نقد سریال Better Call Saul؛ قسمت هفتم، فصل چهارم
در میانهی فصل سوم «بهتره با ساول تماس بگیری» (Better Call Saul) بود که جیمی از وکالت تعلیق شد و از آن زمان تاکنون بیش از یک فصل را در حالی گذراندهایم که جیمی اجازهی وکالت نداشته است. این همه وقت، زمان زیادی برای تمرکز و درجا زدن در یک برهه از زندگی شخصیت اصلی است، ولی «ساول» هیچوقت از این وقفه به عنوان وسیلهای برای عقب انداختن داستان اصلی یا چرخیدن به دور خودش استفاده نکرده است. حالا که به مسیری که در این مدت گذراندهایم نگاه میکنم، میبینم دورهی تعلیقِ جیمی، شاید مهمترین دوره در زمینهی شکلدهی شخصیتش بوده است. اگرچه واکنشِ جیمی در ابتدا به حکم تعلیقش یک چیزی شبیه به «خیالی نیست، این ۱۰ ماه سه سوته میگذره!» بود، ولی خیلی زود این ۱۰ ماه به برخی از شکنجهکنندهترین و عذابآورترین و البته تعیینکنندهترین روزهای زندگی جیمی مکگیل تبدیل شد. بنابراین باید هم سریال به اندازهی کافی این برهه از زندگی جیمی را جدی میگرفت. خیلی زود دورانِ تعلیقِ جیمی از وقفهای که او باید برای بازگشتن به سر کار و زندگی همیشگیاش قبل از تعلیق پشت سر میگذاشت، به دورانِ متحولکنندهای برای او تبدیل شد. مثل این بود که جیمی از روزِ آغاز تعلیقش وارد یک کوره شده است و قرار بود از آن سمت بر اثر حرارت و ضربه به شکل مادهی دیگری خارج شود. حقیقت این بود که تعلیقِ جیمی در حالی او را در یک نقطه از زمان نگه داشته بود که او میتوانست حرکتِ دنیا در دور و اطرافش را ببینند. او در حالی که پاهایش به زمین قفل شده بودند میتوانست ببیند که دنیا با سرعت نور در حال عبور از کنار دستش است. داستانِ جیمی از زمان آغاز تعلیقش تاکنون، داستان سردرگمی و پریشانی ناشی از تلاش برای یافتنِ خودش بوده است. مخصوصا با توجه به اینکه درست در حالی که او در پروسهی کنار آمدنِ با فاجعهی خیانتِ برادرش بود، چاک خودکشی میکند و قضیه قوز بالای قوز میشود. جیمی اگرچه بعد از دورانِ قالتاقیهایش مدتی میشد که خودش را پیدا کرده بود و در مسیرِ قرص و محکمی قرار گرفته بود، ولی درگیریاش با چاک، او را از مسیر مستقیمش در جاده آغاز کرد. جیمی وقتی به خودش آمد که در حال بیرون کشیدن بدن خونین و مالینش از درون لاشهی ماشینش که چندین معلق خورده بود است. پس در طولِ دورهی تعلیقِ جیمی، ما با کسی هستیم که با ابروی شکسته، استخوانهای ورمکرده و در حالی که به خاطر سرگیجهی شدیدش، تلوتلو میخورد، سعی میکند تا جای خودش را پیدا کند و مسیر تازهای را برای ادامهی حرکتش پیدا کند. جیمی بالاخره زمانی به خودش میآید که دنیا او را پشت سر گذاشته است و او خود را در نقطهی ناشناختهای از زمان-فضا پیدا میکند که برای دوام آوردن در آن، باید به آدم دیگری تبدیل شود. باید سبک زندگیاش را متناسب با آن تغییر بدهد.
البته که او هنوز دلش برای زندگی قبلیاش میتپد و حاضر است تا در اولین فرصت زندگی فعلیاش را به ازای داشتن آن بدهد. ولی زندگیای که برای او حکم هدف و آرزو را دارد، برای دیگران به خاطرهی تلخ و شیرینی در گذشته تبدیل شده است که خیلی وقت است جایی در کارتنی در زیرزمین در حال خاک خوردن است. حقیقت این است که اگرچه آن هدف و آرزو بیتغییر در مقابلِ برخوردِ شنهای زمان دوام آورده است، ولی آدمهایی که زمانی بهش فکر میکردند به اندازهی آن در مقابلِ قدرتِ فرسایشِ شنهای زمان مقاوم نبودهاند. حالا که جیمی مهمترین تغییرش در مهمترین دورانِ زندگیاش را گذرانده است، طبیعی است که «ساول» بدون اینکه اجازه بدهد ما حرف بزنیم ذهنمان را میخواند و به جای بیشتر از اینها درجا زدن در این دوران، به آینده فلشفوروارد بزند. فلشفورواردی که حکم یکجور جمعبندی را دارد. جیمی از آغاز فصل چهارم، حکم حشرهای در تلاش برای بیرون آمدن از درونِ پوست پوسیدهی قبلیاش را داشت. پروسهای که برای او بسیار سخت و کُند و خستهکننده اتفاق میافتاد. جیمی پوست جدیدش را در آورده بود و پوست قدیمیاش همچون هالهی سفیدرنگی که اطراف بدنش شکل گرفته بود آمادهی دور انداخته شدن و پودرِ شدن بر اثر وزش باد بود. جیمی از لحظهای که در پایانبندی فصل چهارم، تقصیرِ خودکشی چاک را گردن هاوارد انداخت، پوستاندازیاش به ساول گودمن را تکمیل کرده بود. اما مدتی طول میکشید تا او بتواند پوست قدیمیاش را کنار بیاندازد و در پوست جدیدش احساسی راحتی کند. بنابراین تا این لحظه از فصل چهارم با جیمیای طرف بودیم که مدام مثل کسی که از وضعیتِ جدیدش احساس راحتی