نقد فیلم یک درد واقعی (A Real Pain) | تمنای همدلی با معمای رنج
همهی ما به نحوی درد میکشیم. این دردها، هم ریشههایی متفاوت دارند و هم، جلوههایی گوناگون. اصلا، ممکن است کار به جلوهگری هم نرسد؛ آثار برخی از رنجها را نمیتوان دید. اما درکی مشترک از وجود پدیدهای به نام «درد» و آگاهی از سابقهی تراژدیهای دردناک بشر، میتواند انسان متمدن را به دو پرسش اخلاقیِ پیچیده، دچار کند؛ «همدلی» با دیگران، تاچهاندازه ممکن است و در مقایسه با اینهمه رنج تکاندهنده و «واقعی» که بشر به خودش دیده، دردهای «معمولی» ما چه اهمیتی دارند؟ فیلم یک درد واقعیِ جسی آیزنبرگ، پاسخ همین دو پرسش را جستوجو میکند.
یک درد واقعی، دربارهی دو مرد یهودی است به نامهای دیوید (جسی آیزنبرگ) و بنجی (کیرن کالکین)؛ پسرعموهایی که پس از فوت مادربزرگ عزیزشان، از آمریکا راهیِ لهستان میشوند تا در قالب یک تور، ریشههای خانوادگیشان و رنجی را که پیشینیانشان در طول جنگ جهانی دوم متحمل شدهاند، بشناسند. آیزنبرگ از افتتاحیهی فیلم، استفادهی درستی دارد برای معرفی این دو شخصیت. در نمایی پیوسته، غریبههایی را پشت سر میگذاریم و میرسیم به بنجی که با ظاهری متفکر و غمی نهفته پشت چهره و نگاهش، داخل فرودگاه منتظر است (تکنوازیِ نوکتورنِ مشهور شوپن، جوهرهی محزون شخصیت و حالوهوای فیلم را به تماشاگر معرفی میکند) و در مقابل، بریدههای تصاویری داریم از دیویدِ بیقرار که به سوی مقصد میدود و برای اطمینان حاصل کردن از تحت کنترل بودن اوضاع، بارها با پسرعموش تماس میگیرد.
این تضاد، معرفی مناسبی میسازد برای زوج کاراکترهای محوری و همچنین، المانهای لحنی/ژانریِ یک درد واقعی؛ یک بادی فیلمِ (Buddy Film) جادهای با لحنی تلخوشیرین. دیوید، کارمند مضطرب، محتاط و خانوادهداری است که برای تکتک جوانب زندگیاش، از پیش برنامهریزی میکند. در مقابل، بنجی، یاغیِ رها و سرگردانی است که گذشتن و عبور را ترجیح میدهد و شیفتهی کشف ارتباطات موقت اما حقیقی با مسافرانِ مسیر زندگی است (او دوست دارد ساعتها در «فرودگاه» وقت بگذراند چون میشود در آن «عجیبترین آدمها را ملاقات کرد.»).
از سوی دیگر، آشفتگیِ ابتداییِ دیوید در مسیر فرودگاه، نخستین مورد از مجموعه اشارههای متن یک درد واقعی است به این موضوع که در گذشتهی بنجی، چیزی برای نگرانی وجود دارد. فیلمنامهی آیزنبرگ، از این طریق، واجد خصلتی معمایی میشود. در هر رفتار عجیب و متمایز بنجی و هر واکنش آگاهانه و دلسوزانهی دیوید، به دنبال حقیقتی تلخ میگردیم. ابتدا، این حقیقت را آسیب روانی بنجی به دلیل وابستگی بیشتر به مادربزرگ فقیدشان در نظر میگیریم؛ اما مسئلهی اصلی، با گذشت نزدیک به یک ساعت از زمان فیلم، برملا خواهد شد.
