چراغی برای روشن‌کردنِ مسیر و جهان می‌داند، ولی گرلی از گذشته‌اش فرار می‌کند و ما تنها از طریقِ دیالوگ‌های این دو می‌توانیم به بخش‌هایی از این گذشته دسترسی پیدا کنیم. موتیفِ بصریِ تکرارشونده‌ی فیلم تصویرِ گرلی است که در آینه‌ی جلوی تاکسی محصور شده است و می‌توان در پس‌زمینه، تصویر شهر را دید: گویی او در قابی تنگ اسیر است و نوعی سرگشتگی و گم‌گشتگی را در شهر تجربه می‌کند.

فیلم از جزئیاتِ قابل‌توجهی در فیلم‌نامه‌ی خود نیز بهره می‌برد. کاراکتر L، ضلع سومِ مثلثی که کاراکترهای اصلیِ فیلم را تشکیل می‌دهند، به‌وفور دچار غلط‌های تایپی می‌شود. چیزی که می‌تواند نشان‌دهنده‌ی دوگانگی‌ها و حتا دروغ‌هایی باشد که آن شخصیت درگیرشان است. این مسئله علی‌الخصوص زمانی برجسته می‌شود که او در پاسخِ گرلی، زمانی که می‌پرسد: «وقتی گفتم عاشق‌ت‌ام، اذیت‌ت کردم؟»، دوباره دچار این غلط تایپی می‌شود؛ ابتدا می‌نویسد «اذیت شدم» و بعد اصلاح‌ش می‌کند به «اذیت نشدم». این‌گونه هم برای گرلی و هم برای مخاطب، نوع و کیفیتِ این رابطه بیش‌تر و بیش‌تر مورد تردید قرار می‌گیرد.

نمایی از فیلم دادیو
یکی از موتیف‌های بصریِ تکرارشونده‌ی فیلم: گرلی محصورشده در آینه، با پس‌زمینه‌ی شهر؛ برای القای حسّ گم‌گشتگی

کاشت و برداشت‌های دیگری نیز که در فیلم‌نامه طراحی شده‌اند جلبِ نظر می‌کنند. مواردی نظیر «دست‌دادن» یا اشاره به «بچه» (با توجه به پلان‌های دختربچه‌ای در خودروی بغل که توجهِ گرلی را جلب می‌کند) و اشاره به شغلِ دختر و ماجراهای «صفر و یک». عنوانِ فیلم، Daddio، را می‌توان ترکیبی از Daddy (بابایی) و صفر و یک (1+0) در نظر گرفت (dadd+1+0). صفر و یکی که، با توجه به بحث‌های دو کاراکتر، نشان‌دهنده‌ی درست و غلط نیز هستند. بنابراین، این رابطه نیز درگیرِ ابهامی آزاردهنده است و درست یا غلط بودن‌ش به‌تمامی روشن و مشخص نیست. این مسئله را می‌توان درباره‌ی خاطره‌هایی که هر دو تعریف می‌کنند نیز دید. مثلِ خاطره‌ی گرلی از دست‌دادن به پدرش که از نظر او و خواهرش متفاوت رخ داده‌ است.

اما جدای از موردِ اشاره‌شده درباره‌ی فقدان یک‌دستی در بازیِ بازیگران، می‌توان به موردی دیگر نیز اشاره کرد که ارتباط برقرار کردنِ عمیق با فیلم را سخت می‌کند. درنهایت، دادیو فیلمِ خرده‌داستان‌ها است. نمی‌توان ردّ یک پلاتِ پررنگ را از آغاز تا به پایان در فیلم‌نامه سراغ گرفت و مکالمه‌ی دو شخصیت، بیش‌تر محملی است تا آن‌ها از هر دری سخن بگویند ــ از عصرِ کامپیوتر گرفته تا روابط زنان و مردها تا خاطره‌های خود. درست است که در پایان، ما با دختری مواجه‌ایم که نسبت‌به رابطه‌اش دیدِ عمیق‌تری پیدا کرده و نیز جنینی را از دست داده است (بنابراین می‌توان سیرِ تحول شخصیت را در او دنبال کرد)، اما نوع روایت و محدودماندنِ آن به یک محیط بسته، بیش‌تر همان جلسه‌ی تراپی‌ای را یادآوری می‌کند که پیش‌تر به آن اشاره شد. فیلم، با تصمیم بر روایت داستان خود از طریقِ فقط دیالوگ، محدود کردن لوکیشن و شخصیت، بخش زیادی از جذابیتِ خود را از دست داده است و شخصیت‌پردازی‌های کلارک و گرلی، با توجه به مشکلاتِ تقریبن تکراری‌ای که گرلی با آن‌ها دست به گریبان است، نمی‌تواند این جذابیتِ ازدست‌رفته را جبران کند.

مقاله رو دوست داشتی؟
نظرت چیه؟
داغ‌ترین مطالب روز

نظرات