نمیکند به خودش میپیچید. دو قدم به جلو برمیداشت و یک قدم به عقب. یک لحظه موتور ساول گودمنیاش در پُرسروصداترین حالت ممکنش روشن میشد و لحظهی بعد عقب میکشید و پشیمانی روی صورتش میدوید. اما نه بعد از اپیزود هفتهی گذشته. اپیزود هفتهی گذشته زمانی بود که سریال با فلشبکی که به روزهای کار کردنِ جیمی و کیم به عنوان پُستچی زد نه تنها پرده از فاصلهای بین این دو نفر برداشت که همیشه از ایستگاه اول وجود داشته است و نشان داد که انگیزهی جیمی در تمام این مدت برای وکالت، چیزی بیشتر از یک حواسپرتی در مسیر اصلیاش نبوده است، بلکه پایانبندی آن اپیزود با جیمی در حالی که صحنهی یک فیلم ترسناک را بازسازی میکند، جیمی را در ساول گودمنیترین حالتی که تاکنون در «ساول» دیده بودیم نمایش داد. پس با توجه به فلشفوروارد اپیزود این هفته به ماهها بعد، اپیزود هفتهی گذشته حکم لحظهای را داشت که جیمی بالاخره از درون پوستِ قبلیاش بیرون میلغزد و آن را روی شاخهای در وسط جنگل رها میکند و راهش را میکشد و میرود. اپیزود قبل پایانی بود بر پروسهی طاقتفرسای جیمی در حال کلنجار رفتنِ با پوستاندازیاش. حالا وقت این است که او بعد از مدتی گرفتار شدن در یک نقطه، با کت و شلوار جدیدش شروع به قدم زدن کند. اگر تصور کنیم که موتورِ سریال بعد از آغاز تعلیقِ جیمی از حرکت ایستاده بود، فلشفوروارد افتتاحیهی این هفته به بهترین شکل ممکن موتور را بعد از وقفهی طولانیمدتی که پشت سر گذاشتهایم دوباره راه میاندازد.
سکانسهای افتتاحیه، امضای دنیای «برکینگ بد» بوده است. در سریالهایی که هر اپیزود استفادهی ماهرانهتری از این ابزار و فضای داستانگویی نسبت به اپیزود قبل میکند، شگفتزده شدن توسط چیزی که انتظارش را میکشی سخت است، ولی این سکانسها از چنان نوآوریهای ساده و طراحیهای تاثیرگذاری بهره میبرند که در برخورد با هرکدام از آنها مثل روز اول شگفتزده میشویم. اما دنیای «برکینگ بد» علاوهبر سکانس افتتاحیهاش، با مونتاژهای هنرمندانهاش هم معروف است. نه فقط به خاطر اینکه این سریالها برخی از بهترین تدوینگرانِ تلویزیون را دارند، بلکه به خاطر اینکه اگر معمولا از مونتاژ به منظورِ خلاصه کردنِ دورهی طولانیای از زمان در مدتی کوتاه استفاده میشود، «ساول» از آن برای داستانگویی و شخصیتپردازی و خلق بحران و درام استفاده میکند. مونتازهای دنیای «برکینگ بد» فقط یک برههی طولانی را در مدتی کوتاه خلاصه نمیکنند، بلکه تمام جزییاتی که در این میان اتفاق میافتند را هم ضبط میکنند. مونتاژهای دنیای «برکینگ بد» فقط ما را سوارِ یک ماشینِ زمان نمیکنند و با سرعت نور از یک نقطه به نقطهی دیگری از داستان منتقلمان نمیکنند، بلکه تصویرِ عمیق و پرجزییاتی از تحولاتی که در این مسیر گذراندهایم و معنایی که هرکدام از آنها برای کاراکترها میتواند داشته باشد هم ترسیم میکنند. هرکدام از کاتهای پرتعدادِ تدوینگران در جریان این مونتاژها همچون حرکت قلمویی روی تابلو است که در نهایت به یک نقاشی تازه منجر میشود. مونتازهای دنیای «برکینگ بد» بیشتر از اینکه تُند کردن فیلم هنرمندی در حال نقاشی کردن باشد، به تصویر کشیدن هنرمندِ تُند دستی در حال نقاشی کردن است. مونتازهای دنیای «برکینگ بد» روند داستانگویی و کارگردانی همیشگی سریال در لحظاتِ آرامترش را قطع نمیکند، بلکه آن را در قالبی سریعتر و متمرکزتر و موسیقایی ارائه میکند. خب، حالا چه میشود اگر دوتا از امضاهای دنیای «برکینگ بد» با هم ترکیب شده شوند؟ چه میشود اگر مونتاژی در قالب یک سکانس افتتاحیه داشته باشیم؟ اگرچه این اولینبار در تاریخ دنیای «برکینگ بد» نیست که با عروسی مونتاژ و سکانس افتتاحیه طرفیم، ولی یکی از اندک دفعاتی است که شاهدِ چنین ازدواج فوقالعادهای هستیم. نتیجه مونتاژی است که با لبخند ملیحی بر لب در حال زمزمهی آهنگِ عاشقانهای، دستش را در سینهمان فرو میکند، قلبمان را در حالی که هنوز دارد در مشتش میتپد بیرون میکشد و یکی از ناراحتکنندهترین لحظاتِ سریال را در اوج آرامش و بیخیالی رقم میزند. سکانس آغازین این هفته به همان اندازه که دربارهی احساس راحتی کردنِ جیمی در پوست جدیدش است، به همان اندازه هم دربارهی سریعتر کردن زمان برای دیدن فاصلهی بین جیمی و کیم که آهسته اما پیوسته به بیشتر و بیشتر شدن ادامه میدهد است. چون اپیزود هفتهی گذشته به همان اندازه که دربارهی حلولِ ساول گودمن در واضحترین شکل ممکنش بود، به همان اندازه هم دربارهی جدی شدنِ جدایی جیمی و کیم بود.