ادامهی متن جزئیات داستان فیلم را افشا خواهد کرد
در سکانس داخل رستوران، وقتی بنجی برای نخستین بار از جمع گردشگران یهودی بیرون میرود، فرصتی فراهم میشود تا ناگفتههای تمام این مدت گروه دربارهی مرد پریشان و مسئلهساز، فوران کنند. مهمتر از این، دیوید هم بالاخره این اجازه را مییابد که خارج از نفوذ بنجی، حقیقتِ تجربهی بودن کنار پسرعموی جذاب و پرشورش را بیرون بریزد. این اعتراف صادقانه در قالب مونولوگی مفصل بیان میشود که برای آیزنبرگ وزنی شخصی دارد.
آیزنبرگ، یکی از همان «نسل سوم مهاجران» است که دیوید -از زبان مادربزرگاش- به زندگی لذتجویانه و نهچندانپربارشان متلک میاندازد. این مسئله، نوعی بارِ مسئولیت تاریخی را به مرکز توجه میآورد. یهودیانی که به لطف ازخودگذشتگیِ پدربزرگان و مادربزرگان و کفایت و لیاقت پدران و مادرانشان، در سایهی امنیت و رفاه بزرگ شدهاند، در زندگیهای راحتترِ امروزشان، با نوعی عذاب وجدان تحمیلی درگیرند.
آیزنبرگ، میزانسن صحنهی بازدید از «یادمان قهرمانان گتو» را تبدیل میکند به معادل بصریِ باری تاریخی که دیوید و بنجی روی دوش خودشان حس میکنند؛ برش خوردن تصویر از دو شمایل استوار مردانهی مجسمهها به فیزیک وارفتهی پسرعموهای غمگین، بیانی میسازد برای احساس حقارت درونی شخصیتها در پیشگاه فداکاری پیشینیانشان.
مشابه این عذاب وجدان و احساس حقارت در مقابل دستاوردهای دشوار نسل پیشین را میتوانیم در زندگیهای خودمان بیابیم. حتی اگر در حال زندگی در کشوری باشیم که اوضاعش روزبهروز بدتر میشود، احتمال زیادی وجود دارد که مدام با شرایط سختترِ زیستِ دیگران مقایسه شویم. چرا که انسان متمدن شهری، دسترسیِ بیشتری به ابتداییات رفاه و آسایش دارد و همیشه -چه در تاریخ پشتِ سر و چه در گوشههای محرومتر جهان امروز- هستند مردمی که از امکانات کمتری بهرهمندند.
پلات دومین فیلم بلند داستانی جسی آیزنبرگ، حول نوعی از گردشگری شکل میگیرد که گاها آن را «توریسم تروما» مینامند!
گویی اگر در زندگیهای ملالآور روزمرهمان، جانمان در خطر نیست و مثلا به آب آشامیدنی هم دسترسی داریم، باید خوشحال باشیم! اگر در چنین شرایطی غمگین یا افسرده میشویم یا از فرط خستگی و ناامیدی افکار خودکشی به سرمان میزند، بهتر است خجالت بکشیم و خودمان را جمع کنیم! بشر با رنجهایی مهمتر و ملموستر دست به گریبان بوده است و دردهای «معمولی» ما، به قدر کافی «واقعی» نیستند. متن یک درد واقعی، این احساس ناامنی درونی را به شکلی صادقانه، زیر ذرهبین میبرد؛ بی آن که قصد داشتهباشد دربارهی آن حکمی قطعی صادر کند.
اما همانطور که اشاره کردهبودم، اعتراف دیوید، راز گذشتهی بنجی را هم افشا میکند؛ این که او، حدودا شش ماه پیش، اقدامی ناموفق به خودکشی داشته است. یکی از مهمترین امتیازات فیلمنامهی جسی آیزنبرگ، در ماهیت این «افشا» نهفته است. البته، بالاخره تایید میشود که بنجی حال روحیِ مناسبی ندارد و نگرانیهای دیوید در طول مسیر را بهتر میفهمیم؛ اما آیا اطلاع قطعی از دردمند بودن بنجی، باعث میشود که درد او را بهتر درک کنیم؟ متن یک درد واقعی، از این دریچه، به پرسش اخلاقی نخستی که اشاره کرده بودم، میپردازد؛ به تفاوت همدردی (Sympathy) و همدلی (Empathy).
