نقد فیلم صبحانه با زرافه‌ها | چه شب دارکی شد!

یک‌شنبه ۴ آذر ۱۴۰۳ - ۱۶:۵۹
مطالعه 7 دقیقه
فیلم صبحانه با زرافه ها
تازه‌ترین فیلم سروش صحت با ردّ پای همیشگی او بر پرده‌ی سینماها قرار دارد. اما چرا فیلم‌های صحت، در قیاس با سریال‌های او، آثارِ موفقی محسوب نمی‌شوند؟
تبلیغات

سروش صحت در مصاحبه‌ی اخیرِ خود با فریدون جیرانی، خاطره‌ای نقل می‌کند از روزی که مادرش را از دست داده بود: آن‌ها در راه رسیدن به مقصدِ خود، جایی می‌ایستند تا غذا بخورند. درحالی‌که همه به‌فراخورِ چین موقعیتی مغموم و ناراحت بودند، کسی در آن میان به گارسون می‌گوید که پیاز بیاورد تا همراهِ کباب بخورند. صحت می‌گوید که این اتفاق سال‌ها قبل‌تر هم به‌گونه‌ای دیگر برای او رخ داده و آن بار، در ختمِ یکی از اقوام، این مادرش بوده که داشته درباره‌ی این‌که پیاز در کنارِ کباب‌ها نبوده سخن می‌گفته است. آن‌چه از این خاطره مدّ نظر سروش صحت است درواقع کلیدِ نزدیک‌شدن به صبحانه با زرافه‌ها ــ و همین‌طور فیلمِ قبلی او، جهان با من برقص (1397) ــ از بُعدِ معنایی است. این‌که مرگ و زندگی درهم‌تنیده‌اند و نمی‌توان بینِ آن‌ها جدایی قائل شد. مرگِ کسی، هر قدر هم غم‌انگیز و ناراحت‌کننده، باعث نمی‌شود که دنیا از حرکت بایستد. همه‌ی سکناتِ زندگی همچنان پابرجایند و آدمیان به آن‌ها نیاز دارند.

در ادامه‌ی متن، داستانِ فیلم فاش می‌شود.

بهرام رادان، بیژن بنفشه خواه و هادی حجازی فر در فیلم
نمونه‌ای از پاساژهای فیلم، هم‌گام با فضای سوررئالِ ناشی از مصرفِ مواد.

ریتمِ بیش‌ازحد کند و شوخی‌های جنسی تنها چیزهایی‌اند که می‌توان از یک‌سومِ ابتداییِ فیلم به‌یاد آورد و البته برادرزنی که مدام پاپیچِ داماد است و این سؤال را به ذهن متبادر می‌کند که «بعد از پنج سال آشناییِ رضا با عروس، و با وجودِ این‌که مذاقِ رضا چندان با خانواده‌ی همسرش سازگار نیست، اصلن این وصلت چرا شکل گرفته است؟»

چنین ایده‌ای در تاروپودِ ساخته‌ی قبلیِ صحت، جهان با من برقص، تنیده شده بود: دوستانی بابتِ مرگِ قریب‌الوقوع جهانگیر (با بازی علی مصفا) دورِ هم جمع می‌شوند. در چنین وضعیتی، انتظار می‌رود که همه‌ی توجه‌ها یا نگرانی‌ها به‌سمتِ کسی باشد که در انتظار مرگ است و بقیه قاعدتن باید حواس‌شان به او باشد یا برای بالابُردنِ روحیه‌ی او کاری کنند یا نکنند؛ اما آن‌چه رخ می‌دهد این است که بقیه بیش‌تر به‌فکرِ زندگی و روابط خودند و عملن توجهی به جهانگیر و موقعیتِ او ندارند. صحت و صفایی، نویسندگان کار، با این استراتژی به توازیِ مرگ و زندگی و همه‌ی آن‌چه پیش‌تر گفته شد اشاره داشتند. مرگِ نابه‌هنگامِ کسی دیگر غیر از جهانگیر نیز در همین راستا عمل می‌کرد ــ هر چند خارج از مسیر طبیعیِ فیلم‌نامه بود ــ و چنین مفهمومی را برجسته‌تر می‌ساخت.

در صبحانه با زرافه‌ها نیز با چنین هدفی سروکار داریم و نیز شباهت‌های ساختاریِ بسیارِ دیگری نیز بینِ این دو فیلم وجود دارد. صحت و صفایی این بار برای خلقِ دنیای فانتزی و ابزوردی که همواره ازشان سراغ داریم، روی به تمهیدی آورده‌اند تا آن جهان را معقول‌تر و منطقی‌تر جلوه دهند. تمهیدِ استفاده از مواد مخدر در همین راستا عمل می‌کند و انتظارِ مخاطب نیز در همین راستاست. مشنگیِ حال‌وهوای صحنه‌ها، با علم به این‌که کاراکترها نیز در وضعیتی طبیعی به‌سر نمی‌برند، طبیعی‌تر جلوه می‌کند. بر خلافِ فیلم قبلی که مرگ عاملِ گردآورنده‌ی رفقا بود، این‌جا مراسم عروسیِ رضا (پژمان جمشیدی) چنین بهانه‌ای را فراهم می‌آورد. پویا (هوتن شکیبا)، مجتبا (بهرام رادان) و شاهین (بیژن بنفشه‌خواه) سه دوستی‌اند که به مراسم می‌روند، ولی برای این‌که خودشان را سرحال‌تر کنند، روی به مصرفِ مواد می‌آورند.

