نقد فیلم گلادیاتور ۲ (Gladiator 2) | رویایی بود به نام گلادیاتور!

شنبه ۱۵ دی ۱۴۰۳ - ۱۷:۰۳
مطالعه 9 دقیقه
پل مسکال با شمشیر در فیلم gladiator 2
گلادیاتور ۲، ادامه‌ای بر داستان ماکسیموس اما بدون حضور راسل کرو و قهرمانی با ایده‌های پرداختی قدرتمند است. با نقد این فیلم همراه زومجی باشید.
تبلیغات

جنون دنباله‌سازی نیز به گلادیاتور رسید! شاید گلادیاتور۲ یکی از گناهان بزرگ ریدلی اسکات باشد. هالیوود در مسئله‌ی دنباله‌سازی تنها به سودی فکر می‌کند که قرار است عایدش شود. در دوره‌ای که هیچ فیلمنامه‌ی خوبی پیدا نمی‌شود، دست طمع کمپانی‌های فیلمسازی در درجه‌ی اول به آثاری خواهد رسید که قبلا امتحان‌شان را پس داده‌اند. اما گلادیاتور نباید آن فیلمی بود که هالیوود دست رویش می‌گذاشت. ریدلی اسکات در سال ۲۰۰۰ فیلمی را ساخت که تبدیل به یکی از بهترین فیلم‌های تاریخ سینما شد، اثری که آن را به‌عنوان فیلمی کلاسیک و کالت می‌شناسیم. هالیوود در بیشتر موارد درباره‌ی دنباله‌سازی‌ها اشتباه فکر می‌کند و اگر هم بتواند گیشه را از این طریق سرپا نگه دارد از لحاظ هنری باخت داده است.

هنوز مخاطب از تجربه‌ی تلخ جوکر ۲ رها نشده است که هالیوود ضربه‌ی دیگری با گلادیاتور ۲ به او می‌زند. ریدلی اسکات باید می‌دانست که گلادیاتور پتانسیل دنباله‌سازی را ندارد و آن فیلم در همان سال تمام شده است. راسل کرو بخاطر ساخت این دنباله در مصاحبه‌ای با ناراحتی گفته بود که خیلی سعی کرده تا اسکات را از ساخت ادامه‌ی گلادیاتور منصرف کند. برای کرو نیز گلادیاتور تمام شده است اما هالیوود تنها به‌دنبال آن سودی است که مخاطب را تنها بخاطر «برند» گلادیاتور به سینماها می‌کشاند.

گلادیاتور ۲ واقعا دنباله‌ی خوبی نیست، چرا؟ چونکه به اندازه‌ی نام‌اش نیست و برای اینکه فیلم بزرگی باشد باید چیزی بیشتر از گلادیاتور ۲۰۰۰ را به مخاطب‌اش ارائه دهد. ریدلی اسکات در این چند سال اخیر در حال ساخت آخرین فیلم‌های کارنامه‌ی کاری‌اش بوده است، فیلمسازی که همه‌ی ژانرهای سینمایی را امتحان کرده و بدون شک مولفی است بزرگ. به کارنامه‌ی کاری‌اش که نگاهی بیندازیم، دست‌کم تعداد زیادی از آثار او مثل تلما و لوئیز، بلید رانر، پرومتئوس و بیگانه جز بهترین فیلم‌های تاریخ سینمای جهان هستند. اسکات بعد از ساخت مریخی، دیگر نتوانست فیلم خوبی بسازد. آخرین فیلمش نیز قبل از گلادیاتور ۲، یعنی ناپلئون فیلم خوبی نبود و دوئل و خاندان گوچی‌اش هم مخاطب را راضی نکرد. حال در ادامه به این می‌پردازیم که چرا این فیلم نتوانست انتظارات را برآورده کند.