واضح است که دیوید، نسبت به بنجی، احساس «همدردی» دارد؛ همانطور که بارها اشاره میکند، تصویر پسرعموش پس از اقدام به خودکشی، از ذهناش کنار نمیرود و این پرسش که چرا باید یکی از عزیزاناش چنین بلایی بر سر خودش آورده باشد، او را دائما برمیآشوبد. این نگرانی و ناراحتیِ صادقانه، تبدیل میشود به تلاشی مضاعف برای مراقبت از بنجی و توجه به او. اما دیوید هرچقدر فکر میکند و هرچقدر میپرسد، نمیتواند از درد بنجی سردربیاورد. نمیتواند خودش را جای او بگذارد و نمیتواند ماهیت رنج او را درک کند. دیوید نمیتواند با بنجی «همدل» باشد.
این ایده، بسیار واقعبینانه است. خیلی از ما، در زندگیهای شخصیمان، تمایلی اخلاقی داریم به همدردی. وقتی یکی از عزیزانمان یا حتی فردی غریبه، به وضعیتی دشوار و ناخوشایند دچار میشود، تحت تاثیر قرار میگیریم و دوست داریم به او یادآوری کنیم که در این تجربهی سخت، کنارش ایستادهایم. به هر شیوهای که به ذهنمان میرسد و ازمان برمیآید تلاش میکنیم تا شاید زندگی برای او کمی سادهتر شود. حتی ممکن است بابت خوشیهای خودمان، احساس گناه کنیم. اما هیچیک از این تلاشها، حقیقت را تغییر نمیدهد؛ ما همیشه قادر نیستیم که درد دیگران را کاملا درک کنیم.
این تمِ متن یک درد واقعی، ظرفیت سینماییِ فوقالعادهای هم دارد. ما تماشاگران، به هنگام دیدن رنج شخصیتی در یک فیلم، ممکن است نشانههایی از همدردی را بروز دهیم؛ اشک بریزیم یا غمگین شویم. اما در بسیاری از مواقع، نمیتوانیم حقیقتا خودمان را جای کاراکتر بگذاریم و نمیتوانیم تجربهی او از زندگی را عمیقا بفهمیم. در پایان یک درد واقعی، ما از آن «معما» که ماهیت درد بنجی باشد، درک خیلی بیشتری نداریم.
روایت یک درد واقعی با الگویی مُدَوَر، در پایان به وضعیت آغازیناش بازمیگردد. در انتهای سفر شخصیتها، میرسیم به فرودگاه ابتدای فیلم و آیزنبرگ، همان حرکت دوربین و همان نمای آغازین را تکرار میکند. دوباره در میان جمعی از «غریبهها»، بنجی را مییابیم؛ اما او خیلی هم برای ما «آشنا» نشده است. طعنهآمیز است که این سفر، باعث نشده که مرد پریشان را حقیقتا بشناسیم. گویی ما محکومایم که نسبت به ماهیت رنج یکدیگر، غریبه بمانیم. این وضعیت، تناظری میسازد میان تماشای فیلم و نقش واقعیِ ما در زندگیِ بسیاری از اطرافیانمان؛ در هردو وضعیت، ما صرفا درد یکدیگر را تماشا میکنیم.
هنر کیرن کالکین این است که روی مرز دلرباییِ خودآگاه و آشفتگیِ ناخودآگاه، بندبازی میکند
تمایز اصلی بنجی، اینجا پررنگ میشود. مرد آشفته، از ابتدای فیلم، رفتارهای مرموزی انجام میدهد که همان خصلت معمایی متن را تقویت میکنند. برخی از این رفتارها، صرفا موقعیتهای کمیک معذبکنندهای را پدید میآورند (تعریف کردن از پای دیوید یا دعوت کردن او به فضای تنگ داخل دستشویی) و به نام فیلم، معنای طعنهآمیز دومی هم اضافه میکنند. اما بسیاری دیگرشان، فصلی مشترک دارند؛ درگیری عمیق بنجی با تجربهی شخصی دیگران.