جوّ مراسم، که چندان باب میل آدمِ اهل‌حالی چون رضا نیست، و همچنین استرس روزِ عروسی باعث می‌شوند تا او هم بخواهد مواد مصرف کند. مصرفِ زیاد همانا و اوردوز همان. از این‌جاست که ایده‌ی محرّک اتفاق می‌افتد و فیلم واردِ داستان اصلی خود می‌شود. تا به این‌جا، فیلم زمان بسیار زیادی را صرف می‌کند تا به این نقطه برسد. ریتمِ بیش‌ازحد کند و شوخی‌های جنسی تنها چیزهایی‌اند که می‌توان از این قسمت به‌یاد آورد و البته برادرزنی که مدام پاپیچِ داماد است و این سؤال را به ذهن متبادر می‌کند که «بعد از پنج سال آشناییِ رضا با عروس، و با وجودِ این‌که مذاقِ رضا چندان با خانواده‌ی همسرش سازگار نیست، اصلن این وصلت چرا شکل گرفته است؟» پرسشی که صدالبته به پاسخی منتهی نمی‌شود.

هوتن شکیبا و پژمان جمشیدی در فیلم
ایده‌ی توازیِ مرگ و زندگی: مجتبا مرده است، ولی رفقا درنهایت باید غذا بخورند.

مهم‌ترین مشخصه‌ی فیلم از منظر فرمی ریتمِ آرامِ آن است. ریتمی که در آن و به‌واسطه‌ی آن، اهمیتِ «لحظه‌»ها افزایش می‌کند و نه «رویداد»ها. نکته‌ی اصلی این‌جاست که در چنین شرایطی، لحظه‌ی به‌نمایش‌درآمده باید آن‌قدر مهم یا بدیع باشد که بتواند به‌تنهایی بارِ فقدانِ رویداد را به دوش بکشد

از این‌جا به بعد، فیلم وارد خط داستانی اصلی خود می‌رود: پیدا کردنِ دکتر (هادی حجازی‌فر)، رفتن به ویلا و همه‌ی اتفاقاتِ بعدی. مهم‌ترین مشخصه‌ی فیلم از منظر فرمی در همه‌ی این دقایق، تا قبل از به‌هوش‌آمدنِ رضا، ریتمِ آرامِ آن است. ریتمی که در آن و به‌واسطه‌ی آن، اهمیتِ «لحظه‌»ها افزایش می‌کند و نه «رویداد»ها. این ریتم را می‌توان در سریال‌های صحت و صفایی نیز به‌خوبی مشاهده کرد. لیسانسه‌ها اساسن فیلمِ لحظه‌هاست و اگرچه داستانی کلی نیز دارد، ولی بیش‌تر بر پایه‌ی لحظاتی شکل می‌گیرد که در آن کاراکترها مشغولِ سروکله‌زدن با یکدیگرند. نکته‌ی اصلی این‌جاست که در چنین شرایطی، لحظه‌ی به‌نمایش‌درآمده باید آن‌قدر مهم یا بدیع باشد که بتواند به‌تنهایی بارِ فقدانِ رویداد را به دوش بکشد.

ولی آن‌چه از نظر نویسندگان مغفول مانده این است که در سریال، علی‌الخصوص در سریال‌سازیِ تلویزیونی با تعداد قسمت‌های بالا، شاید نیازی به حفظ‌کردنِ ریتم به‌اندازه‌ی یک فیلمِ سینمایی وجود نداشته باشد؛ اما در فیلم، فیلم‌ساز مجبور است قصه بگوید تا بیننده را روی صندلی‌اش نگه دارد و نمی‌تواند صرفن با تکیه بر لحظات ــ که در این فیلم چندان هم بدیع یا خنده‌دار نیستند ــ فیلم‌ش را پیش ببرد. «قصه» اصلی‌ترین عنصری است که در فیلم‌های سروش صحت تا این‌جا حضورِ‌ درستی نداشته است. خط روایی بسیار کم‌رنگ است و در مواردی که به مرگ مربوط می‌شود بسیار تصنعی به‌نظر می‌رسد و واضح است که نویسندگان به‌دنبالِ هر بهانه یا توجیهی بوده‌اند که یک مرگ را داخلِ فیلم‌نامه‌شان بگنجانند تا هدفِ اصلی‌شان از روایت میسّر شود.