بالاخره اپیزود هفتهی قبل اپیزودی بود که جیمی با منصرف شدن از سر زدن به روانپزشک، نه تنها کیم را در موقعیتی گذاشت که تصمیمی که برای خودش بهتر است را بگیرد، بلکه پیوستنِ کیم به «شویکارت و کوگلی» به معنای نابود شدنِ تنها آرزوی جیمی برای کنار گذاشتنِ خلافکاریهایش بعد از اتمام تعلیقش بود. پس اگر فصل چهارم دربارهی بالا رفتن از پلههای سرسره و اپیزود هفتهی قبل جایی بود که جیمی و کیم بعد از رسیدن به بالای سرسره، به پایین سُر میخورند، مونتاژ آغازینِ اپیزود این هفته به سقوط پرسرعت آنها به سمت پایین سرسره اختصاص دارد. نتیجه برخی از تلخترین دقایقِ «ساول» را رقم میزند. حقیقت این است که «ساول» به عنوان پیشدرآمد براساسِ آگاهی ما از آینده پیریزی شده است. ما از روز اول میدانستیم که سرانجام این داستان قطعا به ساول گودمن شدن جیمی و جدایی او و کیم منجر میشود. اما چیزی که باعث میشد تا درد کمتری در حال حرکت به سوی این سرانجام احساس کنیم، پروسهی آرام به وقوع پیوستن آن بود. ولی روبهرو شدن با مونتاژی که ما را با سرعت بیشتری به سوی این سرانجام هدایت میکند بعضیوقتها تماشای آن را غیرقابلتحمل میکند. اولین نکتهی این مونتاژ این است که هیچ نکتهی نامحسوسی دربارهی آن وجود ندارد. حالا به نقطهای رسیدهایم که کار از اشارههای نامحسوس به فاصله گرفتنِ جیمی و کیم از یکدیگر و سرد شدن رابطهشان گذشته است. بنابراین از همان لحظهی اول، یک خط باریک سیاه، از بالا تا پایین تصویر کشیده میشود و آنها را از یکدیگر جدا میکند. «ساول» همیشه در داستانگویی غیرعلنی ظاهر شده است یا حداقل اینقدر تابلو نبوده است، ولی حقیقت این است که تا حالا هیچ چیزی در «ساول» تابلوتر از جدایی اجتنابناپذیر جیمی و کیم نبوده است. شرایط زندگی حال حاضر آنها فریاد میزند که این زندگی دوام نمیآورد. پس تعجبی ندارد که خط سیاهی برای جدا کردنشان پدیدار میشود. در ابتدا آنها با وجود جدا بودن، هنوز دندانهایش را با هم مسواک میزنند و روتین صبحگاهیشان را در دنیای یکدیگر انجام میدهند. ولی به محض اینکه از خانه قدم به بیرون میگذارند، هرکدام راهی دنیای کاملا متفاوت خودش میشود و به مرور زمان این فاصله به حدی زیاد میشود که حتی به روتینِ صبحگاهی و شبانهشان هم تجاوز میکند. سیستم کار جدیدشان به مرور ترسیم میشود: کیم به افتتاحِ شعبههای جدید میسا ورده کمک میکند و به ازای هرکدام از آنها یکی از تندیسهای کریستالی بانک را هدیه میگیرد و روی قفسهی دفترش میگذارد و از سوی دیگر جیمی هر روز مغازهی کسادش را میبندد تا تجارتِ موبایلهای یکبارمصرفِ ساول گودمن را گسترش بدهد. از یک طرف کیم برای رسیدگی به پروندهی موکلهای نیازمندش به دادگاه سر میزند و از طرف دیگر جیمی با مامور آزادی مشروطش دیدار میکند. در تمام این مدت آن خط باریکِ سیاه نحس هیچجا نمیرود، بلکه مثل لکهای میماند که نمیگذارد یک نفس راحت بکشیم. حتی وقتی جیمی و کیم با هم غذا میخورند و میخوابند هم این خط باریک سیاه وجود دارد. اگرچه فقط با یک خط سیاه طرفیم، ولی با گذشت زمان، این خط سیاه به چیزی فراتر از یک خط معمولی تبدیل میشود. به یکجور عنصر استرسزا تبدیل میشود که اگرچه اندازهاش در طول مونتاژ تغییر نمیکند، ولی اندازهاش در ذهن ما چرا. اگرچه در ابتدا به نظر میرسد که این خط فقط چند میلیمتر بین دنیای جیمی و کیم فاصله انداخته است، ولی در پایانِ مونتاژ، این خط بدون تغییر اندازه حسِ یک درهی عمیق چند کیلومتری را بین جیمی و کیم میدهد.