در ابتدای فیلم و داخل هواپیما، بنجی میان حرفِ دیوید میپرد تا به توضیحات کادر پرواز توجه کنند؛ برای او، مهم است که به تلاش مهماندار برای درست انجام دادن شغلاش، احترام بگذارند. در جلسهی معارفهی گروه گردشگران، به صحبتهای تکتک اعضا، عمیقا توجه میکند و بعدتر، تلاش دارد که به مارشا (جنیفر گری) و «غمِ پشت چشمهاش» نزدیک شود (هنر کیرن کالکین این است که روی مرز دلرباییِ خودآگاه و آشفتگیِ ناخودآگاه، بندبازی میکند). در سکانس قطار، میفهمیم بنجی حاضر نشده است که دیوید را از خواب بیدار کند؛ چون میداند که این خواب راحت در زندگی پسرعموی مضطرباش، تاچهاندازه ارزش دارد.
البته، این تصمیم، پیامدی مانند رد شدن از ایستگاه مقصد و جا ماندن از گروه دارد که خیلی معقول نیست؛ اما بنجی، زندگی را از زاویهای متفاوت میبیند. در نگاهی کلی، بنجی مدام تلاش دارد که مرزهای رفتار متعارف اجتماعی را کنار بزند و به حقیقتی انسانی دست بیابد. او فقط بابت دیدن ناراحتی و خوشحالی آدمها، واکنشهای غمگین و شاد نشان نمیدهد؛ بلکه خودش را دقیقا به جای آنها میگذارد. طی بازدید از اردوگاهِ مرگ نازیها، او تنها کسی در جمع گردشگران است که گویی چیزی عمیقتر از تصاویر خام پیش روی همهی ما میبیند و فرومیپاشد. بنجی، «همدلی» را میداند.
هردو نمونهی برونریزی آشوب درونی او طی سفر، از همین جنساند. اولین بار، حضور در واگن «فرست کلاس» قطار را متضاد با هدف تور و بیاحترامی به رنج حقیقیِ قربانیان هولوکاست میبیند و بار دوم و داخل قبرستان، ارائهی آمار و اطلاعات راهنمای تورشان جیمز (ویل شارپ) را، مانع برقراری ارتباطی عمیق با تجربهی انسانهای درگذشته (در این سکانس، بنجی به این اشاره میکند که از ابتدای تور، هیچ فرد لهستانیای ندیدهاند؛ معنادار است که تنها شخصیتهای بومی فیلم یعنی پیرمرد همسایه و پسرش، نزدیک به پایان و پس از بیرون زدن پسرعموها از تور، پیدا میشوند!).
این که توانایی «همدلی» بنجی، در جهان فیلم نوعی ناهنجاری میسازد، به متن یک درد واقعی، لایهی سیاسی نهچندان خلاقانهای هم میافزاید. اگر دیوید، بنجی را بابت قدر ندانستن فرصت زیستن زیر سوال میبرد و از شدت بیاعتنایی او به جذابیتهای شخصیت متمایزش کلافه است، بنجی، پسرعموش را به نوعی از «سقوط اخلاقی» متهم میکند. این سقوط، به جا افتادن دیوید در نظام اقتصادی جامعهای کاپیتالیستی مربوط است.
بنجی مدام به این برمیگردد که دیوید در دوران جوانیشان، بسیار حساستر از امروز بوده و به درد دیگران، عمیقا اهمیت میداده است. در نتیجه، آن حساسیتزدایی مورد نظر بنجی، باید به سروسامان گرفتن دیوید مربوط باشد. مرد خانوادهدار، در صنعت «تبلیغات آنلاین» فعال است و زندگی حرفهایِ موفقی دارد. در مقابل، بنجی یکی از بازندههای جامعه را نمایندگی میکند و این بازندگی -مطابق ویژگیهایی که در طول روایت از او میبینیم- باید به نوعی سرباززدن لجبازانه از پذیرش استانداردهای زندگی موفق مدرن مربوط باشد. بنجی بر خلاف دیوید، با زنجیر سرمایهداریِ متاخر، رام نشده است و به همین دلیل، در تعارضی دائمی با اکثریت، مدام عذاب میکشد.