گلادیاتور فیلمی شخصیت‌محور بود. اثری حماسی با قهرمانی دراماتیک که مخاطب هیچ رقمه نمی‌توانست نادیده‌اش بگیرد. ریدلی اسکات می‌دانست که مخاطب‌اش به‌دنبال چه چیزی است. ماکسیموس فرمانده بزرگ روم توسط فرزند دیوانه‌ی مارکوس اورلیوس به بردگی گرفته می‌شد و در میدان گلادیاتورها باید مبارزه می‌کرد. خانواده‌ی او توسط کومودوس کشته شدند و حالا ماکسیموس انگیزه‌ی کافی برای جنگیدن را داشت. در فیلم‌های شخصیت‌محور روایت با حذف شخصیت اصلی‌اش دچار چالش و سردرگمی می‌شود. اگر از گلادیاتور ماکسیموس را می‌گرفتیم دیگر چیزی برای ارائه باقی نمی‌ماند. یعنی در گلادیاتور سال ۲۰۰۰ همه چیز حول ماکسیموس می‌چرخید. در هر جائی از فیلم اگر او کشته می‌شد، فیلم در همان مختصات باید پایان می‌یافت. به‌همین دلیل است که همه‌ی منتقدان بر این باورند که گلادیاتور هیچگاه نیازمند یک دنباله نبوده است.

ریدلی اسکات باید این را درک می‌کرد که با مرگ ماکسیموس همه چیز تمام شده و پیرنگ‌اش دیگر گرانش ادامه دادن را ندارد

با مرگ شخصیت اصلی یک فیلم شخصیت‌محور، آنهم فیلمی همانند گلادیاتور دیگر روایتی برای دنباله‌‌سازی باقی نمی‌ماند، حتی اگر آن دنباله به بهترین و جذابترین شکل ممکن ساخته شده باشد. ریدلی اسکات باید این را درک می‌کرد که با مرگ ماکسیموس همه چیز تمام شده و پیرنگ‌اش دیگر گرانش ادامه دادن را ندارد. گلادیاتور درامی حماسی بود که از ایده‌های اسطوره‌شناسانه و کهن‌الگویانه استفاده می‌کرد و قدری نیز به تاریخ وفادار بود. ریدلی اسکات در آن سال‌ها می‌دانست که مخاطب به قهرمان نیاز دارد، کسی که دست به عمل بزند و تاریخی را پیش ببرد. نیاز به وجود قهرمان در ناخودآگاه جمعی همه‌ی افراد بشر وجود دارد، و توجه به این نظریه باعث شد که گلادیاتور فیلمی ماندگار در تاریخ سینمای جهان باشد.

این گلادیاتور همانند سکانس معروف گلادیاتور ماکسیموس با تصویری از گندم شروع می‌شود. جائی که ماکسیموس دست روی مزرعه‌ی گندم می‌کشید و حالا لوسیوس 17 سال بعد گندم‌های درو شده را در مشت می‌گیرد. ریدلی اسکات سعی در خلق یک مچ‌کات غیرمنطقی دارد. او از همین ابتدا در پی ایجاد رابطه‌ای نشدنی میان ماکسیموس و لوسیوس است. فیلمساز هرچه می‌گردد تا دلیلی منطقی برای این دنباله پیدا کند نمی‌تواند. به‌همین دلیل کارکتری خلق می‌کند که صدای راسل کرو را نیز درمی‌آورد. اسکات از لحاظ اخلاقی ماکسیموس‌اش را زیر سوال می‌برد و او درک نمی‌کند که گندم‌های زیردست ماکسیموس متعلق به خانواده‌ی کشته شده‌اش بوده است و نه فرزند لوسیلا.

فیلم گلادیاتور ۲ برخلاف گلادیاتور ماکسیموس اثری داستان‌محور است. اسکات هرچقدر سعی می‌کند تا شخصیتی همانند ماکسیموس بسازد موفق نمی‌شود. مخاطبی که گلادیاتور را با یک شخصیت قهرمان می‌شناخت حالا برایش سخت است که شاهد روایتی باشد که شخصیت اصلی‌اش قهرمان نیست و شخصیت‌های دیگری نیز هستند که گرانش او را از طریق قدرت‌های دراماتیکی کمرنگ می‌کنند. در گلادیاتور، ماکسیموس شخصیت باهوش و کاریزمایی بود که از لحاظ درام سوار بر دیگر کارکترها حرکت می‌کرد. او به دلیل ساختار روایی و دراماتیکی‌اش در مقایسه با دیگر کارکترها بیشتر دست به عمل می‌زد و در پیرنگ کشمکش‌های بیشتری را ایجاد می‌کرد. از همه مهمتر اینکه ریدلی اسکات از ماکسیموس هم یک کارکتر قالبی ساخته بود و هم شخصیتی یونیک. مخاطب ماکسیموس را درک می‌کرد، شبیه او بسیار دیده بود و می‌دانست که ماکسیموس در پی رسم پیرنگ انتقام است.