با گذشت ماهها کار به جایی کشیده میشود که حتی وقتی آنها در خانه فقط چند سانتیمتر با هم فاصله دارند، همهچیز طوری به نظر میرسد که گویی در دو کشور جداگانه زندگی میکنند. شامهای مشترکشان به شامهای تنهایی کشیده میشود و آنقدر از تعداد صحنههای مشترکشان کاسته میشود که در پایان آنها را نمیتوان در یک زمان در یک محیط پیدا کرد. به حدی که بعضیوقتها به نظر میرسد آنها نه تنها دیگر در دنیای یکسانی زندگی نمیکنند، بلکه در واقعیتِ یکسانی هم نیستند. این مونتاژ به شکلی کارگردانی شده است که جیمی و کیم را به تدریج در مقابل هم قرار میدهد. آنها مونتاژ را ایستاده در کنار هم آغاز میکنند، ولی نحوهی قرارگیری دوربین و قاببندی به تدریج آنقدر مورب میشود که در نهایت آنها را پشت به پشت هم میبینیم. غمانگیزترینِ بخشِ این مونتاژ، نمای پایانیاش است. جایی که جیمی در حالی که بیدار و اخمو در تخت دراز کشیده است، انگار خودش هم متوجه میشود که طرفِ کیم به آرامی تاریک میشود و یک مستطیل سیاه در آنسوی تختخواب به جا میگذارد. گویی در حال فراموش شدن بخشی از زندگی، بخشی از خاطرات جیمی هستیم. آنها به حدی از هم فاصله میگیرند که کیم نه تنها از چشمِ جیمی به یک نقطهی سیاه در دوردست تبدیل میشود، بلکه حتی خاطرات به جا مانده از آن نقطه هم محو میشود. این حرفها به این معنی نیست که جیمی فردا صبح با فراموشی بیدار میشود. جیمی و کیم هنوز دوست و هماتاقی و احتمالا عاشق و معشوق هستند، ولی حالا بیشتر از اینکه نمایندهی تعریف واقعی این عناوین باشند، آنها اسمهایی هستند که برای گم نشدن روی هم گذاشتهاند. جیمی و کیم هنوز واقعا به یکدیگر پشت نکردهاند و مسیرشان با یکدیگر به انتها نرسیده است، ولی زندگی مشترکشان هم فقط در صورتی مشترک حساب میشود که تعریفتان از زندگی مشترک خوابیدن در یک تخت در آخر شب باشد. آنها کماکان به یکدیگر متصل هستند، اما با یک نخِ ظریف و باریک که هرکدامشان را به یک سمتِ متضاد میکشاند و این رابطه در صورتی میتواند دوام بیاورد که یکی از آنها کوتاه بیاید و به سمت دیگری متمایل شود یا کمی مقاومت منفجر به کشیدگی نخ و پاره شدن آن شود.
سکانس آغازین این هفته به همان اندازه که دربارهی احساس راحتی کردنِ جیمی در پوست جدیدش است، به همان اندازه هم دربارهی سریعتر کردن زمان برای دیدن فاصلهی بین جیمی و کیم که آهسته اما پیوسته به بیشتر و بیشتر شدن ادامه میدهد است
دیگر اهمیت مونتاژ افتتاحیه اما این است که حکم یک لحظهی برکینگ بدی دیگر را ایفا میکند. فصل چهارم «ساول» بیشتر از گذشته حس و حال «برکینگ بد» را به خود گرفته است. از پایانبندی اپیزود اول و جایی که جیمی تقصیرِ خودکشی چاک را گردن هاوارد میاندازد که یادآورِ جایی بود که والتر وایت تقصیرِ مرگِ جین را گردن جسی و پدرش میاندازد تا کل ماجرای گاس و ابرآزمایشگاه و هکتور که پیشدرآمدِ مستقیم ماجراهای مشابهای در «برکینگ بد» هستند. از ناچو که استیصال و عدم داشتنِ کنترل زندگیاش، خط داستانی جسی پینکمن در فصلهای آخرِ «برکینگ بد» را تداعی میکند تا سکانس افتتاحیهی اپیزود پنجم که به خط زمانی «برکینگ بد» فلشفوروارد میزنیم و البته نمای لخظهی وارد شدنِ جیمی به کتابخانهی اچ.اچ.ام که حکم نمای چراغ سبزِ از «برکینگ بد» برای والت را داشت. مونتاژ افتتاحیهی این هفته هم خیلی شبیه به مونتاژ مشابهای از فصل پنجم «برکینگ بد» است. اپیزود هشتم آن فصل با یک مونتاژ بهیادماندنی آغاز میشود. مونتاژی که حکم یک پرش زمانی را ایفا میکند که وظیفه دارد تا کار و کاسبی بیدردسر والت و ساخته شدنِ امپراتوریاش را به تصویر بکشد. در جریان این مونتاژ، هایزنبرگ را در قویترین حالتش میبینیم. سیستم کاری او برای برپا کردنِ آزمایشگاهشان در خانههای مردم به عنوان شرکت سمپاشی روی غلتک افتاده است، تمام اجزای تجارتش مثل یک دستگاه روغنکاری شده کار میکنند، والت و جسی درگیریهای گذشته را کنار گذاشتهاند و به یک تیم درجهیک تبدیل شدهاند و والت دارد آنقدر پول در میآورد که برای ذخیره کردن آن یک واحد انباری اجاره میکند. موسیقیای که روی این مونتاژ پخش میشود قطعهی Crystal Blue Persuasion است که همانطور که از اسمش مشخص است، به بهترین شکل ممکن تحریک شدن و غرق شدن والت و دنیایش در امپراتوری شیشهی آبیاش را توصیف میکند. آهنگی که به همان اندازه که فضای زیبایی را توصیف میکند، به همان اندازه هم مثل یک هشدار میماند که چنین