آیزنبرگِ کارگردان بهندرت برای انتقال دادن ایدههای فیلماش از بیان سینمایی، بهرهای خلاقانه میبرد
اما ناممکن جلوه کردن همدلی و تماشاگریِ صرف آدمها در مواجهه با دردهای یکدیگر، سطح و عمقِ متن یک درد واقعی را به هم پیوند میزند. چرا که در لایهی نخست فیلمنامه هم با ایدهی «تماشاگریِ درد» مواجهایم. پلات دومین فیلم بلند داستانی جسی آیزنبرگ، حول نوعی از گردشگری شکل میگیرد که گاها آن را «توریسم تروما» مینامند! اگرچه بسیاری از این نوع برنامههای سفر، هدفی ارزشمند مانند آشنا کردن مردم با تراژدیهای تلخ تاریخی دارند، عملا تبدیل میشوند به نوعی از خوشگذرانی اخلاقمدارانه برای ثروتمندان!
رنگ لباس دیوید و بنجی از ابتدای فیلم (چپ) تا انتها (راست)، تقریبا معکوس میشود؛ گویی بنجی، شعلهی درونیاش را به دیوید منتقل میکند و دیدار دوباره با دیوید، آبی میشود بر آتش آشوبِ بنجی.
همانطور که ما و دیوید، نمیتوانیم از حقیقت درد بنجی سردربیاوریم، گردشگران «تور هولوکاست» هم با تماشای مکانهای تاریخی شهر «لوبلین» و آثار بهجامانده از جنایتهای نازیها در اردوگاه کار اجباری و مرگ «مایدانک»، قادر نیستند وحشت قربانیان یهودی را تجربه کنند. آیزنبرگِ کارگردان بهندرت برای انتقال دادن ایدههای فیلماش از بیان سینمایی، بهرهای خلاقانه میبرد (بزرگترین محدودیت یک درد واقعی که جلوی تبدیل شدن آن به فیلمی بزرگ را میگیرد)؛ اما سکانس بازدید از اردوگاه، استثنایی است معنادار. جایی که نه دیالوگی میشنویم و نه آوای موسیقی شوپن را. در عوض، تصاویری خام میبینیم از فضایی سرد و متروک.
بهخوبی میدانیم که دیوارهای این قتلگاه مخوف، چه وحشت تکاندهندهای را در خود حبس کرده بودهاند و میتوانیم حدس بزنیم که به جای سکوت خفقانآور امروز، چه آوای مورمورکنندهای در این مکان تاریک به گوش میرسیده است. آیزنبرگ، تلاش نمیکند تا با رو آوردن به افکتهای صوتی یا تصویری، ذرهای از این وحشت را بازسازی کند. آنچه به نمایش درمیآید، بازتاب بیتاکید واقعیت است. فیلمساز، آثار دردی انکارناپذیر را مقابل دیدگانمان میگذارد و میپرسد: «آیا احساس همدلی میکنید؟»
اگر نه «همدلی» ممکن باشد و نه «همدردی» حقیقتا دردی از کسی دوا کند، در مواجهه با معمای رنج عزیزانمان، چه انتخابی باقی میماند؟ این پرسشی است که دیویدِ عاجز از فهم بنجی را عمیقا درگیر میکند. در پایان سفر، او از رها کردن عزیز رنجورش وحشت دارد. ابتدا بنجی را به خانهاش دعوت میکند، سپس -در قالب یکی از بهترین ایدههای داستانی فیلم- مانند مادربزرگشان به او سیلی میزند (دیوید، درونگرا و محتاط است و چنین عملی در میانهی جمعیتی غریبه، برای او حکم بیرون زدن از منطقهی امناش را هم دارد؛ آیزنبرگ در نمایش دستپاچگی شخصیت، درخشان ظاهر میشود). وقتی هیچکدام از این دو تلاش کارساز نیستند، چارهای برای دیوید نمیماند جز این که -تا فرصتی هست- بنجی را محکم در آغوش بکشد. شاید دفعهی بعدی در کار نباشد.