شاید بهترین فصلِ فیلم سکانسی باشد که به دوستان به‌دیدارِ دکتر می‌روند. از این‌جا تا رسیدن به ویلا، اگر چه که با اتفاقاتِ زیاد یا ریتمِ تندی مواجه نیستیم، اما شوخی‌ها و لحظاتِ ترسیم‌شده به‌قدری خوب‌اند که می‌توان فاکتورِ قبلی را نادیده گرفت. تلوتلو خوردن‌های دکتر، تضادِ موجود در وضعیتِ او و کاری که می‌کند، حیرت بچه‌ها و بعدتر جا گذاشتنِ بدنِ ازهوش‌رفته‌ی رضا همه و همه شوخی‌های درستی‌اند که باعثِ حفظ فیلم در این دقایق می‌شوند. اما با ورود به ویلا، دوباره با همان وضعیتِ قبلی روبه‌رو می‌شویم: ریتمی نامتناسب، حاصلِ لحظه‌های کم‌اهمیت. باز هم مثلِ فصلی از جهان با من برقص، بحثِ رابطه‌ها پیش می‌آید. چند مرد، که هر کدام به‌واسطه‌ای درگیرِ مشکلاتی در روابط‌شان‌اند، دورِ هم جمع شده‌اند و حرف می‌زنند. این البته یکی دیگر از استراتژی‌های فیلم است. این‌که با حذفِ حضورِ زن‌ها در فیلم ــ جز در موارد اندکی برای نشان‌دادن بی‌بندوباریِ شخصیت‌های اصلی و بالابردنِ بار کمدی ــ بر اهمیت و چالش‌های روابطِ این افراد با پارتنرهایشان تأکید شود؛ ولی فیلم از این ایده نیز استفاده‌ی خاصی نکرده و فقط به حضورِ الاهه‌گونه‌ی عروس در سکانس رؤیای پایانی بسنده می‌کند.

بهرام رادان در سکانسی از صبحانه با زرافه ها

پاساژهای فیلم را می‌توان در فیلم قبلی نیز ردیابی کرد و استفاده از گاو نیز در هر دو فیلم مشترک است. عنصری که می‌توان آن را به‌عنوانِ نمادی از خودآگاهیِ طبیعت در نظر گرفت. در پایان، سکانس رؤیاگونه‌ی پایانی قرار دارد که هم از نظرِ ایده و هم اجرا بسیار درخشان است

ایده‌ی مطرح‌شده در ابتدای متن، توازیِ مرگ و زندگی، را می‌توان در سکانس‌هایی از فیلم به‌روشنی دید: به‌عنوان مثال، جایی که رضا از هوش رفته است و دوست‌ها همچنان به‌فکرِ مصرف مواد بیش‌تری‌اند تا به‌قولِ خودشان مغزشان بیش‌تر کار کند یا جایی در اواخرِ فیلم، که رفقا دورِ میز جمع شده‌اند و بعد از مرگِ مجتبا غذا می‌خورند. گفتیم که در چنین شکلی از فیلم‌نامه‌نویسی، تک‌لحظه‌ها باید بسیار بدیع باشند تا بتوان کم‌رنگیِ قصه را نادیده گرفت؛ اما در صبحانه با زرافه‌ها بیش‌ترِ این تک‌لحظه‌ها شکلی کلیشه‌ای و تکراری دارند. برای مثال، دعوای رضا و مجتبا و مرگِ مجتبا (هر چند شوخی‌های ناشی از تکرارِ غش‌کردن در این صحنه خوب از کار درآمده‌اند) یا جایی که دکتر از حادثه‌ای ازدست‌دادنِ فرزندش سخن می‌گوید (علی‌الخصوص با آن موسیقیِ تأکیدکننده که کاملن اضافی است).

بازیِ بهرام رادان را می‌‌توان کپی‌برداریِ مستقیمی از بازیِ او در فیلم بی‌پولی (حمید نعمت‌الله، 1386) دانست. شکلِ ادای دیالوگ‌های او، با آن حال نگران و نزار، کاملن یادآور آن فیلم و کاراکتری است که از بس در تنگنای بی‌پولی قرار می‌گیرد که همه‌چیزش را از دست می‌دهد. بازی پژمان جمشیدی نیز نسبت‌به دیگران در سطحِ پایین‌تری قرار دارد. پاساژهای فیلم را می‌توان در فیلم قبلی نیز ردیابی کرد و استفاده از گاو نیز در هر دو فیلم مشترک است. عنصری که می‌توان آن را به‌عنوانِ نمادی از خودآگاهیِ طبیعت در نظر گرفت. در پایان، سکانس رؤیاگونه‌ی پایانی قرار دارد که هم از نظرِ ایده و هم اجرا بسیار درخشان است؛ ولی هم‌زمان این فکر را به ذهن متبادر می‌کند که انگار همه‌ی آن‌چه دیده بودیم کُتی بوده که برای این دکمه ساخته و دوخته شده است. علی‌الخصوص وقتی فکر کنیم اصلن چرا آن برادرزنِ عجیب، که رفتارهایش چندان منطقی نیست، باید در چنین شرایطی با چوب بر سرِ داماد بکوبد و سه نفر را بدبخت کند؟

مقاله رو دوست داشتی؟
نظرت چیه؟
داغ‌ترین مطالب روز
تبلیغات

نظرات