تحریکشدگی و اعتیادی به پول در آوردن، مثل هر اعتیاد دیگری به سرانجام خوبی منجر نمیشود. چنین چیزی دربارهی مونتاژِ اپیزود این هفتهی «ساول» هم صدق میکند. ما در جریان مونتاژ این هفته، به تماشای دوران جدیدی از زندگی جیمی مینشینیم. اگر در مونتاژِ «برکینگ بد» هایزنبرگ با آزادی کامل بیرون میخزد، اینجا ساول گودمن فرمان را به دست میگیرد. قطعهی موسیقی مونتاژِ «ساول»، Something Stupid است. قطعهای که به همان اندازه که عاشقانه است، به همان اندازه هم به «یه کار احمقانه» اشاره میکند که میتواند منجر به خراب شدن آن عشق شود. همچنین اگر اپیزود هشتم فصل پنجم «برکینگ بد» با کلیفهنگرِ معروفِ اطلاع پیدا کردن هنک از هویت واقعی والت به اتمام رسید، اپیزود این هفتهی «ساول» هم با کلیفهنگرِ نقشهای که کیم برای نجات هیول در سر دارد به اتمام میرسد. حالا سوالی که باقی میماند این است که اگر آن کلیفهنگر به معنای شروعِ پایان کارِ هایزنبرگ بود، آیا در اپیزودهای آینده متوجه میشویم تصمیم کیم برای کمک کردن به جیمی هم همان گلولهای است که کارِ رابطهی این دو را تمام میکند؟
«ساول» همیشه در به تصویر کشیدن پافشاری آدمها و اینکه بعد از هر چند متری که سقوط میکنند، برای جبران کردن چند سانتیمتر تلاش میکنند بینظیر بوده است. به خاطر همین است که اگرچه اپیزود هفتهی گذشته در حالی تمام شد که کیم به شویکارت و کوگلی پیوست و آرزوی جیمی برای از سر گرفتنِ شرکت دو نفرهشان را خراب کرد و اگرچه اپیزود این هفته در حالی شروع میشود که کیم در ذهنِ جیمی به مستطیلی از تاریکی تبدیل میشود و اگرچه کار و کاسبی او به عنوان ساول گودمنِ در فروختنِ موبایلهایش طوری گرفته است که بیا و ببین، ولی او هنوز از آرزویش دست نکشیده است. جیمی در این اپیزود همچونِ کوهنوردی در حال سقوط است که فقط با دو انگشت جلوی خودش را از سقوط به ته دره گرفته است، ولی میدانیم که سقوط او حتمی است. در حال حاضر مسئله بیشتر از اینکه دربارهی سقوط کردن یا نکردن او باشد، دربارهی عقب انداختن سقوطش برای لحظاتی بیشتر است که به مرور کمتر و کمتر میشود. بنابراین در حالی که فقط یک ماه تا به پایان رسیدنِ تعلیقِ جیمی مانده است، او به دنبالِ دفتر جدیدی برای اجاره میگردد و با هیجان شروع به تعریف کردن برنامههایش برای هیول میکند که واکنشِ موردنظرِ جیمی را نشان نمیدهد. هیول مثل کسی است که به تماشای کوهنوردی که بهتان گفتم نشسته است. کوهنورد طوری رفتار میکند که انگار میتواند با استفاده از همان دو انگشت قلاب شده به لبهی صخره دوام بیاورد و خودش را بالا بکشد. ولی هیول به عنوان نمایندهی تمام بینندگانِ جیمی مکگیل حوصلهاش از این داستان تکراری خسته شده است. جیمی با اینکه بارها زمین خورده است، ولی هنوز امیدوار است. فکر میکند در گذر زمان اوضاع تغییر کرده است. کافی است دفتر را به کیم نشان بدهد و با اشتیاق دربارهی کارهایی که در آن میتوانند انجام دهد تعریف کند تا او از تصمیمش برای ادامه دادن کارش با شویکارت و کوگلی صرف نظر کند. ولی اگر جیمی میتوانست مونتاژ افتتاحیه را ببیند متوجه میشد که حداقل در این مورد بهخصوص، زمان نه تنها نمیتواند او را به آرزویش برساند، بلکه زمان بزرگترین قاتلِ آرزویش هم است. بالاخره همانطور که سکانس افتتاحیهی اپیزود قبل نشان داد، کار کردنِ با کیم یکی از نیازهای تعریفکنندهی شخصیتِ جیمی است و او قرار نیست به این راحتیها از آن دست بکشد. یا حداقل قرار نیست به این راحتیها حقیقت را قبول کند. جیمی اما وقتی حقیقت را متوجه میشود که همراه با کیم به مهمانی برگزار شده توسط شویکارت و کوگلی میرود و آنجا یواشکی به اتاقِ کیم سر میزند. طول و عرضِ اتاقش را قدم میگیرد و وقتی میبیند اتاقی که در دفترِ آیندهشان برای کیم در نظر گرفته است کوچکتر از دفتر فعلیاش است و بعد از اینکه چشمش به تمام دستاوردهای کیم میافتد دوزاریاش میافتد. او در این مدت آنقدر از کیم عقب افتاده است که کیم از پشت سر به او رسیده است. حالا جیمی متوجه میشود که پیشنهادش برای کیم چقدر احمقانه به نظر میرسد. کیم در حالی که در اوجِ دوران شغلیاش است و در حالی هر چیزی که بخواهد را دارد که جیمی با این پیشنهاد از او میخواهد تا تمام پیشرفتهایی که کرده و تمام راحتیها و امتیازهای فعلیاش را به هوای تبدیل شدن به وکیلی که دنبال آوارهی مشتری است و هرشب با ترسِ اجارهی دفتر سرش را روی بالشت میگذارد رها کند.
