گیشه: نقد فیلم پسر ساول -‌ Son of Saul

چهارشنبه ۱۵ اردیبهشت ۱۳۹۵ - ۲۳:۲۵
مطالعه 7 دقیقه
2016-05-son-of-saul-1
فیلم مجارستانی «پسر ساول» (Son of Saul) یکی از مهم‌ترین فیلم‌های اروپایی سال گذشته بود که برنده‌ی اسکار بهترین فیلم‌ خارجی‌زبان هم شد. زومجی در این شماره از گیشه، این فیلم را بررسی می‌کند.
تبلیغات
2016-05-son-of-saul-1

سه-چهار دقیقه بعد از شروع، «پسر ساول» به چنان درجه‌ای از منزجرکنندگی و وحشت می‌رسد که دوست دارید دست از تماشایش بکشید. به‌طوری که ممکن است تمام فیلم‌های هولوکاست‌محوری که قبل از این دیده‌اید در مقایسه با «پسر ساول» لطیف و دوست‌داشتنی به نظر برسند. شاید به محض اینکه بفهمید «پسر ساول» یکی دیگر از ده‌ها فیلمی است که براساس واقعه‌ی شیطانی هولوکاست ساخته شده، با خودتان بگویید آیا چیز جدیدی هم از این برحه‌ی تاریخی برای روایت مانده است؟ فیلم‌های زیادی سعی کرده‌اند تا وحشت جنگ جهانی دوم و کارهای شنیع و تنفرآوری که انسان‌ها سر هم‌نوعان خودشان می‌آوردند را به تصویر بکشند. شاید از مشهورترین‌شان بتوان به «فهرست شیندلر» و «پیانیست» اشاره کرد که در نمایش تاثیرگذار آن فاجعه موفق بوده‌اند؛ به‌طوری که کماکان صحنه‌ای که زن‌ها از خون برای سرخ کردن صورتشان استفاده می‌کنند از ذهنم پاک نشده و مثل یک کابوس رهایم نمی‌کند. اما در حوزه‌ای مثل هولوکاست که آثار زیادی درباره‌ی آن ساخته‌اند، به جز نمایش دوباره‌ی آوارگی‌ها و بی‌خانمانی‌ها و مرگ‌های دسته‌جمعی که قبلا در فیلم‌های کلاسیکی به تصویر کشیده‌اند، چه کار جدیدی می‌توان کرد؟

2016-05-son-of-saul-poster

سوال این است که چگونه می‌توان هولوکاست را دوباره هولناک و تازه جلوه داد و کاری کرد تا مخاطب تمام چیزهایی که قبلا درباره‌ی آن دیده است را فراموش کند. پارسال فیلم لهستانی «ایدا» با تکنیک تصویربرداری زیبای سیاه و سفیدش که باعث شده بود تک تک نماهای فیلم همچون یک گالری عکس باشند و روایت متفاوتی که از زاویه‌ی دیگری به هولوکاست نزدیک می‌شد، نشان داد روایتِ تازه چه کارها که نمی‌کند. «پسر ساول» هم به خاطر اتمسفرسازی بی‌نظیر و فرم خاصی که لاسلو نیمس به عنوان کارگردان در فیلم بلند اولش انتخاب کرده، کاری کرده تا با جلوه‌ی دیده‌نشده‌ای از هولوکاست روبه‌رو شویم. تمام اینها به خاطر این است که «پسر ساول» به جای اینکه مثل اکثر فیلم‌های هولکاست‌محور داستان بقای یک فرد یا افراد باشد، نمایش واقعیت است. به حدی که انگار با مستندی از نحوه‌ی کارکرد اردوگاه‌های نسل‌کشی نازی‌ها طرف هستیم و فیلم برای این کار ما را به بدنام‌ترین اردوگاه کشتار نازی‌ها می‌برد و با یکی از ساکنان آنجا همراه می‌کند که در قلب نابودی انسانیت و نور و در اوج حکمرانی مطلق شرارت به دنبال رستگاری می‌گردد.