فیلم گلادیاتور ۲ برخلاف گلادیاتور ماکسیموس اثری داستان‌محور است. اسکات هرچقدر سعی می‌کند تا شخصیتی همانند ماکسیموس بسازد موفق نمی‌شود

اما لوسیوس برخلاف ماکسیموس انتظارات مخاطب را برآورده نمی‌‌کند. اسکات دوست دارد که فیلم‌اش شخصیت‌محور باشد اما با دوجین کارکتر قدرتمند به هدف‌اش نمی‌رسد. لوسیوس تفاوت‌های بسیار فاحشی با ماکسیموس دارد. او هدف‌اش را نمی‌شناسد، سرگشته و آشفته است و در هر مرحله از فیلم به خواست فیلمساز رنگ عوض می‌کند. او در ابتدا با دنزل واشنگتن بر سر پدرو پاسکال فرمانده رومی معامله می‌کند، از مادرش متنفر است اما به یکباره تغییر رویه می‌دهد و طرفدار ژنرال آکاسیوس می‌شود. مسیر رشد و تغییر و تحول کارکتر لوسیوس تبدیل به سوال بزرگی برای مخاطب می‌شود و او نمی‌تواند جوابی برای نوع جهان‌بینی این کارکتر پیدا کند. شخصیتی که به دنبال انتقام کشته شدن همسراش است و مادرش را نمی‌پذیرد حالا خون رومی در رگ‌هایش جاری می‌شود و برای بازپس‌گیری آنچه از پدربزرگ و پدرش مانده است می‌جنگد.

اما ماکسیموس از ابتدا تا انتها می‌دانست که در چه مختصاتی از پیرنگ در حال پیشروی است. او تغییر مسیر نمی‌داد، مخاطب را با تصمیم‌هایش سردرگم نمی‌کرد و طبق مصالح شخصیت‌پردازی کشمکش‌ها را طراحی می‌کرد. مسئله‌ی دیگر خود راسل کرو بود، انتخابی که اهمیت یک انتخاب درست را برای یک نقش به شدت حساس نشان می‌داد. بازی او همچون قالبی شخصیت ماکسیموس را پیش می‌برد و به این کارکتر ویژگی کاریزماتیک بودن را هم اضافه می‌کرد. اما پل مسکال برای کارکتر لوسیوس انتخاب بدی است. او کاریزمای راسل کرو را ندارد به‌همین دلیل بخش عمده‌ای از جذابیت گلادیاتور روی زمین می‌ماند.

پل مسکال اصلا شبیه کرو نیست، به‌همین دلیل مخاطبی که گلادیاتور را با نام راسل کرو می‌شناسد، نمی‌تواند با گلادیاتور ۲ کنار بیاید. شاید اگر ریدلی اسکات از حضور پل مسکال صرف نظر می‌کرد و بازیگری همتراز کرو را انتخاب می‌کرد، نقش لوسیوس قوام بیشتری از خود نشان می‌داد. به زبان ساده‌تر پل مسکال توانایی جمع کردن نقش را ندارد یا به تعبیری هنوز به آن تجربه‌ی کافی نرسیده است که بداند مهمترین نقش یک فیلم شخصیت‌محور را چگونه باید پیش ببرد. درواقع لوسیوس از دو جنبه ضربه می‌خورد، یکی کم‌کاری خالقانش است و دیگری عدم قدرتمندی بازیگرش. درنهایت نتیجه چیزی می‌شود که فیلم را تبدیل به یک اثر داستان‌محور کم‌رمق می‌کند.