جیمی شاید بالاخره به این نتیجه رسیده باشد که باید دست از احیای ناموفقِ جنازهی آرزویش برای کار کردن با کیم در یک دفتر بکشد، اما این به این معنی نیست که از این موضوع عصبانی نیست. بنابراین در حالی که خشم و ناامیدیاش در حال قُلقُل کردن پشتِ چهرهی ظاهرا آراماش است، از اتاقِ کیم بیرون میآید و به گفتگوی کیم، ریچارد شویکارت و عدهای دیگر از کارمندانِ شرکت میپیوندد. ریچارد در حال پرسیدنِ نظرِ بقیه دربارهی برنامهی تعطیلاتِ کارمندان است. جیمی هم که شویکارت و کوگلی را به عنوان رقیبی که کیم را از چنگ او در آورد و تمام رویاهایش را نقش بر آب کرد میبیند تصمیم میگیرد تا از این فرصت نهایت استفاده را کرده و با زبان بیزبانی حسابی از خجالتِ ریچارد در آمده و خشمش را خالی کند. جیمی با پیشنهاد دادن مکانهای گردشگری و استراحتی دورتر و شیکتر و گرانقیمتتر سعی میکند تا شغلِ ایدهآل آنها را توی سرشان بکوبد. از یک طرف ریچارد به جیمی یادآوری میکند که پیشنهادهایش خیلی دور هستند، اما از طرف دیگر جیمی هم یادآوری میکند که ریچارد آنقدر پول دارد که توانایی اجارهی جت اختصاصی برای انتقال کارمندانش به دورترینِ مکانهای استراحتی را داشته دارد. و این حرفها را با لحنی میگوید که شاید فقط ما و کیم بهتر از تمام حاضران متوجهی معنای واقعیشان میشویم. جیمی از این عصبانی است که این شرکت لعنتی نه تنها کیم را از او دزدیده است، بلکه حالا راست راست ایستاده و دارد برنامهی تعطیلاتشان را میچیند و امتیازهای خفنِ شرکتشان را به رخ میکشد. البته که شویکارت هیچکدام از این قصدها را ندارد و اگر یک نفر وجود داشته باشد که مقصر واقعی نابودی «وکسلر/مکگیل» باشد خودِ جیمی است، اما جیمی به خاطر قطعی شدنِ از دست دادن چیزی که به زندگیاش معنا میداد عصبانی شده است و فقط دنبالِ کسی برای سرزنش کردن میگردد. البته نمیتوان دیالوگِ معنادار ریچارد به جیمی را هم نادیده گرفت. به محض اینکه جیمی به جمع آنها نزدیک میشود، ریچارد به شوخی میگوید: «فقط کارمندا». این حرف اما بیشتر از شوخی، همچون سیلی محکمی احساس میشود که در جمع روی صورتِ جیمی مینشیند. یا حداقل جیمی آن را همچون جایگزینِ محترمانهی یک سیلی برداشت میکند. گویی ریچارد به زبان بیزبانی میخواهد بگوید که «ما تو رو هیچوقت ایجا قبول نمیکنیم» و «تو به اینجا تعلق نداری». پس جیمی هم با همان روش، ریچارد و دار و دستهاش را بدون خونریزی به رگبار میبندد. اگر در دنیای دیگری بودیم، احتمالا جیمی تلاش میکرد تا خودش را به عنوان یک وکیلِ محترم و حرفهای جلوه بدهد، نظر ریچارد را جلب کند و جایی در شرکت به دست بیاورد. ولی نه. جیمی یک بار سعی کرد تا نظر چاک را جلب کند و آخر و عاقبتِ چنین تصمیمی به جای خوبی منتهی نشد. جیمی دیگر خودش را درگیرِ جلب نظر کسانی که هیچ اهمیتی بهشان نمیدهد نمیکند.