ساول آسلاندر یکی از یهودی‌هایی است که به «سوندرکوماندوس» معروف هستند. کسانی که (فعلا) اجازه نفس کشیدن دارند و باید چرخ ماشین‌های کشتار نازی‌ها که شامل انتقال قربانی‌ها به اتاق‌های سم، منتقل کردن جنازه‌ها به کوره‌ها، تمیز کردن کف زمین برای گروه بعدی و هر وظیفه‌ی ترسناک دیگری که فکرش را می‌کنید می‌شود. بزرگترین دستاوردِ «پسر ساول» که موضوع اصلی بحث‌ و تحسین‌های این فیلم شده، این است که ما تقریبا فیلم را کاملا از زاویه‌ی دید ساول دنبال می‌کنیم. تکنیکی که از جهات بسیاری همان عنصری است که باعث شده «پسر ساول» تجربه‌ی هولوکاستی ویژه و متفاوتی را ارائه دهد. از یک طرف، تمرکز روی زاویه‌ی دید اول شخص که به زوم شدید دوربین روی چهره‌ی ساول و کلوزآپ‌های تمام‌نشدنی فیلم ختم شده، رحم و مروتِ کارگردان را نشان می‌دهد. چون ساول به عنوان یکی از کارگرانِ اردوگاه تقریبا در انجام هرکاری نقش دارد و همین که ما اعضای بدن جنازه‌ها را فقط در گوشه‌ی تصویر و به صورت مات می‌بینیم خیلی به قابل‌تحمل‌تر شدن فیلم کمک می‌کند. هرچند این موضوع فقط روی کاغذ خوب به نظر می‌رسد، چون کلوزآپ‌های بی‌انتهای فیلم آن‌قدر به حس خفه‌کنندگی فیلم اضافه می‌کنند که بعضی‌وقت‌ها برای یک نمای باز به التماس می‌افتید. مثلا به ۱۰ دقیقه‌ی ابتدایی فیلم نگاه کنید. «پسر ساول» با کلوزآپی که روی صورتِ شخصیت‌ اصلی‌اش قفل شده و برداشت‌های بلندی که نمی‌گذارد به بهانه‌ی یک کاتِ خشک‌و‌خالی نفس بکشیم، آدم را شدیدتر از هر فیلم هولوکاست‌محور دیگری در فضای مرگبار آن موقعیت قرار می‌دهد.

2016-05-son-of-saul-03-2

فرم خاص فیلم یک ویژگی دراماتیک هم دارد: اینکه همواره به ما یادآور می‌شود که ساول برای انجام کارش باید هویت و انسانیت جنازه‌های اطرافش را فراموش کند و به گوشه‌ی قالب ذهنش بفرستد. کافی است یک نگاه به چهره‌ی ساول بیندازید تا درک کنید این مرد چیزهایی را به چشم دیده و کارهایی را با دستانش انجام داده که چشمه‌ی احساس و انسانیتِ وجودش را خشک کرده و از او یک جنازه‌ی متحرک ساخته است که حال و روزش از هم‌وطنی‌های بی‌جانی که اطرافش افتاده بدتر است. اما ناگهان چیزی در درون ساول تکان می‌خورد. پسر نوجوانی به‌طرز معجزه‌آسایی از اتاق گاز جان سالم به در می‌برد، اما با حال خیلی طول نمی‌کشد که در صحنه‌ی دل‌خراشی توسط یک دکتر نازی خفه می‌شود. تنها جنازه‌ای که از گوشه‌ی چشم ساول به مرکز تصویر وارد می‌شود، این پسربچه است. انگار ساول حسی نسبت به این پسر دارد که نسبت به هیچ چیزی در این دنیا ندارد. او به یکی از همکارانش فاش می‌کند که این بچه پسرش است و اینکه او قصد دارد به جای رها کردن بچه برای خاکسترشدن، او را کفن و دفن کند و حتی می‌خواهد در این اوضاع قمر در عقرب یک کشیش هم پیدا کند تا بالای قبر پسرش دعا بخواند. فکر نکنم لازم باشد بگویم که چنین کاری چه خطراتی دارد.

کلوزآپ‌های بی‌انتهای فیلم آن‌قدر به حس خفه‌کنندگی فیلم اضافه می‌کنند که بعضی‌وقت‌ها برای یک نمای باز به التماس می‌افتید

در ابتدا این سوال مطرح می‌شود که ساول چرا برای این پسربچه استثنا قائل شده. اگرچه با فاش‌شدن اینکه بچه پسر ساول است، قضیه متقاعدکننده می‌‌شود، اما به مرور زمان بیشتر و بیشتر مشخص می‌شود که بچه پسر ساول نیست. بله، ساول دیوانه شده، اما دیوانه‌ای که به آخرین چیزی که برای بیرون کشیدن خودش از این منجلاب روانی چنگ انداخته است. مسئله این است که ساول دیگر نمی‌تواند چشمش را روی تمام وحشتی که در اطرافش جریان دارد ببندد و به‌طرز جنون‌آمیزی به دنبال راهی برای ارتباط برقرار کردن با همان دنیای گذشته‌ای است که زمانی می‌شناخت. دنیایی که حالا زیر چکمه‌ی شیطان له‌و‌لورده شده است. هدف ساول فقط نجات یک جنازه از سوختن است که به قول همکارانش چه فرقی به حال او می‌کند. در پایان «فهرست شیندلر» اسکار شیندلر از این احساس گناه می‌کند که چرا نتوانسته آدم‌های بیشتری را نجات دهد، اما اوج تراژدی دردناک ساول این است که تنها چیزی که برای نجات دادن دارد یک پسربچه است؛ پسربچه‌ای که زنده هم نیست. این پسربچه اما برای او به معنای رستگاری است. به معنای دویدن و تلاش کردن و خطر کردن برای کاری که به او ثابت می‌کند هنوز دنیای گذشته به‌طور کامل نابود نشده است. همان دختر قرمزپوشِ «فهرست شیندلر» که نماد زندگی و انسانیت بود. به خاطر همین است که ساول به هیچ‌وجه نمی‌تواند از آن دست بکشد. چون او به چنان مرحله‌ای از جنون رسیده که فقط این هدف او را به نفس کشیدن وا می‌دارد.