بزرگترین اشتباه ریدلی اسکات در این فیلم، حضور دنزل واشنگتن برای نقشی است که نباید اینقدر پررنگ پیش می‌رفت

اما بزرگترین اشتباه ریدلی اسکات در این فیلم، حضور دنزل واشنگتن برای نقشی است که نباید اینقدر پررنگ پیش می‌رفت. او همه چیز را خراب می‌کند و اجازه نمی‌دهد پل مسکال خودش را پیدا کند. هم بازی دنزل واشنگتن روی بازی پل مسکال سایه می‌اندازد و هم کارکترش یعنی ماکرینوس روی شخصیت‌پردازی لوسیوس. از هر جهت که به ماکرینوس نگاه کنیم، می‌بینیم که یک سروگردن از لوسیوس بالاتر است. کارکتری که دنزل واشنگتن بازی‌اش می‌کند بیشتر از لوسیوس دست به عمل می‌زند و ایجاد کشمکش می‌کند. ماکرینوس از لحاظ دراماتیکی بسیار قدرتمند است، او باهوش‌تر از همه‌ی شخصیت‌های این ماجرا ظاهر می‌شود، دسیسه‌چینی می‌کند، ارتباطات‌اش را گسترش می‌دهد و درنهایت از لوسیوس جلو می‌زند و روی شخصیت‌پردازی او سایه می‌اندازد.

کارکتر ماکرینوس از همه‌ی کارکترهای این فیلم ساختار پیچیده‌تری دارد. او نسبت به همه‌ی آن‌ها مرموزتر و معماگونه‌تر است. یک سیاهپوست که حالا گلادیاتور تربیت می‌کند و عزم سنا و پادشاهی را دارد. در سکانس‌هایی از گلادیاتور احساس می‌کنیم که این فیلم متعلق به ماکرینوس است. اگر او را از این روایت حذف کنیم، قصه به کلی سقوط می‌کند، گویا همه چیز روی دوش اوست. از لحاظ بار دراماتیکی او هم اندازه‌ی ماکسیموس در قسمت اول است. شاید اگر لوسیوس را حذف کنیم اتفاقی برای گلادیاتور نیفتد اما ماکرینوس وزنه‌ای مهم برای پیشبرد این درام است، وزنه‌ای که جهان ریدلی اسکات را از بین می‌برد. چراکه اسکات می‌خواهد فیلم‌اش درباره‌ی لوسیوس باشد اما از بخت بداش فیلم روایتی درباره‌ی ماکرینوس از آب درمی‌آید.

مسئله‌ای که باعث می‌شود گلادیاتور از جهت شخصیت ماکرینوس افت پیدا کند، انتقامی است که از سمت او به دل ماجرا وارد شده است. هر دو شخصیت لوسیوس و ماکرینوس به دنبال انتقام هستند اما پیرنگ انتقامی ماکرینوس بسیار پررنگ‌تر و جهان‌شمول‌تر است. او رویای نابودی روم را دارد اما لوسیوس به آزادی فکر می‌کند و توسط مادرش کنترل می‌شود. هدف ماکرینوس بسیار بزرگتر از چیزی است که لوسیوس در سر دارد، به‌همین دلیل این کارکتر روی شخصیت اصلی داستان سوار می‌شود و اجازه‌ی نفس کشیدن به او را نمی‌دهد. البته همین شخصیت ماکرینوس نیز مشکلاتی دارد، مشکلاتی که پیش از این نیز لوسیوس باهاشان دست‌به‌گریبان بود. او نیز شبیه شخصیت اصلی داستان به یکباره رنگ عوض می‌کند. اصلا مشخص نیست که چرا ماکرینوس در چشم بهم‌زدنی سودای پادشاهی می‌کند، همانگونه که لوسیوس در طول یک شب مادرش را می‌بخشد و از گناه ژنرال می‌گذرد.