آرزوی جیمی برای کار کردنِ با کیم در دفتر خودشان، فقط دربارهی آرزوی جیمی به کار کردن با کیم نیست، بلکه دربارهی این است که جیمی از این طریق میخواهد به تمام چاکها و هاواردها اثبات کند که نباید آنها را دستکم میگرفتند
آرزوی جیمی برای کار کردنِ با کیم در دفتر خودشان، فقط دربارهی آرزوی جیمی برای کار کردن با کیم نیست، بلکه دربارهی این است که جیمی از این طریق میخواهد به تمام چاکها و هاواردها اثبات کند که نباید آنها را دستکم میگرفتند. اینکه آنها آنقدر خفن هستند که نیازی به شرکت آنها ندارند و میتوانند بدون آقا بالا سر روی پای خودشان بیاستند. حالا جیمی خودش را در محیطی پیدا میکند که انگار همهچیزش در حال کوبیدنِ شکستِ مفتضحانهاش در سرش است. جیمی میبیند نه تنها شویکارت و کوگلی از لحاظ شغلی تمام چیزهایی که او هیچوقت موفق به انجامشان نشده را برای کیم فراهم کرده است، بلکه تمام آدمهای حاضر در مهمانی آنقدر دوستانه با کیم رفتار میکنند که حسودیاش را برمیانگیزد. جیمی پیش خودش فکر میکند که او اولین و آخرینِ دوست واقعی کیم است و کیم آنقدری که با او راحت است و گل میگوید و گل میشنود با دیگران اینطور نیست، ولی ناگهان جیمی خودش را در فضایی پیدا میکند که او حکم بیگانهترین و دورافتادهترین شخص به کیم را دارد. بنابراین وقتی ریچارد از جیمی میخواهد نظرش را دربارهی محل تعطیلاتِ شرکت بگوید، جیمی احساس میکند که ریچارد قصد کوچک کردن او در جمع را دارد. احساس میکند ریچارد دلش برای او سوخته است. بنابراین جیمی تصمیم میگیرد تا در همان لحظه انتقام بگیرد. جیمی شروع به پیشنهاد کردنِ چنان تعطیلات گرانقیمتی میکند که شویکارت و کوگلی توانایی اجرای آن را ندارند و آن را طوری بیان میکند که باعث میشود همهی کارمندان حاضر در آن دور و اطرافِ شروع به خندیدن کنند. جیمی با این حرکت کاری میکند تا ریچارد در چشمِ کارمندانش همچون رییسِ ارزانخری به نظر برسد که سعی میکند تا سر و ته همهچیز را با یک تعطیلاتِ جمع و جور هم بیاورد. به عبارت دیگر این سکانس در حالی که ریچارد حکم مرکزِ گفتگوهای مهمانی را به عنوان رییسِ دست و دلبازی که هوای کارمندانش را دارد و جیمی به عنوان یک غریبهی بیخانمان که آن دور و اطراف میپلکد شروع میشود. ولی جیمی در یک چشم به هم زدن، موقعیتِ ریچارد را با خودش عوض میکند. بهطوری که در پایان این سکانس، در حالی جیمی به همان آدم پُرانرژی و بامزهای که همه محو تماشای او شدهاند تبدیل میشود که ریچارد تبدیل به سوژهی جوکی میشود که همه با انگشت نشانش میدهند و بهش میخندند. کیم و ریچارد تنها کسانی هستند که بهطور آشکاری متوجهی هدفِ جیمی میشوند. جیمی خودش را خاکی و مردمی و شوخطبع نشان میدهد، ولی در واقع در حال مخفی کردن هدف شرورانهای است؛ او دارد از ریچارد به خاطر گرفتنِ کیم از او و خراب کردن آرزویش انتقام میگیرد.
جیمی و کیم اما با اینکه این اپیزود را در حالی شروع میکنند و ادامه میدهند که به فاصلهی بینشان اشاره میکند، ولی اپیزود در حالی به پایان میرسد که اتفاقی غیرمنتظره، دوباره آنها را برای همکاری در مدار هم قرار میدهد. هیول به مامور پلبیسی با لباس شخصی که به کار و کاسبی موبایلفروشی جیمی گیر میدهد با بستهی ساندویچهایش حمله میکند. او قرار است سر از زندان در بیاورد. ولی از زندان رفتن میترسد و میخواهد فرار کند. جیمی برای پیدا کردن راهحل سراغِ کیم میرود. به این ترتیب، مسیرهای جیمی و کیم که با سرعت در حال فاصله گرفتن از یکدیگر بودند، به همان سرعت دوربرگردان میزنند و به یکدیگر برخورد میکنند. یکی از بهترین لحظاتِ این اپیزود صحنهای است که جیمی به کیم توضیح میدهد که باید چه کاری برای تبرعه کردنِ هیول از اتهاماتش انجام بدهد. جیمی به همان روشِ تند و سریعِ همیشگیاش، سیر تا پیاز ماجرا و نقشهای را که برای خلاص کردنِ هیول در سر دارد برای کیم تعریف میکند و بعد به کیم کات میزنیم که میگوید: «تموم این مدت داشتی تو خیابون موبایلهای یهبارمصرف میفروختی؟» بعد از مونتاژ سکانس افتتاحیه، بعد از تمام ماههایی که گذشته است، کیم چیزی دربارهی روتین روزانهی جیمی نمیدانسته. جیمی بهطرز واضحی نگران هیول است و میخواهد هرچه سریعتر از روی ماجرای «موبایلفروشی در خیابان» عبور کند، ولی کیم طوری روی مُبل ولو میشود، به یک نقطه خیره میشود، نفسش را از لای دندانهایش بیرون میدهد و برای مدت قابلتوجهای ساکت میشود که یعنی اول باید وقت پیدا کند تا این خبرِ قدیمی که برای او جدید است را پردازش کند. تا حالا فاصله گرفتنِ جیمی و کیم بهطور ناخودآگاهانهای سر این دو اتفاق میافتاد. ولی این اپیزود شامل دو صحنه میشود که جیمی و کیم یکدفعه سرشان را از لاکشان در میآورند و متوجهی تغییرات اطرافشان میشوند؛ این خودآگاهی برای جیمی در شب مهمانی شویکارت و کوگلی اتفاق میافتد و برای کیم در زمانی که از کارِ مخفیانهی جیمی در خیابان آگاه میشود اتفاق میافتد. کیم سعی میکند تا هیول را بیرون از زندان نگه دارد، ولی سابقهی او یعنی وکیل دادستانی راضی نمیشود. بنابراین جیمی تصمیم میگیرد تا وضعیتِ هیول را از طریق یکی از همان روشهای ساول گودمنیاش که یک نمونهاش را در دادگاه چاک دیدیم حل و فصل کند و بعد کیم را با این جمله ترک میکند: «تو کار خودتو بکن، منم کار خودمو میکنم». جیمی از این طریق کیم را در تنگنای بدی بین مسئولیتهای شغلیاش و رابطهی شخصیاش قرار میدهد. و کیم قبل از سر رسیدن تیتراژ تصمیمش را میگیرد. او به جای دادن خبر بد به هیول، به فروشگاه محله سر میزند و سبد خریدش را پُر از مداد رنگی و ماژیک و کاغذ و مقوا میکند و بعد با جیمی تماس میگیرد: «هر کاری میخوای بکنی دست نگه دار. من راه بهتری دارم». این سوال باقی میماند که آیا این راه بهتر، کیم را وارد دنیای جیمی میکند و زندگی شغلی بیعیب و نقصی که برای خودش ساخته است را تهدید میکند یا نه. شاید کیم بعد از مدتها میخواهد اجازه بدهد تا جیزل را آزاد کند و از آن برای نجات دادن جیمی استفاده کرده و خودش و جیم را کنار هم بگرداند. اما شاید هم این همان کار احمقانهای است که کیم وکسلر را در مسیر نابودی قرار میدهد.