2016-05-son-of-saul-03f

اولین عنصری که بعد از «پسر ساول» در اکثر بحث و گفتگوها می‌بینید، بافت تصویری و فرم سنگینش است. نیمس حدود یک دهه برای ساختن این فیلم وقت گذاشته بود و توجه‌ی او به جزییات را می‌توانید در تصویر و صدای فیلم حس کنید. ساول در دنیایی کار می‌کند که بوی خفه‌کننده و تهوع‌آور جنازه، تنها هوای قابل‌استشمام است. صداها نیز به اندازه‌ی تصویر تنش‌زا هستند. لایه‌های درهم‌گره‌خورده‌ای از صدای هیس‌هیس کردن‌های ماشین‌ها، برخورد فلز و جیغ‌و‌فریادهای قربانی‌های در حال مرگ، ذهن تماشاگر را به تسخیر مطلق خودش درمی‌آورد. وقتی می‌گویم «پسر ساول» حس‌و‌حال مستندگونه‌ای دارد، منظورم این است که نیمس با بی‌رحمی تمام نشان می‌دهد که دقیقا کارخانه‌هایی که برای نسل‌کشی ساخته شده بودند، چگونه کار می‌کردند. این چرخه آن‌قدر عادی و برنامه‌ریزی‌شده به تصویر کشیده می‌شود که در دنیای فیلم اعمال غیرانسانی نازی‌ها معمولی و روتین احساس می‌شوند و بزدلی کارکنان هم قابل‌انتظار است.

خب، تا اینجای کار «پسر ساول» امتیاز کامل بافت سنگین و تاثیرگذارش را می‌گیرد، اما مشکل این است که اگرچه داستان ساول آسلاندر تکان‌دهنده شروع می‌شود، اما فیلمنامه خیلی لاغر و کم‌رمق است. «پسر ساول» از آن فیلم‌هایی است که فقط وابسته به یک ایده است. ساول تنها کاراکتر عمیقی است که در کل فیلم داریم و داستان تلاش او برای نجات جنازه‌ی پسربچه با اینکه در ابتدا دلهره‌آور آغاز می‌شود، اما طرز فکر این شخصیت در طول فیلم دچار هیچ پیچیدگی معنایی و روانی خاصی نمی‌شود. از ابتدای فیلم تا پایان فقط با حرکت یکنواخت ساول برای نجات بچه طرفیم. اگرچه ساول به خاطر تبدیل شدن به یکی از چرخ‌دنده‌های دنیای جدید رسما عقلش را از دست داده است، اما دیوانگی‌اش هرگز جالب و هیجان‌انگیز نمی‌شود. این را بگذارید کنار «بردمن» آلخاندرو جی. ایناریتو که علاوه‌بر داشتن فرمی که در خدمت داستان بود، چندتا شخصیت فرعی گوناگونِ جذاب داشت و خودِ شخصیت اصلی هم در طول فیلم چالش‌های مختلفی را پشت سر می‌گذاشت و به ادراک تازه‌ای دست پیدا می‌کرد. عدم وجود عمق محتوایی باعث می‌شود تا تکنیک میخکوب‌کننده‌ی «پسر ساول» قدرت اولیه‌اش را به مرور از دست بدهد. بزرگترین مشکل فیلم که جلوی آن را از تبدیل شدن به یک شاهکار بی‌عیب‌و‌نقص می‌گیرد، این است که ایده و جهان فیلم به جای اینکه در ذهن‌تان گسترش پیدا کند، کش پیدا می‌کند. ما مردی را داریم که می‌خواهد جنازه‌ی پسربچه‌ای را از سوزاندن توسط نازی‌ها نجات دهد. خب، این هدف در طول فیلم به همین شکل باقی می‌ماند و هیچکدام از عناصر داستان (مرد، پسربچه، نازی‌ها) دچار هیچ‌گونه پیچش و غافلگیری خاصی نمی‌شود. و از همین رو، پایان‌بندی فیلم که در واقع باید تبدیل به رئال‌ترین سرانجام فیلم‌های هولوکاستی شود، به دلیل روند نزولی ریتم فیلم موفق نمی‌شود ضربه‌ی واقعی‌اش را بر جای بگذارد.

تهیه شده در زومجی

مقاله رو دوست داشتی؟
نظرت چیه؟
داغ‌ترین مطالب روز
تبلیغات

نظرات