این فیلم برای یک اثر سینمایی نوشته نشده است، در گلادیاتور همانند خاندان گوچی پیچیدگی‌هایی از منظر پیرنگ و شخصیت‌پردازی وجود دارد که تنها یک مینی‌سریال چند قسمتی قادر به تصویر کشیدن‌شان است

کارکترها همه‌شان به یکباره تغییر می‌کنند گویی اسکات هیچ برنامه‌ای از قبل برایشان نداشته و یکهویی تصمیم می‌گیرد که آن‌ها را در مسیر هدف‌هایی بزرگ قرار دهد. این فیلم برای یک اثر سینمایی نوشته نشده است، در گلادیاتور همانند خاندان گوچی پیچیدگی‌هایی از منظر پیرنگ و شخصیت‌پردازی وجود دارد که تنها یک مینی‌سریال چند قسمتی قادر به تصویر کشیدن‌شان است. اما اسکات همه چیز را خلاصه می‌کند و به ریزه‌کاری‌ها اهمیتی نشان نمی‌دهد. باگ بعدی فیلم از لحاظ شخصیت‌پردازی ژنرال آکاسیوس همسر لوسیلا است. او به بربرها یورش می‌برد برای دو پادشاه دیوانه کشورگشایی می‌کند، یک شبه نقشه‌ی شورش می‌ریزد و یک روزه نیز می‌میرد. تنها دلیلی که باعث می‌شود نقش‌اش به چشم بیاید بازی پدرو پاسکال است. اوست که به ژنرال آکاسیوس قوام می‌بخشد، درواقع اگر پدرو پاسکال را از آکاسیوس بگیریم چیزی برای او باقی نمی‌ماند.

فیلم‌های حماسی و رزمی را معمولا بخاطر نبردهایشان نیز می‌شناسند. اما این گلادیاتور، فیلمی نیست که نبردهایش خیلی مخاطب‌پسند باشد. حتی فیلم تروی که تبدیل به یکی از بدترین فیلم‌های حماسی تاریخ سینما شد نیز، نبردهایش به‌شدت گیرا و حساب‌شده بودند. ریدلی اسکات مخاطب را برای اولین بار با میمون‌ها در کولوسئوم غافل‌گیر می‌کند. جلوه‌های ویژه ضعیف و طراحی نبردهای نه‌چندان دلچسب این پلان‌ها مخاطب را از همان ابتدا دلسرد می‌کند. اما مسخره‌ترین نبرد کولوسئوم متعلق به جنگ کشتی‌هاست، اصلا مگر می‌شود در آن عمق از آب کشتی هدایت کرد و کوسه‌های بزرگ در آب انداخت؟ این سکانس تیر آخری است بر پیکر بی‌جان نبردهای غیردلچسب این گلادیاتور.

در پرده‌ی اول و دوم در چند رویارویی لوسیوس و ماکرینوس از تقدیر و خواست خدایان صحبت می‌کنند. کاشتی که مخاطب را به یک نبرد هیجان‌انگیز امیدوار می‌کند. تعلیقی نیز که اینجا بوجود می‌آید، شمایلی اسطوره‌ای و کهن‌الگویانه به خود می‌گیرد. اما همه‌ی این کاشت‌ها با نبردی سطحی و غیرپرداخت‌شده از بین می‌رود. این دو نفر بدون پیچیدگی روایی خاصی با یکدیگر روبه‌رو می‌شوند و نبردشان هم چنگی به دل نمی‌زند. نبرد نهایی در این گلادیاتور، چیزی نیست که به یاد بماند. حتی اگر بخواهیم این گلادیاتور را بدون توجه به گلادیاتور قبلی ببینیم، باز هم دیدن‌اش برایمان سخت است. یک آشفتگی میان قهرمان‌پردازی و شخصیت‌پردازی وجود دارد که هیچ رقمه مخاطب نمی‌تواند با آن کنار بیاید.

عدم وجود قهرمانی پرداخت‌شده، بازی بد پل مسکال، نبود یک پیرنگ انتقامی منسجم، در نظر نگرفتن منطق و رویدادهای فیلم اول و نبردهای بسیار بد، فیلم گلادیاتور ۲ را به نابودی می‌کشاند. این فیلم قطعا بدترین فیلم آقای اسکات در این چند سال اخیر است.

مقاله رو دوست داشتی؟
نظرت چیه؟
داغ‌ترین مطالب روز

نظرات