نکتهی هوشمندانهی فلشفوروارد این هفته این است که متوجه شدم علاوهبر خط داستانی جیمی و کیم، خط داستانی ساخت ابرآزمایشگاه گاس و ماجرای هکتور سالامانکا هم طوری برنامهریزی شده بودند که برای پیشرفت به پرش زمانی نیاز داشتند. خط داستانی مایک در این اپیزود نسبت به اتفاقاتِ مهمتر خط داستانی جیمی و کیم، در پسزمینه قرار دارد و بیشتر حکم وسیلهای برای پیریزی بحرانِ آینده را دارد. مسئله این است که کار ساخت و سازِ آزمایشگاه بیشتر از چیزی که در ابتدا انتظار میرفت طول خواهد کشید (مخصوصا با توجه به گندی که دعوای کارگران به بار میآورد) و همانطور که وِرنر میگوید، آگاهی کارگران از اینکه مجبورند مدت بیشتری را در فضای بسته محبوس بمانند، آنها را بیقرار و خطرناک کرده است. بنابراین اینطور که به نظر میرسد ماموریتِ بعدی مایک این است که راهی برای فراهم کردن تعطیلاتی در فضای باز برای آنها پیدا کند. اما در خط داستانی گاس فرینگ است که با توئیستی در داستانِ درگیری گاس و هکتور روبهرو میشویم. اپیزود این هفته شاملِ صحنهای میشود که گاس را در یکی از سادیستیترین و وحشتناکترین لحظاتش به تصویر میکشد و بعد از مدتی که به حضورش عادت کردهایم بهمان یادآوری میکند که چرا باید از او بترسیم؛ صحنهای که در آن نه خبری از تیغموکتبُری است و نه نایلون. اتفاقا گاس در خانه و در ظاهر آن مردِ آشپزِ مهربان مشغول غذا درست کردن است. اما همین کنتراستِ فوقالعادهی بین ظاهرِ غیرگنگستریاش و حرفی که به زبان میآورد است که وحشتِ مورمورکنندهی واقعی این صحنه را استخراج میکند. منظورم لحظهای است که گاس بعد از تماشای ویدیوی تمریناتِ هکتور در بیمارستان متوجه میشود که همان هکتور سالامانکایی که میشناخته هنوز جایی درون این آدم زنده است. دوستِ دکترِ گاس خبر غیرمنتظرهای برای او و ما دارد. از قرار معلوم هکتور پیشرفتهای قابلتوجهای برای بهبودی کامل کرده است و حتی میتواند تکلمش را به دست بیاورد و دوباره روی پای خودش بیاستد. ولی گاس تصمیم میگیرد تا به تلاشهای دوستِ دکترش برای بهبودی هکتور پایان بدهد. شاید ظالمانهترین کاری که گاس تاکنون انجام داده است و یکی از ظالمانهترین چیزهایی که در دنیای «برکینگ بد» دیدهایم. تاکنون فکر میکردیم هکتور بعد از سکتهاش به حال و روزی که بعدا میبینیم میافتد، اما این توئیست فاش میکند که اگر گاس به درمانِ هکتور ادامه میداد، او میتوانست بهتر شود. وضعیتِ هکتور در جریان «برکینگ بد» به همان اندازه که تقصیرِ ناچو است، به همان اندازه هم زیر سرِ گاس است. این توئیست باز دوباره به عمق شکسپیری رابطهی گاس و هکتور میافزاید. از یک طرف گاس از طریقِ قطع کردن درمانِ هکتور به هدفش که شکنجه دادنِ او است میرسد و سالها او را درونِ بدن شکستهای که بدترین اتفاقی است که میتواند برای یک گنگسترِ مغرور بیافتد زندانی میکند و از طرف دیگر قطع کردنِ درمان هکتور، همان چیزی است که او را در نهایت به قربانی زنگِ مرگبارِ هکتور تبدیل میکند.
نظرات